روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۲۹۳

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة

علي بن محمد عن ابن جمهور عن ابراهيم بن عبد الله عن احمد بن عبد الله عن الغفاري قال :

كَانَ لِرَجُلٍ مِنْ‏ آلِ أَبِي رَافِعٍ‏ مَوْلَى‏ اَلنَّبِيِّ ص‏ يُقَالُ لَهُ‏ طَيْسٌ‏ عَلَيَّ حَقٌّ فَتَقَاضَانِي وَ أَلَحَّ عَلَيَّ وَ أَعَانَهُ اَلنَّاسُ فَلَمَّا رَأَيْتُ ذَلِكَ‏ صَلَّيْتُ اَلصُّبْحَ فِي‏ مَسْجِدِ اَلرَّسُولِ ع‏ ثُمَّ تَوَجَّهْتُ نَحْوَ اَلرِّضَا ع‏ وَ هُوَ يَوْمَئِذٍ بِالْعُرَيْضِ‏ فَلَمَّا قَرُبْتُ مِنْ بَابِهِ إِذَا هُوَ قَدْ طَلَعَ عَلَى حِمَارٍ وَ عَلَيْهِ قَمِيصٌ وَ رِدَاءٌ فَلَمَّا نَظَرْتُ إِلَيْهِ اِسْتَحْيَيْتُ مِنْهُ فَلَمَّا لَحِقَنِي وَقَفَ وَ نَظَرَ إِلَيَّ فَسَلَّمْتُ عَلَيْهِ وَ كَانَ‏ شَهْرُ رَمَضَانَ‏ فَقُلْتُ جَعَلَنِيَ اَللَّهُ فِدَاكَ إِنَّ لِمَوْلاَكَ‏ طَيْسٍ‏ عَلَيَّ حَقّاً وَ قَدْ وَ اَللَّهِ شَهَرَنِي وَ أَنَا أَظُنُّ فِي نَفْسِي أَنَّهُ يَأْمُرُهُ بِالْكَفِّ عَنِّي وَ وَ اَللَّهِ مَا قُلْتُ لَهُ كَمْ لَهُ عَلَيَّ وَ لاَ سَمَّيْتُ لَهُ شَيْئاً فَأَمَرَنِي بِالْجُلُوسِ إِلَى رُجُوعِهِ فَلَمْ أَزَلْ حَتَّى صَلَّيْتُ اَلْمَغْرِبَ وَ أَنَا صَائِمٌ فَضَاقَ صَدْرِي وَ أَرَدْتُ أَنْ أَنْصَرِفَ فَإِذَا هُوَ قَدْ طَلَعَ عَلَيَّ وَ حَوْلَهُ اَلنَّاسُ وَ قَدْ قَعَدَ لَهُ اَلسُّؤَّالُ وَ هُوَ يَتَصَدَّقُ عَلَيْهِمْ فَمَضَى وَ دَخَلَ بَيْتَهُ ثُمَّ خَرَجَ وَ دَعَانِي فَقُمْتُ إِلَيْهِ وَ دَخَلْتُ مَعَهُ فَجَلَسَ وَ جَلَسْتُ فَجَعَلْتُ أُحَدِّثُهُ عَنِ‏ اِبْنِ اَلْمُسَيَّبِ‏ وَ كَانَ أَمِيرَ اَلْمَدِينَةِ وَ كَانَ كَثِيراً مَا أُحَدِّثُهُ عَنْهُ فَلَمَّا فَرَغْتُ قَالَ لاَ أَظُنُّكَ أَفْطَرْتَ بَعْدُ فَقُلْتُ لاَ فَدَعَا لِي بِطَعَامٍ فَوُضِعَ بَيْنَ يَدَيَّ وَ أَمَرَ اَلْغُلاَمَ أَنْ يَأْكُلَ مَعِي فَأَصَبْتُ‏ وَ اَلْغُلاَمَ‏ مِنَ اَلطَّعَامِ‏ فَلَمَّا فَرَغْنَا قَالَ لِيَ اِرْفَعِ اَلْوِسَادَةَ وَ خُذْ مَا تَحْتَهَا فَرَفَعْتُهَا وَ إِذَا دَنَانِيرُ فَأَخَذْتُهَا وَ وَضَعْتُهَا فِي كُمِّي وَ أَمَرَ أَرْبَعَةً مِنْ عَبِيدِهِ أَنْ يَكُونُوا مَعِي حَتَّى يُبْلِغُونِي مَنْزِلِي فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنَّ طَائِفَ‏ اِبْنِ اَلْمُسَيَّبِ‏ يَدُورُ وَ أَكْرَهُ أَنْ يَلْقَانِي وَ مَعِي عَبِيدُكَ فَقَالَ لِي أَصَبْتَ أَصَابَ اَللَّهُ بِكَ‏ اَلرَّشَادَ وَ أَمَرَهُمْ أَنْ يَنْصَرِفُوا إِذَا رَدَدْتُهُمْ فَلَمَّا قَرُبْتُ‏ مِنْ مَنْزِلِي وَ آنَسْتُ‏ رَدَدْتُهُمْ فَصِرْتُ إِلَى مَنْزِلِي وَ دَعَوْتُ بِالسِّرَاجِ وَ نَظَرْتُ إِلَى اَلدَّنَانِيرِ وَ إِذَا هِيَ ثَمَانِيَةٌ وَ أَرْبَعُونَ دِينَاراً وَ كَانَ حَقُّ اَلرَّجُلِ عَلَيَّ ثَمَانِيَةً وَ عِشْرِينَ دِينَاراً وَ كَانَ فِيهَا دِينَارٌ يَلُوحُ فَأَعْجَبَنِي حُسْنُهُ فَأَخَذْتُهُ وَ قَرَّبْتُهُ مِنَ اَلسِّرَاجِ فَإِذَا عَلَيْهِ نَقْشٌ وَاضِحٌ حَقُّ اَلرَّجُلِ ثَمَانِيَةٌ وَ عِشْرُونَ دِينَاراً وَ مَا بَقِيَ فَهُوَ لَكَ وَ لاَ وَ اَللَّهِ مَا عَرَفْتُ‏ مَا لَهُ عَلَيَّ وَ اَلْحَمْدُ لِلََّهِ رَبِّ اَلْعََالَمِينَ‏ اَلَّذِي أَعَزَّ وَلِيَّهُ‏


الکافی جلد ۱ ش ۱۲۹۲ حدیث الکافی جلد ۱ ش ۱۲۹۴
روایت شده از : امام رضا عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۱
بخش : كتاب الحجة
عنوان : حدیث امام رضا (ع) در کتاب الكافي جلد ۱ كِتَابُ الْحُجَّة‏ بَابُ مَوْلِدِ أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا ع‏
موضوعات :

ترجمه

کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۴۲۳

از غفارى، گويد: مردى از خاندان أبى رافع، آزاد كرده پيغمبر (ص) به نام طيس، بر من وامى داشت، از من وامخواهى كرد و مرا سخت دنبال كرد و مردم هم به او كمك كردند، چون چنين‏ ديدم نماز بامداد را در مسجد رسول خدا (ص) گزاردم و رفتم خدمت امام رضا (ع) كه آن روز در عريض (مزرعه‏اى يك فرسخى مدينه) تشريف داشت، چون نزديك در خانه آن حضرت رسيدم، ديدم آن حضرت از خانه بيرون آمده است بر الاغى سوار بود و يك پيراهن و رداء در بر داشت و چون به او نگاه كردم شرمم آمد از آن حضرت كه اظهار حاجت كنم و چون آن حضرت به من رسيد ايستاد و به من نگاهى كرد و من به او سلام دادم، ماه رمضان بود به او عرض كردم: خدا مرا قربانت كند، وابسته تو (طيس) از من طلبى دارد و به خدا كه مرا رسوا كرده، من در دل خود گرفته بودم كه آن حضرت دستور مى‏دهد از طلب خواهى خود دست بر دارد، و به خدا به او نگفتم: چند از من مى‏خواهد و نامى هم نبردم، او به من دستور داد بنشينم تا بر گردد و من آنجا نشستم تا نماز مغرب را هم در آنجا خواندم و روزه هم بودم و دلم تنگ شد و خواستم برگردم. به ناگاه، آن حضرت رسيد و بر من نمايان شد و مردمى هم در گرد او بودند و گدايان هم بر سر راه او نشسته بودند و او به آنها صدقه مى‏داد، رفت و وارد خانه خود شد و برگشت و مرا خواست و من برخاستم و خدمتش رفتم و نشست و من هم نشستم و با آن حضرت از ابن المسيب امير مدينه، صحبت مى‏كردم و بسيار وقت مى‏شد كه از او براى آن حضرت صحبت مى‏كردم، و چون فارغ شدم، فرمود: گمانم هنوز افطار نكردى؟ گفتم: نه، براى من خوراكى خواست، و آوردند نزد من گزاردند و به غلام دستور داد كه با من هم غذا شود، من و غلام از آن طعام خورديم. چون فارغ شديم، به من فرمود: آن پشتى را بلند كن و آنچه زير آن است بردار، آن را بلند كردم و ديدم زير آن يك مشت‏ اشرفى طلا است، آنها را برداشتم و در آستين گذاشتم و فرمود: چهار تن از غلامانش با من باشند تا مرا به منزلم برسانند، من گفتم: قربانت، شبگرد ابن المسيب در گردش است و من خوش ندارم كه مرا با غلامان شما برخورد كنند. به من فرمود: درست گفتى، خدا تو را به راستى رهنمايد و به آنها دستور داد از هر جا، من آنها را برگردانيدم برگردند و چون نزديك خانه‏ام رسيدم و دلم آرام شد، آنها را برگردانيدم و به منزل خود رفتم و چراغ خواستم و اشرفى‏ها را شمردم، چهل و هشت اشرفى بود، و بستانكارى آن مرد از من بيست و هشت اشرفى بود، در ميان آن يك اشرفى مى‏درخشيد و من از زيبائى آن در شگفت شدم و آن را نزديك چراغ بردم و ديدم در آن روشن، نقش شده است كه (حق آن مرد بيست و هشت اشرفى است و ما بقى از آن تو است) و به خدا من خودم نمى‏دانستم كه (به او نگفته بودم خ ل) او چند اشرفى از من مى‏خواهد، حمد از آن خدا، پروردگار جهانيان است كه ولى خود را عزيز نموده است.

مصطفوى‏, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۰۵

غفارى گويد: مردى از خاندان ابى رافع غلام پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله كه نامش طيس بود و از من طلبى داشت، مطالبه ميكرد و پافشارى مينمود. مردم هم او را كمك ميكردند، چون چنين ديدم، نماز صبح را در مسجد پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله گزاردم، و بامام رضا عليه السلام كه در عريض بود، روى آوردم. چون نزديك خانه‏اش رسيدم، آن حضرت پيدا شد، بر الاغى سوار بود و پيراهن و ردائى در برداشت، چون نگاهم بامام افتاد، از آن حضرت خجالت كشيدم. حضرت بمن رسيد و ايستاد و نگاه كرد، من سلام كردم- ماه رمضان بود- گفتم: خدا مرا قربانت كند. غلام شما طيس از من طلبى دارد، و بخدا كه مرا رسوا كرده است. من با خود گمان ميكردم باو ميفرمايد: از من دست بدارد و بخدا كه من نگفتم او چقدر از من ميخواهد و نه نامى بردم. بمن فرمود: بنشين تا برگردم، من بودم تا نماز مغرب را گزاردم و روزه هم داشتم، سينه‏ام تنگى كرد و خواستم برگردم كه ديدم حضرت پيدا شد و مردم گردش بودند، گدايان بر سر راهش نشسته بودند و او بآنها تصدق ميداد. از آنها گذشت تا داخل خانه شد، سپس بيرون آمد و مرا بخواست، من نزدش رفتم و داخل منزل شديم، او بنشست و من هم نشستم، من شروع كردم و از احوال ابن مسيب كه امير مدينه بود و بسيارى از اوقات در باره او با حضرت سخن ميگفتم، سخن گفتم، چون فارغ شدم، فرمود: گمان ندارم هنوز افطار كرده باشى؟ عرضكردم: نه، برايم غذائى طلبيد و پيشم گذاشت و بغلامش فرمود: تا همراه من بخورد. من و غلام غذا خورديم، چون فارغ شديم، فرمود: تشك را بردار و هر چه زيرش هست برگير، چون بلند كردم، اشرفى‏هائى در آنجا بود، من برداشتم و در آستينم نهادم. حضرت دستور داد چهار تن از غلامانش همراه من بيايند تا مرا بمنزلم رسانند. من عرضكردم: قربانت، پاسبان و شبگرد ابن مسيب (امير مدينه) گردش ميكند و من دوست ندارم كه مرا همراه غلامان شما ببيند فرمود: راست گفتى، خدا ترا براه هدايت برد. بآنها دستور داد هر وقت من گفتم برگردند. چون نزديك منزلم رسيدم و دلم آرام شد، آنها را برگردانيدم و بمنزلم رفتم و چراغ طلبيدم، و باشرفيها نگريستم، ديدم ۴۸ اشرفى است و طلب آن مرد از من ۲۸ اشرفى بود، در ميان آنها يك اشرفى جلب نظرم كرد و مرا از زيبائيش خوش آمد، او را برداشتم و نزديك چراغ بردم. ديدم آشكار و خوانا روى آن نوشته است: «۲۸ اشرفى طلب آن مرد است و بقيه از خودت» بخدا كه من نميدانستم [باو نگفته بودم‏] او چقدر از من ميخواهد، سپاس خداوند پروردگار جهانيان را كه ولى خود را عزت دهد،

محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۶۷۱

على بن محمد، از ابن جمهور، از ابراهيم بن عبداللَّه، از احمد بن عبداللَّه، از غِفارى روايت كرده است كه گفت: از براى مردى از اولاد ابورافع-/ غلام آزاد كرده پيغمبر صلى الله عليه و آله كه او را طَيس مى‏گفتند-/ بر من حقّى بود، و از من طلبى داشت، پس آن را از من مطالبه نمود و بر من الحاح و اصرار زيادى كرد، و مردم او را يارى كردند و چون امر را بدين منوال ديدم، نماز صبح را در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله گزاردم، بعد از آن به جانب حضرت امام رضا عليه السلام رو آوردم و آن حضرت در آن اوقات، در عُرَيض تشريف داشت، و چون نزديك درِ خانه آن حضرت رسيدم، ديدم كه آن حضرت بيرون آمده و بر الاغى سوار است و پيراهن و ردايى را پوشيده، چون به سوى او نظر كردم، از او شرم نمودم و در هنگامى كه به من رسيد، ايستاد و به جانب من نظر فرمود، پس بر آن حضرت سلام كردم، و آن زمان ماه مبارك رمضان بود، عرض كردم كه: خدا مرا فداى تو گرداند، به درستى كه طيس، غلام تو را بر من حقّى هست و به خدا سوگند كه مرا رسوا و بى‏آبرو كرد. غِفارى مى‏گويد: و من در دل خود گمان مى‏كردم كه آن حضرت طيس را امر خواهد فرمود كه دست از من بدارد. و به خدا سوگند، كه به آن حضرت عرض نكردم كه حقّ او بر من چند است و چيزى براى آن حضرت نام نبردم (يعنى: از متعلّقات آن طلب). پس آن حضرت مرا امر فرمود كه بنشينم تا برگردد، و من از آنجا نرفتم تا نماز مغرب را به جا آوردم، و حال آن‏كه من روزه‏دار بودم، پس سينه‏ام تنگ شد و خواستم كه باز گردم، ديدم كه آن حضرت پيدا شد و رو به من مى‏آيد و مردم گرداگرد او را گرفته‏اند، و گدايان بر سر راه آن حضرت نشسته بودند، و آن حضرت بر ايشان تصدّق مى‏فرمود. پس رفت و داخل خانه خود گرديد، بعد از آن بيرون آمد و مرا طلبيد. من برخاستم و به خدمتش رفتم و با آن حضرت داخل شدم. پس آن حضرت نشست و من نشستم و شروع كردم كه او را از هارون پسر مسيّب خبر مى‏دادم-/ و پسر مسيّب حاكم مدينه بود-/ و چنان بود كه بسيارى از اوقات، آن حضرت را از احوالش خبر مى‏دادم، و چون فارغ شدم، فرمود كه: «گمان ندارم تو را كه هنوز افطار كرده باشى». عرض كردم: نه، پس طعامى براى من طلبيد، چون طعام آوردند، در پيش روى من گذاشتند، و حضرت غلام خود را فرمود كه با من چيزى بخورد. پس من و غلام از آن طعام خورديم، و چون فارغ شديم، حضرت به من فرمود كه: «اين بالش را بالا گير و آنچه را كه در زير آن است برگير». من آن را بالا گرفتم و ديدم كه دينارى چند در آنجا است، آنها را برگرفتم و در آستين خود گذاشتم. پس چهار نفر از غلامان خود را امر فرمود كه با من باشند تا مرا به منزل خود برسانند. عرض كردم كه: فداى تو گردم، شبگرد پسر مسيّب مى‏گردد و من ناخوش دارم كه شبگرد مرا ملاقات كند و غلامان تو همراه من باشند. حضرت فرمود: «درست يافتى، خدا تو را به راه راست برساند»، و غلامان خود را امر فرمود كه همراه من بيايند و در هر جا كه ايشان را برگردانم باز گردند، و چون به منزل خود نزديك شدم و آن را ديدم، ايشان را برگردانيدم، پس به منزل خويش رسيدم و چراغ طلبيدم، و نظر به دينارها كردم، ديدم كه آنها چهل و هشت دينار است، و حق آن مرد بر من بيست و هشت دينار بود، و در ميانه آن دينارها دينارى‏ بود كه مى‏درخشيد و خوبى آن دينار مرا به شگفت آورد، پس آن را فرا گرفتم و به نزد يك چراغ بردم ديدم كه نقش و نوشته روشنى بر آن است كه: «حقّ آن مرد بيست و هشت دينار است و آنچه باقى بماند براى تو است». راوى مى‏گويد: نه به خدا سوگند، كه نمى‏دانستم كه حقّ طيس بر من چقدر است، و ستايش از براى خدا كه پروردگار عالميان است؛ آن خدايى كه ولىّ خود را عزيز و غالب گردانيد.


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)