گمنام

تفسیر:المیزان جلد۸ بخش۲۵: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
خط ۴۰: خط ۴۰:
<span id='link183'><span>
<span id='link183'><span>


==معناى رؤيت خدا در كلام موسى «ع»: رب ارنى انظر اليك ==
==معناى رؤيت خدا در كلام موسى «ع» ==
اين بود آن معنايى كه از ظاهر الفاظ آيه شريفه استفاده مى شود، و دقت در آن اين معنا را افاده مى كند كه اگر مساءله رويت و نظر انداختن را عرضه به فهم عوام و مردم متعارف كنيم بدون درنگ آن را حمل بر رويت و نظر انداختن به چشم مى كنند، و ليكن اين حمل صحيح نيست ، زيرا ما شك نداشته و نخواهيم داشت در اينكه رويت عبارت است از اينكه جهاز بينائى بكار بيفتد و از صورت جسم مبصر، صورتى به شكل آن و به رنگ آن برداشته و در ذهن انسان رسم كند.  
اين بود آن معنايى كه از ظاهر الفاظ آيه شريفه استفاده مى شود، و دقت در آن، اين معنا را افاده مى كند كه اگر مسأله رؤيت و نظر انداختن را، به فهم عوام و مردم متعارف عرضه كنيم، بدون درنگ آن را بر رؤيت و نظر انداختن به چشم حمل مى كنند، وليكن اين حمل صحيح نيست. زيرا ما شك نداشته و نخواهيم داشت در اين كه رؤيت، عبارت است از اين كه جهاز بينایى به كار بيفتد و از صورت جسم مبصر، صورتى به شكل آن و به رنگ آن برداشته و در ذهن انسان رسم كند.  


خلاصه اينكه عملى كه ما آن را ديدن مى خوانيم عملى است طبيعى و محتاج به ماده جسمى در مبصر و باصر هر دو، و حال آنكه بطور ضرورت و بداهت از روش تعليمى قرآن بر مى آيد كه هيچ موجودى بهيچ وجهى از وجوه شباهت به خداى سبحان ندارد، پس از نظر قرآن كريم خداى سبحان جسم و جسمانى نيست ، و هيچ مكان ، جهت و زمانى او را در خود نمى گنجاند، و هيچ صورت و شكلى مانند و مشابه او و لو به وجهى از وجوه يافت نمى شود.
خلاصه اين كه: عملى كه ما آن را ديدن مى خوانيم، عملى است طبيعى و محتاج به ماده جسمى در مبصر و باصر هر دو، و حال آن كه به طور ضرورت و بداهت، از روش تعليمى قرآن بر مى آيد كه هيچ موجودى، به هيچ وجهى از وجوه، به خداى سبحان شباهت ندارد. پس از نظر قرآن كريم، خداى سبحان، جسم و جسمانى نيست، و هيچ مكان، جهت و زمانى او را در خود نمى گنجاند، و هيچ صورت و شكلى، مانند و مشابه او و لو به وجهى از وجوه يافت نمى شود.


و معلوم است كسى كه وضعش اينچنين باشد ابصار و ديدن به آن معنايى كه ما بر اى آن قائليم به وى متعلق نمى شود، و هيچ صورت ذهنيى منطبق با او نمى گردد، نه در دنيا و نه در آخرت ، پس غرض موسى بن عمران (عليهماالسلام ) هم از تقاضايى كه كرد اين نبوده ، چون چنين درخواستى لايق مقام رفيع شخصى مثل او كه يكى از پنج پيغمبر اولوالعزم است ، و موقف خطيرى كه وى داشته با چنين غفلت و جهالتى سازگار نيست . آرى ، تمناى اينكه خداوند در عين اينكه منزه از حركت و زمان و مكان و نواقص ماديت است خود را به انسان نشان دهد و به چشم انسان قدرتى دهد كه بتواند او را ببيند به شوخى شبيه تر است ، تا به يك پيشنهاد جدى .
و معلوم است كسى كه وضعش اين چنين باشد، ابصار و ديدن به آن معنايى كه ما براى آن قائليم، به وى متعلق نمى شود، و هيچ صورت ذهنيى با او منطبق نمى گردد. نه در دنيا و نه در آخرت. پس غرض موسى بن عمران «عليهما السلام» هم از تقاضايى كه كرد، اين نبوده. چون چنين درخواستى، لايق مقام رفيع شخصى مثل او، كه يكى از پنج پيغمبر اولوالعزم است، و موقف خطيرى كه وى داشته، با چنين غفلت و جهالتى سازگار نيست.  
 
آرى، تمناى اين كه خداوند در عين اين كه منزه از حركت و زمان و مكان و نواقص ماديت است، خود را به انسان نشان دهد و به چشم انسان قدرتى دهد كه بتواند او را ببيند، به شوخى شبيه تر است، تا به يك پيشنهاد جدى.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۳۰۶ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۳۰۶ </center>
خلاصه كلام اينكه مگر ممكن است خداوند سببى از اسباب مادى را آنقدر تقويت كند كه با حفظ حقيقت و اثر خود، در يك امر خارج از ماده و آثار ماده و بيرون از حد و نهايت عمل نموده و اثر باقى بگذارد؟ چشم ما سببى است از اسباب مادى كه سببيتش تنها در امور مادى است و محال است عمل آن متعلق به چيزى شود كه هيچ اثرى از ماديت و خواص ماديت را ندارد.
خلاصه كلام اين كه: مگر ممكن است خداوند سببى از اسباب مادى را آن قدر تقويت كند كه با حفظ حقيقت و اثر خود، در يك امر خارج از ماده و آثار ماده و بيرون از حد و نهايت عمل نموده و اثر باقى بگذارد؟ چشم ما سببى است از اسباب مادى، كه سببيتش، تنها در امور مادى است و محال است عمل آن متعلق به چيزى شود كه هيچ اثرى از ماديت و خواص ماديت را ندارد.


مراد از رؤيت در درخواست موسى (ع ): (( ربّ ارنى انظر اليك (( و در آيات مشابه ديگر،علم ضرورى است
بنابراين، به طور مسلم، اگر موسى «عليه السلام» در آيه مورد بحث، تقاضاى ديدن خدا را كرده، غرضش از ديدن، غير اين ديدن بصرى و معمولى بوده، و قهرا جوابى هم كه خداى تعالى به وى داده، نفى ديدنى است غير اين ديدن. چه اين نحو ديدن، امرى نيست كه سؤال و جواب بردار باشد، موسى آن را تقاضا كند و خداوند دست رد به سينه اش بزند.


بنابراين بطور مسلم اگر موسى (عليه السلام ) در آيه مورد بحث تقاضاى ديدن خدا را كرده غرضش از ديدن غير اين ديدن بصرى و معمولى بوده ، و قهرا جوابى هم كه خداى تعالى به وى داده نفى ديدنى است غير اين ديدن ، چه اين نحو ديدن امرى نيست كه سؤ ال و جواب بردار باشد، موسى آن را تقاضا كند و خداوند دست رد به سينه اش بزند.
خواهيد گفت: پس معناى رؤيت خدا در آيه مورد بحث و همچنين در آيه «وجوه يومئذ ناضرة * إلى ربها
ناظرة»، و آيه: «ما كذب الفؤاد ما رأى»، و آيه: «من كان يرجوا لقاء الله فإن أجل الله لآت»، و آيه: «أو لم يكف بربك أنه على كل شئ شهيد ألا إنهم فى مرية من لقاء ربهم ألا إنه بكل شئ محيط»، و آيه: «فمن كان يرجوا لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعبادة ربه أحدا»، و نيز آيات بسيار ديگرى كه رؤيت خدا و لقاى او را اثبات مى كند، چيست؟


خواهيد گفت پس معناى رويت خدا در آيه مورد بحث و همچنين در آيه (( وجوه يومئذ ناضره الى ربها
و آيا شما بين اين آيات و آياتى كه صريحا امكان رؤيت را نفى مى كند، مانند جمله: «لن ترانى» از آيه مورد بحث، و همچنين مانند آيه: «لا تدركه الأبصار و هو يدرك الأبصار»، و امثال آن چگونه جمع مى كنيد؟ و به چه بيانى، منافاتى را كه بين اين دو دسته از آيات به چشم مى خورد، بر طرف مى سازيد؟
ناظره (( و آيه (( ما كذب الفواد ما راى (( و آيه (( من كان يرجوا لقاء الله فان اجل الله لات (( و آيه (( اولم يكف بربك انه على كل شى ء شهيد الا انهم فى مريه من لقاء ربهم الا انه بكل شى ء محيط(( و آيه (( فمن كان يرجوا لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعباده ربه احدا(( و نيز آيات بسيار ديگرى كه رويت خدا و لقاى او را اثبات مى كند چيست ؟ و آيا شما بين اين آيات و آياتى كه صريحا امكان رويت را نفى مى كند مانند جمله (( لن ترانى (( از آيه مورد بحث و همچنين مانند آيه (( لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار(( و امثال آن چگونه جمع مى كنيد؟ و به چه بيانى منافاتى را كه بين اين دو دسته از آيات به چشم مى خورد بر طرف مى سازيد؟


جواب اين سؤ ال را ديگران هم داده و گفته اند: مراد از اين رؤ يت قطعى ترين و روشن ترين مراحل علم است ، و تعبير آن به رؤ يت براى مبالغه در روشنى و قطعيت آن است ، چيزى كه هست بايد دانست حقيقت اين علم كه آن را علم ضرورى مى ناميم چيست ؟ چون از هر علم ضرورى به رؤ يت تعبير نمى شود،
جواب اين سؤال را ديگران هم داده و گفته اند: مراد از اين رؤيت، قطعى ترين و روشن ترين مراحل علم است، و تعبير آن به «رؤيت»، براى مبالغه در روشنى و قطعيت آن است. چيزى كه هست، بايد دانست حقيقت اين علم، كه آن را علم ضرورى مى ناميم، چيست؟ چون از هر علم ضرورى به «رؤيت» تعبير نمى شود.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۳۰۷ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۳۰۷ </center>
مثلا ما به علم ضرورى مى دانيم كه شخصى به نام ابراهيم خليل و يا به نام اسكندر و يا كسرى وجود داشته ، و با اينكه علم ما به وجود ايشان ضرورى است علم خود را رؤ يت نمى خوانيم ، و همچنين ما به علم ضرورى مى دانيم كه شهرى بنام لندن و يا شيكاگو و يا مسكو وجود دارد، و ليكن صحيح نيست به صرف داشتن اين علم بگوييم (( ما لندن را ديده ايم (( حتى در مقام مبالغه در عالم بودن خود نيز صحيح نيست چنين تعبيرى بكار بريم ، اگر هم بخواهيم مبالغه كنيم بايد بگوييم : (( وجود ابراهيم و اسكندر و كسرى آنقدر براى من روشن است و يقين من به وجود ايشان آنقدر زياد است كه تو گوئى من ايشان را ديده ام (( نه اينكه بگوييم : (( من ايشان را ديده ام (( و همچنين در مثال لندن و شيكاگو و مسكو.
مثلا ما به علم ضرورى مى دانيم كه شخصى به نام ابراهيم خليل و يا به نام اسكندر و يا كسرى وجود داشته، و با اين كه علم ما به وجود ايشان ضرورى است، علم خود را رؤيت نمى خوانيم.
 
و همچنين، ما به علم ضرورى مى دانيم كه شهرى به نام لندن و يا شيكاگو و يا مسكو وجود دارد، وليكن صحيح نيست به صرف داشتن اين علم بگوييم: «ما لندن را ديده ايم». حتى در مقام مبالغه در عالم بودن خود نيز، صحيح نيست چنين تعبيرى به كار بريم. اگر هم بخواهيم مبالغه كنيم، بايد بگوييم: «وجود ابراهيم و اسكندر و كسرى آن قدر براى من روشن است و يقين من به وجود ايشان آن قدر زياد است، كه تو گویى من ايشان را ديده ام». نه اين كه بگوييم: «من ايشان را ديده ام»، و همچنين در مثال لندن و شيكاگو و مسكو.
<span id='link185'><span>
<span id='link185'><span>
==حقيقت علم ضرورى كه از آن به رؤ يت تعبير مى شود ==
==حقيقت علم ضرورى كه از آن به رؤ يت تعبير مى شود ==
از اين مثال روشن تر علم ضرورى به بديهيات اوليه از قبيل (( يك نصف عدد دو است (( و يا (( عدد چهار جفت است (( مى باشد، زيرا اين بديهيات بخاطر كليتى كه دارند محسوس و مادى نيستند و چون محسوس نيستند مى توانيم اطلاق علم بر آنها بكنيم و ليكن صحيح نيست آنها را رؤ يت بناميم ، و همچنين تمامى تصديقات عقليى كه در قوه عاقله انجام مى گيرد و يا معانيى كه ظرف تحققش وهم است كه ما اطلاق علم حصولى بر آنها مى كنيم و ليكن آنها را رؤ يت نمى ناميم ، و اگر در پاره اى از امور عقلى كلمه (( راءى و راءيت (( را بكار مى بريم مقصودمان ديدن به چشم نيست بلكه مقصود حكم كردن و اظهار نظر است .
از اين مثال روشن تر علم ضرورى به بديهيات اوليه از قبيل (( يك نصف عدد دو است (( و يا (( عدد چهار جفت است (( مى باشد، زيرا اين بديهيات بخاطر كليتى كه دارند محسوس و مادى نيستند و چون محسوس نيستند مى توانيم اطلاق علم بر آنها بكنيم و ليكن صحيح نيست آنها را رؤ يت بناميم ، و همچنين تمامى تصديقات عقليى كه در قوه عاقله انجام مى گيرد و يا معانيى كه ظرف تحققش وهم است كه ما اطلاق علم حصولى بر آنها مى كنيم و ليكن آنها را رؤ يت نمى ناميم ، و اگر در پاره اى از امور عقلى كلمه (( راءى و راءيت (( را بكار مى بريم مقصودمان ديدن به چشم نيست بلكه مقصود حكم كردن و اظهار نظر است .
۱۳٬۷۳۸

ویرایش