تفسیر:المیزان جلد۷ بخش۳۱
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
اشكال سومى كه در اين جا شده، اين است كه: سوره «انعام» در باره احتجاج عليه مشركان نازل شده، و همه آيات احتجاجى آن، راجع به توحيد و تمامى خطاب هاى آن، متوجه مشركان است.
و با اين حال هيچ مجوزى براى اين كه ضمير در جملۀ «إذ قَالُوا» را به يهود برگردانيم، نيست، بلكه متعين اين است كه ضمير در اين جمله را مانند همه آيات سوره، مربوط به مشركان بدانيم، چون در اين سوره، در هيچ موردى صحبت از يهود به ميان نيامده تا اين آيه مورد دومى آن باشد.
آرى، اگر روايت صحيحى و يا دليل عقلى محكمى در بين بود، ممكن بود بگوييم سياقى كه همه آيات سوره را تا اين جا و بلكه تا آخر سوره به هم مرتبط مى سازد، در اين جا قطع شده است. وليكن نه چنين روايتى در بين هست و نه چنان دليل عقلى.
پس بهتر اين است كه جملۀ «يَجعَلُونَهُ...» را با «ياء»، و به صيغه غيبت قرائت نموده و بگوييم: آيه شريفه، خطاب به مشركان كرده و به ايشان مى گويد كه يهود با تورات معامله كاغذ پاره كردند.
و اين اشكال را كه مشركان، تورات را كتاب آسمانى نمى دانستند، پس چگونه قرآن با تورات محاجّه كرده؟ بعضى جواب داده اند كه: در صحت احتجاج با تورات عليه ايشان، همين مقدار كافى است كه بدانند يهود، پيرو توراتى است كه بر مردى به نام «موسى بن عمران» نازل شده است.
جواب اين اشكال، اين است كه: گرچه سياق سوره تا قبل از آيات مورد بحث، سياق احتجاج عليه مشركان است، وليكن اين احتجاج به خاطر اشخاص مشركان نيست، چون به طور كلّى، بيانات و احتجاجات قرآن اعتنايى به اشخاص ندارد، بلكه صفات و اعمال زشت آنان را ملاك قرار مى دهد.
مثلا اگر در آيات قبل از چند آيه مورد بحث عليه مشركان احتجاج مى كرد، براى اين نبود كه غرض خاصى با مشركان، يعنى با فلان و پسر فلان داشته، بلكه براى اين بود كه مشركان از خضوع در برابر حق استكبار داشته و اصول دعوت انبيا را كه توحيد و نبوت و معاد است، انكار مى كردند. پس احتجاج عليه مشركان، احتجاج عليه هر كسى است كه منكر اين حقايق يا بعضى از آن باشد. با اين حال چه مانعى دارد كه در آيات مورد بحث، به لغزش هاى يهود كه برگشت آن به انكار نبوت و نزول كتاب است، بپردازد.
درست است كه يهود غير از مشركان اند، وليكن رفتارشان، رفتار همان ها بوده، بلكه احتمال قوى مى رود كه كارشكنى و خرده گيری هاى مشركان و بت پرستان هم، از تلقينات سوء همان يهودی هاى مجاورشان بوده باشد. چون در بعضى از آثار آمده كه مشركان با يهودی ها در باره رسول خدا مشورت ها داشته و از طرف مشركان، اشخاصى به همين منظور به نزد يهودی ها مى رفتند.
از اين هم كه بگذريم، به طورى كه بعدا توضيح خواهيم داد، جملۀ «وَ عُلِّمتُم مَا لَم تَعلَمُوا أنتُم وَ لَا آبَاؤُكُم»، به هيچ وجه ممكن نيست خطاب به مشركان و غير يهود باشد، همچنان كه اين احتمال در جملۀ «قُل مَن أنزَلَ الكِتَابَ الَّذِى جَاءَ بِهِ مُوسَى نُوراً وَ هُدىً لِلنَّاسِ» درست نبود. و اين كه در پاسخ اين اشكال گفتند: «مشركان عرب مى دانستند كه يهود اصحاب تورات موسى «عليه السلام» هستند»، كافى و قانع كننده نيست.
براى اين كه صرف اين كه چنين علمى را دارند، مصحح اين نيست كه خداوند عليه آنان به نزول تورات احتجاج كند، تا چه رسد به اين كه در وسط دعوا نرخ طى كرده و تورات را نور و هدايت مردم معرفى نمايد.
آرى، يك اعتقاد به نزول تورات از ناحيه خدا داريم و يك علم به اين كه يهودی ها چنين ادعايى دارند، از اين دو، آن كه مصحح خطاب و اتكاى در احتجاج است، اولى است، نه دومى.
و اما قرائت «يَجعَلُونَهُ»، به صيغه غيبت، وجه آن همين است كه بگوييم: در آيه شريفه، التفات به كار رفته. چون در اين صورت خطاب به يهود بودن جملۀ «مَن أنزَلَ الكِتَاب» و جملۀ «وَ عُلِّمتُم»، به حال خود باقى مانده و رفع اشكال مى شود.
بعضى از مفسران در اين صدد برآمده اند كه بنابر هر دو قرائت، خطاب را متوجه به مشركان بگيرند، به اين بيان كه آيه شريفه، در ضمن اين سوره، در مكه و به صيغه غيبت نازل شده، همچنان كه ابن كثير و ابوعمرو، اين طور قرائت كرده اند.
مردم مكه در عين اين كه بعيد مى دانستند كه خداوند بشرى را همكلام و مخاطب خود قرار دهد، اين معنا را اقرار داشتند كه تورات يهودی ها، كتابى است آسمانى، و همواره اشخاصى را هم به عنوان سفارت نزد علماى يهود مى فرستادند، و ايشان را عالم به آثار و اخبار انبيا مى دانستند.
و به همين جهت، خداى تعالى به پيغمبر خود مى فرمايد: به اين مشركان كه خدا را آن طور كه بايد نشناخته و از درِ نادانى، مى گويند خداوند بر هيچ بشرى چيزى نازل نكرده، بگو چه كسى آن كتاب (تورات) را كه موسى آورد، نازل كرده و آن را نور قرار داده، و به وسيله آن، ظلمت كفر و شرك را كه بنى اسرائيل از قبطيان مصرى ارث برده بودند، از بين برده، و نيز آن را مايه هدايت مردم قرار داده و يهود نخست به وسيله آن هدايت شده اند؟ گرچه بعدا در اثر پيروى هواى نفس آن هدايت را از دست داده، احكام و شرايع آن را از ياد بردند، و تورات را، كاغذ پاره اى پنداشته، هر كدام از احكامش را كه موافق با ميل و اغراضشان بود، اظهار داشتند و مابقى را كتمان و پنهان نمودند.
مفسّر نامبرده سپس مى گويد: از ظواهر امر چنين بر مى آيد كه همان طورى كه گفتيم، آيه نخست به همان بيانى كه گذشت، به صيغه غيبت نازل شده و به همين نحو در مكه و مدينه قرائت مى شده، تا آن كه عده اى از علماى يهود در مقام شهادت به حقانيت اسلام و اين كه تورات هم بشارت به آمدن آن داده، آن بشارت ها و همچنين حكم رجم را كتمان كردند، و عده اى ديگر در مقام مبارزه با اسلام، همان حرفى را كه مشركان مكه قبلا زده بودند، تكرار كرده و گفتند: «خداوند بر هيچ بشرى چيزى نازل نكرده». در اين جا بوده كه رسول خدا، آيه را براى يهودی ها به طور خطاب «تَجعَلُونَهُ» قرائت فرمودند و در عين حال، قرائت اولى را هم نسخ نكردند.
اين احتمالى است كه ما در باره اختلاف قرائت در كلمۀ «يَجعَلُونَهُ» مى دهيم، و رواياتى هم بر طبق آن هست، اگر صحيح بوده باشد، در صورتى كه اين احتمال صحيح باشد، تفسير آيه به هر دو قرائت درست در مى آيد، و تمامى اشكالاتى كه مفسران را مشغول خود كرده، حل مى شود.
وليكن اين تفسير، اشكال خطاب به اهل مكه را با اين كه منكر وحى بودند، حل نمى كند. و همچنين، اشكال خطاب به مشركان را به جملۀ «وَ عُلِّمتُم مَا لَم تَعلَمُوا أنتُم وَ لَا آبَاؤُكُم»، و همچنين اشكال اختصاص جملۀ «نُوراً وَ هُدىً» به يهود، و اشكال اين كه چگونه ممكن است يهود بر خلاف اصول عقايد خود، وحى را انكار كنند. چون جواب دادن از اين اشكالات به اين كه يهودی ها در مدينه گفتند خداوند بر هيچ بشرى چيزى نازل نكرده، در حقيقت گريختن از اشكال است به ملزم شدن آن.
و اين كه گفت «در اين جا بود كه رسول خدا، آيه را به صيغه خطاب براى يهود قرائت فرمود»، صرف نظر از اين كه هيچ دليلى براى آن در دست نيست، از او مى پرسيم آيا اين قرائت به يك وحى ديگرى غير از وحى در مكه بود، يا به همان وحى بود. اگر به وحى ديگرى بوده، كه ربطى به اين سوره ندارد، ما فعلا آيه اى را تفسير مى كنيم كه در ضمن ساير آيات اين سوره در مكه نازل شده. و اگر به وحى ديگرى نبوده و اصلا از باب وحى نبوده، بلكه بدون آمدن جبرئيل به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» تلقين شده، در اين صورت جملۀ مورد بحث، آيه قرآنى نبوده و قرائتش هم قرائت نخواهد بود.
و اگر مقصودش اين است كه خداى تعالى، به وسيله اى غير از وسيله وحى، به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فهمانيد كه جملۀ «يَجعَلُونَهُ» را هم ممكن است به صيغه غيبت خواند و هم به صيغه حضور، و خلاصه هم اين قرائت درست است و هم آن قرائت، همچنان كه بعضى قائل اند به اين كه تمامى قرائت ها منتهى به خود رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» و يا به قرائتى مى شود كه رسول خدا آن را شنيده و صحه گذارده. در اين صورت تمامى اشكالات قبلى را ملتزم شده است.
البته اين را هم بايد دانست كه همه اين اشكال ها، وقتى است كه آيه شريفه در مكه نازل شده باشد، و اما بنابه بعضى از روايات، كه نزول آن را در مدينه دانسته، بيشتر آن اشكال ها اصلا متوجه نمى شود.
«وَ عُلِّمْتُم مَّا لَمْ تَعْلَمُوا أَنتُمْ وَ لا ءَابَاؤُكُمْ»:
مراد از اين علمى كه مى فرمايد: «آموختيد چيزى را كه نه خودتان مى دانستيد و نه پدرانتان»، علم عادى نيست. براى اين كه سياق كلام، سياق احتجاج و استدلال بر مدعى است. مدّعا اين بود كه از لوازم الوهيت پروردگار، يكى اين است كه انسان را به سوى سعادتش رهبرى كند، و براى حصول اين غرض، انبيايى برگزيده، وحى و كتابى به سوى ايشان بفرستد، و اين مدّعا هيچ ربطى به علم عادى به خير و شر زندگى و آن علمى كه آدمى مجهز به وسايل تحصيل آن از حس و خيال و عقل هست، ندارد.
و نيز مقصود از اين جمله اين نيست كه: «خداوند علم به چيزهايى را به شما افاضه فرموده كه شما از ناحيه خود علم به آن نداشتيد»، همچنان كه مقصود از آيه «وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمعَ وَ الأبصَارَ وَ الأفئِدَة»، و آيه «الَّذِى عَلَّمَ بِالقَلَمِ * عَلَّمَ الإنسَانَ مَا لَم يَعلَم»، بيان چنان معنايى است. چون سياق جمله مورد بحث، همان طورى كه گفته شد، با چنين معنايى سازگار نيست.
لاجرم مراد از «تعليم»، چيزى است كه انسان به خودى خود، با وسايلى كه مجهز به آن است، نمى تواند به آن علم پيدا كند، و اين، همان حقايقى است كه خداوند به انبياء و حاملان وحى خود وحى مى كند. حال چه به وسيله كتاب و چه بدون آن.
از اين جا به خوبى معلوم مى شود كه مخاطبان به اين كلام مشركان نبوده اند. براى اين كه مشركان علم به چنين حقايقى را نداشتند. چون با انبياء و معارف و شرايع آنان سر و كارى نداشتند. اگر هم از نياكان خود چيزى از عقايد و يا سنن ديگرى از آثار انبياء را به ارث برده بودند، اعتراف به آن نداشتند. يعنى معترف نبودند به اين كه فلان سنت، گرچه به چندين واسطه باشد، به وسيله پيغمبرى از پيغمبران بر بشر عرضه شده و از نياكان آنان به ايشان ارث رسيده، چنين اعترافى نداشتند تا احتجاج عليه آنان تمام و صحيح بوده باشد. مشركان به طورى كه خود پروردگار در امثال آيه: «وَ قَالَ الَّذِينَ لَا يَعلَمُونَ لَولَا يُكَلِّمُنَا اللهُ» وصفشان كرده، مردمى جاهل بوده اند.
پس قطعا خطاب متوجه به غير مشركان است، اما نه به مسلمين. براى اين كه:
اولاً، سياق آيه همان طورى كه گفته شد، سياق احتجاج است، و اگر خطاب در اين جمله متوجه مسلمين باشد، بايد بگوييم كه خداوند در وسط آياتى كه راجع به احتجاج با مشركان است، ناگهان و بدون اين كه نكته اى در كار باشد، كلام را قطع كرده و متوجه مسلمين ساخته است.
و ثانياً، عدول كردن از خطاب به اشخاصى، به خطاب به اشخاص ديگر بودن وجود قرينه از فصاحت و بلاغت به دور است. براى اين كه اين طور حرف زدن باعث اشتباه شنونده است. پس به طور مسلّم، خطاب در جمله مورد بحث، نه متوجه مشركان است و نه متوجه مسلمين، و مخاطبان آن، همان يهودی هايى هستند كه مخاطب به خطاب صدر آيه نيز بودند.
آرى، از آن جايى كه يهودی ها از باب عناد و فتنه انگيزى گفته بودند: «خداوند بر هيچ بشرى چيزى نازل نكرده»، اينك در جمله مورد بحث، به دو طريق احتجاج مى كند: يكى طريق نقض، و آن اين است كه اگر خداوند بر هيچ بشرى كتاب و وحيى نفرستاده، پس تورات موسى «عليه السلام» چيست؟ آنگاه در اين جا اضافه كرده است كه شما از تورات آنچه را كه راجع به بشارت آمدن خاتم انبياء «صلى الله عليه و آله و سلم» است، پنهان داشته و كتمان كرده ايد.
دوم از اين طريق كه شما مردمى ناسپاس و نمك نشناس هستيد. اگر خداوند بر هيچ بشرى وحى و كتابى نفرستاده، پس اين همه معارف و شرايع كه در بين شما است، از كجا آمده؟ با اين كه درك اين گونه معارف، نه در وُسع شما است و نه در وُسع پدران شما بود، تا شما از ايشان ارث ببريد. كجا پدران شما مى توانستند به خودى خود، به معارف الهى و اخلاقيات فاضله و شرايع و قوانينى كه حافظ نظم اجتماع و خاتمه دهنده به تعصب و كينه هاى بشرى است، دست يابند، و از پيش خود چنين معارفى را درك كنند؟
گو اين كه عقل بشر اگر در مقام كسب معارف برآيد، مى تواند به پاره اى از كليات معارف الهى از قبيل توحيد، نبوت و معاد و پاره اى از اخلاقيات دست يابد، وليكن صرف پى بردن و درك كردن اين حقايق، بشر را از نتايج آن برخوردار نمى كند، و جامعه بشريت را به سعادت انسانيش نمى رساند.
آرى، دانستن هر حقيقتى غير از عمل كردن به آن و استقرار دادن آن در اجتماع است. كجا علاقه به تمتع از لذائذ مادى و استخدام هر وسيله اى براى رسيدن به عالى ترين مشتهيات نفس، مجالى براى بشر باقى مى گذارد كه در گنجينه هاى معارفى كه در فطرت او نهفته است، كنجكاوى نموده و زندگى خود را بر اساس آن معارف بنا كند؟
مخصوصا اگر اين علاقه به ماديات عمومى و همگانى باشد، و خلاصه جامعه، جامعه اى مادى بوده باشد كه در اين صورت، فضائل انسانيت از آن اجتماع رخت بربسته و فضايل موروثى از نياكان نيز، يكى پس از ديگرى، به دست فراموشى سپرده مى شود، تا آن جا كه جامعه به صورت يك جامعه حيوانى به تمام معنا در مى آيد.
همچنان كه امروزه به چشم خود مى بينيم كه در مجتمعات پيشرفته، در اثر فرو رفتن در ماديات و تسليم شدن در برابر لذايذ حسى و حيوانى، چنان از آخرت غافل شده اند كه به هيچ وجه حاضر نيستند در باره معنويات و اين كه سعادت حقيقى و زندگى جاودانه به چه چيز حاصل مى شود، فكر كنند، و حاضر نيستند حتى يك دقيقه در اين باره به مغز خود فشار بياورند.
معارف الهى و ارزش هاى معنوى در جهان، از آثار وحی و ميراث انبياء«ع» است
در هيچ تاريخى از تواريخ ملل و امم نيز ديده نشده كه مردى از رجال حكومت و سياست، مبتكر چنين معارفى باشد، و مردم را به سوى فضايل اخلاق انسانيت و معارف مقدس الهى و طريق تقوا و عبوديت دعوت كرده باشد. چون حكومت هايى كه تاكنون در دنيا روى كار آمده و تاريخ آن ها در دست است، يا استبدادى بوده و يا دموكراتى، و اين دو، يا اصلا به فكر فضائل نبودند و يا اگر بودند، منظورشان حفظ مقام و فراهم آوردن زمينه بقاى حكومت خود (در حكومت فردى) و نظام امر اجتماع را بر وفق خواسته اكثريت منتظم ساختن (در حكومت دموكراتى) بوده، و اگر احيانا به مقتضاى فطرت ناگزير مى شدند فضايل معنوى و كمالات عالى انسانى را كه تنها اسمى از آن ها در ميانشان باقی مانده، تعظيم و احترام كنند، و مرتكبان خلاف آن را تخطئه نمايند، باز اسم اين عمل خود را تعظيم معنويات نمى گذاشتند، بلكه آن را به موافقت سنن اجتماعى تفسير مى كرده اند. همچنان كه نظام هاى استبدادى و دموكراتى امروزه هم، بنيانشان بر همين اساس است كه گفته شد.
و كوتاه سخن اين كه: عقل اجتماعى و شعور مادى كه حاكم بر جوامع بشرى است، هرگز انسان را به اين معارف الهى و فضايل معنوى كه هميشه اسم بسيارى از آن ها در جوامع به عظمت ياد مى شود، نمى رساند. آرى، ماديت و پايبند بودن به امور مادى كجا و معنويت كجا؟
پس معلوم شد كه آنچه از معارف الهى و فضايل نفسانى كه در گوشه و كنار عالم بشريت وجود دارد، يادگارهاى انبياء «عليهم السلام» و آثارى است از مجاهدات ايشان در دعوت مردم به دين الهى و نشر كلمه حق و ترويج دين توحيد و هدايت نوع انسانى به سوى سعادت حقيقی اش، در زندگى دنيوى و اخروى.
پس اين كه فرمود: «وَ عُلِّمتُم مَا لَم تَعلَمُوا أنتُم وَ لَا آبَاؤُكُم»، احتجاج عليه يهود است كه مى گفتند: «مَا أنزَلَ اللهُ عَلَى بَشَرٍ مِن شَئٍ»، و حاصلش اين است كه: همين شما منكران وحى، علوم و معارفى را دارا هستيد كه اگر وحى نبود، نه خودتان به آن راه مى برديد و نه پدرانتان، و جز از طريق وحى و انزال كتب به شما نرسيده. شما آنچه كه از معارف حقه و شرايع دين داريد، همه ميراثى است كه از انبياى خود كه كتاب موسى «عليه السلام» در ميان شما منتشر ساخته است.
با اين بيانى كه ما در تفسير آيه كرديم، به خوبى معلوم شد كه مراد از جملۀ «وَ عُلِّمتُم مَا لَم تَعلَمُوا»، خصوص معارف و شرايع تورات نيست، بلكه مطلق معارف و شرايعى است كه به وسيله وحى و كتاب، در ميان بشر انتشار يافته.
پس اين كه بعضى از مفسران، مراد از جمله مزبور را، خصوص معارف و شرايع تورات دانسته، اشتباه است، زيرا اگر مراد آن بود، جا داشت بفرمايد: «وَ عُلِّمتُم بِهِ»، يا بفرمايد: «وَ عَلَّمَكُمُ اللهُ بِهِ».
و اگر مطلب را به صيغه مجهول آورد و فاعل تعليم را ذكر نكرد و نفرمود: «خدا به شما آموخت»، بلكه فرمود: «آموخته شديد»، براى اين است كه اين تعبير به سياق استدلال مناسب تر مى باشد. چون در چنين مقامى كه مقام اثبات مدعا است، بردن نام فاعل، مصادره به مطلوب، و به عبارت ساده تر، در بين دعوا نرخ طى كردن است.
پس گويا نخست فرموده: علوم و معارفى كه شما داريد، نه خودتان مبتكر آنيد و نه از پدرانتان ارث برده ايد. پس چه كسى اين علوم را به شما رسانيد و شما را به آن آشنا كرد؟ آنگاه خودش در جواب فرموده: «خداى تعالى».
«قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فى خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ»:
معمولا در جايى كه جواب سؤال پرسش كننده، مطلبى است روشن و مورد اعتراف پرسش شونده، خود پرسش كننده مى تواند مبادرت به دادن جواب سؤال خود كند. در مورد بحث نيز، چون جواب سؤال بالا بسيار روشن بوده، به پيغمبر خود امر كرد: «تو به ايشان بگو خداوند اين معارف را بر بشر القاء كرده». شما اى گروه يهود! بدانيد و به خوبى هم مى دانيد كه آن كتابى كه موسى «عليه السلام» براى شما آورد، و آن معارفى كه از وُسع و قدرت شما بيرون بود و اعتراف داريد كه آن را از پدران خود ارث نبرده ايد، همه از ناحيه خدا بود.
و چون گفتن اين كه «خداوند بر هيچ بشرى چيزى نفرستاده»، گفتارى لغو و بيهوده بود، و نيز از آن جايى كه صدور چنين حرفى از مردمى مانند يهود كه به تورات موسى «عليه السلام» اعتراف داشته و به علم و كتابى كه او برايشان آورده بود، مباهات مى كردند، جز بازى كردن با حقايق معناى ديگرى نداشت. از اين رو، به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرمود كه: يهوديان را به حال خود واگذارد تا سرگرم بازيچه خود باشند.
«وَ هَذَا كِتَابٌ أَنزَلْنَاهُ مُبَارَكٌ مُّصدِّقُ الَّذِى بَينَ يَدَيْهِ وَ لِتُنذِرَ أُمَّ الْقُرَى وَ مَنْ حَوْلهََا»:
بعد از آن كه اين معنا را خاطرنشان ساخت كه به طور كلّى، از لوازم الوهيت پروردگار، اين است كه عده اى از افراد بشر را برگزيده، به آنان وحى بفرستد و اين كه موسى بن عمران، يكى از آن اشخاص و كتابش تورات يكى از آن كتاب ها است، اينك در اين آيه مى فرمايد كه: قرآن نيز، يكى از كتاب هاى آسمانى است كه از ناحيه خداوند نازل شده است، و دليل آن، اين است كه مشتمل است بر آنچه يك كتاب آسمانى بايد مشتمل بر آن باشد.
خير و برکت كثير، نشانه نزول قرآن از سوى خدا است
از اين آيه معلوم مى شود كه: غرض از آيات قبلى، مقدمه چينى براى اثبات اين بوده كه قرآن كريم نيز، كتابى است نازل از طرف خداى تعالى، نه ساخته پيغمبر، و لذا فرمود: «كتابى است كه ما آن را نازل كرديم»، و مثل آيه «كِتَابٌ أنزَلنَاهُ إلَيكَ مُبَارَكٌ لِيَدَّبَرُوا آيَاتِهِ»، نفرمود: «ما آن را به تو نازل كرديم».
و نيز معلوم مى شود: آن دو وصفى كه در آيه براى «كتاب» ذكر شده، به منزله ادلّه اى است بر اين كه قرآن كريم نازل شده از طرف خدا است، در حالی كه نمى توان آن را جزء ادله شمرد.
پس يكى از امارات، اين كه قرآن از طرف خدا نازل شده، اين است كه: در آن بركت و خير كثير است، و مردم را به سوى استوارترين راه هدايت نموده و خداوند به وسيله آن، كسانى را كه در پى تحصيل رضاى اويند، به راه هاى سلامت رهبرى مى كند. مردم در امر دنيايشان از آن منتفع شده، اجتماعشان متشكل و قوايشان فشرده و آرايشان متحد مى شود، و در نتيجه صاحب زندگى طيّب و پاكى مى گردند. جهل و هر رذيله اخلاقى از قبيل بخل و كينه از ميانشان رخت بربسته، در زير سايه سعادتشان از امنيت و رفاه عيش كامياب مى گردند و در آخرت، از پاداش بزرگ و نعمت جاويد برخوردار مى شوند.
اگر قرآن كريم از طرف خداى تعالى نبود و آورنده آن، خودش آن را به منظور به دام انداختن مردم درست كرده، و يا موهوماتى بود كه در نفس صاحبش به صورت حقيقت جلوه كرده و يا القائاتى بود شيطانى، كه صاحبش آن را وحى آسمانى و از طرف خداى تعالى پنداشته بود، هرگز اين چنين دل هاى بشر را مسخّر نمى كرد و اين بركات معنوى و الهى بر آن مترتب نمى شد.
آرى، راه شرّ، راهرو خود را جز به سوى شرّ هدايت نمى كند و جز فساد اثرى نمی بخشد، همچنان كه خداوند فرموده: «فَإنَّ اللهَ لَا يَهدِى مَن يُضِلُّ»، و نيز فرموده: «وَ اللهُ لَا يَهدِى القَومَ الفَاسِقِينَ»، و نيز فرموده: «وَ البَلَدُ الطَّيِّبُ يَخرُجُ نَبَاتُهُ بِإذنِ رَبِّهِ وَ الَّذِى خَبُثَ لَا يَخرُجُ إلَّا نَكِداً».
و نيز از امارات اين كه قرآن كريم از طرف خداى تعالى نازل شده، يكى اين است كه اين كتاب، غرض خداى تعالى را از خلقت عالَم تأمين مى كند.
چون غرض خداى تعالى از اين عمل اين بوده كه بشر را به سوى سعادت زندگى دنيا و آخرت هدايت كند، و او را به وسيله وحى انذار نمايد و قرآن كريم، همين طور است. زيرا در همين آيه مورد بحث، اين معنا را خاطرنشان ساخته، مى فرمايد: «وَ لِتُنذِرَ أمَّ القُرَى وَ مَن حَولَهَا: تا أُمّ القرى و اطرافيان آن را انذار كنى».
و مقصود از «اُمّ القُرَى»، مكه مكرمه، و غرض از انذار آن، انذار اهل آن است، و مقصود از اطرافيان آن، اهالى قرا و شهرستان هاى روى زمين، و يا به گفته بعضی ها، بلاد مجاور آن است.
اين آيه دلالت دارد بر اين كه خداى تعالى، عنايت خاصى به مكه دارد. چون مكه معظّمه، حرم خداوند است، و دعوت اسلامى از آن جا شروع شده و به ساير نواحى عالَم منتشر گرديده است.
از آنچه گفته شد، اين معنا روشن گرديد كه از نظر سياق كلام و مخصوصا بنابر قرائت «لِيُنذِرَ»، به صيغه غيبت، مناسب تر آن است كه جملۀ مورد بحث را عطف بر «مصداق» بگيريم. همچنان كه زمخشرى نيز عطف گرفته، براى اين كه اين معطوف و آن معطوفٌ عليه، هر دو در اين كه مشتمل بر معناى غايت و نتيجه اند، مشترك مى باشند، و تقدير آيه چنين است: «لِيُصَدِّقَ مَا بَينَ يَدَيهِ وَ لِتُنذِرَ اُمَّ القُرَى: اين كتاب مباركى است كه ما نازلش كرديم تا كتاب هاى پيشين را تصديق نموده و تو با آن، مردم مكه و اطرافش را انذار كنى».
بعضى ديگر گفته اند: اين جمله عطف است بر كلمۀ «مبارك» و تقدير آيه، چنين است: «أنزَلنَاهُ لِتُنذِرَ أُمَّ القُرَى وَ مَن حَولَهَا: نازلش كرديم تا تو، به وسيله آن، مردم أُمُّ القُرى و اطراف آن را انذار كنی».
«وَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالاَخِرَةِ يُؤْمِنُونَ...»:
اين جمله، به منزله تفريع براى اوصافى است كه خداى سبحان، براى قرآن كريم بر شمرده. گويا خواسته است بفرمايد: بعد از آن كه ثابت شد كتاب مبارك و مصدقى كه ما نازلش كرده ايم، كتابى است كه به منظور انذار اهل زمين نازل شده، پس كسانى كه به نشأت آخرت ايمان دارند، به اين كتاب نيز ايمان خواهند آورد. زيرا اين كتاب منظور و ايده آل آخرتى آنان را كه همان ايمنى دائمى است، تأمين مى كند، و آنان را از عذاب دائمى مى ترساند.
سپس خداى تعالى، خصوصى ترين اوصاف اين مؤمنان را بيان نموده و آن، اين است كه: در امر نماز و عباداتى كه در آن خداى را ذكر مى كنند، محافظت و مراقبت دارند. و اين صفت، همان است كه در سوره «مؤمنون»، در خاتمه صفات مؤمنان ذكر كرده و فرموده: «وَ الَّذِينَ هُم عَلَى صَلَوَاتِهِم يُحَافِظُونَ».
و از اين كه در همان سوره، اولين صفت مؤمنان را خشوع دانسته و فرموده: «الَّذِينَ هُم فِى صَلَاتِهِم خَاشِعُونَ» استفاده مى شود كه مراد از «محافظت» هم در آن سوره و هم در اين آيه، همان خشوع در نماز و تذلّل و تأثّر باطنى از عظمت پروردگار در موقع ايستادن در مقام عبوديت اوست، ليكن ديگر مفسّران، «محافظت» را به مراقبت در اوقات نماز تفسير كرده اند.
گفتارى پيرامون معناى بركت، از نظر قرآن
راغب در مفردات مى گويد: اصل كلمه «بركت»، «بَرَك»، به فتحه باء و به معناى سينه شتر است، وليكن در غير اين معنا نيز استعمال مى شود. از آن جمله مى گويند: «فلانى، داراى بِركه است» و «بَرَكَ البَعِيرُ»، به معناى اين است كه: «شتر، سينۀ خود را به زمين زد».
و چون اين معنا، مستلزم يك نحو قرار گرفتن و ثابت شدن است، لذا كلمۀ مزبور را در ثبوت كه لازمۀ معناى اصلى است، نيز استعمال كرده و مى گويند: «اِبتَرَكُوا فِى الحَربِ: در جنگ پای برجا شده و به عقب بر نگشتند». و به همين مناسبت، آن محلى را كه مردان دلير و شجاعان لشكر موضع مى گيرند، «بَراكَاء» و «بُرُوكاء» مى نامند.
و نيز در جايى كه حيوان از راه رفتن باز مى ايستد و به هيچ وجه تكان نمى خورد، مى گويند: «اِبتَرَكَتِ الدَّابَّةُ»، و آب انبار را نيز به همين جهت «بِركه» مى نامند. براى اين كه آب انبار، محل ثابت شدن و قرار گرفتن آب است.
و «بركت»، ثبوت خير خداوندى است در چيزى، و اگر فرموده: «لَفَتَحنَا عَلَيهِم بَرَكَاتٍ مِنَ السَّمَاءِ وَ الأرضِ»، براى اين بوده كه خيرات در زمين و آسمان قرار گرفته، همچنان كه آب در بركه جاى مى گيرد.
و «مبارك»، چيزى است كه اين خیر در آن باشد و به همين معنا است آيه: «هَذَا ذِكرٌ مُبَارَكٌ أنزَلنَاهُ».
سپس مى گويد: از آن جايى كه خيرات الهى از مقام ربوبيتش به طور نامحسوس صادر مى شود، و مقدار و عدد آن هم قابل شمردن نيست، لذا به هر چيزى كه داراى زياده غيرمحسوسى است، مى گويند: اين چيز مبارك و داراى بركت است.
روايتى هم كه مى گويد: «هيچ مالى از صدقه دادن كم نمى شود»، مقصودش همين نقصان غيرمحسوس است، نه كاهش مخصوص، كه بعضى از زيانكاران پنداشته و در ردّ آن گفته اند: ما ترازو مى گذاريم و از فلان مال، مقدارى صدقه داده، سپس آن را بار ديگر مى سنجيم و مى بينيم كه به مقدار صدقه كم شده است.
راغب سپس اضافه كرده است كه: مراد از «تبارك الله»، اختصاص خداوند است به خيرات.
پس بنابراين، «بركت» به معناى خيرى است كه در چيزى مستقر گشته و لازمۀ آن شده باشد، مانند بركت در نسل، كه به معناى فراوانى اعقاب، يا بقاى نام و دودمان است، و بركت در غذا، كه به معناى سير كردن مردم بيشترى است، و بركت در وقت، كه به معناى گنجايش داشتن براى انجام كارى است كه آن مقدار وقت معمولا گنجايش انجام چنان كارى را ندارد.
چيزى كه هست، از آن جا كه غرض از دين، تنها و تنها، سعادت معنوى و يا حسى منتهى به معنوى است، لذا مقصود از «بركت» در لسان دين، آن چيزى است كه در آن خير معنوى و يا مادى منتهى به معنوى باشد. مانند آن دعايى كه ملائكه در حق ابراهيم «عليه السلام» كرده و گفتند: «رَحمَةُ الله وَ بَرَكَاتُهُ عَلَيكُم أهلَ البَيتِ»، كه مراد از آن، بركت معنوى، مانند دين و قرب خدا و ساير خيرات گوناگون معنوی، و نيز بركت حسّى، مانند مال و كثرت و بقاى نسل و دودمان و ساير خيرات مادى است كه برگشت آن، به معنويات مى باشد.
بنابر آنچه گفته شد، معناى «بركت» مانند امور نسبى به اختلاف اغراض مختلف مى شود، چون خيريت هر چيزى به حسب آن غرضى است كه متعلق به آن مى شود. مثلا طعامى كه انسان مى خورد، بعضى غرضشان از خوردن آن، سير شدن است و بعضى، غرضشان از خوردن آن، تنها حفظ سلامت است. چون غذاى مورد نظرشان را در ميان همه غذاها نسبت به مزاج خود سالمتر تشخيص داده، بعضى ديگر غذایى را كه مى خورند منظورشان استشفاء به آن و بهبودى كسالتى است كه دارند. بعضى ديگر، نظرشان از فلان غذا تحصيل نورانيتى است در باطن كه بدان وسيله بهتر بتوانند خداى را عبادت كنند.
پس وقتى عمل واحدى، چند جور غرض متعلق به آن مى شود، «بركت» در آن نيز، معنايش مختلف مى گردد، ولى جامع همه آن معانى، اين است كه خداوند خير منظور را با تسبيب اسباب و رفع موانع در آن غذا قرار داده و در نتيجه غرض از آن حاصل گردد.
پس نبايد پنداشت كه نزول بركت الهى بر چيزى منافات با عمل ساير عوامل دارد. زيرا همان طورى كه در ابحاث قبلى گذرانديم، معناى اين كه خداوند اراده كرده كه فلان چيز داراى بركت و خير كثير باشد، اين نيست كه اثر اسباب و علل مقتضى را ابطال كند. براى اين كه اراده خداوند، سببى است در طول ساير علل و اسباب، نه در عرض آن.
مثلا اگر مى گوييم: خداوند فلان طعام را بركت داده، معنايش اين نيست كه علل و اسبابى را كه در آن طعام و در مزاج خورنده آن است، همه را ابطال كرده و اثر شفا و يا نورانيت را از پيش خود در آن قرار داده، بلكه معنايش اين است كه اسباب مختلفى را كه در اين ميان است، طورى رديف كرده و ترتيب داده، كه همان اسباب، نتيجه مطلوب را از خوردن آن غذا به دست مى دهند، و يا باعث مى شود كه فلان مال ضايع نمى گردد و يا دزد آن را به سرقت نمى برد، دقت فرمایيد.
لفظ «بركت»، از الفاظى است كه در لسان دين بسيار استعمال شده است. از آن جمله، در آيات قرآنى و همچنين در موارد بسيارى در اخبار و احاديث، و نيز در تورات و انجيل، در مواردى كه عطيّه هاى الهى را به انبياء و همچنين عطيه كهنه را به ديگران نقل مى كند، اين لغت بسيار به كار رفته، بلكه در تورات، «بركت» را مانند سنتى جارى گرفته است.
از آنچه گذشت، بطلان رأى منكران «بركت» به خوبى روشن گرديد. ادّعاى آنان، به طورى كه قبلا از راغب نقل كرديم، اين بود كه: اثرى كه اسباب طبيعى در اشياء باقى مى گذارد، جايى براى اثر كردن هيچ سبب ديگر نمى گذارد، و خلاصه چيزى به نام «بركت» و يا به هر اسم ديگرى نيست كه اثر اسباب طبيعى را در اشيا باطل كرده و خود در آن اثر كند. غافل از اين كه سببيت خداى تعالى و بركت او در طول ساير اسباب است، نه در عرض آن، تا كار تأثير آن، به مزاحمت با ساير اسباب و ابطال آثار آن ها بكشد.
«وَ مَنْ أَظلَمُ مِمَّنِ افْترَى عَلى اللَّهِ كَذِباً...مَا أَنزَلَ اللَّهُ»:
خداى تعالى، در اين آيه، سه مورد از موارد «ظلم» را - كه شديدترين مراتب ظلم را دارا است و عقل در شناعت و رسوايى آن هيچ ترديدى ندارد - برشمرده، و به همين جهت، آن را به صورت سؤال ذكر كرده است.
غرض از ايراد آن به صورت سؤال، اين است كه: مطلب را به عقل خود مرتكبان آن واگذار نموده و از عقل سليم، انصاف بخواهد.
گويا خواسته است بفرمايد: اى رسول گرامى من! تو به اين مردم بگو كه مسأله خضوع در برابر حق، اختصاص به كسى ندارد. من و شما ناگزيريم از اين كه در برابر آن خاضع شده و از قبول آن استكبار نكنيم، و با ارتكاب عملى كه شديدترين و زشت ترين مراتب ظلم را دارا است، نسبت به حق تعالى استكبار نورزيم، و آن عمل، همانا «ظلم» بر خود خداى تعالى است. خود انصاف دهيد آيا جايز است كه شما به دروغ بر خداى تعالى افترا بسته، براى او شركايى اتخاذ كنيد و همان ها را شفيع قرار دهيد؟
آيا اگر من از پيش پروردگا عالَم رسالت نداشته باشم، جايز است كه ادّعاى نبوت كرده و بگويم «به من وحى مى رسد»؟ آيا كسى مى تواند بگويد: «به زودى من نيز مانند آنچه خدا نازل كرده، نازل مى كنم»، و با گفتن چنين سخنى، حكم خدا را به مسخره گرفته و آيات او را استهزا كند؟ ناگزير هر شنونده اى كه داراى عقل سليم باشد، در اين سه سؤال به حق اعتراف مى كند.
پس معلوم شد كه سؤالى كردن مطلب، بهتر طرف را به انقياد در مى آورد، و زودتر نبوت مورد ادعا را مى پذيرد. چون وقتى بنا را بر اين گذاشتند كه ديگر بى جهت به خدا افترا نبندند و به وى شرك نورزند، و ديگر آن هايى كه مى گفتند: «سَأُنزِلُ مِثلَ مَا أنزَلَ اللهُ»، از اين گونه سخنان مسخره آميز اجتناب ورزيد، و پيغمبر اكرم هم، سرگرم انجام وظيفه نبوت خود باشد، قطعا نبوتش بدون معارض خواهد شد.
مراد از افتراء زدن به دروغ بر خدا، در آیه شریفه
در اين جا «افتراء بر خدا»، كه يكى از ظلم هاى مذكور در آيه است، اعم از ادعاى دروغى وحى و نبوت است كه دومى آن ظلم ها مى باشد، و لذا بعضى از مفسّران گفته اند: ذكر دومى در اين آيه، ذكر خاص است بعد از عام، و با اين كه افتراء بر خدا، ادّعاى دروغى نبوت را هم شامل مى شود، اگر آن را نيز ذكر كرده، براى اين است كه عظمت آن و اعتناى به امر آن را برساند.
وليكن گرچه افتراء بر خداى تعالى، ادّعاى دروغى نبوت را هم در بر مى گيرد، اما در اين جا، مقصود از آن، همان شرك به خداى سبحان است، و اگر به آن تصريح نكرد تا احتمال ذكر خاص بعد از عام پيش نيايد، براى اين بود كه گفتيم می خواست از خود مردم و مشركان انصاف بخواهد، و عصبيت جاهليت آنان را تحريك نكرده و داعى نخوت و استكبارشان را بيدار نكرده باشد.
پس مقصود از اين كه فرمود: «مِمَّن افتَرَى عَلَى اللهِ كَذِباً»، غير آن چيزى است كه از جملۀ «أو قَالَ أُوحِىَ إلَىَّ وَ لَم يُوحَ إلَيه» اراده شده، هرچند به ظاهر يكى از آن دو، عام و ديگرى خاص به نظر برسد. به دليل اين كه در ذيل آيه، تنها سؤال از مشركان و تهديد آنان را به عذاب عنوان مى كند، و اگر مقصود از افتراء، آن معناى اعم بود، مى بايست در ذيل آيه، عذاب را متوجه كسى كند كه به خدا افتراء بسته است، نه فقط به مشركان.
و اما اين كه بعضى از مفسّران گفته اند: جملۀ «أو قَالَ أُوحِىَ إلَىَّ وَ لَم يُوحَ إلَيهِ شَئٌ»، در باره «مسيلمه كذّاب» نازل شده كه ادعاى نبوت مى كرده، صحيح نيست و با سياق آيات، همان طورى كه دانستيد، سازگار نمى باشد، گرچه كلام مزبور با صرف نظر از سياق، اعم است.
علاوه بر اين كه سوره «انعام»، همچنان كه مكرر گفته ايم، سوره اى است مكّى، و «مسيلمه كذّاب»، ادعاى نبوتش بعد از هجرت رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» اتفاق افتاده. گو اين كه مفسّر مزبور، عقيده دارد كه آيه مورد بحث از ميان آيات اين سوره در مدينه نازل شده، وليكن إن شاء الله، به زودى در بحث روايتى ما خواهد آمد كه اين ادّعا نيز صحيح نيست.
« وَ مَن قَالَ سَأُنزِلُ مِثلَ مَا أنزَلَ اللهُ » - ظاهر اين جمله، حكايت سخنى است كه گفته شده. يعنى مى رساند كه كسى اين حرف را قبلا گفته و غرضش هم از آن، استهزاء به قرآن كريم بوده. به دليل اين كه وعده داده كه «مثل آنچه را كه خدا نازل كرده، نازل خواهم كرد»، و نگفته «مثل آنچه را كه محمّد «صلى الله عليه و آله و سلم» مى گويد، خواهم گفت». و نيز نگفته «به زودى خواهم آورد براى شما مثل آنچه كه محمّد آورده».
مفسّران ديگر هم، اين معنا را قبول دارند كه آيه مورد بحث، حكايت حرفى است كه در خارج زده شده. چيزى كه هست، بعضى از مفسّران، آن را اشاره گرفته اند به قول آن كسى كه گفته: «لَو نَشَاءُ لَقُلنَا مِثلَ هَذَا إن هَذَا إلَّا أسَاطِيرُ الأوَّلِينَ».
و بعضى ديگر، آن را اشاره به قول «عبدالله بن سعد بن ابى سرح» گرفته كه گفته بود: «من مانند آنچه خدا به محمّد فرستاده، فرود مى آورم»، و گفته است كه آيه شريفه در مدينه نازل شده. و بعضى چيز ديگرى گفته اند.
و اشكال ما به آنان، اين است كه: ظاهر آيه با هيچ يك از اين حرف ها انطباق ندارد. براى اين كه ظاهر آيه مورد بحث، اين است كه شخصى وعده داده كه «من به زودى مثل آنچه را كه خدا نازل كرده، نازل مى كنم»، به خلاف آيه «لَو نَشَاءُ...»، كه وعده به آينده نيست، بلكه كلامى است مشروط. و همچنين به خلاف كلام عبدالله كه به فرضى هم روايتش صحيح باشد و در صحت آن اشكالى نباشد، إخبار از امرى است حالى و واقع شدنى، نه وعده به آينده.
و به هر حال، جمله مزبور، از كلامى حکایت مى كند كه بعضى از مشركان، از باب استكبار، بر خداى تعالى گفته اند.
و اگر لفظ «مَن» را در اين جا تكرار كرده و در جملۀ «أو قَالَ أُوحِىَ إلَىَّ...» تكرار نكرد و نفرمود: «وَ مَن قَالَ»، براى اين است كه گرچه ظلم هاى مذكور در آيه، سه قسم است، وليكن از يك نظر ديگرى، دو قسم ظلم است:
قسم اول: خاضع نشدن در برابر پروردگار و منقاد نگشتن نسبت به امر اوست، كه اول و دوم از آن سه ظلم، از اين قسم اند. و قسم دوم: علاوه بر خاضع نشدن، استكبار ورزيدن نسبت به او و به آيات اوست.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |