تفسیر:المیزان جلد۸ بخش۳
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
تكبر و خودخواهى، سرچشمه تمامى گناهان است
«قَالَ أنَا خَيرٌ مِنهُ خَلَقتَنِى مِن نَارٍ وَ خَلَقتَهُ مِن طِينٍ» - اين آيه، جوابى را كه ابليس داده حكايت مى كند، و اين جواب، اولين نافرمانى ابليس است.
در اين جواب، خداى تعالى، براى اولين بار معصيت شد. چون برگشت تمامى معصيت ها، به دعواى انانيت (خودخواهى) و منازعه با كبرياى خداى سبحان است، در حالى كه كبريا، ردايى است كه بر اندام كسى جز او شايسته نيست، و هيچ مخلوقى را نمى رسد كه در مقابل انانيت الهى و آن وجودى كه جميع روى ها در برابرش خاضع، و گردن همه گردن فرازان در پيشگاه مقدسش خميده و هر صوتى در برابر عظمتش در سينه حبس شده و هر چيزى برايش ذليل و مسخّر است، براى خود انانيت قائل شده، به ذات خود تكيه زده و «من» بگويد.
آرى، اگر ابليس اسير نفس خود نمى شد و نظر و فكر خود را در چهارديوارى وجود خود محصور نمى ساخت، هرگز خود را مستقل به ذات نمى ديد، بلكه معبودى مافوق خود مشاهده مى كرد، كه قيّوم او و قيّوم هر موجود ديگرى است، و ناچار انانيت و هستى خود را در برابر او به طورى ذليل مى ديد، كه هيچ گونه استقلالى در خود سراغ نمى كرد، و به ناچار در برابر امر پروردگار، خاضع شده، نفسش به طوع و رغبت، به امتثال اوامر او تن مى داد، و هرگز به اين خيال نمى افتاد كه او، از آدم بهتر است.
بلكه اين طور فكر مى كرد كه امر به سجده آدم، از مصدر عظمت و كبرياى خدا و از منبع هر جلال و جمالى صادر شده است و بايد بدون درنگ امتثال كرد. ليكن او اين طور فكر نكرد و حتى اين مقدار هم رعايت ادب را نكرد كه در جواب پروردگارش بگويد: «بهترى من مرا از سجده بر او باز داشت»، بلكه با كمال جرأت و جسارت گفت: «من از او بهترم»، تا بدين وسيله، هم انانيت و استقلال خود را اظهار كرده باشد و هم بهترى خود را امرى ثابت و غير قابل زوال ادعا كند. علاوه، به طور رساترى تكبر كرده باشد.
از همين جا معلوم مى شود كه در حقيقت، اين ملعون، به خداى تعالى تكبر ورزيده، نه به آدم.
و اما استدلالى كه كرد، گرچه استدلال پوچ و بى مغزى بود، وليكن در اين كه او از آتش و آدم از خاك بوده، راست گفته است، و قرآن كريم هم، اين معنا را تصديق نموده. از يك طرف، در آيه «كَانَ مِنَ الجِنِّ فَفَسَقَ عَن أمرِ رَبِّه» فرموده كه ابليس از طايفه جنّ بوده. و از طرف ديگر، در آيه «خَلَقَ الإنسَانَ مِن صَلصَالٍ كَالفَخَّارِ وَ خَلَقَ الجَانَّ مِن مَارِجٍ مِن نَارٍ» فرموده كه ما انسان را از گِل، و جنّ را از آتش آفريديم.
پس از نظر قرآن كريم هم، مبدأ خلقت ابليس آتش بوده، وليكن ادعاى ديگرش كه «آتش از خاك بهتر است»، را تصديق نفرمود، بلكه در سوره «بقره»، آن جا كه برترى آدم را از ملائكه و خلافت او را ذكر كرده، اين ادعا را رد كرده است.
ملاك برترى در تكوينيات، بستگى دارد به بيشتر بودن عنايات الهى
و در آيات «إذ قَالَ رَبُّكَ لِلمَلَائِكَةِ إنّى خَالِقٌ بَشَراً مِن طِينٍ فَإذَا سَوَّيتُهُ وَ نَفَختُ فِيهِ مِن رُوحِى فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ * فَسَجَدَ المَلَائِكَةُ كُلُّهُم أجمَعُونَ إلّا إبلِيسَ استَكبَرَ وَ كَانَ مِنَ الكَافِرِينَ * قَالَ يَا إبلِيسُ مَا مَنَعَكَ أن تَسجُدَ لِمَا خَلَقتُ بِيَدَىَّ استَكبَرتَ أم كُنتَ مِنَ العَالِينَ * قَالَ أنَا خَيرٌ مِنهُ خَلَقتَنِى مِن نَارٍ وَ خَلَقتَهُ مِن طِينٍ...»، در ردّ ادعايش فرموده:
ملائكه مأمور به سجده بر آب و گِل آدم نشدند، تا شيطان بگويد: «ِگِل، از آتش پست تر است»، بلكه مأمور شدند سجده كنند بر آب و گِلى كه روح خدا در آن دميده شده بود. و معلوم است كه چنين آب و گِلى، داراى جميع مراتب شرافت و مورد عنايت كامل ربوبى است. و چون ملاك بهترى در تكوينيات، دائر مدار بيشتر بودن عنايت الهى است و هيچ يك از موجودات عالَم تكوين به حسب ذات خود حكمى ندارد، و نمى توان حكم به خوبى آن نمود، از اين جهت، ادّعاى ابليس بر بهتری اش از چنين آب و گِلى، باطل و بسيار موهون است.
علاوه بر اين، خداى تعالى در سؤالى كه از آن ملعون كرد، عنايت خاص خود را نسبت به آدم گوشزد وى كرده و به اين بيان كه: «من او را به دو دست خود آفريدم»، اين معنا را خاطر نشانش ساخته. حال معناى «دو دست خدا» چيست، بماند. به هر معنا كه باشد، دلالت بر اين دارد كه خلقت آدم، مورد اهتمام و عنايت پروردگار بوده است، با اين وصف، آن ملعون در جواب، به مسأله بهترىِ آتش از خاك تمسك جسته و گفت: «من از او بهترم، زيرا مرا از آتش و او را از گِل آفريدى».
آرى، چيزى كه مورد عنايت وى بوده، همانا اثبات انانيت و استقلال ذاتى خودش بوده، و همين معنا باعث شده كه كبرياى خداى بزرگ را ناديده گرفته، خود را در قبال آفريدگارش، موجودى مثل او مستقل بداند، و به همين جهت، امتثال امر خدا را واجب ندانسته، بلكه در جستجوى دليلى بر رجحان معصيت برآمده و بر صحت عمل خود استدلال كرده. غافل از اين كه چيزى را كه خدا به بهترى آن حکم كند، آن اشرف واقعى و حقيقى است، مگر اين كه موجود ديگرى بيافريند و حكم به برترى آن از موجود قبلى نموده، موجود قبلى را مأمور به سجده در برابر آن كند، كه در چنين صورت، اشرف واقعى و حقيقى موجود دومى خواهد بود. براى اين كه امر پروردگار، همان تكوين و آفريدن اوست و يا منتهى به تكوين او مى شود.
پس وجوب امتثال اوامر او، از اين جهت است كه امر، امر اوست، نه از اين جهت كه در امتثال امرش مصلحت و يا جهتى از جهات خير هست، تا مسأله وجوب امتثال، دائر مدار مصالح و جهات خير باشد.
پس خلاصه كلام اين شد كه: از آيات مربوط به داستان آدم و ابليس استفاده مى شود كه:
اگر ابليس عصيان ورزيد و مستحق طرد شد، به خاطر تكبرش بود و جملۀ «أنَا خَيرٌ مِنهُ»، يكى از شواهد اين معنا است. گرچه از ظاهر گفتار ابليس بر مى آيد كه مى خواسته بر آدم تكبر بورزد، ليكن از اين كه ابليس با سابقه اى كه از داستان خلافت آدم داشته و تعبيرى كه از خداوند درباره خلقت آدم و اين كه «من او را به دو دست خود آفريده ام» شنيده بود و با این حال، زير بار نرفت، بر مى آيد كه وى در مقام استكبار بر خداوند بوده، نه استكبار بر آدم.
شاهد ديگرش اين است كه: اگر وى در مقام تكبر بر آدم بود، روا بود خداى تعالى در آيه «۵۰» سوره «كهف» بفرمايد: «كَانَ مِنَ الجِنِّ فَاستَنكَفَ عَن الخُضُوعِ لِآدَم: چون از طايفه جنّ بود، از خضوع در برابر آدم استنكاف كرد»، و حال آن كه فرموده: «فَفَسَقَ عَن أمرِ رَبِّهِ: از امر پروردگارش سرپيچى كرد».
بیان اين كه امر ملائكه به سجده بر آدم، امرى تكوينى بوده است
در اين جا ممكن است كسى بگويد:
اين كه گفتيد امر به سجده، امرى تكوينى بوده، منافى با صريح آياتى است كه از مخالفت ابليس، تعبير به «معصيت» كرده، زيرا معصيت، نافرمانى امر تشريعى است، و اما امر تكوينى، قابل معصيت و مخالفت نيست. امر تكوينى، عبارت است از همان كلمۀ ايجاد، كه معلوم است هرگز از وجود تخلف نمى پذيرد: «إنَّمَا قَولُنَا لِشَئٍ إذَا أرَدنَاهُ أن نَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ».
جواب اين حرف، اين است كه:
ما نيز نخواستيم بگوييم امر به سجده، امرى تكوينى بوده، بلكه خواستيم بگوييم امرى كه در اين داستان است و همچنين امتثال ملائكه و تمرد ابليس و رانده شدنش از بهشت، در عين اين كه امر و امتثال و تمرد و طرد تشريعى و معمولى بوده، در عين حال، از يك جريان تكوينى و روابط حقيقى كه بين انسان و ملائكه و انسان و ابليس هست، حكايت مى كند، و مى فهماند كه خلقت ملائكه و جنّ، نسبت به سعادت و شقاوت انسان چنين رابطه اى دارد، و اين حرف، معنايش اين نيست كه امر و امتثال و تمرد در آيات مورد بحث، امورى تكوينى هستند.
مَثَل اين داستان، مَثَل داستان پادشاهى است كه در يكى از رعاياى خود، استعداد و قابليتى سرشار سراغ داشته و به همين جهت او را خالص براى خود دانسته، مورد عنايت خاصه اش قرار داده و او را خليفه خود مى كند، و ساير خواص خود را به خضوع در برابر او مأمور مى نمايد و همه را زيردست او قرار مى دهد.
خواص سلطان هم، اين امر را گردن نهاده، در نتيجه سلطان از آنان راضى شده و هر كدام را بر مقامى كه داشته، استقرار مى دهد. تنها در آن ميان، يكى از خواص از درِ تكبّر، به اين معنا تن در نداده، سلطان را در اين طرز رفتار بر خطا مى داند و به عذر اين كه او ذاتا از شخص مورد عنايت، شريف تر و عمل و خدماتش ارزنده تر است، امر سلطان را اطاعت نمى كند. سلطان هم بر او خشمگين شده، او را از دربار خود طرد مى نمايد و جامعه و رعيت خود را، به بى احترامى و تحقير او، مأمور مى كند.
در اين مَثَل، شخص رانده شده، هيچ گونه عذرى نخواهد داشت. براى اين كه اگر عقل آدمى اوامر سلطان را مطاع مى داند، براى اين نيست كه امر او با مصالح واقعى مطابق است، تا اگر در جايى فهميد كه سلطان به خطا رفته، امرش را اطاعت نكند، بلكه از اين جهت است كه زمام امر و صادر كردن فرامين و دستورات به دست اوست.
دقت در اين مثال، اين معنا را روشن مى سازد كه: قبل از صدور امر به تعظيم آن شخص، همۀ خواص سلطان، چه آن شخصى كه بعدها متمرد و رانده مى شود و چه مابقى، همه مقرب درگاه و برخوردار از مزاياى وزارت و تقرب بودند، تا آن كه آن امر صادر شد، و پس از صدور امر بود كه خواص سلطان به دو دسته تقسيم شدند، و راه هر دسته از راه ديگران جدا گرديد. عده اى اطاعت كردند، و عده اى ديگر و يا يك شخص معين، سركشى و طغيان نمود.
از همين جا، سجايايى كه تاكنون در نفس سلطان نهفته بود و وجوه قدرت و نفوذ اراده اش، از قبيل رحمت و غضب، تقريب و تبعيد، عفو و انتقام، وعده و وعيد و ثواب و عقاب، نمايان مى شود - و حوادث مانند محك است كه به اين وسيله جوهر افراد شناخته مى شود - و حال آن كه قبل از پيش آمدن اين داستان، كسى آگهى نداشت كه در نفس سلطان، چنين چيزهايى نهفته است.
حقايقى كه در داستان سجده كردن ملائكه و سرپيچى ابليس هست، بى شباهت به اين مثال نيست. زيرا امر پروردگار به اين كه ملائكه بر آدم سجده كنند، نيز براى احترام آدم و به خاطر قرب منزلتى بود كه وى، در درگاه پروردگار داشت.
آرى، خداى تعالى، آدم را با نعمت خلافت و كرامت ولايت، شرافت و منزلتى داد كه ملائكه در برابر آن منزلت ناگزير از خضوع بودند، و اگر ابليس سر بر تافت، به خاطر ضديتى بود كه جوهر ذاتش با سعادت انسانى داشت. و لذا هر جا كه با انسانى برخورد كرده و مى كند، در صدد تباهى سعادت وى بر مى آيد، و به محضى كه با او تماس پيدا مى كند، گمراهش مى سازد. آرى، «كُتِبَ عَلَيهِ أنَّهُ مَن تَوَلَّاهُ فَأنَّهُ يُضِلَُهُ وَ يَهدِيهِ إلى عَذَابِ السَّعِيرِ».
اين بود جواب از سؤال مذكور. علاوه بر اين كه تعبير از انفاذ امور تكوينى به لفظ امر و يا به عبارات ديگر، در كلام مجيد بسيار است. از آن جمله اوامرى است كه در آيات زير است: «فَقَالَ لَهَا وَ لِلأرضِ ائتِيَا طَوعاً أو كَرهاً قَالَتَا أتَينَا طَائِعِينَ». و «إنَّا عَرَضنَا الأمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَ الأرضِ وَ الجِبَالِ فَأبَينَ أن يَحمِلنَهَا وَ أشفَقنَ مِنهَا». و «إنَّمَا أمرُهُ إذَا أرَادَ شَيئاً أن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ».
و اگر كسى بگويد:
دست از ظاهر آيه برداشتن و آن را حمل بر جهت تكوين نمودن، باعث متشابه بودن ساير آيات قرآن است. زيرا اگر جائز باشد اين آيه را بر امور تكوينى حمل كنيم، جائز خواهد بود كه در ساير آيات قرآنى هم به تأويل بپردازيم، و معلوم است كه چنين كارى، سر از بطلان دين در مى آورد.
در جواب مى گوييم:
ما تابع دليل هستيم. هر جا دليل حكمى، صراحت داشت در تشريعى بودن آن مانند ادله راجع به معارف اصولى دين و اعتقادات حق آن و همچنين مانند قصص انبيا و امم گذشته و دعوت هاى دينى آنان و نيز مانند آيات مربوط به شرايع و احكام فرعى دين و لوازم آن از قبيل ثواب و عقاب، قبول مى كنيم. و هر جا كه دليل، چنين صراحتى نداشت و بر عكس شواهدى داشت بر اين كه مراد از امر و نهى و امتثال و عصيان و امثال آن، امور تكوينى است، و مستلزم انكار چيزى از ضروريات دين و مفاد آيات محكمه و يا سنت قائمه و يا برهان يقينى هم نبود، البته از التزام به آن باك نخواهيم داشت.
در خاتمه اين بحث، اين نكته را خاطرنشان مى سازيم كه: استدلال ابليس و دليلى كه در مقام جواب آورد و گفت: «أنَا خَيرٌ مِنهُ خَلَقتَنِى مِن نَارٍ وَ خَلَقتَهُ مِن طِينٍ»، قياسى است ظنّى، كه به هيچ وجه قابل اعتنا نيست. وليكن با این حال، مفسّران، آن را مورد اعتنا قرار داده و هر يك به نحوى از آن جواب داده اند.
در وهن و بطلان آن، همين بس كه پروردگار متعال اعتنايى به آن نفرموده، و به طور صريح جوابى از آن نداده، بلكه تنها وى را در استكبارى كه ورزيد، با اين كه مقام او مقام انقياد و تذلل بوده، مورد مؤاخذه قرار داده است، و لذا چندان لازم به نظر نمى رسد كه وجوهى را كه مفسّران در جواب ابليس ذكر كرده اند، در اين جا ايراد نموده و در آن بحث كنيم.
كبريا، خاص خداى سبحان است و از غير او، تكبر پسنديده نيست
«قَالَ فَاهْبِط مِنهَا فَمَا يَكُونُ لَك أَن تَتَكَبَّرَ فِيهَا فَاخْرُجْ إِنَّك مِنَ الصَّاغِرِينَ»:
«تكبر»، عبارت است از اين كه كسى بخواهد خود را مافوق ديگرى و بزرگ تر از او جلوه دهد، و لذا وقتى كسى در گفتار و رفتار خود قيافه بگيرد و بخواهد با تصنع در عمل و گفتار، دل ديگران را مسخر خود نموده، در دل ها جا كند و بخواهد به ديگران بقبولاند كه او از آنان شريف تر و محترم تر است، به چنين كسى مى گويند تكبر ورزيد، و ديگران را خوار و كوچك شمرد.
و از آن جايى كه هيچ موجودى از ناحيه خود داراى احترام و كرامتى نيست، مگر اين كه خداى تعالى او را به شرافت و احترامى تشريف كرده باشد، از اين جهت بايد گفت تكبر در غير خداى تعالى - هر كه باشد - صفت مذمومى است. براى اين كه غير او، هر كه باشد، از ناحيه خودش جز فقر و مذلت چيزى ندارد.
آرى، خداى سبحان، داراى كبريا است و تكبر از او پسنديده است.
بنابراين، مى توان گفت تكبر دو قسم است: يكى پسنديده و آن تكبر خداى تعالى است، و يا اگر از بندگان او است، منتهى به او مى شود. مانند تكبر دوستان خدا بر دشمنان او، كه آن هم در حقيقت، افتخار كردن به بندگى خدا است. و ديگر تكبر ناپسند، و آن تكبرى است كه در مخلوقات وجود دارد كه شخص، نفس خود را بزرگ تصور مى كند، اما نه بر اساس حق.
و «صَاغِرِين»، جمع «صاغر»، و به معناى خوار و ذليل است. و «صغار» در باب معانى، نظير «صغر» در باب غير معانى است. و جملۀ «فَاخرُج إنَّكَ مِنَ الصَّاغِرِين»، تأكيد است براى جمله «فَاهبِط مِنهَا». براى اين كه «هبوط»، همان خروج است، و تفاوتش با خروج، تنها در اين است كه هبوط خروج از مقامى و نزول به درجه پايين تر است. و همين معنا، خود دليل بر اين است كه مقصود از «هبوط» فرود آمدن از مكان بلند نيست، بلكه مراد فرود آمدن از مقام بلند است.
و اين، مؤيد ادعاى ما است كه گفتيم ضمير در «مِنهَا» و «فِيهَا» به «منزلت» بر مى گردد، نه به آسمان و يا بهشت. و شايد كسانى هم كه گفته اند مرجع ضمير، آسمان و يا بهشت است، مقصودشان همان منزلت باشد.
بنابراين، معناى آيه چنين مى شود كه خداى تعالى فرمود: به جرم اين كه هنگامى كه ترا امر كردم سجده نكردى، بايد از مقامت فرود آيى. چون مقام تو، مقام خضوع و فرمانبرى بود، و تو نمى بايستى در چنين مقامى تكبر كنى. پس برون شو، كه تو از خوار شدگانى. و تعبير به «صغار»، با اين كه الفاظ ديگرى هم اين معنا را مى رسانيد، براى مقابله با لفظ «تكبر» است.
درخواست مهلت ابلیس، از خدای تعالی
«قَالَ أَنظِرْنى إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ * قَالَ إِنَّك مِنَ الْمُنظرِينَ»:
ابليس از خداى تعالى مهلت مى خواهد، و خداوند هم به وى مهلت مى دهد. خداوند در جاى ديگر نيز، اين معنا را ذكر كرده و فرموده: «قَالَ رَبِّ فَأنظِرنِى إلَى يَومِ يُبعَثُونَ * قَالَ فَإنَّكَ مِنَ المُنظَرِينَ * إلَى يَومِ الوَقتِ المَعلُوم». از اين آيه بر مى آيد كه ابليس به طور مطلق از خدا مهلت خواسته، وليكن خداوند او را تا زمانى معين مهلت داده است، و به زودى در تفسير سوره «حجر»، درباره وقت نامبرده بحث خواهيم كرد - إن شاء الله.
پس اين كه در آيه مورد بحث فرمود: «تو از مهلت داده شدگانى»، در حقيقت مهلت وى را به طور اجمال ذكر كرده، و نيز از آن بر مى آيد كه غير از ابليس، مهلت داده شدگان ديگرى نيز هستند.
و از اين كه ابليس از خدا خواست تا روز قيامت مهلتش دهد، استفاده مى شود كه وى، در اين صدد بوده كه جنس بشر را، هم در دنيا و هم در عالَم برزخ گمراه كند، وليكن خداوند دعايش را به اجابت نرسانيد. و شايد خداوند خواسته باشد كه او را تنها در زندگى دنيا بر بندگانش مسلط كند، و ديگر در عالََم برزخ، قدرت بر اغواى آنان نداشته باشد. هر چند به مصداق آيه: «وَ مَن يَعشُ عَن ذِكرِ الرَّحمَانِ نُقَيِّض لَهُ شَيطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ * و إنَّهُم لَيَصُدُّونَهُم عَنِ السَّبِيلِ وَ يَحسَبُونَ أنَّهُم مُهتَدُونَ * حَتّى إذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيتَ بَينِى وَ بَينَكَ بُعدَ المَشرِقَينِ فَبِئسَ القَرِينُ * وَ لن يَنفَعكُمُ اليَومَ إذ ظَلَمتُم أنَّكُم فِى العَذَابِ مُشتَرِكُونَ»، و همچنين آيه: «اُحشُرُوا الَّذِينَ ظَلَموُا وَ أزوَاجَهُم»، رفاقت و همنشينى با آنان را داشته باشد.
«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنى لاَقْعُدَنَّ لهَُمْ صرَاطك الْمُستَقِيمَ * ثُمَّ لآتِيَنَّهُم مِّن بَينِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ ...»:
«اغواء»، به معناى انداختن در غوايت و گمراهى است. البته گمراهيى كه توأم با هلاك و خسران باشد. و مفسران گرچه جمله «أغوَيتَنِى» را بر حسب اختلاف نظريات و سليقه هايى كه داشته اند، به همه اين معانى، يعنى «غوايت»، «ضلالت»، «هلاك» و «خسران» تفسير كرده اند، وليكن از عبارتى كه خداى تعالى، در سوره «حجر» از ابليس حكايت كرده و فرموده: «قاَلَ رَبِّ بِمَا أغوَيتَنِى لَأُزَيِّنَنَّ لَهُم فِى الأرضِ وَ لَأُغوِيَنَّهُم أجمَعِين» استفاده مى شود كه مراد او، همان معنايى بوده كه ما ذكر كرديم.
حرف «باء» در كلمه «بِمَا»، براى سببيت و يا مقابله است. از اين جهت معناى آيه چنين است كه: «من به سبب اين كه گمراهم كردى و يا در مقابل اين كه گمراهم ساختى...». و اين كه بعضى ها گفته اند حرف مزبور براى قسم، و نظير قسمى است كه در آيه «فَبِعَزِّتَكِ لَأُغوِيَنَّهُم أجمَعِين» است، اشتباه مى باشد.
و جمله «لَأقعُدَنَّ لَهُم صِرَاطَكَ المُستَقِيم»، به اين معنا است كه من بر سرِ راه راست تو، كه آنان را به درگاهت مى رساند و منتهى به سعادت آنان مى گردد، مى نشينم. و «نشستن بر سرِ راه مستقيم»، كنايه است از اين كه مراقب آنان هستم. هر كه را در اين راه ببينم، آن قدر وسوسه مى كنم تا از راه تو خارج نمايم.
معنای محاصره چهارجانبۀ انسان، توسط شیطان، در آیه شریفه
و جمله «ثُمَّ لَآتِيَنَّهُم مِن بَينِ أيدِيهِم وَ مِن خَلفِهِم وَ عَن أيمَانِهِم وَ عَن شَمَائِلِهم»، بيان نقشه و كارهاى او است. مى گويد: ناگهان بندگان تو را از چهار طرف محاصره مى كنم، تا از راهت به در برم. و چون راه خدا امرى است معنوى، ناگزير مقصود از جهات چهارگانه نيز، جهات معنوى خواهد بود، نه جهات حسى.
از آيه «يَعِدُهُم وَ يُمَنِّيهِم وَ مَا يَعِدُهُمُ الشَّيطَانُ إلّا غُرُوراً»، و آيه: «إنَّمَا ذَلِكُمُ الشَّيطَانُ يُخَوِّفُ أولِيَاءَهُ»، و آيه: «وَ لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيطَانِ»، و آيه: «الشَّيطَانُ يَعِدُكُمُ الفَقرَ وَ يَأمُرُكُم بِالفَحشَاء»، نيز مى توان در اين باره چيزهايى فهميد، و از آن استفاده كرد كه مقصود از «مِن بَينِ أيدِيهِم: جلو رويشان»، حوادثى است كه در زندگى براى آدمى پيش مى آيد. حوادثى كه خوشايند و مطابق آمال و آرزوهاى او، يا ناگوار و مايه كدورت عيش او است. چون ابليس در هر دو حال، كار خود را مى كند.
و مراد از «خلف - پشت سر»، اولاد و اعقاب او است. چون انسان نسبت به آينده اولادش نيز، آمال و آرزوها دارد، و درباره آن ها از پاره اى مكاره مى انديشد.
آرى، انسان بقا و سعادت اولاد را، بقاء و سعادت خود مى داند. از خوشبختى آنان خوشنود و از ناراحتى شان، مكدر و متألم مى شود. انسان هرچه از حلال و حرام دارد، همه را براى اولاد خود مى خواهد و تا بتواند آتيه آنان را تأمين نموده، و چه بسا خود را در اين راه به هلاكت مى اندازد.
و مقصود از سمت راست كه سمت مبارك و نيرومند آدمى است، سعادت و دين او است. و «آمدن شيطان از دست راست»، به اين معنا است كه وى، آدمى را از راه ديندارى بى دين مى كند، و او را در بعضى از امور دينى، وادار به افراط نموده، به چيزهايى كه خداوند از آدمى نخواسته، تكليف مى كند. و اين، همان ضلالتى است كه خداوند آن را «اتّباع خُطُوَات الشَّيطَان» نام نهاده است.
و منظور از «سمت چپ»، بى دينى مى باشد. به اين معنا كه فحشا و منكرات را در نظر آدمى جلوه داده، وى را به ارتكاب معاصى و آلودگى به گناهان و پيروى هواى نفس و شهوات، وادار مى سازد.
زمخشرى در كشاف مى گويد:
اگر كسى بپرسد چرا نسبت به «مِن بَينِ أيدِيهِم» و «مِن خَلفِهِم» لفظ «مِن» را كه براى ابتداء است، استعمال كرد، و در «أيمان» و «شَمَائل»، لفظ «عَن» را كه براى تجاوز است، به كار برد؟
در جواب مى گوييم:
فعل به طور كلى، به هر حرفى كه به «مفعولٌ به» متعدى مى شود، به همان حرف و به همان وسيله به «مفعولٌ فيه» متعدى مى گردد. و همان طورى كه در تعدى به «مفعولٌ به»، حروف تعديه مختلف است، همچنين در تعدى به «مفعولٌ فيه»، حروف تعديه مختلف مى گردد. نحوه استعمال هر لغتى را بايد از عرب اخذ كرد، نه اين كه با قياس آن را تعيين نمود. و اگر در لغت بحثى مى شود، تنها از حيث موارد استعمال آن است؛ به اين معنا كه بحث مى شود از اين كه آيا فلان لغت را در چه جايى بايد استعمال كرد؟ و استعمالش در چه جايى غلط است؟
مثلا وقتى از عرب مى شنويم كه مى گويد: «جَلَسَ عَلَى يَمِينِهِ»، معناى «عَلَى يَمِينِهِ»، اين است كه وى در طرف راست فلانى طورى قرار گرفت كه گويى غالبى در كنار مغلوب و زيردست خود قرار گرفته. و وقتى مى شنويم كه مى گويد: «فُُلَانٌ جَلَسَ عَن يَمِينِ فُلَانٍ»، مى گوييم معنايش اين است كه: فلانى در طرف راست فلان كس، با فاصله طورى نشست كه گويى نمى خواهد به او بچسبد.
اين، معناى لغوى «عَن يَمِينِهِ» است، وليكن در اثر كثرت استعمال، در هر دو قسم نشستن استعمال مى شود، همچنان كه درباره كلمه «أنفال» نيز، به اين نكته اشاره نموديم.
مراد از «مخلَصين» و «شاكرين»، كه شيطان نمى تواند ايشان را بفريبد
و جملۀ «وَ لَا تَجِدُ أكثَرَهُم شَاكِرِين»، نتيجه كارهايى است كه خداوند در جملۀ «لَأقعُدَنَّ لَهُم صِرَاطَكَ المُستَقِيم ثُمَّ لَاتِيَنَّهُم...»، از ابليس ذكر فرمود. البته در جاهاى ديگر قرآن، كه داستان ابليس را نقل فرموده، در آخر به جاى «وَ لَا تَجِدُ أكثَرَهُم شَاكِرِينَ»، عبارات ديگرى را ذكر فرموده.
مثلا در سوره «إسراء»، وقتى اين داستان را نقل مى كند، در آخر از قول ابليس مى فرمايد: «لَأحتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ إلّا قَلِيلاً». و در سوره «ص»، از قول همو مى فرمايد: «لَأُغوِيَنَّهُم أجمَعِينَ * إلّا عِبَادَكَ مِنهُمُ المُخلََصِينَ».
از اين جا معلوم مى شود كه مقصود از «شاكرين» در آيه مورد بحث، همان «مُخلَصِين» در ساير آيات است. دقت در معناى اين دو كلمه نيز، اين معنا را تأييد مى كند. براى اين كه «مُخلَصين» - به فتح لام - كسانی اند كه براى خدا خالص شده باشند. يعنى خداوند، آنان را براى خود خالص كرده است و جز او، كسى در آنان نصيبى ندارد، و آنان به غير خدا، به ياد كسى نيستند. از خدا گذشته، هر چيز ديگرى را - حتى خودشان را - فراموش كرده اند.
و معلوم است كه چنين كسانى در دل هايشان، جز خداى تعالى، چيز ديگرى نيست و چنان ياد خدا دل هايشان را پر كرده، كه ديگر جاى خالى براى شيطان و وسوسه هايش نمانده است.
و اما «شاكرين» - آن ها هم كسانی اند كه هميشه شكر نعمت هاى خدا، كارشان است. يعنى به هيچ نعمتى از نعمت هاى پروردگار بر نمى خورند، مگر اين كه شكرش را به جاى مى آورند. به اين معنا كه در هر نعمتى، طورى تصرف نموده و قولا و فعلا به نحوى رفتار مى كنند، كه نشان مى دهند اين نعمت از ناحيه پروردگارشان است.
و پر واضح است كه چنين كسانى به هيچ چيزى از ناحيه خود و ديگران بر نمى خورند، مگر اين كه قبل از برخوردشان به آن و در حال برخورد و بعد از برخوردشان، به ياد خدايند و همين به ياد خدا بودن شان، هر چيزى ديگرى را از يادشان برده. چون خداوند در جوف كسى، دو قلب قرار نداده.
پس اگر حق معناى «شكر» را ادا كنيم، برگشت معناى آن به همان «مخلَصين» خواهد بود، و اگر ابليس «شَاكِرِين» و «مُخلَصِين» را از اغواء و اضلال خود استثنا كرده، بيهوده و يا از راه ترحم بر آنان نبوده، و نخواسته بر آنان منت بگذارد، بلكه از اين باب است كه دسترسى به آنان نداشته و زورش به آنان نمى رسيده است.
گرچه ابليس در كلام خود، طريقه گمراه كردن ابناى بشر را ذكر نكرده، وليكن در كلامش، اشاره به دو حقيقت هست، و آن دو حقيقت، يكى اين است كه:
سبب اضلالش هم، ضلالتى است كه در نفس خود او جايگزين شده، و مانند آتش كه به هر چيز بر خورد، از حرارت خود در آن اثر مى گذارد، او نيز هر كسى را كه بخواهد، گمراه كند، با او تماس حاصل مى كند و به همين وسيله، از گمراهى خود چيزى در نفس او باقى مى گذارد. اين معنا از آيه «أُحشُرُوا الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ أزوَاجَهُم... * وَ أقبَلَ بَعضُهُم عَلَى بَعضٍ يَتَسَائَلُونَ * قَالُوا إنَّكُم كُنتُم تَأتُونَنَا عَنِ اليَمِين * قَالُوا بَل لَم تَكُونُوا مُؤمِنِينَ... * فَأغوَينَاكُم إنّا كُنَّا غَاوِينَ» نيز، استفاده مى شود.
ديگر اين كه: آن چيزى كه ابليس خود را به آن تماس مى دهد، شعور انسانى و تفكر حيوانى او است، كه مربوط به تصور اشياء و تصديق به سزاوار و غير سزاوار آن ها است و به زودى تفصيل اين اجمال خواهد آمد - إن شاء الله.
«قَالَ اخْرُجْ مِنهَا مَذْءُوماً مَّدْحُوراً لَّمَن تَبِعَك ...»:
«مذؤم» از ماده «ذَامَ، يُذَامُ»، و به معناى مذموم و معيوب است. و «مَدحُور»، از باب «دحر» و به معناى رانده شده به خوارى و ذلت است. و «لام» در جملۀ «لَمَن تَبِعَكَ مِنهُم...»، «لام» قسم و جوابش جمله «لَأملَأنَّ جَهَنَّمَ...» است.
از آن جايى كه مورد گفتار ابليس و تهديدش به انتقام، تنها بنى آدم بود و قسم خورد كه غرض خلقت آنان را كه همان شكر است، در آنان نقض نموده و از بين مى برد و آنان را به جاى شكر، وادار به كفران مى سازد، خداى تعالى در جوابش، پيروانش را هم با او شريك ساخته و فرمود: «جهنم را از شما، يعنى از تو و بعضى از پيروانت پر مى كنم».
در اين جمله، خداى تعالى، از درِ منت و رحمت، جميع پيروان ابليس را ذكر نفرمود، بلكه فرمود: «از شما»، و اين خود إشعار به تبعيض دارد.
«وَ يَا آدَمُ اسكُنْ أَنت وَ زَوْجُك الْجَنَّةَ ...»:
اين آيه، آدم «عليه السلام» را مخاطب قرار داده، سپس همسرش را عطف بر او نموده و با جملۀ «فَكُلَا مِن حَيثُ شِئتُمَا»، تصرف در همه انواع خوراكی ها را بر آنان مباح گردانيده، مگر آن درختى را كه با جملۀ «وَ لَا تَقرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ» استثنا كرده است. و مقصود از «ظلم» در جملۀ «فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِينَ»، ظلم به نفس و مخالفت امر ارشادى است، نه معصيت و مخالفت امر مولوى.
«فَوَسوَس لهَُمَا الشَّيْطانُ ...»:
«فَوَسوَسَهُ»، در لغت، به معناى دعوت كردن به امرى است به آهستگى و پنهانى. و «موارات»، پوشاندن در پس پرده است. و «سوآت» جمع «سَوءَة»، و به معنای عضوى است كه آدمى از برهنه كردن و اظهار آن شرم مى دارد.
مراد از جملۀ «الّا أن تكونا مَلَكَين»، در خطاب شیطان، به آدم و حواء
و جملۀ «مَا نَهَيكُمَا رَبُّكُمَا عَن هَذِهِ الشَّجَرَةَ إلّا أن تَكُونَا مَلَكَين»، در تقدير «إلّا كَرَاهَة أن تَكُونَا مَلَكَين» است. و معنايش اين است كه: پروردگارتان، شما را از اين درخت نهى نكرد، مگر از اين جهت كه مبادا فرشته شويد، و يا از خالدين گرديد.
و «مَلَك»، گرچه به فتح «لام» قرائت شده و به معناى فرشته است، جز اين كه در آن، معناى «مُلك» - به ضمّ ميم و سكون لام - نيز هست. به دليل اين كه در جاى ديگر در همين داستان فرموده: «قَالَ يَا آدَمُ هَل أدُلُكَ عَلَى شَجَرَةِ الخُلدِ وَ مُلكٍ لَا يَبلَى».
و در مجمع البيان، از مرحوم سيد مرتضى نقل مى كند كه وى، احتمال داده كه مراد از جملۀ «إلّا أن تَكُونَا مَلَكَين» اين باشد كه ابليس به آن دو، چنين فهمانيد كه مأمور به اجتناب از شجره، فقط مخصوص ملائكه و آنان كه خالد در بهشت اند مى باشد، نه آن دو. و در حقيقت، جملۀ مزبور شبيه است به اين كه شخصى به ديگرى بگويد: «از فلان چيز نهى نشدى، مگر اين كه فلان شخص باشى». يعنى فلان شخص از آن چيز نهى شده است، نه تو، و اگر ابليس به اين بيان مطلب را رسانيده، براى اين بوده كه اين طور حرف زدن در تدليس و القاى شبهه و گمراه كردن طرف، از هر بيان ديگرى مؤثرتر است.
اين وجهى بود كه سيد مرتضى، در معناى جمله مورد بحث ذكر كرده، وليكن اشكالش اين است كه با آيه «۱۲۰» سوره «طه» نمى سازد. براى اين كه در آن آيه، خود ابليس مى گويد: «اگر بخواهى، تو را به درخت خلد راهنمايى مى كنم».
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |