تفسیر:المیزان جلد۹ بخش۳
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و بعيد نيست اينكه در روايت مجمع البيان نزول آيه را بعد از استغاثه مسلمين در روز بدر دانسته ، از باب انطباق مضمون آيه با واقعه بدر باشد (نه اينكه آيه در بدر نازل شده باشد) و اين قبيل از مضمون ها در روايات مربوط به شان نزول آيات زياد است .
و در تفسير برهان از ابن شهراشوب روايت كرده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در عريش فرمود: بارالها! اگر تو امروز اين گروه (مسلمين) را هلاك كنى بعد از اين روز، ديگر پرستش نخواهى شد.
در اين موقع بود كه آيه «اذ تستغيثون» نازل گرديد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله) بيرون آمد در حالى كه مى فرمود: بزودى جمع مشركين شكست خورده و پا به فرار مى گذارند، خداوند هم او را با پنج هزار ملك سواره كمك نمود و عدد ايشان را در چشم مشركين بسيار وانمود كرد، و در عوض عدد مشركين را در نظر مسلمين اندك جلوه داد، و اين آيه نازل شد: «و هم بالعدوه القصوى» ؛ آنان در دورترين نقطه مرتفع وادى و پشت ريگزارى وسيع قرار گرفته بودند و رسول خدا (صلى الله عليه و آله) در نقطه مرتفع نزديك يك چاه قرار داشت .
مؤلف: در اين روايت نيز همان حرفى است كه در روايت قبل گفتيم.
و در مجمع البيان مى گويد: بلخى از حسن نقل كرده كه گفته است آيه «و اذ يعدكم الله...» قبل از آيه «كما اخرجك ربك من بيتك بالحق» نازل شده وليكن در تنظيم قرآن بعد از آن نوشته شده است.
مؤلف: تقدم مدلول يك آيه بر مدلول آن ديگرى از نظر وقوع در خارج ملازم اين نيست كه جلوتر هم نازل شده باشد، و از سياق آيه هيچ دليلى بر گفتار حسن نمى توان يافت.
و در تفسير عياشى از محمد بن يحيى خثعمى از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه «و اذ يعدكم الله احدى الطائفتين انها لكم و تودون ان غير ذات الشوكه تكون لكم» فرموده : شوكت آن برخوردى بود كه در آن قتال بود.
مؤلف: نظير اين روايت را قمى نيز در تفسير خود نقل كرده است.
داستان جنگ بدر
و در مجمع البيان مى گويد: سيره نويسان و نيز ابو حمره و على بن ابراهيم در كتب تفسيرشان نقل كرده اند كه: ابوسفيان با قافله قريش از شام مى آمد با اموالى كه در آنها عطريات بود و در آن قافله چهل سوار از قريش بودند. پيغمبر اكرم (صلوات الله عليه ) چنين راى داد كه اصحابش بيرون روند و راه را بر ايشان گرفته و اموال را بگيرند. لذا فرمود: اميد است خداوند اين اموال را عايد شما كند.
اصحاب نيز پسنديدند، بعضى به عجله حركت كردند، و بعضى ديگر به كندى ، چون باور نمى كردند كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) از رموز جنگى آگاهى داشته باشد، لذا فقط قافله ابوسفيان و گرفتن غنيمت را هدف خود قرار دادند.
وقتى ابوسفيان شنيد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) حركت كرده ضمضم بن عمرو غفارى را خبر داد تا خود را به مكه رسانيده ، به قريش برساند كه محمد (صلى الله عليه و آله) با اصحابش متعرض قافله ايشان شده ، و به هر نحو شده قريش را حركت دهد.
سه شب قبل از اينكه ضمضم وارد مكه شود عاتكه دختر عبد المطلب در خواب ديده بود كه مرد شترسوارى وارد شده و فرياد مى زند: اى آل غالب! رهسپار به سوى قتلگاه خود شويد، آنگاه با شتر خود بر بالاى كوه ابوقبيس رفته سنگى را از بالاى كوه غلطانيد، و اين سنگ همچنان كه سرازير مى شد پاره پاره شده و هيچ خانه اى از خانه هاى قريش نبود مگر اينكه پاره اى از آن سنگ در آن بيفتاد.
عاتكه از وحشت از خواب پريد و داستان رويايش را با عباس در ميان نهاد، عباس قضيه را به عتبه بن ربيعه گفت.
عتبه در تعبير آن گفت: اين مصيبتى است كه به قريش رو مى آورد، آهسته آهسته ، خواب عاتكه دهن به دهن منتشر شد و به گوش ابوجهل رسيد، وى گفت: اين هم يك پيغمبر ديگر در خاندان عبد المطلب ، به لات و عزى سوگند من سه روز صبر مى كنم. اگر خواب او حق بود كه هيچ ، و گرنه همه قريش را وادار مى كنم نامه اى در بين خود بنويسيم كه هيچ اهل بيت و دودمانى دروغگوتر از بنى هاشم نيست چه مردهايشان و چه زن هايشان.
وقتى روز سوم رسيد ضمضم وارد شد، در حالى كه به صداى هر چه بلندتر فرياد مى زد: اى آل غالب ، اى آل غالب! مال التجاره ، مال التجاره ، قافله ، قافله ، دريابيد و گمان نمى كنم كه بتوانيد دريابيد. محمد و مشتى بیدينان از اهل يثرب ، حركت كردند و متعرض قافله شما شدند، آماده حركت شويد.
قريش وقتى اين را شنيدند احدى از ايشان نماند مگر اينكه دست به جيب كرده و پولى جهت تجهيز قشون بداد، و گفتند: هر كس حركت نكند خانه اش را ويران مى كنيم ، عباس بن عبد المطلب و نوفل بن حارث بن عبد المطلب و عقيل بن ابى طالب نيز حركت كردند، قريش كنيزان خود را نيز در حالى كه دف مى زدند حركت دادند.
از آن سو رسول خدا (صلى الله عليه و آله) با سيصد و سيزده نفر بيرون رفت و در نزديكی هاى بدر يك نفر را ماءمور ديده بانى كرد، تا وى را از قريش خبر دهد. و در حديث ابى حمره دارد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) مردى را بنام عدى فرستاد تا برود و از قافله قريش خبرى به دست بياورد، وى برگشت و به عرض رسانيد كه در فلان موضع قافله را ديدم.
جبرئيل در اين موقع نازل شد و رسول خدا (صلى الله عليه و آله) را خبر داد كه مشركين قريش تجهيز لشكر كرده و از مكه حركت كرده اند، رسول خدا (صلى الله عليه و آله) قضيه را با اصحاب خود در ميان نهاد. و در اينكه به دنبال قافله و اموال آن به راه بيفتند، و يا با لشكر قريش مصاف دهند مشورت كرد.
ابوبكر برخاست و عرض كرد: يا رسول الله اين لشكر، لشكر قريش است ، همان قريش متكبر كه تا بوده كافر بوده اند، و تا بوده با عزت و قدرت زندگى كرده اند، علاوه ، ما از مدينه كه بيرون شديم براى جنگ بيرون نشديم ، و از نظر قوا و اسلحه آمادگى نداريم.
و در حديث ابى حمزه دارد كه وى گفت : من اين راه را بلدم. عدى (به طورى كه مى گويد) در فلان جا قافله قريش را ديده ، اگر اين قافله راه خود را پيش گيرند ما نيز راه خود را پيش گيريم درست بر سر چاه بدر به يكديگر مى رسيم . حضرت فرمود: بنشين ، ابوبكر نشست. عمر برخاست ، او نيز كلام ابوبكر را تكرار كرد و همان نظريه را داد، به او نيز فرمود بنشين ، عمر نشست.
بعد از او، مقداد برخاست و عرض كرد: يا رسول الله اين لشكر، لشكر قريش متكبر است ، و ليكن ما به تو ايمان آورده و تو را تصديق نموده ايم ، و شهادت داده ايم بر اينكه آنچه كه تو آورده اى حق است ، به خدا سوگند اگر بفرمايى تا در زبانه هاى آتش پر دوام چوب درخت غضا برويم و يا در انبوه تيغ هراس درآييم درمى آييم و تو را تنها نمى گذاريم ، و ما آنچه را كه بنى اسرائيل در جواب موسى گفتند كه : «تو و پروردگارت برويد ما اينجا نشسته ايم» در جوابت بر زبان نمى آوريم ، بلكه مى گوييم: آن جا كه پروردگارت امر كرده برو ما نيز همراه تو مى آييم ، و در ركابت مى جنگيم ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله) در مقابل اين گفتارش جزاى خيرش داد.
سپس فرمود: مردم شما راى خود را بگوييد، و منظورش از مردم انصار (اهل مدينه ) بود، چون عده انصار بيشتر بود، علاوه ، انصار در بيعت عقبه (ما بين مكه و منا) گفته بودند: ما در باره تو هيچ تعهدى نداريم تا به شهر ما (مدينه ) درآيى ، وقتى بر ما وارد شدى البته در ذمه ما خواهى بود، و از تو دفاع خواهيم كرد، همچنانكه از زنان و فرزندان خود دفاع مى كنيم .
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فكر مى كرد منظور ايشان در آن بيعت اين بوده باشد كه ما تنها در شهرمان از تو دفاع مى كنيم ، و اما اگر در خارج مدينه دشمنى به تو حمله ور شد ما در آن باره تعهدى نداريم.
چون چنين احتمالى را مى داد خواست تا ببيند آيا در مثل چنين روزى هم او را يارى مى كنند يا خير، لذا از ميان انصار سعد بن معاذ برخاست و عرض كرد: پدر و مادرم فدايت باد اى رسول خدا! گويا منظورت ما انصار است. فرمود: آرى.
عرض كرد: پدر و مادرم به قربانت اى رسول خدا ! ما به تو ايمان آورديم ، و تو را تصديق كرديم ، و شهادت داديم بر اينكه آنچه بياورى حق و از ناحيه خدا است ، بنابراين به آنچه كه مى خواهى امر كن (تا با دل و جان امتثال كنيم ) و آنچه كه مى خواهى از اموال بگير و هر قدر مى خواهى براى ما بگذار، به خدا سوگند اگر دستور دهى تا در اين دريا فرو شويم امتثال نموده و تنهايت نمى گذاريم ، و از خدا اميدواريم كه از ما به تو رفتارى نشان دهد كه مايه روشنى ديدگانت باشد، پس بى درنگ ما را حركت بده كه بركت خدا همراه ما است.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) از گفتار وى خوشحال گشت و فرمود: حركت كنيد به بركت خدا، كه خداى تعالى مرا وعده داده بر يكى از دو طايفه (عير و نفير) غلبه يابم و خداوند از وعده خود تخلف نمى كند، به خدا سوگند گويا همين الساعه قتلگاه ابى جهل بن هشام و عتبه بن ربيعه و شيبه بن ربيعه و فلانى و فلانى را مى بينم .
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دستور حركت داد و به سوى بدر كه نام چاهى بود روانه شد، و در حديث ابى حمره ثمالى دارد كه : بدر اسم مردى از قبيله جهنيه بود كه صاحب آن چاه بود و بعدا آن چاه را به اسم وى ناميدند.
به هر حال قريش نيز از آنسو به حركت درآمده و غلامان خود را پيشاپيش فرستادند تا به چاه رسيده و آب را برگيرند، اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ايشان را گرفته دستگير نمودند، پرسيدند شما چه كسانى هستيد؟ گفتند: ما غلامان و بردگان قريشيم ، پرسيدند: قافله عير را كجا ديديد؟ گفتند: ما از قافله هيچ اطلاعى نداريم ، اصحاب رسول خدا آنها را تحت فشار قرار دادند بلكه بدين وسيله اطلاعاتى كسب نمايند.
در اين موقع رسول خدا (صلى الله عليه و آله )، مشغول نماز بود، از نماز خود منصرف گشت و فرمود: اگر اين (بيچاره ها) واقعا به شما راست مى گويند شما همچنان ايشان را خواهيد زد، و اگر يك دروغ بگويند دست از آنان برمى داريد (پس كتك زدن فائده ندارد) ناچار اصحاب غلامان را نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله) بردند حضرت پرسيد: شما چه كسانى هستيد؟ عرض كردند: ما بردگان قريشيم.
فرمود: قريش چند نفرند ؟ عرض كردند ما از عدد ايشان اطلاعى نداريم ، فرمود در شبانه روز چند شتر مى كشند؟ گفتند نه الى ده عدد، فرمود: عدد ايشان نهصد تا هزار نفر است آنگاه دستور داد غلامان را بازداشت كنند.
اين خبر به گوش قريش رسيد، بسيار وحشت كرده و از حركت كردن خود پشيمان شدند، عتبه بن ربيعه ، ابوالبخترى پسر هشام را ديد و گفت: اين ظلم را مى بينى ؟ به خدا سوگند من جا پاى خود را نمى بينم (نمى فهمم كجا مى روم) ما از شهر بيرون شديم تا از اموال خود دفاع كنيم و اينك مال التجاره ما از خطر جست ، حالا مى بينم راه ظلم و تعدى را پيش گرفته ايم ، با اينكه به خدا سوگند هيچ قوم متجاوزى رستگار نشد، و من دوست مى داشتم اموالى كه در قافله از بنى عبد مناف بود همه از بين مى رفت و ما اين راه را نمى آمديم.
ابوالبخترى گفت : تو براى خودت يكى از بزرگان قريشى ، (اين مردم بهانه اى ندارند مگر آن اموالى كه در واقعه نخله از دست دادند و آن خونى كه از ابن الحضرمى در آن واقعه به دست اصحاب محمد ريخته شد) تو آن اموال و همچنين خونبهاى ابن الحضرمى را كه هم سوگند تو است به گردن بگير و مردم را از اين راه برگردان، عتبه گفته به گردن گرفتم . و هيچيك از ما مخالفت نداريم مگر ابن الحنظليه يعنى ابو جهل (كه مى ترسم او زير بار نرود) تو نزد او شو و به او بگو كه من اموال و خون ابن الحضرمى را به گردن گرفته ام ، و چون او هم سوگند من بوده ديه اش با من است.
ابو البخترى مى گويد: من به خيمه ابو جهل رفتم و مطلب را به وى رساندم : ابو جهل گفت : عتبه نسبت به محمد تعصب مى ورزد چون او خودش از عبد مناف است ، و علاوه بر اين ، پسرش ابو حذيفه در لشكر محمد است ، و مى خواهد از اين كار شانه خالى كند، از مردم رودربايستى دارد، و حاشا كه بپذيرم ، به لات و عزى سوگند دست برنمى دارم تا آنكه ايشان را تا مدينه فرارى داده و سر جايشان بنشانيم و يا همه شان را اسير گرفته و به اسيرى وارد مكه شان كنيم تا داستانشان زبانزد عرب شود.
از آن سو وقتى ابوسفيان قافله را از خطر گذراند شخصى را نزد قريش فرستاد كه خداوند مال التجاره شما را نجات داد، لذا متعرض محمد نشويد، و به خانه هايتان برگرديد و او را به عرب واگذار نموده و تا مى توانيد از مقاتله با او اجتناب كنيد، و اگر برنمى گرديد، كنيزان را برگردانيد.
فرستاده ابوسفيان در جحفه به لشكر قريش برخورد و پيغام ابوسفيان را رسانيد، عتبه خواست از همانجا برگردد، ابوجهل و بنومخزوم مانع شدند و كنيزان را از جحفه برگرداندند.
راوى گويد اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله) وقتى از كثرت قريش خبردار شدند جزع و فزع كرده و استغاثه نمودند، خداوند آيه «اذ تستغيثون ربكم» و آيه بعدش را نازل فرمود. طبرسى سپس اضافه كرده است كه:
وقتى صبح روز بدر شد رسول خدا (صلى الله عليه و آله) اصحاب خود را گرد آورد (و به تجهيزات آنان رسيدگى كرد)، در لشكرش دو راس اسب بود، يكى از زبير بن عوام ، و يكى از مقداد بن اسود، و هفتاد شتر بود كه آنها را به نوبت سوار مى شدند، مثلا رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و على بن ابى طالب و مرثد بن ابى مرثد غنوى به نوبت بر شتر مرثد سوار مى شدند، در حالى كه در لشكر قريش چهار صد اسب ، و به روايتى دويست اسب بود.
قريش وقتى كمى اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را ديدند ابوجهل گفت : اين عدد بيش از خوراك يك نفر نيست ، ما اگر تنها غلامان خود را بفرستيم ايشان را با دست گرفته و اسير مى كنند.
عتبه بن ربيعه گفت : شايد در دنبال عده اى را در كمين نشانده باشند، و يا قشون امدادى زير سر داشته باشند، لذا قريش عمير بن وهب جمحى را كه سواره اى شجاع و نترس بود فرستادند تا اين معنا را كشف كند.
عمير اسب خود را به جولان درآورد و دورادور لشكر رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) جولان داد و برگشت و چنين گفت : ايشان را نه كمينى است و نه لشكرى امدادى و ليكن شتران يثرب مرگ حتمى را حمل مى كنند، و اين مردم تو گوئى لالند، حرف نمى زنند، بلكه مانند افعى زبان از دهان بيرون مى كنند، مردمى هستند كه جز شمشيرهاى خود پناهگاه ديگرى ندارند، و من ايشان را مردمى نيافتم كه در جنگ پا به فرار بگذارند، بلكه از اين معركه برنمى گردند تا كشته شوند، و كشته نمى شوند تا به عدد خود از ما بكشند، حالا فكر خودتان را بكنيد. ابو جهل در جوابش گفت: دروغ گفتى و ترس تو را گرفته است.
در اين موقع بود كه آيه «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها» نازل گرديد، لذا رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) شخصى را نزد ايشان فرستاد كه : اى گروه قريش ! من ميل ندارم كه جنگ با شما را من آغاز كرده باشم، بنابر اين مرا به عرب واگذاريد، و راه خود را پيش گرفته بر گرديد.
عتبه (اين پيشنهاد را پسنديد و) گفت : هر قومى كه چنين پيشنهادى را رد كنند رستگار نمى شود، سپس شتر سرخى را سوار شد و در حالى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) او را تماشا مى كرد ميان دو لشكر جولان مى داد و مردم را از جنگ نهى مى كرد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود: اگر نزد كسى اميد خيرى باشد نزد صاحب شتر سرخ است ، اگر قريش او را اطاعت كنند به راه صواب ارشاد مى شوند.
عتبه بعد از اين جولان خطبه اى در برابر مشركين ايراد كرد و در خطبه اش گفت : اى گروه قريش مرا يك امروز اطاعت كنيد و تا زنده ام ديگر گوش به حرفم مدهيد، مردم ! محمد يك مرد بيگانه نيست كه بتوانيد با او بجنگيد، او پسر عموى شما و در ذمه شما است ، او را به عرب واگذاريد (و خود مباشر جنگ با او نشويد) اگر راستگو باشد شما بيش از پيش سرفراز مى شويد و اگر دروغگو باشد همان گرگ هاى عرب براى او بس است.
ابوجهل از شنيدن حرف هاى او به خشم در آمد و گفت : همه اين حرفها از ترس تو است كه دلت را پر كرده، عتبه در جواب گفت: ترسو توئى كه هميشه فلان جايت از ترس صفير مى زند، آيا مثل من كسى ترسو است؟ به زودى قريش خواهد فهميد كه كداميك از ما ترسوتر و پست تر و كداميك مايه فساد قوم خود هستيم . آنگاه زره خود را به تن كرده و به اتفاق برادرش شيبه و فرزندش وليد به ميدان رفته صدا زدند: اى محمد! حريف هاى ما را از قريش تعيين كن تا با ما پنجه نرم كنند. سه نفر از انصار از لشكر اسلام بيرون شده خود را براى ايشان معرفى نموده و گفتند: شما برگرديد سه نفر از قريش به جنگ ما بيايد.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) چون اين بديد نگاهى به عبيده بن حارث بن عبد المطلب كه در آن روز هفتاد سال عمر داشت انداخت و فرمود: عبيده برخيز، سپس نگاهى به حمره افكنده و فرمود: عمو جان برخيز. آنگاه نظر به على بن ابيطالب (عليه السلام ) كه از همه كوچكتر بود انداخت و فرمود: على برخيز و حق خود را كه خداى براى شما قرار داده از اين قوم بگيريد. برخيزيد كه قريش مى خواهد با به رخ كشيدن نخوت و افتخارات خود نور خدا را خاموش كند، و خدا هر فعاليت و كارشكنى را خنثى مى كند تا نور خود را تمام نمايد.
آنگاه فرمود: عبيده تو به عتبه بن ربيعه بپرداز و به حمره فرمود: تو شيبه را در نظر بگير، و به على (عليه السلام ) فرمود: تو به وليد مشغول شو. نامبردگان به راه افتاده تا در برابر دشمن قرار گرفتند و گفتند: و اينك سه حريف شايسته . آنگاه عبيده از گرد راه به عتبه حمله كرد و با يك ضربت فرق سرش را بشكافت ، عتبه هم شمشير به ساق پاى عبيده فرود آورد. و آن را قطع كرد، و هر دو به زمين در غلطيدند، از آن سو شيبه بر حمره حمله برد و آنقدر به يكديگر شمشير فرود آوردند تا از كار بيفتادند.
و اما اميرالمؤمنين (عليه السلام ) وى چنان شمشير به شانه وليد فرود آورد كه شمشيرش از زير بغل او بيرون آمد و دست وليد را بينداخت . على (عليه السلام ) مى فرمايد آن روز وليد دست راست خود را با دست چپ گرفت و آن را چنان بسر من كوفت كه گمان كردم آسمان به زمين افتاد.
سپس حمزه و شيبه دست به گريبان شدند، مسلمين فرياد زدند: يا على ! مگر نمى بينى كه آن سگ چطور براى عمويت كمين كرده. على (عليه السلام ) به عموى خود كه بلند بالاتر از شيبه بود گفت : عمو سر خود را بدزد، حمره سر خود را در زير سينه شيبه برد، و على (عليه السلام ) با يك ضربت نصف سر شيبه را پراند و به سراغ عتبه رفت و او را كه نيمه جانى داشت بكشت .
و در روايت ديگرى آمده كه حمره با عتبه و عبيده با شيبه و على با وليد روبرو شدند، حمره عتبه را كشت و عبيده شيبه را و على (عليه السلام ) وليد را، و از آنسو شيبه پاى عبيده را قطع كرد، على (عليه السلام) و حمزه او را دريافته و نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آوردند. عبيده در حضور آن حضرت اشك ريخت و پرسيد يا رسول الله آيا من شهيد نيستم ؟ فرمود: چرا تو اولين شهيد از خاندان منى.
ابوجهل چون اين بديد رو به قريش كرد و گفت: در جنگ عجله نكنيد و مانند فرزندان ربيعه غرور به خرج ندهيد، و بر شما باد كه به اهل مدينه بپردازيد و ايشان را از دم شمشير بگذرانيد، و اما قريش را تا مى توانيد دستگير كنيد تا ايشان را زنده به مكه برده ضلالت و گمراهى شان را به مردم بنمايانيم.
در اين موقع ابليس به صورت سراقه بن مالك بن جشعم درآمد و به لشكر قريش گفت : من صاحب جوار شمايم (و به همين خاطر مى خواهم امروز شما را مدد كنم) اينك پرچم خود را به من دهيد تا برگيرم ، قريش رايت جناح چپ لشكر خود را كه در دست بنى عبدالله بود به او سپردند.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) وقتى ابليس را ديد به اصحاب خود گفت : چشمهايتان را ببنديد، و دندان ها را روى هم بگذاريد (كنايه از اينكه اعصاب خود را كنترل كنيد و استوار باشيد) آنگاه دستهايش را به آسمان بلند كرده و عرض كرد:
بار الها! اگر اين گروه كشته شوند ديگر كسى نيست كه تو را بپرستد، در همين موقع بود كه حالت غشوه (حالت وحى) به آن جناب دست داد و پس از اينكه به خود آمد و در حالى كه عرق از صورت نازنينش مى ريخت فرمود: اينك جبرئيل است كه هزار فرشته منظم شده را به كمك شما آورده است.
و در كتاب امالى به سند خود از حضرت رضا از پدران بزرگوارش (عليهم السلام ) روايت كرده كه فرمودند: رسول خدا در ماه رمضان به سوى بدر مسافرت كرد، و فتح مكه هم در اين ماه اتفاق افتاد.
مؤلف : تذكره نويسان و مورخين هم همه بر اين قولند، يعقوبى در تاريخ خود مى گويد: واقعه بدر در روز جمعه هفدهم رمضان اتفاق افتاد، و در هجدهمين ماهى بود كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به مدينه تشريف آورده بود.
واقدى مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در شب جمعه هفدهم رمضان در بدر نزول اجلال كرد و على (عليه السلام )، زبير، سعد بن ابى وقاص و بسبس بن عمرو را به جستجوى آب فرستاد، نامبردگان در ضمن جستجو به راويه لشكر قريش برخوردند كه سقايان ايشان هم همراهشان بودند، نامبردگان سقايان را دستگير و اسير نموده و عده اى از ايشان گريختند و اسيران را نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آوردند، آن حضرت مشغول نماز بود، مسلمانها خودشان اسرا را به استنطاق كشيده و پرسيدند شما چه كسانى هستيد؟
گفتند ما سقايان لشكر قريشيم ، ما را فرستادند تا آب تهيه نموده برايشان ببريم . مسلمانان آنها را كتك زدند، و آنان ناگزير گفتند ما غلامان ابى سفيانيم و ما در قافله اى هستيم كه اينك در اين تل ريگ قرار دارد، مسلمانها هر وقت اين اسيران حرف مى زدند دست از كتك كارى شان بر مى داشتند، اين بود تا رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نماز خود را سلام داد و فرمود: (اين رفتار صحيح نيست ) اگر راست بگويند شما ايشان را مى زنيد، و اگر دروغ بگويند دست از زدنشان برمى داريد؟!
خطابه رسول خدا «ص»، در روز جنگ بدر
فرداى آن روز رسول خدا (صلى الله عليه و آله) لشكر خود را بياراست و سپس براى مسلمانان خطبه اى خواند و بعد از حمد و ثناى پروردگار فرمود:
اما بعد، پس اينك من شما را به چيزى دعوت و تحريص مى كنم كه خداوند بر آن تحريصتان كرده است ، و از چيزهايى نهيتان مى كنم كه خداوند از آن نهى فرموده ، شان خداوند عظيم است ، هميشه به حق امر مى كند، و صدق را دوست مى دارد، و اهل خير را به خاطر همان نيكى هايشان به اختلاف مراتب نيكى - شان جزا مى دهد، به خير ياد مى شوند، و به همان از يكديگر برترى پيدا مى كنند.
و شما اى مردم در منزلى از منزلها (و مرحله اى از مراحل ) حق قرار گرفته ايد، خداوند از احدى از شما قبول نمى كند مگر آن عملى را كه صرفا براى خاطر او انجام شده باشد، صبر در مواقف دشوار و خطرناك از وسائلى است كه خداوند آدمى را با آن وسائل گشايش داده و از اندوه نجات مى دهد، و صبر در اين موقف شما را به نجات اخروى مى رساند.
در ميان شما است پيغمبر خدا، شما را زنهار مى دهد، امر مى كند، پس در چنين روزى شرم كنيد از اينكه خداوند به گناه و يا نقطه ضعفى از شما خبردار شود، و به كيفر آن شما را مورد خشم شديد خود قرار دهد، زيرا او مى فرمايد: «لمقت الله اكبر من مقتكم انفسكم» - «خشم خدا بزرگتر از خشمى است كه شما به يكديگر مى گيريد».
پس امورى را كه او در كتاب خود به آنها امر فرموده در نظر بگيريد (تا همه را به كار ببنديد) دلائل روشنش را از ياد نبريد، مخصوصا اين آيت را كه شما را بعد از ذلت به عزت رسانيد، پس در برابرش اظهار مسكنت كنيد تا از شما راضى شود، و در اين مواطن ، خداى خود را امتحان كنيد، و آن شرطى را كه كرده رعايت كنيد ببينيد رحمت و مغفرتى كه در برابر آن شرط به شما وعده داده آيا عملى مى كند يا نه (و مطمئن بدانيد كه اگر به شرطش وفا كنيد او نيز به وعده اش وفا مى كند) چون وعده او حق و قول او صدق است ، همچنانكه عقابش هم شديد است.
مردم! جز اين نيست كه قوام من و شما به خداى حى قيوم است ، و اينك ما به سوى او پناه برده و به او تكيه مى كنيم ، و از او مى خواهيم كه ما را از آلودگى حفظ كند، و بر او توكل جسته بازگشت ما به سوى او است ، و خداوند مرا و مسلمين را بيامرزد.
و در مجمع البيان مى گويد: جماعتى از مفسرين مانند ابن عباس و غير او گفته اند: جبرئيل در روز بدر به رسول خدا عرض كرد، مشتى خاك بگير و به طرف دشمن بپاش ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وقتى دو لشكر روبرو شدند به على (عليه السلام ) فرمود: يك مشت سنگ ريزه از اين وادى به من بده.
على (عليه السلام) از بيابان مشتى ريگ خاك آلود برداشته به آن جناب داد، حضرت آن را به طرف مشركين پاشيد و گفت: «شاهت الوجوه» - «زشت باد اين روى ها» و هيچ مشركى نماند مگر اينكه از آن مشت خاك ذره اى به حلق ، بينى و چشمش فرو رفت و مؤ منين حمله آورده و از ايشان كشتند و اسير كردند، و همين مشت خاك سبب هزيمت لشكر كفار شد.
و در امالى به سند خود از ابن عباس روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بعد از خاتمه جنگ بدر بر سر كشته هاى كفار رفت و به ايشان فرمود: خداوند به شما جمعيت جزاى شر مى دهد، شما مرا تكذيب كرديد در حالى كه راستگو بودم ، و خيانتم كرديد در حالى كه امين بودم.
آنگاه متوجه كشته ابى جهل بن هشام شد، و فرمود: اين مرد در برابر خدا ياغى تر از فرعون بود، چون فرعون وقتى يقين كرد كه غرق خواهد شد به وحدانيت خدا اقرار كرد، اما اين مرد با اينكه يقين كرد كه هم اكنون كشته مى شود مع ذلك متوسل به لات و عزى شد.
حكايت واقدی، از جريان جنگ بدر
و در كتاب مغازى واقدى است كه : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در روز بدر دستور دادند تا لشكريان چاهى حفر كرده و كشتگان را در آن ريختند الا اميه بن خلف را كه چون مرد فربهى بود جسدش همان روز باد كرد و وقتى مى خواستند حركتش دهند گوشت بدنش جدا مى شد و مى ريخت ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: همانجا كه هست خاك و سنگ رويش بريزيد تا پنهان شود.
آنگاه بر سر چاه آمد و كشته ها را يك به يك صدا زد و فرمود: آيا يافتيد و دستگيرتان شد كه آن وعده اى كه پروردگارتان مى داد حق بود ؟ من آنچه را كه پروردگارم وعده ام داده حق يافتم ، چه خويشاوندان بدى بوديد براى پيغمبرتان ، مرا تكذيب كرديد، و بيگانگان تصديقم كردند، مرا از وطنم بيرون كرديد، و بيگانگان منزلم دادند، با من به جنگ برخاستيد، بيگانگان ياريم كردند.
اصحاب عرض كردند: يا رسول الله با مردگان سخن مى گوئى ؟ فرمود: مسلما بدانيد كه ايشان فهميدند كه وعده پروردگارشان حق بود.
و در روايت ديگرى دارد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: شما زندگان آنچه را كه من گفتم بهتر و روشن تر از اين مردگان نشنيديد، چيزى كه هست ايشان نمى توانند جواب مرا بدهند.
مورخ نامبرده سپس اضافه مى كند كه : هزيمت قريش در هنگام ظهر بود، رسول خدا (صلى الله عليه و آله) آن روز را تا به آخر، در بدر ماند و عبد الله بن كعب را فرمود تا غنيمتها را تحويل گرفته و به مدينه حمل كند، و چند نفر از اصحاب خود را فرمود تا او را كمك كنند، آنگاه نماز عصر را در آنجا خواند و حركت كرد، هنوز آفتاب غروب نكرده بود كه به سرزمين «اثيل» رسيد و در آنجا بيتوته فرمود، چون بعضى از اصحابش آسيب ديده بودند - البته جراحاتشان خيلى زياد نبود - ذكوان بن عبد قيس را فرمود تا نيمه شب مسلمين را نگهبانى كند، نزديكى هاى آخر شب بود كه از آنجا حركت كرد.
جنگ بدر، به روايت تفسير قمى
و در تفسير قمى در خبرى طولانى دارد: ابى جهل (در جنگ بدر) از صف مشركين بيرون آمد و در ميان دو صف صدا زد پروردگارا محمد از ميان ما بيشتر از ما قطع رحم كرد، و براى ما دينى آورد كه ما آن را نمى شناسيم پس او را در همين بامداد هلاك كن.
خداى تعالى هم آيه «ان تستفتحوا فقد جاءكم الفتح و ان تنتهوا فهو خير لكم و ان تعودوا نعد و لن تغنى عنكم فئتكم شيئا و لو كثرت و ان الله مع المؤمنين» را نازل كرد.
آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) مشتى ريگ برگرفت و به جانب آنان پاشيد و فرمود: «شاهت الوجوه» - «زشت باد اين روى ها» و خداوند بادهايى را ماءمور كرد كه بر روى كفار قريش مى كوبيدند، و به همين وسيله آنان را مجبور به هزيمت كرد.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) عرض كرد: بارالها! فرعون اين امت ابوجهل پسر هشام ، جان به در نبرد، آنگاه شمشير در آنان گذاشت و هفتاد نفرشان را كشت و هفتاد نفر را اسير گرفت.
عمرو بن جموح با وى روبرو شد و ضربتى بر ران او زد. ابوجهل هم ضربتى بر دست عمرو زد و دست او را از بازو جدا كرد، به طورى كه به پوست آويزان شد، عمرو آن دست را زير پاى خود قرار داد و خود بلند شد و دستش را از بدن خود جدا كرده انداخت.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |