روایت:الکافی جلد ۱ ش ۲۱۵

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ التَّوْحِيدِ

علي بن ابراهيم عن محمد بن اسحاق الخفاف او عن ابيه عن محمد بن اسحاق قال :

إِنَ‏ عَبْدَ اَللَّهِ اَلدَّيَصَانِيَ‏ سَأَلَ‏ هِشَامَ بْنَ اَلْحَكَمِ‏ فَقَالَ لَهُ أَ لَكَ رَبٌّ فَقَالَ بَلَى قَالَ أَ قَادِرٌ هُوَ قَالَ نَعَمْ قَادِرٌ قَاهِرٌ قَالَ يَقْدِرُ أَنْ يُدْخِلَ اَلدُّنْيَا كُلَّهَا اَلْبَيْضَةَ لاَ تَكْبُرُ اَلْبَيْضَةُ وَ لاَ تَصْغُرُ اَلدُّنْيَا قَالَ‏ هِشَامٌ‏ اَلنَّظِرَةَ فَقَالَ لَهُ قَدْ أَنْظَرْتُكَ حَوْلاً ثُمَّ خَرَجَ عَنْهُ فَرَكِبَ‏ هِشَامٌ‏ إِلَى‏ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ فَاسْتَأْذَنَ عَلَيْهِ فَأَذِنَ لَهُ فَقَالَ لَهُ يَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ‏ أَتَانِي‏ عَبْدُ اَللَّهِ اَلدَّيَصَانِيُ‏ بِمَسْأَلَةٍ لَيْسَ اَلْمُعَوَّلُ فِيهَا إِلاَّ عَلَى اَللَّهِ وَ عَلَيْكَ فَقَالَ لَهُ‏ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ عَمَّا ذَا سَأَلَكَ فَقَالَ قَالَ لِي كَيْتَ وَ كَيْتَ‏ فَقَالَ‏ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ يَا هِشَامُ‏ كَمْ حَوَاسُّكَ قَالَ خَمْسٌ‏ قَالَ‏ أَيُّهَا أَصْغَرُ قَالَ اَلنَّاظِرُ قَالَ وَ كَمْ قَدْرُ اَلنَّاظِرِ قَالَ مِثْلُ اَلْعَدَسَةِ أَوْ أَقَلُّ مِنْهَا فَقَالَ لَهُ يَا هِشَامُ‏ فَانْظُرْ أَمَامَكَ وَ فَوْقَكَ وَ أَخْبِرْنِي بِمَا تَرَى فَقَالَ أَرَى سَمَاءً وَ أَرْضاً وَ دُوراً وَ قُصُوراً وَ بَرَارِيَ‏ وَ جِبَالاً وَ أَنْهَاراً فَقَالَ لَهُ‏ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ إِنَّ اَلَّذِي قَدَرَ أَنْ يُدْخِلَ اَلَّذِي تَرَاهُ اَلْعَدَسَةَ أَوْ أَقَلَّ مِنْهَا قَادِرٌ أَنْ يُدْخِلَ اَلدُّنْيَا كُلَّهَا اَلْبَيْضَةَ لاَ تَصْغَرُ اَلدُّنْيَا وَ لاَ تَكْبُرُ اَلْبَيْضَةُ فَأَكَبَ‏ هِشَامٌ‏ عَلَيْهِ‏ وَ قَبَّلَ يَدَيْهِ وَ رَأْسَهُ وَ رِجْلَيْهِ‏ وَ قَالَ حَسْبِي‏ يَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ‏ وَ اِنْصَرَفَ إِلَى مَنْزِلِهِ وَ غَدَا عَلَيْهِ‏ اَلدَّيَصَانِيُ‏ فَقَالَ لَهُ يَا هِشَامُ‏ إِنِّي جِئْتُكَ‏ مُسَلِّماً وَ لَمْ أَجِئْكَ مُتَقَاضِياً لِلْجَوَابِ‏ فَقَالَ لَهُ‏ هِشَامٌ‏ إِنْ كُنْتَ جِئْتَ مُتَقَاضِياً فَهَاكَ اَلْجَوَابَ‏ فَخَرَجَ‏ اَلدَّيَصَانِيُ‏ عَنْهُ حَتَّى أَتَى بَابَ‏ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ فَاسْتَأْذَنَ عَلَيْهِ فَأَذِنَ لَهُ فَلَمَّا قَعَدَ قَالَ لَهُ يَا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ دُلَّنِي عَلَى مَعْبُودِي‏ فَقَالَ لَهُ‏ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ مَا اِسْمُكَ فَخَرَجَ عَنْهُ وَ لَمْ يُخْبِرْهُ بِاسْمِهِ فَقَالَ لَهُ أَصْحَابُهُ كَيْفَ لَمْ تُخْبِرْهُ بِاسْمِكَ قَالَ لَوْ كُنْتُ قُلْتُ لَهُ‏ عَبْدُ اَللَّهِ‏ كَانَ يَقُولُ مَنْ هَذَا اَلَّذِي أَنْتَ لَهُ عَبْدٌ فَقَالُوا لَهُ عُدْ إِلَيْهِ وَ قُلْ لَهُ يَدُلُّكَ عَلَى مَعْبُودِكَ وَ لاَ يَسْأَلُكَ عَنِ اِسْمِكَ فَرَجَعَ إِلَيْهِ فَقَالَ لَهُ يَا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ دُلَّنِي عَلَى مَعْبُودِي وَ لاَ تَسْأَلْنِي عَنِ اِسْمِي فَقَالَ لَهُ‏ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ اِجْلِسْ وَ إِذَا غُلاَمٌ لَهُ صَغِيرٌ فِي كَفِّهِ بَيْضَةٌ يَلْعَبُ بِهَا فَقَالَ لَهُ‏ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ نَاوِلْنِي يَا غُلاَمُ اَلْبَيْضَةَ فَنَاوَلَهُ إِيَّاهَا فَقَالَ لَهُ‏ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ يَا دَيَصَانِيُ‏ هَذَا حِصْنٌ مَكْنُونٌ‏ لَهُ جِلْدٌ غَلِيظٌ وَ تَحْتَ اَلْجِلْدِ اَلْغَلِيظِ جِلْدٌ رَقِيقٌ‏ وَ تَحْتَ اَلْجِلْدِ اَلرَّقِيقِ ذَهَبَةٌ مَائِعَةٌ وَ فِضَّةٌ ذَائِبَةٌ فَلاَ اَلذَّهَبَةُ اَلْمَائِعَةُ تَخْتَلِطُ بِالْفِضَّةِ اَلذَّائِبَةِ وَ لاَ اَلْفِضَّةُ اَلذَّائِبَةُ تَخْتَلِطُ بِالذَّهَبَةِ اَلْمَائِعَةِ فَهِيَ عَلَى حَالِهَا لَمْ يَخْرُجْ مِنْهَا خَارِجٌ مُصْلِحٌ فَيُخْبِرَ عَنْ صَلاَحِهَا وَ لاَ دَخَلَ فِيهَا مُفْسِدٌ فَيُخْبِرَ عَنْ فَسَادِهَا لاَ يُدْرَى لِلذَّكَرِ خُلِقَتْ أَمْ لِلْأُنْثَى تَنْفَلِقُ عَنْ مِثْلِ أَلْوَانِ اَلطَّوَاوِيسِ‏ أَ تَرَى لَهَا مُدَبِّراً قَالَ فَأَطْرَقَ مَلِيّاً ثُمَّ قَالَ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ‏ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ‏ وَ أَنَ‏ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ‏ وَ أَنَّكَ إِمَامٌ وَ حُجَّةٌ مِنَ اَللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ‏ وَ أَنَا تَائِبٌ‏ مِمَّا كُنْتُ فِيهِ‏


الکافی جلد ۱ ش ۲۱۴ حدیث الکافی جلد ۱ ش ۲۱۶
روایت شده از : امام جعفر صادق عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۱
بخش : كتاب التوحيد
عنوان : حدیث امام جعفر صادق (ع) در کتاب الكافي جلد ۱ كِتَابُ التَّوْحِيدِ‏ بَابُ حُدُوثِ الْعَالَمِ وَ إِثْبَاتِ الْمُحْدِث‏
موضوعات :

ترجمه

کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۱, ۲۳۱

عبد الله ديصانى از هشام بن حكم پرسيد و به او گفت: تو را پروردگارى است؟ گفت: آرى. ديصانى: توانا است؟ هشام گفت: آرى، قادر است و قاهر. ديصانى: مى‏تواند دنيا را در يك تخم مرغ جاى دهد به وضعى كه نه تخم مرغ بزرگ شود و نه دنيا كوچك گردد. هشام: به من مهلت جواب بده. ديصانى: من تا يك سال به تو مهلت دادم. هشام مسافرت كرد، سوار شد و خدمت امام صادق (ع) رسيد، اجازه ورود خواست و به او اجازه دادند و شرفياب شد و عرض كرد: يا بن رسول الله، عبد الله ديصانى يك مسأله‏اى برايم طرح كرده كه در آن جز به شما و خدا پناهى نيست. امام (ع) فرمود: چه از تو پرسيده؟ گفت: چنين و چنان گفته است. امام: اى هشام حواس تو چند تا است؟ هشام: پنج تا. امام: كدام يك آنها از همه كوچكتر است؟ هشام: ديده من، كه همه چيز را مى‏بيند. امام: اندازه مركز ديد چشم تو چه قدر است؟ هشام: به اندازه يك عدس يا كمتر از آن. امام: به پيش روى و بالاى سرت بنگر و به من بگو چه مى بينى. هشام: آسمان و زمين و خانه‏ها و كاخها و بيابانها و كوهها و نهرها مى‏بينم. امام: آنكه قادر است آنچه را كه تو مى‏بينى در يك عدس يا كمتر از آن در آورد، قادر است كه همه دنيا را در يك تخم مرغ جاى دهد با اينكه نه دنيا كوچك شود نه تخم مرغ بزرگ گردد. هشام به رو افتاد و دست و سر و پاى امام را بوسيد و عرض كرد: مرا بس است يا بن رسول الله. و به منزل خود برگشت و فردا ديصانى نزد او رفت و گفت: اى هشام آمدم سلامى بدهم و نيامدم پاسخ پرسش خود را بگيرم. هشام گفت: اگر به درخواست پاسخ هم آمدى، اين جواب تو است (بيانات امام را به او گفت). ديصانى از منزل هشام بيرون آمد و در خانه امام صادق (ع) رفت و اجازه ورود خواست، به او اجازه دادند و وارد شد و چون نشست عرض كرد: اى جعفر بن محمد، مرا به معبودم رهنمائى كن. امام فرمود: نامت چيست؟ تا اين جمله را شنيد برخاست و بيرون رفت، يارانش به او گفتند: چرا نام خودت را به او نگفتى؟ گفت: اگر به او مى گفتم نامم عبد الله است (بنده خدا) مى‏گفت: اين كيست كه تو بنده او هستى؟ گفتند: باز گرد حضور او و بگو از پرسيدن نامت‏ صرف نظر كند و تو را به معبودت رهنمائى كند، خدمت حضرت برگشت و گفت: اى جعفر بن محمد، از نامم مپرس و به معبودم رهنمائى كن. امام به او فرمود: بنشين، در اين ميان پسر بچه‏اى تخم مرغى در دست داشت و با آن بازى مى‏كرد، امام به آن پسرك گفت: اين تخم مرغ را به من بده، آن را به وى داد. امام به او فرمود: اى ديصانى، اين تخم مرغ قلعه‏اى است دربسته، پوست كلفتى دارد و زير آن پوست بسيار نازكى است و زير آن پوست نازك، طلائى است روان و نقره‏اى آب شده نه طلاى روان به نقره آب شده مى‏آميزد و نه نقره آب شده به طلاى روان، اين تخم مرغ به حال خود است نه يك مصلحى از درون آن برآيد و بهى آن را گزارش دهد و نه مفسدى درونش رود و از تباهى آن گزارش دهد، نمى‏توان دانست براى توليد نر آفريده شده است يا ماده، با اين حال مى‏شكافد و مانند طاوس‏هاى زيبا و رنگارنگ بيرون مى‏دهد، تو براى آن مدبرى درك مى‏كنى؟ گويد: ديصانى دير زمانى سر بزير افكند و سپس سر برداشت و گفت: أشهد أن لا اله الّا اللَّه، گواهم كه جز خدا شايسته پرستشى نيست، تنها است شريك ندارد، گواهم كه محمد (ص) بنده و رسول او است و تو به راستى امام و حجت بر خلقش هستى و من از راهى كه مى‏رفتم باز گشتم.

مصطفوى‏, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۱, ۱۰۲

عبد اللَّه ديصانى از هشام پرسيد: تو پروردگارى دارى، گفت: آرى گفت: او قادر است؟ گفت: آرى قادر و هم قاهر است گفت: ميتواند تمام جهان را در تخم مرغى بگنجاند كه نه تخم مرغ بزرگ شود و نه جهان كوچك: هشام گفت: مهلتم بده، ديصانى گفت: يك سال بتو مهلت دادم و بيرون رفت. هشام سوار شد و خدمت امام صادق (ع) رسيد و اجازه خواست و حضرت باو اجازه داد، هشام عرضكرد: يا بن رسول اللَّه عبد اللَّه ديصانى از من سؤالى كرده كه در آن تكيه گاهى جز خدا و شما نباشد. امام فرمود: چه سؤالى كرده: عرضكرد: چنين و چنان گفت. حضرت فرمود: اى هشام چند حس دارى! گفت: پنج حس. فرمود

كدام يك كوچكتر است! گفت باصره (يعنى چشم). فرمود: اندازه بيننده چه قدر است، گفت:

اندازه يك عدس يا كوچكتر از آن پس فرمود: اى هشام به پيش رو و بالاى سرت بنگر و بمن بگو چه مى‏بينى، گفت: آسمان و زمين و خانه‏ها و كاخها و بيابانها و كوهها و نهرها مى‏بينم. امام (ع) فرمود آنكه توانست آنچه را تو مى‏بينى در يك عدس يا كوچكتر از عدس درآرد مى‏تواند جهان را در تخم مرغ درآورد بى‏آنكه جهان كوچك و تخم مرغ بزرگ شود، آنگاه هشام بجانب حضرت خم شد و دست و سر و پايش بوسيد و عرض كرد: مرا بس است اى پسر پيغمبر و بمنزلش بازگشت. ديصانى فردا نزد او آمد و گفت اى هشام من آمدم كه بتو سلام دهم نه آنكه از تو جواب خواهم، هشام گفت اگر براى طلب جواب هم آمده‏ئى اينست جوابت (جواب حضرت را باو گفت) ديصانى از نزد او خارج شد و در خانه امام صادق (ع) آمد و اجازه خواست، حضرت باو اجازه داد، چون نشست گفت. اى جعفر بن محمد مرا بمعبودم راهنمائى فرما، امام صادق باو فرمود: نامت چيست؟ ديصانى بيرون رفت و اسمش را نگفت رفقايش باو گفتند چرا نامت را بحضرت نگفتى؟ جواب داد: اگر مى‏گفتم نامم عبد اللَّه (بنده خدا) است مى‏گفت: آنكه تو بنده‏اش هستى كيست؟ آنها گفتند باز گرد و بگو ترا بمعبودت دلالت كند و اسمت را نپرسد. او بازگشت و گفت: مرا بمعبودم راهنمائى كن و نامم مپرس حضرت باو فرمود: بنشين، در آنجا يكى از كودكان امام (ع) تخم مرغى در دست داشت و با آن بازى مى‏كرد: حضرت باو فرمود: اين تخم مرغ را بمن ده‏ آن را بوى داد امام (ع) فرمود: اى ديصانى اين تخم سنگريست پوشيده كه پوست كلفتى دارد و زير پوست كلفت پوست نازكى است و زير پوست نازك طلائى است روان و نقره‏ايست آب شده كه نه طلاى روان به نقره آب شده آميزد و نه نقره آب شده با طلاى روان درهم شود و بهمين حال باقى است، نه مصلحى از آن خارج شده تا بگويد من آن را اصلاح كردم و نه مفسدى درونش رفته تا بگويد من آن را فاسد كردم و معلوم نيست براى توليد نر آفريده شده يا ماده، ناگاه ميشكافد و مانند طاوس رنگارنگ بيرون ميدهد آيا تو براى اين مدبرى در مييابى، ديصانى مدتى سر بزير افكند و سپس گفت: گواهى دهم كه معبودى جز خداى يگانه بى‏شريك نيست و اينكه محمد بنده و فرستاده اوست و تو امام و حجت خدائى بر مردم و من از حالت پيشين توبه‏گزارم.

محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۱, ۲۶۵

على بن ابراهيم، از محمد بن اسحاق خفّاف، يا از پدرش ابراهيم، از محمد بن اسحاق روايت كرده است كه گفت: عبداللَّه ديصانى، از هشام بن حكم سؤال كرد و گفت كه: آيا تو را پروردگارى هست كه تو را پرورش دهد؟ گفت: بلى. ديصانى گفت كه: آيا پروردگار قدرت دارد؟ گفت: بلى، قدرت دارد و بر همه كس و بر همه چيز قهر و غلبه دارد. ديصانى گفت: مى‏تواند كه همه دنيا را در يك تخم مرغ داخل كند كه تخم بزرگ نشود و دنيا كوچك نگردد. هشام گفت كه: مرا مهلت ده تا تو را در اين باب جواب گويم. گفت كه: يك سال تو را مهلت دادم و بعد از آن از نزد هشام بيرون آمد و هشام سوار شد و به خدمت امام جعفر صادق عليه السلام روانه گرديد. چون بر درِ خانه آن حضرت رسيد، و اذن دخول طلبيد، او را اذن دادند و داخل خانه گرديد. به حضرت عرض كرد: يا ابن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، عبداللَّه ديصانى مسأله‏اى از من پرسيده كه بسيار مشكل است و در جواب آن اعتماد بر كسى ندارم، مگر بر خدا و تو. آن حضرت فرمود: «تو را از چه چيز سؤال نمود؟» عرض كرد كه: چنين و چنان به من گفت و قصه را در نزد آن حضرت شرح كرد. حضرت فرمود كه: «اى هشام، چند حواس دارى؟» عرض كرد: پنج حواس. فرمود: «كدام يك از اينها كوچك‏تر است؟» عرض كرد كه: ناظر و آن مردمك ديده است. فرمود كه: «قدر ناظر چقدر است؟» عرض كرد كه: مانند يك دانه عدس، يا از آن كوچك‏تر. فرمود كه: «اى هشام، در پيش روى خود و در بالاى سر نظر كن‏ و مرا به آنچه مى‏بينى خبر ده». عرض كرد كه: آسمان و زمين و خان‏ها و قصرها و بيابان‏ها و كوه‏ها و نهرها را مى‏بينم. حضرت فرمود كه: «آن كسى كه قدرت دارد كه آنچه تو آن را مى‏بينى در چيزى كه به قدر دانه عدس، يا كوچك‏تر از آن باشد، داخل گرداند، قادر است كه همه دنيا را در تخم مرغى داخل كند، و دنيا كوچك نشود و آن تخم بزرگ نگردد».

هشام نگون گرديد و دست و پاى‏هاى آن جناب را بوسيد و عرض كرد كه: يا ابن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، آنچه فرمودى مرا بس است. و به منزل خود بازگشت. بامداد كه شد، ديصانى به نزد وى آمد و گفت كه: اى هشام، به نزد تو آمده‏ام كه بر تو سلام كنم و نيامده‏ام كه جواب خواسته باشم. هشام گفت كه: اگر آمده‏اى كه جواب را بستانى، اين جواب را بگير. ديصانى از پيش هشام بيرون رفت و آمد تا به در خانه امام جعفر صادق عليه السلام رسيد و اذن خواست كه بر آن حضرت داخل گردد، او را اذن دادند. چون داخل شد، و نشست، به خدمت آن حضرت عرض كرد: يا جعفر بن محمد، مرا بر معبودى كه دارم، رهنمايى كن. حضرت فرمود كه: «اسم تو چيست؟» برخواست و از نزد آن حضرت بيرون آمد و او را به اسم خود خبر نداد. ياران ديصانى با وى گفتند كه: چرا اسم خويش را به آن حضرت نگفتى؟ گفت كه: اگر مى‏گفتم كه اسم من عبداللَّه است، مى‏فرمود: كيست آن كسى كه تو بنده اويى؟ گفتند كه: به سوى او برگرد و بگو كه: تو را بر معبودت دلالت كند و تو را از نامى كه دارى سؤال نكند. برگشت و به خدمت آن حضرت آمد و عرض كرد كه: يا جعفر بن محمد، مرا به آن‏كه بايد او را عبادت كنم، دلالت كن و مرا از اسمم سؤال مكن. حضرت فرمود: «بنشين». ناگاه پسر كوچكى از آن جناب پيدا شد كه تخمى در دست داشت و با آن بازى مى‏كرد. حضرت فرمود كه: «اى پسر، اين تخم را به من ده» آن را به خدمت آن حضرت داد. حضرت فرمود كه: «اى ديصانى، اين حصارى است محكم و سرپوشيده كه آن را پوستى است ستبر و در زير آن پوست ستبر، پوست نازكى است و در زير آن پوست نازك، زرده‏اى است چون پارچه‏اى از طلا گداخته و سفيده‏اى است مانند پارچه‏اى از نقره گداخته، نه آن زرده‏اى كه چون طلاى روان است، با سفيده‏اى كه مانند نقره گداخته است، بياميزد و نه سفيده‏اى كه مانند نقره گداخته است با زرده‏اى كه چون طلاى روان است، مخلوط مى‏گردد. و اين تخم بر حال خود گذاشته، هيچ صاحب اصلاحى از آن بيرون نيامده كه از صلاح و نيكى آن خبر دهد و هيچ مفسدى در آن داخل نشده كه از فساد و تباهى آن خبر آورد. و معلوم نيست كه از براى نر خلق شده يا از براى ماده، كه مى‏شكافد و از آن رنگ‏ها بيرون مى‏آيد؛ چون رنگ‏هاى طاووسان. آيا از براى اين تخم مدبرى را مى‏بينى كه تدبير و صلاح انديشى آن نموده باشد؟».

راوى مى‏گويد كه: ديصانى مدتى طولانى سر خويش را به زير انداخت، بعد از آن گفت كه: شهادت مى‏دهم كه نيست خدايى مگر خدا كه جامع جميع صفات كمال است، در حالتى كه يگانه است و او را شريكى نه. و آن‏كه محمد صلى الله عليه و آله بنده و رسول او ست و تو امام و پيشوا و حجتى از جانب خدا بر خلقش و من توبه‏كارم از آنچه بودم.


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)