روایت:من لايحضره الفقيه جلد ۳ ش ۴۰

از الکتاب


آدرس: من لا يحضره الفقيه، جلد ۳، أَبْوَابُ الْقَضَايَا وَ الْأَحْكَام-بَابُ الْحِيَلِ فِي الْأَحْكَام

قال ابو جعفر ع :

وَ دَخَلَ‏ عَلِيٌّ ع‏ اَلْمَسْجِدَ فَاسْتَقْبَلَهُ شَابٌّ وَ هُوَ يَبْكِي وَ حَوْلَهُ قَوْمٌ يُسْكِتُونَهُ فَقَالَ ع مَا أَبْكَاكَ فَقَالَ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ‏ إِنَ‏ شُرَيْحاً قَضَى عَلَيَّ بِقَضِيَّةٍ مَا أَدْرِي مَا هِيَ إِنَّ هَؤُلاَءِ اَلنَّفَرَ خَرَجُوا بِأَبِي مَعَهُمْ فِي سَفَرِهِمْ فَرَجَعُوا وَ لَمْ يَرْجِعْ أَبِي فَسَأَلْتُهُمْ عَنْهُ فَقَالُوا مَاتَ فَسَأَلْتُهُمْ عَنْ مَالِهِ فَقَالُوا مَا تَرَكَ مَالاً فَقَدَّمْتُهُمْ إِلَى‏ شُرَيْحٍ‏ فَاسْتَحْلَفَهُمْ وَ قَدْ عَلِمْتُ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ‏ أَنَّ أَبِي خَرَجَ وَ مَعَهُ‏ مَالٌ كَثِيرٌ فَقَالَ لَهُمْ‏ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ ع‏ اِرْجِعُوا فَرَدُّوهُمْ جَمِيعاً وَ اَلْفَتَى مَعَهُمْ إِلَى‏ شُرَيْحٍ‏ فَقَالَ لَهُ يَا شُرَيْحُ‏ كَيْفَ قَضَيْتَ بَيْنَ هَؤُلاَءِ فَقَالَ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ‏ اِدَّعَى هَذَا اَلْغُلاَمُ عَلَى هَؤُلاَءِ اَلنَّفَرِ أَنَّهُمْ خَرَجُوا فِي سَفَرٍ وَ أَبُوهُ مَعَهُمْ فَرَجَعُوا وَ لَمْ يَرْجِعْ أَبُوهُ فَسَأَلْتُهُمْ عَنْهُ فَقَالُوا مَاتَ فَسَأَلْتُهُمْ عَنْ مَالِهِ فَقَالُوا مَا خَلَّفَ شَيْئاً فَقُلْتُ لِلْفَتَى هَلْ لَكَ بَيِّنَةٌ عَلَى مَا تَدَّعِي فَقَالَ لاَ فَاسْتَحْلَفْتُهُمْ فَقَالَ‏ عَلِيٌّ ع‏ يَا شُرَيْحُ‏ هَيْهَاتَ هَكَذَا تَحْكُمُ فِي مِثْلِ هَذَا فَقَالَ كَيْفَ هَذَا يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ‏ فَقَالَ‏ عَلِيٌّ ع‏ يَا شُرَيْحُ‏ وَ اَللَّهِ لَأَحْكُمَنَّ فِيهِمْ بِحُكْمٍ مَا حَكَمَ بِهِ خَلْقٌ قَبْلِي إِلاَّ دَاوُدُ اَلنَّبِيُّ ع‏ يَا قَنْبَرُ اُدْعُ لِي‏ شُرْطَةَ اَلْخَمِيسِ‏ فَدَعَاهُمْ فَوَكَّلَ بِهِمْ بِكُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ رَجُلاً مِنَ اَلشُّرْطَةِ ثُمَّ نَظَرَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ ع‏ إِلَى وُجُوهِهِمْ فَقَالَ مَا ذَا تَقُولُونَ أَ تَقُولُونَ إِنِّي لاَ أَعْلَمُ مَا صَنَعْتُمْ بِأَبِ هَذَا اَلْفَتَى إِنِّي إِذاً لَجَاهِلٌ ثُمَّ قَالَ فَرِّقُوهُمْ وَ غَطُّوا رُءُوسَهُمْ فَفُرِّقَ بَيْنَهُمْ وَ أُقِيمَ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ إِلَى أُسْطُوَانَةٍ مِنْ أَسَاطِينِ اَلْمَسْجِدِ وَ رُءُوسُهُمْ مُغَطَّاةٌ بِثِيَابِهِمْ ثُمَّ دَعَا بِعُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ أَبِي رَافِعٍ‏ كَاتِبِهِ فَقَالَ هَاتِ صَحِيفَةً وَ دَوَاةً وَ جَلَسَ‏ عَلِيٌّ ع‏ فِي مَجْلِسِ اَلْقَضَاءِ وَ اِجْتَمَعَ اَلنَّاسُ إِلَيْهِ فَقَالَ إِذَا أَنَا كَبَّرْتُ فَكَبِّرُوا ثُمَّ قَالَ لِلنَّاسِ أَفْرِجُوا ثُمَّ دَعَا بِوَاحِدٍ مِنْهُمْ فَأَجْلَسَهُ بَيْنَ يَدَيْهِ فَكَشَفَ عَنْ وَجْهِهِ ثُمَّ قَالَ‏ لِعُبَيْدِ اَللَّهِ‏ اُكْتُبْ إِقْرَارَهُ وَ مَا يَقُولُ ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَيْهِ بِالسُّؤَالِ ثُمَّ قَالَ لَهُ فِي أَيِّ يَوْمٍ خَرَجْتُمْ مِنْ مَنَازِلِكُمْ وَ أَبُو هَذَا اَلْفَتَى مَعَكُمْ فَقَالَ اَلرَّجُلُ فِي يَوْمِ كَذَا وَ كَذَا فَقَالَ وَ فِي أَيِّ شَهْرٍ فَقَالَ فِي شَهْرِ كَذَا وَ كَذَا قَالَ وَ إِلَى أَيْنَ بَلَغْتُمْ مِنْ سَفَرِكُمْ حِينَ مَاتَ أَبُو هَذَا اَلْفَتَى قَالَ إِلَى مَوْضِعِ كَذَا وَ كَذَا قَالَ وَ فِي أَيِّ مَنْزِلٍ قَالَ فِي مَنْزِلِ فُلاَنِ بْنِ فُلاَنٍ قَالَ وَ مَا كَانَ مِنْ مَرَضِهِ قَالَ كَذَا وَ كَذَا قَالَ وَ كَمْ يَوْماً مَرِضَ قَالَ كَذَا وَ كَذَا يَوْماً قَالَ فَمَنْ كَانَ‏ يُمَرِّضُهُ وَ فِي أَيِّ يَوْمٍ مَاتَ وَ مَنْ غَسَّلَهُ وَ أَيْنَ غَسَّلَهُ وَ مَنْ كَفَّنَهُ وَ بِمَا كَفَّنْتُمُوهُ وَ مَنْ صَلَّى عَلَيْهِ وَ مَنْ نَزَلَ قَبْرَهُ فَلَمَّا سَأَلَهُ عَنْ جَمِيعِ مَا يُرِيدُ كَبَّرَ عَلِيٌّ ع‏ وَ كَبَّرَ اَلنَّاسُ مَعَهُ فَارْتَابَ أُولَئِكَ اَلْبَاقُونَ وَ لَمْ يَشُكُّوا أَنَّ صَاحِبَهُمْ قَدْ أَقَرَّ عَلَيْهِمْ وَ عَلَى نَفْسِهِ فَأَمَرَ أَنْ يُغَطَّى رَأْسُهُ وَ أَنْ يَنْطَلِقُوا بِهِ إِلَى اَلْحَبْسِ ثُمَّ دَعَا بِآخَرَ فَأَجْلَسَهُ بَيْنَ يَدَيْهِ وَ كَشَفَ عَنْ وَجْهِهِ ثُمَّ قَالَ كَلاَّ زَعَمْتَ أَنِّي لاَ أَعْلَمُ مَا صَنَعْتُمْ فَقَالَ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ‏ مَا أَنَا إِلاَّ وَاحِدٌ مِنَ اَلْقَوْمِ وَ لَقَدْ كُنْتُ كَارِهاً لِقَتْلِهِ فَأَقَرَّ ثُمَّ دَعَا بِوَاحِدٍ بَعْدَ وَاحِدٍ فَكُلُّهُمْ يُقِرُّ بِالْقَتْلِ وَ أَخْذِ اَلْمَالِ ثُمَّ رَدَّ اَلَّذِي كَانَ أَمَرَ بِهِ إِلَى اَلسِّجْنِ فَأَقَرَّ أَيْضاً فَأَلْزَمَهُمُ اَلْمَالَ وَ اَلدَّمَ فَقَالَ‏ شُرَيْحٌ‏ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ‏ وَ كَيْفَ كَانَ حُكْمُ‏ دَاوُدَ فَقَالَ ع إِنَ‏ دَاوُدَ اَلنَّبِيَّ ع‏ مَرَّ بِغِلْمَةٍ يَلْعَبُونَ وَ يُنَادُونَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً مَاتَ اَلدِّينُ‏ فَدَعَا مِنْهُمْ غُلاَماً فَقَالَ لَهُ يَا غُلاَمُ مَا اِسْمُكَ قَالَ اِسْمِي‏ مَاتَ اَلدِّينُ‏ فَقَالَ لَهُ‏ دَاوُدُ ع‏ مَنْ سَمَّاكَ بِهَذَا اَلاِسْمِ قَالَ أُمِّي فَانْطَلَقَ إِلَى أُمِّهِ فَقَالَ يَا اِمْرَأَةُ مَا اِسْمُ اِبْنِكِ هَذَا قَالَتْ‏ مَاتَ اَلدِّينُ‏ فَقَالَ لَهَا وَ مَنْ سَمَّاهُ بِهَذَا اَلاِسْمِ قَالَتْ أَبُوهُ قَالَ وَ كَيْفَ كَانَ ذَلِكَ قَالَتْ إِنَّ أَبَاهُ خَرَجَ فِي سَفَرٍ لَهُ وَ مَعَهُ قَوْمٌ وَ هَذَا اَلصَّبِيُّ حَمْلٌ فِي بَطْنِي فَانْصَرَفَ اَلْقَوْمُ وَ لَمْ يَنْصَرِفْ زَوْجِي فَسَأَلْتُهُمْ عَنْهُ فَقَالُوا مَاتَ قُلْتُ أَيْنَ مَا تَرَكَ قَالُوا لَمْ يُخَلِّفْ مَالاً فَقُلْتُ أَوْصَاكُمْ بِوَصِيَّةٍ قَالُوا نَعَمْ زَعَمَ أَنَّكِ حُبْلَى فَمَا وَلَدْتِ مِنْ وَلَدٍ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى فَسَمِّيهِ‏ مَاتَ اَلدِّينُ‏ فَسَمَّيْتُهُ فَقَالَ أَ تَعْرِفِينَ اَلْقَوْمَ اَلَّذِينَ كَانُوا خَرَجُوا مَعَ زَوْجِكِ قَالَتْ نَعَمْ قَالَ فَأَحْيَاءٌ هُمْ أَمْ أَمْوَاتٌ قَالَتْ بَلْ أَحْيَاءٌ قَالَ فَانْطَلِقِي بِنَا إِلَيْهِمْ ثُمَّ مَضَى مَعَهَا فَاسْتَخْرَجَهُمْ مِنْ مَنَازِلِهِمْ فَحَكَمَ بَيْنَهُمْ بِهَذَا اَلْحُكْمِ فَثَبَّتَ عَلَيْهِمُ اَلْمَالَ وَ اَلدَّمَ ثُمَّ قَالَ لِلْمَرْأَةِ سَمِّي اِبْنَكِ هَذَا عَاشَ اَلدِّينُ‏ ثُمَّ إِنَّ اَلْفَتَى وَ اَلْقَوْمَ اِخْتَلَفُوا فِي مَالِ أَبِ اَلْفَتَى كَمْ كَانَ فَأَخَذَ عَلِيٌّ ع‏ خَاتَمَهُ وَ جَمَعَ خَوَاتِيمَ عِدَّةٍ ثُمَّ قَالَ أَجِيلُوا هَذِهِ اَلسِّهَامَ فَأَيُّكُمْ أَخْرَجَ خَاتَمِي فَهُوَ اَلصَّادِقُ‏ فِي دَعْوَاهُ لِأَنَّهُ سَهْمُ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَ‏ وَ هُوَ سَهْمٌ لاَ يَخِيبُ‏


من لايحضره الفقيه جلد ۳ ش ۳۹ حدیث من لايحضره الفقيه جلد ۳ ش ۴۱
روایت شده از : امام على عليه السلام
کتاب : من لايحضره الفقيه - جلد ۳
بخش : أبواب القضايا و الأحكام-باب الحيل في الأحكام
عنوان : حدیث امام على (ع) در کتاب من لا يحضره الفقيه جلد ۳ أَبْوَابُ الْقَضَايَا وَ الْأَحْكَام‏-بَابُ الْحِيَلِ فِي الْأَحْكَام‏
موضوعات :

ترجمه

‏محمد جواد غفارى, من لا يحضره الفقيه - جلد ۴ - ترجمه على اكبر و محمد جواد غفارى و صدر بلاغى, ۳۲

و از امام باقر عليه السّلام روايت شده كه فرمود: على عليه السّلام وارد مسجد شد، با جوانى روبرو شد كه در حال گريستن بود و عدّه‏اى او را ساكت مى‏كردند، حضرت پرسيد: چرا گريه مى‏كنى؟ گفت: يا على، شريح قاضى حكمى كرده كه من نمى‏دانم با آن چه كنم؟ پدر من با جماعتى به سفر رفت و همگى آنها سالم از سفر بازگشتند و پدرم بازنگشت، من سراغ پدرم را از آنها گرفتم گفتند: در راه فوت كرد، از اموالش پرسيدم گفتند: چيزى باقى نگذاشت، من آنها را نزد شريح بردم شريح‏ هم ايشان را قسم داد، همگى قسم ياد كردند و من مى‏دانم كه پدرم هنگام رفتن مال بسيارى بهمراه داشت. حضرت فرمود: همه را بازگردانيد نزد شريح، در حالى كه جوان هم با آنها بود، حضرت پرسيد چگونه ميان اينها حكم نمودى؟ جواب داد: يا على، اين جوان ادّعا كرد كه اين جماعت با پدرش بسفر رفته و همه بازگشته‏اند جز پدر او، از آنها سؤال كردم گفتند: از دنيا رفت، از اموالش پرسيدم، گفتند: چيزى باقى نگذاشت، به جوان گفتم تو شاهدى دارى يا دليلى با تو هست كه پدرت مالى داشته است؟ گفت: نه، من آنها را قسم دادم همگى قسم خوردند كه مالى نداشته است، حضرت (ع) فرمود: هيهات!! در چنين قضيّه‏اى اين طور حكم مى‏كنند؟ شريح پرسيد: پس چگونه بايد حكم كرد؟ حضرت فرمود: من به زودى حكمى مى‏كنم ميان آنان كه تاكنون جز داود پيغمبر (ع) چنان حكمى نكرده باشد، بعد فرمود: اى قنبر مأمورين مخصوص را خبر كن و هر يك از اين افراد را به يكى از آنها بسپار. قنبر فرمان را اجرا و بر هر يكتن از آنان يك مأمور مسلّح گماشت. سپس حضرت رو به آنان كرده فرمود: چه مى‏گوئيد؟ آيا فكر مى‏كنيد من نمى‏دانم با پدر اين جوان چه كرده‏ايد؟ اگر چنين باشد كه من سخت كوتاه فكر خواهم بود، آنگاه فرمود: آنها را از يك ديگر جدا كنيد و چشمانشان را ببنديد همين كار را كردند و هر يك را در پشت و يا كنار يكى از ستونهاى مسجد نگه داشتند و سر و صورتشان را با لباسهايشان پوشاندند. آنگاه كاتب خويش عبيد اللَّه بن ابي رافع را طلبيد و فرمود: دوات و كاغذى حاضر ساز، و خود در محلّ قضا و كرسى داورى قرار گرفت. مردم در اطرافش گرد آمده بودند. حضرت فرمود: هر گاه من تكبير گفتم شما هم بگوئيد، سپس بمردم فرمود: راه را باز كنيد، و بعد يكتن از آنان را صدا زد و در مقابل خود نشاند رويش را باز نمود و به عبيد اللَّه بن أبي رافع گفت: آنچه او اقرار مى‏كند بنويس. بعد سؤالات را شروع كرده پرسيد: هنگامى كه با پدر اين جوان از منزل خارج شديد چه روزى بود؟ مرد گفت: در فلان روز و فلان ساعت، فرمود در چه ماهى بود؟، گفت: در فلان ماه، فرمود: تا كجا رسيده بوديد كه مرگ او فرا رسيد؟ گفت: در فلان مكان، فرمود: در كدامين منزل؟ گفت: در خانه فلان بن فلان، فرمود: مرضش چه بود؟ جواب داد: فلان بيمارى يا درد. فرمود: چند روز مرضش طول كشيد؟ گفت: اين مدّت. چه كسى پرستارى او را ميكرد و در چه روزى مرد؟ چه كسى او را غسل داد؟ چه كسى او را كفن كرد؟ چه كفنى بر او پوشاندند؟ چه كسى بر او نماز خواند؟ و چه كسى او را در قبر نهاد؟ بعد از شنيدن جواب اين سؤالها حضرت على عليه السّلام تكبير گفت و همه حاضران تكبير گفتند. از اين ماجرا همسفران ديگر همه بشكّ افتادند و فكر كردند كه آنچه اتّفاق افتاده، رفيقشان همه را گفته و راز آشكار شده است و عليه خود و ايشان اقرار كرده پس حضرت فرمود: سر و روى او را بپوشانيد و به بازداشتگاه اوّلش ببريد؛ آنگاه يكى ديگر از آنها را طلبيد و در مقابل خود نشانيد و روى او را باز كرد، و فرمود: تو فكر مى‏كنى كه من از ماجرا آگاه نيستم، گفت: يا امير المؤمنين من يكى از اين جماعت بودم و كشتنش را هم خوش نداشتم، و بدين كلام اقرار كرد. بعد حضرت يكى يكى را خواست و همه اقرار كردند كه او را كشته‏اند، سپس حضرت همه مال را گرفت و اوّلين كسى كه بازداشت شده بود و اقرار نكرده بود نيز اقرار كرد. خونبهاى مقتول و اموالش را از ايشان بستد و بصاحبانش داد. شريح توضيح قضيّه داود عليه السّلام را از حضرت خواست و حضرت (ع) فرمود: داود پيغمبر بكودكانى در راه گذر كرد كه به بازى مشغول بودند و بعضى اسم ديگرى را «مات الدّين» صدا مى‏زد، حضرت داود (ع) آن طفل را كه بدين نام خوانده مى‏شد صدا زد و گفت: نام تو چيست؟ گفت: مات الدّين. داود پرسيد چه كسى بر تو اين نام را نهاده است؟ گفت: مادرم، داود به مادرش مراجعه كرده گفت: اسم فرزندت چيست؟ جواب داد: مات الدّين، فرمود: چه كسى اين اسم را براى او انتخاب كرده گفت: پدرش، پرسيد چرا؟ زن گفت: پدر اين كودك در حالى كه من او را حامله بودم با رفقايش بسفر رفت، جماعت برگشتند و پدر اين كودك نيامد، و چون جوياى حال او شدم گفتند: از دنيا رفت، گفتم: اموالش چه شد؟ گفتند: مالى باقى نگذاشت، پرسيدم آيا وصيّتى كرد؟ گفتند: آرى، گمان داشت كه آبستن هستى، وصيت كرد چنانچه خدا فرزندى از عيالم بمن داد، به او بگوئيد نامش را چه دختر باشد چه پسر «مات الدّين» بگذارد و من نام اين فرزند را بنا به وصيّت پدرش مات الدّين نهادم، داود عليه السّلام از زن سؤال كرد: آيا رفقايش را كه با او همسفر بودند مى‏شناسى؟ زن گفت: آرى، فرمود: مرده‏اند يا زنده گفت: همه زنده هستند، گفت: مرا نزد آنها ببر، با يك ديگر به پيش آنها رفتند و داود (ع) همه آنها را از خانه‏هايشان بيرون كشيد و چنين حكمى بين آنها جارى نمود، سپس مال و خونبها را گرفته به همسر و فرزند مقتول داد، آنگاه داود عليه السّلام به آن زن فرمود: از اين پس فرزندت را عاش الدّين بنام، ولى آن افراد كه در زمان امير المؤمنين عليه السّلام بودند در تعيين مقدار مال پدر آن جوان با جوان اختلاف كردند، و گويند: امير المؤمنين عليه السّلام با قرعه بطرز مخصوصى بمسأله پايان داد.


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)