روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۲۶۸

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة

عده من اصحابنا عن احمد بن محمد عن محمد بن سنان عن ابان بن تغلب عن ابي عبد الله ع قال :

إِنَ‏ جَابِرَ بْنَ عَبْدِ اَللَّهِ اَلْأَنْصَارِيَ‏ كَانَ آخِرَ مَنْ بَقِيَ مِنْ‏ أَصْحَابِ رَسُولِ اَللَّهِ‏ وَ كَانَ رَجُلاً مُنْقَطِعاً إِلَيْنَا أَهْلَ اَلْبَيْتِ‏ وَ كَانَ يَقْعُدُ فِي‏ مَسْجِدِ رَسُولِ اَللَّهِ ص‏ وَ هُوَ مُعْتَجِرٌ بِعِمَامَةٍ سَوْدَاءَ وَ كَانَ يُنَادِي يَا بَاقِرَ اَلْعِلْمِ‏ يَا بَاقِرَ اَلْعِلْمِ‏ فَكَانَ‏ أَهْلُ اَلْمَدِينَةِ يَقُولُونَ جَابِرٌ يَهْجُرُ فَكَانَ يَقُولُ لاَ وَ اَللَّهِ مَا أَهْجُرُ وَ لَكِنِّي سَمِعْتُ‏ رَسُولَ اَللَّهِ ص‏ يَقُولُ إِنَّكَ سَتُدْرِكُ رَجُلاً مِنِّي اِسْمُهُ اِسْمِي وَ شَمَائِلُهُ شَمَائِلِي‏ يَبْقُرُ اَلْعِلْمَ بَقْراً فَذَاكَ اَلَّذِي دَعَانِي إِلَى مَا أَقُولُ قَالَ فَبَيْنَا جَابِرٌ يَتَرَدَّدُ ذَاتَ يَوْمٍ فِي بَعْضِ طُرُقِ‏ اَلْمَدِينَةِ إِذْ مَرَّ بِطَرِيقٍ فِي ذَاكَ اَلطَّرِيقِ كُتَّابٌ‏ فِيهِ‏ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍ‏ فَلَمَّا نَظَرَ إِلَيْهِ قَالَ يَا غُلاَمُ أَقْبِلْ فَأَقْبَلَ ثُمَّ قَالَ لَهُ أَدْبِرْ فَأَدْبَرَ ثُمَّ قَالَ شَمَائِلُ‏ رَسُولِ اَللَّهِ ص‏ وَ اَلَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ يَا غُلاَمُ مَا اِسْمُكَ قَالَ اِسْمِي‏ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ اَلْحُسَيْنِ‏ فَأَقْبَلَ عَلَيْهِ يُقَبِّلُ رَأْسَهُ وَ يَقُولُ بِأَبِي أَنْتَ‏ وَ أُمِّي أَبُوكَ‏ رَسُولُ اَللَّهِ ص‏ يُقْرِئُكَ اَلسَّلاَمَ وَ يَقُولُ ذَلِكَ‏ قَالَ فَرَجَعَ‏ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ اَلْحُسَيْنِ‏ إِلَى‏ أَبِيهِ‏ وَ هُوَ ذَعِرٌ فَأَخْبَرَهُ اَلْخَبَرَ فَقَالَ لَهُ يَا بُنَيَّ وَ قَدْ فَعَلَهَا جَابِرٌ قَالَ نَعَمْ قَالَ اِلْزَمْ بَيْتَكَ يَا بُنَيَّ فَكَانَ‏ جَابِرٌ يَأْتِيهِ طَرَفَيِ اَلنَّهَارِ وَ كَانَ‏ أَهْلُ اَلْمَدِينَةِ يَقُولُونَ وَا عَجَبَاهْ لِجَابِرٍ يَأْتِي هَذَا اَلْغُلاَمَ طَرَفَيِ اَلنَّهَارِ وَ هُوَ آخِرُ مَنْ بَقِيَ مِنْ‏ أَصْحَابِ رَسُولِ اَللَّهِ ص‏ فَلَمْ يَلْبَثْ أَنْ مَضَى‏ عَلِيُّ بْنُ اَلْحُسَيْنِ ع‏ فَكَانَ‏ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍ‏ يَأْتِيهِ عَلَى وَجْهِ اَلْكَرَامَةِ لِصُحْبَتِهِ‏ لِرَسُولِ اَللَّهِ ص‏ قَالَ فَجَلَسَ ع يُحَدِّثُهُمْ عَنِ اَللَّهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى فَقَالَ‏ أَهْلُ اَلْمَدِينَةِ مَا رَأَيْنَا أَحَداً أَجْرَأَ مِنْ هَذَا فَلَمَّا رَأَى مَا يَقُولُونَ حَدَّثَهُمْ عَنْ‏ رَسُولِ اَللَّهِ ص‏ فَقَالَ‏ أَهْلُ اَلْمَدِينَةِ مَا رَأَيْنَا أَحَداً قَطُّ أَكْذَبَ مِنْ هَذَا يُحَدِّثُنَا عَمَّنْ لَمْ يَرَهُ فَلَمَّا رَأَى مَا يَقُولُونَ حَدَّثَهُمْ عَنْ‏ جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اَللَّهِ‏ قَالَ فَصَدَّقُوهُ وَ كَانَ‏ جَابِرُ بْنُ عَبْدِ اَللَّهِ‏ يَأْتِيهِ فَيَتَعَلَّمُ مِنْهُ‏


الکافی جلد ۱ ش ۱۲۶۷ حدیث الکافی جلد ۱ ش ۱۲۶۹
روایت شده از : امام سجّاد عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۱
بخش : كتاب الحجة
عنوان : حدیث در کتاب الكافي جلد ۱ كِتَابُ الْحُجَّة‏ بَابُ مَوْلِدِ أَبِي جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ ع‏
موضوعات :

ترجمه

کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۳۵۵

امام صادق (ع) فرمود: جابر بن عبد الله انصارى آخرفردى بود كه از اصحاب رسول خدا (ص) زنده بود و او مردى بود كه تنها، دل به ما خانواده داشت، و در مسجد رسول خدا (ص) مى‏نشست و عمامه سياهى روى سر مى‏انداخت و فرياد مى‏زد يا باقر العلم، يا باقر العلم، مردم مدينه مى‏گفتند: جابر هذيان مى‏گويد، مى‏گفت: نه به خدا من هذيان نمى‏گويم ولى از رسول خدا (ص) شنيدم، مى‏فرمود به من كه: تو درك مى‏كنى مردى از خاندان مرا، كه نامش نام من است، و شمائل او شمائل من است، مى‏شكافد دانش را شكافتنى، اين است كه مرا وادار مى‏كند بدان چه مى‏گويم. فرمود: در اين ميانه يك روز جابر در يكى از راههاى مدينه مى‏رفت و به گذر گاهى گذشت كه در آن، مكتب خانه‏اى بود و در آن محمد بن على (ع) حاضر بود، چون او را ديد، گفت: اى پسر، پيش آى و رو به من كن، به او رو كرد و سپس گفت: به من پشت كن، به او پشت كرد، سپس جابر گفت: سوگند بدان كه جانم به دست او است، اين شمائل، شمائل رسول خدا (ص) است. اى پسر، چه نام دارى؟ گفت: نامم محمد بن على بن الحسين است، جابر به او رو كرد و سرش را مى‏بوسيد و مى‏گفت: پدر و مادرم به قربانت، رسول خدا (ص) به تو سلام مى‏رساند و اين را مى‏گفت، فرمود: محمد بن على (ع) هراسان نزد پدرش برگشت و به او گزارش داد، پدرش فرمود: راستى جابر اين كار را كرد؟ گفت: آرى، فرمود: پسر جانم، در خانه خود بنشين و پاى بند به آن باش، و جابر هر بامداد و پسين نزد او مى‏رفت و اهل مدينه مى‏گفتند: وا عجبا، جابر كه تنها باقيمانده اصحاب رسول خدا (ص) است، هر روز صبح و پسين نزد اين پسر بچه مى‏آيد. طولى نكشيد كه على بن الحسين (ع) در گذشت و محمد بن‏ على براى احترام صحبت پيغمبر، نزد جابر مى‏رفت، فرمود: آن حضرت به مسند تعليم نشست و از طرف خدا تبارك و تعالى براى مردم حديث مى‏گفت، مردم مدينه گفتند: ما جري ترى از اين نديديم، چون ديد چنين مى‏گويند، از رسول خدا (ص) براى آنها باز مى‏گفت، مردم مدينه گفتند: ما هرگز دروغگوتر از اين نديديم براى ما از كسى كه او را نديده باز مى‏گويد، چون دانست كه چه مى‏گويند، از جابر بن عبد الله براى آنان بازگو مى‏كرد و او را تصديق مى‏كردند، با اينكه خود جابر نزد او مى‏آمد و از او مى‏آموخت‏

مصطفوى‏, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۳۷۳

امام صادق عليه السلام فرمود: جابر بن عبد اللَّه انصارى آخرين كس از اصحاب پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله بود كه زنده مانده بود و او مردى بود كه تنها بما اهل بيت متوجه بود، در مسجد پيغمبر مينشست و عمامه سياهى دور سر ميبست و فرياد ميزد: يا باقر العلم، يا باقر العلم! اهل مدينه ميگفتند جابر هذيان ميگويد، ميگفت: نه بخدا من هذيان نميگويم، بلكه من از پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم ميفرمود: تو بمردى از خاندان من ميرسى كه همنام و هم شمائل من است و علم را ميشكافد و توضيح و تشريح ميكند، اينست سبب آنچه ميگويم. راوى گويد: روزى جابر از يكى از كوچه‏هاى مدينه كه در آن مكتب خانه‏ئى بود ميگذشت و محمد بن على عليه السلام (براى كارى) آنجا بود (زيرا در هيچ روايت و تاريخى نرسيده كه امام براى دانش‏آموزى بمكتب رود) چون جابر نگاهش باو افتاد، گفت: اى پسر پيش بيا، او پيش آمد، سپس گفت: برگرد، او برگشت، جابر گفت: سوگند بآن كه جانم در دست اوست كه شمائل اين پسر شمائل پيغمبر است، اى پسر اسم تو چيست؟ گفت اسمم محمد بن على بن الحسين است، جابر بسويش رفت و سرش را بوسيد و ميگفت: پدر و مادرم بقربانت، پدرت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله سلامت ميرسانيد و چنين ميگفت. محمد بن على بن الحسين هراسان بسوى پدر آمد و گزارش را بيان كرد، زين العابدين عليه السلام فرمود: پسر جان، راستى جابر چنين كارى كرد؟ گفت آرى، فرمود: پسر جان در خانه بنشين (زيرا او بر خلاف تقيه رفتار كرد، چون دشمنان و مخالفين ترا خواهند شناخت و منزلت و كرامت ترا نزد خدا و پيغمبر خواهند دانست، و بر تو حسد خواهند برد) سپس جابر در هر بامداد و پسين خدمتش ميرفت، أهل مدينه ميگفتند، شگفتا از جابر كه در هر بامداد و پسين نزد اين كودك ميرود، در صورتى كه او آخرين كس از اصحاب رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله است! چيزى نگذشت كه على بن الحسين عليه السلام درگذشت، آنگاه محمد ابن على باحترام مجالست جابر با پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله نزدش ميرفت و مينشست و از خداى تبارك و تعالى براى آنها حديث ميكرد، اهل مدينه گفتند: ما جسورتر از اين را نديده‏ايم (زيرا با اين كودكى از جانب خدا حديث ميگويد) چون ديد چنين ميگويند، از پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله حديث گفت، اهل مدينه گفتند: ما دروغگوتر از اين مرد را هرگز نديده‏ايم، از كسى بما حديث ميكند كه او را نديده است، چون ديد چنين ميگويند از جابر بن عبد اللَّه حديثشان گفت، آنگاه تصديقش كردند، در صورتى كه جابر خدمت او مى‏آمد و از او دانش مى‏آموخت.

محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۶۱۱

چند نفر از اصحاب ما روايت كرده‏اند، از احمد بن محمد، از محمد بن سنان، از ابان بن تغلب، از امام جعفر صادق عليه السلام كه فرمود: «جابر بن عبداللَّه انصارى آخر كسى بود كه از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله باقى ماند و مردى بود كه از همه كس بريده شده رو به ما اهل بيت آورده بود، و در مسجد رسول خدا مى‏نشست و عمامه سياهى بر سر داشت كه كنار آن را در زير زنخدان خود گردانيده بود، به وضعى كه قدرى از روى او را پوشيده بود، و آواز مى‏كرد و مكرّر مى‏گفت كه: اى شكافنده علم. اهل مدينه مى‏گفتند كه: جابر هذيان مى‏گويد و جابر مى‏گفت: به خدا سوگند، كه هذيان نمى‏گويم، وليكن شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه مى‏فرمود: به درستى كه تو به زودى در خواهى يافت مردى را از من و از اهل بيت من، كه نامش نام من و شمائلش شمائل من باشد، مى‏شكافد علم را؛ شكافتنى به غايت. پس همين است كه مرا خوانده به سوى آنچه مى‏گويم». و حضرت فرمود كه: «در بين اين‏كه جابر روزى در بعضى از كوچه‏هاى مدينه مى‏گذشت، ناگاه در كوچه‏اى گذشت كه در آن كوچه، مكتب خانه‏اى بود كه حضرت محمد بن على در آن بود، و چون جابر به سوى آن حضرت نگريست، گفت كه: اى پسر، رو به من آور. حضرت رو به او آورد، پس گفت كه: اى پسر، پشت به من كن. حضرت پشت به سمت او كرد. جابر گفت كه: اين شمائل، شمائل رسول خدا صلى الله عليه و آله است، سوگند به آن كسى كه جانم به دست قدرت اوست. پس گفت: اى پسر، نام تو چيست؟ فرمود: نامم محمد بن على بن الحسين است. جابر چون اين را شنيد، رو به آن حضرت آورد و سر او را مى‏بوسيد و مى‏گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، پدرت رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را سلام مى‏رساند و مكررّ همين را مى‏گفت». حضرت فرمود: «پس محمد بن على بن الحسين به خانه برگشت و به خدمت پدرش آمد و آن حضرت ترسان و هراسان بود و آن خبر را به پدرش عرض نمود، حضرت على بن الحسين فرمود كه: اى فرزند دلبند من، جابر اين افعال را به جا آورد؟ عرض كرد: آرى، فرمود كه: ملازم خانه خود شو و از آن بيرون مرو. و جابر همه روزه در دو طرف روز يعنى: صبح و شام به خدمت آن حضرت مى‏آمد و اهل مدينه مى‏گفتند كه: بسيار عجب است از جابر كه‏ هر روزه در صبح و شام در نزد اين پسر كودك مى‏رود، با آن‏كه او آخر كسى است كه از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله باقى مانده. و زمان بسيارى نگذشت كه حضرت على بن الحسين از دنيا در گذشت. و حضرت محمد بن على، مكرّر به نزد جابر مى‏آمد، بر وجه كرامت و تعظيم، به جهت مصاحبت جابر با رسول خدا صلى الله عليه و آله». حضرت فرمود كه: «پس امام محمد باقر عليه السلام نشست و ايشان را از جانب خداى تبارك و تعالى حديث مى‏فرمود و مى‏فرمود كه: خدا چنين فرمود. پس مردم مدينه گفتند كه: ما هرگز كسى را نديديم كه از اين جرأتش بيشتر باشد و چون ديد كه چه مى‏گويند، ايشان را از جانب رسول خدا صلى الله عليه و آله حديث كرد و فرمود كه: پيغمبر، چنين فرمود. اهل مدينه گفتند كه: ما هرگز كسى را نديديم كه از اين دروغ‏گوتر باشد؛ ما را حديث مى‏كند و خبر مى‏دهد از كسى كه او را نديده، و چون ديد كه چه مى‏گويند، ايشان را از جابر بن عبداللَّه حديث كرد، و فرمود كه:حديث كرد مرا جابر». حضرت فرمود كه: «چون چنين كرد، او را تصديق كردند؛ با آن‏كه جابر بن عبداللَّه به خدمت آن حضرت مى‏آمد و از او تعليم مى‏گرفت».


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)