تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۲۰: تفاوت میان نسخهها
خط ۲۱۱: | خط ۲۱۱: | ||
<span id='link166'><span> | <span id='link166'><span> | ||
==توضيح | ==توضيح اين كه: قرآن، ظالمان را، جز زيان نمى افزايد == | ||
«''' | «'''وَ لَا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إلّا خَسَاراً'''» - سياق آيات، دلالت بر اين مى كند كه مراد از اين جمله، بيان اثرى است كه قرآن در غير مؤمنان دارد و آن، عكس آن اثر نيكى است كه در مؤمنان دارد. پس مراد از «ظالمان»، قهرا غير مؤمنان، يعنى كفار خواهند بود. البته بنابه گفته بعضى از مفسران، كفار غير مشركان. | ||
و اگر حكم | و اگر حكم «مزيد خسران» را معلق به «وصف ظلم» كرد، براى اين بود كه به علت حكم هم اشاره كرده باشد و بفهماند كه قرآن، در ايشان، جز زياد شدن خسران اثرى ندارد. به خاطر اين كه با ارتكاب كفر، به خود ستم كردند. | ||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۲۵۵ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۲۵۵ </center> | ||
يك سرمايه اصلى داشتند | كلمۀ «خَسَار»، به معناى ضرر دادن از اصل سرمايه است. كفار مانند همه افراد، يك سرمايه اصلى داشتند و آن، دين فطری شان بود، كه هر دل ساده و سالمى به آن ملهم است، ولى ايشان به خاطر كفرى كه به خدا و آيات او ورزيدند، از اين سرمايه اصلى كاستند، و چون به قرآن كفر ورزيده و بدون منطق و دليل، بلكه به ستم از آن اعراض نمودند، همين قرآن، خسران ايشان را دوچندان نموده و نقصى روى نقص قبلی شان اضافه مى كند. | ||
و لذا به جاى | البته اين در صورتى است كه از آن فطرت اصلى، چيزى در دل هايشان مانده باشد، وگرنه هيچ اثرى در آن ها نخواهد داشت. | ||
و لذا به جاى اين كه بفرمايد: «يَزِيدُ الظَّالِمِينَ خَسَاراً» در ستمگران، خسران را زيادتر مى كند»، فرمود: «وَ لَا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إلّا خَسَاراً: در ظالمان، اثرى جز خسران ندارد». يعنى در آن كس كه از فطرت اصلی اش، چيزى نمانده، هيچ اثر ندارد و در آن كسانى كه هنوز از موهبت فطرتشان مختصرى مانده، اين اثر را دارد كه كمترش مى كند. | |||
<span id='link167'><span> | <span id='link167'><span> | ||
از | از اين جا است كه به خوبى روشن مى شود كه حاصل معناى آيه، اين است كه: قرآن بر صحت و استقامت مؤمنان مى افزايد و سعادتى بر سعادت و استقامتى بر استقامتشان اضافه مى كند. و اگر در كافران هم چيزى زياد كند، آن چيز، عبارت از نقص و خسران خواهد بود. | ||
مفسران، در معناى صدر و ذيل آيه، وجوه ديگرى ذكر كرده اند كه ما از مطرح كردن آن خوددارى نموديم. اگر كسى بخواهد بيشتر اطلاع حاصل كند، بايد به تفاسير آنان مراجعه نمايد. | |||
از جمله | از جمله حرف هایى كه زده اند، يكى اين است كه: مراد از «شفاء» در آيه، اعم از شفاى مرض هاى روحى، از قبيل جهل و شبهه و شك و ملكات زشت نفسانى است، و بلكه مرض هاى جسمى را هم شامل است. زيرا با تبرك به آيات كريمه قرآن و نوشتن و همراه داشتن آن ها، مرض هاى بدنى هم معالجه مى شود. | ||
ما هم در اين نظر حرفى | ما هم در اين نظر حرفى نداريم، وليكن اگر اين عموميت صحيح باشد، بايد در صدر و ذيل آيه، هر دو صحيح باشد و بگویيم: همان طور كه به كمك آيه هاى قرآن و نوشتن و خواندن آن، مرض ها و ناخوشى ها برطرف مى شود، همچنين از همان راه دشمنى دشمنان دين و ظلم ظالمان و كيد كافران دفع و باطل مى گردد، و در نتيجه، باز قرآن، جز خسران اثرى براى كفار ندارد. اين هم در جاى خود مطلبى است. | ||
در آيه | در آيه شريفه، زياد شدن خسران كفار را مجازا به خود قرآن نسبت داده. زيرا خسران ايشان، در حقيقت، اثر كفر خود آنان و سوء اختيارشان و شقاوت نفوسشان مى باشد. | ||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۲۵۶ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۲۵۶ </center> | ||
«''' | «'''وَ إذَا أنعَمنَا عَلَى الإنسَانِ أعرَضَ وَ نَئَا بِجَانِبِهِ وَ إذَا مَسَّهُ الشَّرُّ كَانَ يَؤُساً'''»: | ||
در مفردات گفته كه | در مفردات گفته كه: كلمۀ «عرض»، در مقابل طول است، و در اصل در مورد اجسام به كار مى رفته، سپس در غير اجسام نيز استعمال شده - تا آن جا كه مى گويد - معناى «أعرَضَ»، اين است كه: عرض خود را نشان داد (روى خود برگردانيد). و اگر مى گويند: «أعرَضَ لِى كَذَا»، معنايش اين است كه: پهنايش پيدا شد و در دسترس من قرار گرفت. | ||
كلمۀ «نَآ»، از «نَأى»، به معناى دورى است، و «نُآ بِجَانِبِه»، معنايش اين است كه براى خود جهت دورى از ما را انتخاب كرد، و مجموع جملۀ «أعرَضَ وَ نَآ بِجَانِبِه»، وضع آدمى را در دورى از خدا و قطع رابطه با پروردگار را در موقع انعام خدا مجسم مى سازد، كه خدا به او انعام مى كند. او، روى خود را از درگاه او بر تافته (مانند كودكان قهر مى كند، به نقطه دورى مى رود). و چه بسا بعضى مفسران كه گفته اند جملۀ «نآ بِجَانِبِه»، كنايه از تكبر و بلندپروازى است. | |||
و اما | و اما اين كه فرمود: «وَ إذَا مَسَّهُ الشَّرُّ كَانَ يَؤُساً»، معنايش اين است كه: وقتى اندكى با شر و مصيبت برخورد كند، آن وقت مأيوس و نااميد از خير و نعمت مى شود. در اين جا، «شرّ» را به خداى تعالى نسبت نمى دهد، آن طور كه نازل كردن نعمت را به او نسبت مى داد، براى اين كه بفهماند خدا منزّه از آن است كه شرّى را به او نسبت دهند. | ||
و نيز براى | و نيز براى اين كه وجود شرّ، امرى نسبى است، نه امر نفسى، يعنى هر شرّى كه در عالَم تصور كنيم، از قبيل مرگ و فقر و نقص ثمرات و امثال آن، نسبت به مورد خودش شرّ است، و اما نسبت به غير موردش، مخصوصا نسبت به نظام جمعى و عمومى كه در عالَم جريان دارد، خير است. آن هم خيرى كه هيچ چيز جاى آن را نمى گيرد. | ||
پس هر چه خير | پس هر چه خير است، معناى خير بودنش اين است كه خداوند عنايتى به عين موردش داشته، و آن مورد منظور بالذات بوده، و هرچه شر است، شر بودنش اين است كه خداوند خير غيرموردش را خواسته و عنايت الهى، اولا و بالذات متوجه غيرمورد شده، و قهرا نسبت به مورد، باعث نقصان و يا مرگ و امثال آن شده است. | ||
نسخهٔ ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۳۶
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و چون آيه شريفه در سياق آيات قبلى، يعنى از آيه «وَ إن كَادُوا لَيَفتِنُونَكَ» تا آخر سه آيه واقع شده، اين معنا از آن استفاده مى شود كه منظور از آن، اين است كه مشركان را دلسرد نموده و اعلام كند كه براى هميشه از او مأيوس باشند، و يقين كنند كه ديگر به هيچ وجه زورشان به آن جناب نمى رسد.
باز آيه شريفه دلالت بر اين دارد كه هيچ وقت باطل دوام نمى يابد، همچنان كه در جاى ديگر، راجع به اين معنا فرموده: «وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجتُثَّت مِن فَوقِ الأرض مَا لَهَا مِن قَرَار».
بحث روايتى
در مجمع البيان، پيرامون سبب نزول آيه «وَ إن كَادُوا لَيَفتِنُونَكَ عَنِ الَّذِى أوحَينَا إلَيك...» گفته است كه:
مشركان به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» گفتند از بدگویى و توهين به خدايان ما و احمقانه خواندن عقايد ما دست بردار، و اين اطرافيانت را كه همه از طبقه فقراء و بردگان متعفن هستند، از دور خود دور كن، تا ما به تو نزديك شويم، و به گفتارت گوش بدهيم. و رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» از شنيدن اين پيشنهاد، به مسلمان شدن آنان اميدوار شد، و لذا آيات مذكور نازل گرديد.
مؤلف: در الدر المنثور هم، قريب به اين معنا را از ابن ابى حاتم از سعيد بن نفير روايت كرده.
و اما روايتى كه از ابن عباس آورده كه گفته است:
«امية بن خلف و ابوجهل بن هشام و مردانى ديگر از قريش، نزد رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» آمده و گفتند: بيا خدايان ما را دست بكش و زيارت كن، تا ما هم به دين تو در آیيم. و چون رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» از كناره گيرى فاميلش ناراحت بود و به اسلام آن ها علاقه زيادى داشت، دلش به حال آنان سوخت. در نتيجه، اين آيه تا جمله «نَصِيراً» نازل شد»، روايت قابل اعتمادى نيست. چون با ظاهر آيات نمى سازد.
آرى، آيات از نزديك شدن به ركون (ميل) نهى مى كند، تا چه رسد به ركون (خود ميل).
و همچنين، آن روايتى كه طبرى و ابن مردويه، از ابن عباس آورده اند كه قبيله ثقيف، به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» گفتند: يك سال به ما مهلت بده، تا از قربانى هایى كه براى خدايان ما مى آورند، استفاده كنيم. بعد از آن كه آن ها را به چنگ آورديم، آنگاه مسلمان مى شويم، و خدايان خود را خرد مى كنيم. رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» هم تصميم گرفت چنين مهلتى به آنان بدهد. در نتيجه اين آيه نازل شد.
و همچنين روايتى كه در تفسير عياشى، از ابى يعقوب، از امام صادق «عليه السلام» در تفسير آيه آمده كه فرمود:
وقتى روز فتح مكه فرا رسيد، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، بت هایى را از مسجد بيرون ريخت، كه يكى از آن ها، بت بالاى مروه بود. قريش پيغام دادند كه آن بت را نشكند. رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» كه بسيار با حيا و نرمخو بود، زمانى دچار شرم گشته، بعدا دستور داد شكستند، و آيه شريفه، در اين مورد نازل شد.
و نظير آن دو روايت، اخبار ديگرى است قريب به همان معنا، كه هيچ يك با ظاهر آيه سازگار نيست.
آرى، از مقام رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» به دور است كه به چنين بدعت هایى تصمیم بگيرد، با اين كه پروردگارش او را از نزديك شدن به ركون و ميل مختصر نهى كرده بود، تا چه رسد به اين كه تصميم بگيرد.
علاوه بر اين، اين قضايا و حوادث - اگر واقع شده باشد - بعد از هجرت و در فتح مكه واقع شده، و حال آن كه آيه مورد بحث، مكى است.
و در عيون، به سند خود، از على بن محمّد بن جهم، از ابى الحسن رضا «عليه السلام»، در ضمن سؤالات مأمون روايت كرده كه پرسيد: معناى «عَفَى اللّهُ عَنكَ لِمَ أذِنتَ لَهُم» چيست؟
فرمود: اين آيه، از باب كنايه است. خداوند به پيغمبرش خطاب كرده، وليكن منظور امت اوست، و همچنين آيه «لَئِن أشرَكتَ لَيَحبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الخَاسِرِينَ»، و آيه «لَولَا أن ثَبَّتنَاكَ لَقَد كِدتَ تَركَنُ إلَيهِم شَيئاٌ قَلِيلاً». مأمون گفت: درست مى فرمایى يابن رسول اللّه!
و در مجمع، از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل آيه «إذاً لَأذَقنَاكَ» گفته است: وقتى اين آيه نازل شد، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» عرض كرد: پروردگارا! حتى يك چشم بر هم زدن، مرا به خودم وامگذار: «إلَهِى لَا تَكِلنِى إلَى نَفسِى طَرفَةَ عَينٍ أبَداً».
رواياتى درباره واجب شدن نمازهاى پنجگانه، در ذيل آيه: «اقم الصلوة...»
و در تفسير عياشى، از سعيد بن مسيّب، از على بن الحسين «عليه السلام» روايت كرده كه گفت به حضورش عرض كردم: نماز چه وقت بر مسلمانان واجب شد، آن طور كه امروز واجب است؟
فرمود: در مدينه و بعد از قوت يافتن دعوت اسلام و وجوب جهاد بر مسلمانان. چيزى كه هست، آن روز به اين صورت فعلى واجب نشد، بلكه هفت ركعت كمتر بود، آن هفت ركعت را رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» اضافه نمود. دو ركعت در ظهر و دو ركعت در عصر و يك ركعت در مغرب و دو ركعت در عشاء. ولى نماز صبح را به همان صورت كه در مكه واجب شده بود، گذاشت. چون در هنگام صبح ملائكۀ روز، در آمدن و ملائكه شب در رفتن عجله دارند، و لذا نماز صبح را براى اين كه هم آيندگان آن را با رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» درك كنند و هم روندگان، به دو ركعتی اش باقى گذاشت. و معناى آيه: «إنَّ قُرآنَ الفَجرِ كَانَ مَشهُوداً» همين است كه هم مسلمانان آن را شاهدند و هم ملائكه شب و هم ملائكه روز.
و در مجمع البيان، در ذيل آيه «أقِمِ الصَّلَوةَ لِدُلُوكِ الشَّمسِ إلَى غَسَقِ اللَّيلِ وَ قُرآنَ الفَجر» گفته است: در اين آيه، وجوب نمازهاى پنجگانّه و اوقات آن ها بيان شده، و مؤيد آن، روايتى است كه عياشى، به سند خود، از عبيد بن زراره، از امام صادق «عليه السلام»، در ذيل اين آيه روايت كرده كه امام فرمود:
«خداوند، چهار نماز واجب كرده، در يك قسمت زمانى كه ابتدائش اول ظهر و آخرش نصف شب است. دو تا از ظهر تا غروب، يكى قبل از ديگرى و دو تا از اول غروب آفتاب تا نصف شب، كه آن ها هم يكى قبل از ديگرى است».
و در الدرّ المنثور است كه ابن جرير، از ابن مسعود روايت كرده كه گفت: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: جبرئيل موقع دلوك آفتاب، هنگام ظهر نزد من آمد و نماز را با من خواند.
و در همان كتاب است كه حكيم ترمذى، در كتاب نوادر الاصولش و ابن جرير و طبرانى و ابن مردويه، از ابودرداء روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» اين آيه را خواند: «إنّ قُرآنَ الفَجرِ كَانَ مَشهُوداً»، و فرمود: زيرا هم ملائكه شب آن را مى بينند و هم ملائكه روز.
مؤلف: تفسير «مشهود بودن قرآن فجر» در روايات شيعه و سنّى، به اين كه چون ملائكه شب آن را مى بينند و هم ملائكه روز، آن قدر در اين دو طایفه بسيار است كه نزديك است به حدّ تواتر برسد. و در بعضى از آن ها، همان طور كه گذشت، شهادت خدا و ديدن مسلمين نيز اضافه شده است.
رواياتى درباره شفاعت نمودن پيغمبر «ص»، در قيامت
و در تفسير عياشى، از عبيد بن زراره روايت كرده كه گفت: شخصى از امام صادق «عليه السلام»، از مؤمن پرسش نمود كه آيا او هم شفاعت مى كند؟ حضرت فرمود: آرى.
شخص ديگرى از ميان جمعيت عرض كرد: آيا مؤمن هم محتاج شفاعت محمّد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» هست؟
فرمود: آرى، براى مؤمن نيز گناهان و خطاهایى است. هيچ كس نيست، مگر آن كه آن روز محتاج به شفاعت محمّد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» هست.
راوى مى گويد: مردى پرسيد: معناى كلام رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» كه فرمود: «من سيّد و سرور فرزندان آدمم، ولى فخر نمى فروشم» چيست؟
فرمود: آرى، او حلقه درب بهشت را مى گيرد و بازش مى كند، آنگاه به سجده مى افتد. خداى تعالى خطابش مى كند كه سر بردار و شفاعت كن كه شفاعتت پذيرفته است، و بخواه كه هرچه بخواهى، به آن مى رسى.
رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، سر برداشته، دوباره به سجده مى افتد. خدايش مى فرمايد: سر بردار و شفاعت كن كه پذيرفته است، و بخواه كه به آن خواهى رسيد. آن جناب سر بر مى دارد و شفاعت مى كند، شفاعتش پذيرفته مى شود. درخواست مى كند، خدا هم عطايش مى فرمايد.
و نيز، در همان كتاب، از سماعه بن مهران، از ابى ابراهيم «عليه السلام» روايت كرده كه در ذيل آيه: «عَسَى أن يَبعَثَكَ رَبُّكَ مَقَاماً مَحمُوداً» فرمود:
مردم روز قيامت، به مقدار چهل روز سر از خاك برداشته، به آفتاب دستور مى رسد كه پایين و نزديك سر بندگان آيد، به حدّى كه عرق سراپايشان بگيرد. و به زمين دستور مى رسد كه عرق ايشان نپذيرد. آن وقت است كه همگى نزد آدم شده، شفاعت مى خواهند. او ايشان را به نوح راهنمایى مى كند، و نوح به ابراهيم و او، به موسى و او، به عيسى و او، به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» حوالت مى دهد، و مى گويد: بر شما باد خاتم النبيّين محمّد «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، و بالاخره محمّد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» مى گويد: اين كار با من.
آنگاه راهى شده، تا درِ بهشت آمده، دق الباب مى كند. به او مى گويند: كيست كوبندۀ در؟ و خدا داناتر است. رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» مى گويد: باز كنيد. وقتى درب را باز مى كنند، رو به درگاه خدا نهاده، به سجده مى افتد و سر برنمى دارد، تا به او گفته مى شود: حرف بزن، و درخواست كن، تا به دست آورى و شفاعت كن، تا پذيرفته شود.
پس بارِ ديگر به سجده مى افتد، و مثل بارِ اول سر بر مى دارد و شفاعت مى كند، و حتى آن هایى هم كه در آتش سوخته اند، شفاعت مى شوند. به همين جهت، در روز قيامت، در ميان تمامى امت ها، شخصى موجه تر از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» نيست، و اين است معناى كلام خدا كه مى فرمايد: «عَسَى أن يَبعَثَكَ رَبُّكَ مَقَاماً مَحمُوداً».
مؤلف: و اين كه فرمود: «تا آن كه شفاعت مى كند كسانى را كه در آتش سوخته اند»، معنايش اين است كه بعضى از آنان شفاعت مى شوند. و در معناى اين روايت از طرق اهل سنّت، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، رواياتى چند رسيده است.
و در الدرّ المنثور است كه بخارى و ابن جرير و ابن مردويه، از ابن عمر روايت كرده اند كه گفت: من از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» شنيدم كه مى فرمود:
آفتاب آن قدر نزديك مى رسد كه عرق تا نصف گوش مى رسد. در اين بين كه مردم در اين حالت اند، دست به دامن آدم مى شوند. او مى گويد: اين كار از من ساخته نيست. به موسى مراجعه مى كنند، او نيز همان را مى گويد. اين جاست كه محمّد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» شفاعت مى كند، و شفاعتش پذيرفته مى شود، و خداوند ميان مردم به داورى مى پردازد. رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» به طرف بهشت مى رود و حلقه درب بهشت را مى گيرد. آن موقع است كه خداوند او را «مقامى محمود» مى دهد.
و در همان كتاب است كه ابن جرير و بيهقى در شعب الايمان، از ابوهريره روايت مى كند كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: «مقام محمود»، مقام شفاعت است.
و باز، در آن كتاب، از ابن مردويه، از سعد بن ابى وقاص روايت كرده كه گفت: شخصى از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، معناى «مقام محمود» را پرسيد. فرمود: شفاعت است.
مؤلف: روايات در اين مضامين بسيار است.
آيات ۸۲ - ۱۰۰ سوره إسراء
وَ نُنزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلّا خَسَاراً(۸۲)
وَ إِذَا أَنْعَمْنَا عَلى الإنسانِ أَعْرَض وَ نَئَا بجَانِبِهِ وَ إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ كانَ يَئُوساً(۸۳)
قُلْ كُلُّ يَعْمَلُ عَلى شاكلَتِهِ فَرَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدَى سبِيلاً(۸۴)
وَ يَسئَلُونَك عَنِ الرُّوح قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبّى وَ مَا أُوتِيتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلّا قَلِيلاً(۸۵)
وَ لَئن شِئْنَا لَنَذْهَبنَّ بِالَّذِى أَوْحَيْنَا إِلَيْك ثُمَّ لا تَجِدُ لَك بِهِ عَلَيْنَا وَكيلاً(۸۶)
إِلّا رَحْمَةً مِّن رَّبِّك إِنَّ فَضلَهُ كانَ عَلَيْكَ كَبِيراً(۸۷)
قُل لَّئنِ اجْتَمَعَتِ الإنس وَ الْجِنُّ عَلى أَن يَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لَا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظهِيراً(۸۸)
وَ لَقَدْ صَرَّفْنَا لِلنَّاسِ فى هَذَا الْقُرْآنِ مِن كُلِّ مَثَلٍ فَأَبى أَكْثرُ النَّاسِ إِلّا كُفُوراً(۸۹)
وَ قَالُوا لَن نُّؤْمِنَ لَك حَتّى تَفْجُرَ لَنَا مِنَ الاَرْضِ يَنبُوعاً(۹۰)
أَوْ تَكُونَ لَك جَنَّةٌ مِّن نخِيلٍ وَ عِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الاَنْهَارَ خِلَالَهَا تَفْجِيراً(۹۱)
أَوْ تُسقِط السَّمَاءَ كَمَا زَعَمْت عَلَيْنَا كِسفاً أَوْ تَأْتىَ بِاللَّهِ وَ الْمَلَائكةِ قَبِيلاً(۹۲)
أَوْ يَكُونَ لَك بَيْتٌ مِّن زُخْرُفٍ أَوْ تَرْقى فى السَّمَاءِ وَ لَن نُّؤْمِنَ لِرُقِيِّك حَتى تُنزِّلَ عَلَيْنَا كِتَاباً نَّقْرَؤُهُ قُلْ سُبْحَانَ رَبّى هَلْ كُنت إِلّا بَشراً رَّسُولاً(۹۳)
وَ مَا مَنَعَ النَّاس أَن يُؤْمِنُوا إِذْ جَاءَهُمُ الْهُدَى إِلّا أَن قَالُوا أَبَعَث اللَّهُ بَشراً رَّسُولاً(۹۴)
قُل لَّوْ كانَ فى الاَرْضِ مَلَائكةٌ يَمْشُونَ مُطمَئنِّينَ لَنزَّلْنَا عَلَيْهِم مِّنَ السَّمَاءِ مَلَكاً رَّسُولاً(۹۵)
قُلْ كفَى بِاللَّهِ شَهِيدَا بَيْنى وَ بَيْنَكُمْ إِنَّهُ كانَ بِعِبَادِهِ خَبِيرَا بَصِيراً(۹۶)
وَ مَن يهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَ مَن يُضلِلْ فَلَن تَجِدَ لهَُمْ أَوْلِيَاءَ مِن دُونِهِ وَ نَحْشرُهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ عَلى وُجُوهِهِمْ عُمْياً وَ بُكْماً وَ صُمًّا مَّأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ كلَّمَا خَبَت زِدْنَهُمْ سعِيراً(۹۷)
ذَلِك جَزَاؤُهُم بِأَنَّهُمْ كَفَرُوا بِآيَاتِنَا وَ قَالُوا أَءِذَا كُنَّا عِظاماً وَ رُفَاتاً أَءِنَّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً جَدِيداً(۹۸)
أَوَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذِى خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الاَرْض قَادِرٌ عَلى أَن يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ وَ جَعَلَ لَهُمْ أَجَلاً لا رَيْبَ فِيهِ فَأَبى الظّالِمُونَ إِلّا كُفُوراً(۹۹)
قُل لَّوْ أَنتُمْ تَمْلِكُونَ خَزَائنَ رَحْمَةِ رَبّى إِذاً لاَمْسكْتُمْ خَشيَةَ الانفَاقِ وَ كانَ الإنسانُ قَتُوراً(۱۰۰)
و ما آنچه از قرآن فرستيم، شفاى دل و رحمت الهى بر اهل ايمان است، ليكن كافران را به جز زيان چيزى نخواهد افزود. (۸۲)
و ما هرگاه به انسان نعمتى عطا كرديم، رو بگردانيد و دورى جست و هرگاه شر و بلایى به او روى آورد (مى بينى كه) به كلى مأيوس و نااميد شد. (۸۳)
تو به خلق بگو كه هر كس بر حسب ذات و طبيعت خود عملى انجام خواهد داد و خداى شما بر آن كس كه راه هدايت يافته، از همه آگاه تر است. (۸۴)
و (و اى رسول ما) تو را از حقيقت روح پرسش مى كنند، جواب ده كه روح از سنخ امر پروردگار من است (و بدون واسطه جسمانيات، بلكه به امر الهى به بدن ها تعلق مى گيرد) و آنچه از علم به شما روزى شده، بسيار اندك است. (۸۵)
(اى پيامبر) اگر ما بخواهيم آنچه به تو وحى كرده ايم، از تو بگيريم و ببريم، مى توانيم و آنگاه تو بر قهر ما هيچ مددى نخواهى يافت. (۸۶)
مگر آن كه باز لطف پروردگارت به تو مدد كند، كه فضل او بر تو بسيار است. (۸۷)
بگو اى پيغمبر، اگر جنّ و انس متفق شوند كه مانند اين قرآن كتابى بياورند، هرگز نتوانند، هرچند همه پشتيبان يكديگر باشند. (۸۸)
همانا در اين قرآن براى مردم هر گونه مثال آورديم، اكثر مردم از كفر و عناد گذشته، هيچ حرف ديگرى نمى پذيرند. (۸۹)
و صريحا گفتند: ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد، تا آن كه از زمين براى ما چشمه آبى بيرون آرى. (۹۰)
يا آن كه تو را باغى از خرما و انگور باشد كه در ميان آن باغ، نهرهاى آب جارى گردد. (۹۱)
يا آن كه همان طور كه خودت پنداشتى، آسمان بر سر ما فرو افتد، يا آن كه خدا را با فرشتگانش مقابل ما حاضر سازى. (۹۲)
يا آن كه خانه اى از طلا تو را باشد و يا بر آسمان بالا روى. البته ادعاى تو را كه به آسمان رفتم، قبول نمى كنيم، بلكه بايد كتابى بر ما نازل كنى، آن را به چشم خود قرائت كنيم. (اى رسول) بگو خدا منزّه است (از اين كه من او را و يا فرشتگانش را حاضر سازم)، و من فرد بشرى بيشتر نيستم، كه از جانب او به رسالت آمده ام. (۹۳)
بعد از آمدن قرآن، چيزى مردم را از هدايت باز نداشت، مگر همين استبعاد كه مگر خدا تاكنون بشرى را به رسالت فرستاده است؟(۹۴)
اى پيغمبر، بگو اگر فرشتگان را در زمين سكنا بودى، باز ناگزير بوديم فرشته اى از آسمان به سوى آنان رسول فرستيم. (۹۵)
بگو خدا شاهد ميان من و شما كافى است، كه او، به احوال بندگانش آگاه و بصير است. (۹۶)
هر كه را خدا راهنمایى كند، آن كس به حقيقت هدايت يافته و هر كه را گمراه كند، ديگر جز خود او راهنما و دوستى و نگهبانى برايش نخواهى يافت، و روز قيامت، زير و رو در حالى كه كور و گنگ و كر هم باشند، محشورشان مى كنيم و منزلگاهشان جهنم است. جهنمى كه هرگاه آتشش خاموش شود، باز شديدتر سوزان و فروزان مى كنيم. (۹۷)
که اين است كيفر آن كافران، چون به آيات ما كافر شدند و گفتند: آيا پس از آن كه ما استخوانى پوسيده شديم، از نو برانگيخته مى شويم؟ (۹۸)
آيا نديدند و ندانستند كه آن خدایى كه زمين و آسمان را آفريد، قادر است كه مانند اين ها را باز خلق كند و بر ايشان وقتى معين قرار دهد (ولى با همه اين آيات روشن)، باز ستمكاران جز راه كفر و عناد نمى پيمايند. (۹۹)
اى رسول ما، به اين مردم پست بگو: اگر شما داراى گنج هاى مرحمت خدا شويد، باز هم به خاطر ترس فقر، از خرج كردن آن ها خوددارى خواهيد كرد، كه انسان، طبعا بسيار ممسك و بخيل است. (۱۰۰)
در اين آيات، براى دومين بار به مسأله معجزه بودن قرآن اشاره مى كند و مجددا آن را آيت و معجزه نبوت معرفى مى كند، و نيز رحمت و بركتش مى خواند، و اين گفتار با جملۀ «إنَّ هَذَا القُرآنَ يَهدِى لِلَّتِى هِىَ أقوَمُ» كه در آيات قبلى بود، آغاز شده، در اين جا دوباره به همان سخن برگشته و مى فرمايد: «وَ لَقَد صَرَّفنَا فِى هَذَا القُرآن لِیَذَّكَرُوا...». و نيز مى فرمايد: «وَ إذَا قَرَأتَ القُرآنَ...»، و باز مى فرمايد: «وَ مَا مَنَعنَا أن نُرسِلَ بِالآيَات...».
پس در اين آيات مى خواهد اين جهت را بيان كند كه «قرآن، شفا و رحمت» است. و به عبارت ديگر، اصلاح كننده كسى است كه خود نفسى اصلاح طلب داشته باشد، و گرنه همين قرآن نسبت به ستمكاران خسارت و زيان است. و با اين كه اين قرآن، معجزه نبوت است، معجزه هاى ديگر از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» مى خواهند، و آنگاه جوابشان را مى دهد، و البته غير آنچه گفته شد، ملحقاتى هم در اين آيات آمده كه از آن جمله، پرسش از چگونگى روح و جواب از آن است.
«وَ نُنزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلّا خَساراً»:
كلمۀ «مِن» در «مِنَ القُرآن»، بيانيه است كه موصول «ما» در «مَا هُوَ شِفَاء» را معنا مى كند، و معنايش اين است كه: ما نازل مى كنيم آنچه را كه شفا و رحمت است، و آن قرآن است.
وجه اين كه قرآن براى مؤمنان، «شفاء» و «رحمت» ناميده شده است
و اگر قرآن را «شفا» ناميده، با در نظر داشتن اين كه شفا بايد حتما مسبوق به مرضى باشد، خود افاده مى كند كه دل هاى بشر احوال و كيفياتى دارد، كه اگر قرآن را با آن احوال مقايسه كنيم، خواهيم ديد كه همان نسبتى را دارد كه يك داروى معالج با مرض دارد. اين معنا از اين كه دين حق را فطرى دانسته نيز، استفاده مى شود.
زيرا همان طور كه آدمى از اولين روز پيدايشش، داراى بنيه اى بود كه در صورت نبودن موانع و قبل از آن كه احوالى منافى و آثارى مغاير پيدا شود، آن بنيه او را به صورت دو پا و مستقيم در مى آورد، و همه افراد انسان به همين حالت به دنيا مى آمدند، و با دو پا و استقامت قامت در پى اطوار زندگى مى شدند. همچنين از نظر خلقت اصلى، داراى عقاید حقّه اى است در باره مبدأ و معاد و فروع آن دو. چه از اصول معارف و چه از پايه هاى اخلاق فاضله و مناسب با آن عقايد كه در نتيجه داشتن آن فطرت و غريزه اعمال و احوالى از او سر مى زند، كه با آن ملكات مناسب است.
اين را گفتيم تا كاملا روشن گردد كه انسان، همان طور كه سلامتى و ناسلامتى جسمى دارد، يك سلامتى و ناسلامتى روحى هم دارد، و همان طور كه اختلال در نظام جسمى او، باعث مى شود كه دچار مرض هایى جسمى گردد، همچنين اختلال در نظام روح او باعث مى شود به مرض هاى روحى مبتلا شود. و همان طور كه براى مرض هاى جسمی اش دوایى است، براى مرض هاى روحی اش نيز، دوایى است.
همچنان كه خداى سبحان در ميان مؤمنان، گروهى را چنين معرفى مى كند كه در دل هاشان مرض دارند، و اين مرض، غير از كفر و نفاق است كه صريح مى باشند، و مى فرمايد: «لَئِن لَم يَنتَهِ المُنَافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِى قُلُوبِهِم مَرَضٌ وَ المُرجِفُونَ فِى المَدِينَةِ لَنُغرِيَنَّكَ بِهِم». و نيز مى فرمايد: «وَ لِيَقُولَ الَّذِينَ فِى قُلُوبِهِم مَرَضٌ وَ الكَافِرُونَ مَاذَا أرَادَ اللهُ بِهَذَا مَثَلاً».
و اين كه قرآن كريم، آن را «مرض» خوانده، قطعا چيزى است كه ثبات قلب و استقامت نفس را مختل مى سازد. از قبيل شك و ريب، كه هم آدمى را در باطن دچار اضطراب و تزلزل نموده، به سوى باطل و پيروى هوا متمايل مى سازد. و هم با ايمان (البته با نازل ترين درجه ايمان) منافات نداشته، عموم مردم با ايمان نيز دچار آن هستند، و خود يكى از نواقص و نسبت به مراتب عاليه ايمان شرك شمرده مى شود، و خداى تعالى در اين باره فرموده: «وَ مَا يُؤِمِنُ أكَثَرُهُم بِاللّهِ إلّا وَ هُم مُشرِكُون». و نيز فرموده: «فَلَا وَ رَبِّكَ لَا يُؤمِنُونَ حَتّى يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَينَهُم ثُمَّ لَا يَجِدُوا فِى أنفُسِهِم حَرَجاً مِمَّا قَضَيتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسلِيماً».
و قرآن كريم، با حجت هاى قاطع و براهين ساطع خود، انواع شك و ترديدها و شبهاتى را كه در راه عقايد حق و معارف حقيقى مى شود، از بين برده، با مواعظ شافى خود و داستان هاى آموزنده و عبرت انگيز و مَثَل هاى دلنشين و وعده و وعيد و انذار و تبشيرش و احكام و شرايعش، با تمامى آفات و عاهات دل ها مبارزه نموده، همه را ريشه كن مى سازد. بدين جهت، خداوند، قرآن را «شفاى دل مؤمنان» ناميده است.
و اما اين كه آن را «رحمت» براى مؤمنان خوانده - با در نظر داشتن اين كه «رحمت»، افاضه اى است كه به وسيله آن، كمبودها جبران گشته، حوائج برآورده مى شود - دليلش اين است كه: «قرآن»، دل آدمى را به نور علم و يقين روشن مى سازد، و تاريكی هاى جهل و كورى وشك را از آن دور مى نمايد، و آن را به زيور ملكات فاضله و حالت شريفه آراسته، اين گونه زيورها را جايگزين پليدی ها و صورت هاى زشت و صفات نكوهيده مى سازد.
پس قرآن كريم، از آن جهت «شفا» است كه اول صفحۀ دل را از انواع مرض ها و انحرافات پاك مى كند، و زمينه را براى جاى دادن فضائل آماده مى سازد. و از آن جهت «رحمت» است؛ كه صحت و استقامت اصلى و فطرى آن را به وى باز مى گرداند. پس از آن جهت «شفا» است كه محل دل را از موانعى كه ضد سعادت است، پاك نموده و آماده پذيرشش مى سازد، و از آن جهت «رحمت» است، كه هيأت سعادت به دل مؤمن داده، نعمت استقامت و يقين را در آن جايگزين مى كند.
پس قرآن كريم، هم «شفا» است براى دل ها و هم «رحمت»، همچنان كه «هدايت» و «رحمت» براى نفوس در معرض ضلالت است. اين را بدان جهت تذكر داديم، كه نكته متفرع شدن «رحمت» بر «شفا» در جملۀ «مَا هُوَ شِفَاءٌ وَ رَحمَةٌ لِلمُؤمِنِين» روشن شود. پس اين جمله، نظير آيه: «هُدىً وَ رَحمَةً لِقَومٍ يُؤمِنُون»، و جملۀ «وَ مَغِفرَةً وَ رَحمَةً» است.
و بنابر آنچه گذشت، معناى آيه: «وَ نُنَزِّلُ مِنَ القُرآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَ رَحمَةٌ لِلمُؤمِنِين»، اين است كه ما چيزى بر تو نازل مى كنيم كه مرض هاى قلب ها را از بين برده و حالت صحت و استقامت اصلی اش را به آن باز مى گرداند. پس آن را از نعمت سعادت و كرامت برخوردار مى سازد.
توضيح اين كه: قرآن، ظالمان را، جز زيان نمى افزايد
«وَ لَا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إلّا خَسَاراً» - سياق آيات، دلالت بر اين مى كند كه مراد از اين جمله، بيان اثرى است كه قرآن در غير مؤمنان دارد و آن، عكس آن اثر نيكى است كه در مؤمنان دارد. پس مراد از «ظالمان»، قهرا غير مؤمنان، يعنى كفار خواهند بود. البته بنابه گفته بعضى از مفسران، كفار غير مشركان.
و اگر حكم «مزيد خسران» را معلق به «وصف ظلم» كرد، براى اين بود كه به علت حكم هم اشاره كرده باشد و بفهماند كه قرآن، در ايشان، جز زياد شدن خسران اثرى ندارد. به خاطر اين كه با ارتكاب كفر، به خود ستم كردند.
كلمۀ «خَسَار»، به معناى ضرر دادن از اصل سرمايه است. كفار مانند همه افراد، يك سرمايه اصلى داشتند و آن، دين فطری شان بود، كه هر دل ساده و سالمى به آن ملهم است، ولى ايشان به خاطر كفرى كه به خدا و آيات او ورزيدند، از اين سرمايه اصلى كاستند، و چون به قرآن كفر ورزيده و بدون منطق و دليل، بلكه به ستم از آن اعراض نمودند، همين قرآن، خسران ايشان را دوچندان نموده و نقصى روى نقص قبلی شان اضافه مى كند.
البته اين در صورتى است كه از آن فطرت اصلى، چيزى در دل هايشان مانده باشد، وگرنه هيچ اثرى در آن ها نخواهد داشت.
و لذا به جاى اين كه بفرمايد: «يَزِيدُ الظَّالِمِينَ خَسَاراً» در ستمگران، خسران را زيادتر مى كند»، فرمود: «وَ لَا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إلّا خَسَاراً: در ظالمان، اثرى جز خسران ندارد». يعنى در آن كس كه از فطرت اصلی اش، چيزى نمانده، هيچ اثر ندارد و در آن كسانى كه هنوز از موهبت فطرتشان مختصرى مانده، اين اثر را دارد كه كمترش مى كند.
از اين جا است كه به خوبى روشن مى شود كه حاصل معناى آيه، اين است كه: قرآن بر صحت و استقامت مؤمنان مى افزايد و سعادتى بر سعادت و استقامتى بر استقامتشان اضافه مى كند. و اگر در كافران هم چيزى زياد كند، آن چيز، عبارت از نقص و خسران خواهد بود.
مفسران، در معناى صدر و ذيل آيه، وجوه ديگرى ذكر كرده اند كه ما از مطرح كردن آن خوددارى نموديم. اگر كسى بخواهد بيشتر اطلاع حاصل كند، بايد به تفاسير آنان مراجعه نمايد.
از جمله حرف هایى كه زده اند، يكى اين است كه: مراد از «شفاء» در آيه، اعم از شفاى مرض هاى روحى، از قبيل جهل و شبهه و شك و ملكات زشت نفسانى است، و بلكه مرض هاى جسمى را هم شامل است. زيرا با تبرك به آيات كريمه قرآن و نوشتن و همراه داشتن آن ها، مرض هاى بدنى هم معالجه مى شود.
ما هم در اين نظر حرفى نداريم، وليكن اگر اين عموميت صحيح باشد، بايد در صدر و ذيل آيه، هر دو صحيح باشد و بگویيم: همان طور كه به كمك آيه هاى قرآن و نوشتن و خواندن آن، مرض ها و ناخوشى ها برطرف مى شود، همچنين از همان راه دشمنى دشمنان دين و ظلم ظالمان و كيد كافران دفع و باطل مى گردد، و در نتيجه، باز قرآن، جز خسران اثرى براى كفار ندارد. اين هم در جاى خود مطلبى است.
در آيه شريفه، زياد شدن خسران كفار را مجازا به خود قرآن نسبت داده. زيرا خسران ايشان، در حقيقت، اثر كفر خود آنان و سوء اختيارشان و شقاوت نفوسشان مى باشد.
«وَ إذَا أنعَمنَا عَلَى الإنسَانِ أعرَضَ وَ نَئَا بِجَانِبِهِ وَ إذَا مَسَّهُ الشَّرُّ كَانَ يَؤُساً»:
در مفردات گفته كه: كلمۀ «عرض»، در مقابل طول است، و در اصل در مورد اجسام به كار مى رفته، سپس در غير اجسام نيز استعمال شده - تا آن جا كه مى گويد - معناى «أعرَضَ»، اين است كه: عرض خود را نشان داد (روى خود برگردانيد). و اگر مى گويند: «أعرَضَ لِى كَذَا»، معنايش اين است كه: پهنايش پيدا شد و در دسترس من قرار گرفت.
كلمۀ «نَآ»، از «نَأى»، به معناى دورى است، و «نُآ بِجَانِبِه»، معنايش اين است كه براى خود جهت دورى از ما را انتخاب كرد، و مجموع جملۀ «أعرَضَ وَ نَآ بِجَانِبِه»، وضع آدمى را در دورى از خدا و قطع رابطه با پروردگار را در موقع انعام خدا مجسم مى سازد، كه خدا به او انعام مى كند. او، روى خود را از درگاه او بر تافته (مانند كودكان قهر مى كند، به نقطه دورى مى رود). و چه بسا بعضى مفسران كه گفته اند جملۀ «نآ بِجَانِبِه»، كنايه از تكبر و بلندپروازى است.
و اما اين كه فرمود: «وَ إذَا مَسَّهُ الشَّرُّ كَانَ يَؤُساً»، معنايش اين است كه: وقتى اندكى با شر و مصيبت برخورد كند، آن وقت مأيوس و نااميد از خير و نعمت مى شود. در اين جا، «شرّ» را به خداى تعالى نسبت نمى دهد، آن طور كه نازل كردن نعمت را به او نسبت مى داد، براى اين كه بفهماند خدا منزّه از آن است كه شرّى را به او نسبت دهند.
و نيز براى اين كه وجود شرّ، امرى نسبى است، نه امر نفسى، يعنى هر شرّى كه در عالَم تصور كنيم، از قبيل مرگ و فقر و نقص ثمرات و امثال آن، نسبت به مورد خودش شرّ است، و اما نسبت به غير موردش، مخصوصا نسبت به نظام جمعى و عمومى كه در عالَم جريان دارد، خير است. آن هم خيرى كه هيچ چيز جاى آن را نمى گيرد.
پس هر چه خير است، معناى خير بودنش اين است كه خداوند عنايتى به عين موردش داشته، و آن مورد منظور بالذات بوده، و هرچه شر است، شر بودنش اين است كه خداوند خير غيرموردش را خواسته و عنايت الهى، اولا و بالذات متوجه غيرمورد شده، و قهرا نسبت به مورد، باعث نقصان و يا مرگ و امثال آن شده است.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |