تفسیر:المیزان جلد۷ بخش۳۲
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
سختى عذاب جان دادن ظالمان، به هنگام مرگ
«وَ لَوْ تَرَى إِذِ الظَّالِمُونَ فى غَمَرَاتِ المَْوْتِ ...»:
لفظ «غَمر»، در اصل لغت، به معناى پوشانيدن و پنهان كردن چيزى است، به طورى كه هيچ اثرى از آن آشكار نماند، و لذا آب بسيار زيادى را كه ته آن پيدا نيست و همچنين جهالت دائمى و نيز گرفتارى و شدتى را كه احاطه به انسان داشته و از هر طرف راه نجات از آن مسدود باشد، «غَمر» مى گويند، و در آيه مورد بحث، به همين معناى آخرى است.
و كلمه: «هون» و «هوان»، به معناى ذلت است. و «بسط يد»، گرچه معنايش روشن است، الّا اين كه در اين جا مقصود از آن، معناى كنايى آن است كه البته به اختلاف موارد مختلف مى شود.
مثلا «بسط يد» در يك شخص توانگر، به معناى بذل و بخشش مال و احسان به مستحقان است، و «بسط يد» در يك زمامدار، قدرت بر اداره امور مملكت است، بدون اين كه مزاحمى در كارش باشد. و «بسط يد» در يك مأمور و مجرى دستور دولت در باره يك مجرم، به معناى زدن و بستن و شكنجه كردن آن مجرم است.
بنابراين، «بسط يد ملائكه»، به معناى شروع به عذاب گناهكاران و ستمگران است.
و از ظاهر سياق آيه به دست مى آيد: آن كارى كه ملائكه بر سرِ ستمگران در مى آورند، همان چيزى است كه جملۀ «أخرِجُوا أنفُسَكُمُ اليَومَ تُجزَونَ عَذَابَ الهُون»، آن را بيان و حكايت مى كند. چون اين جمله، حكايت قول ملائكه است، نه قول خداى سبحان، و تقدير آن، اين است كه:
«ملائكه به آنان مى گويند جانتان را بيرون كنيد...»، و اين كلام را در هنگام گرفتن جان آنان مى گويند، و به طورى سخت جانشان را مى گيرند كه در دادن جان، عذاب دردناكى را مى چشند. اين عذاب جان دادن ايشان است، هنوز عذاب قيامتشان در پى است، همچنان كه فرموده: «وَ مِن وَرَائِهِم بَرزَخٌ إلَى يَومِ يُبعَثُونَ».
پس معلوم شد كه مراد از «اليوم: روز» در جملۀ «اليَومَ تُجزَونَ»، روز فرارسيدن مرگ است، كه در آن روز، عذاب دردناكى جزا داده مى شوند. همچنان كه مقصود از برزخى كه در آيه سابق الذكر بود، همان روز است.
و نيز معلوم شد كه مراد از «ظالمين»، كسانى هستند كه يكى از آن سه گناه را كه خداوند آن ها را از شديدترين ظلم ها دانسته، مرتكب شوند، و آن سه گناه عبارت بود از: دروغ بستن بر خدا، ادّعاى نبوت به دروغ و استهزاء به آيات خداوندى.
شاهد بر اين كه مراد از «ظالمين»، مرتكبان همين ظلم هاى مذكور در آيه مى باشند، اين است كه سبب عذاب «ظالمين» را، يكى قول به غير حق دانسته، و خود واضح است كه اين كار، كار همان كسانى است كه به دروغ به خدا افترا مى بندند، و شركایى به او نسبت داده، و يا حكم تشريعى و يا وحى دروغى را به او نسبت مى دهند. و ديگر استكبار از پذيرفتن آيات خدا، كه كار همان كس است كه گفته بود: «سَأُنزِلُ مِثلَ مَا أنزَلَ اللهُ».
امرى كه در جملۀ «أخرِجُوا أنفُسَكُم» است، امرى است تكوينى. زيرا به شهادت آيه «وَ أنَّهُ هُوَ أمَاتَ وَ أحيَى»، مرگ انسان مانند زندگی اش، در اختيار خود او نيست، تا صحيح باشد به امر تشريعى، مأمور به بيرون كردن جان خود شود.
پس امر به اين كه «جان خود را بيرون كنيد»، امرى تكوينى است كه ملائكه، يكى از اسباب آن است. حال با اين كه جان آدمى در اختيار خودش نيست، و با اين كه اصولا روح از جسمانيات نيست تا در بدن مادى جاى گيرد، بلكه همان طور كه در بحث علمى جلد اول اين كتاب (صفحه ۵۲۷) گذشت، سنخ ديگرى از وجود را دارا است كه يك نحوه اتحاد و تعلقى به بدن دارد. چرا فرمود: «جان هايتان را از بدن بيرون كنيد»؟
جوابش اين است كه: اين تعبير، استعاره به كنايه است، و منظور از آن، قطع علاقه روح است از بدن، و معنايش اين است كه: اى پيغمبر! اى كاش اين ستمكاران را مى ديدى در آن موقعى كه در شدايد مرگ و سكرات آن قرار مى گيرند و ملائكه شروع مى كنند به عذاب دادن ايشان در قبض روحشان و به ايشان خبر مى دهند كه بعد از مرگ هم، در عذاب واقع شده و به كيفر قول به غيرحق و استكبار از آيات خداوند، دچار هوان و ذلت مى گردند.
«وَ لَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَدَى كَمَا خَلَقْنَاكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ ...»:
كلمۀ «فُرَادَا»، جمع «فرد» و به معناى هر چيزى است كه از يك جهت منفصل و جداى از غير خود باشد، و در مقابل آن، «زوج» قرار دارد، كه به معناى چيزى است كه از يك جهت، با غير خود اختلاط داشته باشد.
دو كلمه «وتر» و «شَفع» نيز، از جهت معنا، بى شباهت به فرد و زوج نيست. چون كلمه «وتر»، به معناى چيزى است كه به غير خود منضم نباشد، و كلمه «شَفع»، به معناى هر چيزى است كه با غير خود منضم باشد. «تَخويل»، به معناى دادن مال و يا هر چيز ديگرى است كه قوام زندگى آدمى به آن و تصرف و تدبير در آن است.
و مراد از «شُفَعاء»، خدايانى هستند كه مشركان، آن ها را در مقابل خدا، معبود خود مى گرفتند و آن ها را مى پرستيدند، تا شايد در نزد خدا شفاعتشان كنند، و از اين راه، شركاى خدا در آفرينش شمرده شدند.
حقيقت زندگى انسان، پس از مرگ
اين آيه شريفه، از حقيقت زندگى انسانى در نشأت آخرت خبر مى دهد. آن روزى كه با مُردن، بر پروردگار خود وارد شده و حقيقت امر را دريافته، مى فهمد كه او، فقط مدبّر به تدبير الهى بوده و خواهد بود، و جز خداى تعالى، چيزى زندگى او را اداره نمى كرده و نمى كند، و هرچه را كه خيال مى كرده كه در تدبير امر او مؤثر است، چه اموالى كه وسيله زندگى خويش مى پنداشته و چه اولادى كه يار و مددكارش خيال مى كرده و چه همسران و خويشاوندان كه پشت و پناه خود مى دانسته، هيچ كدام در تدبير زندگى او، اثر نداشته و پندار وى، خرافه اى بيش نبوده.
همچنين شفاعت خواهى از اربابى به جز خدا، كه به شريك قرار دادن براى خدا منجر مى شد، سراسر پندار بوده است.
آرى، انسان جزئى از اجزاى عالَم است كه مانند همه آن اجزا، در تحت تدبير الهى، متوجه به سوى غايتى است كه خداى سبحان برايش معين و مقدر كرده، و هيچ موجودى از موجودات عالَم دخالت و حكومت در تدبير امور او ندارد، و اسبابى هم كه بر حسب ظاهر مؤثر به نظر مى رسند، آثارشان همه از خداى تعالى است و هيچ يك از آن اسباب و علل، مستقل در تأثير نيست.
اما چه بايد كرد كه انسان وقتى در برابر زينت هاى ظاهرى و مادى زندگى، و اين علل و اسباب صورى قرار مى گيرد، يكباره دل به آن لذائذ داده، و تماما به آن علل و اسباب تمسك مى جويد، و قهرا در برابر آن ها، خاضع گشته و همين خضوع، او را از توجه به مسبب الاسباب و خالق و به وجود آرندۀ علل باز مى دارد و به تدريج آن اسباب را مستقل در تأثير مى پندارد، به طورى كه ديگر هيچ همّى برايش نمى گذارد، جز اين كه با خضوع در برابر آن ها لذائذ مادى خود را تأمين كند، و همه عمر خود را به سرگرمى با اين اوهام سپرى ساخته و به كلّى از حق و حقيقت غافل بماند، همچنان كه فرموده: «وَ مَا هَذِهِ الحَيَوةَ الدُّنيَا إلّا لَهوٌ وَ لَعِبٌ».
آرى، اين آن حقيقتى است كه قرآن، از روى آن پرده برداشته و به عبارات مختلفى، آن را به بشر گوشزد نموده. از آن جمله: در آيه «نَسُوا اللهَ فَأنسَيهُم أنفُسَهُم أُولَئِكَ هُمُ الفَاسِقُونَ» فرموده كه: وقتى انسان از حالت بندگى بيرون رفت، قهرا پروردگار خود را فراموش مى كند، و همين فراموش كردن خدا، باعث مى شود كه خودش را هم فراموش كند و از حقيقت خود و سعادت واقعی اش غافل بماند.
وليكن همين انسان وقتى با فرارسيدن مرگ، جان از كالبدش جدا شود، ارتباطش با تمامى علل و اسباب مادى قطع مى گردد، چون همه ارتباط آن ها با بدن انسان مى باشد و وقتى بدنى نماند، قهرا آن ارتباط ها نيز از بين خواهد رفت، و آن وقت است كه به عيان مى بيند آن استقلالى كه در دنيا براى علل و اسباب مادى قائل بود، خيالى باطل بوده، و با بصيرت تمام مى فهمد كه تدبير امر او، در آغاز و فرجام، به دست پروردگارش بوده و جز او، ربّ ديگرى نداشته، و مؤثر ديگرى در امورش نبوده است.
پس اين كه فرمود: «وَ لَقَد جِئتُمُونَا فُرَادَى كَمَا خَلَقنَاكُم أوَّلَ مَرَّةٍ»، اشاره است به حقيقت امر. و جملۀ «وَ تَرَكتُم مَا خَوَّلنَاكُم وَرَاءَ ظُهُورِكُم...»، بيان بطلان سببيت اسباب و عللى است كه انسان را در طول زندگی اش، از ياد پروردگارش غافل مى سازد.
و اين كه فرمود: «لَقَد تَقَطَّعَ بَينَكُم وَ ضَلَّ عَنكُم مَا كُنتُم تَزعُمُونَ»، علت و جهت انقطاع انسان را از اسباب و سقوط آن اسباب را از استقلال در سببيت بيان مى كند، و حاصل آن بيان، اين است كه: سبب آن انكشاف، بطلان پندارهايى است كه آدمى را در دنيا به خود مشغول و سرگرم مى كرده.
آرى، حقيقت امر براى او روشن مى شود كه اين اسباب، اوهامى بيش نيستند كه آدمى را به خود مشغول كرده و آدمى آن ها را داراى سببيت و اثر مستقل پنداشته.
«إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الحَْبِّ وَ النَّوَى ...»:
«فلق»، به معناى شكافتن است. پس از آن كه در آيه قبلى استقلال اسباب را در تأثير نفى نمود و شفيع بودن ارباب هایى كه به غير خدا اتخاذ كرده، آن ها را شركاى خدا دانستند، ابطال نمود، اينك در اين آيه، كلام را منصرف به بيان اين جهت كرد كه اين ارباب و هر چيز ديگرى كه انسان را از توجه به پروردگار خود باز مى دارد، همه مخلوقات خدا و تحت تدبير اويند، و از پيش خود و بدون تقدير الهى و تدبير او، هيچ اثرى در اصلاح حيات انسان و سوق او به سوى غايات خلقت ندارند. پس ربّ و پروردگار، تنها همان خداى تعالى است و كسى جز او، پروردگار نيست.
پس اين خداى سبحان است كه دانه هاى نباتات و هسته را می شكافد و از آن ها گياه و درخت مى روياند، و مردم را با دانه ها و ميوه هاى آن ها روزى مى دهد. اوست كه زنده را از مُرده و مُرده را از زنده خارج مى سازد. تفسير اين جمله، در ذيل آيه ۲۷ از سوره «آل عمران» گذشت.
« ذَلِكُمُ اللهُ فَأنَّى تُؤفَكُونَ » - اين است خداى شما، نه غير او، از حق روى گردانيده، به كجا مى رويد و به چه باطلى روى مى آوريد؟
«فَالِقُ الاصبَاح وَ جَعَلَ الَّيْلَ سكَناً ...»:
«إصباح»، به كسر همزه، به معناى صبح و در اصل مصدر است، و «سَكَن»، به معناى هر چيزى است كه مايه سكونت و آرامش باشد، و «حُسبَان»، جمع حساب و به قول بعضى مصدر «حَسِبَ حِساباً» است. و جملۀ «جَعَلَ اللَّيلَ سَكَناً»، عطف است بر جملۀ «فَالِقُ الإصبَاح».
و اگر كسى بگويد جملۀ دومى كه جملۀ فعليه است، چگونه عطف مى شود بر جملۀ اولى، كه جمله اى است اسميه؟ در جواب مى گوييم: هر جا كه مثل آيه مورد بحث، جمله اسميه، معناى فعل را داشته باشد، عطف جمله فعليه به آن اشكال ندارد. البته بعضى از قُرّاء، جملۀ اولى را هم اسميه گرفته و «جَعل» را «جَاعِل» قرائت كرده اند.
و چون در شكافتن صبح و موقع استراحت قرار دادن شب و همچنين حركت ماه و خورشيد كه باعث پديد آمدن شب و روز و ماه و سال مى گردد، تقدير عجيبى به كار رفته و در نتيجه، اين تقدير موجب انتظام نظام معاش انسان و مرتب شدن زندگى او شده، لذا در ذيل آيه فرموده: «ذَلِكَ تَقدِيرُ العَزِيزِ العَلِيم»، و با بيان اين جمله مى فهماند كه خداى تعالى، آن عزيز و مقتدرى است، كه هيچ قدرتى بر قدرت او نمى تواند غالب شود، تا كوچك ترين اثرى در تباه ساختن تدبير او داشته باشد. و نيز، خداى تعالى، آن دانايى است كه به كوچك ترين چيزى از مصالح مملكت خود جاهل نيست، تا مانند ساير كشورداران، نظام مملكتش دچار تباهى شده و دوام پيدا نكند.
«وَ هُوَ الَّذِى جَعَلَ لَكُمُ النُّجُومَ لِتهْتَدُوا بهَا...»:
معناى اين جمله واضح است، و مراد از «تفصيل آيات»، يا تفصيل به حسب تكوين و خلقت است، و يا تفصيل به حسب بيان لفظى است.
و اين كه غايت و نتيجه خلقت و به گردش درآوردن اجرام عظيم آسمانى را براى مصالح انسان و سعادت زندگی اش در نشأه دنيا قرار داده، منافاتى ندارد به اين كه هر يك از آن ها مقصود به اراده مستقل الهى باشند.
چون جهات قضيه مختلف است، و تحقق بعضى از جهات، با تحقق جهات ديگر منافات ندارد و ارتباط و اتصالى كه در سرتاسر اجزاى عالَم است، مانع از اين نيست كه يك يك اجزاء به اراده مستقل به وجود آمده باشند.
مراد از آفرینش بنى آدم از «نفس واحدة»، و تقسيم آنان به «مستقر» و «مستودع»
«وَ هُوَ الَّذِى أَنشأَكُم مِن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ فَمُستَقَرُّ وَ مُستَوْدَعٌ ...»:
كلمۀ «مُستَقَر»، هم به فتح «قاف» قرائت شده و هم به كسر آن. بنابر اين كه «مَستَقَر»، به فتح «قاف» باشد، اسم مكان و به معناى محل استقرار خواهد بود. و همچنين «مُستَودَع» نيز، به فتح «دال» و به معناى مكانى كه وديعه را در آن قرار مى دهند، خواهد بود.
اين دو كلمه، در آيه «وَ مَا مِن دَابَّةٍ فِى الأرضِ إلّا عَلَى اللهِ رِزقُهَا وَ يَعلَمَ مُستَقَرَّهَا وَ مُستَودَعَهَا كُلٌّ فِى كِتَابٍ مُبِين» نيز آمده. و در آيه مورد بحث، حذف و ايجاز به كار رفته و تقدير آن، بنابر قرائت به فتح «قاف» چنين است: «فَمِنكُم مَن هُوَ فِى مُستَقَرٍّ وَ مِنكُم مَن هُوَ فِى مُستَودَعٍ».
و بنابر قرائت به كسر «قاف» كه بهتر نيز مى باشد، «مُستَقِرّ»، اسم فاعل و «مُستَودَع»، اسم مفعول و تقدير آن چنين است: «فَمِنكُم مُستَقِرٌّ وَ مِنكُم مُستَودَعٌ: بعضى از شما كسانى هستند كه مستقرند، و بعضى ديگر آنان هستند كه مستقر نيستند».
ظاهرا مراد از اين كه فرمود: «وَ هُوَ الَّذِى أنشَأكُم مِن نَفسٍ وَاحِدَةٍ»، اين است كه نسل حاضر بشر، با همه انتشار و كثرتى كه دارد، منتهى به يك نفر است و آن، «آدم» است كه قرآن كريم، او را مبدأ نسل بشر فعلى دانسته است.
و مراد از «مستقر»، آن افرادى است كه دوران سير در اصلاب را طى كرده و متولد شده و در زمين كه به مقتضاى آيه «وَ لَكُم فِى الأرضِ مُستَقَرٌّ»، قرارگاه نوع بشر است، مستقر گشته.
و مراد از «مُستَودَع»، آن افرادى است كه هنوز سير در اصلاب را تمام نكرده و به دنيا نيامده و بعدا متولد خواهند شد. و نيز ممكن است كه لفظ «مَستَقرّ» و «مُستَودَع» را، مصدر ميمى گرفت.
به هر حال، معنايى كه ما براى جمله مورد بحث كرديم، معنايى است كه با مقام بيان آيه سازگارتر است. چون آيه در مقام بيان خلقت تمامى افراد بشر و انشعابشان از يك فرد است، و به همين جهت است كه به لفظ «أنشَأ» تعبير كرد، نه به لفظ «خلقت». چون لفظ «إنشاء»، معناى ايجاد دفعى و بدون تدريج را مى رساند، بر خلاف «خلقت» و الفاظ ديگرى كه مرادف آن است، كه معناى ايجاد تدريجى را مى دهد.
مؤيد معنايى كه ما براى آيه كرديم، آيه «وَ مَا مِن دَابَّةٍ فِى الأرضِ إلَّا عَلَى اللهِ رِزقُهَا وَ يَعلَمَ مُستَقَرَّهَا وَ مُستَودَعَها» است، كه در مقام بيان علم خدا به احوال همه افراد بشر است، و معلوم است كه علم خداوند به احوال افراد بشر، چه آنان كه متولد شده اند و چه آنان كه در اصلاب پدرانشان مى باشند، علمى است دفعى نه تدريجى.
بنابراين، معناى آيه شريفه اين است كه: «پروردگار متعال، آن كسى است كه شما نوع بشر را از يك فرد ايجاد كرده و زمين را تا مدت معينى به دست شما آباد نموده است، و اين زمين تا زمانى كه شما نسل بشر منقرض نشده ايد، مشغول به شما و در دست شماست، پيوسته بعضى از شما افراد بشر، مستقر در آن و بعضى ديگر مستودع در اصلاب و ارحام و در حال به وجود آمدن در آنند».
مفسّران، معانى ديگرى براى آيه ذكر كرده، از آن جمله گفته اند:
«مراد از إنشاء و ايجاد انسان از نفس واحد، اين است كه تمامى افراد بشر، همه از يك نفس كه همان نفس و روح انسانيت است، آفريده شده اند».
و يا گفته اند: «مراد اين است كه همه افراد اين نوع، داراى يك نفس و يك بدن هستند، به اين معنا كه تركيب نفسى و بدنى آنان در همه افراد، يك نوع از تركيب است، و آن نوع از تركيب همان چيزى است كه از آن به حقيقت انسانيت تعبير مى كنيم».
بعضى ديگر گفته اند: «مراد از «مستقر»، همان ارحام است كه نسل بعد از قرار گرفتن در آن سير در اصلابش خاتمه پيدا مى كند، و مراد از «مُستَودَع»، اصلاب است كه منزل عاريتى نسل است».
بعضى نيز گفته اند «مراد از «مستقر»، زمين و مراد از «مستودع»، قبر است». و يا «مراد از «مستقر»، رحم و مراد از «مستودع»، زمين يا قبر است».
بعضى ديگر گفته اند: «مراد از «مستقر»، روح و مراد از «مستودع»، بدن است». و جز اين ها، اقوال ديگرى نيز هست كه فايده اى در نقل آن ها نيست.
«وَ هُوَ الَّذِى أَنزَلَ مِنَ السمَاءِ مَاءً...»:
«سَمَاء»، به معناى سمت بالا است. بنابراين، هر چيزى در فوق انسان قرار گرفته باشد و بر سر آدمى سايه افكنده باشد، «سماء» ناميده مى شود، و مراد از اين كه فرمود: «فَأخرَجنَا بِهِ نَبَاتَ كُلِّ شَئ»، به طورى كه ديگران نيز گفته اند، اين است كه ما به وسيله آبى كه از آسمان مى فرستيم، گياهان را مى رويانيم، و آن قوّه نموّى كه در رویيدنی ها است، به ظهور درآورده، گياهان و درختان و آدميان و ساير انواع حيوانات را نمو مى دهيم.
«خضر»، به معناى اخضر (سبز) و گويا مخفف «خاضر» است، و «تراكب حب»، انعقاد بعضى بر بالاى بعضى ديگر است.
نظير خوشه گندم كه در آن دانه ها روى هم قرار دارد، و «طلع»، به معناى اولين مرحله ظهور خرما بر شاخه هاى نخل است، و «قنوان»، جمع «قنو» و به معناى «عِذق» به كسر عين است، كه خوشه خرما را گويند، و «دانية»، به معناى نزديك و «مشتبه و غير متشابه»، به معناى هم شكل و مخالف در شكل نوعى است، و «ينع» ميوه، رسيدن و پخته شدن آن را گويند.
خداى تعالى در اين آيه شريفه، چند فقره از چيزهايى را كه به دست قدرت خود آفريده، خاطرنشان ساخته تا آنان كه داراى عقل و بصيرتند، در خلقت آن ها نظر كرده و بدين وسيله، به توحيد خداى تعالى راه يابند:
بعضى از آن مذكورات امورى هستند مربوط به زمين، مانند شكافتن دانه هاى گياهان و هسته هاى درختان و امثال آن.
بعضى ديگر امورى هستند مربوط به آسمان، مانند پديد آوردن شب و صبح و به وجود آوردن آفتاب و ماه و ستارگان. بعضى ديگر مربوط به خود آدمى و اين كه تمامى افراد بشر از يك فرد منشعب شده، كه بعضى از آنان، «مستقر» و بعضى ديگر «مستودع» اند، و بعضى ديگر امورى هستند مربوط به همه آن مذكورات، و آن فرستادن باران از آسمان و فراهم ساختن غذا براى نباتات، ميوه ها، حيوانات و آدميان و روياندن اشيايى كه قوه روئيدن دارند، مانند گياه و حيوان و انسان است.
خداى تعالى در اين آيه، ستارگان را آيتى مخصوص مردم دانا، و انشاى نفوس بشرى را، آيتى مخصوص به مردمان فقيه، و تدبير نظام رویيدنی ها را، آيتى مخصوص به مردم با ايمان شمرده است، و اين به خاطر مناسبتى است كه در ميان مى باشد. مثلا نظر در تدبير نظام را از اين جهت اختصاص به مردم با ايمان داد كه تفكر در آن، احتياج به درس خواندن و مؤنه علمى ندارد، بلكه هر فهم عادى نيز مى تواند در آن نظر كرده، از دقتى كه در آن به كار رفته، به صانع آن پی ببرد، به شرط اين كه همين مقدار فهم عوامی اش، به نور ايمان روشن و متنور بوده و قذارت عناد و لجاج، آن را آلوده نكرده باشد.
به خلاف نظر در ستارگان و اوضاع آسمان كه هر كسى نمى تواند از آن سر درآورده و به دقايق آن پى ببرد، بلكه مخصوص است به دانشمندانى كه تا حدى آشنايى به دست آورده باشند، و همچنين سر درآوردن از خصوصيات نفس و اسرار خلقت آن، كه علاوه بر داشتن مؤنه علمى كافى، محتاج است به مراقبت باطن و تهذيب نفس.
«وَ جَعَلُوا للَّهِ شُرَكاءَ الجِْنَّ وَ خَلَقَهُمْ ...»:
«جن» در تركيب يا مفعول دوم كلمۀ «جَعَلُوا» و مفعول اول آن «شُرَكَاء» است، و يا بدل از «شُرَكاء»، و جملۀ «وَ خَلَقَهُم»، به منزله حال است، گرچه بعضى از علماى نحوى، آن را قبول نكرده اند، وليكن دليلشان روشن نيست.
و به هر حال، اين جمله در مقام ردّ مشركان است، و معنايش اين است كه: مشركان براى خداى تعالى، شركایى از جنّ اتخاذ كردند، در حالى كه جنّ نيز، مخلوق خدا است و مخلوق نمى تواند با خالق خود، در خدايى شركت داشته باشد.
منظور از «جنّ» در اين جا، شيطان هايند. چون بعضى مانند مجوسيان كه قائل به اهريمن و يزدان بودند و همچنين مانند يزيدی ها كه قائل به الوهيت ابليس (ملك طاووس شاه پريان) بودند، شياطين را شريك خدا مى دانستند.
و نيز ممكن است مراد از «جنّ»، همين جنّ معروف باشد، چون به طورى كه نسبت مى دهند، بعضى از مشركان قريش معتقد بودند كه خداى تعالى، دخترى از جنّ گرفته و از آن دختر، ملائكه به وجود آمده. اين احتمال با سياق جملۀ «وَ جَعَلُوا لِلّهِ شُرَكَاء الجِنّ وَ خَلَقَهُم وَ خَرَقُوا لَهُ بَنِينَ وَ بَنَاتٍ بِغَيرِ عِلمٍ» سازگارتر است، و بنابراين احتمال، «بنين: پسران» و «بنات: دختران»، از جنس ملائكه خواهند بود كه مشركان، آن ها را به عنوان شركايى به خدا نسبت داده و بر او افتراء بستند، پاك و منزّه است خداى تعالى، از آنچه مشركان او را وصف مى كنند.
و اگر مراد از «بنين» و «بنات»، اعم از ملائكه باشد، بعيد نيست كه مقصود از آن، همان اعتقادى باشد كه در ساير ملل غيراسلامى يافت مى شود، مانند اعتقاد برهمايی ها و بودایی ها، كه اعتقادى نظير اعتقاد مسيحيان داشتند، و نيز مانند اعتقادى كه ساير بت پرستان قديم داشته و خدايان ساختگى خود را، پسران و دختران خدا مى دانستند. و هم اكنون آثارى كه به دست باستان شناسان كشف مى شود، وجود چنين اعتقادى را تأييد مى كند، مشركان عرب هم ملائكه را دختران خدا مى پنداشتند.
وصف «بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَ الأرض»، بیانگر حجت بر استحاله فرزند داشتن خدا است
«بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ ...»:
اين جمله، جواب از همان اعتقاد است، و حاصلش اين است كه: داشتن فرزند حقيقى، موقوف بر اين است كه قبلا همسرى اتخاذ شود و اتخاذ همسر، براى خداى تعالى معقول نيست، و با اين حال، ديگر از كجا فرزند خواهد داشت؟
علاوه بر اين، خداى تعالى، خالق و فاطر هر چيزى است، و صاحب فرزند نمى تواند خالق فرزند خود باشد. چون فرزند، جزئى از پدر است كه به وسيله عمل لقاح به محيط تربيتى رحم منتقل مى شود، و معقول نيست كه جزء خداوند، مخلوق خودش باشد.
اين دو دليل در جملۀ كوتاه «بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَ الأرض» نهفته است. چون وقتى خداوند به وجود آورندۀ همه اجزاى آسمان ها و زمين باشد، ديگر چه چيزى باقى خواهد ماند كه بتواند همسر خداوند بوده باشد، و يا پسران و دخترانى، همانند خود داشته باشد.
ممكن است گفته شود: شما كى سرتاسر عالَم را گشتيد و مثل و مانندى براى خدا نيافتيد؟
در جواب مى گوييم:
همين كه خداوند از اين مطلب خبر داده باشد، كافى است. چون آفريدگار جهان به همه اطراف آن، عالِم و مطلع است و فرض علم نداشتن او، مستلزم خروج از فرض خدایى است، همچنان كه فرموده: «وَ خَلَقَ كُلَّ شَئٍ وَ هُوَ بِكُلِّ شَئٍ عَلِيم».
در جلد سوم اين ترجمه، در ذيل آيه شريفه: «وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ أن يُؤتِيَهُ اللهُ...»، مطالبى مفيد و مربوط به اين مقام گذرانديم.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |