گمنام

تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۴۱: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
بدون خلاصۀ ویرایش
جزبدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۴: خط ۴:




ودر بعضى ديگر آمده كه : بعد از زنده شدن بار دوم در جاى ضربتهايى كه به اوزده بودند دوشاخ بر سرش روئيده بود، وخداوند نور وظلمت را برايش مسخر كرد، وچون بر زمين نازل شد شروع كرد به سير وسفر در زمين ومردم را به سوى خدا دعوت كردن . مانند شير نعره مى زد ودو شاخش رعد وبرق مى زد، واگر قومى از پذيرفتن دعوتش استكبار مى كرد ظلمت را بر آنان مسلط مى كرد، وظلمت آنقدر خسته شان مى كرد تا مجبور مى شدند دعوتش را اجابت كنند.
و در بعضى ديگر آمده كه : بعد از زنده شدن بار دوم در جاى ضربت هايى كه به او زده بودند دو شاخ بر سرش روئيده بود، وخداوند نور وظلمت را برايش مسخر كرد، وچون بر زمين نازل شد شروع كرد به سير و سفر در زمين ومردم را به سوى خدا دعوت كردن . مانند شير نعره مى زد و دو شاخش رعد و برق مى زد، واگر قومى از پذيرفتن دعوتش استكبار مى كرد ظلمت را بر آنان مسلط مى كرد، وظلمت آنقدر خسته شان مى كرد تا مجبور مى شدند دعوتش را اجابت كنند.
ودر بعضى ديگر آمده كه : وى اصلادوشاخ بر سر داشت ، وبراى پوشاندنش همواره عمامه بر سر مى گذاشت ، وعمامه از همان روز باب شد، واز بس كه در پنهان كردن آن مراقبت داشت هيچ كس غير از كاتبش ‍ از جريان خبر نداشت ، اورا هم اكيدا سفارش كرده بود كه به كسى نگويد، ليكن حوصله كاتبش سر آمده به ناچار به صحرا آمد، ودهان خود را به زمين گذاشته ،
 
و در بعضى ديگر آمده كه : وى اصلادوشاخ بر سر داشت ، وبراى پوشاندنش همواره عمامه بر سر مى گذاشت ، وعمامه از همان روز باب شد، واز بس كه در پنهان كردن آن مراقبت داشت هيچ كس غير از كاتبش ‍ از جريان خبر نداشت ، اورا هم اكيدا سفارش كرده بود كه به كسى نگويد، ليكن حوصله كاتبش سر آمده به ناچار به صحرا آمد، ودهان خود را به زمين گذاشته ،
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۳ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۳ </center>
فرياد زد كه پادشاه دوشاخ دارد، خداى تعالى از صداى اودوبوته نى رويانيد. چوپانى از آن نيها گذر كرد خوشش آمد، وآنها را قطع نموده مزمارى ساخت كه وقتى در آن مى دميد از دهانه آنها اين صدا درمى آمد، ((آگاه كه براى پادشاه دوشاخ است ((، قضيه در شهر منتشر شد ذوالقرنين فرستاد كاتبش را آوردند، واورا استنطاق كرد و چون ديد انكار مى كند تهديد به قتلش نمود. اوواقع قضيه را گفت . ذو القرنين گفت پس معلوم مى شود اين امرى بوده كه خدا مى خواسته افشاء شود، از آن به بعد عمامه را هم كنار گذاشت .
فرياد زد كه پادشاه دو شاخ دارد، خداى تعالى از صداى او دو بوته نى رويانيد. چوپانى از آن نی ها گذر كرد خوشش آمد، و آن ها را قطع نموده مزمارى ساخت كه وقتى در آن مى دميد از دهانه آنها اين صدا در مى آمد، ((آگاه كه براى پادشاه دو شاخ است ((.
بعضى گفته اند: از اين جهت ذوالقرنينش خوانده اند كه اودر دوقرن از زمين ، يعنى در شرق وغرب آن ، سلطنت كرده است وبعضى ديگر گفته اند: بدين جهت است كه وقتى در خواب ديد كه از دولبه آفتاب گرفته است ، خوابش را اينطور تعبير كردند كه مالك وپادشاه شرق و غرب عالم مى شود، وبه همين جهت ذوالقرنينش خواندند.
 
بعضى ديگر گفته اند: بدين جهت كه وى دودسته مودر سر داشت . و بعضى گفته اند: چون كه هم پادشاه روم وهم فارس شد. وبعضى گفته اند: چون در سرش دوبرآمدگى چون شاخ بود. وبعضى گفته اند: چون در تاجش دوچيز به شكل شاخ از طلاتعبيه كرده بودند. واز اين قبيل اقوالى ديگر.
قضيه در شهر منتشر شد ذوالقرنين فرستاد كاتبش را آوردند، و او را استنطاق كرد و چون ديد انكار مى كند تهديد به قتلش نمود. او واقع قضيه را گفت. ذوالقرنين گفت پس معلوم مى شود اين امرى بوده كه خدا مى خواسته افشاء شود، از آن به بعد عمامه را هم كنار گذاشت.
واز جمله ، اختلافى كه وجود دارد در سفر اوبه مغرب ومشرق است كه اين اختلاف از ساير اختلافهاى ديگر شديدتر است . در بعضى روايات آمده كه ابر در فرمانش بوده ، سوار بر ابر مى شد ومغرب ومشرق عالم را سير مى كرده .
 
بعضى گفته اند: از اين جهت ذوالقرنينش خوانده اند كه اودر دوقرن از زمين ، يعنى در شرق وغرب آن ، سلطنت كرده است و بعضى ديگر گفته اند: بدين جهت است كه وقتى در خواب ديد كه از دولبه آفتاب گرفته است، خوابش را اينطور تعبير كردند كه مالك و پادشاه شرق و غرب عالم مى شود، و به همين جهت ذوالقرنينش خواندند.
 
بعضى ديگر گفته اند: بدين جهت كه وى دو دسته مو در سر داشت. و بعضى گفته اند: چون كه هم پادشاه روم وهم فارس شد. وبعضى گفته اند: چون در سرش دوبرآمدگى چون شاخ بود. و بعضى گفته اند: چون در تاجش دوچيز به شكل شاخ از طلاتعبيه كرده بودند. واز اين قبيل اقوالى ديگر.
 
و از جمله، اختلافى كه وجود دارد در سفر او به مغرب و مشرق است كه اين اختلاف از ساير اختلاف هاى ديگر شديدتر است. در بعضى روايات آمده كه ابر در فرمانش بوده ، سوار بر ابر مى شد و مغرب و مشرق عالم را سير مى كرده.
 
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۴ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۴ </center>
ودر رواياتى ديگر آمده كه اوبه كوه قاف رسيد، آنگاه در باره آن كوه دارد كه كوهى است سبز ومحيط بر همه دنيا، وسبزى آسمان هم از رنگ آن است . ودر بعضى ديگر آمده كه : ذوالقرنين به طلب آب حيات برخاست به اوگفتند كه آب حيات در ظلمات است ، ذوالقرنين وارد ظلمات شد در حالى كه خضر در مقدمه لشگرش قرار داشت ، خود او موفق به خوردن از آن نشد وخضر موفق شد حتى خضر از آن آب غسل هم كرد، وبه همين جهت هميشه باقى وتا قيامت زنده است . ودر همين روايات آمده كه ظلمات مزبور در مشرق زمين است .
و در رواياتى ديگر آمده كه اوبه كوه قاف رسيد، آنگاه در باره آن كوه دارد كه كوهى است سبز ومحيط بر همه دنيا، و سبزى آسمان هم از رنگ آن است. و در بعضى ديگر آمده كه: ذوالقرنين به طلب آب حيات برخاست به او گفتند كه آب حيات در ظلمات است، ذوالقرنين وارد ظلمات شد در حالى كه خضر در مقدمه لشگرش قرار داشت ، خود او موفق به خوردن از آن نشد و خضر موفق شد حتى خضر از آن آب غسل هم كرد، و به همين جهت هميشه باقى وتا قيامت زنده است . و در همين روايات آمده كه ظلمات مزبور در مشرق زمين است.
واز آن جمله اختلافى است كه درباره محل سد ذوالقرنين هست . در بعضى از روايات آمده كه در مشرق است . ودر بعضى ديگر آمده كه در شمال است . مبالغه روايات در اين مورد به حدى رسيده كه بعضى گفته اند: طول سد كه در بين دوكوه ساخته شده صد فرسخ ، وعرض آن پنجاه فرسخ ، وارتفاع آن به بلندى دوكوه است . ودرپى ريزى اش آن قدر زمين را كندند كه به آب رسيدند، ودر درون سد صخره هاى عظيم ، وبه جاى گل مس ذوب شده ريختند تا به كف زمين رسيدند از آنجا به بالارا با قطعه هاى آهن ومس ذوب شده پر كردند، ودر لابلاى آن رگهاى از مس زرد به كار بردند كه چون جامه راه راه رنگارنگ گرديد. واز آن جمله اختلاف روايات است در وصف ياجوج وماجوج . در بعضى روايات آمده كه از نژاد ترك از اولاد يافث بن نوح بودند، ودر زمين فساد مى كردند. ذوالقرنين سدى را كه ساخت براى همين بود كه راه رخنه آنان را ببندد. ودر بعضى از آنها آمده كه اصلااز جنس بشر نبودند. ودر بعضى ديگر آمده كه قوم ((ولود(( بوده اند،
 
و از آن جمله اختلافى است كه درباره محل سد ذوالقرنين هست . در بعضى از روايات آمده كه در مشرق است. و در بعضى ديگر آمده كه در شمال است . مبالغه روايات در اين مورد به حدى رسيده كه بعضى گفته اند: طول سد كه در بين دو كوه ساخته شده صد فرسخ ، وعرض آن پنجاه فرسخ، و ارتفاع آن به بلندى دوكوه است. و در پى ريزى اش آن قدر زمين را كندند كه به آب رسيدند، و در درون سد صخره هاى عظيم، و به جاى گل مس ذوب شده ريختند تا به كف زمين رسيدند از آنجا به بالا را با قطعه هاى آهن ومس ذوب شده پر كردند، ودر لابلاى آن رگهاى از مس زرد به كار بردند كه چون جامه راه راه رنگارنگ گرديد.
 
و از آن جمله اختلاف روايات است در وصف ياجوج وماجوج . در بعضى روايات آمده كه از نژاد ترك از اولاد يافث بن نوح بودند، ودر زمين فساد مى كردند. ذوالقرنين سدى را كه ساخت براى همين بود كه راه رخنه آنان را ببندد. ودر بعضى از آنها آمده كه اصلااز جنس بشر نبودند. ودر بعضى ديگر آمده كه قوم ((ولود(( بوده اند،
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۵ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۵ </center>
يعنى هيچ كس از زن ومردآنها نمى مرده مگر آنكه داراى هزار فرزند شده باشد، وبه همين جهت آمار آنها از عدد ساير بشر بيشتر بوده . حتى در بعضى روايات آمار آنها را نه برابر همه بشر دانسته . ونيز روايت شده كه اين قوم از نظر نيروى جسمى وشجاعت به حدى بوده اند كه به هيچ حيوان ويا درنده ويا انسانى نمى گذشتند مگر آنكه آن را پاره پاره كرده مى خوردند. ونيز به هيچ كشت وزرع ويا درختى نمى گذشتند مگر آنكه همه را مى چريدند، وبه هيچ نهرى برنمى خورند مگر آنكه آب آن را مى خوردند وآن را خشك مى كردند. ونيز روايت شده كه ياجوج يك قوم وماجوج قومى ديگر وامتى ديگر بوده اند، وهر يك از آنها چهار صد هزار امت وفاميل بوده اند، وبه همين جهت جز خدا كسى از عدد آنها خبر نداشته .
يعنى هيچ كس از زن ومردآنها نمى مرده مگر آنكه داراى هزار فرزند شده باشد، وبه همين جهت آمار آنها از عدد ساير بشر بيشتر بوده . حتى در بعضى روايات آمار آنها را نه برابر همه بشر دانسته .  
ونيز روايت شده كه سه طائفه بوده اند، يك طائفه مانند ارز بوده اند كه درختى است بلند. طائفه ديگر طول وعرضشان يكسان بوده واز هر طرف چهار زرع بوده اند، وطائفه سوم كه از آن دوطائفه شديدتر وقويتر بودند هر يك دولاله گوش داشته اند كه يكى از آنها را تشك وديگرى را لحاف خود مى كرده ، يكى لباس تابستانى وديگرى لباس زمستانى آنها بوده اولى پشت ورويش داراى پرهائى ريز بوده وآن ديگرى پشت و رويش كرك بوده است . بدنى سفت وسخت داشته اند. كرك وپشم بدنشان بدنهايشان را مى پوشانده . ونيز روايت شده كه قامت هر يك از آنها يك وجب ويا دووجب ويا سه وجب بوده . ودر بعضى ديگر آمده كه آنهائى كه لشكر ذوالقرنين با ايشان مى جنگيدند صورتهايشان مانند سگ بوده .
 
و نيز روايت شده كه اين قوم از نظر نيروى جسمى وشجاعت به حدى بوده اند كه به هيچ حيوان ويا درنده و يا انسانى نمى گذشتند مگر آنكه آن را پاره پاره كرده مى خوردند. ونيز به هيچ كشت وزرع و يا درختى نمى گذشتند مگر آنكه همه را مى چريدند، و به هيچ نهرى برنمى خورند مگر آنكه آب آن را مى خوردند وآن را خشك مى كردند. ونيز روايت شده كه ياجوج يك قوم و ماجوج قومى ديگر و امتى ديگر بوده اند، وهر يك از آنها چهار صد هزار امت و فاميل بوده اند، وبه همين جهت جز خدا كسى از عدد آنها خبر نداشته.
 
و نيز روايت شده كه سه طائفه بوده اند، يك طائفه مانند ارز بوده اند كه درختى است بلند. طائفه ديگر طول وعرضشان يكسان بوده واز هر طرف چهار زرع بوده اند، وطائفه سوم كه از آن دوطائفه شديدتر وقويتر بودند هر يك دو لاله گوش داشته اند كه يكى از آنها را تشك وديگرى را لحاف خود مى كرده ، يكى لباس تابستانى و ديگرى لباس زمستانى آنها بوده اولى پشت و رويش داراى پرهائى ريز بوده وآن ديگرى پشت و رويش كرك بوده است . بدنى سفت وسخت داشته اند. كرك وپشم بدنشان بدنهايشان را مى پوشانده .  
 
و نيز روايت شده كه قامت هر يك از آنها يك وجب ويا دووجب ويا سه وجب بوده. و در بعضى ديگر آمده كه آنهائى كه لشكر ذوالقرنين با ايشان مى جنگيدند صورتهايشان مانند سگ بوده.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۶ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۶ </center>
واز جمله آن اختلافات اختلافى است كه در تاريخ زندگى سلطنت ذو القرنين است ، در بعضى از روايات آمده كه بعد از نوح ، ودر بعضى ديگر در زمان ابراهيم وهم عصر وى مى زيسته ، زيرا ذوالقرنين حج خانه خدا كرده وبا ابراهيم مصافحه نموده است ، واين اولين مصافحه در دنيا بوده . ودر بعضى ديگر آمده كه وى در زمان داوود مى زيسته است .
و از جمله آن اختلافات اختلافى است كه در تاريخ زندگى سلطنت ذو القرنين است ، در بعضى از روايات آمده كه بعد از نوح ، ودر بعضى ديگر در زمان ابراهيم وهم عصر وى مى زيسته ، زيرا ذوالقرنين حج خانه خدا كرده و با ابراهيم مصافحه نموده است ، واين اولين مصافحه در دنيا بوده. و در بعضى ديگر آمده كه وى در زمان داوود مى زيسته است.
باز از جمله اختلافاتى كه در روايات اين داستان هست اختلاف در مدت سلطنت ذوالقرنين است . در بعضى از روايات آمده كه سى سال ، ودر بعضى ديگر دوازده سال ، ودر روايات ديگر مقدارهائى ديگر گفته شده .
 
باز از جمله اختلافاتى كه در روايات اين داستان هست اختلاف در مدت سلطنت ذوالقرنين است . در بعضى از روايات آمده كه سى سال ، ودر بعضى ديگر دوازده سال ، ودر روايات ديگر مقدارهائى ديگر گفته شده.
اين بود جهات اختلافى كه هر كه به تاريخ مراجعه نمايد واخبار اين داستان را در جوامع حديث از قبيل الدر المنثور، بحار، برهان ونور الثقلين از نظر بگذراند به آنها واقف مى گردد.
اين بود جهات اختلافى كه هر كه به تاريخ مراجعه نمايد واخبار اين داستان را در جوامع حديث از قبيل الدر المنثور، بحار، برهان ونور الثقلين از نظر بگذراند به آنها واقف مى گردد.
<span id='link341'><span>
<span id='link341'><span>
==دوروايت اميرالمؤ منين على (ع ) درباره ذوالقرنين ==
==دو روايت از اميرالمؤمنين على «ع» درباره ذوالقرنين ==
ودر كتاب كمال الدين به سند خود از اصبغ بن نباته روايت كرده كه گفت : ابن الكواء در محضر على (عليهالسلام ) هنگامى كه آن جناب بر فراز منبر بود برخاست وگفت : يا اميرالمؤ منين ما را از داستان ذوالقرنين خبر بده ، آيا پيغمبر بوده ويا ملك ؟ ومرا از دوقرن اوخبر بده آيا از طلابوده يا از نقره ؟ حضرت فرمود: نه پيغمبر بود، ونه ملك . ودو قرنش نه از طلابود ونه از نقره . اومردى بود كه خداى را دوست مى داشت وخدا هم اورا دوست داشت ، اوخيرخواه خدا بود، خدا هم برايش خير مى خواست ، وبدين جهت اورا ذوالقرنين خواندند كه قومش را به سوى خدا دعوت مى كرد وآنها اورا زدند ويك طرف سرش ‍ را شكستند، پس مدتى از مردم غايب شد، وبار ديگر به سوى آنان برگشت ، اين بار هم زدند وطرف ديگر سرش را شكستند، واينك در ميان شما نيز كسى مانند اوهست .
و در كتاب كمال الدين به سند خود از اصبغ بن نباته روايت كرده كه گفت : ابن الكواء در محضر على (عليه السلام) هنگامى كه آن جناب بر فراز منبر بود برخاست وگفت : يا اميرالمؤ منين ما را از داستان ذوالقرنين خبر بده ، آيا پيغمبر بوده ويا ملك ؟ ومرا از دوقرن اوخبر بده آيا از طلابوده يا از نقره؟
مؤ لف : ظاهرا كلمه ((ملك (( در اين روايت به فتح لام (فرشته ) باشد نه به كسر آن (پادشاه )، براى اينكه در رواياتى كه به حد استفاضه از آن جناب واز ديگران نقل شده همه اورا سلطانى جهانگير معرفى كرده اند.
 
حضرت فرمود: نه پيغمبر بود، ونه ملك . ودو قرنش نه از طلابود ونه از نقره . اومردى بود كه خداى را دوست مى داشت وخدا هم اورا دوست داشت ، اوخيرخواه خدا بود، خدا هم برايش خير مى خواست ، وبدين جهت اورا ذوالقرنين خواندند كه قومش را به سوى خدا دعوت مى كرد وآنها اورا زدند ويك طرف سرش ‍ را شكستند، پس مدتى از مردم غايب شد، وبار ديگر به سوى آنان برگشت ، اين بار هم زدند وطرف ديگر سرش را شكستند، واينك در ميان شما نيز كسى مانند اوهست.
 
مؤلف: ظاهرا كلمه ((ملك (( در اين روايت به فتح لام (فرشته) باشد نه به كسر آن (پادشاه)، براى اين كه در رواياتى كه به حد استفاضه از آن جناب و از ديگران نقل شده همه او را سلطانى جهانگير معرفى كرده اند.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۷ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۷ </center>
پس اينكه در اين روايت آن را نفى كرده وهمچنين پيغمبر بودن اورا نيز نفى كرده به خاطر اين بوده كه روايات وارده از رسول خدا را كه در بعضى آمده كه پيغمبر بوده ، ودر بعضى ديگر فرشتهاى از فرشتگان كه همين قول عمر بن خطاب است همچنانكه اشاره به آن گذشت ، تكذيب نمايد.
پس اينكه در اين روايت آن را نفى كرده وهمچنين پيغمبر بودن اورا نيز نفى كرده به خاطر اين بوده كه روايات وارده از رسول خدا را كه در بعضى آمده كه پيغمبر بوده ، ودر بعضى ديگر فرشته اى از فرشتگان كه همين قول عمر بن خطاب است همچنانكه اشاره به آن گذشت ، تكذيب نمايد.
واينكه فرمود ((اينك در ميان شما مانند اوهست (( يعنى مانند ذو القرنين در دوبار شكافته شدن فرقش ، ومقصودش خودش بوده ، چون يك طرف فرق سر ايشان از ضربت ابن عبدود شكافته شد وطرف ديگر به ضربت عبد الرحمن ابن ملجم (لعنة الله عليه ) كه با همين ضربت دومى شهيد گرديد. ونيز به دليل روايت كمال الدين كه از روايات مستفيضه از امير المؤ منين (عليهالسلام ) است وشيعه واهل سنت به الفاظ مختلفى از آن جناب نقل كرده اند ومبسوطتر از همه از نظر لفظ همين نقلى است كه ما آورديم . چيزى كه هست دست نقل به معنا با آن بازيها كرده وآن را به صورت عجيب وغريب ونهايت تحريف در آورده است .
 
ودر الدر المنثور است كه ابن مردويه از سالم بن ابى الجعد روايت كرده كه گفت : شخصى از على (عليهالسلام ) از ذوالقرنين پرسش نمود كه آيا پيغمبر بوده يا نه ؟ فرمود: از پيغمبرتان شنيدم كه مى فرمود: اوبنده اى بود معتقد به وحدانيت خدا ومخلص در عبادتش ، خدا هم خيرخواه او بود.
و اينكه فرمود ((اينك در ميان شما مانند اوهست (( يعنى مانند ذو القرنين در دوبار شكافته شدن فرقش ، و مقصودش خودش بوده ، چون يك طرف فرق سر ايشان از ضربت ابن عبدود شكافته شد وطرف ديگر به ضربت عبد الرحمن ابن ملجم (لعنة الله عليه ) كه با همين ضربت دومى شهيد گرديد.  
 
و نيز به دليل روايت كمال الدين كه از روايات مستفيضه از امير المؤمنين (عليه السلام) است وشيعه واهل سنت به الفاظ مختلفى از آن جناب نقل كرده اند ومبسوطتر از همه از نظر لفظ همين نقلى است كه ما آورديم.
چيزى كه هست دست نقل به معنا با آن بازيها كرده وآن را به صورت عجيب وغريب ونهايت تحريف در آورده است .
 
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از سالم بن ابى الجعد روايت كرده كه گفت : شخصى از على (عليه السلام) از ذوالقرنين پرسش نمود كه آيا پيغمبر بوده يا نه ؟ فرمود: از پيغمبرتان شنيدم كه مى فرمود: اوبنده اى بود معتقد به وحدانيت خدا ومخلص در عبادتش ، خدا هم خيرخواه او بود.
 
<span id='link342'><span>
<span id='link342'><span>
==حديثى از امام صادق (ع ) درباره آفتاب وطلوع وغروب آن ==
==حديثى از امام صادق (ع ) درباره آفتاب و طلوع و غروب آن ==
ودر احتجاج از امام صادق (عليهالسلام ) در ضمن حديث مفصلى روايت كرده كه گفت : سائل از آن جناب پرسيد مرا از آفتاب خبر ده كه در كجا پنهان مى شود ؟ فرمود: بعضى از علما گفته اند وقتى آفتاب به پائين ترين نقطه سرازير مى شود، فلك آن را مى چرخاند ودوباره به شكم آسمان بالامى برد، واين كار هميشه جريان دارد تا آنكه به طرف محل طلوع خود پائين آيد، يعنى آفتاب در چشمه لايه دارى فرورفته سپس زمين را پاره نموده ، دوباره به محل طلوع خود برمى گردد، به همين جهت زير عرش متحير شده تا آنكه اجازه اش دهند بار ديگر طلوع كند، وهمه روزه نورش سلب شده ، هر روز نور ديگرى سرخفام به خود مى گيرد
و در احتجاج از امام صادق (عليه السلام) در ضمن حديث مفصلى روايت كرده كه گفت : سائل از آن جناب پرسيد مرا از آفتاب خبر ده كه در كجا پنهان مى شود ؟ فرمود: بعضى از علما گفته اند وقتى آفتاب به پائين ترين نقطه سرازير مى شود، فلك آن را مى چرخاند ودوباره به شكم آسمان بالامى برد، واين كار هميشه جريان دارد تا آنكه به طرف محل طلوع خود پائين آيد، يعنى آفتاب در چشمه لايه دارى فرورفته سپس زمين را پاره نموده ، دوباره به محل طلوع خود برمى گردد، به همين جهت زير عرش متحير شده تا آنكه اجازه اش دهند بار ديگر طلوع كند، وهمه روزه نورش سلب شده ، هر روز نور ديگرى سرخفام به خود مى گيرد.
مؤ لف : اينكه فرمود: ((به پائين ترين نقطه سرازير مى شود(( تا آنجا كه فرمود ((به محل طلوع خود برمى گردد(( بيان سير آفتاب است از حين غروب تا هنگام طلوعش در مدار آسمان بنا بر فرضيه معروف بطلميوسى ،
 
مؤلف: اينكه فرمود: ((به پائين ترين نقطه سرازير مى شود(( تا آنجا كه فرمود ((به محل طلوع خود برمى گردد(( بيان سير آفتاب است از حين غروب تا هنگام طلوعش در مدار آسمان بنا بر فرضيه معروف بطلميوسى،
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۸ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۵۱۸ </center>
چون آن روز اين فرضيه بر سر كار بود كه اساسش مبنى بر سكون زمين و حركت اجرام سماوى در پيرامون آن بود، وبه همين جهت امام (عليهالسلام ) اين قضيه را نسبت به بعضى علماء داده است .
چون آن روز اين فرضيه بر سر كار بود كه اساسش مبنى بر سكون زمين و حركت اجرام سماوى در پيرامون آن بود، وبه همين جهت امام (عليهالسلام ) اين قضيه را نسبت به بعضى علماء داده است.
واينكه داشت ((يعنى آفتاب در چشمه لايدارى فرورفته سپس زمين را پاره مى كند ودوباره به محل طلوع خود برمى گردد(( جزء كلام امام نيست ، بلكه كلام بعضى از راويان خبر است ، كه به خاطر قصور فهم ، آيه ((تغرب فى عين حمئة (( را به فرورفتن آفتاب در چشمه لايدار، و غايب شدنش در آن ، وچون ماهى شنا كردن در آب ، وپاره كردن زمين ، ودوباره به محل طلوع برگشتن ، وسپس رفتن به زير عرش ، تفسير كرده اند. به نظر آنها عرش ، آسمانى است فوق آسمانهاى هفتگانه ، ويا جسمى است نورانى كه مافوق آن نيست ، وآن را بالاى آسمان هفتم گذاشته اند، وآفتاب شبها در آنجا هست تا اجازه اش دهند طلوع كند، آن وقت است كه نورى قرمز به خود مى گيرد وطلوع مى كند.
 
وهمين راوى در جمله ((پس در زير عرش متحير شده ، تا آنكه اجازه اش دهند طلوع كند(( به روايت ديگرى اشاره كرده كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) روايت شده كه ملائكه آفتاب را بعد از غروبش به زير عرش مى برند، ونگاه مى دارند در حالى كه اصلانور ندارد، ودر همانجا هست در حالى كه هيچ نمى داند فردا چه ماموريتى به اومى دهند، تا آنكه جامه نور را بر تنش كرده ، دستورش مى دهند طلوع كند. فهم قاصر اودر عرش همان اشتباهى را مرتكب شده كه در تفسير غروب در اينجا مرتكب شده بود، در نتيجه قدم به قدم از حق دورتر شده است .
و اينكه داشت ((يعنى آفتاب در چشمه لايدارى فرو رفته سپس زمين را پاره مى كند و دوباره به محل طلوع خود بر مى گردد(( جزء كلام امام نيست ، بلكه كلام بعضى از راويان خبر است ، كه به خاطر قصور فهم، آيه ((تغرب فى عين حمئة (( را به فرورفتن آفتاب در چشمه لايدار، و غايب شدنش در آن، و چون ماهى شنا كردن در آب، و پاره كردن زمين ، ودوباره به محل طلوع برگشتن، و سپس رفتن به زير عرش ، تفسير كرده اند. به نظر آنها عرش ، آسمانى است فوق آسمان هاى هفتگانه ، و يا جسمى است نورانى كه مافوق آن نيست ، و آن را بالاى آسمان هفتم گذاشته اند، و آفتاب شبها در آنجا هست تا اجازه اش دهند طلوع كند، آن وقت است كه نورى قرمز به خود مى گيرد وطلوع مى كند.
ودر تفسير ((عرش (( به فلك نهم ويا جسم نورانى نظير تخت ، در كتاب وسنت چيزى كه قابل اعتماد باشد وجود ندارد. همه اينها مطالبى است كه فهم اين راوى آن را تراشيده . وما بيشتر روايات عرش را در اوائل جزء هشتم اين كتاب نقل نموديم .
 
وهمين كه امام (عليهالسلام ) مطلب را به بعضى از علماء نسبت داده خود اشاره به اين است كه آن جناب مطلب را صحيح ندانسته ، واين امكان را هم نداشته كه حق مطلب را بيان فرمايد، وچگونه مى توانسته اند بيان كنند در حالى كه فهم شنوندگان آن قدر ساده ونارسا بوده كه يك فرضيه آسان وسهل التصور در نزد اهل فنش را اينطور كه ديديد گيج وگم مى كردند. در چنين زمانى اگر امام حق مطلب را كه امرى خارج از احساس به خواص ظاهرى وبيرون از گنجايش فكر آن روز شنونده بود بيان مى كردند شنوندگان چگونه تلقى اش نموده ، وچه معانى برايش مى تراشيدند ؟.
و همين راوى در جمله ((پس در زير عرش متحير شده، تا آنكه اجازه اش دهند طلوع كند(( به روايت ديگرى اشاره كرده كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم) روايت شده كه ملائكه آفتاب را بعد از غروبش به زير عرش مى برند، ونگاه مى دارند در حالى كه اصلانور ندارد، ودر همانجا هست در حالى كه هيچ نمى داند فردا چه ماموريتى به اومى دهند، تا آنكه جامه نور را بر تنش كرده ، دستورش مى دهند طلوع كند. فهم قاصر اودر عرش همان اشتباهى را مرتكب شده كه در تفسير غروب در اينجا مرتكب شده بود، در نتيجه قدم به قدم از حق دورتر شده است.
 
و در تفسير ((عرش (( به فلك نهم ويا جسم نورانى نظير تخت ، در كتاب وسنت چيزى كه قابل اعتماد باشد وجود ندارد. همه اينها مطالبى است كه فهم اين راوى آن را تراشيده . وما بيشتر روايات عرش را در اوائل جزء هشتم اين كتاب نقل نموديم.
 
و همين كه امام (عليه السلام) مطلب را به بعضى از علماء نسبت داده خود اشاره به اين است كه آن جناب مطلب را صحيح ندانسته ، واين امكان را هم نداشته كه حق مطلب را بيان فرمايد، وچگونه مى توانسته اند بيان كنند در حالى كه فهم شنوندگان آن قدر ساده ونارسا بوده كه يك فرضيه آسان و سهل التصور در نزد اهل فنش را اين طور كه ديديد گيج وگم مى كردند. در چنين زمانى اگر امام حق مطلب را كه امرى خارج از احساس به خواص ظاهرى وبيرون از گنجايش فكر آن روز شنونده بود بيان مى كردند شنوندگان چگونه تلقى اش نموده، و چه معانى برايش مى تراشيدند؟
<span id='link343'><span>
<span id='link343'><span>
==رواياتى در ذيل برخى جملات آيات راجع به ذوالقرنين ==
==رواياتى در ذيل برخى جملات آيات راجع به ذوالقرنين ==
۱۴٬۲۵۰

ویرایش