تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۳۹
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
موسى و آن عالم حركت كردند تا بر يك كشتى سوار شدند، كه در آن، جمعى ديگر نيز سوار بودند. موسى نسبت به كارهاى آن عالم خالى الذهن بود. در چنين حالى، عالم كشتى را سوراخ كرد. سوراخى كه با وجود آن كشتى ايمن از غرق نبود. موسى آن چنان تعجب كرد كه عهدى را كه با او بسته بود، فراموش نموده، زبان به اعتراض گشود و پرسيد: چه مى كنى؟ مى خواهى اهل كشتى را غرق كنى؟ عجب كار بزرگ و خطرناكى كردى؟
عالم با خونسردى جواب داد: نگفتم تو صبر با من بودن را ندارى؟ موسى به خود آمده، از درِ عذرخواهى گفت: من آن وعده اى را كه به تو داده بودم، فراموش كردم. اينك مرا بدانچه از درِ فراموشى مرتكب شدم، مؤاخذه مفرما، و در باره ام سختگيرى مكن.
سپس از كشتى پياده شده، به راه افتادند. در بين راه به پسرى برخورد نمودند. عالم، آن كودك را بكشت. باز هم اختيار از كف موسى برفت و بر او تغيّر كرد، و از درِ انكار گفت: اين چه كار بود كه كردى؟ كودك بى گناهى را كه جنايتى مرتكب نشده و خونى نريخته بود، بى جهت كشتى؟ راستى چه كار بدى كردى!
عالم براى بار دوم گفت: نگفتم تو نمى توانى در مصاحبت من، خود را كنترل كنى؟ اين بار، ديگر موسى عذرى نداشت كه بياورد، تا با آن عذر از مفارقت عالم جلوگيرى كند و از سوى ديگر، هيچ دلش رضا نمى داد كه از وى جدا شود، بناچار اجازه خواست تا به طور موقت با او باشد، به اين معنا كه مادامى كه از او سؤالى نكرده، با او باشد. همين كه سؤال سوم را كرد، مدت مصاحبتش پايان يافته باشد و درخواست خود را به اين بيان اداء نمود: اگر از اين به بعد از تو سؤالى كنم، ديگر عذرى نداشته باشم.
عالم قبول كرد، و باز به راه خود ادامه دادند تا به قريه اى رسيدند، و چون گرسنگی شان به منتها درجه رسيده بود، از اهل قريه طعامى خواستند و آن ها از پذيرفتن اين دو ميهمان سر باز زدند. در همين اوان، ديوار خرابى را ديدند كه در شرف فرو ريختن بود، به طورى كه مردم از نزديك شدن به آن پرهيز مى كردند. پس آن ديوار را به پا كرد. موسى گفت: اين ها كه از ما پذيرایى نكردند، و ما الآن محتاج به آن دستمزد بوديم.
مرد عالم گفت: اينك، فراق من و تو فرا رسيده. تأويل آنچه كردم، برايت مى گويم و از تو جدا مى شوم. اما آن كشتى كه ديدى سوراخش كردم، مال عده اى مسكين بود كه با آن در دريا كار مى كردند و هزينه زندگى خود را به دست مى آوردند و چون پادشاهى از آن سوى دريا كشتی ها را غصب مى كرد و براى خود مى گرفت، من آن را سوراخ كردم تا وقتى او پس از چند لحظه مى رسد، كشتى را معيوب ببيند و از گرفتنش صرف نظر كند.
و اما آن پسر كه كشتم، خودش كافر و پدر و مادرش مؤمن بودند. اگر او زنده مى ماند، با كفر و طغيان خود، پدر و مادر را هم منحرف مى كرد، رحمت خدا شامل حال آن دو بود، و به همين جهت مرا دستور داد تا او را بكشم، تا خدا به جاى او به آن دو، فرزند بهترى دهد. فرزندى صالح تر و به خويشان خود مهربان تر و بدين جهت او را كشتم.
و اما ديوارى كه ساختم، آن ديوار مال دو فرزند يتيم از اهل اين شهر بود و در زير آن گنجى نهفته بود، متعلق به آن دو بود، و چون پدر آن دو، مردى صالح بود، به خاطر صلاح پدر، رحمت خدا شامل حال آن دو شد. مرا امر فرمود تا ديوار را بسازم به طورى كه تا دوران بلوغ آن دو استوار بماند، و گنج محفوظ باشد تا آن را استخراج كنند. و اگر اين كار را نمى كردم، گنج بيرون مى افتاد و مردم آن را مى بردند.
آنگاه گفت: من آنچه كردم، از ناحيه خود نكردم، بلكه به امر خدا بود و تأويلش هم همان بود كه برايت گفتم. اين بگفت و از موسى جدا شد.
۲ - شخصيت خضر«ع»:
در قرآن كريم، درباره حضرت خضر، غير از همين داستان رفتن موسى به مجمع البحرين چيزى نيامده و از جوامع اوصافش چيزى ذكر نكرده، مگر همين كه فرموده: «فَوَجَدَا عَبداً مِن عِبَادِنَا آتَينَاهُ رَحمَةً مِن عِندِنَا وَ عَلَّمنَاهُ مِن لَدُنّا عِلماً».
از آنچه از روايات نبوى و يا روايات وارده از طرق ائمه اهل بيت «عليهم السلام» در داستان خضر رسيده، چه مى توان فهميد؟
از روايت محمد بن عماره كه از امام صادق «عليه السلام» نقل شده و در بحث روايتى آينده خواهد آمد، چنين بر مى آيد كه آن جناب پيغمبرى مرسل بوده كه خدا به سوى قومش مبعوثش فرموده بود، و او مردم خود را به سوى توحيد و اقرار به انبياء و فرستادگان خدا و كتاب هاى او دعوت مى كرده و معجزه اش اين بوده كه روى هيچ چوب خشكى نمى نشست مگر آن كه سبز مى شد و بر هيچ زمين بى علفى نمى نشست، مگر آن كه سبز و خرّم مى گشت، و اگر او را خضر نامیدند، به همين جهت بوده است و اين كلمه با اختلاف مختصرى در حركاتش، در عربى به معناى سبزى است، و گرنه اسم اصلى اش، «تالى بن ملكان بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح» است...
مؤيد اين حديث در وجه ناميدن او به خضر مطلبى است كه در الدر المنثور، از عده اى از ارباب جوامع حديث، از ابن عباس و ابوهريره، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نقل شده كه فرمود: خضر را بدين جهت خضر ناميدند كه وقتى روى پوستى سفيد رنگ نماز گزارد، همان پوست هم سبز شد.
و در بعضى از اخبار، مانند روايت عياشى، از بريد، از يكى از دو امام باقر يا صادق «عليهما السلام» آمده كه: خضر و ذوالقرنين، دو مرد عالم بودند، نه پيغمبر. وليكن آيات نازله در داستان خضر و موسى خالى از اين ظهور نيست كه وى نبى بوده، و چطور ممكن است بگوييم نبوده، در حالى كه در آن آيات آمده كه حكم بر او نازل شده است.
و از اخبار متفرقه اى كه از امامان اهل بيت «عليهم السلام» نقل شده، بر مى آيد كه او تاكنون زنده است و هنوز از دنيا نرفته. و از قدرت خداى سبحان، هيچ دور نيست كه بعضى از بندگان خود را عمرى طولانى دهد و تا زمانى طولانى زنده نگه دارد. برهانى عقلى هم بر محال بودن آن نداريم و به همين جهت نمى توانيم انكارش كنيم.
علاوه بر اين كه در بعضى روايات، از طرق عامه، سبب اين طول عمر هم ذكر شده.
در روايتى كه الدر المنثور از دارقطنى و ابن عساكر، از ابن عباس نقل كرده اند، چنين آمده كه: او، فرزند بلافصل آدم است و خدا بدين جهت زنده اش نگه داشته تا دجال را تكذيب كند. و در بعضى ديگر كه در الدر المنثور از ابن عساكر از ابن اسحاق روايت شده، نقل گرديده كه آدم براى بقاى او تا روز قيامت دعا كرده است.
و در تعدادى از روايات كه از طرق شيعه و سنّى رسيده، آمده كه خضر از آب حيات كه واقع در ظلمات است نوشيده، چون وى در پيشاپيش لشكر ذوالقرنين كه در طلب آب حيات بود قرار داشت، خضر به آن رسيد و ذوالقرنين نرسيد. واين روايات و امثال آن، روايات آحادى است كه قطع به صدورش نداريم، و از قرآن كريم و سنت قطعى و عقل هم، دليلى بر توجيه و تصحيح آن ها نداريم.
قصه ها و حكايات و همچنين روايات در باره حضرت خضر بسيار است، وليكن چيزهايى است كه هيچ خردمندى به آن اعتماد نمى كند. مانند اين كه در روايت الدر المنثور از ابن شاهين از خصيف آمده كه: چهار نفر از انبياء تاكنون زنده اند، دو نفر آن ها، يعنى عيسى و ادريس در آسمان اند و دو نفر ديگر، يعنى خضر و الياس در زمين اند. خضر در دريا و الياس در خشكى است.
و نيز مانند روايت الدر المنثور از عقيلى از كعب كه گفته : خضر در ميان درياى بالا و درياى پائين بر روى منبرى قرار دارد، و جنبندگان دريا مامورند كه از او شنوايى داشته باشند و اطاعتش كنند، و همه روزه صبح و شام ارواح بر وى عرضه مى شوند.
و مانند روايت الدر المنثور، از ابى الشيخ در كتاب «العظمة»، و ابى نعيم در حليه، از كعب الاحبار كه گفته: خضر، پسر عاميل، با چند نفر از رفقاى خود سوار شده به درياى هند رسيد - و درياى هند همان درياى چين است - در آن جا به رفقايش گفت: مرا به دريا آويزان كنيد، چند روز و شب آويزان بوده، آنگاه صعود نمود، گفتند: اى خضر چه ديدى؟ خدا عجب اكرامى از تو كرد كه در اين مدت در لجّه دريا محفوظ ماندى!
گفت: يكى از ملائكه به استقبالم آمده، گفت: اى آدمى زاده خطاكار! از كجا مى آيى و به كجا می روى؟ گفتم: مى خواهم ته اين دريا را ببينم. گفت: چگونه مى توانى به ته آن برسى در حالى كه از زمان داود «عليه السلام» مردى به طرف قعر آن مى رود و تا به امروز نرسيده . با اين كه از آن روز تا امروز سيصد سال مى گذرد. و رواياتى ديگر از اين قبيل روايات كه مشتمل بر نوادر داستان ها است.
بحث روايتى
در تفسير برهان، از ابن بابويه و او، به سند خود، از جعفر بن محمد بن عماره، از پدرش، از جعفر بن محمد «عليهما السلام» روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود:
خدا وقتى با موسى تكلم كرد، تكلم كردنى، و تورات را بر او نازل كرد و در الواح برايش از همه چيز موعظه و تفصيل بنوشت و معجزه اى در دست او و معجزه اى در عصاى او قرار داد، و معجزه هايى در جريان طوفان و ملخ و قورباغه و سوسمار و خون و شكافته شدن دريا و غرق فرعون و لشگرش به دست او جارى ساخت، طبع بشرى او بر آنش داشت كه در دل بگويد: گمان نمى كنم خدا خلقى آفريده باشد كه داناتر از من باشد.
به محضى كه اين خيال در دلش خطور نمود، خداى عزوجل به جبرئيلش وحى كرد: بنده ام را قبل از آن كه (در اثر عجب) هلاك گردد، درياب و به او بگو كه در محل تلاقى دو دريا، مرد عابدى است. بايد او را پيروى كنى و از او تعليم بگيرى.
جبرئيل بر موسى نازل شد و پيام خداى را به او رسانيد. موسى «عليه السلام» فهميد كه اين دستور به خاطر آن خيالى است كه در دل كرده. لاجرم با همراه خود، يوشع بن نون به راه افتاد، تا به مجمع البحرين رسيدند. در آن جا به خضر برخوردند كه مشغول عبادت خداى عزوجل بود و قرآن كريم در اين باره فرموده: «فَوَجَدَا عَبداً مِن عِبَادِنَا آتَينَاهُ رَحمَةً مِن عِندِنَا وَ عَلَّمنَاهُ مِن لَدُنّا عِلماً...».
مؤلف: اين حديث داستان را مفصل آورده و جزئيات مصاحبت موسى و خضر را كه قرآن كريم هم بازگو كرده، شرح داده است.
و عياشى، داستان را در تفسيرش به دو طريق و قمى نيز، به دو طريق، يكى با سند و يكى بى سند روايت كرده اند. و الدر المنثور، آن را به طرق زيادى از ارباب جوامع، از قبيل بخارى، مسلم، نسائى، ترمذى و غير ايشان، از ابن عباس و از ابُىّ بن كعب، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روايت كرده است.
اختلاف فراوان روايات، در جزئيات داستان موسی و خضر
همه احاديث در آن مضمونى كه ما از حديث محمد بن عماره آورديم، متفق اند. و نيز در اين كه آن ماهى كه با خود داشته اند، در روى تخت سنگ زنده شده و راه خود را در دريا گرفته و ناپديد شده، اتفاق دارند. ليكن در بسيارى از جزئيات، كه زائد بر آنچه از قصه در قرآن آمده است، اختلاف دارند.
يكى: آن مطلبى است كه از روايت ابن بابويه و قمى به دست مى آيد كه:
مجمع البحرين در سرزمين شامات و فلسطين واقع بوده، به قرينه اين كه در روايت اين دو بزرگوار، آن قريه اى كه در كنار آن ديوار ساختند، «ناصره» ناميده شده، كه نصارى منسوب به آن اند، و «ناصره» در اين سرزمين است. ولى در بعضى از روايات، مجمع البحرين را اراضى آذربايجان دانسته.
اين معنا را، الدر المنثور هم، از سدى نقل كرده كه گفته است:
آن دو بحر عبارت بوده از: «كر» و «رس» كه در دريا مى ريختند و قريه نامبرده در داستان «باجروان» ناميده مى شد، كه مردمش بسيار لئيم و پست بوده اند. و از اُبَى روايت شده كه آن قريه «افريقيه» بوده، و از قرظى نقل شده كه گفته است: «طنجه» بوده. و از قتاده نقل شده كه مجمع البحرين، محل تلاقى درياى روم و درياى فارس است.
اختلاف ديگرى كه وجود دارد، در باره آن ماهى است. در بعضى آمده كه ماهى بريان بوده. و در بيشتر روايات آمده كه ماهى شور بوده. و در مرسله قمى و در روايات مسلم و بخارى و نسائى و ترمذى و ديگران آمده كه: نزد تخته سنگ، چشمه حيات بوده.
حتى در روايت مسلم و غير او آمده كه آن آب، آب حيات بوده كه هر كس از آن بخورد، هميشه زنده مى ماند و هيچ مرده بى جانى به آن نزديك نمى شود مگر آن كه زنده مى گردد. به همين جهت بوده كه وقتى موسى و رفيقش نزديك آن آب نشستند، ماهى زنده شد...
و در غير اين روايت آمده: رفيق موسى از آن آب وضو گرفت. از آب وضويش، يك قطره به آن ماهى چكيد و زنده اش كرد. و در ديگرى آمده كه: يوشع از آن آب خورد، در حالى كه حق خوردن نداشت. پس خضر چون او را با موسى بديد، به جرم اين كه از آن آب نوشيده، او را در يك كشتى بست و رهايش كرد. او، در نتيجه در ميان امواج دريا سرگردان هست تا قيامت قيام كند.
و در بعضى ديگر آمده: نزديك صخره، چشمه حيات بوده، همان چشمه اى كه خود خضر از آن نوشيد - اين قسمت را ساير روايات ندارند.
و از جمله اختلافاتى كه در اين داستان هست، اين است كه:
در چهار روايت صحيح مسلم، بخارى، نسائى، و ترمذى، و غير آن ها آمده كه: ماهى به دريا افتاد و راه خود را پيش گرفت كه برود. پس خداوند متعال آب را بر آن ماهى از جريان انداخت. در نتيجه، ماهى در قطعه اى از آب كه به صورت اطاقى درآمده بود، محبوس شد...
و در بعضى ديگر آمده كه: موسى بعد از آن كه از سفر با خضر برگشت، اثر حركت ماهى را ديد، و آن را دنبال كرد. هر جا كه مى رفت، موسى هم روى آب مى رفت تا به جزيره اى از جزائر عرب رسيدند.
و در حديث طبرى از ابن عباس آمده كه: او، يعنى موسى، برگشت تا نزد تخته سنگ رسيد. در آن جا ماهى را ديد. ماهى فرار كرد و در آب به اين سو و آن سو مى رفت و خود را به دريا مى زد. موسى هم او را دنبال نمود، با عصاى خود به آب مى زد و آب كنار مى رفت تا او را بگيرد. از اين به بعد، ماهى هر جا كه از دريا مى گذشت، خشك مى شد و مانند تخته سنگ مى گرديد... بعضى از روايات هم، اين قسمت را ندارد.
اختلاف ديگر، در محل ملاقات با خضر است. در بيشتر روايات آمده كه: موسى، خضر را نزد تخته سنگ ديد. و در بعضى آمده كه: ماهى را دنبال كرد تا بگيرد، به جزيره اى از جزائر دريا رسيد. آن جا خضر را ديدار كرد. و در بعضى آمده كه او را ديد كه روى آب نشسته، و يا تكيه داده است.
اختلاف ديگر در اين است كه: آيا رفيق موسى هم با موسى و خضر بود، يا آن دو، وى را رها نموده، پى كار خود رفتند؟
اختلاف ديگر، در كيفيت سوراخ كردن كشتى و كيفيت كشتن آن كودك و در كيفيت برپا داشتن ديوار و در گنج نهفته در زير آن است، ليكن اكثر روايات دارد كه گنج مذكور، لوحى از طلا بوده كه در آن مواعظى چند نوشته شده بوده.
و در خصوص پدر صالح، ظاهر بيشتر روايات اين است كه پدر بلافصل آن دو كودك بوده، ولى در بعضى ديگر آمده كه جدّ دهمى و در بعضى هفتمى بوده. و در بعضى آمده كه: ميان آن كودك و آن پدر صالح، هفتاد پدر فاصله بوده. و در بعضى از روايات آمده كه: هفتصد سال فاصله بوده. و اختلافات ديگرى از اين قبيل، كه در جهات مختلف اين داستان وجود دارد.
و در تفسير قمى، از محمد بن بلال، از يونس، در نامه اى كه به حضرت رضا «عليه السلام» نوشته اند، از آن جناب پرسيده اند: از موسى و آن عالمى كه نزدش رفت، كدام عالمتر بودند؟
ديگر اين كه: آيا جائز است كه پيغمبرى چون موسى، كه خودش حجت خدا بوده، حجتى ديگر در زمان خود او بوده باشد؟
حضرت فرموده است: موسى نزد آن عالم رفت و او را در جزيره اى از جزاير دريا ديدار نمود، كه يا نشسته بود و يا تكيه داده بود. موسى سلام داد، و او، معناى سلام را نفهميد. چون در همه روى زمين، سلام دادن معمول نبود.
پرسيد: تو كيستى؟ گفت: من موسى بن عمرانم. پرسيد: تو آن موسى بن عمرانى كه خدا با او تكلم كرده؟ گفت: آرى. پرسيد: چه حاجت دارى؟ گفت: آمده ام تا مرا از آن رشدى كه تعليم داده شده اى، تعليمم دهى. گفت: من موكل بر امرى شده ام كه تو طاقت آن را ندارى، همچنان كه تو موظف به امرى شده اى كه من طاقتش را ندارم - تا آخر حديث.
مؤلف: اين معنا در اخبار ديگرى، هم از طرق شيعه و هم سنّى روايت شده.
و در الدر المنثور است كه حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - از اُبَى روايت كرده كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: وقتى موسى خضر را ديد، مرغى آمد و منقار خود را در آب فرو برد. خضر به موسى گفت: مى بينى كه اين مرغ با اين عمل خود چه مى گويد؟ گفت: چه مى گويد؟ گفت مى گويد: علم تو و علم موسى در برابر علم خدا در مَثَل، مانند آبى مى ماند كه من با منقارم از دريا بر مى دارم.
مؤلف: داستان اين مرغ در اغلب روايات اين داستان آمده.
و در تفسير عياشى، از هشام بن سالم، از ابوعبدالله «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: موسى عالمتر از خضر بود.
و در همان كتاب، از ابوحمزه، از امام باقر «عليه السلام» روايت شده كه فرموده: جانشين موسى، يوشع بن نون بوده و مقصود از «فتى»، كه در قرآن كريم آمده، همو است.
باز در آن كتاب، از عبدالله بن ميمون قداح، از امام صادق، از پدرش «عليهما السلام» روايت آورده كه فرمود: روزى موسى در ميان جمعى از بزرگان بنى اسرائيل نشسته بود. مردى به او گفت: من احدى را سراغ ندارم كه به خدا عالمتر از تو باشد. موسى هم گفت: من نيز سراغ ندارم. خدا بدو وحى فرستاد كه چرا، بنده ام خضر از تو، به من داناتر است.
موسى تقاضا كرد تا بدو راهش بنمايد. قضيه ماهى، نشانى ميان موسى و خدا بود براى يافتن خضر، كه داستانش را قرآن كريم آورده.
مؤلف: اين روايت، با روايتى كه آن دو را برابر مى دانست، مخالف است، و لذا بايد حمل شود بر اين كه نوع علم آن دو مختلف بوده.
و در همان كتاب، از ابى بصير، از امام صادق «عليه السلام» آمده كه در ذيل جمله «فَخَشِينَا» فرموده: ترسيد از اين كه آن پسرك بزرگ شود، و پدر و مادر خود را به كفر دعوت كند و آن دو، به خاطر شدت محبتى كه به وى داشتند، دعوتش را بپذيرند.
باز، در آن كتاب، از عثمان، از مردى، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه در ذيل جمله: «فَأرَدنَا أن يُبدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَيراً مِنهُ زَكَوةً وَ أقرَبَ رُحماً» فرموده: همين طور هم شد. زيرا صاحب دخترى شدند كه آن دختر، پيغمبرى زایيد.
مؤلف: در اكثر روايات آمده كه از آن دختر، هفتاد پيغمبر - البته با واسطه - به دنيا آمد.
رواياتى درباره تأثیر حال مرد مؤمن، در اصلاح امر فرزندان او
و نيز در آن كتاب، از اسحاق بن عمار روايت كرده كه گفت:
من از امام صادق «عليه السلام» شنيدم كه مى فرمود: خداوند به خاطر صلاح مردى مؤمن، فرزند او را هم اصلاح مى كند، و خاندان خودش و بلكه اطرافيانش را حفظ مى فرمايد. و در سايه كرامت خدا، مدام در حفظ خدا هستند. آنگاه به عنوان شاهد مثال، داستان «غُلَامَين يَتِيمَين» را ذكر كرد و فرمود: نمى بينى چگونه خدا صلاح پدر و مادر آن دو را با لطف و رحمت نسبت به آن دو شكر گذاشت؟
و در همان كتاب، از مسعدة بن صدقه، از جعفر بن محمد، از پدرانش «عليهم السلام» روايت كرده كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: خداوند، بعد از مرگ بنده صالح، جانشين او در مال و اولاد او مى شود، هر چند كه اهل و اولاد او اهل و اولاد بدى باشند. آنگاه اين آيه را: «وَ كَانَ أبُوهُمَا صَالِحاً» تا به آخرش تلاوت فرمود.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه، از جابر روايت كرده كه گفت: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: خدا به خاطر صلاح آدمى، امر اولاد و اولاد اولاد و امر اهل خانه هاى پيرامون او را اصلاح مى كند، و مادام كه در ميان آنان است، ايشان را حفظ مى فرمايد.
مؤلف: روايات در اين معنا بسيار زياد است.
و در كافى، به سند خود، از صفوان جمال روايت مى كند كه گفت: از امام صادق «عليه السلام»، از قول خداى عزّوجلّ پرسيدم كه مى فرمايد: «وَ أمَّا الجِدَارُ فَكَانَ لِغُلَامَينِ يَتِيمَينِ فِى المَدِينَةِ وَ كَانَ تَحتَهُ كَنزٌ لَهُمَا».
فرمود: اما آن گنج طلا و نقره نبود، بلكه چهار كلمه بود: ۱ - لَا إله إلّا الله. ۲ - كسى كه به مرگ يقين دارد، چطور به خود اجازه خنده مى دهد؟ ۳ - كسى كه يقين به حساب دارد، هرگز قلبش خوشحال نمى گردد. ۴ - كسى كه به قدر، يقين دارد، جز از خدا نمى هراسد.
مؤلف: روايات از طرق شيعه و اهل سنت زياد رسيده كه گنجى كه در زير ديوار بود، لوحى بوده كه در آن چهار كلمه نقش شده بود. و در بيشتر آن روايات آمده كه: لوحى از طلا بوده، و اين منافات با روايت صفوان كه داشت: «آن گنج از طلا و نقره نبود» ندارد. چون مقصود امام در روايت مزبور اين است كه آن گنج، از سنخ پول و درهم و دينار نبوده. متبادر از عبارت هم همين است.
روايات مختلفى در تعيين كلماتى كه گفتيم بر آن لوح مكتوب بوده، وجود دارد، وليكن بيشتر آن ها در كلمه توحيد و دو مساله قَدَر و مرگ اتفاق دارند.
و در بعضى از آن ها شهادت به رسالت خاتم الانبياء «صلى اللّه عليه و آله و سلم» هم ذكر شده. مانند روايتى كه الدر المنثور از بيهقى در - كتاب شعب الايمان - از على بن ابی طالب نقل كرده، كه در تفسير جملۀ «وَ كَانَ تَحتَهُ كَنزٌ لَهُمَا» فرمود:
لوحى از طلا بوده كه در آن نوشته بوده: «لا إله إلّا الله مُحَمّد رَسُولُ الله، عجب است كار كسى كه مى گويد مرگ حق است و خوشحالى هم به خود راه مى دهد. عجب است از كسى كه مى گويد آتش حق است و با اين حال مى خندد. و عجب است از كار كسى كه مى گويد قَدَر حق است و غمگين مى شود؟ و عجب است از كار كسى كه مى بيند وضع دنيا و دست به دست شدن و دگرگونى هايش را كه در اهل خود دارد و به آن دل مى بندد و اعتماد مى كند»؟
آيات ۸۳ -۱۰۲ سوره كهف
وَ يَسئَلُونَك عَن ذِى الْقَرْنَينِ قُلْ سَأَتْلُوا عَلَيْكُم مِّنْهُ ذِكراً(۸۳)
إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فى الاَرْضِ وَ آتَيْنَاهُ مِن كُلِّ شَئٍ سَبَباً(۸۴)
فَأَتْبَعَ سَبَباً(۸۵)
حَتّى إِذَا بَلَغَ مَغْرِب الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُبُ فى عَيْنٍ حَمِئَةٍ وَ وَجَدَ عِندَهَا قَوْماً قُلْنَا يَا ذَا الْقَرْنَينِ إِمَّا أَن تُعَذِّب وَ إِمَّا أَن تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسناً(۸۶)
قَالَ أَمَّا مَن ظلَمَ فَسَوْف نُعَذِّبُهُ ثُمَّ يُرَدُّ إِلى رَبِّهِ فَيُعَذِّبُهُ عَذَاباً نُّكْراً(۸۷)
وَ أَمَّا مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُ جَزَاءً الحُْسنى وَ سَنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنَا يُسراً(۸۸)
ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً(۸۹)
حَتّى إِذَا بَلَغَ مَطلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَطلُعُ عَلى قَوْمٍ لَّمْ نجْعَل لَّهُم مِّن دُونهَا سِتراً(۹۰)
كَذَلِك وَ قَدْ أَحَطنَا بِمَا لَدَيْهِ خُبراً(۹۱)
ثُمَّ أَتْبَعَ سبَباً(۹۲)
حَتّى إِذَا بَلَغَ بَينَ السدَّيْنِ وَجَدَ مِن دُونِهِمَا قَوْماً لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً(۹۳)
قَالُوا يَا ذَا الْقَرْنَينِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فى الاَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَك خَرْجاً عَلى أَن تَجْعَلَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُمْ سدًّا(۹۴)
قَالَ مَا مَكَّنى فِيهِ رَبّى خَيرٌ فَأَعِينُونى بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنهُمْ رَدْماً(۹۵)
آتُونى زُبَرَ الحَْدِيدِ حَتى إِذَا سَاوَى بَينَ الصدَفَينِ قَالَ انفُخُوا حَتى إِذَا جَعَلَهُ نَاراً قَالَ آتُونى أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطراً(۹۶)
فَمَا اسطعُوا أَن يَظهَرُوهُ وَ مَا استَطعُوا لَهُ نَقْباً(۹۷)
قَالَ هَذَا رَحْمَةٌ مِّن رَبّى فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ رَبّى جَعَلَهُ دَكّاءَ وَ كانَ وَعْدُ رَبّى حَقًّا(۹۸)
وَ تَرَكْنَا بَعْضَهُمْ يَوْمَئذٍ يَمُوجُ فى بَعْضٍ وَ نُفِخَ فى الصُّورِ فجَمَعْنَاهُمْ جَمْعاً(۹۹)
وَ عَرَضنَا جَهَنَّمَ يَوْمَئذٍ لِّلْكَافِرِينَ عَرْضاً(۱۰۰)
الَّذِينَ كانَت أَعْيُنهُمْ فى غِطاءٍ عَن ذِكْرِى وَ كانُوا لا يَستَطِيعُونَ سَمْعاً(۱۰۱)
أَفَحَسِب الَّذِينَ كَفَرُوا أَن يَتَّخِذُوا عِبَادِى مِن دُونى أَوْلِيَاءَ إِنَّا أَعْتَدْنَا جَهَنَّمَ لِلْكَافِرِينَ نُزُلاً(۱۰۲)
از تو از ذوالقرنين پرسند. بگو: براى شما از او خبرى خواهم خواند. (۸۳)
ما به او در زمين تمكين داديم و از هر چيز، وسيله اى عطا كرديم. (۸۴)
پس راهى را تعقيب كرد. (۸۵)
چون به غروبگاه آفتاب رسيد، آن را ديد كه در چشمه اى گِل آلود فرو مى رود و نزديك چشمه، گروهى را يافت. گفتيم: اى ذوالقرنين! يا عذاب مى كنى، يا ميان آن طريقه اى نيكو پيش مى گيرى. (۸۶)
گفت: هر كه ستم كند، زود باشد كه عذابش كنيم و پس از آن سوى پروردگارش برند و سخت عذابش كند. (۸۷)
و هر كه ايمان آورد و كار شايسته كند، پاداش نيك دارد و او را فرمان خويش كارى آسان گوييم. (۸۸)
و آنگاه راهى را دنبال كرد. (۸۹)
تا به طلوع گاه خورشيد رسيد و آن را ديد كه بر قومى طلوع مى كند كه ايشان را در مقابل آفتاب پوششى نداده ايم. (۹۰)
چنين بود و ما از آن چيزها كه نزد وى بود، به طور كامل خبر داشتيم. (۹۱)
آنگاه راهى را دنبال كرد. (۹۲)
تا وقتى ميان دو كوه رسيد، مقابل آن قومى را يافت كه سخن نمى فهميدند. (۹۳)
گفتند: اى ذوالقرنين! يأجوج و مأجوج در اين سرزمين تباه كارند، آيا براى تو خراجى مقرر داريم كه ميان ما و آن ها سدّى بنا كنى؟ (۹۴)
گفت: آن چيزها كه پروردگارم مرا تمكن آن را داده، بهتر است، مرا به نيرو كمك دهيد تا ميان شما و آن ها حائلى كنم. (۹۵)
قطعات آهن پيش من آريد تا چون ميان دو ديواره پُر شد، گفت: بدميد تا آن را بگداخت، گفت: روى گداخته نزد من آريد، تا بر آن بريزم. (۹۶)
پس نتوانستند بر آن بالا روند، و نتوانستند آن را نقب زنند. (۹۷)
گفت: اين رحمتى از جانب پروردگار من است و چون وعده پروردگارم بيايد، آن را هموار سازد و وعده پروردگارم درست است. (۹۸)
در آن روز بگذاريم شان كه چون موج در هم شوند و در صور دميده شود و جمعشان كنيم، جمع كامل. (۹۹)
آن روز، جهنم را كاملا به كافران نشان دهيم. (۱۰۰)
همان كسان كه ديدگانشان از ياد من در پرده بوده و شنيدن نمى توانسته اند. (۱۰۱)
مگر كسانى كه كافرند، پندارند كه سواى من بندگان مرا خدايان توانند گرفت، كه ما جهنم را براى كافران محل فرود آمدنى آماده كره ايم. (۱۰۲)
اين آيات راجع به داستان ذوالقرنين است و در خلال آن، پيشگويى هايى از قرآن نيز به چشم مى خورد.
«وَ يَسئَلُونَك عَن ذِى الْقَرْنَينِ قُلْ سأَتْلُوا عَلَيْكُم مِّنْهُ ذِكراً»:
يعنى: از تو از وضع ذوالقرنين مى پرسند. چون اگر مقصود معرفى شخص او بود، جا داشت در جواب، اسمش را معرفى كند و به ذكر لقبش، كه همان ذوالقرنين است، اكتفا ننمايد. پس معلوم مى شود: سائل از سرگذشت او پرسش نموده.
و كلمه «ذِكر» در پاسخ «بزودى ذكرى از او را براى شما مى خوانم»، يا مصدر به معناى مفعول است و معنايش اين است كه: «بگو به زودى از سرگذشت ذوالقرنين مقدارى مذكور را مى خوانم». و يا مراد از «ذكر»، قرآن است كه در خود قرآن، موارد زيادى به همين معنا آمده است. و در نتيجه، معنايش چنين مى شود: «بگو به زودى از او، يعنى از ذوالقرنين، و يا از خداى تعالى، قرآنى كه همان آيات بعدى است، مى خوانم»، و معناى دومى روشن تر است.
«إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فى الاَرْضِ وَ آتَيْنَاهُ مِن كُلِّ شَئٍ سبَباً»:
«تمكين» به معناى قدرت دادن است. وقتى گفته مى شود: «مَكَّنتُهُ» و يا «مَكَّنتُ لَهُ»، معنايش اين است كه: من او را توانا كردم. پس «تمكّن در زمين» به معناى قدرت تصرف در زمين است. تصرفى مالكانه و دلخواه. و چه بسا گفته شود كه مصدرى است ريخته و قالب گرفته شده از ماده «كون»، نه از «مكن»، به توهم اصالت ميم. پس «تمكين» به معناى استقرار و ثبات دادن است، ثباتى كه باعث شود ديگر از مكانش كنده نشود و هيچ مانعى مزاحمتش نتواند كند.
كلمه «سَبَب»، به معناى وصله و وسيله است. پس معناى «ايتاء سبب از هر چيز»، اين مى شود كه: از هر چيزى كه معمولا مردم به وسيله آن متوسل به مقاصد مهم زندگى خود مى شوند، از قبيل: عقل و علم و دين و نيروى جسم و كثرت مال و لشگر و وسعت ملك و حُسن تدبير و غير آن.
جمله مورد بحث، منتى است از خداى تعالى كه بر ذوالقرنين مى گذارد و با بليغ ترين بيان، امر او را بزرگ مى شمارد. نمونه هايى كه خداوند تعالى از سيره و عمل و گفتار او نقل مى كند كه مملو از حكمت و قدرت است، شاهد بر همين است كه غرض، بزرگ شمردن امر او است.
«فَأَتْبَعَ سبَباً»:
«اتباع» به معناى لاحق شدن است. يعنى ملحق به سببى شد. و به عبارتى ديگر: وصله و وسيله اى تهيه كرد كه با آن به طرف مغرب آفتاب سير كند و كرد.
«حَتّى إِذَا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُبُ فى عَيْنٍ حَمِئَةٍ وَ وَجَدَ عِندَهَا قَوْماً»:
كلمۀ «حتّى» دلالت مى كند بر اين كه فعلى در تقدير است و تقدير كلام «فَسَارَ حَتّى إذَا بَلَغَ: و سير كرد تا به مغرب آفتاب رسيد» مى باشد. و مراد از مغرب آفتاب، آخر معموره آن روز از ناحيه غرب است، به دليل اين كه مى فرمايد: «نزد آن مردمى را يافت».
«عين حمئة» و بيان موقعيت جغرافيائى آن=
مفسرين گفته اند: منظور از ((عين حمئة (( چشمه اى داراى گل سياه يعنى لجن است ، چون حماة به معناى آن است ومقصود از عين دريا است ، چون بسيار مى شود كه اين كلمه به دريا هم اطلاق مى گردد. و مقصود از اينكه فرمود ((آفتاب را يافت كه در دريائى لجندار غروب مى كرد(( اين است كه به ساحل دريايى رسيد كه ديگر ماوراى آن خشكى اميد نمى رفت، و چنين به نظر مى رسيد كه آفتاب در دريا غروب مى كند چون انتهاى افق بر دريا منطبق است.
بعضى هم گفته اند: چنين چشمه لجندارى با درياى محيط، يعنى اقيانوس غربى ، كه جزائر خالدات در آن است منطبق است وجزائر مذكور همان جزائرى است كه در هيات و جغرافياى قديم مبدأ طول به شمار مى رفت ، و بعدها غرق شده و فعلا اثرى از آنها نمانده است.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |