تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۴۱: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
جزبدون خلاصۀ ویرایش
 
(۱۹ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد)
خط ۴: خط ۴:




ودر بعضى ديگر آمده كه : بعد از زنده شدن بار دوم در جاى ضربتهايى كه به اوزده بودند دوشاخ بر سرش روئيده بود، وخداوند نور وظلمت را برايش مسخر كرد، وچون بر زمين نازل شد شروع كرد به سير وسفر در زمين ومردم را به سوى خدا دعوت كردن . مانند شير نعره مى زد ودو شاخش رعد وبرق مى زد، واگر قومى از پذيرفتن دعوتش استكبار مى كرد ظلمت را بر آنان مسلط مى كرد، وظلمت آنقدر خسته شان مى كرد تا مجبور مى شدند دعوتش را اجابت كنند.
و در بعضى ديگر آمده كه: بعد از زنده شدن، بار دوم در جاى ضربت هايى كه به او زده بودند، دو شاخ بر سرش رویيده بود، و خداوند نور و ظلمت را برايش مسخر كرد، و چون بر زمين نازل شد، شروع كرد به سير و سفر در زمين و مردم را به سوى خدا دعوت كردن. مانند شير نعره مى زد و دو شاخش رعد و برق مى زد، و اگر قومى از پذيرفتن دعوتش استكبار مى كرد، ظلمت را بر آنان مسلط مى كرد، و ظلمت آن قدر خسته شان مى كرد تا مجبور مى شدند دعوتش را اجابت كنند.
ودر بعضى ديگر آمده كه : وى اصلادوشاخ بر سر داشت ، وبراى پوشاندنش همواره عمامه بر سر مى گذاشت ، وعمامه از همان روز باب شد، واز بس كه در پنهان كردن آن مراقبت داشت هيچ كس غير از كاتبش از جريان خبر نداشت ، اورا هم اكيدا سفارش كرده بود كه به كسى نگويد، ليكن حوصله كاتبش سر آمده به ناچار به صحرا آمد، ودهان خود را به زمين گذاشته ،
 
و در بعضى ديگر آمده كه: وى اصلا دو شاخ بر سر داشت، و براى پوشاندنش همواره عمامه بر سر مى گذاشت، و عمامه از همان روز باب شد، و از بس كه در پنهان كردن آن مراقبت داشت، هيچ كس غير از كاتبش از جريان خبر نداشت، او را هم اكيدا سفارش كرده بود كه به كسى نگويد، ليكن حوصله كاتبش سر آمده، به ناچار به صحرا آمد، و دهان خود را به زمين گذاشته،
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۳ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۳ </center>
فرياد زد كه پادشاه دوشاخ دارد، خداى تعالى از صداى اودوبوته نى رويانيد. چوپانى از آن نيها گذر كرد خوشش آمد، وآنها را قطع نموده مزمارى ساخت كه وقتى در آن مى دميد از دهانه آنها اين صدا درمى آمد، ((آگاه كه براى پادشاه دوشاخ است ((، قضيه در شهر منتشر شد ذوالقرنين فرستاد كاتبش را آوردند، واورا استنطاق كرد و چون ديد انكار مى كند تهديد به قتلش نمود. اوواقع قضيه را گفت . ذو القرنين گفت پس معلوم مى شود اين امرى بوده كه خدا مى خواسته افشاء شود، از آن به بعد عمامه را هم كنار گذاشت .
فرياد زد كه پادشاه دو شاخ دارد. خداى تعالى از صداى او دو بوته نى رويانيد. چوپانى از آن نی ها گذر كرد، خوشش آمد، و آن ها را قطع نموده، مزمارى ساخت كه وقتى در آن مى دميد، از دهانه آن ها اين صدا در مى آمد: «آگاه كه براى پادشاه دو شاخ است».
بعضى گفته اند: از اين جهت ذوالقرنينش خوانده اند كه اودر دوقرن از زمين ، يعنى در شرق وغرب آن ، سلطنت كرده است وبعضى ديگر گفته اند: بدين جهت است كه وقتى در خواب ديد كه از دولبه آفتاب گرفته است ، خوابش را اينطور تعبير كردند كه مالك وپادشاه شرق و غرب عالم مى شود، وبه همين جهت ذوالقرنينش خواندند.
 
بعضى ديگر گفته اند: بدين جهت كه وى دودسته مودر سر داشت . و بعضى گفته اند: چون كه هم پادشاه روم وهم فارس شد. وبعضى گفته اند: چون در سرش دوبرآمدگى چون شاخ بود. وبعضى گفته اند: چون در تاجش دوچيز به شكل شاخ از طلاتعبيه كرده بودند. واز اين قبيل اقوالى ديگر.
قضيه در شهر منتشر شد. ذوالقرنين فرستاد كاتبش را آوردند، و او را استنطاق كرد و چون ديد انكار مى كند، تهديد به قتلش نمود. او واقع قضيه را گفت. ذوالقرنين گفت: پس معلوم مى شود اين امرى بوده كه خدا مى خواسته افشاء شود. از آن به بعد، عمامه را هم كنار گذاشت.
واز جمله ، اختلافى كه وجود دارد در سفر اوبه مغرب ومشرق است كه اين اختلاف از ساير اختلافهاى ديگر شديدتر است . در بعضى روايات آمده كه ابر در فرمانش بوده ، سوار بر ابر مى شد ومغرب ومشرق عالم را سير مى كرده .
 
بعضى گفته اند: از اين جهت ذوالقرنينش خوانده اند كه او در دو قرن از زمين، يعنى در شرق و غرب آن، سلطنت كرده است. و بعضى ديگر گفته اند: بدين جهت است كه وقتى در خواب ديد كه از دو لبه آفتاب گرفته است، خوابش را اين طور تعبير كردند كه مالك و پادشاه شرق و غرب عالم مى شود، و به همين جهت ذوالقرنينش خواندند.
 
بعضى ديگر گفته اند: بدين جهت كه وى دو دسته مو در سر داشت. و بعضى گفته اند: چون كه هم پادشاه روم و هم فارس شد. و بعضى گفته اند: چون در سرش دو برآمدگى چون شاخ بود. و بعضى گفته اند: چون در تاجش دو چيز به شكل شاخ از طلا تعبيه كرده بودند. و از اين قبيل اقوالى ديگر.
 
و از جمله، اختلافى كه وجود دارد، در سفر او به مغرب و مشرق است كه اين اختلاف از ساير اختلاف هاى ديگر شديدتر است. در بعضى روايات آمده كه: ابر در فرمانش بوده، سوار بر ابر مى شد و مغرب و مشرق عالم را سير مى كرده.
 
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۴ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۴ </center>
ودر رواياتى ديگر آمده كه اوبه كوه قاف رسيد، آنگاه در باره آن كوه دارد كه كوهى است سبز ومحيط بر همه دنيا، وسبزى آسمان هم از رنگ آن است . ودر بعضى ديگر آمده كه : ذوالقرنين به طلب آب حيات برخاست به اوگفتند كه آب حيات در ظلمات است ، ذوالقرنين وارد ظلمات شد در حالى كه خضر در مقدمه لشگرش قرار داشت ، خود او موفق به خوردن از آن نشد وخضر موفق شد حتى خضر از آن آب غسل هم كرد، وبه همين جهت هميشه باقى وتا قيامت زنده است . ودر همين روايات آمده كه ظلمات مزبور در مشرق زمين است .
و در رواياتى ديگر آمده كه: او به كوه قاف رسيد، آنگاه در باره آن كوه دارد كه كوهى است سبز و محيط بر همه دنيا، و سبزى آسمان هم از رنگ آن است.  
واز آن جمله اختلافى است كه درباره محل سد ذوالقرنين هست . در بعضى از روايات آمده كه در مشرق است . ودر بعضى ديگر آمده كه در شمال است . مبالغه روايات در اين مورد به حدى رسيده كه بعضى گفته اند: طول سد كه در بين دوكوه ساخته شده صد فرسخ ، وعرض آن پنجاه فرسخ ، وارتفاع آن به بلندى دوكوه است . ودرپى ريزى اش آن قدر زمين را كندند كه به آب رسيدند، ودر درون سد صخره هاى عظيم ، وبه جاى گل مس ذوب شده ريختند تا به كف زمين رسيدند از آنجا به بالارا با قطعه هاى آهن ومس ذوب شده پر كردند، ودر لابلاى آن رگهاى از مس زرد به كار بردند كه چون جامه راه راه رنگارنگ گرديد. واز آن جمله اختلاف روايات است در وصف ياجوج وماجوج . در بعضى روايات آمده كه از نژاد ترك از اولاد يافث بن نوح بودند، ودر زمين فساد مى كردند. ذوالقرنين سدى را كه ساخت براى همين بود كه راه رخنه آنان را ببندد. ودر بعضى از آنها آمده كه اصلااز جنس بشر نبودند. ودر بعضى ديگر آمده كه قوم ((ولود(( بوده اند،
 
و در بعضى ديگر آمده كه: ذوالقرنين به طلب آب حيات برخاست. به او گفتند كه آب حيات در ظلمات است. ذوالقرنين وارد ظلمات شد، در حالى كه خضر در مقدمه لشگرش قرار داشت. خود او موفق به خوردن از آن نشد و خضر موفق شد. حتى خضر از آن آب غسل هم كرد، و به همين جهت هميشه باقى و تا قيامت زنده است. و در همين روايات آمده كه: ظلمات مزبور در مشرق زمين است.
 
و از آن جمله، اختلافى است كه درباره محل سدّ ذوالقرنين هست.  
 
در بعضى از روايات آمده كه در مشرق است. و در بعضى ديگر آمده كه: در شمال است. مبالغه روايات در اين مورد به حدى رسيده كه بعضى گفته اند: طول سد كه در بين دو كوه ساخته شده، صد فرسخ، و عرض آن پنجاه فرسخ، و ارتفاع آن به بلندى دو كوه است. و در پى ريزى اش، آن قدر زمين را كندند كه به آب رسيدند، و در درون سدّ صخره هاى عظيم، و به جاى گل، مس ذوب شده ريختند تا به كف زمين رسيدند. از آن جا به بالا را با قطعه هاى آهن و مس ذوب شده پر كردند، و در لابلاى آن رگه اى از مس زرد به كار بردند، كه چون جامه راه راه، رنگارنگ گرديد.
 
و از آن جمله، اختلاف روايات است در وصف يأجوج و مأجوج.  
 
در بعضى روايات آمده كه: از نژاد ترك، از اولاد يافث بن نوح بودند، و در زمين فساد مى كردند. ذوالقرنين، سدى را كه ساخت، براى همين بود كه راه رخنه آنان را ببندد. و در بعضى از آن ها آمده كه اصلااز جنس بشر نبودند. و در بعضى ديگر آمده كه قوم «ولود» بوده اند،
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۵ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۵ </center>
يعنى هيچ كس از زن ومردآنها نمى مرده مگر آنكه داراى هزار فرزند شده باشد، وبه همين جهت آمار آنها از عدد ساير بشر بيشتر بوده . حتى در بعضى روايات آمار آنها را نه برابر همه بشر دانسته . ونيز روايت شده كه اين قوم از نظر نيروى جسمى وشجاعت به حدى بوده اند كه به هيچ حيوان ويا درنده ويا انسانى نمى گذشتند مگر آنكه آن را پاره پاره كرده مى خوردند. ونيز به هيچ كشت وزرع ويا درختى نمى گذشتند مگر آنكه همه را مى چريدند، وبه هيچ نهرى برنمى خورند مگر آنكه آب آن را مى خوردند وآن را خشك مى كردند. ونيز روايت شده كه ياجوج يك قوم وماجوج قومى ديگر وامتى ديگر بوده اند، وهر يك از آنها چهار صد هزار امت وفاميل بوده اند، وبه همين جهت جز خدا كسى از عدد آنها خبر نداشته .
يعنى هيچ كس از زن و مرد آن ها نمى مرده، مگر آن كه داراى هزار فرزند شده باشد، و به همين جهت آمار آن ها از عدد ساير بشر بيشتر بوده. حتى در بعضى روايات آمار آن ها را نه برابر همه بشر دانسته.  
ونيز روايت شده كه سه طائفه بوده اند، يك طائفه مانند ارز بوده اند كه درختى است بلند. طائفه ديگر طول وعرضشان يكسان بوده واز هر طرف چهار زرع بوده اند، وطائفه سوم كه از آن دوطائفه شديدتر وقويتر بودند هر يك دولاله گوش داشته اند كه يكى از آنها را تشك وديگرى را لحاف خود مى كرده ، يكى لباس تابستانى وديگرى لباس زمستانى آنها بوده اولى پشت ورويش داراى پرهائى ريز بوده وآن ديگرى پشت و رويش كرك بوده است . بدنى سفت وسخت داشته اند. كرك وپشم بدنشان بدنهايشان را مى پوشانده . ونيز روايت شده كه قامت هر يك از آنها يك وجب ويا دووجب ويا سه وجب بوده . ودر بعضى ديگر آمده كه آنهائى كه لشكر ذوالقرنين با ايشان مى جنگيدند صورتهايشان مانند سگ بوده .
 
و نيز روايت شده كه اين قوم از نظر نيروى جسمى و شجاعت به حدّى بوده اند كه به هيچ حيوان و يا درنده و يا انسانى نمى گذشتند، مگر آن كه آن را پاره پاره كرده، مى خوردند. و نيز به هيچ كشت و زرع و يا درختى نمى گذشتند، مگر آن كه همه را مى چريدند، و به هيچ نهرى بر نمى خورند مگر آن كه آب آن را مى خوردند و آن را خشك مى كردند. و نيز روايت شده كه يأجوج يك قوم و مأجوج، قومى ديگر و امتى ديگر بوده اند، و هر يك از آن ها چهار صد هزار امت و فاميل بوده اند، و به همين جهت جز خدا، كسى از عدد آن ها خبر نداشته.
 
و نيز روايت شده كه سه طایفه بوده اند. يك طایفه مانند ارز بوده اند كه درختى است بلند. طایفه ديگر طول و عرضشان يكسان بوده و از هر طرف چهار زرع بوده اند. و طایفه سوم كه از آن دو طایفه شديدتر و قوی تر بودند، هر يك دو لاله گوش داشته اند كه يكى از آن ها را تشك و ديگرى را لحاف خود مى كرده. يكى لباس تابستانى و ديگرى لباس زمستانى آن ها بوده، اولى پشت و رويش داراى پرهایى ريز بوده و آن ديگرى، پشت و رويش كرك بوده است. بدنى سفت و سخت داشته اند. كرك و پشم بدنشان، بدن هايشان را مى پوشانده.  
 
و نيز روايت شده كه: قامت هر يك از آن ها، يك وجب و يا دو وجب و يا سه وجب بوده. و در بعضى ديگر آمده كه: آن هایى كه لشكر ذوالقرنين با ايشان مى جنگيدند، صورت هايشان مانند سگ بوده.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۶ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۶ </center>
واز جمله آن اختلافات اختلافى است كه در تاريخ زندگى سلطنت ذو القرنين است ، در بعضى از روايات آمده كه بعد از نوح ، ودر بعضى ديگر در زمان ابراهيم وهم عصر وى مى زيسته ، زيرا ذوالقرنين حج خانه خدا كرده وبا ابراهيم مصافحه نموده است ، واين اولين مصافحه در دنيا بوده . ودر بعضى ديگر آمده كه وى در زمان داوود مى زيسته است .
و از جمله آن اختلافات، اختلافى است كه در تاريخ زندگى سلطنت ذوالقرنين است.
باز از جمله اختلافاتى كه در روايات اين داستان هست اختلاف در مدت سلطنت ذوالقرنين است . در بعضى از روايات آمده كه سى سال ، ودر بعضى ديگر دوازده سال ، ودر روايات ديگر مقدارهائى ديگر گفته شده .
 
اين بود جهات اختلافى كه هر كه به تاريخ مراجعه نمايد واخبار اين داستان را در جوامع حديث از قبيل الدر المنثور، بحار، برهان ونور الثقلين از نظر بگذراند به آنها واقف مى گردد.
در بعضى از روايات آمده كه بعد از نوح، و در بعضى ديگر در زمان ابراهيم و هم عصر وى مى زيسته. زيرا ذوالقرنين حج خانه خدا كرده و با ابراهيم مصافحه نموده است ، واين اولين مصافحه در دنيا بوده. و در بعضى ديگر آمده كه وى در زمان داوود مى زيسته است.
 
باز از جمله اختلافاتى كه در روايات اين داستان هست، اختلاف در مدت سلطنت ذوالقرنين است.  
 
در بعضى از روايات آمده كه سى سال، و در بعضى ديگر دوازده سال، و در روايات ديگر مقدارهایى ديگر گفته شده.
 
اين بود جهات اختلافى كه هر كه به تاريخ مراجعه نمايد و اخبار اين داستان را در جوامع حديث، از قبيل الدر المنثور، بحار، برهان و نورالثقلين از نظر بگذراند، به آن ها واقف مى گردد.
 
<span id='link341'><span>
<span id='link341'><span>
==دوروايت اميرالمؤ منين على (ع ) درباره ذوالقرنين ==
==دو روايت از اميرمؤمنان على «ع»، درباره ذوالقرنين ==
ودر كتاب كمال الدين به سند خود از اصبغ بن نباته روايت كرده كه گفت : ابن الكواء در محضر على (عليهالسلام ) هنگامى كه آن جناب بر فراز منبر بود برخاست وگفت : يا اميرالمؤ منين ما را از داستان ذوالقرنين خبر بده ، آيا پيغمبر بوده ويا ملك ؟ ومرا از دوقرن اوخبر بده آيا از طلابوده يا از نقره ؟ حضرت فرمود: نه پيغمبر بود، ونه ملك . ودو قرنش نه از طلابود ونه از نقره . اومردى بود كه خداى را دوست مى داشت وخدا هم اورا دوست داشت ، اوخيرخواه خدا بود، خدا هم برايش خير مى خواست ، وبدين جهت اورا ذوالقرنين خواندند كه قومش را به سوى خدا دعوت مى كرد وآنها اورا زدند ويك طرف سرش را شكستند، پس مدتى از مردم غايب شد، وبار ديگر به سوى آنان برگشت ، اين بار هم زدند وطرف ديگر سرش را شكستند، واينك در ميان شما نيز كسى مانند اوهست .
و در كتاب كمال الدين، به سند خود، از اصبغ بن نباته روايت كرده كه گفت: ابن الكواء در محضر على «عليه السلام»، هنگامى كه آن جناب بر فراز منبر بود، برخاست و گفت: يا اميرالمؤمنين! ما را از داستان ذوالقرنين خبر بده. آيا پيغمبر بوده و يا ملك؟ و مرا از دو «قرن» او خبر بده، آيا از طلا بوده يا از نقره؟
مؤ لف : ظاهرا كلمه ((ملك (( در اين روايت به فتح لام (فرشته ) باشد نه به كسر آن (پادشاه )، براى اينكه در رواياتى كه به حد استفاضه از آن جناب واز ديگران نقل شده همه اورا سلطانى جهانگير معرفى كرده اند.
 
حضرت فرمود: نه پيغمبر بود و نه ملك، و دو قرنش، نه از طلا بود و نه از نقره. او، مردى بود كه خداى را دوست مى داشت و خدا هم او را دوست داشت. او، خيرخواه خدا بود، خدا هم برايش خير مى خواست. و بدين جهت او را «ذوالقرنين» خواندند كه قومش را به سوى خدا دعوت مى كرد و آن ها او را زدند و يك طرف سرش را شكستند. پس مدتى از مردم غايب شد، و بار ديگر به سوى آنان برگشت. اين بار هم زدند و طرف ديگر سرش را شكستند، و اينك در ميان شما نيز كسى مانند او هست.
 
مؤلف: ظاهرا كلمۀ «ملك» در اين روايت به فتح لام (فرشته) باشد، نه به كسر آن (پادشاه). براى اين كه در رواياتى كه به حد استفاضه از آن جناب و از ديگران نقل شده، همه او را سلطانى جهانگير معرفى كرده اند.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۷ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۷ </center>
پس اينكه در اين روايت آن را نفى كرده وهمچنين پيغمبر بودن اورا نيز نفى كرده به خاطر اين بوده كه روايات وارده از رسول خدا را كه در بعضى آمده كه پيغمبر بوده ، ودر بعضى ديگر فرشتهاى از فرشتگان كه همين قول عمر بن خطاب است همچنانكه اشاره به آن گذشت ، تكذيب نمايد.
پس اين كه در اين روايت آن را نفى كرده و همچنين پيغمبر بودن او را نيز نفى كرده، به خاطر اين بوده كه روايات وارده از رسول خدا را كه در بعضى آمده كه پيغمبر بوده، و در بعضى ديگر فرشته اى از فرشتگان - كه همين قول عمر بن خطاب است، همچنان كه اشاره به آن گذشت - تكذيب نمايد.
واينكه فرمود ((اينك در ميان شما مانند اوهست (( يعنى مانند ذو القرنين در دوبار شكافته شدن فرقش ، ومقصودش خودش بوده ، چون يك طرف فرق سر ايشان از ضربت ابن عبدود شكافته شد وطرف ديگر به ضربت عبد الرحمن ابن ملجم (لعنة الله عليه ) كه با همين ضربت دومى شهيد گرديد. ونيز به دليل روايت كمال الدين كه از روايات مستفيضه از امير المؤ منين (عليهالسلام ) است وشيعه واهل سنت به الفاظ مختلفى از آن جناب نقل كرده اند ومبسوطتر از همه از نظر لفظ همين نقلى است كه ما آورديم . چيزى كه هست دست نقل به معنا با آن بازيها كرده وآن را به صورت عجيب وغريب ونهايت تحريف در آورده است .
 
ودر الدر المنثور است كه ابن مردويه از سالم بن ابى الجعد روايت كرده كه گفت : شخصى از على (عليهالسلام ) از ذوالقرنين پرسش نمود كه آيا پيغمبر بوده يا نه ؟ فرمود: از پيغمبرتان شنيدم كه مى فرمود: اوبنده اى بود معتقد به وحدانيت خدا ومخلص در عبادتش ، خدا هم خيرخواه او بود.
و اين كه فرمود: «اينك در ميان شما مانند او هست»، يعنى مانند ذو القرنين در دو بار شكافته شدن فرقش، و مقصودش خودش بوده. چون يك طرف فرق سر ايشان از ضربت ابن عبدود شكافته شد و طرف ديگر به ضربت عبد الرحمان ابن ملجم (لعنة الله عليه) كه با همين ضربت دومى شهيد گرديد.  
 
و نيز به دليل روايت كمال الدين كه از روايات مستفيضه از اميرالمؤمنين «عليه السلام» است و شيعه و اهل سنت به الفاظ مختلفى از آن جناب نقل كرده اند و مبسوط تر از همه از نظر لفظ همين نقلى است كه ما آورديم.
 
چيزى كه هست، دستِ نقل به معنا با آن بازی ها كرده و آن را به صورت عجيب و غريب و نهايت تحريف در آورده است.
 
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه، از سالم بن ابى الجعد روايت كرده كه گفت: شخصى از على «عليه السلام»، از ذوالقرنين پرسش نمود كه آيا پيغمبر بوده يا نه؟ فرمود: از پيغمبرتان شنيدم كه مى فرمود: او، بنده اى بود معتقد به وحدانيت خدا و مخلص در عبادتش، خدا هم خيرخواه او بود.
 
<span id='link342'><span>
<span id='link342'><span>
==حديثى از امام صادق (ع ) درباره آفتاب وطلوع وغروب آن ==
 
ودر احتجاج از امام صادق (عليهالسلام ) در ضمن حديث مفصلى روايت كرده كه گفت : سائل از آن جناب پرسيد مرا از آفتاب خبر ده كه در كجا پنهان مى شود ؟ فرمود: بعضى از علما گفته اند وقتى آفتاب به پائين ترين نقطه سرازير مى شود، فلك آن را مى چرخاند ودوباره به شكم آسمان بالامى برد، واين كار هميشه جريان دارد تا آنكه به طرف محل طلوع خود پائين آيد، يعنى آفتاب در چشمه لايه دارى فرورفته سپس زمين را پاره نموده ، دوباره به محل طلوع خود برمى گردد، به همين جهت زير عرش متحير شده تا آنكه اجازه اش دهند بار ديگر طلوع كند، وهمه روزه نورش سلب شده ، هر روز نور ديگرى سرخفام به خود مى گيرد
==حديثى از امام صادق «ع»، درباره طلوع و غروب آفتاب ==
مؤ لف : اينكه فرمود: ((به پائين ترين نقطه سرازير مى شود(( تا آنجا كه فرمود ((به محل طلوع خود برمى گردد(( بيان سير آفتاب است از حين غروب تا هنگام طلوعش در مدار آسمان بنا بر فرضيه معروف بطلميوسى ،
و در احتجاج، از امام صادق «عليه السلام»، در ضمن حديث مفصلى روايت كرده كه گفت: سائل از آن جناب پرسيد: مرا از آفتاب خبر ده كه در كجا پنهان مى شود؟
 
فرمود: بعضى از علما گفته اند وقتى آفتاب به پایين ترين نقطه سرازير مى شود، فلك آن را مى چرخاند و دوباره به شكم آسمان بالا مى برد، و اين كار هميشه جريان دارد تا آن كه به طرف محل طلوع خود پایين آيد. يعنى آفتاب در چشمه لايه دارى فرو رفته، سپس زمين را پاره نموده، دوباره به محل طلوع خود بر مى گردد. به همين جهت زير عرش متحير شده تا آن كه اجازه اش دهند بار ديگر طلوع كند، و همه روزه، نورش سلب شده، هر روز، نور ديگرى سرخ فام به خود مى گيرد.
 
مؤلف: اين كه فرمود: «به پایين ترين نقطه سرازير مى شود»، تا آن جا كه فرمود: «به محل طلوع خود بر مى گردد»، بيان سير آفتاب است از حين غروب تا هنگام طلوعش در مدار آسمان، بنابر فرضيه معروف بطلميوسى.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۸ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۸ </center>
چون آن روز اين فرضيه بر سر كار بود كه اساسش مبنى بر سكون زمين و حركت اجرام سماوى در پيرامون آن بود، وبه همين جهت امام (عليهالسلام ) اين قضيه را نسبت به بعضى علماء داده است .
چون آن روز اين فرضيه بر سر كار بود كه اساسش مبنى بر سكون زمين و حركت اجرام سماوى در پيرامون آن بود، و به همين جهت امام «عليه السلام»، اين قضيه را به بعضى علماء نسبت داده است.
واينكه داشت ((يعنى آفتاب در چشمه لايدارى فرورفته سپس زمين را پاره مى كند ودوباره به محل طلوع خود برمى گردد(( جزء كلام امام نيست ، بلكه كلام بعضى از راويان خبر است ، كه به خاطر قصور فهم ، آيه ((تغرب فى عين حمئة (( را به فرورفتن آفتاب در چشمه لايدار، و غايب شدنش در آن ، وچون ماهى شنا كردن در آب ، وپاره كردن زمين ، ودوباره به محل طلوع برگشتن ، وسپس رفتن به زير عرش ، تفسير كرده اند. به نظر آنها عرش ، آسمانى است فوق آسمانهاى هفتگانه ، ويا جسمى است نورانى كه مافوق آن نيست ، وآن را بالاى آسمان هفتم گذاشته اند، وآفتاب شبها در آنجا هست تا اجازه اش دهند طلوع كند، آن وقت است كه نورى قرمز به خود مى گيرد وطلوع مى كند.
 
وهمين راوى در جمله ((پس در زير عرش متحير شده ، تا آنكه اجازه اش دهند طلوع كند(( به روايت ديگرى اشاره كرده كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) روايت شده كه ملائكه آفتاب را بعد از غروبش به زير عرش مى برند، ونگاه مى دارند در حالى كه اصلانور ندارد، ودر همانجا هست در حالى كه هيچ نمى داند فردا چه ماموريتى به اومى دهند، تا آنكه جامه نور را بر تنش كرده ، دستورش مى دهند طلوع كند. فهم قاصر اودر عرش همان اشتباهى را مرتكب شده كه در تفسير غروب در اينجا مرتكب شده بود، در نتيجه قدم به قدم از حق دورتر شده است .
و اين كه داشت: «يعنى آفتاب در چشمه لايه دارى فرو رفته، سپس زمين را پاره مى كند و دوباره به محل طلوع خود بر مى گردد»، جزء كلام امام نيست، بلكه كلام بعضى از راويان خبر است، كه به خاطر قصور فهم، آيه «تَغرُبُ فِى عَينٍ حَمِئَة» را به فرو رفتن آفتاب در چشمه لايه دار، و غايب شدنش در آن، و چون ماهى شنا كردن در آب، و پاره كردن زمين، و دوباره به محل طلوع برگشتن، و سپس رفتن به زير عرش، تفسير كرده اند.  
ودر تفسير ((عرش (( به فلك نهم ويا جسم نورانى نظير تخت ، در كتاب وسنت چيزى كه قابل اعتماد باشد وجود ندارد. همه اينها مطالبى است كه فهم اين راوى آن را تراشيده . وما بيشتر روايات عرش را در اوائل جزء هشتم اين كتاب نقل نموديم .
 
وهمين كه امام (عليهالسلام ) مطلب را به بعضى از علماء نسبت داده خود اشاره به اين است كه آن جناب مطلب را صحيح ندانسته ، واين امكان را هم نداشته كه حق مطلب را بيان فرمايد، وچگونه مى توانسته اند بيان كنند در حالى كه فهم شنوندگان آن قدر ساده ونارسا بوده كه يك فرضيه آسان وسهل التصور در نزد اهل فنش را اينطور كه ديديد گيج وگم مى كردند. در چنين زمانى اگر امام حق مطلب را كه امرى خارج از احساس به خواص ظاهرى وبيرون از گنجايش فكر آن روز شنونده بود بيان مى كردند شنوندگان چگونه تلقى اش نموده ، وچه معانى برايش مى تراشيدند ؟.
به نظر آن ها «عرش»، آسمانى است فوق آسمان هاى هفتگانه، و يا جسمى است نورانى كه مافوق آن نيست، و آن را بالاى آسمان هفتم گذاشته اند و آفتاب، شب ها در آن جا هست تا اجازه اش دهند طلوع كند. آن وقت است كه نورى قرمز به خود مى گيرد و طلوع مى كند.
 
و همين راوى در جملۀ «پس در زير عرش متحير شده، تا آن كه اجازه اش دهند طلوع كند»، به روايت ديگرى اشاره كرده كه از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روايت شده كه ملائكه، آفتاب را بعد از غروبش به زير عرش مى برند و نگاه مى دارند، در حالى كه اصلا نور ندارد، و در همان جا هست در حالى كه هيچ نمى داند فردا چه مأموريتى به او مى دهند، تا آن كه جامه نور را بر تنش كرده، دستورش مى دهند طلوع كند. فهم قاصر او در «عرش»، همان اشتباهى را مرتكب شده كه در تفسير غروب در اين جا مرتكب شده بود. در نتيجه قدم به قدم از حق دورتر شده است.
 
و در تفسير «عرش» به فلك نهم و يا جسم نورانى نظير تخت، در كتاب و سنت چيزى كه قابل اعتماد باشد، وجود ندارد. همه اين ها مطالبى است كه فهم اين راوى آن را تراشيده و ما بيشتر روايات «عرش» را در اوائل جزء هشتم اين كتاب نقل نموديم.
 
و همين كه امام «عليه السلام» مطلب را به بعضى از علماء نسبت داده، خود اشاره به اين است كه آن جناب مطلب را صحيح ندانسته، و اين امكان را هم نداشته كه حق مطلب را بيان فرمايد. و چگونه مى توانسته اند بيان كنند در حالى كه فهم شنوندگان آن قدر ساده و نارسا بوده كه يك فرضيه آسان و سهل التصور در نزد اهل فنش را اين طور كه ديديد، گيج و گم مى كردند.  
 
در چنين زمانى، اگر امام حق مطلب را كه امرى خارج از احساس به خواص ظاهرى و بيرون از گنجايش فكر آن روز شنونده بود، بيان مى كردند، شنوندگان چگونه تلقى اش نموده، و چه معانى برايش مى تراشيدند؟
<span id='link343'><span>
<span id='link343'><span>
==رواياتى در ذيل برخى جملات آيات راجع به ذوالقرنين ==
 
ودر الدر المنثور است كه عبد الرزاق ، سعيد بن منصور، ابن جرير، ابن منذر وابن ابى حاتم از طريق عثمان بن ابى حاضر،
==رواياتى دیگر، در ذيل برخى آيات راجع به ذوالقرنين ==
و در الدر المنثور است كه عبدالرزاق، سعيد بن منصور، ابن جرير، ابن منذر و ابن ابى حاتم، از طريق عثمان بن ابى حاضر، از ابن عباس روايت كرده اند كه به وى گفته شد: معاوية بن ابى سفيان، آيه سوره كهف را «تَغرُبُ فِى عَينٍ حَامِيَة» قرائت كرده.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۹ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۹ </center>
از ابن عباس روايت كرده اند كه به وى گفته شد: معاوية بن ابى سفيان آيه سوره كهف را((تغرب فى عين حامية (( قرائت كرده . ابن عباس مى گويد: من به معاويه گفتم : ما اين آيه را جز به لفظ ((حمئة (( قرائت نكرده ايم ، (تواين قرائت را از كه شنيدى ؟) معاويه به عبد الله عمر گفت : توچه جور مى خوانى ؟ گفت : همانطور كه توخواندى .
 
ابن عباس مى گويد: به معاويه گفتم قرآن در خانه من نازل شده ، (تواز اين وآن مى پرسى ؟) معاويه فرستاد نزد كعب الاحبار واحضارش ‍ نموده ، پرسيد در تورات محل غروب آفتاب را كجا دانسته ؟ كعب گفت : از اهل عربيت بپرس ، كه آنان بهتر مى دانند، واما من در تورات مى يابم كه آفتاب در آب وگل غروب مى كند، - ودر اينجا با دست اشاره به سمت مغرب كرد - ابن ابى حاضر به ابن عباس گفت : اگر من با شما دو نفر بودم چيزى مى گفتم كه سخن تورا تاييد كند، ومعاويه را نسبت به كلمه ((حمئة (( بصيرت بخشد. ابن عباس پرسيد: چه مى گفتى ؟ گفت اين مدرك را ارائه مى دادم كه تبع در ضمن خاطراتى كه از ذو القرنين واز علاقه مندى اوبه علم وپيروى از آن نقل كرده گفته است .
ابن عباس مى گويد: من به معاويه گفتم: ما اين آيه را، جز به لفظ «حَمِئَة» قرائت نكرده ايم، (تو اين قرائت را از كه شنيدى)؟ معاويه به عبدالله عمر گفت: تو چه جور مى خوانى؟ گفت: همان طور كه تو خواندى.
قد كان ذوالقرنين عمر مسلما
 
ملكا تدين له الملوك وتحشد
ابن عباس مى گويد: به معاويه گفتم: قرآن در خانه من نازل شده، (تو از اين و آن مى پرسى)؟  
فاتى المشارق والمغارب يبتغى
 
اسباب ملك من حكيم مرشد
معاويه فرستاد نزد كعب الاحبار و احضارش نموده، پرسيد: در تورات، محل غروب آفتاب را كجا دانسته؟
فرأ ى مغيب الشمس عند غروبها
 
فى عين ذى خلب وثاط حرمد
كعب گفت: از اهل عربيت بپرس، كه آنان بهتر مى دانند، و اما من در تورات مى يابم كه آفتاب در آب و گِل غروب مى كند - و در اين جا، با دست به سمت مغرب اشاره كرد - ابن ابى حاضر، به ابن عباس گفت: اگر من با شما دو نفر بودم، چيزى مى گفتم كه سخن تو را تأييد كند و معاويه را نسبت به كلمه «حَمِئَة» بصيرت بخشد.  
ابن عباس پرسيد ((خلب (( چيست ؟ اسود گفت : در زبان قوم تبع به معناى گل است ، پرسيد ((ثاط(( به چه معنا است ؟ گفت : به معناى لاى است ، پرسيد ((حرمد(( چيست ؟ گفت : سياه . ابن عباس غلامى را صدا زد كه آنچه اين مرد مى گويد بنويس .
 
مؤ لف : اين حديث با مذاق جماعت كه قائل به تواتر قرائتها هستند آنطور كه بايد سازگارى ندارد.
ابن عباس پرسيد: چه مى گفتى؟
 
گفت اين مدرك را ارائه مى دادم كه «تبع» در ضمن خاطراتى كه از ذوالقرنين و از علاقه مندى او به علم و پيروى از آن نقل كرده، گفته است:
 
'''قَد كَانَ ذُوالقَرنَين عمر مُسلِماً * مَلِكاً تُدِينُ لَهُ المُلوكُ وَ تَحشدُ'''
 
'''فَأتَى المَشَارِقَ وَ المَغَارِبَ يَبتَغِى * أسبَابَ مُلكٍ مِن حَكِيمٍ مُرشِدٍ'''
 
'''فَرَأى مَغِيبَ الشَّمسِ عِندَ غُرُوبِهَا * فِى عَينٍ ذِى خَلَبٍ و ثأط حَرمَدٍ'''
 
ابن عباس پرسيد: «خَلَب» چيست؟
 
اسود گفت: در زبان قوم «تبع»، به معناى گِل است. پرسيد: «ثأط» به چه معنا است؟ گفت: به معناى لاى است. پرسيد: «حَرمَد» چيست؟ گفت: سياه.  
 
ابن عباس، غلامى را صدا زد كه آنچه اين مرد مى گويد، بنويس.
 
مؤلف: اين حديث با مذاق جماعت كه قائل به تواتر قرائت ها هستند، آن طور كه بايد، سازگارى ندارد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۰ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۰ </center>
واز تيجان ابن هشام همين حديث را نقل كرده ، ودر آن چنين آمده كه : ابن عباس اين اشعار را براى معاويه خواند، معاويه از معناى ((خلب (( و((ثاط(( و((حرمد(( پرسيد، ودر جوابش گفت : خلب به معناى لايه زيرين است ، وحرمد شن وسنگ زير آن است ، آنگاه قصيده را هم ذكر كرده . وهمين اختلاف خود شاهد بر اين است كه در اين روايت نارسايى وجود دارد.
و از تيجان ابن هشام، همين حديث را نقل كرده، و در آن چنين آمده كه:  
ودر تفسير عياشى از ابى بصير از ابى جعفر (عليهالسلام ) روايت كرده كه در ذيل اين كلام خداى عز وجل : ((لم نجعل لهم من دونها سترا(( فرمود: چون هنوز خانه ساختن را ياد نگرفته بودند.
 
ودر تفسير قمى در ذيل همين آيه نقل كرده كه امام فرمود: چون هنوز لباس دوختن را نياموخته بودند.
ابن عباس، اين اشعار را براى معاويه خواند. معاويه از معناى «خلب» و «ثأط» و «حَرمَد» پرسيد، و در جوابش گفت: «خلب»، به معناى لايه زيرين است و «حرمد»، شن و سنگ زير آن است. آنگاه قصيده را هم ذكر كرده. و همين اختلاف، خود شاهد بر اين است كه در اين روايت نارسايى وجود دارد.
ودر الدر المنثور است كه ابن منذر از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل جمله ((حتى اذا بلغ بين السدين (( گفته : يعنى دوكوه كه يكى كوه ارمينيه ويكى كوه آذربيجان است .
 
ودر تفسير عياشى از مفضل روايت كرده كه گفت از امام صادق (عليهالسلام ) از معناى آيه ((اجعل بينكم وبينهم ردما(( پرسش نمودم ، فرمود: منظور تقيه است كه ((فما استطاعوا ان يظهروه وما استطاعوا له نقبا(( اگر به تقيه عمل كنى در حق توهيچ حيله اى نمى توانند بكنند، وخود حصنى حصين است ، وميان توواعداء خدا سدى محكم است كه نمى توانند آن را سوراخ كنند.
و در تفسير عياشى، از ابى بصير، از ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده كه در ذيل اين كلام خداى عزّوجلّ: «لَم نَجعَل لَهُم مِن دُونِهَا سِتراً» فرمود: چون هنوز خانه ساختن را ياد نگرفته بودند.
ونيز در همان كتاب از جابر از آن جناب روايت كرده كه آيه را به تقيه تفسير فرموده است .
 
مؤ لف : اين دوروايت از باب جرى است نه تفسير.
و در تفسير قمى، در ذيل همين آيه نقل كرده كه امام فرمود: چون هنوز لباس دوختن را نياموخته بودند.
ودر تفسير عياشى از اصبغ بن نباته از على (عليهالسلام ) روايت كرده كه روز را در جمله ((وتركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض (( به روز قيامت تفسير فرموده .
 
مؤ لف : ظاهر آيه به حسب سياق اين است كه اين آيه مربوط به علائم ظهور قيامت باشد، وشايد مراد امام هم از روز قيامت همان مقدمات آن روز باشد، چون بسيار مى شود كه قيامت به روز ظهور مقدماتش هم اطلاق مى شود.
و در الدر المنثور است كه ابن منذر، از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل جملۀ «حَتّى إذَا بَلَغَ بَينَ السَّدَّينِ» گفته: يعنى دو كوه، كه يكى كوه «ارمينيه»، و يكى كوه «آذربيجان» است.
 
و در تفسير عياشى، از مفضل روايت كرده كه گفت: از امام صادق «عليه السلام»، از معناى آيه «أجعَل بَينَكُم وَ بَينَهُم رَدماً» پرسش نمودم.
 
فرمود: منظور تقيه است كه «فَمَا استَطَاعُوا أن يَظهَرُوهُ وَ مَا استَطَاعُوا لَهُ نَقباً»، اگر به تقيه عمل كنى، در حق تو هيچ حيله اى نمى توانند بكنند، و خود، حصنى حصين است، و ميان تو و اعداء خدا سدّى محكم است كه نمى توانند آن را سوراخ كنند.
 
و نيز، در همان كتاب، از جابر، از آن جناب روايت كرده كه آيه را به «تقيه» تفسير فرموده است.
 
مؤلف: اين دو روايت، از باب جرى است، نه تفسير.
 
و در تفسير عياشى، از اصبغ بن نباته، از على «عليه السلام» روايت كرده كه روز را در جملۀ «وَ تَرَكنَا بَعضَهُم يَومَئِذٍ يَمُوجُ فِى بَعضٍ»، به روز قيامت تفسير فرموده.
 
مؤلف: ظاهر آيه، به حسب سياق اين است كه: اين آيه مربوط به علائم ظهور قيامت باشد، و شايد مراد امام هم، از روز قيامت، همان مقدمات آن روز باشد. چون بسيار مى شود كه قيامت به روز ظهور مقدماتش هم اطلاق مى شود.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۱ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۱ </center>
ودر همان كتاب از محمد بن حكيم روايت شده كه گفت : من نامه اى به امام صادق (عليهالسلام ) نوشتم ، ودر آن پرسيدم : آيا نفس قادر بر معرفت هست يا نه ؟ مى گويد: امام فرمود نه . پرسيدم خداى تعالى مى فرمايد: ((الذين كانت اعينهم فى غطاء عن ذكرى وكانوا لا يستطيعون سمعا(( واز آن برمى آيد كه ديدگان كفار بينائى داشته وبعدا دچار غطاء شده . امام فرمود: اين آيه ((وما كانوا يستطيعون السمع وما كانوا يبصرون (( كنايه است از نديدن ونشنيدن ، نه اينكه مى بينند ولى غطاء جلوديد آنان را گرفته است . مى گويد عرض كردم : پس چرا از آنان عيب مى گيرد ؟ فرمود: از آن جهت كه خدا با آنان معامله كرده عيب نمى گيرد، بلكه از آن جهت كه خود چنين كردند از آنها عيب مى گيرد و اگر منحرف نمى شدند وتكلف نمى كردند عيبى بر آنان نبود.
و در همان كتاب، از محمد بن حكيم روايت شده كه گفت: من به امام صادق «عليه السلام» نامه ای نوشتم، و در آن پرسيدم: آيا نفس قادر بر معرفت هست، يا نه؟ مى گويد: امام فرمود: نه.  
مؤ لف : يعنى كفار، خود مسبب اين حجاب اند وبه همين جهت به آثار و تبعات آن گرفتار مى شوند.
 
ودر تفسير قمى در ذيل آيه مذكور از امام روايت كرده كه فرمود: كسانى هستند كه به خلقت خدا وآيات ارضى وسماوى اونظر نمى افكنند.
پرسيدم: خداى تعالى مى فرمايد: «الَّذِينَ كَانَت أعيُنُهُم فِى غِطَاءٍ عَن ذِكرِى وَ كَانُوا لَا يَستَطِيعُونَ سَمعاً»، و از آن بر مى آيد كه ديدگان كفار بينایى داشته و بعدا دچار غطاء شده.  
مؤ لف : ودر عيون از حضرت رضا (عليهالسلام ) روايت كرده كه آيه را بر منكرين ولايت تطبيق فرموده ، واين همان تطبيق كلى بر مصداق است .
 
امام فرمود: اين آيه «وَ مَا كَانُوا يَستَطِيعُونَ السَّمعَ وَ مَا كَانُوا يُبصِرُون»، كنايه است از نديدن و نشنيدن، نه اين كه مى بينند، ولى غطاء جلو ديد آنان را گرفته است.  
 
مى گويد عرض كردم: پس چرا از آنان عيب مى گيرد؟ فرمود: از آن جهت كه خدا با آنان معامله كرده، عيب نمى گيرد، بلكه از آن جهت كه خود چنين كردند، از آن ها عيب مى گيرد و اگر منحرف نمى شدند و تكلف نمى كردند، عيبى بر آنان نبود.
 
 
مؤلف: يعنى كفار، خود مسبّب اين حجاب اند و به همين جهت، به آثار و تبعات آن گرفتار مى شوند.
 
و در تفسير قمى، در ذيل آيه مذكور، از امام روايت كرده كه فرمود: كسانى هستند كه به خلقت خدا و آيات ارضى و سماوى او نظر نمى افكنند.
 
مؤلف: و در عيون، از حضرت رضا «عليه السلام» روايت كرده كه: آيه را بر منكران ولايت تطبيق فرموده، و اين، همان تطبيق كلى بر مصداق است.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۲ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۲ </center>
<span id='link344'><span>
<span id='link344'><span>
==بحثى قرآنى وتاريخى پيرامون داستان ذوالقرنين در چند فصل ==
 
==بحثى قرآنى و تاريخى پيرامون داستان ذوالقرنين در چند فصل ==
<span id='link345'><span>
<span id='link345'><span>
===داستان ذوالقرنين در قرآن ===
'''۱ - داستان ذوالقرنين در قرآن:'''
قرآن كريم متعرض اسم اووتاريخ زندگى وولادت ونسب وساير مشخصاتش نشده . البته اين رسم قرآن كريم در همه موارد است كه در هيچ يك از قصص گذشتگان به جزئيات نمى پردازد. در خصوص ذو القرنين هم اكتفا به ذكر سفرهاى سه گانه اوكرده ، اول رحلتش به مغرب تا آنجا كه به محل فرورفتن خورشيد رسيده وديده است كه آفتاب در عين ((حمئة (( ويا ((حاميه (( فرومى رود، ودر آن محل به قومى برخورده است . ورحلت دومش از مغرب به طرف مشرق بوده ، تا آنجا كه به محل طلوع خورشيد رسيده ، ودر آنجا به قومى برخورده كه خداوند ميان آنان وآفتاب ساتر وحاجبى قرار نداده .
 
ورحلت سومش تا به موضع بين السدين بوده ، ودر آنجا به مردمى برخورده كه به هيچ وجه حرف وكلام نمى فهميدند وچون از شر ياجوج وماجوج شكايت كردند، وپيشنهاد كردند كه هزينه اى در اختيارش ‍ بگذارند واوبر ايشان ديوارى بكشد، تا مانع نفوذ ياجوج وماجوج در بلاد آنان باشد. اونيز پذيرفته ووعده داده سدى بسازد كه ما فوق آنچه آنها آرزويش را مى كنند بوده باشد، ولى از قبول هزينه خوددارى كرده است وتنها از ايشان نيروى انسانى خواسته است . آنگاه از همه خصوصيات بناى سد تنها اشاره اى به رجال وقطعه هاى آهن ودمه اى كوره وقطر نموده است .
قرآن كريم، متعرض اسم او و تاريخ زندگى و ولادت و نسب و ساير مشخصاتش نشده. البته اين رسم قرآن كريم در همه موارد است كه در هيچ يك از قصص گذشتگان به جزئيات نمى پردازد. در خصوص ذو القرنين هم به ذكر سفرهاى سه گانه او اکتفا كرده:
اين آن چيزى است كه قرآن كريم از اين داستان آورده ، واز آنچه آورده چند خصوصيت وجهت جوهرى داستان استفاده مى شود: اول اينكه صاحب اين داستان قبل از اينكه داستانش در قرآن نازل شود بلكه حتى در زمان زندگى اش ذوالقرنين ناميده مى شد، واين نكته از سياق داستان يعنى جمله ((يسئلونك عن ذى القرنين (( و((قلنا يا ذا القرنين (( و((قالوا يا ذى القرنين ((به خوبى استفاده مى شود،
 
اول رحلتش به مغرب تا آن جا كه به محل فرو رفتن خورشيد رسيده و ديده است كه آفتاب در عين «حَمِئَة» و يا «حَامِيَة» فرو مى رود، و در آن محل به قومى برخورده است.  
 
و رحلت دومش از مغرب به طرف مشرق بوده، تا آن جا كه به محل طلوع خورشيد رسيده، و در آن جا به قومى برخورده كه خداوند ميان آنان و آفتاب، ساتر و حاجبى قرار نداده.
 
و رحلت سومش تا به موضع بين السدين بوده، و در آن جا به مردمى برخورده كه به هيچ وجه حرف و كلام نمى فهميدند و چون از شر يأجوج و مأجوج شكايت كردند، و پيشنهاد كردند كه هزينه اى در اختيارش ‍ بگذارند و او بر ايشان ديوارى بكشد، تا مانع نفوذ يأجوج و مأجوج در بلاد آنان باشد.  
 
او نيز پذيرفته و وعده داده سدّى بسازد كه مافوق آنچه آن ها آرزويش را مى كنند، بوده باشد، ولى از قبول هزينه خوددارى كرده است و تنها از ايشان نيروى انسانى خواسته است. آنگاه از همه خصوصيات بناى سدّ تنها اشاره اى به رجال و قطعه هاى آهن و دَم هاى كوره و قطر نموده است.
 
اين، آن چيزى است كه قرآن كريم از اين داستان آورده، و از آنچه آورده، چند خصوصيت و جهت جوهرى داستان استفاده مى شود:  
 
اول اين كه: صاحب اين داستان، قبل از اين كه داستانش در قرآن نازل شود، بلكه حتى در زمان زندگى اش ذوالقرنين ناميده مى شد، و اين نكته از سياق داستان، يعنى جملۀ «يَسئَلُونَكَ عَن ذِى القَرنَين» و «قُلنَا يَا ذَا القَرنَين» و «قَالُوا يَا ذِى القَرنَين» به خوبى استفاده مى شود.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۳ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۳ </center>
(از جمله اول برمى آيد كه در عصر رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) قبل از نزول اين قصه چنين اسمى بر سر زبانها بوده ، كه از آن جناب داستانش را پرسيده اند. واز دوجمله بعدى به خوبى معلوم مى شود كه اسمش همين بوده كه با آن خطابش كرده اند)
(از جمله اول بر مى آيد كه در عصر رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» قبل از نزول اين قصه چنين اسمى بر سر زبان ها بوده، كه از آن جناب داستانش را پرسيده اند. و از دو جمله بعدى به خوبى معلوم مى شود كه اسمش همين بوده كه با آن خطابش كرده اند).
خصوصيت دوم اينكه اومردى مؤ من به خدا وروز جزاء ومتدين به دين حق بوده كه بنا بر نقل قرآن كريم گفته است : ((هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء وكان وعد ربى حقا(( ونيز گفته : ((اما من ظلم فسوف نعذبه ثم يرد الى ربه فيعذبه عذابا نكرا واما من آمن و عمل صالحا...((گذشته از اينكه آيه ((قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا((كه خداوند اختيار تام به اومى دهد، خود شاهد بر مزيد كرامت ومقام دينى اومى باشد، ومى فهماند كه اوبه وحى ويا الهام ويا به وسيله پيغمبرى از پيغمبران تاييد مى شد، واورا كمك مى كرده .
 
خصوصيت سوم اينكه اواز كسانى بوده كه خداوند خير دنيا وآخرت را برايش جمع كرده بود. اما خير دنيا، براى اينكه سلطنتى به اوداده بود كه توانست با آن به مغرب ومشرق آفتاب برود، وهيچ چيز جلوگيرش نشود بلكه تمامى اسباب مسخر وزبون اوباشند. واما آخرت ، براى اينكه او بسط عدالت واقامه حق در بشر نموده به صلح وعفوورفق وكرامت نفس وگستردن خير ودفع شر در ميان بشر سلوك كرد، كه همه اينها از آيه ((انا مكنا له فى الارض واتيناه من كل شى ء سببا(( استفاده مى شود. علاوه بر آنچه كه از سياق داستان بر مى آيد كه چگونه خداوند نيروى جسمانى وروحانى به اوارزانى داشته است .
خصوصيت دوم اين كه: او، مردى مؤمن به خدا و روز جزاء و متدين به دين حق بوده كه بنابر نقل قرآن كريم گفته است: «هَذَا رَحمَةٌ مِن رَبِّى فَإذَا جَاءَ وَعدُ رَبِّى جَعَلَهُ دَكّاءً وَ كَانَ وَعدُ رَبّى حَقّاً». و نيز گفته: «أمّا مَن ظَلَمَ فَسَوفَ نُعَذِّبُهُ ثُمّ يُرَدُّ إلَى رَبِّهِ فَيُعَذِّبُهُ عَذَاباً نُكراً وَ أمّا مَن آمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحاً...»، گذشته از اين كه آيه «قُلنَا يَا ذَا القَرنَينِ إمّا أن تُعَذِّبَ وَ إمّا أن تَتَّخِذَ فِيهِم حُسناً» كه خداوند اختيار تام به او مى دهد، خود شاهد بر مزيد كرامت و مقام دينى او مى باشد، و مى فهماند كه او به وحى و يا الهام و يا به وسيله پيغمبرى از پيغمبران تأييد مى شد، و او را كمك مى كرده.
جهت چهارم اينكه به جماعتى ستمكار در مغرب برخورد وآنان را عذاب نمود.
 
جهت پنجم اينكه سدى كه بنا كرده در غير مغرب ومشرق آفتاب بوده ، چون بعد از آنكه به مشرق آفتاب رسيده پيروى سببى كرده تا به ميان دو كوه رسيده است ، واز مشخصات سد اوعلاوه بر اينكه گفتيم در مشرق و مغرب عالم نبوده اين است كه ميان دوكوه ساخته شده ، واين دوكوه را كه چون دوديوار بوده اند به صورت يك ديوار ممتد در آورده است . ودر سدى كه ساخته پاره هاى آهن وقطر به كار رفته ، وقطعا در تنگنائى بوده كه آن تنگنا رابط ميان دوقسمت مسكونى زمين بوده است .
خصوصيت سوم اين كه: او از كسانى بوده كه خداوند خير دنيا و آخرت را برايش جمع كرده بود. اما خير دنيا، براى اين كه سلطنتى به او داده بود كه توانست با آن به مغرب و مشرق آفتاب برود، و هيچ چيز جلوگيرش نشود، بلكه تمامى اسباب مسخر و زبون او باشند.  
 
و اما آخرت، براى اين كه او بسط عدالت و اقامه حق در بشر نموده، به صلح و عفو و رفق و كرامت نفس و گستردن خير و دفع شر در ميان بشر سلوك كرد، كه همه اين ها از آيه «إنّا مَكَّنَّا لَهُ فِى الأرضِ وَ آتَينَاهُ مِن كُلِّ شَئٍ سَبَباً» استفاده مى شود. علاوه بر آنچه كه از سياق داستان بر مى آيد كه چگونه خداوند نيروى جسمانى و روحانى به او ارزانى داشته است.
 
جهت چهارم اين كه: به جماعتى ستمكار در مغرب برخورد و آنان را عذاب نمود.
 
جهت پنجم اين كه: سدّى كه بنا كرده، در غير مغرب و مشرق آفتاب بوده. چون بعد از آن كه به مشرق آفتاب رسيده، پيروى سببى كرده تا به ميان دو كوه رسيده است، و از مشخصات سد او، علاوه بر اين كه گفتيم در مشرق و مغرب عالم نبوده، اين است كه ميان دو كوه ساخته شده، و اين دو كوه را كه چون دو ديوار بوده اند به صورت يك ديوار ممتد در آورده است. و در سدى كه ساخته پاره هاى آهن و قطر به كار رفته، و قطعا در تنگنایى بوده كه آن تنگنا، رابط ميان دو قسمت مسكونى زمين بوده است.
<span id='link346'><span>
<span id='link346'><span>
===داستان ذوالقرنين وسد وياجوج وماجوج از نظر تاريخ ===
 
قدماى از مورخين هيچ يك در اخبار خود پادشاهى را كه نامش ذو القرنين ويا شبيه به آن باشد اسم نبرده اند.
'''۲ - داستان سدّ ذوالقرنين و يأجوج و مأجوج، از نظر تاريخ:'''
 
قدماى از مورخان هيچ يك در اخبار خود پادشاهى را كه نامش ذوالقرنين و يا شبيه به آن باشد، اسم نبرده اند.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۴ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۴ </center>
ونيز اقوامى به نام ياجوج وماجوج وسدى كه منسوب به ذوالقرنين باشد نام نبرده اند. بله به بعضى از پادشاهان حمير از اهل يمن اشعارى نسبت داده اند كه به عنوان مباهات نسبت خود را ذكر كرده ويكى از پدران خود را كه سمت پادشاهى ((تبع (( داشته را به نام ذوالقرنين اسم برده ودر سروده هايش اين را نيز سروده كه اوبه مغرب ومشرق عالم سفر كرد وسد ياجوج وماجوج را بنا نمود، كه به زودى در فصول آينده مقدارى از آن اشعار به نظر خواننده خواهد رسيد - ان شاء الله .
و نيز اقوامى به نام يأجوج و مأجوج و سدّى كه منسوب به ذوالقرنين باشد، نام نبرده اند. بله به بعضى از پادشاهان حمير از اهل يمن، اشعارى نسبت داده اند كه به عنوان مباهات، نسبت خود را ذكر كرده و يكى از پدران خود را كه سمت پادشاهى «تبع» داشته را، به نام «ذوالقرنين» اسم برده و در سروده هايش اين را نيز سروده كه او به مغرب و مشرق عالم سفر كرد و سدّ يأجوج و مأجوج را بنا نمود، كه به زودى در فصول آينده، مقدارى از آن اشعار به نظر خواننده خواهد رسيد - إن شاء الله.
ونيز ذكر ياجوج وماجوج در مواضعى از كتب عهد عتيق آمده . از آن جمله در اصحاح دهم از سفر تكوين تورات : ((اينان فرزندان دودمان نوح اند: سام وحام ويافث كه بعد از طوفان براى هر يك فرزندانى شد، فرزندان يافث عبارت بودند از جومر وماجوج وماداى وباوان ونوبال و ماشك ونبراس ((
 
ودر كتاب حزقيال اصحاح سى وهشتم آمده : ((خطاب كلام رب به من شد كه مى گفت : اى فرزند آدم روى خود متوجه جوج سرزمين ماجوج رئيس روش ماشك ونوبال ، كن ، ونبوت خود را اعلام بدار و بگوآقا وسيد ورب اين چنين گفته : اى جوج رئيس روش ماشك و نوبال ، عليه توبرخاستم ، تورا برمى گردانم ودهنه هائى در دوفك تو مى كنم ، وتووهمه لشگرت را چه پياده وچه سواره بيرون مى سازم ، در حالى كه همه آنان فاخرترين لباس بر تن داشته باشند، وجماعتى عظيم وبا سپر باشند همه شان شمشيرها به دست داشته باشند، فارس وكوش ‍ وفوط با ايشان باشد كه همه با سپر وكلاه خود باشند، وجومر وهمه لشگرش وخانواده نوجرمه از اواخر شمال با همه لشگرش شعبه هاى كثيرى با توباشند((
و نيز ذكر يأجوج و مأجوج در مواضعى از كتب عهد عتيق آمده. از آن جمله در اصحاح دهم از سفر تكوين تورات: «اينان فرزندان دودمان نوح اند: سام و حام و يافث كه بعد از طوفان براى هر يك فرزندانى شد. فرزندان يافث عبارت بودند از: جومر و مأجوج و ماداى و باوان و نوبال و ماشك و نبراس».
مى گويد: ((به همين جهت اى پسر آدم بايد ادعاى پيغمبرى كنى وبه جوج بگويى سيد رب امروز در نزديكى سكناى شعب اسرائيل در حالى كه در امن هستند چنين گفته : آيا نمى دانى واز محلت از بالاى شمال مى آيى ((
 
ودر اصحاح سى ونهم داستان سابق را دنبال نموده مى گويد: ((وتو اى پسر آدم براى جوج ادعاى پيغمبرى كن وبگوسيد رب اينچنين گفته : اينك من عليه توام اى جوج اى رئيس روش ماشك ونوبال و اردك واقودك ، وتورا از بالاهاى شمال بالامى برم ، وبه كوه هاى اسرائيل مى آورم ، وكمانت را از دست چپت وتيرهايت را از دست راستت مى زنم ، كه بر كوه هاى اسرائيل بيفتى ، وهمه لشگريان وشعوبى كه با توهستند بيفتند، آيا مى خواهى خوراك مرغان كاشر از هر نوع و وحشيهاى بيابان شوى ؟ بر روى زمين بيفتى ؟ چون من به كلام سيد رب سخن گفتم ، وآتشى بر ماجوج وبر ساكنين در جزائر ايمن مى فرستم ، آن وقت است كه مى دانند منم رب ...((
و در كتاب حزقيال، اصحاح سى وهشتم آمده:  
 
«خطاب كلام رب به من شد كه مى گفت: اى فرزند آدم! روى خود متوجه جوج سرزمين مأجوج رئيس روش ماشك و نوبال كن، و نبوت خود را اعلام بدار و بگو آقا و سيد و رب اين چنين گفته: اى جوج رئيس روش ماشك و نوبال، عليه تو برخاستم، تو را بر مى گردانم و دهنه هایى در دو فك تو مى كنم، و تو و همه لشگرت را، چه پياده و چه سواره بيرون مى سازم، در حالى كه همه آنان فاخرترين لباس بر تن داشته باشند، و جماعتى عظيم و با سپر باشند، همه شان شمشيرها به دست داشته باشند، فارس و كوش و فوط با ايشان باشد كه همه با سپر و كلاه خود باشند، و جومر و همه لشگرش و خانواده نوجرمه از اواخر شمال با همه لشگرش شعبه هاى كثيرى با تو باشند».
 
مى گويد: «به همين جهت اى پسر آدم بايد ادعاى پيغمبرى كنى و به جوج بگويى سيد رب امروز در نزديكى سكناى شعب اسرائيل در حالى كه در امن هستند، چنين گفته: آيا نمى دانى و از محلت از بالاى شمال مى آيى».
 
و در اصحاح سى و نهم، داستان سابق را دنبال نموده، مى گويد:  
 
«و تو اى پسر آدم براى جوج ادعاى پيغمبرى كن و بگو سيد رب اين چنين گفته: اينك من عليه توام اى جوج اى رئيس روش ماشك و نوبال و اردك و اقودك، و تو را از بالاهاى شمال بالا مى برم، و به كوه هاى اسرائيل مى آورم، و كمانت را از دست چپت و تيرهايت را از دست راستت مى زنم، كه بر كوه هاى اسرائيل بيفتى، و همه لشگريان و شعوبى كه با تو هستند، بيفتند، آيا مى خواهى خوراك مرغان كاشر از هر نوع و وحشی هاى بيابان شوى؟ بر روى زمين بيفتى؟ چون من به كلام سيد رب سخن گفتم، و آتشى بر مأجوج و بر ساكنين در جزائر ايمن مى فرستم، آن وقت است كه مى دانند منم رب...».
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۵ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۵ </center>
ودر خواب يوحنا در اصحاح بيستم مى گويد: ((فرشته اى ديدم كه از آسمان نازل مى شد وبا اواست كليد جهنم وسلسله وزنجير بزرگى بر دست دارد، پس مى گيرد اژدهاى زنده قديمى را كه همان ابليس و شيطان باشد، واورا هزار سال زنجير مى كند، وبه جهنمش مى اندازد و درب جهنم را به رويش بسته قفل مى كند، تا ديگر امتهاى بعدى را گمراه نكند، وبعد از تمام شدن هزار سال البته بايد آزاد شود، ومدت اندكى رها گردد((
و در خواب يوحنا در اصحاح بيستم مى گويد:  
آنگاه مى گويد: ((پس وقتى هزار سال تمام شد شيطان از زندانش آزاد گشته بيرون مى شود، تا امتها را كه در چهار گوشه زمينند جوج وماجوج همه را براى جنگ جمع كند در حالى كه عددشان مانند ريگ دريا باشد، پس بر پهناى گيتى سوار شوند ولشگرگاه قديسين را احاطه كنند و نيز مدينه محبوبه را محاصره نمايند، آن وقت آتشى از ناحيه خدا از آسمان نازل شود وهمه شان را بخورد، وابليس هم كه گمراهشان مى كرد در درياچه آتش وكبريت بيفتد، وبا وحشى وپيغمبر دروغگوبباشد، و به زودى شب وروز عذاب شود تا ابد الا بدين ((
 
از اين قسمت كه نقل شده استفاده مى شود كه ((ماجوج (( ويا ((جوج وماجوج (( امتى ويا امتهائى عظيم بوده اند، ودر قسمتهاى بالاى شمال آسيا از آباديهاى آن روز زمين مى زيسته اند، ومردمانى جنگجوومعروف به جنگ وغارت بوده اند.
«فرشته اى ديدم كه از آسمان نازل مى شد و با او است كليد جهنم و سلسله و زنجير بزرگى بر دست دارد، پس مى گيرد اژدهاى زنده قديمى را كه همان ابليس و شيطان باشد، و او را هزار سال زنجير مى كند، و به جهنمش مى اندازد و درب جهنم را به رويش بسته قفل مى كند، تا ديگر امت هاى بعدى را گمراه نكند، و بعد از تمام شدن هزار سال البته بايد آزاد شود، و مدت اندكى رها گردد».
اينجاست كه ذهن آدمى حدس قريبى مى زند، وآن اين است كه ذو القرنين يكى از ملوك بزرگ باشد كه راه را بر اين امتهاى مفسد در زمين سد كرده است ، وحتما بايد سدى كه اوزده فاصل ميان دومنطقه شمالى وجنوبى آسيا باشد، مانند ديوار چين ويا سد باب الابواب ويا سد داريال ويا غير آنها.
 
تاريخ امم آن روز جهان هم اتفاق دارد بر اينكه ناحيه شمال شرقى از آسيا كه ناحيه احداب وبلنديهاى شمال چين باشد موطن ومحل زندگى امتى بسيار بزرگ ووحشى بوده امتى كه مدام روبه زيادى نهاده جمعيتشان فشرده تر مى شد، واين امت همواره بر امتهاى مجاور خود مانند چين حمله مى بردند، وچه بسا در همانجا زاد وولد كرده به سوى بلاد آسياى وسطى وخاورميانه سرازير مى شدند، وچه بسا كه در اين كوه ها به شمال اروپا نيز رخنه مى كردند. بعضى از ايشان طوائفى بودند كه در همان سرزمينهائى كه غارت كردند سكونت نموده متوطن مى شدند، كه اغلب سكنه اروپاى شمالى از آنهايند، ودر آنجا تمدنى به وجود آورده ، وبه زراعت وصنعت مى پرداختند. وبعضى ديگر برگشته به همان غارتگرى خود ادامه مى دادند.
آنگاه مى گويد: «پس وقتى هزار سال تمام شد، شيطان از زندانش آزاد گشته بيرون مى شود، تا امت ها را كه در چهار گوشه زمين اند، جوج و مأجوج همه را براى جنگ جمع كند، در حالى كه عددشان مانند ريگ دريا باشد. پس بر پهناى گيتى سوار شوند و لشگرگاه قديسين را احاطه كنند و نيز مدينه محبوبه را محاصره نمايند، آن وقت آتشى از ناحيه خدا از آسمان نازل شود و همه شان را بخورد، و ابليس هم كه گمراهشان مى كرد در درياچه آتش و كبريت بيفتد، و با وحشى و پيغمبر دروغگو بباشد، و به زودى شب و روز عذاب شود تا ابد الا بدين».
 
از اين قسمت كه نقل شده، استفاده مى شود كه «مأجوج» و يا «جوج و مأجوج» امتى و يا امت هایى عظيم بوده اند، و در قسمت هاى بالاى شمال آسيا از آبادی هاى آن روز زمين مى زيسته اند، و مردمانى جنگجو و معروف به جنگ و غارت بوده اند.
 
اين جاست كه ذهن آدمى حدس قريبى مى زند، و آن اين است كه ذوالقرنين يكى از ملوك بزرگ باشد كه راه را بر اين امت هاى مفسد در زمين سد كرده است، و حتما بايد سدى كه او زده، فاصل ميان دو منطقه شمالى و جنوبى آسيا باشد. مانند ديوار چين و يا سد باب الابواب و يا سد داريال و يا غير آن ها.
 
تاريخ امم آن روز جهان هم اتفاق دارد بر اين كه ناحيه شمال شرقى از آسيا كه ناحيه احداب و بلندی هاى شمال چين باشد، موطن و محل زندگى امتى بسيار بزرگ و وحشى بوده، امتى كه مدام رو به زيادى نهاده، جمعيتشان فشرده تر مى شد، و اين امت همواره بر امت هاى مجاور خود مانند چين حمله مى بردند، و چه بسا در همان جا زاد و ولد كرده، به سوى بلاد آسياى وسطى و خاورميانه سرازير مى شدند، و چه بسا كه در اين كوه ها به شمال اروپا نيز رخنه مى كردند. بعضى از ايشان طوائفى بودند كه در همان سرزمين هایى كه غارت كردند، سكونت نموده متوطن مى شدند، كه اغلب سكنه اروپاى شمالى از آن هايند، و در آن جا تمدنى به وجود آورده، و به زراعت و صنعت مى پرداختند. و بعضى ديگر برگشته، به همان غارتگرى خود ادامه مى دادند.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۶ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۶ </center>
بعضى از مورخين گفته اند كه ياجوج وماجوج امتهائى بوده اند كه در قسمت شمالى آسيا از تبت وچين گرفته تا اقيانوس منجمد شمالى واز ناحيه غرب تا بلاد تركستان زندگى مى كردند اين قول را از كتاب ((فاكهة الخلفاء وتهذيب الاخلاق (( ابن مسكويه ، ورسائل اخوان الصفاء، نقل كرده اند.
بعضى از مورخان گفته اند كه يأجوج و مأجوج امت هایى بوده اند كه در قسمت شمالى آسيا، از تبت و چين گرفته تا اقيانوس منجمد شمالى و از ناحيه غرب تا بلاد تركستان زندگى مى كردند. اين قول را از كتاب «فاكهة الخلفاء و تهذيب الاخلاق» ابن مسكويه، و رسائل اخوان الصفاء، نقل كرده اند.
وهمين خود موءيد آن احتمالى است كه قبلا تقويتش كرديم ، كه سد مورد بحث يكى از سدهاى موجود در شمال آسيا فاصل ميان شمال و جنوب است .
 
و همين خود مؤيد آن احتمالى است كه قبلا تقويتش كرديم، كه سد مورد بحث، يكى از سدهاى موجود در شمال آسيا، فاصل ميان شمال و جنوب است.
<span id='link347'><span>
<span id='link347'><span>
===ذوالقرنين كيست وسدش كجا است ؟ اقوال مختلف در اين باره ===
 
مورخين وارباب تفسير در اين باره اقوالى بر حسب اختلاف نظريه شان در تطبيق داستان دارند:
'''۳ - ذوالقرنين کیست و سدّش کجاست؟'''
الف - به بعضى از مورخين نسبت مى دهند كه گفته اند: سد مذكور در قرآن همان ديوار چين است . آن ديوار طولانى ميان چين ومغولستان حائل شده ، ويكى از پادشاهان چين به نام ((شين هوانك تى (( آن را بنا نهاده ، تا جلوهجومهاى مغول را به چين بگيرد. طول اين ديوار سه هزار كيلومتر وعرض آن ۹ متر وارتفاعش پانزده متر است ، كه همه با سنگ چيده شده ، ودر سال ۲۶۴ قبل از ميلاد شروع وپس از ده ويا بيست سال خاتمه يافته است ، پس ذوالقرنين همين پادشاه بوده .
 
وليكن اين مورخين توجه نكرده اند كه اوصاف ومشخصاتى كه قرآن براى ذوالقرنين ذكر كرده وسدى كه قرآن بنايش را به اونسبت داده با اين پادشاه واين ديوار چين تطبيق نمى كند، چون درباره اين پادشاه نيامده كه به مغرب اقصى سفر كرده باشد، وسدى كه قرآن ذكر كرده ميان دوكوه واقع شده ودر آن قطعه هاى آهن وقطر، يعنى مس مذاب به كار رفته ، و ديوار بزرگ چين كه سه هزار كيلومتر است از كوه وزمين همينطور، هر دومى گذرد وميان دوكوه واقع نشده است ، وديوار چين با سنگ ساخته شده ودر آن آهن وقطرى به كارى نرفته .
مورخان و ارباب تفسير در اين باره اقوالى بر حسب اختلاف نظريه شان در تطبيق داستان دارند:
ب - به بعضى ديگرى از مورخين نسبت داده اند كه گفته اند: آنكه سد مذكور را ساخته يكى از ملوك آشور بوده كه در حوالى قرن هفتم قبل از ميلاد مورد هجوم اقوام سيت قرار مى گرفته ، واين اقوام از تنگناى كوه هاى قفقاز تا ارمنستان آنگاه ناحيه غربى ايران هجوم مى آوردند
 
الف - به بعضى از مورخان نسبت مى دهند كه گفته اند: سدّ مذكور در قرآن، همان ديوار چين است. آن ديوار طولانى ميان چين و مغولستان حائل شده، و يكى از پادشاهان چين به نام «شين هوانك تى» آن را بنا نهاده، تا جلو هجوم هاى مغول را به چين بگيرد. طول اين ديوار سه هزار كيلومتر و عرض آن ۹ متر و ارتفاعش پانزده متر است، كه همه با سنگ چيده شده، و در سال ۲۶۴ قبل از ميلاد شروع و پس از ده و يا بيست سال خاتمه يافته است، پس ذوالقرنين همين پادشاه بوده.
 
وليكن اين مورخان توجه نكرده اند كه اوصاف و مشخصاتى كه قرآن براى ذوالقرنين ذكر كرده و سدى كه قرآن بنايش را به او نسبت داده، با اين پادشاه و اين ديوار چين تطبيق نمى كند. چون درباره اين پادشاه نيامده كه به مغرب اقصى سفر كرده باشد، و سدى كه قرآن ذكر كرده، ميان دو كوه واقع شده و در آن قطعه هاى آهن و قطر، يعنى مس مذاب به كار رفته، و ديوار بزرگ چين كه سه هزار كيلومتر است از كوه و زمين همين طور، هر دو مى گذرد و ميان دو كوه واقع نشده است، و ديوار چين با سنگ ساخته شده و در آن آهن و قطرى به كارى نرفته.
 
ب - به بعضى ديگرى از مورخان نسبت داده اند كه گفته اند: آن كه سدّ مذكور را ساخته، يكى از ملوك آشور بوده كه در حوالى قرن هفتم قبل از ميلاد، مورد هجوم اقوام سيت قرار مى گرفته، و اين اقوام از تنگناى كوه هاى قفقاز تا ارمنستان، آنگاه ناحيه غربى ايران هجوم مى آوردند.





نسخهٔ کنونی تا ‏۲۷ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۰۷

→ صفحه قبل صفحه بعد ←



و در بعضى ديگر آمده كه: بعد از زنده شدن، بار دوم در جاى ضربت هايى كه به او زده بودند، دو شاخ بر سرش رویيده بود، و خداوند نور و ظلمت را برايش مسخر كرد، و چون بر زمين نازل شد، شروع كرد به سير و سفر در زمين و مردم را به سوى خدا دعوت كردن. مانند شير نعره مى زد و دو شاخش رعد و برق مى زد، و اگر قومى از پذيرفتن دعوتش استكبار مى كرد، ظلمت را بر آنان مسلط مى كرد، و ظلمت آن قدر خسته شان مى كرد تا مجبور مى شدند دعوتش را اجابت كنند.

و در بعضى ديگر آمده كه: وى اصلا دو شاخ بر سر داشت، و براى پوشاندنش همواره عمامه بر سر مى گذاشت، و عمامه از همان روز باب شد، و از بس كه در پنهان كردن آن مراقبت داشت، هيچ كس غير از كاتبش از جريان خبر نداشت، او را هم اكيدا سفارش كرده بود كه به كسى نگويد، ليكن حوصله كاتبش سر آمده، به ناچار به صحرا آمد، و دهان خود را به زمين گذاشته،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۳

فرياد زد كه پادشاه دو شاخ دارد. خداى تعالى از صداى او دو بوته نى رويانيد. چوپانى از آن نی ها گذر كرد، خوشش آمد، و آن ها را قطع نموده، مزمارى ساخت كه وقتى در آن مى دميد، از دهانه آن ها اين صدا در مى آمد: «آگاه كه براى پادشاه دو شاخ است».

قضيه در شهر منتشر شد. ذوالقرنين فرستاد كاتبش را آوردند، و او را استنطاق كرد و چون ديد انكار مى كند، تهديد به قتلش نمود. او واقع قضيه را گفت. ذوالقرنين گفت: پس معلوم مى شود اين امرى بوده كه خدا مى خواسته افشاء شود. از آن به بعد، عمامه را هم كنار گذاشت.

بعضى گفته اند: از اين جهت ذوالقرنينش خوانده اند كه او در دو قرن از زمين، يعنى در شرق و غرب آن، سلطنت كرده است. و بعضى ديگر گفته اند: بدين جهت است كه وقتى در خواب ديد كه از دو لبه آفتاب گرفته است، خوابش را اين طور تعبير كردند كه مالك و پادشاه شرق و غرب عالم مى شود، و به همين جهت ذوالقرنينش خواندند.

بعضى ديگر گفته اند: بدين جهت كه وى دو دسته مو در سر داشت. و بعضى گفته اند: چون كه هم پادشاه روم و هم فارس شد. و بعضى گفته اند: چون در سرش دو برآمدگى چون شاخ بود. و بعضى گفته اند: چون در تاجش دو چيز به شكل شاخ از طلا تعبيه كرده بودند. و از اين قبيل اقوالى ديگر.

و از جمله، اختلافى كه وجود دارد، در سفر او به مغرب و مشرق است كه اين اختلاف از ساير اختلاف هاى ديگر شديدتر است. در بعضى روايات آمده كه: ابر در فرمانش بوده، سوار بر ابر مى شد و مغرب و مشرق عالم را سير مى كرده.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۴

و در رواياتى ديگر آمده كه: او به كوه قاف رسيد، آنگاه در باره آن كوه دارد كه كوهى است سبز و محيط بر همه دنيا، و سبزى آسمان هم از رنگ آن است.

و در بعضى ديگر آمده كه: ذوالقرنين به طلب آب حيات برخاست. به او گفتند كه آب حيات در ظلمات است. ذوالقرنين وارد ظلمات شد، در حالى كه خضر در مقدمه لشگرش قرار داشت. خود او موفق به خوردن از آن نشد و خضر موفق شد. حتى خضر از آن آب غسل هم كرد، و به همين جهت هميشه باقى و تا قيامت زنده است. و در همين روايات آمده كه: ظلمات مزبور در مشرق زمين است.

و از آن جمله، اختلافى است كه درباره محل سدّ ذوالقرنين هست.

در بعضى از روايات آمده كه در مشرق است. و در بعضى ديگر آمده كه: در شمال است. مبالغه روايات در اين مورد به حدى رسيده كه بعضى گفته اند: طول سد كه در بين دو كوه ساخته شده، صد فرسخ، و عرض آن پنجاه فرسخ، و ارتفاع آن به بلندى دو كوه است. و در پى ريزى اش، آن قدر زمين را كندند كه به آب رسيدند، و در درون سدّ صخره هاى عظيم، و به جاى گل، مس ذوب شده ريختند تا به كف زمين رسيدند. از آن جا به بالا را با قطعه هاى آهن و مس ذوب شده پر كردند، و در لابلاى آن رگه اى از مس زرد به كار بردند، كه چون جامه راه راه، رنگارنگ گرديد.

و از آن جمله، اختلاف روايات است در وصف يأجوج و مأجوج.

در بعضى روايات آمده كه: از نژاد ترك، از اولاد يافث بن نوح بودند، و در زمين فساد مى كردند. ذوالقرنين، سدى را كه ساخت، براى همين بود كه راه رخنه آنان را ببندد. و در بعضى از آن ها آمده كه اصلااز جنس بشر نبودند. و در بعضى ديگر آمده كه قوم «ولود» بوده اند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۵

يعنى هيچ كس از زن و مرد آن ها نمى مرده، مگر آن كه داراى هزار فرزند شده باشد، و به همين جهت آمار آن ها از عدد ساير بشر بيشتر بوده. حتى در بعضى روايات آمار آن ها را نه برابر همه بشر دانسته.

و نيز روايت شده كه اين قوم از نظر نيروى جسمى و شجاعت به حدّى بوده اند كه به هيچ حيوان و يا درنده و يا انسانى نمى گذشتند، مگر آن كه آن را پاره پاره كرده، مى خوردند. و نيز به هيچ كشت و زرع و يا درختى نمى گذشتند، مگر آن كه همه را مى چريدند، و به هيچ نهرى بر نمى خورند مگر آن كه آب آن را مى خوردند و آن را خشك مى كردند. و نيز روايت شده كه يأجوج يك قوم و مأجوج، قومى ديگر و امتى ديگر بوده اند، و هر يك از آن ها چهار صد هزار امت و فاميل بوده اند، و به همين جهت جز خدا، كسى از عدد آن ها خبر نداشته.

و نيز روايت شده كه سه طایفه بوده اند. يك طایفه مانند ارز بوده اند كه درختى است بلند. طایفه ديگر طول و عرضشان يكسان بوده و از هر طرف چهار زرع بوده اند. و طایفه سوم كه از آن دو طایفه شديدتر و قوی تر بودند، هر يك دو لاله گوش داشته اند كه يكى از آن ها را تشك و ديگرى را لحاف خود مى كرده. يكى لباس تابستانى و ديگرى لباس زمستانى آن ها بوده، اولى پشت و رويش داراى پرهایى ريز بوده و آن ديگرى، پشت و رويش كرك بوده است. بدنى سفت و سخت داشته اند. كرك و پشم بدنشان، بدن هايشان را مى پوشانده.

و نيز روايت شده كه: قامت هر يك از آن ها، يك وجب و يا دو وجب و يا سه وجب بوده. و در بعضى ديگر آمده كه: آن هایى كه لشكر ذوالقرنين با ايشان مى جنگيدند، صورت هايشان مانند سگ بوده.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۶

و از جمله آن اختلافات، اختلافى است كه در تاريخ زندگى سلطنت ذوالقرنين است.

در بعضى از روايات آمده كه بعد از نوح، و در بعضى ديگر در زمان ابراهيم و هم عصر وى مى زيسته. زيرا ذوالقرنين حج خانه خدا كرده و با ابراهيم مصافحه نموده است ، واين اولين مصافحه در دنيا بوده. و در بعضى ديگر آمده كه وى در زمان داوود مى زيسته است.

باز از جمله اختلافاتى كه در روايات اين داستان هست، اختلاف در مدت سلطنت ذوالقرنين است.

در بعضى از روايات آمده كه سى سال، و در بعضى ديگر دوازده سال، و در روايات ديگر مقدارهایى ديگر گفته شده.

اين بود جهات اختلافى كه هر كه به تاريخ مراجعه نمايد و اخبار اين داستان را در جوامع حديث، از قبيل الدر المنثور، بحار، برهان و نورالثقلين از نظر بگذراند، به آن ها واقف مى گردد.

دو روايت از اميرمؤمنان على «ع»، درباره ذوالقرنين

و در كتاب كمال الدين، به سند خود، از اصبغ بن نباته روايت كرده كه گفت: ابن الكواء در محضر على «عليه السلام»، هنگامى كه آن جناب بر فراز منبر بود، برخاست و گفت: يا اميرالمؤمنين! ما را از داستان ذوالقرنين خبر بده. آيا پيغمبر بوده و يا ملك؟ و مرا از دو «قرن» او خبر بده، آيا از طلا بوده يا از نقره؟

حضرت فرمود: نه پيغمبر بود و نه ملك، و دو قرنش، نه از طلا بود و نه از نقره. او، مردى بود كه خداى را دوست مى داشت و خدا هم او را دوست داشت. او، خيرخواه خدا بود، خدا هم برايش خير مى خواست. و بدين جهت او را «ذوالقرنين» خواندند كه قومش را به سوى خدا دعوت مى كرد و آن ها او را زدند و يك طرف سرش را شكستند. پس مدتى از مردم غايب شد، و بار ديگر به سوى آنان برگشت. اين بار هم زدند و طرف ديگر سرش را شكستند، و اينك در ميان شما نيز كسى مانند او هست.

مؤلف: ظاهرا كلمۀ «ملك» در اين روايت به فتح لام (فرشته) باشد، نه به كسر آن (پادشاه). براى اين كه در رواياتى كه به حد استفاضه از آن جناب و از ديگران نقل شده، همه او را سلطانى جهانگير معرفى كرده اند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۷

پس اين كه در اين روايت آن را نفى كرده و همچنين پيغمبر بودن او را نيز نفى كرده، به خاطر اين بوده كه روايات وارده از رسول خدا را كه در بعضى آمده كه پيغمبر بوده، و در بعضى ديگر فرشته اى از فرشتگان - كه همين قول عمر بن خطاب است، همچنان كه اشاره به آن گذشت - تكذيب نمايد.

و اين كه فرمود: «اينك در ميان شما مانند او هست»، يعنى مانند ذو القرنين در دو بار شكافته شدن فرقش، و مقصودش خودش بوده. چون يك طرف فرق سر ايشان از ضربت ابن عبدود شكافته شد و طرف ديگر به ضربت عبد الرحمان ابن ملجم (لعنة الله عليه) كه با همين ضربت دومى شهيد گرديد.

و نيز به دليل روايت كمال الدين كه از روايات مستفيضه از اميرالمؤمنين «عليه السلام» است و شيعه و اهل سنت به الفاظ مختلفى از آن جناب نقل كرده اند و مبسوط تر از همه از نظر لفظ همين نقلى است كه ما آورديم.

چيزى كه هست، دستِ نقل به معنا با آن بازی ها كرده و آن را به صورت عجيب و غريب و نهايت تحريف در آورده است.

و در الدر المنثور است كه ابن مردويه، از سالم بن ابى الجعد روايت كرده كه گفت: شخصى از على «عليه السلام»، از ذوالقرنين پرسش نمود كه آيا پيغمبر بوده يا نه؟ فرمود: از پيغمبرتان شنيدم كه مى فرمود: او، بنده اى بود معتقد به وحدانيت خدا و مخلص در عبادتش، خدا هم خيرخواه او بود.

حديثى از امام صادق «ع»، درباره طلوع و غروب آفتاب

و در احتجاج، از امام صادق «عليه السلام»، در ضمن حديث مفصلى روايت كرده كه گفت: سائل از آن جناب پرسيد: مرا از آفتاب خبر ده كه در كجا پنهان مى شود؟

فرمود: بعضى از علما گفته اند وقتى آفتاب به پایين ترين نقطه سرازير مى شود، فلك آن را مى چرخاند و دوباره به شكم آسمان بالا مى برد، و اين كار هميشه جريان دارد تا آن كه به طرف محل طلوع خود پایين آيد. يعنى آفتاب در چشمه لايه دارى فرو رفته، سپس زمين را پاره نموده، دوباره به محل طلوع خود بر مى گردد. به همين جهت زير عرش متحير شده تا آن كه اجازه اش دهند بار ديگر طلوع كند، و همه روزه، نورش سلب شده، هر روز، نور ديگرى سرخ فام به خود مى گيرد.

مؤلف: اين كه فرمود: «به پایين ترين نقطه سرازير مى شود»، تا آن جا كه فرمود: «به محل طلوع خود بر مى گردد»، بيان سير آفتاب است از حين غروب تا هنگام طلوعش در مدار آسمان، بنابر فرضيه معروف بطلميوسى.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۸

چون آن روز اين فرضيه بر سر كار بود كه اساسش مبنى بر سكون زمين و حركت اجرام سماوى در پيرامون آن بود، و به همين جهت امام «عليه السلام»، اين قضيه را به بعضى علماء نسبت داده است.

و اين كه داشت: «يعنى آفتاب در چشمه لايه دارى فرو رفته، سپس زمين را پاره مى كند و دوباره به محل طلوع خود بر مى گردد»، جزء كلام امام نيست، بلكه كلام بعضى از راويان خبر است، كه به خاطر قصور فهم، آيه «تَغرُبُ فِى عَينٍ حَمِئَة» را به فرو رفتن آفتاب در چشمه لايه دار، و غايب شدنش در آن، و چون ماهى شنا كردن در آب، و پاره كردن زمين، و دوباره به محل طلوع برگشتن، و سپس رفتن به زير عرش، تفسير كرده اند.

به نظر آن ها «عرش»، آسمانى است فوق آسمان هاى هفتگانه، و يا جسمى است نورانى كه مافوق آن نيست، و آن را بالاى آسمان هفتم گذاشته اند و آفتاب، شب ها در آن جا هست تا اجازه اش دهند طلوع كند. آن وقت است كه نورى قرمز به خود مى گيرد و طلوع مى كند.

و همين راوى در جملۀ «پس در زير عرش متحير شده، تا آن كه اجازه اش دهند طلوع كند»، به روايت ديگرى اشاره كرده كه از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روايت شده كه ملائكه، آفتاب را بعد از غروبش به زير عرش مى برند و نگاه مى دارند، در حالى كه اصلا نور ندارد، و در همان جا هست در حالى كه هيچ نمى داند فردا چه مأموريتى به او مى دهند، تا آن كه جامه نور را بر تنش كرده، دستورش مى دهند طلوع كند. فهم قاصر او در «عرش»، همان اشتباهى را مرتكب شده كه در تفسير غروب در اين جا مرتكب شده بود. در نتيجه قدم به قدم از حق دورتر شده است.

و در تفسير «عرش» به فلك نهم و يا جسم نورانى نظير تخت، در كتاب و سنت چيزى كه قابل اعتماد باشد، وجود ندارد. همه اين ها مطالبى است كه فهم اين راوى آن را تراشيده و ما بيشتر روايات «عرش» را در اوائل جزء هشتم اين كتاب نقل نموديم.

و همين كه امام «عليه السلام» مطلب را به بعضى از علماء نسبت داده، خود اشاره به اين است كه آن جناب مطلب را صحيح ندانسته، و اين امكان را هم نداشته كه حق مطلب را بيان فرمايد. و چگونه مى توانسته اند بيان كنند در حالى كه فهم شنوندگان آن قدر ساده و نارسا بوده كه يك فرضيه آسان و سهل التصور در نزد اهل فنش را اين طور كه ديديد، گيج و گم مى كردند.

در چنين زمانى، اگر امام حق مطلب را كه امرى خارج از احساس به خواص ظاهرى و بيرون از گنجايش فكر آن روز شنونده بود، بيان مى كردند، شنوندگان چگونه تلقى اش نموده، و چه معانى برايش مى تراشيدند؟

رواياتى دیگر، در ذيل برخى آيات راجع به ذوالقرنين

و در الدر المنثور است كه عبدالرزاق، سعيد بن منصور، ابن جرير، ابن منذر و ابن ابى حاتم، از طريق عثمان بن ابى حاضر، از ابن عباس روايت كرده اند كه به وى گفته شد: معاوية بن ابى سفيان، آيه سوره كهف را «تَغرُبُ فِى عَينٍ حَامِيَة» قرائت كرده.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۹

ابن عباس مى گويد: من به معاويه گفتم: ما اين آيه را، جز به لفظ «حَمِئَة» قرائت نكرده ايم، (تو اين قرائت را از كه شنيدى)؟ معاويه به عبدالله عمر گفت: تو چه جور مى خوانى؟ گفت: همان طور كه تو خواندى.

ابن عباس مى گويد: به معاويه گفتم: قرآن در خانه من نازل شده، (تو از اين و آن مى پرسى)؟

معاويه فرستاد نزد كعب الاحبار و احضارش نموده، پرسيد: در تورات، محل غروب آفتاب را كجا دانسته؟

كعب گفت: از اهل عربيت بپرس، كه آنان بهتر مى دانند، و اما من در تورات مى يابم كه آفتاب در آب و گِل غروب مى كند - و در اين جا، با دست به سمت مغرب اشاره كرد - ابن ابى حاضر، به ابن عباس گفت: اگر من با شما دو نفر بودم، چيزى مى گفتم كه سخن تو را تأييد كند و معاويه را نسبت به كلمه «حَمِئَة» بصيرت بخشد.

ابن عباس پرسيد: چه مى گفتى؟

گفت اين مدرك را ارائه مى دادم كه «تبع» در ضمن خاطراتى كه از ذوالقرنين و از علاقه مندى او به علم و پيروى از آن نقل كرده، گفته است:

قَد كَانَ ذُوالقَرنَين عمر مُسلِماً * مَلِكاً تُدِينُ لَهُ المُلوكُ وَ تَحشدُ

فَأتَى المَشَارِقَ وَ المَغَارِبَ يَبتَغِى * أسبَابَ مُلكٍ مِن حَكِيمٍ مُرشِدٍ

فَرَأى مَغِيبَ الشَّمسِ عِندَ غُرُوبِهَا * فِى عَينٍ ذِى خَلَبٍ و ثأط حَرمَدٍ

ابن عباس پرسيد: «خَلَب» چيست؟

اسود گفت: در زبان قوم «تبع»، به معناى گِل است. پرسيد: «ثأط» به چه معنا است؟ گفت: به معناى لاى است. پرسيد: «حَرمَد» چيست؟ گفت: سياه.

ابن عباس، غلامى را صدا زد كه آنچه اين مرد مى گويد، بنويس.

مؤلف: اين حديث با مذاق جماعت كه قائل به تواتر قرائت ها هستند، آن طور كه بايد، سازگارى ندارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۰

و از تيجان ابن هشام، همين حديث را نقل كرده، و در آن چنين آمده كه:

ابن عباس، اين اشعار را براى معاويه خواند. معاويه از معناى «خلب» و «ثأط» و «حَرمَد» پرسيد، و در جوابش گفت: «خلب»، به معناى لايه زيرين است و «حرمد»، شن و سنگ زير آن است. آنگاه قصيده را هم ذكر كرده. و همين اختلاف، خود شاهد بر اين است كه در اين روايت نارسايى وجود دارد.

و در تفسير عياشى، از ابى بصير، از ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده كه در ذيل اين كلام خداى عزّوجلّ: «لَم نَجعَل لَهُم مِن دُونِهَا سِتراً» فرمود: چون هنوز خانه ساختن را ياد نگرفته بودند.

و در تفسير قمى، در ذيل همين آيه نقل كرده كه امام فرمود: چون هنوز لباس دوختن را نياموخته بودند.

و در الدر المنثور است كه ابن منذر، از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل جملۀ «حَتّى إذَا بَلَغَ بَينَ السَّدَّينِ» گفته: يعنى دو كوه، كه يكى كوه «ارمينيه»، و يكى كوه «آذربيجان» است.

و در تفسير عياشى، از مفضل روايت كرده كه گفت: از امام صادق «عليه السلام»، از معناى آيه «أجعَل بَينَكُم وَ بَينَهُم رَدماً» پرسش نمودم.

فرمود: منظور تقيه است كه «فَمَا استَطَاعُوا أن يَظهَرُوهُ وَ مَا استَطَاعُوا لَهُ نَقباً»، اگر به تقيه عمل كنى، در حق تو هيچ حيله اى نمى توانند بكنند، و خود، حصنى حصين است، و ميان تو و اعداء خدا سدّى محكم است كه نمى توانند آن را سوراخ كنند.

و نيز، در همان كتاب، از جابر، از آن جناب روايت كرده كه آيه را به «تقيه» تفسير فرموده است.

مؤلف: اين دو روايت، از باب جرى است، نه تفسير.

و در تفسير عياشى، از اصبغ بن نباته، از على «عليه السلام» روايت كرده كه روز را در جملۀ «وَ تَرَكنَا بَعضَهُم يَومَئِذٍ يَمُوجُ فِى بَعضٍ»، به روز قيامت تفسير فرموده.

مؤلف: ظاهر آيه، به حسب سياق اين است كه: اين آيه مربوط به علائم ظهور قيامت باشد، و شايد مراد امام هم، از روز قيامت، همان مقدمات آن روز باشد. چون بسيار مى شود كه قيامت به روز ظهور مقدماتش هم اطلاق مى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۱

و در همان كتاب، از محمد بن حكيم روايت شده كه گفت: من به امام صادق «عليه السلام» نامه ای نوشتم، و در آن پرسيدم: آيا نفس قادر بر معرفت هست، يا نه؟ مى گويد: امام فرمود: نه.

پرسيدم: خداى تعالى مى فرمايد: «الَّذِينَ كَانَت أعيُنُهُم فِى غِطَاءٍ عَن ذِكرِى وَ كَانُوا لَا يَستَطِيعُونَ سَمعاً»، و از آن بر مى آيد كه ديدگان كفار بينایى داشته و بعدا دچار غطاء شده.

امام فرمود: اين آيه «وَ مَا كَانُوا يَستَطِيعُونَ السَّمعَ وَ مَا كَانُوا يُبصِرُون»، كنايه است از نديدن و نشنيدن، نه اين كه مى بينند، ولى غطاء جلو ديد آنان را گرفته است.

مى گويد عرض كردم: پس چرا از آنان عيب مى گيرد؟ فرمود: از آن جهت كه خدا با آنان معامله كرده، عيب نمى گيرد، بلكه از آن جهت كه خود چنين كردند، از آن ها عيب مى گيرد و اگر منحرف نمى شدند و تكلف نمى كردند، عيبى بر آنان نبود.


مؤلف: يعنى كفار، خود مسبّب اين حجاب اند و به همين جهت، به آثار و تبعات آن گرفتار مى شوند.

و در تفسير قمى، در ذيل آيه مذكور، از امام روايت كرده كه فرمود: كسانى هستند كه به خلقت خدا و آيات ارضى و سماوى او نظر نمى افكنند.

مؤلف: و در عيون، از حضرت رضا «عليه السلام» روايت كرده كه: آيه را بر منكران ولايت تطبيق فرموده، و اين، همان تطبيق كلى بر مصداق است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۲

بحثى قرآنى و تاريخى پيرامون داستان ذوالقرنين در چند فصل

۱ - داستان ذوالقرنين در قرآن:

قرآن كريم، متعرض اسم او و تاريخ زندگى و ولادت و نسب و ساير مشخصاتش نشده. البته اين رسم قرآن كريم در همه موارد است كه در هيچ يك از قصص گذشتگان به جزئيات نمى پردازد. در خصوص ذو القرنين هم به ذكر سفرهاى سه گانه او اکتفا كرده:

اول رحلتش به مغرب تا آن جا كه به محل فرو رفتن خورشيد رسيده و ديده است كه آفتاب در عين «حَمِئَة» و يا «حَامِيَة» فرو مى رود، و در آن محل به قومى برخورده است.

و رحلت دومش از مغرب به طرف مشرق بوده، تا آن جا كه به محل طلوع خورشيد رسيده، و در آن جا به قومى برخورده كه خداوند ميان آنان و آفتاب، ساتر و حاجبى قرار نداده.

و رحلت سومش تا به موضع بين السدين بوده، و در آن جا به مردمى برخورده كه به هيچ وجه حرف و كلام نمى فهميدند و چون از شر يأجوج و مأجوج شكايت كردند، و پيشنهاد كردند كه هزينه اى در اختيارش ‍ بگذارند و او بر ايشان ديوارى بكشد، تا مانع نفوذ يأجوج و مأجوج در بلاد آنان باشد.

او نيز پذيرفته و وعده داده سدّى بسازد كه مافوق آنچه آن ها آرزويش را مى كنند، بوده باشد، ولى از قبول هزينه خوددارى كرده است و تنها از ايشان نيروى انسانى خواسته است. آنگاه از همه خصوصيات بناى سدّ تنها اشاره اى به رجال و قطعه هاى آهن و دَم هاى كوره و قطر نموده است.

اين، آن چيزى است كه قرآن كريم از اين داستان آورده، و از آنچه آورده، چند خصوصيت و جهت جوهرى داستان استفاده مى شود:

اول اين كه: صاحب اين داستان، قبل از اين كه داستانش در قرآن نازل شود، بلكه حتى در زمان زندگى اش ذوالقرنين ناميده مى شد، و اين نكته از سياق داستان، يعنى جملۀ «يَسئَلُونَكَ عَن ذِى القَرنَين» و «قُلنَا يَا ذَا القَرنَين» و «قَالُوا يَا ذِى القَرنَين» به خوبى استفاده مى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۳

(از جمله اول بر مى آيد كه در عصر رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» قبل از نزول اين قصه چنين اسمى بر سر زبان ها بوده، كه از آن جناب داستانش را پرسيده اند. و از دو جمله بعدى به خوبى معلوم مى شود كه اسمش همين بوده كه با آن خطابش كرده اند).

خصوصيت دوم اين كه: او، مردى مؤمن به خدا و روز جزاء و متدين به دين حق بوده كه بنابر نقل قرآن كريم گفته است: «هَذَا رَحمَةٌ مِن رَبِّى فَإذَا جَاءَ وَعدُ رَبِّى جَعَلَهُ دَكّاءً وَ كَانَ وَعدُ رَبّى حَقّاً». و نيز گفته: «أمّا مَن ظَلَمَ فَسَوفَ نُعَذِّبُهُ ثُمّ يُرَدُّ إلَى رَبِّهِ فَيُعَذِّبُهُ عَذَاباً نُكراً وَ أمّا مَن آمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحاً...»، گذشته از اين كه آيه «قُلنَا يَا ذَا القَرنَينِ إمّا أن تُعَذِّبَ وَ إمّا أن تَتَّخِذَ فِيهِم حُسناً» كه خداوند اختيار تام به او مى دهد، خود شاهد بر مزيد كرامت و مقام دينى او مى باشد، و مى فهماند كه او به وحى و يا الهام و يا به وسيله پيغمبرى از پيغمبران تأييد مى شد، و او را كمك مى كرده.

خصوصيت سوم اين كه: او از كسانى بوده كه خداوند خير دنيا و آخرت را برايش جمع كرده بود. اما خير دنيا، براى اين كه سلطنتى به او داده بود كه توانست با آن به مغرب و مشرق آفتاب برود، و هيچ چيز جلوگيرش نشود، بلكه تمامى اسباب مسخر و زبون او باشند.

و اما آخرت، براى اين كه او بسط عدالت و اقامه حق در بشر نموده، به صلح و عفو و رفق و كرامت نفس و گستردن خير و دفع شر در ميان بشر سلوك كرد، كه همه اين ها از آيه «إنّا مَكَّنَّا لَهُ فِى الأرضِ وَ آتَينَاهُ مِن كُلِّ شَئٍ سَبَباً» استفاده مى شود. علاوه بر آنچه كه از سياق داستان بر مى آيد كه چگونه خداوند نيروى جسمانى و روحانى به او ارزانى داشته است.

جهت چهارم اين كه: به جماعتى ستمكار در مغرب برخورد و آنان را عذاب نمود.

جهت پنجم اين كه: سدّى كه بنا كرده، در غير مغرب و مشرق آفتاب بوده. چون بعد از آن كه به مشرق آفتاب رسيده، پيروى سببى كرده تا به ميان دو كوه رسيده است، و از مشخصات سد او، علاوه بر اين كه گفتيم در مشرق و مغرب عالم نبوده، اين است كه ميان دو كوه ساخته شده، و اين دو كوه را كه چون دو ديوار بوده اند به صورت يك ديوار ممتد در آورده است. و در سدى كه ساخته پاره هاى آهن و قطر به كار رفته، و قطعا در تنگنایى بوده كه آن تنگنا، رابط ميان دو قسمت مسكونى زمين بوده است.

۲ - داستان سدّ ذوالقرنين و يأجوج و مأجوج، از نظر تاريخ:

قدماى از مورخان هيچ يك در اخبار خود پادشاهى را كه نامش ذوالقرنين و يا شبيه به آن باشد، اسم نبرده اند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۴

و نيز اقوامى به نام يأجوج و مأجوج و سدّى كه منسوب به ذوالقرنين باشد، نام نبرده اند. بله به بعضى از پادشاهان حمير از اهل يمن، اشعارى نسبت داده اند كه به عنوان مباهات، نسبت خود را ذكر كرده و يكى از پدران خود را كه سمت پادشاهى «تبع» داشته را، به نام «ذوالقرنين» اسم برده و در سروده هايش اين را نيز سروده كه او به مغرب و مشرق عالم سفر كرد و سدّ يأجوج و مأجوج را بنا نمود، كه به زودى در فصول آينده، مقدارى از آن اشعار به نظر خواننده خواهد رسيد - إن شاء الله.

و نيز ذكر يأجوج و مأجوج در مواضعى از كتب عهد عتيق آمده. از آن جمله در اصحاح دهم از سفر تكوين تورات: «اينان فرزندان دودمان نوح اند: سام و حام و يافث كه بعد از طوفان براى هر يك فرزندانى شد. فرزندان يافث عبارت بودند از: جومر و مأجوج و ماداى و باوان و نوبال و ماشك و نبراس».

و در كتاب حزقيال، اصحاح سى وهشتم آمده:

«خطاب كلام رب به من شد كه مى گفت: اى فرزند آدم! روى خود متوجه جوج سرزمين مأجوج رئيس روش ماشك و نوبال كن، و نبوت خود را اعلام بدار و بگو آقا و سيد و رب اين چنين گفته: اى جوج رئيس روش ماشك و نوبال، عليه تو برخاستم، تو را بر مى گردانم و دهنه هایى در دو فك تو مى كنم، و تو و همه لشگرت را، چه پياده و چه سواره بيرون مى سازم، در حالى كه همه آنان فاخرترين لباس بر تن داشته باشند، و جماعتى عظيم و با سپر باشند، همه شان شمشيرها به دست داشته باشند، فارس و كوش و فوط با ايشان باشد كه همه با سپر و كلاه خود باشند، و جومر و همه لشگرش و خانواده نوجرمه از اواخر شمال با همه لشگرش شعبه هاى كثيرى با تو باشند».

مى گويد: «به همين جهت اى پسر آدم بايد ادعاى پيغمبرى كنى و به جوج بگويى سيد رب امروز در نزديكى سكناى شعب اسرائيل در حالى كه در امن هستند، چنين گفته: آيا نمى دانى و از محلت از بالاى شمال مى آيى».

و در اصحاح سى و نهم، داستان سابق را دنبال نموده، مى گويد:

«و تو اى پسر آدم براى جوج ادعاى پيغمبرى كن و بگو سيد رب اين چنين گفته: اينك من عليه توام اى جوج اى رئيس روش ماشك و نوبال و اردك و اقودك، و تو را از بالاهاى شمال بالا مى برم، و به كوه هاى اسرائيل مى آورم، و كمانت را از دست چپت و تيرهايت را از دست راستت مى زنم، كه بر كوه هاى اسرائيل بيفتى، و همه لشگريان و شعوبى كه با تو هستند، بيفتند، آيا مى خواهى خوراك مرغان كاشر از هر نوع و وحشی هاى بيابان شوى؟ بر روى زمين بيفتى؟ چون من به كلام سيد رب سخن گفتم، و آتشى بر مأجوج و بر ساكنين در جزائر ايمن مى فرستم، آن وقت است كه مى دانند منم رب...».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۵

و در خواب يوحنا در اصحاح بيستم مى گويد:

«فرشته اى ديدم كه از آسمان نازل مى شد و با او است كليد جهنم و سلسله و زنجير بزرگى بر دست دارد، پس مى گيرد اژدهاى زنده قديمى را كه همان ابليس و شيطان باشد، و او را هزار سال زنجير مى كند، و به جهنمش مى اندازد و درب جهنم را به رويش بسته قفل مى كند، تا ديگر امت هاى بعدى را گمراه نكند، و بعد از تمام شدن هزار سال البته بايد آزاد شود، و مدت اندكى رها گردد».

آنگاه مى گويد: «پس وقتى هزار سال تمام شد، شيطان از زندانش آزاد گشته بيرون مى شود، تا امت ها را كه در چهار گوشه زمين اند، جوج و مأجوج همه را براى جنگ جمع كند، در حالى كه عددشان مانند ريگ دريا باشد. پس بر پهناى گيتى سوار شوند و لشگرگاه قديسين را احاطه كنند و نيز مدينه محبوبه را محاصره نمايند، آن وقت آتشى از ناحيه خدا از آسمان نازل شود و همه شان را بخورد، و ابليس هم كه گمراهشان مى كرد در درياچه آتش و كبريت بيفتد، و با وحشى و پيغمبر دروغگو بباشد، و به زودى شب و روز عذاب شود تا ابد الا بدين».

از اين قسمت كه نقل شده، استفاده مى شود كه «مأجوج» و يا «جوج و مأجوج» امتى و يا امت هایى عظيم بوده اند، و در قسمت هاى بالاى شمال آسيا از آبادی هاى آن روز زمين مى زيسته اند، و مردمانى جنگجو و معروف به جنگ و غارت بوده اند.

اين جاست كه ذهن آدمى حدس قريبى مى زند، و آن اين است كه ذوالقرنين يكى از ملوك بزرگ باشد كه راه را بر اين امت هاى مفسد در زمين سد كرده است، و حتما بايد سدى كه او زده، فاصل ميان دو منطقه شمالى و جنوبى آسيا باشد. مانند ديوار چين و يا سد باب الابواب و يا سد داريال و يا غير آن ها.

تاريخ امم آن روز جهان هم اتفاق دارد بر اين كه ناحيه شمال شرقى از آسيا كه ناحيه احداب و بلندی هاى شمال چين باشد، موطن و محل زندگى امتى بسيار بزرگ و وحشى بوده، امتى كه مدام رو به زيادى نهاده، جمعيتشان فشرده تر مى شد، و اين امت همواره بر امت هاى مجاور خود مانند چين حمله مى بردند، و چه بسا در همان جا زاد و ولد كرده، به سوى بلاد آسياى وسطى و خاورميانه سرازير مى شدند، و چه بسا كه در اين كوه ها به شمال اروپا نيز رخنه مى كردند. بعضى از ايشان طوائفى بودند كه در همان سرزمين هایى كه غارت كردند، سكونت نموده متوطن مى شدند، كه اغلب سكنه اروپاى شمالى از آن هايند، و در آن جا تمدنى به وجود آورده، و به زراعت و صنعت مى پرداختند. و بعضى ديگر برگشته، به همان غارتگرى خود ادامه مى دادند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۲۶

بعضى از مورخان گفته اند كه يأجوج و مأجوج امت هایى بوده اند كه در قسمت شمالى آسيا، از تبت و چين گرفته تا اقيانوس منجمد شمالى و از ناحيه غرب تا بلاد تركستان زندگى مى كردند. اين قول را از كتاب «فاكهة الخلفاء و تهذيب الاخلاق» ابن مسكويه، و رسائل اخوان الصفاء، نقل كرده اند.

و همين خود مؤيد آن احتمالى است كه قبلا تقويتش كرديم، كه سد مورد بحث، يكى از سدهاى موجود در شمال آسيا، فاصل ميان شمال و جنوب است.

۳ - ذوالقرنين کیست و سدّش کجاست؟

مورخان و ارباب تفسير در اين باره اقوالى بر حسب اختلاف نظريه شان در تطبيق داستان دارند:

الف - به بعضى از مورخان نسبت مى دهند كه گفته اند: سدّ مذكور در قرآن، همان ديوار چين است. آن ديوار طولانى ميان چين و مغولستان حائل شده، و يكى از پادشاهان چين به نام «شين هوانك تى» آن را بنا نهاده، تا جلو هجوم هاى مغول را به چين بگيرد. طول اين ديوار سه هزار كيلومتر و عرض آن ۹ متر و ارتفاعش پانزده متر است، كه همه با سنگ چيده شده، و در سال ۲۶۴ قبل از ميلاد شروع و پس از ده و يا بيست سال خاتمه يافته است، پس ذوالقرنين همين پادشاه بوده.

وليكن اين مورخان توجه نكرده اند كه اوصاف و مشخصاتى كه قرآن براى ذوالقرنين ذكر كرده و سدى كه قرآن بنايش را به او نسبت داده، با اين پادشاه و اين ديوار چين تطبيق نمى كند. چون درباره اين پادشاه نيامده كه به مغرب اقصى سفر كرده باشد، و سدى كه قرآن ذكر كرده، ميان دو كوه واقع شده و در آن قطعه هاى آهن و قطر، يعنى مس مذاب به كار رفته، و ديوار بزرگ چين كه سه هزار كيلومتر است از كوه و زمين همين طور، هر دو مى گذرد و ميان دو كوه واقع نشده است، و ديوار چين با سنگ ساخته شده و در آن آهن و قطرى به كارى نرفته.

ب - به بعضى ديگرى از مورخان نسبت داده اند كه گفته اند: آن كه سدّ مذكور را ساخته، يكى از ملوك آشور بوده كه در حوالى قرن هفتم قبل از ميلاد، مورد هجوم اقوام سيت قرار مى گرفته، و اين اقوام از تنگناى كوه هاى قفقاز تا ارمنستان، آنگاه ناحيه غربى ايران هجوم مى آوردند.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←