گمنام

تفسیر:المیزان جلد۸ بخش۵: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
بدون خلاصۀ ویرایش
برچسب‌ها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۷: خط ۷:
<span id='link38'><span>
<span id='link38'><span>
==در آفريدن خلايق و مخصوصا كفارى كه نتيجه خلقتشان خلود در آتش است، چه حكمتى است؟ ==
==در آفريدن خلايق و مخصوصا كفارى كه نتيجه خلقتشان خلود در آتش است، چه حكمتى است؟ ==
اما شبهه اول كه گفت در آفريدن خلايق و مخصوصا كفارى كه نتيجه خلقت شان خلود در آتش است چه حكمتى است؟ در جواب آن مى پرسيم اولا آيا مقصود وى از خلايق مطلق خلايق و ما سوى الله است يا فقط انسان؟ و ثانيا مرادش از حكمت ، خير و صلاحى است كه فاعل را به فعل واميدارد و يا نتيجه اى است كه پس از انجام فعل عايد فاعل مى گردد؟
اما شبهه اول، كه گفت: در آفريدن خلايق و مخصوصا كفارى كه نتيجه خلقت شان، خلود در آتش است، چه حكمتى است؟ در جواب آن مى پرسيم:


اگر مقصودش شق اول باشد جوابش خوب روشن است ، براى اينكه خداى تعالى در فاعليت خود و آفريدن خلايق محتاج به داعى و غرضى كه فاعليتش را تمام كند نيست، بلكه به برهان قطعى فاعليت او تمام بوده و او به ذات خود مبداء جميع موجودات و منبع جميع خيرات است، و معلوم است كه اقتضاى مبدا و علت براى ايجاد معلولش اقتضايى ضرورى و غير قابل تخلف است، و سؤال از آن به منزله سؤ ال از جود حاتم و بذل و بخشش هر صاحب ملكه جود است ، زيرا همانطورى كه ملكه جود ذاتا اقتضاى ظهور و بروز و بذل و بخشش دارد و در بروز اثرش چيز ديگرى مؤثر نيست.
اولا آيا مقصود وى از خلايق، مطلق خلايق و ماسوى الله است، يا فقط انسان؟ و ثانيا، مرادش از حكمت، خير و صلاحى است كه فاعل را به فعل وا می دارد، و يا نتيجه اى است كه پس از انجام فعل، عايد فاعل مى گردد؟


و خلاصه همانطورى كه ظهور اثر جود براى آن ضرورى است، و خواه ناخواه هر مستحقى به مقدار استعداد و استحقاقش از آن متنعم مى شود همچنين اقتضاى ايجاد معلول براى علت و مبدا آن ضرورى است. و همانطورى كه در مساءله جود اختلاف مستحقين در نيل به خيرات شخص جواد مربوط به اختلاف استحقاق خود آنان است نه به آن شخص همچنين اختلاف موجودات در مراتب كمال وجودشان مستند به خود آنان است نه به خداوندى كه مبدا وجود است . پس سؤال از اينكه در خلقت كافر چه حكمتى بوده سؤالى است بيجا.
اگر مقصودش شق اول باشد، جوابش خوب روشن است. براى اين كه خداى تعالى در فاعليت خود و آفريدن خلايق، محتاج به داعى و غرضى كه فاعليتش را تمام كند، نيست، بلكه به برهان قطعى، فاعليت او تمام بوده و او به ذات خود مبدأ جميع موجودات و منبع جميع خيرات است. و معلوم است كه اقتضاى مبدأ و علت براى ايجاد معلولش، اقتضايى ضرورى و غير قابل تخلف است. و سؤال از آن، به منزله سؤال از جود حاتم و بذل و بخشش هر صاحب ملكه جود است. زيرا همان طورى كه ملكه جود، ذاتا اقتضاى ظهور و بروز و بذل و بخشش دارد و در بروز اثرش چيز ديگرى مؤثر نيست.  


و اگر مقصودش از حكمت معناى دوم آن است جوابش اين است كه كار خدا را نمى توان به كارهاى غير او مقايسه كرد، و آن را محكوم به احكام عقل نمود، مثلا اگر عقل حكم مى كند به اينكه فاعل هر فعلى بايد در كارى كه مى كند فايده و نتيجه اى در نظر داشته باشد در جايى است كه فاعل در صورت نكردن آن كار آن نتيجه عايدش نشود، و بخواهد با انجام آن كار استكمال نموده و به مقدار كمالى كه در آن فعل هست به كمالات خود بيفزايد، و كمبودى را در خود جبران نمايد.
و خلاصه همان طورى كه ظهور اثر جود براى آن ضرورى است، و خواه ناخواه هر مستحقى به مقدار استعداد و استحقاقش از آن متنعم مى شود، همچنين اقتضاى ايجاد معلول براى علت و مبدأ آن ضرورى است.  


و اما خداوندى كه تمامى كمالات و خيرات در ذاتش مجتمع است لازم نيست كه در كار خود فايده اى را در نظر بگيرد، زيرا فايده و نتيجه كارهاى او در ذات او موجود هست، چه آن كار را بكند و چه نكند، گو اينكه فوايد بيشمارى هم بر كارهايش مترتب مى شود، زيرا اين فوايد مقصود بالاصاله و اولا و بالذات نيست، بلكه مقصود بالعرض است.
و همان طورى كه در مسأله جود، اختلاف مستحقين در نيل به خيرات شخص جواد مربوط به اختلاف استحقاق خود آنان است، نه به آن شخص، همچنين اختلاف موجودات در مراتب كمال وجودشان، مستند به خود آنان است، نه به خداوندى كه مبدأ وجود است. پس سؤال از اين كه در خلقت كافر، چه حكمتى بوده، سؤالى است بيجا.
 
و اگر مقصودش از حكمت، معناى دوم آن است، جوابش اين است كه: كار خدا را نمى توان به كارهاى غير او مقايسه كرد، و آن را محكوم به احكام عقل نمود. مثلا اگر عقل حكم مى كند به اين كه فاعل هر فعلى، بايد در كارى كه مى كند، فايده و نتيجه اى در نظر داشته باشد، در جايى است كه فاعل در صورت نكردن آن كار آن نتيجه عايدش نشود، و بخواهد با انجام آن كار استكمال نموده و به مقدار كمالى كه در آن فعل هست، به كمالات خود بيفزايد، و كمبودى را در خود جبران نمايد.
 
و اما خداوندى كه تمامى كمالات و خيرات در ذاتش مجتمع است، لازم نيست كه در كار خود فايده اى را در نظر بگيرد. زيرا فايده و نتيجه كارهاى او در ذات او موجود هست. چه آن كار را بكند و چه نكند. گو اين كه فوايد بيشمارى هم بر كارهايش مترتب مى شود. زيرا اين فوايد، مقصود بالاصاله و اولا و بالذات نيست، بلكه مقصود بالعرض است.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۵۵ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۵۵ </center>
و اگر چنانچه ابليس از حكمت خلقت خصوص انسان سؤال كرده و به همين ملاحظه در ذيل كلامش گفته : (( و با اينكه مى دانست كه اگر كفار خلق شوند مستوجب آتش خواهند بود چرا آنان را خلق كرد(( جوابش ‍ اين است كه: آرى ، در خلقت انسان حكمت به معناى دوم (نتيجه ) وجود ندارد، براى همانكه گفتيم خداى تعالى كه فاعل خلقت انسان است غنى بالذات است ، و احتياجى به هيچ چيز از ما سواى خود ندارد تا بخواهد با خلقت آن چيز آن احتياج را بر طرف سازد. وليكن حكمت به معناى اول (داعى ) وجود دارد و آن همين است كه ماده اى زمينى و ناچيز را با تركيب خاصى به جايى برساند كه با پيمودن راه تكامل به گوهرى آسمانى و شريف مبدل گشته و از نظر مراتب كمال از هر موجود ديگرى برترى يابد، و از جهت تقرب به خداوند هيچ موجودى به پايه او نرسد، چنين حكمتى در خلقت انسان وجود دارد.  
و اگر چنانچه ابليس از حكمت خلقت خصوص انسان سؤال كرده و به همين ملاحظه در ذيل كلامش گفته: «و با اين كه مى دانست كه اگر كفار خلق شوند، مستوجب آتش خواهند بود، چرا آنان را خلق كرد»، جوابش ‍ اين است كه: آرى. در خلقت انسان، حكمت به معناى دوم (نتيجه) وجود ندارد. براى همان كه گفتيم خداى تعالى كه فاعل خلقت انسان است، غنى بالذات است، و احتياجى به هيچ چيز از ماسواى خود ندارد، تا بخواهد با خلقت آن چيز، آن احتياج را بر طرف سازد.  


البته نبايد توقع داشت كه تمامى افراد بشر به اين پايه از ترقى برسند، براى اينكه اين موجود هم خودش ‍ از اضدادى تركيب يافته، و هم در عالمى به سر مى برد كه عالم تزاحم و تضاد است ، و علل و اسباب موافق و مخالفى از هر سو احاطه اش كرده و نمى گذارد همه افراد آن استعداد ذاتى خود را حفظ نموده و از اين گرداب نجات يابند، خواه ناخواه جز عده معدودى از افراد نخبه و برجسته آن به سعادت مطلوب خود نمى رسند.
وليكن حكمت به معناى اول (داعى) وجود دارد و آن، همين است كه ماده اى زمينى و ناچيز را با تركيب خاصى به جايى برساند كه با پيمودن راه تكامل، به گوهرى آسمانى و شريف مبدل گشته و از نظر مراتب كمال از هر موجود ديگرى برترى يابد، و از جهت تقرب به خداوند، هيچ موجودى به پايه او نرسد. چنين حكمتى در خلقت انسان وجود دارد.  


اين مطلب اختصاص به جنس بشر ندارد، بلكه جميع موجوداتى كه از مواد موجود در اين نشاءت تكون يافته و مى يابند محكوم به اين حكم هستند، هيچ نوعى از انواع حيوانات ، يا نباتات ، يا معدنيات نخواهيد يافت كه جميع افراد و اشخاص آن به كمال وجود خود نايل شده باشند، بلكه غالبا افراد در برابر علل و اسبابى كه منافى با تكامل و مانع از پيشرفت آنها است و از نظر عليت و سببيتى كه دارند خواه ناخواه اثر خود را مى كنند محكوم گرديده و قبل از رسيدن به كمال خود از بين مى روند، و با فرض عليت آن علل ممكن نيست كه جميع افراد انواع به كمال متوقع خود برسند، زيرا فرض اينكه هيچيك از افراد انواع از عوامل منافى با آن متاءثر نشوند، مثلا هيچ گياهى از حرارت و برودت و نور و ظلمت و خشكى و رطوبت و سمومات و مواد زمينيى كه منافى با تركيب خاص آن است متاءثر نگردد فرضى است كه هم فرض تركيب خاص آن گياه را و هم فرض عليت و سببيت آن عوامل را باطل مى سازد، و معلوم است كه ابطال اين دو فرض ابطال نظام كون است - دقت فرماييد -.
البته نبايد توقع داشت كه تمامى افراد بشر به اين پايه از ترقى برسند. براى اين كه اين موجود، هم خودش ‍ از اضدادى تركيب يافته، و هم در عالَمى به سر مى برد كه عالَم تزاحم و تضاد است، و علل و اسباب موافق و مخالفى از هر سو احاطه اش كرده، و نمى گذارد همه افراد، آن استعداد ذاتى خود را حفظ نموده و از اين گرداب نجات يابند. خواه ناخواه جز عده معدودى از افراد نخبه و برجسته آن به سعادت مطلوب خود نمى رسند.


خواهيد گفت: آرى ، اين اشكال هست، وليكن بطلان مساعى بعضى از افراد و سقوط آنان نيز فرضى است غير قابل قبول.
اين مطلب اختصاص به جنس بشر ندارد، بلكه جميع موجوداتى كه از مواد موجود در اين نشأت تكون يافته و مى يابند، محكوم به اين حكم هستند. هيچ نوعى از انواع حيوانات، يا نباتات، يا معدنيات نخواهيد يافت كه جميع افراد و اشخاص آن به كمال وجود خود نايل شده باشند، بلكه غالبا افراد در برابر علل و اسبابى كه منافى با تكامل و مانع از پيشرفت آن ها است و از نظر عليت و سببيتى كه دارند، خواه ناخواه اثر خود را مى كنند، محكوم گرديده و قبل از رسيدن به كمال خود از بين مى روند، و با فرض عليت آن علل، ممكن نيست كه جميع افراد انواع به كمال متوقع خود برسند. زيرا فرض اين كه هيچيك از افراد انواع از عوامل منافى با آن متأثر نشوند.
 
مثلا هيچ گياهى از حرارت و برودت و نور و ظلمت و خشكى و رطوبت و سمومات و مواد زمينيى كه منافى با تركيب خاص آن است، متأثر نگردد، فرضى است كه هم فرض تركيب خاص آن گياه را و هم فرض عليت و سببيت آن عوامل را باطل مى سازد. و معلوم است كه ابطال اين دو فرض، ابطال نظام كون است - دقت فرماييد -.
 
خواهيد گفت: آرى، اين اشكال هست، وليكن بطلان مساعى بعضى از افراد و سقوط آنان نيز، فرضى است غير قابل قبول.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۵۶ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۵۶ </center>
در جواب گوييم كه: چنين نيست ، و در صورتى كه بطلان مساعى بعضى از افراد باعث تكامل بعضى ديگر و رسيدن آنان به سعادت و كمالى كه براى نوع متوقع است بشود هيچ اشكال ندارد، زيرا بنابر فرض ما كه عالم خلقت ظرفيت تكامل همه افراد را ندارد چه عيبى دارد كه در راه حصول افرادى نخبه و با ارزش افراد بى ارزشى از بين بروند، و چرا اين عمل را استرباح حقيقى ندانيم ، و آن را گزاف و يا تبذير بخوانيم؟ وقتى گزاف است كه از ابتدا غرض از آفرينش آنان اضمحلال و از بين رفتن شان باشد. و حال آنكه خداى تعالى انسان را براى اضمحلال نيافريده، بلكه آفريده تا همه افراد آن كامل و همه رهروان به سوى سعادت دنيا و آخرت باشند
در جواب گوييم كه: چنين نيست، و در صورتى كه بطلان مساعى بعضى از افراد باعث تكامل بعضى ديگر و رسيدن آنان به سعادت و كمالى كه براى نوع متوقع است بشود، هيچ اشكال ندارد. زيرا بنابر فرض ما كه عالَم خلقت ظرفيت تكامل همه افراد را ندارد، چه عيبى دارد كه در راه حصول افرادى نخبه و با ارزش، افراد بى ارزشى از بين بروند، و چرا اين عمل را استرباح حقيقى ندانيم، و آن را گزاف و يا تبذير بخوانيم؟ وقتى گزاف است كه از ابتدا غرض از آفرينش آنان، اضمحلال و از بين رفتن شان باشد. و حال آن كه خداى تعالى، انسان را براى اضمحلال نيافريده، بلكه آفريده تا همه افراد آن كامل و همه رهروان به سوى سعادت دنيا و آخرت باشند.


چيزى كه هست از آنجايى كه انسان به وجود نمى آيد مگر از تركيب مادى خاصى ، و آن تركيب هم به وجود نمى آيد مگر در تحت نظام مادى كه در سراسر اجزاى عالم حكمفرما است، و آن اجزا را به هم مرتبط ساخته آنها را مؤثر در يكديگر و متاءثر از همديگر نموده است لذا در چنين شرايطى قهرا بعضى از افراد به كمال خود نمى رسند و قبل از رسيدن به آن از بين مى روند.
چيزى كه هست، از آن جايى كه انسان به وجود نمى آيد، مگر از تركيب مادى خاصى، و آن تركيب هم به وجود نمى آيد، مگر در تحت نظام مادى كه در سراسر اجزاى عالَم حكمفرما است، و آن اجزا را به هم مرتبط ساخته، آن ها را مؤثر در يكديگر و متأثر از همديگر نموده است، لذا در چنين شرايطى، قهرا بعضى از افراد به كمال خود نمى رسند و قبل از رسيدن به آن، از بين مى روند.


پس نبايد اشكال كرد و گفت چرا خداى تعالى كافر آفريده؟ او كافر نيافريده ، او هر كه را آفريده غرض اولى و ذاتيش اين بوده كه به سعادت انسانيت نائل آيد، البته غرض و اراده ثانوى و عرضيش هم اين است كه در شرايط ديگرى از آن سعادت محروم شود، حال اگر عده اى به اختيار خود، خود را در تحت آن شرايط قرار دادند و از سعادت محروم شدند آيا اين محروميت را بايد به خدا نسبت داد؟ و آيا خداى تعالى بخاطر اينكه اين محروميتها پيش نيايد و عده اى كارشان به دوزخ نيانجامد اراده اولى و ذاتى خود را هم عملى نسازد؟ و اگر عملى ساخت و در نتيجه اين محروميتها پيش آمد، بصرف اينكه عالم به آن بوده بايد به وى اعتراض ‍ كرد و يا كفر و دوزخى شدن كافر را به او نسبت داد؟  
پس نبايد اشكال كرد و گفت چرا خداى تعالى كافر آفريده؟ او كافر نيافريده. او هر كه را آفريده، غرض اولى و ذاتی اش اين بوده كه به سعادت انسانيت نائل آيد. البته غرض و اراده ثانوى و عرضی اش هم، اين است كه در شرايط ديگرى از آن سعادت محروم شود. حال اگر عده اى به اختيار خود، خود را در تحت آن شرايط قرار دادند و از سعادت محروم شدند، آيا اين محروميت را بايد به خدا نسبت داد؟ و آيا خداى تعالى به خاطر اين كه اين محروميت ها پيش نيايد و عده اى كارشان به دوزخ نيانجامد، اراده اولى و ذاتى خود را هم عملى نسازد؟ و اگر عملى ساخت و در نتيجه اين محروميت ها پيش آمد، به صرف اين كه عالم به آن بوده، بايد به وى اعتراض كرد، و يا كفر و دوزخى شدن كافر را به او نسبت داد؟  


حاشا، زيرا گفتيم علت تامه كفر، عوامل و اسباب خارجى بسيار زيادى است كه همه دست بدست هم داده و در آخر اختيار خود كافر هم ضميمه آن شده و كفر را به وجود آورده است، و همينكه پاى اختيار به ميان آمد ديگر نمى توان آن را به ديگرى نسبت داد.
حاشا، زيرا گفتيم علت تامه كفر، عوامل و اسباب خارجى بسيار زيادى است، كه همه دست به دست هم داده و در آخر، اختيار خود كافر هم ضميمه آن شده و كفر را به وجود آورده است، و همين كه پاى اختيار به ميان آمد، ديگر نمى توان آن را به ديگرى نسبت داد.


و اما مساله قضا و قدر خداوند بر كفر، اين نيز به اين طريق جارى شده كه كافر به اختيار خود كفر بورزد، نه به اينكه از او سلب اختيار و اراده شود و او مجبور به قبول كفر گردد درست مانند سنگى كه به هوا پرتاب مى شود و آن سنگ بر اثر كشش و جاذبه زمين مجبور به سقوط مى شود.
و اما مسأله قضا و قدر خداوند بر كفر، اين نيز به اين طريق جارى شده كه كافر به اختيار خود كفر بورزد، نه به اين كه از او سلب اختيار و اراده شود و او مجبور به قبول كفر گردد. درست مانند سنگى كه به هوا پرتاب مى شود و آن سنگ بر اثر كشش و جاذبه زمين، مجبور به سقوط مى شود.
<span id='link39'><span>
<span id='link39'><span>


==تكليف بندگان براى خدا چه سودى دارد؟! ==
==تكليف بندگان براى خدا چه سودى دارد؟! ==
اما شبهه دوم ، و اينكه فايده تكليف چيست ؟ و با اينكه تكليف براى خداى تعالى نفع و ضررى ندارد چرا بندگان را بدون جهت گرانبار ساخته است؟
اما شبهه دوم، و اين كه فايده تكليف چيست؟ و با اين كه تكليف براى خداى تعالى نفع و ضررى ندارد، چرا بندگان را بدون جهت گرانبار ساخته است؟
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۵۷ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۵۷ </center>
اين شبهه نيز مغالطه و قياس كردن كار فاعل ناقص و فقير است به كار فاعل تام و غنى بالذات، زيرا حكم عقل به اينكه (( فاعل بايد فعلى را انجام دهد كه از آن نفعى عايدش شود(( در فاعلى است كه ناقص باشد و بخواهد با فعل خود نقص خود را جبران نمايد نه فاعلى كه غنى بالذات است، عقل چنين حكم عمومى ندارد كه حتى فاعلى هم كه غنى بالذات است و هيچ جهت نقصى در او نيست بايد در فعل خود فايده اى را در نظر بگيرد، و از آن منتفع شود، و نيز نمى تواند حكم كند به اينكه صدور فعل از چنين فاعلى محال و ممتنع است.
اين شبهه نيز، مغالطه و قياس كردن كار فاعل ناقص و فقير است، به كار فاعل تام و غنى بالذات. زيرا حكم عقل به اين كه «فاعل بايد فعلى را انجام دهد كه از آن نفعى عايدش شود»، در فاعلى است كه ناقص باشد و بخواهد با فعل خود نقص خود را جبران نمايد، نه فاعلى كه غنى بالذات است. عقل چنين حكم عمومى ندارد كه حتى فاعلى هم كه غنى بالذات است و هيچ جهت نقصى در او نيست، بايد در فعل خود فايده اى را در نظر بگيرد، و از آن منتفع شود. و نيز نمى تواند حكم كند به اين كه صدور فعل از چنين فاعلى، محال و ممتنع است.
 
تكليف هم مثل اصل ايجاد به منظور احسان بر بندگان است، زيرا گرچه امرى اعتبارى و قراردادى است، و در متن آن احكامى كه مربوط به امور واقعى و خارجى است، جريان ندارد، وليكن همين امر اعتبارى در عين اعتبارى بودنش، اين اثر را دارد كه مكلفين را به كمالات تازه اى كه فاقد آنند، مى رساند. پس تكليف رابط ميان دو حقيقت است: حقيقت ناقص انسانى (قبل از انجام تكليف). و حقيقت كامل آن (پس از انجام تكليف).


تكليف هم مثل اصل ايجاد به منظور احسان بر بندگان است ، زيرا گر چه امرى اعتبارى و قراردادى است ، و در متن آن احكامى كه مربوط به امور واقعى و خارجى است جريان ندارد، و ليكن همين امر اعتبارى در عين اعتبارى بودنش اين اثر را دارد كه مكلفين را به كمالات تازه اى كه فاقد آنند مى رساند، پس تكليف رابط ميان دو حقيقت است: حقيقت ناقص ‍ انسانى (قبل از انجام تكليف) و حقيقت كامل آن (پس از انجام تكليف).
توضيح اين معنا به طور خلاصه اين است كه:  


توضيح اين معنا بطور خلاصه اين است كه : مشاهده و برهان اين معنا را ثابت كرده كه تمامى انواع موجودات و نظامى كه در آنها حكمفرما است ، و خلاصه جهانى كه ما آن را جهان ماده مى ناميم در تحت يك حركت در گردش است ، و اين حركت براى هر نوع از انواع موجودات بقا و وجود ممتدى را كه ابتدايش وجود ناقص و انتهايش وجود كامل است ترسيم نموده است ، و بين اجزاى اين امتداد در وجود كه نامش بقا است ارتباطى وجودى و حقيقى برقرار است كه جزء سابق را به جزء لاحق رسانيده بدين وسيله آن نوع را از اين منزل به آن منزل سير مى دهد، و اين موجود از همان ابتداى وجودش جز براى رسيدن به آخرين مرحله از كمالى كه رسيدن به آن برايش ممكن است در تحت اين حركت قرار نگرفته ، مثلا يك دانه گندم كه نوعى از انواع موجودات اين جهان است از همان ابتداى جوانه زدن مى خواهد به آخرين مرحله از كمال خود رسيده بوته اى كامل و داراى سنبل شود. يك نطفه از نوعى از انواع حيوانات از همان ابتداى وجودش به سوى فرد كاملى كه داراى جميع كمالات نوعيه باشد در حركت است ، و همچنين ساير موجودات.
مشاهده و برهان، اين معنا را ثابت كرده كه تمامى انواع موجودات و نظامى كه در آن ها حكمفرما است، و خلاصه جهانى كه ما آن را جهان ماده مى ناميم، در تحت يك حركت در گردش است، و اين حركت براى هر نوع از انواع موجودات، بقا و وجود ممتدى را كه ابتدايش وجود ناقص و انتهايش وجود كامل است، ترسيم نموده است، و بين اجزاى اين امتداد در وجود كه نامش بقا است، ارتباطى وجودى و حقيقى برقرار است كه جزء سابق را به جزء لاحق رسانيده، بدين وسيله آن نوع را از اين منزل به آن منزل سير مى دهد. و اين موجود، از همان ابتداى وجودش، جز براى رسيدن به آخرين مرحله از كمالى كه رسيدن به آن برايش ممكن است، در تحت اين حركت قرار نگرفته. مثلا يك دانه گندم كه نوعى از انواع موجودات اين جهان است، از همان ابتداى جوانه زدن مى خواهد به آخرين مرحله از كمال خود رسيده، بوته اى كامل و داراى سنبل شود. يك نطفه از نوعى از انواع حيوانات، از همان ابتداى وجودش به سوى فرد كاملى كه داراى جميع كمالات نوعيه باشد، در حركت است، و همچنين ساير موجودات.


و نيز اين معنا ثابت است كه انسان از ميان ساير انواع موجودات از اين ناموس عمومى كه در آنها است استثناء نشده ، او نيز از اولين مرحله پيدايش خود متوجه مرتبه انسان كامل و انسان واجد حقيقت سعادت است، حال يا به هدف خود مى رسد، و يا در بين راه به موانعى برخورد مى نمايد و قبل از رسيدن به آن از بين مى رود.
و نيز، اين معنا ثابت است كه انسان از ميان ساير انواع موجودات از اين ناموس عمومى كه در آن ها است، استثناء نشده. او نيز از اولين مرحله پيدايش خود، متوجه مرتبه انسان كامل و انسان واجد حقيقت سعادت است. حال يا به هدف خود مى رسد، و يا در بين راه، به موانعى برخورد مى نمايد و قبل از رسيدن به آن، از بين مى رود.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۵۸ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۵۸ </center>
تفاوتى كه انسان با ساير انواع موجودات دارد اين است كه انسان سنخ وجودش طورى است كه مجبور است به روش اجتماعى زندگى كند، چنين موجودى براى رسيدن به آن هدف چاره اى جز اين ندارد كه يا خودش قوانين و سننى براى اجتماع خود وضع كند، و يا زير بار قوانين دينى برود، و از راه عمل به اين قوانين عقايد و اخلاق و ملكاتى كه ملاك سعادت دنيوى او است ، و كارهاى نيكى كه ملاك سعادت اخروى او است كسب نمايد.
تفاوتى كه انسان با ساير انواع موجودات دارد، اين است كه انسان سنخ وجودش، طورى است كه مجبور است به روش اجتماعى زندگى كند. چنين موجودى براى رسيدن به آن هدف، چاره اى جز اين ندارد كه يا خودش قوانين و سننى براى اجتماع خود وضع كند، و يا زير بار قوانين دينى برود، و از راه عمل به اين قوانين، عقايد و اخلاق و ملكاتى كه ملاك سعادت دنيوى او است، و كارهاى نيكى كه ملاك سعادت اخروى او است، كسب نمايد.


از اينجا جواب ابليس كه گفت: (( فايده تكليف چيست ؟(( روشن مى گردد، زيرا تكليف در عين اينكه امرى است اعتبارى اين اثر واقعى را دارد كه بطور نامرئى انسان را تدريجا به سوى كمال و سعادتش سير داده به بهترين و پايدارترين مراحل وجودش مى رساند، و قهرا كسى كه از عمل به تكليف سرپيچى نمايد از رسيدن به آن مرتبه از كمال محروم مى ماند، عينا مانند يك فرد از ساير انواع موجودات ، كه اگر توفيق اسباب ياريش كرد به كمال خود نائل مى آيد وگرنه از بين مى رود.
از اين جا، جواب ابليس كه گفت: «فايده تكليف چيست»، روشن مى گردد. زيرا تكليف در عين اين كه امرى است اعتبارى، اين اثر واقعى را دارد كه به طور نامرئى، انسان را تدريجا به سوى كمال و سعادتش سير داده، به بهترين و پايدارترين مراحل وجودش مى رساند، و قهرا كسى كه از عمل به تكليف سرپيچى نمايد، از رسيدن به آن مرتبه از كمال محروم مى ماند. عينا مانند يك فرد از ساير انواع موجودات، كه اگر توفيق اسباب ياری اش كرد، به كمال خود نائل مى آيد و گرنه از بين مى رود.


بنابراين سؤال ابليس در اين باره بى شباهت به اين نيست كه كسى بپرسد فايده تغذيه گياهان چيست؟ و يا بگويد: چرا حيوانات با اينكه از بچه هاى خود خيرى نمى بينند توالد و تناسل دارند؟
بنابراين، سؤال ابليس در اين باره، بى شباهت به اين نيست كه كسى بپرسد فايده تغذيه گياهان چيست؟ و يا بگويد: چرا حيوانات با اين كه از بچه هاى خود خيرى نمى بينند، توالد و تناسل دارند؟
<span id='link40'><span>
<span id='link40'><span>
==چرا خداوند انسان را بدون اين كه مكلف نمايد كامل نساخت و چرا او را كامل نيافريد؟ ==
==چرا خداوند انسان را بدون اين كه مكلف نمايد كامل نساخت و چرا او را كامل نيافريد؟ ==
۱۳٬۷۸۶

ویرایش