روایت:الکافی جلد ۲ ش ۵۶۴

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۲، كتاب الإيمان و الكفر

عده من اصحابنا عن احمد بن محمد بن خالد عن علي بن الحكم عن معاويه بن وهب عن زكريا بن ابراهيم قال :

كُنْتُ‏ نَصْرَانِيّاً فَأَسْلَمْتُ وَ حَجَجْتُ فَدَخَلْتُ عَلَى‏ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ فَقُلْتُ إِنِّي كُنْتُ عَلَى‏ اَلنَّصْرَانِيَّةِ وَ إِنِّي‏ أَسْلَمْتُ‏ فَقَالَ وَ أَيَّ شَيْ‏ءٍ رَأَيْتَ فِي‏ اَلْإِسْلاَمِ‏ قُلْتُ قَوْلُ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَ‏ مََا كُنْتَ تَدْرِي مَا اَلْكِتََابُ‏ وَ لاَ اَلْإِيمََانُ‏ وَ لََكِنْ جَعَلْنََاهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشََاءُ فَقَالَ لَقَدْ هَدَاكَ اَللَّهُ ثُمَّ قَالَ اَللَّهُمَّ اِهْدِهِ ثَلاَثاً سَلْ عَمَّا شِئْتَ يَا بُنَيَّ فَقُلْتُ إِنَّ أَبِي وَ أُمِّي عَلَى‏ اَلنَّصْرَانِيَّةِ وَ أَهْلَ بَيْتِي وَ أُمِّي مَكْفُوفَةُ اَلْبَصَرِ فَأَكُونُ مَعَهُمْ وَ آكُلُ فِي آنِيَتِهِمْ فَقَالَ‏ يَأْكُلُونَ لَحْمَ اَلْخِنْزِيرِ فَقُلْتُ لاَ وَ لاَ يَمَسُّونَهُ فَقَالَ لاَ بَأْسَ فَانْظُرْ أُمَّكَ فَبَرَّهَا فَإِذَا مَاتَتْ فَلاَ تَكِلْهَا إِلَى غَيْرِكَ كُنْ أَنْتَ اَلَّذِي تَقُومُ بِشَأْنِهَا وَ لاَ تُخْبِرَنَّ أَحَداً أَنَّكَ أَتَيْتَنِي حَتَّى تَأْتِيَنِي‏ بِمِنًى‏ إِنْ شَاءَ اَللَّهُ قَالَ فَأَتَيْتُهُ‏ بِمِنًى‏ وَ اَلنَّاسُ حَوْلَهُ كَأَنَّهُ مُعَلِّمُ صِبْيَانٍ هَذَا يَسْأَلُهُ وَ هَذَا يَسْأَلُهُ فَلَمَّا قَدِمْتُ‏ اَلْكُوفَةَ أَلْطَفْتُ لِأُمِّي وَ كُنْتُ أُطْعِمُهَا وَ أَفْلِي ثَوْبَهَا وَ رَأْسَهَا وَ أَخْدُمُهَا فَقَالَتْ لِي يَا بُنَيَّ مَا كُنْتَ تَصْنَعُ بِي هَذَا وَ أَنْتَ عَلَى دِينِي فَمَا اَلَّذِي أَرَى مِنْكَ مُنْذُ هَاجَرْتَ فَدَخَلْتَ فِي‏ اَلْحَنِيفِيَّةِ فَقُلْتُ رَجُلٌ مِنْ وُلْدِ نَبِيِّنَا أَمَرَنِي بِهَذَا فَقَالَتْ هَذَا اَلرَّجُلُ هُوَ نَبِيٌّ فَقُلْتُ لاَ وَ لَكِنَّهُ اِبْنُ نَبِيٍّ فَقَالَتْ يَا بُنَيَّ إِنَّ هَذَا نَبِيٌّ إِنَّ هَذِهِ وَصَايَا اَلْأَنْبِيَاءِ فَقُلْتُ يَا أُمَّهْ إِنَّهُ لَيْسَ يَكُونُ بَعْدَ نَبِيِّنَا نَبِيٌّ وَ لَكِنَّهُ اِبْنُهُ فَقَالَتْ يَا بُنَيَّ دِينُكَ خَيْرُ دِينٍ اِعْرِضْهُ عَلَيَّ فَعَرَضْتُهُ عَلَيْهَا فَدَخَلَتْ فِي‏ اَلْإِسْلاَمِ‏ وَ عَلَّمْتُهَا فَصَلَّتِ اَلظُّهْرَ وَ اَلْعَصْرَ وَ اَلْمَغْرِبَ وَ اَلْعِشَاءَ اَلْآخِرَةَ ثُمَّ عَرَضَ لَهَا عَارِضٌ فِي اَللَّيْلِ فَقَالَتْ يَا بُنَيَّ أَعِدْ عَلَيَّ مَا عَلَّمْتَنِي فَأَعَدْتُهُ عَلَيْهَا فَأَقَرَّتْ بِهِ وَ مَاتَتْ فَلَمَّا أَصْبَحَتْ كَانَ‏ اَلْمُسْلِمُونَ‏ اَلَّذِينَ غَسَّلُوهَا وَ كُنْتُ أَنَا اَلَّذِي صَلَّيْتُ عَلَيْهَا وَ نَزَلْتُ فِي قَبْرِهَا


الکافی جلد ۲ ش ۵۶۳ حدیث الکافی جلد ۲ ش ۵۶۵
روایت شده از : امام جعفر صادق عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۲
بخش : كتاب الإيمان و الكفر
عنوان : حدیث امام جعفر صادق (ع) در کتاب الكافي جلد ۲ كتاب الإيمان و الكفر‏‏ بَابُ الْبِرِّ بِالْوَالِدَيْن‏
موضوعات :

ترجمه

کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۴, ۴۷۳

از زكريا بن ابراهيم، گويد: من نصرانى بودم و مسلمان شدم و به حج رفتم و خدمت امام صادق (ع) رسيدم و به آن حضرت گفتم: به راستى من به كيش ترسايان بودم و از روى حقيقت مسلمان شدم، فرمود: در اسلام چه خوبى ديدى و چه دليلى را در اسلام ديدى كه آن را بر ترسائى برگزيدى؟ گفتم: قول خدا عز و جل را (۵۲ سوره شورى): «نبودى كه تو بدانى چيست كتاب و ايمان؟ ولى ما آن را نورى ساختيم كه هر كه را خواهيم بدان رهبرى كنيم (يعنى خدا هدايت را بدل من انداخت و مرا هدايت و رهبرى و توفيق مسلمانى داد چنانچه از اين آيه استفاده مى‏شود) فرمود: به راستى كه خدا تو را هدايت كرده است، سپس فرمود: تا سه بار خداوند او را هدايت فرما بپرس از هر چه خواهى اى پسر جانم. گفتم: پدر و مادرم و فاميلم همه ترسا هستند و مادرم نابينا است، من با آنها باشم و در ظرف آنها غذا بخورم؟ فرمود: آنها گوشت خوك مى‏خورند؟ گفتم: نه بلكه دست به آن نمى‏زنند، فرمود: باكى ندارد، به مادرت توجه كن و به او احسان نما و چون او بميرد او را به ديگرى مگذار و تو خودت به كارهاى او قيام كن و وسائل او را فراهم آور و به كس خبر نده كه نزد من آمدى تا آنكه در منى نزد من بيائى ان شاء اللَّه، گويد: در منى نزد آن حضرت رفتم و مردم دور او جمع شده بودند و او هم به مانند يك معلم كودكان با آنها رفتار مى‏كرد، اين يك پرسشى مى‏كرد و آن يك چيزى مى‏پرسيد، و چون به كوفه برگشتم، به مادرم مهربانى مى‏كردم و به دست خودم به او خوراك مى‏دادم و جامه و سر او را جستجو مى‏كردم و جانوران او را دور مى‏كردم و به او خدمت مى‏نمودم. مادرم به من گفت: پسر جانم، تو با من چنين رفتار نمى‏كردى آن وقت كه هم كيش من بودى، پس اين چه خوش رفتارى است كه از تو مى‏نگرم از وقتى مهاجرت كردى و در دين حنيف اسلام در آمدى؟ گفتم: يكى از فرزندان پيغمبر به ما چنين دستور داده، گفت: اين مرد، پيغمبر است؟ گفتم: نه، پيغمبر زاده است، گفت: پسر جانم، او پيغمبر است، اينها سفارشهاى پيغمبران است، من گفتم: اى مادر، به راستى مطلب اين است كه پس از پيغمبر مسلمانان پيغمبرى نيست ولى اين پسر آن پيغمبر است، گفت: پسر جانم، دين تو بهترين دين است، آن را به من عرض كن، من آن را به او عرضه كردم و او هم اسلام آورد و من دستورهاى اسلام را به او آموختم و او نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء را خواند، سپس در شب براى او عارضه‏اى رخ داد و به من گفت: اى پسر جانم، آنچه بر من آموختى برايم اعاده كن، من براى او باز گفتم و او بدان اعتراف كرد و مُرد و چون صبح شد همان مسلمانان بودند كه او را غسل دادند و همان من بودم كه بر او نماز خواندم و او را در گورش نهادم.

مصطفوى‏, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۳, ۲۳۳

زكريا بن ابراهيم گويد: من نصرانى بودم و مسلمان شدم و حج گزاردم سپس خدمت امام صادق‏ عليه السّلام رسيدم و عرضكردم: من نصرانى بودم و مسلمان شدم. فرمود: از اسلام چه ديدى! گفت: قول خداى عز و جل كه فرمايد: «تو كتاب و ايمان نميدانستى چيست، ولى ما آن را نورى قرار داديم كه هر كه را خواهيم بدان هدايت كنيم، ۵۲ سوره ۴۲» فرمود: محققا خدا ترا رهبرى فرموده است. آنگاه سه بار فرمود خدايا هدايتش فرما. پسر جان هر چه خواهى بپرس. عرضكردم: پدر و مادر و خانواده من نصرانى هستند و مادرم نابيناست، من همراه آنها باشم و در ظرف آنها غذا بخورم؟ حضرت فرمود: آنها گوشت خوك ميخورند؟ عرضكردم: نه با آن تماس هم نميگيرند، فرمود: باكى ندارد، مواظب مادرت باش و با او خوشرفتارى كن، و چون بميرد او را بديگرى وامگذار، خودت بكارش اقدام كن، و بكسى مگو نزد من آمده‏ئى تا در منى پيش من آئى ان شاء اللَّه. زكريا گويد: من در منى خدمتش رفتم در حالى كه مردم گردش را گرفته بودند و او مانند معلم كودكان بود كه گاهى اين و گاهى آن از او سؤال ميكرد (و او پاسخ ميفرمود) سپس چون بكوفه رفتم نسبت بمادرم مهربانى كردم و خودم باو غذا ميدادم و جامه و سرش را از كثافت پاك ميكردم و خدمتگزارش بودم. مادرم بمن گفت: پسر جان! تو زمانى كه دين مرا داشتى با من چنين رفتار نميكردى، اين چه رفتار است كه از تو ميبينم از زمانى كه از دين ما رفته و بدين حنفيه گرائيده‏اى؟ گفتم: مردى از فرزندان پيغمبر ما بمن چنين دستور داده. مادرم گفت: آن مرد پيغمبر است؟ گفتم: نه بلكه پسر يكى از پيغمبرانست. مادرم گفت: پسر جان اين مرد پيغمبر است، زيرا دستورى كه بتو داده از سفارشات پيغمبرانست. گفتم: مادرم! بعد از پيغمبر ما پيغمبرى نباشد و او پسر پيغمبر است. مادرم گفت: دين تو بهترين دين است، آن را بمن عرضه كن، من باو عرضه داشتم و او مسلمان شد و من هم برنامه اسلام را باو آموختم، او نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را گزارد و در شب عارضه‏ئى باو رخ داد (و بيمار شد) بمن گفت: پسر جان! آنچه بمن آموختى دوباره بياموز، من آنها را تكرار كردم، مادرم اقرار كرد و از دنيا رفت، چون صبح شد مسلمانها غسلش دادند و خودم بر او نماز خواندم و در گورش گذاشتم.

محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۳, ۴۰۹

چند نفر از اصحاب ما روايت كرده‏اند، از احمد بن محمد بن خالد، از على بن حكم، از معاوية بن وهب، از زكريّا بن ابراهيم كه گفت: من نصارى بودم؛ پس مسلمان شدم و به حج رفتم، و بر امام جعفر صادق عليه السلام داخل شدم و عرض كردم كه: من بر دين نصرانيّت و ترسايى بودم و اسلام آوردم. فرمود كه: «در اسلام چه چيز ديدى كه آن را اختيار كردى؟» عرض كردم كه: قول خداى عز و جل: «ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشاءُ» «۱» (و ترجمه بعضى از اين آيه با صدر آن در باب روح گذشت، و ترجمه باقى مانده اين است كه:) «وليكن گردانيديم آن را؛ يعنى كتاب يا ايمان را- چنان كه ظاهر اين حديث است- نور و روشنى، كه راه مى‏نماييم به آن، هر كه را خواهيم». حضرت فرمود كه: «هر آينه خدا تو را هدايت فرموده و راه راست نموده است». بعد از آن سه مرتبه فرمود: «بار خدايا! او را هدايت كن»؛ يعنى او را بر آن ثابت و باقى بدار. و فرمود كه: «اى فرزند من! از آن‏چه خواهى سؤال كن». عرض كردم: به درستى كه پدر و مادر و خاندانم همه بر دين نصرانيّت‏اند، و مادرم چشمش نابينا است؛ پس با ايشان باشم و در ظرف‏هاى ايشان چيز بخورم؟ فرمود كه: «گوشت خوك مى‏خورند؟» «۲» عرض كردم: نه، و دست به آن نمى‏گذارند. فرمود: «باكى نيست و ناخوشى ندارد؛ پس متوجّه مادرت باش و با او نيكى كن، و چون بميرد امر او را به غير خود وا مگذار؛ بلكه خود كسى باش كه به حال و كارش قيام نمايى. و در هنگامى كه در منى به نزد من مى‏آيى ان‏شآء اللَّه، البتّه كسى را خبر مده به اينكه تو در نزد من آمده‏اى». زكريّا مى‏گويد كه: پس من در منى به خدمتش آمدم، در حالى كه مردم گرداگرد او بودند، و گويا آن حضرت معلّم كودكان و مكتب‏دار بود؛ چه از هر طرف كسى سؤال مى‏كرد، اين يكى از آن حضرت سؤال مى‏نمود، و آن يكى سؤال مى‏نمود، و پيوسته حال بدان منوال بود؛ پس در هنگامى كه به كوفه آمدم، با مادرم نيكويى كردم، و چنان بودم كه چيزى به خوردش مى‏دادم، و جامه و سرش را بجوريدم، و او را خدمت مى‏كردم؛ پس مادرم با من گفت كه: اى فرزند دلبند من! تو با من اين‏چنين نمى‏كردى، در حالى كه تو بر دين من بودى، __________________________________________________

(۱). شورا، ۵۲. تو نمى‏دانستى كتاب و ايمان (معارف دين) چيست.
(۲). و بنابر بعضى از نسخ كافى، گوشت خوك را كه نمى‏خورند، و مآل [و مقصود] هر دو يكى است به حسب‏معنى. (مترجم)

پس چيست آن‏چه از تو مى‏بينم، از آن زمان كه مهاجرت كردى و از دين من بيرون رفتى، و در ملّت حنيفيّه كه دين اسلام است داخل شدى؟ گفتم كه: مردى از فرزندان پيغمبر ما مرا به اين امر فرمود. مادرم گفت كه: اين مرد پيغمبر است؟ گفتم: نه، وليكن پسر پيغمبر است. گفت كه: اى فرزند عزيز من! اينك پيغمبر است؛ زيرا كه اينها وصيّت‏هاى پيغمبران است. گفتم كه: اى مادر من! بعد از پيغمبر ما پيغمبرى نخواهد بود، وليكن آن حضرت پسر پيغمبر است. مادرم گفت كه: اى فرزند عزيز من! دين تو از هر دينى بهتر است، آن را بر من عرضه كن؛ پس من آن را بر مادرم عرضه كردم و مادرم در دين اسلام داخل شد، و او را تعليم دادم كه نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا كه آخر نمازها است به جا آورد. و در همان شب او را عارضه‏اى روى داد و ناخوش شد؛ پس گفت كه: اى فرزند عزيز من! آن‏چه را كه به من تعليم دادى بر من اعاده كن و دو مرتبه بگو؛ پس من آن را بر مادرم اعاده كردم، و به آن اقرار نمود و وفات كرد، و در هنگامى كه صبح كرد، مسلمانان كسانى بودند كه او را غسل دادند، و من كسى بودم كه بر او نماز كردم و در قبرش فرود آمدم.


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)