روایت:الکافی جلد ۱ ش ۸۴۰

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة

الحسين بن محمد عن الخيراني عن ابيه انه قال :

كَانَ‏ يَلْزَمُ‏ بَابَ‏ أَبِي جَعْفَرٍ ع‏ لِلْخِدْمَةِ اَلَّتِي كَانَ وُكِّلَ بِهَا وَ كَانَ‏ أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى‏ يَجِي‏ءُ فِي اَلسَّحَرِ فِي كُلِّ لَيْلَةٍ لِيَعْرِفَ خَبَرَ عِلَّةِ أَبِي جَعْفَرٍ ع‏ وَ كَانَ اَلرَّسُولُ اَلَّذِي يَخْتَلِفُ بَيْنَ‏ أَبِي جَعْفَرٍ ع‏ وَ بَيْنَ أَبِي إِذَا حَضَرَ قَامَ‏ أَحْمَدُ وَ خَلاَ بِهِ أَبِي‏ فَخَرَجْتُ ذَاتَ لَيْلَةٍ وَ قَامَ‏ أَحْمَدُ عَنِ اَلْمَجْلِسِ وَ خَلاَ أَبِي بِالرَّسُولِ وَ اِسْتَدَارَ أَحْمَدُ فَوَقَفَ حَيْثُ يَسْمَعُ اَلْكَلاَمَ فَقَالَ اَلرَّسُولُ لِأَبِي إِنَّ مَوْلاَكَ يَقْرَأُ عَلَيْكَ اَلسَّلاَمَ‏ وَ يَقُولُ لَكَ إِنِّي مَاضٍ وَ اَلْأَمْرُ صَائِرٌ إِلَى اِبْنِي‏ عَلِيٍ‏ وَ لَهُ عَلَيْكُمْ بَعْدِي مَا كَانَ لِي عَلَيْكُمْ بَعْدَ أَبِي‏ ثُمَّ مَضَى اَلرَّسُولُ وَ رَجَعَ‏ أَحْمَدُ إِلَى مَوْضِعِهِ وَ قَالَ لِأَبِي مَا اَلَّذِي قَدْ قَالَ لَكَ قَالَ خَيْراً قَالَ قَدْ سَمِعْتُ مَا قَالَ فَلِمَ تَكْتُمُهُ وَ أَعَادَ مَا سَمِعَ فَقَالَ لَهُ أَبِي قَدْ حَرَّمَ اَللَّهُ عَلَيْكَ مَا فَعَلْتَ لِأَنَّ اَللَّهَ تَعَالَى يَقُولُ‏ وَ لاََ تَجَسَّسُوا فَاحْفَظِ اَلشَّهَادَةَ لَعَلَّنَا نَحْتَاجُ إِلَيْهَا يَوْماً مَا وَ إِيَّاكَ أَنْ تُظْهِرَهَا إِلَى وَقْتِهَا فَلَمَّا أَصْبَحَ أَبِي كَتَبَ نُسْخَةَ اَلرِّسَالَةِ فِي عَشْرِ رِقَاعٍ وَ خَتَمَهَا وَ دَفَعَهَا إِلَى عَشَرَةٍ مِنْ وُجُوهِ اَلْعِصَابَةِ وَ قَالَ إِنْ حَدَثَ بِي حَدَثُ اَلْمَوْتِ قَبْلَ أَنْ أُطَالِبَكُمْ بِهَا فَافْتَحُوهَا وَ أَعْلِمُوا بِمَا فِيهَا فَلَمَّا مَضَى‏ أَبُو جَعْفَرٍ ع‏ ذَكَرَ أَبِي أَنَّهُ لَمْ يَخْرُجْ‏ مِنْ مَنْزِلِهِ حَتَّى قَطَعَ عَلَى يَدَيْهِ نَحْوٌ مِنْ أَرْبَعِمِائَةِ إِنْسَانٍ‏ وَ اِجْتَمَعَ رُؤَسَاءُ اَلْعِصَابَةِ عِنْدَ مُحَمَّدِ بْنِ اَلْفَرَجِ‏ يَتَفَاوَضُونَ هَذَا اَلْأَمْرَ فَكَتَبَ‏ مُحَمَّدُ بْنُ اَلْفَرَجِ‏ إِلَى أَبِي يُعْلِمُهُ بِاجْتِمَاعِهِمْ عِنْدَهُ وَ أَنَّهُ لَوْ لاَ مَخَافَةُ اَلشُّهْرَةِ لَصَارَ مَعَهُمْ إِلَيْهِ وَ يَسْأَلُهُ أَنْ يَأْتِيَهُ فَرَكِبَ أَبِي وَ صَارَ إِلَيْهِ فَوَجَدَ اَلْقَوْمَ مُجْتَمِعِينَ عِنْدَهُ فَقَالُوا لِأَبِي مَا تَقُولُ فِي هَذَا اَلْأَمْرِ فَقَالَ أَبِي لِمَنْ عِنْدَهُ اَلرِّقَاعُ أَحْضِرُوا اَلرِّقَاعَ فَأَحْضَرُوهَا فَقَالَ لَهُمْ هَذَا مَا أُمِرْتُ بِهِ‏ فَقَالَ بَعْضُهُمْ قَدْ كُنَّا نُحِبُّ أَنْ يَكُونَ مَعَكَ فِي هَذَا اَلْأَمْرِ شَاهِدٌ آخَرُ فَقَالَ لَهُمْ قَدْ أَتَاكُمُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِهِ هَذَا أَبُو جَعْفَرٍ اَلْأَشْعَرِيُ‏ يَشْهَدُ لِي بِسَمَاعِ هَذِهِ اَلرِّسَالَةِ وَ سَأَلَهُ أَنْ يَشْهَدَ بِمَا عِنْدَهُ فَأَنْكَرَ أَحْمَدُ أَنْ يَكُونَ سَمِعَ مِنْ هَذَا شَيْئاً فَدَعَاهُ أَبِي إِلَى اَلْمُبَاهَلَةِ فَقَالَ لَمَّا حَقَّقَ عَلَيْهِ قَالَ قَدْ سَمِعْتُ ذَلِكَ وَ هَذَا مَكْرُمَةٌ كُنْتُ أُحِبُّ أَنْ تَكُونَ لِرَجُلٍ مِنَ‏ اَلْعَرَبُ‏ لاَ لِرَجُلٍ مِنَ‏ اَلْعَجَمِ‏ فَلَمْ يَبْرَحِ اَلْقَوْمُ حَتَّى قَالُوا بِالْحَقِّ جَمِيعاً


الکافی جلد ۱ ش ۸۳۹ حدیث الکافی جلد ۱ ش ۸۴۱
روایت شده از : امام جواد عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۱
بخش : كتاب الحجة
عنوان : حدیث امام جواد (ع) در کتاب الكافي جلد ۱ كِتَابُ الْحُجَّة‏ بَابُ الْإِشَارَةِ وَ النَّصِّ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ الثَّالِثِ ع‏
موضوعات :

ترجمه

کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۲, ۵۱۹

خيرانى از پدرش كه او گفته: بر در خانه ابى جعفر (امام نهم" ع") ملازم خدمتى بوده كه بر آن گماشته بوده است، و احمد بن محمد بن عيسى سحرگاه هر شب مى‏آمد تا علت بيمارى او را بپرسد و بداند و آن فرستاده‏اى كه ميان ابى جعفر و ميان پدرم رفت و آمد مى‏كرد، وقتى مى‏آمد احمد از نزد پدرم خارج مى‏شد و پدرم با او خلوت مى‏كرد. يك شب من بيرون رفتم و احمد بر خاست و پدرم با فرستاده امام خلوت كرد و احمد عقبگرد كرد و در جايى كه صحبت آنها را مى‏شنيد ايستاد، فرستاده امام به پدرم گفت: آقا و مولاى تو به تو سلام مى‏رساند و مى‏فرمايد: من، در مى‏گذرم و امر امامت با پسرم على است و او بعد من بر شما همان حقى را دارد كه من بعد از پدرم بر شماها داشتم، فرستاده امام رفت و احمد به جاى خود برگشت و به پدرم گفت: فرستاده امام با تو چه گفت؟ پدرم گفت: خير بود: احمد گفت: آنچه را گفت من شنيدم، تو از من كتمان مكن و آنچه شنيده بود باز گفت. پدرم گفت: اين كه كردى خدا بر تو حرام كرده زيرا خدا تعالى مى‏فرمايد (۱۲ سوره حجرات): «تجسس نكنيد» ولى اين گواهى را داشته باش، شايد روزى بدان نيازمند شويم و مبادا تا موقع آن به كسى اظهار كنى، و چون صبح شد پدرم مضمون اين رسالت را در ده ورقه جداگانه نوشت و مهر كرد و آنها را به ده تن از وجوه و بزرگان شيعه سپرد و گفت: اگر پيش از آن كه من آنها را از شماها مطالبه كنم مردم شما اجازه داريد آنها را باز كنيد و هر چه در آنها نوشته است اعلام كنيد. چون ابو جعفر (امام نهم) در گذشت، پدرم مى‏گفت: هنوز از منزلش بيرون نيامده بود تا چهار صد كس جلو او را گرفتند و (از گزارش او) به امامت امام دهم يقين حاصل كردند و رؤساى شيعه نزد محمد بن فرج گرد آمدند و در امر امامت به گفتگو پرداختند و محمد بن فرج به پدرم نوشت و از اجتماع آنها گزارش داد و اظهار داشت كه اگر خوف شهرت و كشف مطلب نبود با همه جمعيت نزد او مى‏آمد و در خواست كرده بود كه به منزلش برود، پدرم سوار شد و به منزل محمد بن فرج رفت و ديد همه مردم آن جا جمع شده‏اند، به پدرم گفتند: در امر امامت تو چه عقيده دارى؟. پدرم به كسانى كه آن ورقه‏هاى سر بسته را داشتند گفت: آنها را بياوريد آن ورقها را حاضر كردند و پدرم گفت: اين دستورى است كه به من رسيده، برخى از حاضران گفتند: ما دوست داشتيم كه با تو شاهد ديگرى هم بود، پدرم گفت: خدا عز و جل آن را هم شما آورده است. اين ابو جعفر اشعرى هم گواه شنيدن اين پيام است و از او خواست كه به هر چه نزد او است گواهى دهد، احمد در اول، منكر شد كه چيزى شنيده باشد و پدرم او را به مباهله دعوت كرد و چون بر او محقق كرد و ثابت كرد، گفت: من اين را شنيدم، اين يك افتخارى بود كه مى‏خواستم نصيب يكى از عرب شده باشد، نه نصيب يك مرد عجمى و آن قوم از جاى خود بيرون نرفتند تا همه معتقد به حق گرديدند.

مصطفوى‏, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۱۱۰

خيرانى از پدرش روايت كند كه او گويد: بر در خانه امام جواد عليه السلام گماشته خدمتى بوده و احمد بن محمد بن عيسى، هر شب هنگام سحر مى‏آمد تا از وضع بيمارى امام عليه السلام خبر گيرد، شخص ديگرى هم بود كه بعنوان رسول و فرستاده ميان امام و پدرم رفت و آمد ميكرد، چون او مى‏آمد، احمد ميرفت و پدرم با او خلوت ميكرد، شبى من بيرون رفتم و احمد از آن مجلس برخاست، پدرم با فرستاده‏ خلوت كرد، احمد هم در اطراف مجلس گشت تا در گوشه‏اى كه سخن آنها را ميشنيد بايستاد؟ فرستاده بپدرم گفت: آقايت بتو سلام ميرساند و مى‏فرمايد من در ميگذرم و امر امامت بپسرم على ميرسد و او بعد از من بر- گردن شما همان حق دارد كه من بعد از پدرم بر شما داشتم، سپس فرستاده برفت و احمد بجاى خود بازگشت و بپدرم گفت: او بتو چه گفت؟ پدرم گفت: سخن خيرى گفت، احمد گفت: من سخن او را شنيدم پنهان مكن و آنچه شنيده بود باز گفت. پدرم باو گفت: اين عمل كه تو كردى، خدا بر تو حرام ساخته بود، زيرا خداى تعالى ميفرمايد:

«تجسس نكنيد- ۱۲ حجرات-» اينك اين گواهى را داشته باش، شايد روزى محتاجش شويم، مبادا تا وقتش رسد آن را اظهار كنى.

چون صبح شد، پدرم موضوع گفته فرستاده را در ده ورقه نوشت و مهر كرد و به ده نفر از بزرگان قوم داد و گفت اگر من پيش از آنكه اين را از شما مطالبه كنم مردم، آن را باز كنيد و مضمونش را بمردم اطلاع دهيد. چون حضرت ابى جعفر عليه السلام درگذشت، پدرم گويد: من هنوز از منزل بيرون نرفته بودم كه قريب چهار صد نفر بامامت حضرت على النقى عليه السلام يقين كرده بودند و رؤساء شيعه نزد محمد بن فرج (كه از موثقين اصحاب حضرت رضا و حضرت جواد و امام دهم عليهم السلام بود) انجمن كرده، راجع باين امر گفتگو ميكردند. محمد بن فرج بپدرم نامه‏اى نوشت و او را از انجمن آنها نزد خود آگاه ساخت و نيز نوشت اگر بيم شهرت نبود، خودش هم با ايشان نزد او مى‏آمد و از وى ميخواست كه بمنزلش رود، پدرم سوار شد و نزد او رفت، ديد مردم نزد او گرد آمده‏اند. آنها بپدرم گفتند: در باره اين امر چه ميگوئى؟ پدرم بكسانى كه نامه‏ها نزدشان بود گفت: نامه‏ها را بياوريد، ايشان آوردند، پدرم گفت: اين است همان مطلبى‏ كه بآن مأمور بودم، بعضى از آنها گفتند: ما دوست داشتيم كه تو در اين موضوع گواه ديگرى هم ميداشتى پدرم گفت: آن را هم خداى عز و جل درست كرده است، اين ابو جعفر اشعرى است كه بشنيدن اين پيام گواهى ميدهد و از او خواست كه گواهى خود را بگويد: احمد انكار كرد كه در اين باره چيزى شنيده باشد پدرم او را بمباهله طلبيد و ملزمش ساخت، آنگاه احمد گفت: من اين پيام را شنيدم و اين شرافتى بود كه من ميخواستم بمردى از عرب برسد نه بعجم، پس همه آن جمعيت بحق معتقد شدند. و در نسخه صفوانى است.

محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۱۳۳

حسين بن محمد، از خيرانى، از پدرش روايت كرده است كه خيرانى گفت كه: پدرم هميشه بر در خانه امام محمد تقى عليه السلام بود به جهت خدمتى كه به آن موكّل بود، و احمد بن محمد بن عيسى در اوقات ناخوشى آن حضرت، در هر شب، در وقت سحر مى‏آمد كه احوال آن حضرت را بگيرد تا بداند كه ناخوشى تخفيف يافته يا نه؟ و فرستاده‏اى كه در ميانه امام محمد تقى عليه السلام و پدرم تردّد مى‏كرد و پيغام حضرت را به پدرم مى‏رسانيد، چون به نزد پدرم مى‏آمد، احمد بر مى‏خاست و پدرم با فرستاده حضرت خلوت مى‏كردند. پس شبى بيرون آمدم «۱» و احمد از آن مجلس برخاست، و پدرم با فرستاده خلوت كردند، و احمد دور مى‏زد، پس ايستاد در جايى كه سخن مى‏شنيد، رسول به پدرم گفت كه: آقايت تو را سلام مى‏رساند و مى‏فرمايد كه: «من از دنيا مى‏روم، و امر امامت به پسرم على منتقل مى‏شود، و او را بر شما بعد از من، آن چيزى است كه مرا بر شما بود، بعد از پدرم». پس رسول حضرت رفت و احمد به جاى خود برگشت، و به پدرم گفت كه: قاصد به تو چه گفت؟ پدرم گفت كه: چيز خوبى گفت. احمد گفت كه: من شنيدم آنچه به تو گفت. پس براى چه آن را پنهان مى‏كنى؟ و آنچه شنيده بود، دوباره بيان نمود. پدرم به احمد گفت كه: خدا بر تو حرام گردانيده آنچه را كه كردى؛ زيرا كه خداى تبارك و تعالى مى‏فرمايد كه: «وَ لا تَجَسَّسُوا» «۲»، يعنى:

«جستجو مكنيد چيزى را كه بر شما مخفى باشد». و الحال كه چنين كردى، اين شهادت را حفظ كن، باشد كه ما روزى به آن محتاج شويم. و بپرهيز از آن‏كه اين را ظاهر كنى تا وقت‏

__________________________________________________

(۱). در نوشته مترجم-/ رحمه اللَّه-/ چنين آمده است: پس شبى يكى از كنيزان، يا غلامان يا غير ايشان، بيرون آمد واحمد از ….
(۲). حجرات، ۱۲.

آن برسد. و چون صبح شد، پدرم نسخه پيغام را در ده پاره كاغذ نوشت و سر آنها را مهر كرد و آنها را به ده كس از سر كردكان و معتبران گروه شيعه تسليم نمود و گفت كه: اگر مرا حادثه مرگ روى دهد و بميرم، پيش از آن‏كه رقعه‏ها را از شما مطالبه نمايم، اينها را بگشاييد و به آنچه در اينها است، عمل نماييد. پس چون امام محمد تقى عليه السلام رحلت نمود، پدرم ذكر كرد كه از منزل خود بيرون نيامد، تا آن‏كه از جماعتى كه قريب به چهارصد كس بودند، بيعت گرفت از براى امام على نقى عليه السلام كه هم به دست او قطع و جزم به هم رسانيدند، و سر كردگان فرقه شيعه، در نزد محمد بن فَرج جمع شدند، و در امر امامت گفت‏وگو مى‏كردند. پس محمد بن فَرج، به پدرم نوشت و در آن نوشته او را اعلام نموده بود كه آن جماعت در نزد او جمع شده‏اند، و آن‏كه اگر ترس شهرت اين امر نبود، خود با آن گروه به نزد پدرم مى‏آمدند و از پدرم خواهش نموده بود كه به نزد او رود. پس پدرم سوار شد و به نزد او رفت، و آن گروه را در نزد او مجتمع يافت. بعد از آن، به پدرم گفتند كه: در اين امر چه مى‏گويى؟ پدرم به كسانى كه رقعه‏ها در نزد ايشان بود، گفت كه: رقعه‏ها را حاضر كنيد. چون آنها را حاضر كردند، به ايشان گفت كه: اينك آن چيزى است كه من به آن مأمور شده‏ام. بعضى از ايشان گفتند كه: ما دوست مى‏داشتيم كه با تو در اين امر شاهدى ديگر باشد. پدرم به ايشان گفت كه: خداى عزّوجلّ همين خواهش را به شما عطا فرموده. اينك ابوجعفر اشعرى است (يعنى: احمد بن محمد بن عيسى) كه براى من شهادت مى‏دهد به شنيدن اين پيغام، اگر به آنچه در نزد اوست، شهادت دهد. پس احمد انكار كرد كه چيزى از اين را شنيده باشد. پدرم او را به سوى مباهله خواند. «۱» پس چون امر مباهله بر احمد محقّق شد، و دانست كه مباهله به عمل مى‏آيد، گفت: به تحقيق كه اين را شنيدم و اين خبر باعث بزرگوارى و چيز بسيار خوبى است. خواستم كه از براى مردى از عرب باشد و براى مردى از عجم نباشد (چه خيرانى و پدرش، از عجم بودند). پس آن گروه از جاى خود نرفتند تا آن‏كه همه به حق قائل شدند. __________________________________________________

(۱). و مباهله به ضمّ ميم و فتح ها، يكديگر را نفرين كردن است. (مترجم)


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)