تفسیر:المیزان جلد۸ بخش۴

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



«وَ قَاسمَهُمَا إِنى لَكُمَا لَمِنَ النَّاصِحِينَ»:

«مقاسمه»، به معناى مبالغه در قسم است، و معناى جمله مزبور، اين است كه: ابليس، با قسم هاى شديد و أكيد به آن دو گفت كه من خيرخواه شمايم، و نمى خواهم شما را فريب دهم.

«فَدَلّیهُمَا بِغُرُورٍ فَلَمَّا ...»:

«تدليه»، به معناى نزديك كردن و رساندن است، همچنان كه «تدلّى»، به معناى نزديكى و رهايى از قيود است. و گويا اين معنا استعاره از «دلوت الدلو: انداختم دلو را» بوده باشد. «غرور»، به معناى اظهار خيرخواهى و نهان داشتن سوء قصدى است كه در دل دارد. و «خصف»، به معناى جمع كردن و به هم منضم نمودن است، و از همين جهت، پاره دوز را «خاصف النعل» مى گويند. چون پاره دوز، پاره هاى كفش را كه از هم جدا شده، جمع نموده و به هم منضم ساخته، به صورت اولش در مى آورد.

و اين كه فرمود: «و ناديهما ربهما ألم أنهكما عن تلكما الشجرة» دلالت دارد بر اين كه آدم و حوا، در آن موقع كه خداوند اين خطاب را به آنان مى كرده، از مقام قرب خدا دور شده بودند. براى اين كه «ندا»، به معناى صدا زدن از دور است، همچنان كه «تلكما» هم، كه در «تلكما الشجرة» است، اين دلالت را دارد. زيرا اين كلمه نيز براى اشاره به دور است. به خلاف «هذا»، كه براى اشاره به نزديك است. و لذا در ابتداى ورود آدم به بهشت و قبل از اين كه اين مخالفت از او سر بزند، خداى تعالى به لفظ «هذه» اشاره به درخت مزبور كرد و فرمود: «و لا تقربا هذه الشجرة».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه ۴۱

«قَالا رَبَّنَا ظلَمْنَا أَنفُسنَا وَ إِن لَّمْ تَغْفِرْ لَنَا وَ تَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسرِينَ»:

اين حرف از آدم و حوا، نهايت تضرع و التماس آن دو را مى رساند، و لذا هيچ چيزى درخواست نكردند و تنها احتياجشان را به مغفرت و رحمت ذكر كرده و گفتند: اگر رحم نكنى، به طور دائم و به تمام معنا، زيانكار خواهيم شد.

«قَالَ اهْبِطوا بَعْضكمْ لِبَعْضٍ عَدُوُّ...»:

اين خطاب، هم خطاب به آدم و همسر او است، و هم خطاب به ابليس است. و دشمنى بعضى از بنى نوع بشر، با بعضى ديگر، به خاطر اختلافى است كه در طبيعت هاى آنان است، و اين قضايى است از خداى تعالى. قضاى ديگرش هم اين است كه فرموده: «و لكم فى الارض مستقر و متاع إلى حين». يعنى تا چندى كه به زندگى دنيوى زنده هستيد، جاى تان در زمين است. از ظاهر سياق بر مى آيد كه اين خطاب هم، خطاب به هر سه است.

«قَالَ فِيهَا تحْيَوْنَ وَ فِيهَا تَمُوتُونَ وَ مِنهَا تخْرَجُونَ»:

اين نيز، قضاى ديگرى است كه بشر را تا روز قيامت خاك نشين كرده. و بعيد نيست كه خطاب در اين جمله، مختص به آدم و همسرش و فرزندان شان باشد. براى اين كه اگر اين خطاب شامل ابليس هم بود، شايسته بود بدون اين كه با كلمه «قال»، كلام را از هم جدا كند، بفرمايد: «و فيها...»، و چون كلمه مزبور را فاصله قرار داده، بعيد نيست كه خطاب مختص به آن ها بوده باشد.

ما تفصيل داستان بهشت آدم را در سوره «بقره» گذرانديم، كسانى كه مى خواهند به تفصيل آن واقف شوند، به آن جا رجوع كنند.

گفتارى درباره شيطان و عمل او

موضوع ابليس نزد ما، امرى مبتذل و پيش پا افتاده شده كه اعتنايى به آن نداريم. جز اين كه روزى چند بار او را لعنت كرده و از شرش به خدا پناه مى بريم، و بعضى افكار پريشان خود را به اين جهت كه از ناحيه او است، تقبيح مى كنيم. وليكن بايد دانست كه اين موضوع، موضوعى است بسيار قابل تأمل و شايان دقت و بحث، و متأسفانه تاكنون در صدد بر نيامده ايم كه ببينيم قرآن كريم، درباره حقيقت اين موجود عجيب كه در عين اين كه از حواس ما غايب است و تصرفات عجيبى در عالَم انسانيت دارد، چه مى گويد، و چرا نبايد در صدد برآييم؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۲

چرا در شناختن اين دشمن خانگى و درونى خود بى اعتناييم؟ دشمنى كه از روز پيدايش بشر، تا روزى كه بساط زندگيش برچيده مى شود، بلكه حتى پس از مُردنش هم، دست از گريبان او بر نمى دارد و تا در عذاب جاودانه دوزخش نيندازد، آرام نمى گيرد.

آيا نبايد فهميد اين چه موجود عجيبى است كه در عين اين كه همه حواسش، جمع گمراه كردن يكى از ماها است و در همان ساعتى كه مشغول گمراه كردن او است، عينا به همان صورت و در همان وقت، سرگرم گمراه ساختن همه بنى نوع بشر است؟ در عين اين كه از آشكار همه با خبر است، از نهان آنان نيز اطلاع دارد. حتى از نهفته ترين و پوشيده ترين افكارى كه در زواياى ذهن و فكر آدمى جا دارد، با خبر است. و علاوه بر اين كه با خبر است، مشغول دسيسه در آن و گمراه ساختن صاحب آن نيز هست.

اشاره به اهمال و قصور مفسران، در بحث از شيطان و شناختن او

آيا تعجب در اين است كه ما چنين بحثى را عنوان كرديم، و يا در اين است كه چرا مفسران تاكنون اسمى از آن نبرده اند؟ و اگر هم احيانا متعرض آن شده اند، به پيروى از روشى كه دانشمندان صدر اول اسلام داشته اند، تنها متعرض اشكالاتى شده اند كه مردم عوام در برخورد با آيات اين داستان، متوجه آن مى شوند، و در اين چهار ديوارى، هر طايفه اى بر آنچه فهميده، استدلال و جنگ و جدال كرده و فهم طايفه ديگر را تخطئه نموده، بر آن ايراد كرده و به شمارش اشكالات مربوط به داستان پرداخته است:

۱- چرا خداوند ابليس را آفريد؟ او كه مى دانست وى چكاره است؟

۲- با اين كه ابليس از جن بود، چرا خداوند او را با ملائكه محشور و همنشين كرد؟

۳ - با اين كه مى دانست او اطاعتش نمى كند، چرا امر به سجده اش كرد؟

۴- چرا او را موفق به سجده نكرد و گمراهش نمود؟

۵- چرا بعد از آن نافرمانى، او را هلاك نكرد؟

۶- چرا تا روز قيامت مهلت داد؟

۷- چرا او را مانند خون در سراسر وجود آدمى راه داده و بر او مسلطش كرده است؟

۸- چرا به لشكريانى تأييدش نمود و بر همه جهات حيات انسانى او را مسلط نمود؟

۹- چرا او را از نظر و احساس بشر پنهان كرد؟

۱۰ - چرا همه كمك ها را به او كرد و به آدميان كمك نكرد؟

۱۱- چرا اسرار خلقت بشر را از او پوشيده نداشت، تا چنين به اغواى او طمع نبندد؟

۱۲- با اين كه او دورترين و دشمن ترين مخلوقات بود، چطور با خدا حرف زد و خداوند هم با او تكلم كرد؟ آيا همان طور كه بعضى ها گفته اند، از راه معجزه بوده، يا آثار و علايمى ايجاد كرده كه ابليس از ديدن آن آثار به مراد او پى برده؟

۱۳- ورودش به بهشت از چه راهى بوده؟

۱۴- چگونه ممكن است در بهشت كه مكان مقدس و طهارت است، وسوسه و دروغ و گناه واقع شود؟

۱۵- با اين كه حرفهايش مخالف گفتار خداوند بود، چرا آدم آن را پذيرفت؟

۱۶- و با اين كه خلود در دنيا مخالف با اعتقاد به معاد است، چگونه طمع در خلود كرد؟

۱۷- با اين كه آدم در زمره پيغمبران بود، چطور ممكن است معصيت كرده باشد؟

۱۸- با اين كه توبه كار، مانند كسى است كه گناه نكرده است، چطور توبه آدم قبول شد، وليكن به مقامى كه داشت باز نگشت؟ و چگونه...؟ و چگونه...؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۳

اهمال و كوتاهى مفسران در اين موضوع جدى و حقيقى، و بى بند و بارى آن ها در اشكال و جواب، به حدى رسيد كه در جواب از اين اشكالات، بعضى از آنان به خود جرأت دادند كه بگويند: مقصود از آدم در اين داستان، آدم نوعى است، و داستان يك داستان خيالى محض است.

و يا بگويند: مقصود از ابليس، قوه اى است كه آدمى را به شر و فساد دعوت مى كند.

و يا بگويند: صدور فعل قبيح از خداوند جايز است، و همه گناهان از ناحيه خود او است. و او است كه آنچه را خودش درست كرده، خراب مى كند، و به طور كلى، خوب آن چيزى است كه او بخواهد و به آن امر كند و بد، آن چيزى است كه او از آن نهى كند.

و يا بگويند: اصلا آدم از زمره پيغمبران نبوده و يا به طور كلى انبيا معصوم از گناه نيستند. و يا قبل از بعثت معصوم نيستند و آدم، آن موقع كه نافرمانى كرد، مبعوث نشده بود.

و يا بگويند: همه اين صحنه ها براى امتحان بوده است.

بايد دانست تنها چيزى كه باعث بى فايده بودن اين مباحث شده، اين است كه اين مفسران در اين مباحث، بين جهات حقيقى و جهات اعتبارى فرق نگذاشته و مسائل تكوينى را از مسائل تشريعى جدا نكرده اند، و بحث را در هم و بر هم نموده، اصول قراردادى و اعتبارى را كه تنها براى تشريعيات و نظام اجتماعى مفيد است، در امور تكوينى دخالت داده و آن را، حكومت داده اند.

ما اگر بخواهيم در پيرامون اين مسأله و حقايق دينى و تكوينيى كه در آن است، آزادانه بحث كنيم، بايد قبلا چند جهت را تحرير نماييم:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۴

بیان چند مطلب در مسأله شيطان و حقايق دينى و تكوينى مربوط به آن

  • ۱ - وجود نفسى اشياء، خير است:

۱- بايد دانست تمامى اشيايى كه متعلق خلق و ايجاد قرار گرفته و يا ممكن است قرار بگيرد، وجود نفسى شان (وجودشان بدون اين كه اضافه به چيزى داشته باشد) خير است. به طورى كه اگر به فرض محال، فرض كنيم شرى از شرور متعلق خلقت و ايجاد قرار گرفته و موجود شود، پس از موجود شدنش، حالش، حال ساير موجودات خواهد بود. يعنى ديگر اثرى از شر و قبح در آن نخواهد بود، مگر اين كه وجودش اضافه و ارتباط به چيز ديگرى داشته باشد، و در اثر اين ارتباط نظامى از نظام هاى عادلانه عالَم وجود را فاسد و مختل سازد، و يا باعث شود عده اى ديگر از موجودات از خير و سعادت خود محروم شوند. اين جاست كه شرهايى در عالَم پديد مى آيد.

و اين كه در بالا گفتيم: «بدون اين كه وجودشان اضافه به چيزى داشته باشد»، مقصودمان همين معنا بود.

بنابراين، اگر موجودى از قبيل مار و عقرب ديديم كه از نظر اضافه اى كه به ما دارند، مضر به حال ما است، بايد بدانيم كه به طور مسلم منافعى دارد كه از ضررش بيشتر است، و گرنه حكمت الهى اقتضاى وجود آن را نمى كرد و در اين صورت، وجود چنين موجودى هم خير خواهد بود.

اين، آن معنايى است كه آيه شريفه «الذى أحسن كل شئ خلقه»، و آيه «تبارك الله رب العالمين»، و آيه «و إن من شئ إلا يسبح بحمده ولكن لا تفقهون تسبيحهم» نيز، به آن اشاره دارد.

  • ۲ - مراتب مختلف موجودات، مقتضاى الهى است:

۲ - عالَم خلقت با همه وسعتى كه در آن است، تمامى اجزايش به يكديگر مربوط و مانند يك زنجير اولش بسته و مربوط به آخرش مى باشد. به طورى كه ايجاد جزئى از آن، مستلزم ايجاد و صنع همه آن است، و اصلاح جزئى از اجزاى آن، به اصلاح همه آن مربوط است. همچنان كه فرموده: «و ما أمرنا إلا واحدة كلمح بالبصر».

و اين ارتباط، لازمه اش اين نيست كه جميع موجودات مثل هم و ربط شان به يكديگر ربط تساوى و تماثل باشد. زيرا اگر همه اجزاى عالَم، مثل هم بودند، عالمى به وجود نمى آمد، بلكه تنها يك موجود تحقق مى يافت، و لذا حكمت الهى اقتضا دارد كه اين موجودات از نظر كمال و نقص، و وجدان مراتب وجود و فقدان آن، و قابليت رسيدن به آن مراتب و محروميت از آن، مختلف باشند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۵

آرى، اگر در عالَم، شر و فساد، تعب و فقدان، نقص و ضعف و امثال آن نبود، به طور مسلم از خير، صحت، راحت، وجدان، كمال و قوت نيز، مصداقى يافت نمى شد، و عقل ما به معانى آن ها پی نمى برد. چون به طور كلى، عقل هر معنايى را از مصاديق خارجى آن انتزاع مى كند، اگر در عالَم مصداقى از شقاوت، معصيت، قبح، ذم و عقاب و امثال آن نبود، سعادت، اطاعت، حسن، مدح و ثوابى هم تحقق نمى يافت.

و همچنين اگر دنيايى نبود، آخرتى هم وجود نداشت. مثلا اگر معصيتى نبود، يعنى نافرمانى امر مولوى مولى به هيچ وجه ممكن نبود، قهرا انجام خواسته مولى، امرى ضرورى و اجبارى مى شد، و اگر انجام دادن فعلى ضرورى و غير قابل ترك باشد، ديگر امر مولوى به آن معنا ندارد، و خواستن مولى چنين فعلى را تحصيل حاصل است.

و وقتى امر مولوى معنا نداشت، اطاعت هم مصداق نخواهد داشت، و وقتى اطاعت و معصيتى نبود، مدح و ذم، ثواب و عقاب، وعد و وعيد و انذار و بشارتى هم نخواهد بود. و وقتى اين گونه امور نبود، دين و شريعت و دعوتى هم نخواهد بود، و وقتى دينى در كار نبود، نبوت و رسالتى هم نخواهد بود، و وقتى نبوت و رسالتى نباشد، قهرا اجتماع و مدنيتى هم نخواهد بود. اجتماع هم كه نباشد، انسانيتى نيست و همچنين و بر همين قياس فرض نبود يك چيز، مستلزم فرض نبود جميع اجزاى عالَم است.

اين معنا كه معلوم شد، اينك مى گوييم اگر شيطانى نبود، نظام عالَم انسانى هم نبود، و وجود شيطانى كه انسان را به شر و معصيت دعوت كند، از اركان نظام عالَم بشريت است، و نسبت به صراط مستقيم، او به منزله كناره و لبه جاده است، و معلوم است كه تا دو طرفى براى جاده نباشد، متن جاده هم فرض نمى شود.

اين جاست كه اگر دقت شود، معناى آيه «قال فبما أغويتنى لأقعدن لهم صراطك المستقيم»، و آيه «قال هذا صراط علىّ مستقيم إن عبادى ليس لك عليهم سلطان إلا من اتبعك من الغاوين»، به خوبى روشن گشته و صدق ادعاى ما معلوم مى گردد.

با در نظر گرفتن اين دو جهتى كه ذكر شد، اگر در آيات راجع به داستان سجده آدم دقت شود، معلوم خواهد شد كه اين آيات در حقيقت تصويرى است از روابط واقعيى كه بين نوع انسانى و نوع ملائكه و ابليس است.

چيزى كه هست، اين واقعيت را به صورت امر، اطاعت، استكبار، طرد، رجم و سؤال و جواب بيان كرده، و نيز معلوم خواهد شد كه تمامى اشكالاتى كه شده - و ما پاره اى از آن را در بالا نقل كرديم - ناشى از كوتاهى در تفكر و دقت بوده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۶

لذا مى بينيم بعضى از مفسران (صاحب المنار) هم، وقتى در مقام جواب از آن اشكالات بر مى آيد، به اين معنا تنبه يافته و مى گويد كه: «اين داستان، به فطرت و طبايع انسان و ملائكه و ابليس اشاره مى كند».

باز در اثر كوتاه آمدن در تحقيق و تدبر، رشته صحيحى را كه تنيده بود، پنبه كرده و مى گويد: «امر ابليس به سجده و نهى آدم از خوردن از درخت، امر و نهى تشريعى نبوده، بلكه تكوينى بوده است»، غافل از اين كه امر و نهى تكوينى قابل تخلف و مخالفت نيست. امر تكوينى يعنى ايجاد، و نهى تكوينى يعنى عدم ايجاد، و با اين حال چگونه ممكن است امر تكوينى باشد و ابليس آن را اطاعت نكند؟ و چطور ممكن است نهى تكوينى باشد و آدم از امتثال آن سرپيچى نمايد؟

  • ۳ - بهشت قبل از هبوط، بهشت برزخى بوده، نه بهشت جاويدان

۳ - از داستان بهشت آدم، به تفصيلى كه در سوره «بقره» گذشت، چنين بر مى آيد كه قبل از اين كه آدم در زمين قرار گيرد، خداوند بهشتى برزخى و آسمانى آفريده و او را در آن جاى داده. و اگر او را از خوردن از درخت مزبور نهى كرد، براى اين بود كه بدين وسيله طبيعت بشرى را آزموده، معلوم كند كه بشر، جز به اين كه زندگى زمينى را طى كرده و در محيط امر و نهى و تكليف و امتثال تربيت شود، ممكن نيست به سعادت و بهشت ابدى نائل گردد، و جز با پيمودن اين راه، محال است به مقام قرب پروردگار برسد.

از اين جا نيز معلوم مى شود كه هيچ كدام از اشكالاتى كه بر اين داستان وارد كرده اند، وارد نيست. براى اين كه بهشت آدم، بهشت جاودان نبوده، تا اشكال شود به اين كه بهشت جاى اولياى خدا است، نه جاى شيطان.

و يا اشكال شود به اين كه: بهشت، جاى خلود است و كسى كه وارد آن شد، ديگر بيرون نمى شود. پس آدم چطور بيرون آمد؟ و نيز بهشت دنيايى و مادى نبوده، تا مانند سرزمين هاى ديگر دنيا جاى زندگى دنيوى باشد و اداره آن زندگى تنها به وسيله قانون و امر و نهى مولوى ممكن باشد، بلكه بهشت برزخى و جايى بوده كه سجايا و اخلاق و خلاصه غرايز بشرى - نه فقط آدم «عليه السلام» - ظاهر و هويدا مى شده.

باز به اول كلام برگشته و مى گوييم: پروردگار متعال، درباره حقيقت و ذات اين موجود شريرى كه نامش را ابليس نهاده، جز مختصرى بيان نفرموده، تنها در آيه «كان من الجن ففسق عن أمر ربه»، جن بودن او را بيان كرده، و در جمله: «خلقتنى من نار»، از قول خود او حكايت كرده كه ماده اصلى خلقتش آتش بوده. و اما اين كه سرانجام كارش چيست و جزئيات و تفصيل خلقت او چگونه بوده، صريحا بيان نكرده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۷

ابزار اغوا و اضلال شیطان، عواطف و احساسات بشرى است

ليكن آياتى هست كه مى توان از آن ها چيزهايى در اين باره استفاده كرد. از آن جمله، آيه «لأقعدن لهم صراطك المستقيم * ثم لآتينهم من بين أيديهم ومن خلفهم و عن أيمانهم و عن شمائلهم و لا تجد أكثرهم شاكرين» است، كه حكايت قول خود او است، و از آن استفاده مى شود كه وى، نخست در عواطف نفسانى انسان، يعنى در بيم و اميد، و در آمال و آرزوهاى او، و در شهوت و غضبش تصرف مى نمايد و آنگاه در اراده و افكارى كه از اين عواطف بر مى خيزد.

قريب به معناى اين آيه، آيه شريفه «قال رب بما أغويتنى لأزينن لهم فى الارض» است. زيرا معناى اين آيه اين است كه: من امور باطل و زشتى ها و پليدى ها را از راه ميل و رغبتى كه عواطف بشرى به آن دارد، در نظر آنان زينت داده. به همين وسيله گمراهشان مى كنم. مثلا زنا را كه يكى از گناهان است، از آن جايى كه مطابق ميل شهوانى او است، در نظرش آن قدر زينت مى دهم، تا به تدريج از اهميت محذور و زشتى آن كاسته و همچنان مى كاهم تا يكباره به خوبى آن تصدیق نموده و مرتكبش شود.

نظير آيه فوق، آيه «يعدهم و يمنّيهم و ما يعدهم الشيطان إلا غرورا»، و همچنين آيه «فزين لهم الشيطان أعمالهم» مى باشد.

همه اين آيات، به طورى كه ملاحظه مى كنيد، دلالت دارد بر اين كه ميدان عمل تاخت و تاز شيطان، همانا ادراك انسانى، و ابزار كار او عواطف و احساسات بشرى است. و به شهادت آيه «الوسواس الخناس * الذى يوسوس فى صدور الناس»، اوهام كاذب و افكار باطل را شيطان در نفس انسان القا مى كند.

البته اين القائات طورى نيست كه انسان آن را احساس نموده، ميان آن ها و افكار خودش فرق بگذارد، و آن را مستند به كسى غير از خود بداند، بلكه بدون هيچ ترديدى آن را نيز افكار خود دانسته و عينا مانند دو دو تا چهار تا و ساير احكام قطعى، از خود و از رشحات فكر خود مى داند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۸

و هيچ منافاتى ندارد كه افكار باطل ما هم مستند به خود ما باشد و هم بگوييم كه شيطان آن را در ما القا كرده، همان طورى كه بسيارى از افكار و تصميمات ما، در اثر خبرى كه ديگرى داده و يا حكمى كه كرده، در ما پديد آمده است، و ما در عين حال، آن را از خود سلب ننموده، استقلال و اختيار خود را در آن انكار نمى نماييم، و اگر آن فكر و آن تصميم را عملى كرديم و توبيخ و سرزنشى بر آن مترتب شد، تقصير را به گردن كسى كه آن خبر را آورده و يا آن دستور را داده، نمى اندازيم.

ابليس هم در قيامت، همه گناهان را به گردن خود بشر مى اندازد و قرآن، از او چنين حكايت مى كند: «و قال الشيطان لما قضى الامر إن الله وعدكم وعد الحق و وعدتكم فاخلفتكم و ما كان لى عليكم من سلطان إلا أن دعوتكم فاستجبتم لى فلا تلومونى و لوموا أنفسكم ما أنا بمصرخكم و ما أنتم بمصرخى إنى كفرت بما أشركتمون من قبل إن الظالمين لهم عذاب أليم».

نحوه تصرفات ابليس در ادراك انسان

به طورى كه ملاحظه مى كنيد، در اين آيه، شيطان گناه و ظلم را به خود بشر نسبت داده و از خود سلب كرده، و خود را به تمام معنا، بى طرف قلمداد نموده و گفته است: «تنها كارى كه من كرده ام، اين بوده كه شما را به گناه دعوت كرده و به وعده دروغى دلخوش ساختم».

آيه شريفه «إن عبادى ليس لك عليهم سلطان إلا من اتبعك من الغاوين» نيز، هر قدرت و سلطنتى را از ابليس نفى نموده، فعاليت هاى او را تنها در كسانى مؤثر مى داند كه خودشان با پاى خود، به دنبال شيطان به راه بيفتند. نظير آيه فوق، آيه شريفه: «قال قرينه ربنا ما أطغيته ولكن كان فى ضلال بعيد» است، كه از قول ابليس حكايت مى كند كه در قيامت مى گويد: «پروردگارا! من او را به نافرمانی ات مجبور نكردم، بلكه او خودش در گمراهى بعيدى بود».

خلاصه سخن اين كه: تصرفات ابليس در ادراك انسان، تصرف طولى است، نه در عرض تصرف خود انسان، تا با استقلال انسان در كارهايش منافات داشته باشد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۹

او - به طورى كه از آيه «۱۶» سوره «اعراف»، و آيه «۳۹» سوره «حجر» استفاده شد - تنها مى تواند چيزهايى را كه مربوط به زندگى مادى دنيا است، زينت داده و به اين وسيله در ادراك انسان تصرف نموده، باطل را به لباس حق در آورد، و كارى كند كه ارتباط انسان به امور دنيوى، تنها به وجهه باطل آن امور باشد، و در نتيجه از هيچ چيزى فايده صحيح و مشروع آن را نبرد.

و معلوم است كه چنين كسى، در طرز تفكرش و در طرز استفاده از امور دنيوى و همچنين اسباب مربوط به زندگى، خود را مستقل دانسته، و همين فكر، او را به كلى از حق و زندگى صحيح و حقيقى غافل مى سازد. وقتى انسان كارش به جايى رسيد كه از هر چيزى، تنها وجهه باطل آن را درك كند، و از وجه حق و صحيح آن غافل شود، رفته رفته دچار غفلتى ديگر مى گردد، كه ريشه همه گناهان است و آن غفلت از مقام حق تبارك و تعالى است.

خداى تعالى، درباره اين گونه اشخاص مى فرمايد: «و لقد ذرأنا لجهنم كثيرا من الجن و الإنس لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم أعين لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بها أولئك كالانعام بل هم أضل أولئك هم الغافلون».

ولايت شيطان بر آدميان، ولایت در ظلم و گناه است

بنابراين، خود را مستقل ديدن، و از پروردگار خود غافل شدن، و جميع اوهام و افكار باطل و هر شرك و ظلمى كه مترتب و متفرع بر آن است، همه از تصرفات شيطان است. گرچه چنين شخصى از آن جايى كه خود را مستقل مى داند، اين اوهام و افكار را هم از خود دانسته، و شرك و ظلم را نيز عمل خود مى پندارد. و بايد هم چنين بپندارد. زيرا معنى فريب شيطان خوردن و در تحت ولايت او در آمدن، همين است كه گمراه بشود و نداند چه كسى او را گمراه كرده: «إنه يريكم هو و قبيله من حيث لا ترونهم إنا جعلنا الشياطين أولياء للذين لا يؤمنون».

قرآن كريم، نظير اين ولايتى را كه شيطان در گناه و ظلم بر آدميان دارد، براى ملائكه در اطاعت و عبادت اثبات نموده، مى فرمايد: «إن الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة أن لا تخافوا و لا تحزنوا و أبشروا بالجنه التى كنتم توعدون * نحن أولياؤكم فى الحيوة الدنيا». البته اين دو نوع ولايت، منافاتى با ولايت مطلق پروردگار كه آيه «ليس لكم من دونه من ولىّ و لا شفيع» آن را اثبات مى كند، ندارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۵۰

بارى، اين ولايت همان احتناك و لگام زدنى است كه شيطان وعده داده، و قرآن از او چنين حكايت مى كند: «قال أرايتك هذا الذى كرمت علىّ لئن أخرتن إلى يوم القيامة لأحتنكن ذريته إلا قليلا * قال اذهب فمن تبعك منهم فان جهنم جزاؤكم جزاء موفورا، و استفزز من استطعت منهم بصوتك و اجلب عليهم بخيلك و رجلك و شاركهم فى الأموال و الأولاد و عدهم و ما يعدهم الشيطان إلا غرورا»، و به طورى كه از آيات قرآن بر مى آيد، براى او لشكرى است كه او را در هر كارى كه بخواهد، مدد مى كنند.

از آن جمله، آيه شريفه: «إنه يريكم هو و قبيله من حيث لا ترونهم» است. و اگر در آيه «و لأغوينهم أجمعين»، گمراهى همه را به خود او نسبت داده، براى اين است كه هر قدر هم لشكريانش زياد و نقشه اعمال آن ها مختلف باشد، نتيجه اعمالشان كه همان وسوسه در دل ها و گمراه ساختن مردم است، يكى است. همچنان كه مسأله توفّى و گرفتن جان ها را هم به ملك الموت نسبت داده و فرموده: «قل يتوفيكم ملك الموت الذى وكل بكم»، و هم به اعوانش مستند كرده و فرموده: «حتى إذا جاء أحدكم الموت توفته رسلنا و هم لا يفرطون».

از آيه «الذى يوسوس فى صدور الناس * من الجنة و الناس» هم بر مى آيد كه لشكريانش، همه از جنس خود او، يعنى از طايفه جن نيستند، و بعضى از آنان، از جنس بشرند. همچنان كه از آيه «أفتتخذونه و ذريته أولياء من دونى و هم لكم عدو» استفاده مى شود كه وى نيز، مانند ساير جانداران، ذريه و فرزند دارد، و اما اين كه كيفيت پيدايش فرزندان او چگونه است، معلوم نيست، و آيه مزبور از آن ساكت است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۵۱

از آيات كريمه قرآن، درباره ابليس و خصوصيات كارهاى او و لشكريانش، دو نكته ديگر استفاده مى شود:

يكى اين است كه: لشكريان او در كندى و تندى در عمل، همه مثل هم و برابر هم نيستند. بعضى تند و بعضى كند هستند. به شهادت اين كه در جمله: «و أجلب عليهم بخيلك و رجلك»، بعضى از لشكريان او را سواره و بعضى را پياده معرفى كرده است.

نكته ديگر اين كه: لشكريان او، از جهت اجتماع و انفراد در عمل نيز مختلف اند. بعضى تنها كار مى كنند و بعضى به كمك يكديگر، كارى را از پيش مى برند. به دليل آيه: «و قل رب أعوذ بك من همزات الشياطين، و أعوذ بك رب أن يحضرون»، و احتمالا آيه: «هل أنبؤكم على من تنزل الشياطين تنزل على كل أفاك أثيم يلقون السمع و أكثرهم كاذبون».

خلاصه بحث درباره شيطان و وسوسه هاى او

خلاصه بحث اين شد كه: ابليس موجودى است از آفريده هاى پروردگار كه مانند انسان داراى اراده و شعور بوده و بشر را دعوت به شر نموده و او را به سوى گناه سوق مى دهد.

اين موجود قبل از اين كه انسانى به وجود آيد، با ملائكه مى زيسته و هيچ امتيازى از آنان نداشته است و پس از اين كه آدم «عليه السلام» پا به عرصه وجود گذاشت، وى از صف فرشتگان خارج شده، بر خلاف آنان در راه شر و فساد افتاد. و سرانجام كارش به اين جا رسيد كه تمامى انحراف ها، شقاوت ها، گمراهی ها و باطلى كه در بنى نوع بشر به وقوع بپيوندد، همه به يك حساب مستند به وى شود.

بر عكس ملائكه، كه هر فردى از افراد بشر به سوى غايت سعادت و سر منزل كمال و مقام قرب پروردگار راه يافته و مى يابد، هدايتش به يك حساب مستند به آن ها است.

مطلب ديگرى كه از بحث ما به دست آمد، اين بود كه:

ابليس را در كارهايش، اعوان و يارانى است از فرزندان خود و از جن و انس، كه هر كدام به طريق خاصى اوامر او را اجرا مى كنند و او به آنان دستور مى دهد كه در كار بنى نوع بشر مداخله نموده، از دنيا و هرچه در آن است، هر چيزى كه با زندگى بشر ارتباط دارد، در آن تصرف نموده، باطل آن را به صورت حق و زشت آن را به صورت زيبا وانمود كنند. ايشان نيز اوامر او را امتثال نموده، در دل هاى بشر و در بدن هاى شان و در اموال و فرزندان و ساير شؤون زندگى دنيوى شان، به گونه هاى مختلفى تصرف مى كنند.

گاهى دسته جمعى و گاهى منفرد. زمانى به كندى و زمانى ديگر به سرعت. گاهى بدون واسطه و گاهى به وسيله اطاعت. و زمانى به وسيله معصيت به كار گمراه ساختن او مى پردازند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۵۲

و نيز به دست آمد كه:

تصرفات ابليس و لشكريان او طورى نيست كه براى بشر محسوس باشد - يعنى بفهمد كه چه وقت ابليس در دلش وارد مى شود و چگونه افكار باطل را در قلب وى القاء مى كند، و يا اذعان كند كه اين فكر از خودش نيست و شخص ديگرى در دل او القاء كرده - پس نه كارهاى شيطان و لشكرش مزاحم رفتار انسان است و نه ذوات و اشخاص ايشان در عرض وجود وى مى باشد، جز اين كه خداوند به ما خبر داده كه ابليس از جن است و او و لشكرش از آتش آفريده شده اند، و به هرحال گويا آغاز و انجام وجود وى، با هم اختلاف دارد.

بحث عقلى و قرآنى: (مناظرۀ بين ابليس و ملائكه)

در تفسير روح المعانى، از شهرستانى و او از شارح اناجيل اربعه، صورت مناظره اى را نقل كرده، كه بعد از اين حادثه ميان ملائكه و ابليس واقع شده است.

اين مناظره در تورات نيز ذكر شده، و آن، اين است كه ابليس به ملائكه گفت: من به فرضى كه قبول كنم و تسليم شوم كه خالق و ايجاد كننده اى مرا به وجود آورده، نسبت به كارهاى او اشكال هايى دارم:

اول اين كه: مى پرسم چه حكمتى در خلقت و آفرينش عالَم است. مخصوصا با اين كه خدا مى دانست كه اگر كفار خلق شوند، مستوجب آتش خواهند بود، پس چرا ايشان را آفريد و منظورش از آفرينش آنان چه بود؟

دوم اين كه: چرا بندگان را مكلف به تكاليف كرد و با اين كه از امتثال آنان نفعى عايدش نمى شود؟ چرا آنان را گرانبار ساخت؟ و اگر منظورش، فايده رساندن بر بندگان بود، چرا با اين كه مى توانست، اين فايده را بدون تكليف نرسانيد؟

سوم اين كه: بر فرض كه به خاطر فايده و نفعى مرا مكلف به معرفت و اطاعت خود كرد، تكليف كردن من به اين كه بر آدم سجده كنم، چرا؟

چهارم اين كه: پس از آن كه من زير بار نرفتم و با ترك سجده نافرمانی اش كردم، چرا لعنتم كرده، عقابم را واجب نمود؟ با اين كه لعنت و عقاب من به حال خود او و به حال ديگران كمترين سودى ندارد و براى من بزرگترين ضررها را به بار مى آورد؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۵۳

پنجم اين كه: گيرم كه در اين نيز مصلحتى باشد، مسلط كردن من بر اغواى فرزندان آدم، چرا؟

ششم اين كه: وقتى از او براى مدتى بس طولانى مهلت خواستم، چرا قبول كرد و در نتيجه، عالَم را پر از شر و فساد نمود؟ آيا خالى بودن عالَم از شر، بهتر نبود؟

شارح اناجيل، در ذيل اين مناظره گفته است:

خداى تعالى از سرادق عظمت و كبريا به وى وحى كرد كه: اى ابليس! تو مرا هنوز نشناخته اى. چون اگر مى شناختى، اين گونه جسورانه بر من خرده نمى گرفتى و مى دانستى كه بر من در هيچ يك از افعالم اعتراضى وارد نيست. زيرا تنها معبود هستم و جز من معبودى نيست، و از آنچه مى كنم، بازخواست نمى شوم.

اين بود آنچه كه آلوسى، از شهرستانى، از شارح اناجيل نقل كرده است. آلوسى سپس اضافه كرده است كه: امام فخر رازى درباره اعتراضات ابليس گفته است: «اگر اولين و آخرين خلايق جمع شوند، نخواهند توانست جوابى از اين اعتراضات بدهند، مگر اين كه قائل به حسن و قبح عقلى نباشند.

آنگاه مى گويد: در اين جا به ياد داستان شيرينى افتادم و آن داستان اين است كه: روزى سيف الدوله، پسر حمدان، بر چاكران خويش در آمد و گفت: من امروز بيتى گفته ام كه خيال مى كنم احدى جز ابوفراس، از عهده ساختن بيت دوم آن بر نيايد. اتفاقا آن روز ابوفراس هم در آن مجلس ‍ حضور داشت. حضار گفتند: امير بيت خود را بخواند تا بشنويم. سيف الدوله گفت:

«لك جسمى تعله فدمى لم تطله»

ابوفراس، بی درنگ در جواب گفت:

«قال ان كنت مالكا فلى الامر كله»

مؤلف: آنچه كه در ابتداى كلام سابق ما ذكر شد، اين شبهات را تا به آخر دفع مى كند، و هيچ احتياجى نيست به اين كه اولين و آخرين خلايق جمع شده و براى دفع آن دست به دست يكديگر دهند. و به گفته امام فخر رازى، تازه از عهده دفع آن هم بر نيايند. اينك، ما يك يك آن شبهات را ذكر نموده و به همان بيان دفع مى كنيم:


→ صفحه قبل صفحه بعد ←