روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۲۸۱

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة

الحسين بن محمد الاشعري عن معلي بن محمد عن علي بن السندي القمي قال حدثنا عيسي بن عبد الرحمن عن ابيه قال :

دَخَلَ‏ اِبْنُ عُكَّاشَةَ بْنِ مِحْصَنٍ اَلْأَسَدِيُ‏ عَلَى‏ أَبِي جَعْفَرٍ وَ كَانَ‏ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ قَائِماً عِنْدَهُ فَقَدَّمَ إِلَيْهِ عِنَباً فَقَالَ حَبَّةً حَبَّةً يَأْكُلُهُ اَلشَّيْخُ اَلْكَبِيرُ وَ اَلصَّبِيُّ اَلصَّغِيرُ وَ ثَلاَثَةً وَ أَرْبَعَةً يَأْكُلُهُ مَنْ يَظُنُّ أَنَّهُ لاَ يَشْبَعُ وَ كُلْهُ حَبَّتَيْنِ حَبَّتَيْنِ فَإِنَّهُ يُسْتَحَبُّ فَقَالَ‏ لِأَبِي جَعْفَرٍ ع‏ لِأَيِّ شَيْ‏ءٍ لاَ تُزَوِّجُ‏ أَبَا عَبْدِ اَللَّهِ‏ فَقَدْ أَدْرَكَ اَلتَّزْوِيجَ قَالَ وَ بَيْنَ يَدَيْهِ صُرَّةٌ مَخْتُومَةٌ فَقَالَ أَمَا إِنَّهُ سَيَجِي‏ءُ نَخَّاسٌ‏ مِنْ أَهْلِ‏ بَرْبَرَ فَيَنْزِلُ دَارَ مَيْمُونٍ‏ فَنَشْتَرِي لَهُ بِهَذِهِ اَلصُّرَّةِ جَارِيَةً قَالَ فَأَتَى لِذَلِكَ مَا أَتَى فَدَخَلْنَا يَوْماً عَلَى‏ أَبِي جَعْفَرٍ ع‏ فَقَالَ أَ لاَ أُخْبِرُكُمْ عَنِ اَلنَّخَّاسِ اَلَّذِي ذَكَرْتُهُ لَكُمْ قَدْ قَدِمَ فَاذْهَبُوا فَاشْتَرُوا بِهَذِهِ اَلصُّرَّةِ مِنْهُ جَارِيَةً قَالَ فَأَتَيْنَا اَلنَّخَّاسَ فَقَالَ قَدْ بِعْتُ مَا كَانَ عِنْدِي إِلاَّ جَارِيَتَيْنِ مَرِيضَتَيْنِ إِحْدَاهُمَا أَمْثَلُ‏ مِنَ اَلْأُخْرَى‏ قُلْنَا فَأَخْرِجْهُمَا حَتَّى نَنْظُرَ إِلَيْهِمَا فَأَخْرَجَهُمَا فَقُلْنَا بِكَمْ تَبِيعُنَا هَذِهِ اَلْمُتَمَاثِلَةَ قَالَ بِسَبْعِينَ دِينَاراً قُلْنَا أَحْسِنْ قَالَ لاَ أَنْقُصُ مِنْ سَبْعِينَ دِينَاراً قُلْنَا لَهُ نَشْتَرِيهَا مِنْكَ بِهَذِهِ اَلصُّرَّةِ مَا بَلَغَتْ وَ لاَ نَدْرِي مَا فِيهَا وَ كَانَ عِنْدَهُ رَجُلٌ أَبْيَضُ اَلرَّأْسِ وَ اَللِّحْيَةِ قَالَ فُكُّوا وَ زِنُوا فَقَالَ اَلنَّخَّاسُ لاَ تَفُكُّوا فَإِنَّهَا إِنْ نَقَصَتْ حَبَّةً مِنْ سَبْعِينَ دِينَاراً لَمْ أُبَايِعْكُمْ فَقَالَ اَلشَّيْخُ اُدْنُوا فَدَنَوْنَا وَ فَكَكْنَا اَلْخَاتَمَ وَ وَزَنَّا اَلدَّنَانِيرَ فَإِذَا هِيَ سَبْعُونَ دِينَاراً لاَ تَزِيدُ وَ لاَ تَنْقُصُ فَأَخَذْنَا اَلْجَارِيَةَ فَأَدْخَلْنَاهَا عَلَى‏ أَبِي جَعْفَرٍ ع‏ وَ جَعْفَرٌ قَائِمٌ عِنْدَهُ فَأَخْبَرْنَا أَبَا جَعْفَرٍ بِمَا كَانَ فَحَمِدَ اَللَّهَ وَ أَثْنَى عَلَيْهِ ثُمَّ قَالَ لَهَا مَا اِسْمُكِ قَالَتْ‏ حَمِيدَةُ فَقَالَ حَمِيدَةٌ فِي اَلدُّنْيَا مَحْمُودَةٌ فِي اَلْآخِرَةِ أَخْبِرِينِي عَنْكِ أَ بِكْرٌ أَنْتِ أَمْ ثَيِّبٌ قَالَتْ بِكْرٌ قَالَ وَ كَيْفَ وَ لاَ يَقَعُ فِي أَيْدِي اَلنَّخَّاسِينَ شَيْ‏ءٌ إِلاَّ أَفْسَدُوهُ فَقَالَتْ قَدْ كَانَ يَجِيئُنِي فَيَقْعُدُ مِنِّي مَقْعَدَ اَلرَّجُلِ مِنَ اَلْمَرْأَةِ فَيُسَلِّطُ اَللَّهُ عَلَيْهِ رَجُلاً أَبْيَضَ اَلرَّأْسِ وَ اَللِّحْيَةِ فَلاَ يَزَالُ يَلْطِمُهُ‏ حَتَّى يَقُومَ عَنِّي فَفَعَلَ بِي مِرَاراً وَ فَعَلَ اَلشَّيْخُ بِهِ مِرَاراً فَقَالَ يَا جَعْفَرُ خُذْهَا إِلَيْكَ فَوَلَدَتْ‏ خَيْرَ أَهْلِ اَلْأَرْضِ‏ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ ع‏


الکافی جلد ۱ ش ۱۲۸۰ حدیث الکافی جلد ۱ ش ۱۲۸۲
روایت شده از : امام محمّد باقر عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۱
بخش : كتاب الحجة
عنوان : حدیث در کتاب الكافي جلد ۱ كِتَابُ الْحُجَّة‏ بَابُ مَوْلِدِ أَبِي الْحَسَنِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ ع‏
موضوعات :

ترجمه

کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۳۸۱

عيسى بن عبد الرحمن از پدرش كه ابن عكاشه بن محصن اسدى به امام باقر (ع) وارد شد و امام صادق (ع) نزد آن حضرت ايستاده بود و انگورى پيش او گذاشتند، امام فرمود: پيره مرد آن را دانه دانه مى‏خورد و كودك خردسال، و كسى كه حرص دارد و مى‏ترسد سير نشود سه و چهار دانه مى‏خورد، و شما آن را دو دانه دو دانه بخوريد، زيرا اين روش مستحب است. ابن عكاشه به آن حضرت گفت: چرا براى جعفر زن نمى‏گيرى، او به عمر ازدواج رسيده، گويد: برابر آن حضرت يك كيسه پول سر بمهرى بود، فرمود: به زودى يك بنده فروشى از بربر مى‏آيد و در دار ميمون منزل مى‏كند و با اين كيسه پول براى او يك دخترى مى‏خريم، از اين موضوع مدتى گذشت و يك روز ما خدمت امام باقر (ع) رسيديم، فرمود: به شما گزارش آن بنده فروشى را كه گفتم ندهم؟ او آمده است برويد با اين كيسه پول يك دخترى از او بخريد. گويد: ما نزد آن بنده فروش آمديم، گفت: هر چه داشتم فروختم جز دو دخترك بيمار كه يكى از آنها از ديگرى بهتر است، گفتيم: آنها را بياور تا ببينيم، آنها را بيرون آورد، گفتيم: اين خوش اندامت را به چند مى‏فروشى؟ گفت: به ۷۰ اشرفى، گفتيم: احسان كن، گفت: از ۷۰ اشرفى كم نمى‏كنم، به او گفتيم: ما آن را به اين كيسه سر بسته مى‏خريم هر چه باشد ما نمى‏دانيم در ميان آن چند اشرفى است. مردى كه سر و ريش سپيدى داشت نزد او بود، گفت: كيسه را باز كنيد و بكشيد، بنده فروش گفت: باز نكنيد كه اگر يك نخود از ۷۰ اشرفى كم باشد من آن را به شما نفروشم، آن پير مرد گفت: جلو بيائيد، جلو رفتيم و مهر برداشتيم و اشرفى‏ها را كشيديم، به ناگاه آن ۷۰ دينار بود نه كم و نه بيش و آن دخترك را گرفتيم و آورديم خدمت امام باقر (ع)، و جعفر نزد آن حضرت ايستاده بود، و به امام از آنچه شده بود گزارش داديم. خدا را سپاس گفت و ستايش كرد، سپس به آن دخترك‏ فرمود: چه نام دارى؟ گفت: حميده، فرمود: در دنيا و آخرت پسنديده‏اى، به من بگو دوشيزه‏اى يا بيوه؟ گفت: دوشيزه، فرمود: چطور با آنكه هيچ چيز به دست بنده فروشها نمى‏رسد جز اينكه او را تباه مى‏كنند؟ گفت: بسا كه نزد من مى‏آمد و به حال در آميختن با من مى‏نشست، و خدا مرد سر و ريش سپيدى را بر او مسلط مى كرد و پياپى به او سيلى مى‏زد تا از نزد من بر مى‏خواست و مى‏رفت، چند بار با من اين كار را كرد و آن شيخ هم با او همان كار را كرد، امام فرمود: اى جعفر او را براى خود برگير و آن دخترك بهترين اهل زمين، موسى بن جعفر را زائيد.

مصطفوى‏, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۳۸۵

پدر عيسى بن عبد الرحمن گويد: ابن عكاشه خدمت امام باقر عليه السلام آمد و امام صادق عليه السلام نزدش ايستاده بود، قدرى انگور برايش آوردند، حضرت فرمود: پير مرد سالخورده و كودك خردسال انگور را دانه دانه ميخورد و كسى كه ميترسد سير نشود، سه و چهار دانه ميخورد و تو دو دانه دو دانه بخور كه مستحب است. سپس ابن عكاشه بامام باقر عليه السلام عرضكرد: چرا براى ابو عبد اللَّه (امام صادق عليه السلام) زن نمى‏گيريد؟ او كه بسن ازدواج رسيده است. امام باقر عليه السلام كه در برابرش كيسه پول سر بمهرى بود، فرمود: بزودى برده فروشى از اهل بربر مى‏آيد و در دار ميمون منزل ميكند با اين كيسه پول، دخترى برده برايش ميخريم، مدتى گذشت تا آنكه ما روزى خدمت امام باقر عليه السلام رسيديم، بما فرمود: ميخواهيد بشما خبر دهم از آن برده فروشى كه بشما گفتم، آمده است؟ برويد و با اين كيسه پول از او دخترى بخريد. ما نزد برده فروش آمديم. او گفت: هر چه داشتم فروختم مگر دو دخترك بيمار كه يكى آنها از ديگرى‏ بهتر است [اميد بهبوديش بيشتر است‏] گفتيم: آنها را بياور تا ببينيم، چون آورد، گفتيم: اين نيكوتر را [نزديك ببهبودى را] چند مى‏فروشى؟ گفت بهفتاد اشرفى، گفتيم احسان كن (تخفيفى بده) گفت: از ۷۰ اشرفى كمتر نميدهم. گفتيم: او را بهمين كيسه پول ميخريم هر چه بود، ما نميدانيم در آن چقدر است مردى كه سر و ريش سفيدى داشت نزد او بود، گفت: باز كنيد و بشماريد، برده فروش گفت: باز نكنيد زيرا اگر از ۷۰ اشرفى دو جو «۱» كمتر باشد نمى‏فروشم، پير مرد گفت: نزديك بيائيد، ما نزديكش رفتيم و مهر كيسه را باز كرديم و اشرفى‏ها را شمرديم، بى‏كم و زياد ۷۰ اشرفى بود، دختر را تحويل گرفتيم و نزد امام باقر عليه السلام برديم، جعفر عليه السلام نزدش ايستاده بود. امام باقر عليه السلام سرگذشت ما را بخود ما خبرداد، سپس خدا را سپاس و ستايش كرد و بدختر فرمود: نامت چيست؟ گفت: حميده، فرمود: حميده باشى در دنيا و محموده «۲» باشى در آخرت، بگو بدانم دوشيزه هستى يا بيوه؟ گفت: دوشيزه‏ام، فرمود: چگونه تو دوشيزه‏ئى، در صورتى كه هر دخترى كه دست برده فروشان افتد خرابش ميكنند؟ دختر گفت: او نزد من مى‏آمد و در وضعى كه شوهر با زنش مينشيند مينشست، ولى خدا مرد سر و ريش سفيدى را بر او مسلط ميكرد و او را چندان سيلى ميزد كه از نزد من برميخاست، او چند بار با من چنين كرد و پير مرد هم چند بار با او چنان كرد، سپس فرمود: اى جعفر اين دختر را نزد خود بر و بهترين شخص روى زمين، يعنى موسى بن جعفر عليهما السلام از او متولد شد. __________________________________________________

(۱) حبه: بوزن دو جو و يك شصتم دينار است.
(۲) حميده و محموده: ستوده و پسنديده.

محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۶۳۳

حسين بن محمد اشعرى، از معلّى بن محمد، از على بن سندى قمى روايت كرده است كه گفت: حديث كرد ما را عيسى بن عبدالرّحمان، از پدرش كه گفت: ابن عُكّاشة بن مِحصن اسدى بر امام محمد باقر عليه السلام داخل شد و امام جعفر صادق عليه السلام در نزد آن حضرت ايستاده بود، پس انگورى به خدمت آن حضرت آورد و حضرت فرمود كه: «پير كهن، يا كودك خردسال آن را دانه دانه مى‏خورد و آنگه گمان مى‏كند كه سير نمى‏شود و سه دانه و چهار دانه مى‏خورد و تو آن را دو دانه دو دانه بخور كه آن مستحّب است». پس ابن عُكّاشه به امام محمد باقر عليه السلام عرض كرد كه: براى چه حضرت صادق را زن نمى‏دهى كه او به حدّ تزويج و زمان زن گرفتن رسيده است؟ راوى مى‏گويد كه: در پيش روى آن حضرت كيسه سر به مهرى بود، پس فرمود كه: «آگاه باشيد كه زود باشد كه بنده فروشى از اهل بَربَر بيايد و در سراى ميمون فرود آيد و به همين كيسه، كنيزى از براى جعفر خريدارى خواهد شد». راوى مى‏گويد كه: براى اين امر، آن قدر زمانى كه بايست بگذرد گذشت، پس روزى بر امام محمد باقر عليه السلام داخل شديم، فرمود: «آيا نمى‏خواهيد كه شما را خبر دهم از آن بنده فروشى كه او را براى شما ذكر كردم، اكنون آن بنده فروش آمده است، پس برويد و به همين كيسه كنيزى را از او بخريد». راوى مى‏گويد كه: ما به نزد آن بنده فروش آمديم، بعد از آن‏كه از او خواهش كنيز نموديم، گفت كه: آنچه در نزد من بود از كنيزان، همه را فروختم، مگر دو كنيز بيمار كه يكى از آنها از ديگرى بهتر است. گفتيم: هر دو را بيرون آور تا به سوى ايشان نظر كنيم و هر دو را ببينيم. پس هر دو را بيرون آورد، ما گفتيم كه: اين كنيز بهتر را به ما چند مى‏فروشى؟ گفت: به هفتاد دينار. گفتيم: به ما احسان كن و چيزى از آن را كم نما. گفت: دينارى از هفتاد دينار كم نمى‏كنم. ما با وى گفتيم كه: اين كنيز را از تو مى‏خريم به اين كيسه؛ هر چه باشد، و ما نمى‏دانيم كه در اين كيسه چقدر است و مرد سر و ريش سفيدى در نزد او بود، گفت: سرِ كيسه را باز كنيد و بسنجيد. بنده فروش گفت كه: سرِ كيسه را باز مكنيد كه اگر اين كيسه يك حبّه از هفتاد دينار كم باشد، به شما نمى‏فروشم. «۱» پس آن پير گفت: پيش بياييد، ما پيش رفتيم و مُهر آن كيسه را باز كرديم، و دينارها را كه در آن بود، شمرديم، ديديم كه هفتاد دينار بود؛ نه زياد و نه كم. پس آن كنيز را گرفتيم و او را به خدمت امام محمد باقر عليه السلام آورديم و در آن حال حضرت امام جعفر صادق عليه السلام در نزد آن حضرت ايستاده بود. پس ما حضرت باقر عليه السلام را به آنچه اتّفاق افتاده بود، خبر داديم. خدا را حمد كرد و بر او ثنا گفت. پس به آن كنيز فرمود كه: «نام تو چيست؟» عرض كرد: حَميده. حضرت فرمود كه:

«حَميده در دنيا، و محموده در آخرت» (و حميده به معنى ستايش‏كننده و ستوده هر دو مى‏باشد و محموده به معنى ستوده است). و حضرت به حَميده فرمود كه: «مرا از خويش خبر ده كه آيا تو باكره‏اى يا ثيبّه» (كه بكارتت رفته)؟ عرض كرد كه: باكره‏ام. حضرت فرمود:
«چگونه شده كه تو باكره‏اى با آن‏كه چيزى در دست بنده فروشان نمى‏افتد مگر آن‏كه آن را فاسد و ضايع مى‏كنند؟» حميده عرض كرد كه: آن بنده فروشى كه مالك من بود، به نزد من مى‏آمد و نسبت به من در جايى مى‏نشست كه مرد نسبت به زن در آنجا مى‏نشست (يعنى: در ميان دو پا) و خدا مرد سر و ريش سفيدى را بر او مسلّط مى‏گردانيد، و متّصل او را به سيلى مى‏زد تا بر مى‏خاست و از من دور مى‏شد، و آن بنده فروش چندين مرتبه با من چنين كرد، و آن پير نيز چندين مرتبه با او چنين كرد.

پس حضرت باقر عليه السلام فرمود كه: «اى جعفر، اين كنيز را با خود برگير». بعد از آن بهترين اهل زمين حضرت موسى بن جعفر عليه السلام از او متولّد شد. __________________________________________________

(۱). و حَبّه، جزئى از چهل و هشت جزء يك دِرم است؛ زيرا كه دِرَم، شش دانِق است و هر دانقى دو قيراط است، و هرقيراطى، دو طسّوج است، و هر طسّوجى دو حبّه است. (مترجم)


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)