تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۴۱
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و در بعضى ديگر آمده كه: بعد از زنده شدن، بار دوم در جاى ضربت هايى كه به او زده بودند، دو شاخ بر سرش رویيده بود، و خداوند نور و ظلمت را برايش مسخر كرد، و چون بر زمين نازل شد، شروع كرد به سير و سفر در زمين و مردم را به سوى خدا دعوت كردن. مانند شير نعره مى زد و دو شاخش رعد و برق مى زد، و اگر قومى از پذيرفتن دعوتش استكبار مى كرد، ظلمت را بر آنان مسلط مى كرد، و ظلمت آن قدر خسته شان مى كرد تا مجبور مى شدند دعوتش را اجابت كنند.
و در بعضى ديگر آمده كه: وى اصلا دو شاخ بر سر داشت، و براى پوشاندنش همواره عمامه بر سر مى گذاشت، و عمامه از همان روز باب شد، و از بس كه در پنهان كردن آن مراقبت داشت، هيچ كس غير از كاتبش از جريان خبر نداشت، او را هم اكيدا سفارش كرده بود كه به كسى نگويد، ليكن حوصله كاتبش سر آمده، به ناچار به صحرا آمد، و دهان خود را به زمين گذاشته،
فرياد زد كه پادشاه دو شاخ دارد. خداى تعالى از صداى او دو بوته نى رويانيد. چوپانى از آن نی ها گذر كرد، خوشش آمد، و آن ها را قطع نموده، مزمارى ساخت كه وقتى در آن مى دميد، از دهانه آن ها اين صدا در مى آمد: «آگاه كه براى پادشاه دو شاخ است».
قضيه در شهر منتشر شد. ذوالقرنين فرستاد كاتبش را آوردند، و او را استنطاق كرد و چون ديد انكار مى كند، تهديد به قتلش نمود. او واقع قضيه را گفت. ذوالقرنين گفت: پس معلوم مى شود اين امرى بوده كه خدا مى خواسته افشاء شود. از آن به بعد، عمامه را هم كنار گذاشت.
بعضى گفته اند: از اين جهت ذوالقرنينش خوانده اند كه او در دو قرن از زمين، يعنى در شرق و غرب آن، سلطنت كرده است. و بعضى ديگر گفته اند: بدين جهت است كه وقتى در خواب ديد كه از دو لبه آفتاب گرفته است، خوابش را اين طور تعبير كردند كه مالك و پادشاه شرق و غرب عالم مى شود، و به همين جهت ذوالقرنينش خواندند.
بعضى ديگر گفته اند: بدين جهت كه وى دو دسته مو در سر داشت. و بعضى گفته اند: چون كه هم پادشاه روم و هم فارس شد. و بعضى گفته اند: چون در سرش دو برآمدگى چون شاخ بود. و بعضى گفته اند: چون در تاجش دو چيز به شكل شاخ از طلا تعبيه كرده بودند. و از اين قبيل اقوالى ديگر.
و از جمله، اختلافى كه وجود دارد، در سفر او به مغرب و مشرق است كه اين اختلاف از ساير اختلاف هاى ديگر شديدتر است. در بعضى روايات آمده كه: ابر در فرمانش بوده، سوار بر ابر مى شد و مغرب و مشرق عالم را سير مى كرده.
و در رواياتى ديگر آمده كه: او به كوه قاف رسيد، آنگاه در باره آن كوه دارد كه كوهى است سبز و محيط بر همه دنيا، و سبزى آسمان هم از رنگ آن است.
و در بعضى ديگر آمده كه: ذوالقرنين به طلب آب حيات برخاست. به او گفتند كه آب حيات در ظلمات است. ذوالقرنين وارد ظلمات شد، در حالى كه خضر در مقدمه لشگرش قرار داشت. خود او موفق به خوردن از آن نشد و خضر موفق شد. حتى خضر از آن آب غسل هم كرد، و به همين جهت هميشه باقى و تا قيامت زنده است. و در همين روايات آمده كه: ظلمات مزبور در مشرق زمين است.
و از آن جمله، اختلافى است كه درباره محل سدّ ذوالقرنين هست.
در بعضى از روايات آمده كه در مشرق است. و در بعضى ديگر آمده كه: در شمال است. مبالغه روايات در اين مورد به حدى رسيده كه بعضى گفته اند: طول سد كه در بين دو كوه ساخته شده، صد فرسخ، و عرض آن پنجاه فرسخ، و ارتفاع آن به بلندى دو كوه است. و در پى ريزى اش، آن قدر زمين را كندند كه به آب رسيدند، و در درون سدّ صخره هاى عظيم، و به جاى گل، مس ذوب شده ريختند تا به كف زمين رسيدند. از آن جا به بالا را با قطعه هاى آهن و مس ذوب شده پر كردند، و در لابلاى آن رگه اى از مس زرد به كار بردند، كه چون جامه راه راه، رنگارنگ گرديد.
و از آن جمله، اختلاف روايات است در وصف يأجوج و مأجوج.
در بعضى روايات آمده كه: از نژاد ترك، از اولاد يافث بن نوح بودند، و در زمين فساد مى كردند. ذوالقرنين، سدى را كه ساخت، براى همين بود كه راه رخنه آنان را ببندد. و در بعضى از آن ها آمده كه اصلااز جنس بشر نبودند. و در بعضى ديگر آمده كه قوم «ولود» بوده اند،
يعنى هيچ كس از زن و مرد آن ها نمى مرده، مگر آن كه داراى هزار فرزند شده باشد، و به همين جهت آمار آن ها از عدد ساير بشر بيشتر بوده. حتى در بعضى روايات آمار آن ها را نه برابر همه بشر دانسته.
و نيز روايت شده كه اين قوم از نظر نيروى جسمى و شجاعت به حدّى بوده اند كه به هيچ حيوان و يا درنده و يا انسانى نمى گذشتند، مگر آن كه آن را پاره پاره كرده، مى خوردند. و نيز به هيچ كشت و زرع و يا درختى نمى گذشتند، مگر آن كه همه را مى چريدند، و به هيچ نهرى بر نمى خورند مگر آن كه آب آن را مى خوردند و آن را خشك مى كردند. و نيز روايت شده كه يأجوج يك قوم و مأجوج، قومى ديگر و امتى ديگر بوده اند، و هر يك از آن ها چهار صد هزار امت و فاميل بوده اند، و به همين جهت جز خدا، كسى از عدد آن ها خبر نداشته.
و نيز روايت شده كه سه طایفه بوده اند. يك طایفه مانند ارز بوده اند كه درختى است بلند. طایفه ديگر طول و عرضشان يكسان بوده و از هر طرف چهار زرع بوده اند. و طایفه سوم كه از آن دو طایفه شديدتر و قوی تر بودند، هر يك دو لاله گوش داشته اند كه يكى از آن ها را تشك و ديگرى را لحاف خود مى كرده. يكى لباس تابستانى و ديگرى لباس زمستانى آن ها بوده، اولى پشت و رويش داراى پرهایى ريز بوده و آن ديگرى، پشت و رويش كرك بوده است. بدنى سفت و سخت داشته اند. كرك و پشم بدنشان، بدن هايشان را مى پوشانده.
و نيز روايت شده كه: قامت هر يك از آن ها، يك وجب و يا دو وجب و يا سه وجب بوده. و در بعضى ديگر آمده كه: آن هایى كه لشكر ذوالقرنين با ايشان مى جنگيدند، صورت هايشان مانند سگ بوده.
و از جمله آن اختلافات، اختلافى است كه در تاريخ زندگى سلطنت ذوالقرنين است.
در بعضى از روايات آمده كه بعد از نوح، و در بعضى ديگر در زمان ابراهيم و هم عصر وى مى زيسته. زيرا ذوالقرنين حج خانه خدا كرده و با ابراهيم مصافحه نموده است ، واين اولين مصافحه در دنيا بوده. و در بعضى ديگر آمده كه وى در زمان داوود مى زيسته است.
باز از جمله اختلافاتى كه در روايات اين داستان هست، اختلاف در مدت سلطنت ذوالقرنين است.
در بعضى از روايات آمده كه سى سال، و در بعضى ديگر دوازده سال، و در روايات ديگر مقدارهایى ديگر گفته شده.
اين بود جهات اختلافى كه هر كه به تاريخ مراجعه نمايد و اخبار اين داستان را در جوامع حديث، از قبيل الدر المنثور، بحار، برهان و نورالثقلين از نظر بگذراند، به آن ها واقف مى گردد.
دو روايت از اميرمؤمنان على «ع»، درباره ذوالقرنين
و در كتاب كمال الدين، به سند خود، از اصبغ بن نباته روايت كرده كه گفت: ابن الكواء در محضر على «عليه السلام»، هنگامى كه آن جناب بر فراز منبر بود، برخاست و گفت: يا اميرالمؤمنين! ما را از داستان ذوالقرنين خبر بده. آيا پيغمبر بوده و يا ملك؟ و مرا از دو «قرن» او خبر بده، آيا از طلا بوده يا از نقره؟
حضرت فرمود: نه پيغمبر بود و نه ملك، و دو قرنش، نه از طلا بود و نه از نقره. او، مردى بود كه خداى را دوست مى داشت و خدا هم او را دوست داشت. او، خيرخواه خدا بود، خدا هم برايش خير مى خواست. و بدين جهت او را «ذوالقرنين» خواندند كه قومش را به سوى خدا دعوت مى كرد و آن ها او را زدند و يك طرف سرش را شكستند. پس مدتى از مردم غايب شد، و بار ديگر به سوى آنان برگشت. اين بار هم زدند و طرف ديگر سرش را شكستند، و اينك در ميان شما نيز كسى مانند او هست.
مؤلف: ظاهرا كلمۀ «ملك» در اين روايت به فتح لام (فرشته) باشد، نه به كسر آن (پادشاه). براى اين كه در رواياتى كه به حد استفاضه از آن جناب و از ديگران نقل شده، همه او را سلطانى جهانگير معرفى كرده اند.
پس اين كه در اين روايت آن را نفى كرده و همچنين پيغمبر بودن او را نيز نفى كرده، به خاطر اين بوده كه روايات وارده از رسول خدا را كه در بعضى آمده كه پيغمبر بوده، و در بعضى ديگر فرشته اى از فرشتگان - كه همين قول عمر بن خطاب است، همچنان كه اشاره به آن گذشت - تكذيب نمايد.
و اين كه فرمود: «اينك در ميان شما مانند او هست»، يعنى مانند ذو القرنين در دو بار شكافته شدن فرقش، و مقصودش خودش بوده. چون يك طرف فرق سر ايشان از ضربت ابن عبدود شكافته شد و طرف ديگر به ضربت عبد الرحمان ابن ملجم (لعنة الله عليه) كه با همين ضربت دومى شهيد گرديد.
و نيز به دليل روايت كمال الدين كه از روايات مستفيضه از اميرالمؤمنين «عليه السلام» است و شيعه و اهل سنت به الفاظ مختلفى از آن جناب نقل كرده اند و مبسوط تر از همه از نظر لفظ همين نقلى است كه ما آورديم.
چيزى كه هست، دستِ نقل به معنا با آن بازی ها كرده و آن را به صورت عجيب و غريب و نهايت تحريف در آورده است.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه، از سالم بن ابى الجعد روايت كرده كه گفت: شخصى از على «عليه السلام»، از ذوالقرنين پرسش نمود كه آيا پيغمبر بوده يا نه؟ فرمود: از پيغمبرتان شنيدم كه مى فرمود: او، بنده اى بود معتقد به وحدانيت خدا و مخلص در عبادتش، خدا هم خيرخواه او بود.
حديثى از امام صادق «ع»، درباره طلوع و غروب آفتاب
و در احتجاج، از امام صادق «عليه السلام»، در ضمن حديث مفصلى روايت كرده كه گفت: سائل از آن جناب پرسيد: مرا از آفتاب خبر ده كه در كجا پنهان مى شود؟
فرمود: بعضى از علما گفته اند وقتى آفتاب به پایين ترين نقطه سرازير مى شود، فلك آن را مى چرخاند و دوباره به شكم آسمان بالا مى برد، و اين كار هميشه جريان دارد تا آن كه به طرف محل طلوع خود پایين آيد. يعنى آفتاب در چشمه لايه دارى فرو رفته، سپس زمين را پاره نموده، دوباره به محل طلوع خود بر مى گردد. به همين جهت زير عرش متحير شده تا آن كه اجازه اش دهند بار ديگر طلوع كند، و همه روزه، نورش سلب شده، هر روز، نور ديگرى سرخ فام به خود مى گيرد.
مؤلف: اين كه فرمود: «به پایين ترين نقطه سرازير مى شود»، تا آن جا كه فرمود: «به محل طلوع خود بر مى گردد»، بيان سير آفتاب است از حين غروب تا هنگام طلوعش در مدار آسمان، بنابر فرضيه معروف بطلميوسى.
چون آن روز اين فرضيه بر سر كار بود كه اساسش مبنى بر سكون زمين و حركت اجرام سماوى در پيرامون آن بود، و به همين جهت امام «عليه السلام»، اين قضيه را به بعضى علماء نسبت داده است.
و اين كه داشت: «يعنى آفتاب در چشمه لايه دارى فرو رفته، سپس زمين را پاره مى كند و دوباره به محل طلوع خود بر مى گردد»، جزء كلام امام نيست، بلكه كلام بعضى از راويان خبر است، كه به خاطر قصور فهم، آيه «تَغرُبُ فِى عَينٍ حَمِئَة» را به فرو رفتن آفتاب در چشمه لايه دار، و غايب شدنش در آن، و چون ماهى شنا كردن در آب، و پاره كردن زمين، و دوباره به محل طلوع برگشتن، و سپس رفتن به زير عرش، تفسير كرده اند.
به نظر آن ها «عرش»، آسمانى است فوق آسمان هاى هفتگانه، و يا جسمى است نورانى كه مافوق آن نيست، و آن را بالاى آسمان هفتم گذاشته اند و آفتاب، شب ها در آن جا هست تا اجازه اش دهند طلوع كند. آن وقت است كه نورى قرمز به خود مى گيرد و طلوع مى كند.
و همين راوى در جملۀ «پس در زير عرش متحير شده، تا آن كه اجازه اش دهند طلوع كند»، به روايت ديگرى اشاره كرده كه از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روايت شده كه ملائكه، آفتاب را بعد از غروبش به زير عرش مى برند و نگاه مى دارند، در حالى كه اصلا نور ندارد، و در همان جا هست در حالى كه هيچ نمى داند فردا چه مأموريتى به او مى دهند، تا آن كه جامه نور را بر تنش كرده، دستورش مى دهند طلوع كند. فهم قاصر او در «عرش»، همان اشتباهى را مرتكب شده كه در تفسير غروب در اين جا مرتكب شده بود. در نتيجه قدم به قدم از حق دورتر شده است.
و در تفسير «عرش» به فلك نهم و يا جسم نورانى نظير تخت، در كتاب و سنت چيزى كه قابل اعتماد باشد، وجود ندارد. همه اين ها مطالبى است كه فهم اين راوى آن را تراشيده و ما بيشتر روايات «عرش» را در اوائل جزء هشتم اين كتاب نقل نموديم.
و همين كه امام «عليه السلام» مطلب را به بعضى از علماء نسبت داده، خود اشاره به اين است كه آن جناب مطلب را صحيح ندانسته، و اين امكان را هم نداشته كه حق مطلب را بيان فرمايد. و چگونه مى توانسته اند بيان كنند در حالى كه فهم شنوندگان آن قدر ساده و نارسا بوده كه يك فرضيه آسان و سهل التصور در نزد اهل فنش را اين طور كه ديديد، گيج و گم مى كردند.
در چنين زمانى، اگر امام حق مطلب را كه امرى خارج از احساس به خواص ظاهرى و بيرون از گنجايش فكر آن روز شنونده بود، بيان مى كردند، شنوندگان چگونه تلقى اش نموده، و چه معانى برايش مى تراشيدند؟
رواياتى دیگر، در ذيل برخى آيات راجع به ذوالقرنين
و در الدر المنثور است كه عبدالرزاق، سعيد بن منصور، ابن جرير، ابن منذر و ابن ابى حاتم، از طريق عثمان بن ابى حاضر، از ابن عباس روايت كرده اند كه به وى گفته شد: معاوية بن ابى سفيان، آيه سوره كهف را «تَغرُبُ فِى عَينٍ حَامِيَة» قرائت كرده.
ابن عباس مى گويد: من به معاويه گفتم: ما اين آيه را، جز به لفظ «حَمِئَة» قرائت نكرده ايم، (تو اين قرائت را از كه شنيدى)؟ معاويه به عبدالله عمر گفت: تو چه جور مى خوانى؟ گفت: همان طور كه تو خواندى.
ابن عباس مى گويد: به معاويه گفتم: قرآن در خانه من نازل شده، (تو از اين و آن مى پرسى)؟
معاويه فرستاد نزد كعب الاحبار و احضارش نموده، پرسيد: در تورات، محل غروب آفتاب را كجا دانسته؟
كعب گفت: از اهل عربيت بپرس، كه آنان بهتر مى دانند، و اما من در تورات مى يابم كه آفتاب در آب و گِل غروب مى كند - و در اين جا، با دست به سمت مغرب اشاره كرد - ابن ابى حاضر، به ابن عباس گفت: اگر من با شما دو نفر بودم، چيزى مى گفتم كه سخن تو را تأييد كند و معاويه را نسبت به كلمه «حَمِئَة» بصيرت بخشد.
ابن عباس پرسيد: چه مى گفتى؟
گفت اين مدرك را ارائه مى دادم كه «تبع» در ضمن خاطراتى كه از ذوالقرنين و از علاقه مندى او به علم و پيروى از آن نقل كرده، گفته است:
قَد كَانَ ذُوالقَرنَين عمر مُسلِماً * مَلِكاً تُدِينُ لَهُ المُلوكُ وَ تَحشدُ
فَأتَى المَشَارِقَ وَ المَغَارِبَ يَبتَغِى * أسبَابَ مُلكٍ مِن حَكِيمٍ مُرشِدٍ
فَرَأى مَغِيبَ الشَّمسِ عِندَ غُرُوبِهَا * فِى عَينٍ ذِى خَلَبٍ و ثأط حَرمَدٍ
ابن عباس پرسيد: «خَلَب» چيست؟
اسود گفت: در زبان قوم «تبع»، به معناى گِل است. پرسيد: «ثأط» به چه معنا است؟ گفت: به معناى لاى است. پرسيد: «حَرمَد» چيست؟ گفت: سياه.
ابن عباس، غلامى را صدا زد كه آنچه اين مرد مى گويد، بنويس.
مؤلف: اين حديث با مذاق جماعت كه قائل به تواتر قرائت ها هستند، آن طور كه بايد، سازگارى ندارد.
و از تيجان ابن هشام، همين حديث را نقل كرده، و در آن چنين آمده كه:
ابن عباس، اين اشعار را براى معاويه خواند. معاويه از معناى «خلب» و «ثأط» و «حَرمَد» پرسيد، و در جوابش گفت: «خلب»، به معناى لايه زيرين است و «حرمد»، شن و سنگ زير آن است. آنگاه قصيده را هم ذكر كرده. و همين اختلاف، خود شاهد بر اين است كه در اين روايت نارسايى وجود دارد.
و در تفسير عياشى، از ابى بصير، از ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده كه در ذيل اين كلام خداى عزّوجلّ: «لَم نَجعَل لَهُم مِن دُونِهَا سِتراً» فرمود: چون هنوز خانه ساختن را ياد نگرفته بودند.
و در تفسير قمى، در ذيل همين آيه نقل كرده كه امام فرمود: چون هنوز لباس دوختن را نياموخته بودند.
و در الدر المنثور است كه ابن منذر، از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل جملۀ «حَتّى إذَا بَلَغَ بَينَ السَّدَّينِ» گفته: يعنى دو كوه، كه يكى كوه «ارمينيه»، و يكى كوه «آذربيجان» است.
و در تفسير عياشى، از مفضل روايت كرده كه گفت: از امام صادق «عليه السلام»، از معناى آيه «أجعَل بَينَكُم وَ بَينَهُم رَدماً» پرسش نمودم.
فرمود: منظور تقيه است كه «فَمَا استَطَاعُوا أن يَظهَرُوهُ وَ مَا استَطَاعُوا لَهُ نَقباً»، اگر به تقيه عمل كنى، در حق تو هيچ حيله اى نمى توانند بكنند، و خود، حصنى حصين است، و ميان تو و اعداء خدا سدّى محكم است كه نمى توانند آن را سوراخ كنند.
و نيز، در همان كتاب، از جابر، از آن جناب روايت كرده كه آيه را به «تقيه» تفسير فرموده است.
مؤلف: اين دو روايت، از باب جرى است، نه تفسير.
و در تفسير عياشى، از اصبغ بن نباته، از على «عليه السلام» روايت كرده كه روز را در جملۀ «وَ تَرَكنَا بَعضَهُم يَومَئِذٍ يَمُوجُ فِى بَعضٍ»، به روز قيامت تفسير فرموده.
مؤلف: ظاهر آيه، به حسب سياق اين است كه: اين آيه مربوط به علائم ظهور قيامت باشد، و شايد مراد امام هم، از روز قيامت، همان مقدمات آن روز باشد. چون بسيار مى شود كه قيامت به روز ظهور مقدماتش هم اطلاق مى شود.
و در همان كتاب، از محمد بن حكيم روايت شده كه گفت: من به امام صادق «عليه السلام» نامه ای نوشتم، و در آن پرسيدم: آيا نفس قادر بر معرفت هست، يا نه؟ مى گويد: امام فرمود: نه.
پرسيدم: خداى تعالى مى فرمايد: «الَّذِينَ كَانَت أعيُنُهُم فِى غِطَاءٍ عَن ذِكرِى وَ كَانُوا لَا يَستَطِيعُونَ سَمعاً»، و از آن بر مى آيد كه ديدگان كفار بينایى داشته و بعدا دچار غطاء شده.
امام فرمود: اين آيه «وَ مَا كَانُوا يَستَطِيعُونَ السَّمعَ وَ مَا كَانُوا يُبصِرُون»، كنايه است از نديدن و نشنيدن، نه اين كه مى بينند، ولى غطاء جلو ديد آنان را گرفته است.
مى گويد عرض كردم: پس چرا از آنان عيب مى گيرد؟ فرمود: از آن جهت كه خدا با آنان معامله كرده، عيب نمى گيرد، بلكه از آن جهت كه خود چنين كردند، از آن ها عيب مى گيرد و اگر منحرف نمى شدند و تكلف نمى كردند، عيبى بر آنان نبود.
مؤلف: يعنى كفار، خود مسبّب اين حجاب اند و به همين جهت، به آثار و تبعات آن گرفتار مى شوند.
و در تفسير قمى، در ذيل آيه مذكور، از امام روايت كرده كه فرمود: كسانى هستند كه به خلقت خدا و آيات ارضى و سماوى او نظر نمى افكنند.
مؤلف: و در عيون، از حضرت رضا «عليه السلام» روايت كرده كه: آيه را بر منكران ولايت تطبيق فرموده، و اين، همان تطبيق كلى بر مصداق است.
بحثى قرآنى و تاريخى پيرامون داستان ذوالقرنين در چند فصل
۱ - داستان ذوالقرنين در قرآن:
قرآن كريم متعرض اسم اووتاريخ زندگى وولادت ونسب وساير مشخصاتش نشده . البته اين رسم قرآن كريم در همه موارد است كه در هيچ يك از قصص گذشتگان به جزئيات نمى پردازد. در خصوص ذو القرنين هم اكتفا به ذكر سفرهاى سه گانه اوكرده ، اول رحلتش به مغرب تا آنجا كه به محل فرورفتن خورشيد رسيده و ديده است كه آفتاب در عين ((حمئة (( ويا ((حاميه (( فرومى رود، ودر آن محل به قومى برخورده است. و رحلت دومش از مغرب به طرف مشرق بوده ، تا آنجا كه به محل طلوع خورشيد رسيده ، ودر آنجا به قومى برخورده كه خداوند ميان آنان وآفتاب ساتر وحاجبى قرار نداده.
و رحلت سومش تا به موضع بين السدين بوده ، ودر آنجا به مردمى برخورده كه به هيچ وجه حرف وكلام نمى فهميدند وچون از شر ياجوج وماجوج شكايت كردند، وپيشنهاد كردند كه هزينه اى در اختيارش بگذارند و او بر ايشان ديوارى بكشد، تا مانع نفوذ ياجوج وماجوج در بلاد آنان باشد. اونيز پذيرفته ووعده داده سدى بسازد كه ما فوق آنچه آنها آرزويش را مى كنند بوده باشد، ولى از قبول هزينه خوددارى كرده است وتنها از ايشان نيروى انسانى خواسته است. آنگاه از همه خصوصيات بناى سد تنها اشاره اى به رجال وقطعه هاى آهن و دمه اى كوره وقطر نموده است.
اين آن چيزى است كه قرآن كريم از اين داستان آورده ، واز آنچه آورده چند خصوصيت وجهت جوهرى داستان استفاده مى شود: اول اينكه صاحب اين داستان قبل از اينكه داستانش در قرآن نازل شود بلكه حتى در زمان زندگى اش ذوالقرنين ناميده مى شد، واين نكته از سياق داستان يعنى جمله ((يسئلونك عن ذى القرنين (( و((قلنا يا ذا القرنين (( و((قالوا يا ذى القرنين ((به خوبى استفاده مى شود،
(از جمله اول برمى آيد كه در عصر رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم) قبل از نزول اين قصه چنين اسمى بر سر زبانها بوده، كه از آن جناب داستانش را پرسيده اند. واز دوجمله بعدى به خوبى معلوم مى شود كه اسمش همين بوده كه با آن خطابش كرده اند)
خصوصيت دوم اينكه اومردى مؤ من به خدا وروز جزاء ومتدين به دين حق بوده كه بنا بر نقل قرآن كريم گفته است: ((هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء وكان وعد ربى حقا(( و نيز گفته : ((اما من ظلم فسوف نعذبه ثم يرد الى ربه فيعذبه عذابا نكرا واما من آمن و عمل صالحا...((گذشته از اينكه آيه ((قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا((كه خداوند اختيار تام به او مى دهد، خود شاهد بر مزيد كرامت و مقام دينى او مى باشد، ومى فهماند كه او به وحى و يا الهام و يا به وسيله پيغمبرى از پيغمبران تاييد مى شد، واو را كمك مى كرده.
خصوصيت سوم اينكه اواز كسانى بوده كه خداوند خير دنيا وآخرت را برايش جمع كرده بود. اما خير دنيا، براى اينكه سلطنتى به اوداده بود كه توانست با آن به مغرب ومشرق آفتاب برود، وهيچ چيز جلوگيرش نشود بلكه تمامى اسباب مسخر و زبون او باشند. و اما آخرت، براى اينكه او بسط عدالت واقامه حق در بشر نموده به صلح و عفو و رفق و كرامت نفس وگستردن خير و دفع شر در ميان بشر سلوك كرد، كه همه اينها از آيه ((انا مكنا له فى الارض واتيناه من كل شى ء سببا(( استفاده مى شود. علاوه بر آنچه كه از سياق داستان بر مى آيد كه چگونه خداوند نيروى جسمانى و روحانى به او ارزانى داشته است.
جهت چهارم اينكه به جماعتى ستمكار در مغرب برخورد وآنان را عذاب نمود.
جهت پنجم اينكه سدى كه بنا كرده در غير مغرب و مشرق آفتاب بوده، چون بعد از آنكه به مشرق آفتاب رسيده پيروى سببى كرده تا به ميان دو كوه رسيده است، واز مشخصات سد او علاوه بر اينكه گفتيم در مشرق و مغرب عالم نبوده اين است كه ميان دوكوه ساخته شده، و اين دوكوه را كه چون دو ديوار بوده اند به صورت يك ديوار ممتد در آورده است . ودر سدى كه ساخته پاره هاى آهن وقطر به كار رفته ، و قطعا در تنگنائى بوده كه آن تنگنا رابط ميان دوقسمت مسكونى زمين بوده است.
۲ - داستان سدّ ذوالقرنين و يأجوج و مأجوج، از نظر تاريخ:
قدماى از مورخين هيچ يك در اخبار خود پادشاهى را كه نامش ذوالقرنين ويا شبيه به آن باشد اسم نبرده اند.
و نيز اقوامى به نام ياجوج وماجوج وسدى كه منسوب به ذوالقرنين باشد نام نبرده اند. بله به بعضى از پادشاهان حمير از اهل يمن اشعارى نسبت داده اند كه به عنوان مباهات نسبت خود را ذكر كرده ويكى از پدران خود را كه سمت پادشاهى ((تبع (( داشته را به نام ذوالقرنين اسم برده ودر سروده هايش اين را نيز سروده كه اوبه مغرب ومشرق عالم سفر كرد وسد ياجوج وماجوج را بنا نمود، كه به زودى در فصول آينده مقدارى از آن اشعار به نظر خواننده خواهد رسيد - ان شاء الله.
و نيز ذكر ياجوج وماجوج در مواضعى از كتب عهد عتيق آمده . از آن جمله در اصحاح دهم از سفر تكوين تورات : ((اينان فرزندان دودمان نوح اند: سام وحام ويافث كه بعد از طوفان براى هر يك فرزندانى شد، فرزندان يافث عبارت بودند از جومر وماجوج وماداى وباوان ونوبال و ماشك ونبراس ((
و در كتاب حزقيال اصحاح سى وهشتم آمده : ((خطاب كلام رب به من شد كه مى گفت : اى فرزند آدم روى خود متوجه جوج سرزمين ماجوج رئيس روش ماشك و نوبال ، كن، و نبوت خود را اعلام بدار و بگو آقا و سيد و رب اين چنين گفته : اى جوج رئيس روش ماشك و نوبال ، عليه تو برخاستم ، تو را بر مى گردانم و دهنه هائى در دو فك تو مى كنم ، وتووهمه لشگرت را چه پياده وچه سواره بيرون مى سازم، در حالى كه همه آنان فاخرترين لباس بر تن داشته باشند، وجماعتى عظيم وبا سپر باشند همه شان شمشيرها به دست داشته باشند، فارس و كوش و فوط با ايشان باشد كه همه با سپر وكلاه خود باشند، و جومر و همه لشگرش وخانواده نوجرمه از اواخر شمال با همه لشگرش شعبه هاى كثيرى با توباشند((
مى گويد: ((به همين جهت اى پسر آدم بايد ادعاى پيغمبرى كنى و به جوج بگويى سيد رب امروز در نزديكى سكناى شعب اسرائيل در حالى كه در امن هستند چنين گفته: آيا نمى دانى و از محلت از بالاى شمال مى آيى(
و در اصحاح سى و نهم داستان سابق را دنبال نموده مى گويد: ((وتو اى پسر آدم براى جوج ادعاى پيغمبرى كن و بگو سيد رب اين چنين گفته: اينك من عليه توام اى جوج اى رئيس روش ماشك و نوبال و اردك واقودك، و تو را از بالاهاى شمال بالا مى برم ، وبه كوه هاى اسرائيل مى آورم ، وكمانت را از دست چپت وتيرهايت را از دست راستت مى زنم، كه بر كوه هاى اسرائيل بيفتى، وهمه لشگريان وشعوبى كه با توهستند بيفتند، آيا مى خواهى خوراك مرغان كاشر از هر نوع و وحشی هاى بيابان شوى؟ بر روى زمين بيفتى؟ چون من به كلام سيد رب سخن گفتم ، وآتشى بر ماجوج وبر ساكنين در جزائر ايمن مى فرستم ، آن وقت است كه مى دانند منم رب ...((
و در خواب يوحنا در اصحاح بيستم مى گويد: ((فرشته اى ديدم كه از آسمان نازل مى شد و با او است كليد جهنم و سلسله وزنجير بزرگى بر دست دارد، پس مى گيرد اژدهاى زنده قديمى را كه همان ابليس و شيطان باشد، و او را هزار سال زنجير مى كند، و به جهنمش مى اندازد و درب جهنم را به رويش بسته قفل مى كند، تا ديگر امت هاى بعدى را گمراه نكند، و بعد از تمام شدن هزار سال البته بايد آزاد شود، ومدت اندكى رها گردد((
آنگاه مى گويد: ((پس وقتى هزار سال تمام شد شيطان از زندانش آزاد گشته بيرون مى شود، تا امتها را كه در چهار گوشه زمين اند جوج و ماجوج همه را براى جنگ جمع كند در حالى كه عددشان مانند ريگ دريا باشد، پس بر پهناى گيتى سوار شوند و لشگرگاه قديسين را احاطه كنند و نيز مدينه محبوبه را محاصره نمايند، آن وقت آتشى از ناحيه خدا از آسمان نازل شود وهمه شان را بخورد، و ابليس هم كه گمراهشان مى كرد در درياچه آتش وكبريت بيفتد، و با وحشى وپيغمبر دروغگو بباشد، و به زودى شب و روز عذاب شود تا ابد الا بدين(
از اين قسمت كه نقل شده استفاده مى شود كه ((ماجوج (( ويا ((جوج وماجوج (( امتى و يا امتهائى عظيم بوده اند، ودر قسمتهاى بالاى شمال آسيا از آباديهاى آن روز زمين مى زيسته اند، و مردمانى جنگجو و معروف به جنگ وغارت بوده اند.
اينجاست كه ذهن آدمى حدس قريبى مى زند، و آن اين است كه ذوالقرنين يكى از ملوك بزرگ باشد كه راه را بر اين امتهاى مفسد در زمين سد كرده است، و حتما بايد سدى كه او زده فاصل ميان دو منطقه شمالى و جنوبى آسيا باشد، مانند ديوار چين ويا سد باب الابواب و يا سد داريال ويا غير آنها.
تاريخ امم آن روز جهان هم اتفاق دارد بر اينكه ناحيه شمال شرقى از آسيا كه ناحيه احداب وبلنديهاى شمال چين باشد موطن ومحل زندگى امتى بسيار بزرگ ووحشى بوده امتى كه مدام روبه زيادى نهاده جمعيتشان فشرده تر مى شد، و اين امت همواره بر امتهاى مجاور خود مانند چين حمله مى بردند، و چه بسا در همانجا زاد وولد كرده به سوى بلاد آسياى وسطى و خاورميانه سرازير مى شدند، و چه بسا كه در اين كوه ها به شمال اروپا نيز رخنه مى كردند. بعضى از ايشان طوائفى بودند كه در همان سرزمينهائى كه غارت كردند سكونت نموده متوطن مى شدند، كه اغلب سكنه اروپاى شمالى از آنهايند، و در آنجا تمدنى به وجود آورده، و به زراعت وصنعت مى پرداختند. وبعضى ديگر برگشته به همان غارتگرى خود ادامه مى دادند.
بعضى از مورخين گفته اند كه ياجوج وماجوج امتهائى بوده اند كه در قسمت شمالى آسيا از تبت وچين گرفته تا اقيانوس منجمد شمالى واز ناحيه غرب تا بلاد تركستان زندگى مى كردند اين قول را از كتاب ((فاكهة الخلفاء و تهذيب الاخلاق (( ابن مسكويه ، ورسائل اخوان الصفاء، نقل كرده اند.
و همين خود موءيد آن احتمالى است كه قبلا تقويتش كرديم ، كه سد مورد بحث يكى از سدهاى موجود در شمال آسيا فاصل ميان شمال و جنوب است. مورخين وارباب تفسير در اين باره اقوالى بر حسب اختلاف نظريه شان در تطبيق داستان دارند: الف - به بعضى از مورخين نسبت مى دهند كه گفته اند: سد مذكور در قرآن همان ديوار چين است. آن ديوار طولانى ميان چين ومغولستان حائل شده، و يكى از پادشاهان چين به نام ((شين هوانك تى (( آن را بنا نهاده، تا جلو هجوم هاى مغول را به چين بگيرد. طول اين ديوار سه هزار كيلومتر و عرض آن ۹ متر و ارتفاعش پانزده متر است ، كه همه با سنگ چيده شده، و در سال ۲۶۴ قبل از ميلاد شروع وپس از ده و يا بيست سال خاتمه يافته است ، پس ذوالقرنين همين پادشاه بوده.
وليكن اين مورخين توجه نكرده اند كه اوصاف ومشخصاتى كه قرآن براى ذوالقرنين ذكر كرده وسدى كه قرآن بنايش را به اونسبت داده با اين پادشاه واين ديوار چين تطبيق نمى كند، چون درباره اين پادشاه نيامده كه به مغرب اقصى سفر كرده باشد، وسدى كه قرآن ذكر كرده ميان دو كوه واقع شده و در آن قطعه هاى آهن وقطر، يعنى مس مذاب به كار رفته، و ديوار بزرگ چين كه سه هزار كيلومتر است از كوه وزمين همينطور، هر دومى گذرد و ميان دو كوه واقع نشده است ، وديوار چين با سنگ ساخته شده ودر آن آهن وقطرى به كارى نرفته.
ب - به بعضى ديگرى از مورخين نسبت داده اند كه گفته اند: آنكه سد مذكور را ساخته يكى از ملوك آشور بوده كه در حوالى قرن هفتم قبل از ميلاد مورد هجوم اقوام سيت قرار مى گرفته ، واين اقوام از تنگناى كوه هاى قفقاز تا ارمنستان آنگاه ناحيه غربى ايران هجوم مى آوردند
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |