روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۰۵

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة

علي بن محمد عن سهل بن زياد عن داود بن القاسم الجعفري قال :

دَخَلْتُ عَلَى‏ أَبِي جَعْفَرٍ ع‏ وَ مَعِي ثَلاَثُ رِقَاعٍ‏ غَيْرُ مُعَنْوَنَةٍ وَ اِشْتَبَهَتْ عَلَيَّ فَاغْتَمَمْتُ فَتَنَاوَلَ إِحْدَاهُمَا وَ قَالَ هَذِهِ رُقْعَةُ زِيَادِ بْنِ شَبِيبٍ‏ ثُمَّ تَنَاوَلَ اَلثَّانِيَةَ فَقَالَ هَذِهِ رُقْعَةُ فُلاَنٍ فَبُهِتُّ أَنَا فَنَظَرَ إِلَيَّ فَتَبَسَّمَ قَالَ وَ أَعْطَانِي ثَلاَثَمِائَةِ دِينَارٍ وَ أَمَرَنِي أَنْ أَحْمِلَهَا إِلَى بَعْضِ بَنِي عَمِّهِ وَ قَالَ أَمَا إِنَّهُ سَيَقُولُ لَكَ دُلَّنِي عَلَى حَرِيفٍ‏ يَشْتَرِي لِي بِهَا مَتَاعاً فَدُلَّهُ عَلَيْهِ قَالَ فَأَتَيْتُهُ بِالدَّنَانِيرِ فَقَالَ لِي يَا أَبَا هَاشِمٍ‏ دُلَّنِي عَلَى حَرِيفٍ يَشْتَرِي لِي بِهَا مَتَاعاً فَقُلْتُ نَعَمْ قَالَ وَ كَلَّمَنِي جَمَّالٌ أَنْ أُكَلِّمَهُ لَهُ يُدْخِلُهُ فِي بَعْضِ أُمُورِهِ فَدَخَلْتُ عَلَيْهِ لِأُكَلِّمَهُ لَهُ فَوَجَدْتُهُ يَأْكُلُ وَ مَعَهُ جَمَاعَةٌ وَ لَمْ يُمْكِنِّي كَلاَمَهُ فَقَالَ يَا أَبَا هَاشِمٍ‏ كُلْ وَ وَضَعَ بَيْنَ يَدَيَّ ثُمَّ قَالَ اِبْتِدَاءً مِنْهُ مِنْ غَيْرِ مَسْأَلَةٍ يَا غُلاَمُ اُنْظُرْ إِلَى اَلْجَمَّالِ اَلَّذِي أَتَانَا بِهِ‏ أَبُو هَاشِمٍ‏ فَضُمَّهُ إِلَيْكَ قَالَ وَ دَخَلْتُ مَعَهُ ذَاتَ يَوْمٍ بُسْتَاناً فَقُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنِّي لَمُولَعٌ‏ بِأَكْلِ اَلطِّينِ فَادْعُ اَللَّهَ لِي فَسَكَتَ ثُمَّ قَالَ لِي بَعْدَ ثَلاَثَةِ أَيَّامٍ اِبْتِدَاءً مِنْهُ يَا أَبَا هَاشِمٍ‏ قَدْ أَذْهَبَ اَللَّهُ عَنْكَ أَكْلَ اَلطِّينِ قَالَ‏ أَبُو هَاشِمٍ‏ فَمَا شَيْ‏ءٌ أَبْغَضَ إِلَيَّ مِنْهُ اَلْيَوْمَ‏


الکافی جلد ۱ ش ۱۳۰۴ حدیث الکافی جلد ۱ ش ۱۳۰۶
روایت شده از : امام جواد عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۱
بخش : كتاب الحجة
عنوان : حدیث امام جواد (ع) در کتاب الكافي جلد ۱ كِتَابُ الْحُجَّة‏ بَابُ مَوْلِدِ أَبِي جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ الثَّانِي ع‏
موضوعات :

ترجمه

کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۴۵۳

از داود بن قاسم جعفرى كه گفت: خدمت امام جواد رسيدم و سه نامه بى‏نشانى داشتم و بر من اشتباه شده بود و غمنده بودم، يكى از آنها را برداشت و فرمود: اين از زياد بن شبيب است، و دوّمى را برداشت و فرمود: اين از فلانى است، من مات شدم، به من نگاهى كرد و لبخندى زد. گويد: سيصد اشرفى به من داد كه آن را براى يكى از عموزادگانش برم، و به من فرمود: او محققاً به تو مى‏گويد مرا به يك هم پيشه (دلالى خ) رهنمائى كن تا بدانها برايم كالائى بخرد، او را رهنمائى كن، گويد: اشرفيها را براى او آوردم و او به من گفت: اى ابا هاشم، مرا به يك هم پيشه (دلالى خ) رهنمائى كن تا با آنها برايم كالائى بخرد، گفتم: به چشم. گويد: شتربانى به من گفت كه: به آن حضرت بگويم او را در يكى از كارهايش بپذيرد، من نزد آن حضرت رفتم تا با او در اين باره سخن گويم، ديدم خوراك مى‏خورد و گروهى با او هستند و نمى‏توانم با او در اين باره گفتگو كنم، فرمود: اى ابا هاشم، بفرما بخور و خوراكى جلو من نهاد، سپس او آغاز سخن كرد و بى‏پرسش‏ فرمود: اى غلام، آن شتربانى را كه ابا هاشم با خود آورده، بنگر و او را با خود داشته باش. گويد: يك روز با آن حضرت به بستانى رفتم و به او گفتم: قربانت، من به گل خوردن آزمندم، براى من دعائى بكن، پاسخى نداد و پس از سه روز، آغاز سخن كرد و فرمود: اى ابا هاشم، به تحقيق كه خدا، خوردن گلِ را از تو برداشت، ابا هاشم گفت: امروز چيزى نزد من از آن كار دشمن‏تر نيست.

مصطفوى‏, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۱۸

داود بن قاسم جعفرى گويد: خدمت امام جواد عليه السلام رسيدم و سه نامه بى‏آدرس همراه من بود كه بر من مشتبه شده بود، و اندوهگين بودم، حضرت يكى از آنها را برداشت و فرمود: اين نامه زياد بن شبيب است، دومى را برداشت و فرمود: اين نامه فلانى است، من مات و مبهوت شدم حضرت لبخندى زد. و نيز ۳۰۰ دينار بمن داد و امر فرمود كه آن را نزديكى از پسر عموهايش برم و فرمود: آگاه باش كه او بتو خواهد گفت: مرا به پيشه‏ورى راهنمائى كن تا با اين پول از او كالائى بخرم، تو او را راهنمائى كن. داود گويد: من دينارها را نزد او بردم، بمن گفت: اى ابا هاشم! مرا به پيشه‏ورى راهنمائى كن تا با اين پول از او كالائى بخرم، گفتم: آرى ميكنم. و نيز ساربانى از من تقاضا كرده بود بآن حضرت بگويم: او را نزد خود بكارى گمارد، من خدمتش رفتم تا در باره او با حضرت سخن گويم، ديدم غذا ميخورد و جماعتى نزدش هستند، براى من ممكن نشد با او سخن گويم. حضرت فرمود: اى ابا هاشم! بيا بخور و پيشم غذا نهاد، آنگاه بدون آنكه من پرسش كنم فرمود: اى غلام! ساربانى را كه ابو هاشم آورده نزد خود نگه دار. و نيز روزى همراه آن حضرت به بستانى رفتم و عرضكردم: قربانت گردم، من بخوردن گل آزمند و حريصم، در باره من دعا كن و از خدا بخواه، حضرت سكوت كرد و بعد از سه روز ديگر خودش فرمود: اى ابا هاشم! خدا گل خوردن را از تو دور كرد، ابو هاشم گويد: از آن روز چيزى نزد من مبغوض‏تر از گل نبود.

محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۶۹۵

على بن محمد، از سهل بن زياد، از داود بن قاسم جعفرى روايت كرده است كه گفت: بر امام محمد تقى عليه السلام داخل شدم و با من سه كاغذ بى‏عنوانى بود (كه در عنوان و سر آنها چيزى نوشته نشده بود) كه موجب امتياز هر يك از آنها از ديگرى باشد، و آنها بر من مشتبه شد، و به اين سبب، بسيار غمناك شدم. پس حضرت يكى از آن نامه‏ها را برگرفت و فرمود كه:

«اين نامه زياد بن شبيب است». بعد از آن، نامه دويم را برداشت و فرمود كه: «اين نامه فلان است» و اسم صاحب آن را برد. پس من مبهوت و حيران شدم، و حضرت به سوى من نگريست و تبّسم فرمود.

راوى مى‏گويد كه: حضرت سيصد دينار به من داد و مرا امر فرمود كه آن را به نزد بعضى از پسران عموى آن حضرت برم و فرمود كه: «آگاه باش كه زود باشد كه به تو بگويد كه مرا رهنمايى كن به هم پيشه و هم معامل كه به اين وجه متاعى را بخرد، پس او را بر آن دلالت كن». راوى مى‏گويد كه: آن دينارها را به نزد او آوردم، به من گفت كه: اى ابو هاشم، مرا دلالت كن بر هم معامل كه براى من به اين مبلغ متاعى را بخرد. گفتم: آرى بر چشم، تو را دلالت مى‏كنم. و نيز راوى مى‏گويد كه: شتردارى با من سخن گفت در باب اين‏كه از برايش با آن حضرت سخنى چند بگويم كه حضرت او را در بعضى از امور خويش داخل گرداند، و از جمله كاركنان و خادمان خود قرار دهد. پس بر آن حضرت داخل شدم تا با آن حضرت در باب آن شتردار سخن گويم، آن حضرت را يافتم كه چيزى مى‏خورد، و با او جماعتى بودند و مرا ميّسر نشد كه با او سخن گويم. فرمود كه: «اى ابو هاشم، طعام بخور» و آن را در پيش روى من گذاشت. بعد از آن ابتدا به سخن فرمود، بى‏آن‏كه من خواهش كنم و فرمود كه: «اى غلام، متوجّه شو و نظر كن به شتردارى كه ابوهاشم او را آورده است و او را با خود ضمّ كن». و نيز راوى مى‏گويد كه: روزى با آن حضرت در باغى داخل شدم و عرض كردم كه: فداى تو گردم، من بر گل خوردن حريصم، پس دعا كن كه خدا اين امر را از من برطرف كند. پس آن حضرت ساكت شد، و بعد از چند روز ابتدا به سخن فرمود بى‏آن‏كه من چيزى عرض كنم و فرمود كه: «اى ابوهاشم، خدا گل خوردن را از تو بُرد». ابوهاشم گفت كه: امروز چيزى در نزد من از گِل و گِل خوردن، دشمن‏تر نيست.


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)