گمنام

تفسیر:المیزان جلد۱۵ بخش۲۸: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
خط ۱۴۴: خط ۱۴۴:


==بحثى عقلى پيرامون علم خدا ==
==بحثى عقلى پيرامون علم خدا ==
صاحب تفسير روح المعانى در ذيل آيه «'''و ما كان اكثرهم مؤ منين '''» از بعضى نقل كرده كه گفته اند معناى آيه اين است كه : در علم خدا چنين چيزى نبوده و چون از اين سخن عليت را فهميده اند بر آن اعتراض ‍ كرده اند كه علم خدا علت ايمان نياوردن كفار نمى شود، زيرا علم تابع معلوم است نه اينكه معلوم تابع علم باشد تا چنانچه هدايت و ايمان بعضى ها در علم خدا نباشد علت شود كه آنان ايمان نياورند.
صاحب تفسير روح المعانى، در ذيل آيه «وَ مَا كَانَ أکثَرُهُم مُؤمِنين»، از بعضى نقل كرده كه گفته اند: معناى آيه اين است كه:  


آنگاه خود روح المعانى اعتراض را پاسخ داده كه : معناى تابع بودن علم خدا براى معلوم اين است كه علم خداى سبحان در ازل به معلومى معين و حادث ، تابع ماهيت آن باشد
در علم خدا چنين چيزى نبوده و چون از اين سخن، عليت را فهميده اند، بر آن اعتراض كرده اند كه علم خدا، علت ايمان نياوردن كفار نمى شود. زيرا «علم»، تابع «معلوم» است، نه اين كه معلوم تابع علم باشد، تا چنانچه هدايت و ايمان بعضى ها در علم خدا نباشد، علت شود كه آنان ايمان نياورند.
 
آنگاه خود روح المعانى اعتراض را پاسخ داده كه: معناى تابع بودن علم خدا براى معلوم، اين است كه علم خداى سبحان در ازل، به معلومى معين و حادث، تابع ماهيت آن باشد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۳۵۱ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۳۵۱ </center>
به اين معنا كه خصوصيت اين علم و امتيازش از ساير علوم به همين اعتبار است كه علم به اين ماهيت است و اما وجود ماهيت در لايزال تابع علم ازلى خداى تعالى به ماهيت آن است به اين معنا كه چون خداى تعالى اين ماهيت را در ازل با اين خصوصيت دانسته ، لازم است كه در وجود هم به همين خصوصيت موجود شود. بنابر اين مرگ كفار به حالت كفر و ايمان نياوردنشان متبوع علم ازلى خدا است ولى وجود آن تابع علم اوست .
به اين معنا كه خصوصيت اين علم و امتيازش از ساير علوم به همين اعتبار است، كه علم به اين ماهيت است و اما وجود ماهيت در لايزال، تابع علم ازلى خداى تعالى، به ماهيت آن است. به اين معنا كه چون خداى تعالى، اين ماهيت را در ازل با اين خصوصيت دانسته، لازم است كه در وجود هم به همين خصوصيت موجود شود.  


اين طرز استدلال در كلام جبرى مذهبان و مخصوصا فخر رازى در تفسيرش بسيار آمده و با اين دليل ، جبر را اثبات ، و اختيار را نفى مى كنند و خلاصه اين دليل اين است كه : حوادث عالم كه اعمال انسانها هم يكى از آنها است همه از ازل براى خداى سبحان معلوم بوده و به همين جهت وقوع آنها ضرورى و غير قابل تخلف است چون اگر تخلف كند لازم مى آيد علم او جهل شود، - و خدا از جهل منزه است - پس هر انسانى نسبت به هر عملى كه مى كند مجبور است و هيچ اختيارى از خود ندارد و چون به ايشان اعتراض مى شود كه آخر علم هميشه تابع معلوم است ، نه معلوم تابع علم ، همان جواب بالا را مى دهند كه : درست است كه علم تابع معلوم مى باشد اما تابع ماهيت معلوم ، نه وجود آن و وجود معلوم تابع علم است .
بنابراين، مرگ كفار به حالت كفر و ايمان نياوردنشان متبوع علم ازلى خدا است، ولى وجود آن تابع علم اوست.


و اين حجت و دليل ، علاوه بر اينكه از مقدماتى فاسد تشكيل شده و در نتيجه بنا و مبناى آن فاسد است ، مغالطه روشنى نيز در آن شده است كه اينك اشكالات آن از نظر خواننده مى گذرد:
اين طرز استدلال در كلام جبرى مذهبان و مخصوصا فخر رازى در تفسيرش بسيار آمده و با اين دليل، جبر را اثبات، و اختيار را نفى مى كنند، و خلاصه اين دليل، اين است كه:  


اول اينكه : اين حرف وقتى صحيح است كه ماهيت داراى اصالت باشد و در ازل و قبل از آنكه وجود به خود بگيرد و هستى بپذيرد، داراى تحقق و ثبوتى باشد تا علم به آن تعلق گيرد، و ماهيت چنين اصالت و تقدمى بر وجود ندارد.
حوادث عالَم، كه اعمال انسان ها هم يكى از آن ها است، همه از ازل براى خداى سبحان معلوم بوده و به همين جهت، وقوع آن ها ضرورى و غيرقابل تخلف است. چون اگر تخلف كند، لازم مى آيد علم او جهل شود - و خدا از جهل منزّه است - پس هر انسانى نسبت به هر عملى كه مى كند، مجبور است و هيچ اختيارى از خود ندارد، و چون به ايشان اعتراض مى شود كه آخر علم هميشه تابع معلوم است، نه معلوم تابع علم، همان جواب بالا را مى دهند كه: درست است كه علم، تابع معلوم مى باشد، اما تابع ماهيت معلوم، نه وجود آن و وجود معلوم تابع علم است.


دوم اينكه : مبناى حجت و همچنين اعتراضى كه به آن شده و پاسخى كه از اعتراض مى دهند همه بر اين است كه : علم خداى تعالى به موجودات ، علمى حصولى نظير علم ما به معلوماتمان باشد كه همواره به مفاهيم متعلق مى شود و در جاى خود برهان قاطع بر بطلان اين معنا قائم شده و ثابت گشته كه موجودات براى خداى تعالى معلوم به علم حضورى اند نه حصولى و نيز ثابت شده كه علم حضورى حق تعالى به موجودات دو قسم است ، يكى علم به اشياء قبل از ايجاد آنها - كه اين علم عين ذات او است - ديگرى علم به اشياء، بعد از ايجاد آنها - كه اين علم عين وجود اشياء است - و تفصيلش را بايد در محل خودش جستجو كرد.
و اين حجت و دليل، علاوه بر اين كه از مقدماتى فاسد تشكيل شده و در نتيجه بنا و مبناى آن فاسد است، مغالطه روشنى نيز در آن شده است، كه اينك اشكالات آن از نظر خواننده مى گذرد:
 
اول اين كه: اين حرف، وقتى صحيح است كه ماهيت داراى اصالت باشد و در ازل و قبل از آن كه وجود به خود بگيرد و هستى بپذيرد، داراى تحقق و ثبوتى باشد تا علم به آن تعلق گيرد، و ماهيت، چنين اصالت و تقدمى بر وجود ندارد.
 
دوم اين كه: مبناى حجت و همچنين اعتراضى كه به آن شده و پاسخى كه از اعتراض مى دهند، همه بر اين است كه: علم خداى تعالى به موجودات، علمى حصولى، نظير علم ما به معلوماتمان باشد، كه همواره به مفاهيم متعلق مى شود و در جاى خود، برهان قاطع بر بطلان اين معنا قائم شده و ثابت گشته كه موجودات براى خداى تعالى، معلوم به علم حضورى اند، نه حصولى.
 
و نيز ثابت شده كه علم حضورى حق تعالى، به موجودات دو قسم است: يكى علم به اشياء قبل از ايجاد آن ها - كه اين علم، عين ذات اوست - ديگرى علم به اشياء، بعد از ايجاد آن ها - كه اين علم، عين وجود اشياء است - و تفصيلش را بايد در محل خودش جستجو كرد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۳۵۲ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۳۵۲ </center>
سوم اينكه : علم ازلى خداى تعالى به معلومات لا يزالى ، يعنى معلوماتى كه تا لا يزال موجود مى شوند اگر به تمامى قيود و مشخصات و خصوصيات وجودى آن چيز كه يكى از آنها حركات و سكنات اختيارى آن چيز است تعلق گيرد، علم به تمام معنا و به حقيقت معناى كلمه است ، خداى تعالى در ازل عالم است به اينكه فلان فرد انسانى مثلا دو قسم حركت دارد، يكى حركات اضطرارى ، از قبيل رشد و نمو و زشتى و زيبايى صورت و امثال آن و ديگرى هم حركات اختيارى ، از قبيل نشستن و برخاستن و امثال آن . و اگر صرف تعلق علم خدا به خصوصيات وجودى اين فرد از انسان ضرورتى در او پديد آرد و اين ضرورت صفت خاص او شود، باز صفت خاص اختيارى او مى شود.
سوم اين كه: علم ازلى خداى تعالى به معلومات لايزالى، يعنى معلوماتى كه تا لايزال موجود مى شوند، اگر به تمامى قيود و مشخصات و خصوصيات وجودى آن چيز كه يكى از آن ها حركات و سكنات اختيارى آن چيز است، تعلق گيرد، علم به تمام معنا و به حقيقت معناى كلمه است. خداى تعالى، در ازل عالم است به اين كه فلان فرد انسانى مثلا دو قسم حركت دارد. يكى حركات اضطرارى، از قبيل رشد و نمو و زشتى و زيبايى صورت و امثال آن، و ديگرى هم حركات اختيارى، از قبيل نشستن و برخاستن و امثال آن.  
 
و اگر صرف تعلق علم خدا به خصوصيات وجودى اين فرد از انسان ضرورتى در او پديد آرد و اين ضرورت صفت خاص او شود، باز صفت خاص اختيارى او مى شود.


به عبارت ساده تر، باعث مى شود كه به ضرورت و وجوب ، فلان عمل اختيارا از او سر بزند، نه اينكه باعث شود كه فلان عمل از او سر بزند چه با اختيار و چه بى اختيار، زيرا اگر در چنين فرضى فلان عمل بدون اختيار از او سر بزند، در اينصورت است كه علم خدا جهل مى شود، چون علم خدا به صدور فعل از او و به اختيار او تعلق گرفته بود و ما فرض كرديم كه بدون اختيار از او سر زد، پس علم خداى تعالى تخلف پذيرفت و در حقيقت علم نبوده ، بلكه جهل بوده و خدا از جهل منزه است .
به عبارت ساده تر: باعث مى شود كه به ضرورت و وجوب، فلان عمل اختيارا از او سر بزند. نه اين كه باعث شود كه فلان عمل از او سر بزند، چه با اختيار و چه بى اختيار. زيرا اگر در چنين فرضى فلان عمل بدون اختيار از او سر بزند، در اين صورت است كه علم خدا جهل مى شود. چون علم خدا به صدور فعل از او و به اختيار او تعلق گرفته بود و ما فرض كرديم كه بدون اختيار از او سر زد. پس علم خداى تعالى تخلف پذيرفت و در حقيقت علم نبوده، بلكه جهل بوده و خدا از جهل، منزّه است.


پس ، مغالطه اى كه در اين حجت شده اين است كه در مقدمه حجت فعل خاصى ، - يعنى فعل اختيارى - مورد بحث بوده ، آن وقت در نتيجه اى كه از حجت گرفته اند فعل مطلق و بدون قيد اختيار آمده است .
پس مغالطه اى كه در اين حجت شده، اين است كه در مقدمه حجت فعل خاصى - يعنى فعل اختيارى - مورد بحث بوده. آن وقت، در نتيجه اى كه از حجت گرفته اند، فعل مطلق و بدون قيد اختيار آمده است.


از اينجا روشن مى شود اينكه ايمان نياوردن كفار را تعليل كرده اند به اينكه چون علم ازلى خدا به چنين چيزى تعلق گرفته ، حرف صحيحى نيست ، زيرا - گفتيم - تعلق گرفتن علم ازلى خدا به هر چيز باعث مى شود كه آن چيز بطور وجوب و ضرورت با همه اوصاف و مشخصاتى كه علم بدان تعلق گرفته بود موجود شود، اگر علم خدا تعلق گرفته بود به اينكه فلان عمل از فلان شخص بطور اختيارى سر بزند، بايد بطور اختيارى سربزند و اگر تعلق گرفته بود به اينكه فلان خصوصيت يا فلان عمل بطور اضطرارى و بى اختيار از فلان شخص ‍ سربزند، بايد همين طور سربزند.
از اين جا روشن مى شود: اين كه ايمان نياوردن كفار را تعليل كرده اند به اين كه چون علم ازلى خدا به چنين چيزى تعلق گرفته، حرف صحيحى نيست. زيرا - گفتيم - تعلق گرفتن علم ازلى خدا به هر چيز باعث مى شود كه آن چيز به طور وجوب و ضرورت با همه اوصاف و مشخصاتى كه علم بدان تعلق گرفته بود، موجود شود. اگر علم خدا تعلق گرفته بود به اين كه فلان عمل از فلان شخص به طور اختيارى سر بزند، بايد به طور اختيارى سر بزند و اگر تعلق گرفته بود به اين كه فلان خصوصيت يا فلان عمل، به طور اضطرارى و بى اختيار از فلان شخص سر بزند، بايد همين طور سر بزند.


علاوه بر اين اگر جمله «و ما كان اكثرهم مؤمنين» مى خواست بفرمايد: ايمان آوردن كفار محال است ، چون علم ازلى به عدم آن تعلق گرفته است ، خود كفار همين آيه را مدرك براى خود قرار مى دادند و به ضرر رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و به نفع خود احتجاج مى كردند و مى گفتند: تو از ما چه مى خواهى ؟ مگر نمى دانى كه خدا ما را از ازل كافر ديده ،
علاوه بر اين، اگر جملۀ «وَ مَا كَانَ أكثَرُهُم مُؤمِنِين» مى خواست بفرمايد: ايمان آوردن كفار محال است. چون علم ازلى به عدم آن تعلق گرفته است. خود كفار همين آيه را مدرك براى خود قرار مى دادند و به ضرر رسول خدا «صلى الله عليه و آله» و به نفع خود احتجاج مى كردند و مى گفتند: تو از ما چه مى خواهى؟ مگر نمى دانى كه خدا ما را از ازل كافر ديده، همچنان كه بعضى از جبرى مسلكان، همين كار را كرده اند.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۳۵۳ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۳۵۳ </center>
همچنان كه بعضى از جبرى مسلكان همين كار را كرده اند.


==بحث روايتى==
==بحث روايتى==
۱۳٬۷۱۱

ویرایش