تفسیر:المیزان جلد۲۰ بخش۴۸

از الکتاب
نسخهٔ تاریخ ‏۲۹ آبان ۱۳۹۲، ساعت ۱۰:۰۹ توسط 127.0.0.1 (بحث) (Edited by QRobot)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)


رسول خدا صلى الله عليه و آله عزم خود را براى فتح مكه جزم مى كند

راوى مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دستور داد تا مسلمانان براى جنگ با مردم مكه ، مجهز و آماده شوند، و آنگاه عرضه داشت بار الها چشم و گوش قريش را از كار ما بپوشان و از رسيدن اخبار ما به ايشان جلوگيرى فرما تا ناگهانى بر سرشان بتازيم و قريش را در شهرشان مكه غافلگير سازيم ، در اين هنگام بود كه حاطب بن ابى بلتعه نامه اى به قريش نوشت و به دست آن زن داد تا به مكه برساند، ولى خبر اين خيانتش از آسمان به رسول الله رسيد، و على (عليه السلام ) و زبير را فرستاد تا نامه را از آن زن بگيرند، كه داستانش در سوره ممتحنه گذشت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در داستان فتح مكه ابوذر غفارى را جانشين خود در مدينه كرد و ده روز از ماه رمضان گذشته بود كه با ده هزار نفر لشكر از مدينه بيرون آمد، و اين در سال هشتم هجرت بود، و از مهاجر و انصار حتى يك نفر تخلف نكرد. از سوى ديگر ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب (پسر عموى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم )،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۵۷

و عبد الله بن اميه بن مغيره ، در بين راه در محلى به نام «نيق العقاب » رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را ديدند، و اجازه ملاقات خواستند، ليكن آنجناب اجازه نداد، ام سلمه همسر رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) در وساطت و شفاعت آن دو عرضه داشت : يا رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم ) يكى از اين دو پسر عموى تو و ديگرى پسر عمه و داماد تو است . فرمود مرا با ايشان كارى نيست ، اما پسر عمويم هتك حرمتم كرده ، و اما پسر عمه و دامادم همان كسى است كه در باره من در مكه آن سخنان را گفته بود، وقتى خبر اين گفتگو به ايشان رسيد ابو سفيان كه پسر خوانده اى همراهش بود گفت : به خدا سوگند اگر اجازه ملاقاتم ندهد دست اين كودك را مى گيرم و سر به بيابان مى گذارم ، آنقدر مى روم تا از گرسنگى و تشنگى بميريم ، اين سخن به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد، حضرت دلش ‍ سوخت و اجازه ملاقاتشان داد، هر دو به ديدار آن جناب شتافته اسلام آوردند. و چون رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در مر الظهران بار انداخت ، و با اينكه اين محل نزديك مكه است ، مردم مكه از حركت آن جناب بكلى بى خبر بودند، در آن شب ابو سفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء از مكه بيرون آمدند تا خبرى كسب كنند. از سوى ديگر عباس عموى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) با خود گفت پناه به خدا، خدا به داد قريش برسد كه دشمنش تا پشت كوههاى مكه رسيده ، و كسى نيست به او خبرى بدهد، به خدا اگر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به ناگهانى بر سر قريش بتازد و با شمشير وارد مكه شود، قريش تا آخر دهر نابود شده ، اين بى قرارى وادارش كرد همان شبانه بر استر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) سوار شده به راه بيفتد، با خود مى گفت : بروم بلكه لابلاى درخت هاى اراك اقلا به هيزم كشى برخورم ، و يا دامدارى را ببينم ، و يا به كسى كه از سفر مى رسد و به طرف مكه مى رود برخورد نمايم ، به او بگويم به قريش خبر دهد كه لشكر رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) تا كجا آمده ، بلكه بيايند التماس كنند و امان بخواهند تا آن جناب از ريختن خونشان صرفنظر كند.

ديدار ابوسفيان با پيامبر صلى الله عليه و آله و اسلام آوردن او بهنقل از عباس

از اينجا مطلب را از قول عباس مى خوانيم : به خدا سوگند در لابلاى درختان اراك دور مى زدم تا شايد به كسى برخورم ، كه ناگهان صدايى شنيدم كه چند نفر با هم صحبت مى كردند، خوب گوش دادم صاحبان صدا را شناختم ، ابو سفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء بودند، و شنيدم ابو سفيان مى گفت به خدا سوگند هيچ شبى در همه عمرم چنين آتشى نديده ام ، بديل در پاسخ گفت : به نظر من اين آتشها از قبيله خزاعه باشد، ابو سفيان گفت : خزاعه پست تر از اينند كه چنين لشكرى انبوه فراهم آورند من او را از صدايش شناختم ،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۵۸

و صدا زدم اى ابا حنظله - ابو سفيان - تا صدايم را شنيد شناخت ، و گفت ابو الفضل تويى ؟ گفتم آرى ، گفت : لبيك پدر و مادرم فداى تو باد، چه خبر آورده اى ؟ گفتم : اينك رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است با لشكرى آمده كه شما را تاب مقاومت آن نيست ، ده هزار نفر از مسلمين است . پرسيد: پس مى گويى چه كنم ؟ گفتم : با من سوار شو تا نزد آن جناب برويم تا از حضرتش برايت امان بخواهم ، به خدا قسم اگر آن جناب بر تو دست يابد گردنت را مى زند، ابو سفيان با من سوار شد، با شتاب استر را به طرف رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) راندم ، از هر اجاق و آتشى رد مى شديم مى گفتند: اين عموى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) و سوار بر استر آن جناب است ، تا به آتش ‍ عمر بن خطاب رسيديم ، صدا زد اى ابا سفيان حمد خداى را كه وقتى به تو دست يافتيم كه هيچ عهد و پيمانى در بين نداريم ، آنگاه به عجله به طرف رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دويد، من نيز استر را به شتاب رساندم ، به طورى كه عمر و استر من جلو درب قبه راه را به يكديگر بستند، و بالاخره عمر زودتر داخل شد، آنطور كه يك سواره كندرو، از پياده كندرو جلو مى زند. عمر عرضه داشت : يا رسول الله اين ابو سفيان دشمن خدا است كه خداى تعالى ما را بر او مسلط كرده و اتفاقا عهد و پيمانى هم بين ما و او نيست اجازه بده تا گردنش را بزنم ، من عرضه داشتم : يا رسول الله من او را پناه داده ام ، و آنگاه بلافاصله نشستم و سر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را - به رسم التماس - گرفتم ، و عرضه داشتم به خدا سوگند كسى غير از من امروز در باره او سخن نگويد، ولى عمر اصرار مى ورزيد، به او گفتم : اى عمر آرام بگير، درست است كه اين مرد چنين و چنان كرده ، ولى هر چه باشد از آل عبد مناف است ، نه از عدى بن كعب - دودمان تو - اگر از دودمان تو بود من وساطتش را نمى كردم . عمر گفت اى عباس ، كوتاه بيا، اسلام آوردن تو آن روز كه اسلام آوردى محبوب تر بود براى من از اينكه پدرم خطاب اسلام بياورد. مى خواست بگويد: تعصب دودمانى در كارم نيست ، به شهادت اينكه از اسلام تو خوشحال شدم بيش از آنكه پدرم مسلمان مى شد، اگر مى شد. در اين جا رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به عمويش عباس ‍ فرمود فعلا برو او را امان داديم ، فردا صبح او را نزد من آر. مى گويد: صبح زود قبل از هر كس ديگر او را نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بردم ، همينكه او را ديد فرمود: واى بر تو اى ابا سفيان آيا هنوز وقت آن نشده كه بفهمى جز الله معبودى نيست ؟ عرضه داشت : پدر و مادرم فداى تو كه چقدر پابند رحمى ، و چقدر كريم و رحيم و حليمى ،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۵۸

به خدا قسم اگر احتمال مى دادم كه با خداى تعالى خداى ديگرى باشد، بايد آن خدا در جنگ بدر و روز احد ياريم مى كرد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) فرمود: واى بر تو اى ابا سفيان آيا وقت آن نشده كه بفهمى من فرستاده خداى تعالى هستم ؟ عرضه داشت : پدر و مادرم فدايت شود، در اين مساله هنوز شكى در دلم است عباس مى گويد: به او گفتم واى بر تو شهادت بده به حق قبل از اينكه گردنت را بزنند. ابو سفيان بناچار شهادت داد. در اين هنگام رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) فرمود: اى عباس ‍ برگرد و او را در تنگه دره نگه دار، تا لشكر خدا از پيش روى او بگذرد، و او قدرت خداى تعالى را ببيند، من او را نزديك دماغه كوه ، تنگترين نقطه دره نگه داشتم ، لشكريان اسلام قبيله قبيله رد مى شدند و او مى پرسيد: اينها كيانند؟ و من پاسخ مى دادم ، و مى گفتم مثلا اين قبيله اسلم است ، اين جهينه است ، اين فلان است ، تا در آخر خود رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در كتيبه خضراء از مهاجرين و انصار عبور كرد، در حالى كه نفرات كتيبه آنچنان غرق آهن شده بودند كه جز حدقه چشم از ايشان پيدا نبود، ابو سفيان پرسيد اينها كيانند: اى ابا الفضل ؟ گفتم اين رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است كه با مهاجرين و انصار در حركت است . ابو سفيان گفت : اى ابا الفضل سلطنت برادرزاده ات عظيم شده ، گفتم واى بر تو سلطنت و پادشاهى نيست . بلكه نبوت است ، گفت : بله حالا كه چنين است .

حركت لشكر اسلام بر سوى مكه و فتح مكه

حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمدند، و اسلام را پذيرفته با آن جناب بيعت كردند، وقتى مراسم بيعت تمام شد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آن دو را پيشاپيش خود روانه به سوى قريش كرد تا ايشان را به سوى اسلام دعوت كنند و اعلام بدارند هر كس بر خانه ابو سفيان كه بالاى مكه است داخل بشود ايمن است ، و هر كس داخل خانه حكيم كه در پايين مكه است بشود او نيز ايمن خواهد بود، و هر كس هم درب خانه خود را بروى خود ببندد و دست به شمشير نزند ايمن است . و بعد از آنكه ابو سفيان و حكيم بن حزام از نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بيرون آمدند و به طرف مكه روانه شدند، رسول خدا ( صلى الله عليه و آله وسلم ) زبير بن عوام را به سركردگى جمعى از سواره نظام مهاجرين مامور فرمود تا بيرق خود را در بلندترين نقطه مكه كه محلى است به نام حجون نصب كند و فرمود از آنجا حركت نكنيد تا من برسم ،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۶۰

و وقتى خود آن جناب به مكه رسيد، در همين حجون خيمه زد، و سعد بن عباده را به سركردگى كتيبه انصار در مقدمه اش ، و خالد بن وليد را با جمعيتى از مسلمانان قضاعه وبنى سليم را دستور داد تا به پايين مكه بروند، و پرچم خود را در آنجا نرسيده به خانه ها نصب كنند. و به ايشان دستور داد كه به هيچ وجه متعرض كسى نشوند و با كسى نجنگند، مگر آنكه ابتدا به جنگ كرده باشد، و دستور داد چهار نفر را هر جا ديدند به قتل برسانند: ۱ - عبد الله بن سعد بن ابى سرح ۲ - حويرث بن نفيل ۳ - ابن خطل ۴ - مقبس بن ضبابه ، و نيز دستورشان داد كه دو نفر مطرب و آوازه خوان را هر جا ديدند بكشند، و اينها كسانى بودند كه با آوازه خوانيهايشان رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) را هجومى گفتند. و فرمود حتى اگر ديدند دست به پرده كعبه دارند در همان حال به قتلشان برسانند. طبق اين فرمان على (عليه السلام ) حويرث بن نفيل و يكى از دو آوازه خوانها را كشت ، و آن ديگرى متوارى شد، و نيز مقبس ‍ بن ضبابه را در بازار به قتل رسانيد، و ابن خطل را در حالى كه دست به پرده كعبه داشت پيدا كردند، و دو نفر به وى حمله كردند، يكى سعيد بن حريث ، و ديگرى عمار بن ياسر، سعيد از عمار سبقت گرفت و او را به قتل رسانيد. ابو سفيان با شتاب خود را به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسانيده ركاب مركب آن جناب را گرفت و بدان بوسه زد، آنگاه گفت : پدر و مادرم به قربانت ، آيا نشنيدى كه سعد گفته : اليوم يوم الملحمه اليوم تسبى الحرمه حضرت به على (عليه السلام ) دستور داد: به عجله خود را به سعد برسان ، و پرچم - كه همواره به دست فرمانداران سپرده مى شد - را از او بگير، و تو خودت آن را داخل شهر كن ، اما با رفق و مدارا، و على (عليه السلام ) پرچم انصار را از سعد بن عباده گرفت ، و انصار را همانطور كه فرموده بود با رفق و مدارا داخل شهر كرد.

خطبه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) بعد از فتح مكه

بعد از آنكه خود رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) وارد مكه شد، صناديد (بزرگان ) قريش داخل كعبه شدند، و به اصطلاح بست نشستند، چون گمان نمى كردند - با آن همه جنايات كه كرده بودند - جان سالم بدر برند، در اين هنگام رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) وارد مسجد الحرام شد و تا جلو درب كعبه پيش آمد،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۶۱

در آنجا ايستاده سخن آغاز كرده فرمود: «لا اله الا الله وحده وحده انجز وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده » معبودى نيست به جز الله ، تنها او تنها او كه وعده خود به كرسى نشاند و بنده خود را يارى داد، و يك تنه همه حزبهاى مخالفش را از ميدان بدر برد، هان اى مردم هر مال و هر امتياز موروثى و طبقاتى ، و هر خونى كه در جاهليت محترم بود، زيرا اين دو پاى من (من امروز همه آنها را لغو اعلام مى كنم ) مگر پرده دارى كعبه و سقايت حاجيان ، كه اين دو امتياز را به صاحبانش اگر اهليت داشته باشند بر مى گردانم ، هان اى مردم ، مكه همچنان بلد الحرام است ، چون خداى تعالى آن را از ازل حرمت داده ، براى احدى قبل از من و براى خود من كشتار در آن حلال نبوده ، تنها براى من پاسى از روز حليت داده شده ، از آن گذشته تا روزى كه قيامت بپا شود اين بلد، بلد الحرام خواهد بود، گياه و روئيدنيهايش مادامى كه سبز باشد كنده نمى شود، و درختانش قطع نمى گردد، و شكارش مورد تعرض احدى قرار نمى گيرد، گيرد (و با اشاره دست و يا سر و صدا فرارى نمى شود) و كسى نمى تواند گم شده اى را بردارد، مگر به منظور اينكه صاحبش را پيدا كند، و گم شده اش را بدو بدهد. آنگاه فرمود: هان اى مردم مكه ! براى پيامبر خدا همسايگان بسيار بدى بوديد، نبوت و دعوتش را تكذيب كرديد، و او را از خود رانديد، و از وطن مالوفش بيرون كرديد و آزارش داديد، و به اين اكتفا نكرديد، حتى به محل هجرتم لشكر كشيديد و با من به قتال پرداختيد، با همه اين جنايات برويد كه شما آزاد شدگانيد. وقتى اين صدا و اين خبر به گوش كفار مكه كه تا آن ساعت در پستوى خانه ها پنهان شده بودند رسيد، مثل اينكه سر از قبر برداشته باشند همه به اسلام گرويدند، و چون مكه با لشكركشى فتح شده بود، و قانونا تمامى مردمش غنيمت و بردگان اسلام بودند، ولى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) همه را آزاد كرد، از اين جهت از آنان تعبير كرد به طلقاء. پس از آن ابن الزبعرى شرفياب حضور رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شد، و اسلام آورد و اشعار زير را انشاء نمود: يا رسول الاله ان لسانى راتق ما فتقت اذا انا بور اذا ابارى الشيطان فى سنن الغى و من مال ميله مثبور امن اللحم و العظام لربى ثم نفسى الشهيد انت نذير.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۶۲

مجمع البيان سپس اضافه مى كند از ابن مسعود روايت شده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در روز فتح داخل مكه شد، در حالى كه پيرامون خانه كعبه سيصد و شصت بت كار گذاشته بودند، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) با چوبى كه در دست شريف داشت به يك يك آن بت ها مى زد و مى خواند: «جاء الحق و ما يبدى ء الباطل و ما يعيد - حق آمد ديگر باطل را آغاز نمى كند و بر نمى گرداند» و نيز مى خواند: «جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا». و نيز از ابن عباس روايت شده كه گفت : وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) وارد مكه شد، حاضر نشد داخل خانه شود، در حالى كه معبودهاى مشركين در آنجا باشد و دستور داد قبل از ورود آن جناب بت ها را بيرون سازند، و نيز مجسمه اى از ابراهيم و اسماعيل (عليهماالسلام ) بود كه در دستشان چوبه از لام - كه وسيله اى براى نوعى قمار بود - وجود داشت ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: خدا بكشد مشركين را، به خدا سوگند كه خودشان هم مى دانستند كه ابراهيم و اسماعيل (عليهماالسلام ) هرگز مرتكب قمار از لام نشدند. مؤ لف : روايات پيرامون داستان فتح مكه بسيار زياد است ، هر كس ‍ بخواهد به همه آنها واقف شود بايد به كتب تاريخ و جوامع اخبار مراجعه كند، آنچه ما آورديم به منزله خلاصه اى بود. سوره تبت

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۶۳

آيات ۱ - ۵، سوره تبت

سوره تبت مكى است و پنج آيه دارد معناى «تلت بدا ابى لهب و تبّ» تَبَّت يَدَا أَبى لَهَبٍ وَ تَب (۱) مَا أَغْنى عَنْهُ مَالُهُ وَ مَا كسب (۲) سيَصلى نَاراً ذَات لهََبٍ(۳) وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطبِ(۴) فى جِيدِهَا حَبْلٌ مِّن مَّسدِ(۵) ترجمه آيات به نام خداى رحمان و رحيم . بريده باد دو دست ابى لهب (مرگ بر او باد) (۱). مال وى و آنچه را به دست آورده دردى را از او دوا نكرد (۲). به زودى وارد آتشى شعله ور شود(۳). با زنش كه باركش هيزم است (۴). و طنابى تابيده (از ليف خرما) به گردن دارد (۵). بيان آيات اين سوره تهديد شديدى است به ابو لهب تهديدى است به هلاكت خودش و عملش ، تهديدى است به آتش جهنم براى خودش و همسرش ، و اين سوره در مكه نازل شده است . تَبَّت يَدَا أَبى لَهَبٍ وَ تَب «تب » و «تباب » بنابر آنچه جوهرى معنى كرده به معناى خسران و هلاكت است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۶۴

و راغب آن را به دوام خسران معنا كرده . بعضى هم گفته اند به معناى خيبت و نوميدى است . بعضى ديگر آن را به معناى تهى دستى از همه خيرها دانسته اند. ولى - به طورى كه ديگران هم گفته اند - همه اين معانى نزديك به همند، و بنابر اين كلمه «يد» در آيه نيز به معناى لغويش نيست ، بلكه كنايه است از قدرت آدمى ، چون دست در انسان عضوى است كه مقاصدش به وسيله آن انجام مى شود، و بيشتر كارهاى آدمى را به دست او نسبت مى دهند، و تباب و خاسر شدن دست به معناى بى نتيجه شدن اعمال آدمى ، و بلكه نتيجه معكوس دادن آن است ، و يا به عبارت ديگر به معناى باطل شدن اعمال او و به نتيجه نرسيدن آن است ، به طورى كه زحماتش هدر رود و مورد استفاده اش ‍ قرار نگيرد، اين معناى تباب دست انسان بود. و معناى تباب خود آدمى ، خسران او در نفس و حاق ذاتش است ، به طورى كه از سعادت دائميش محروم شود، و اين همان هلاكت دائمى او است . پس اينكه فرمود: «تبت يدا ابى لهب و تب » معنايش در حقيقت «تب ابو لهب » است ، و اين نفرينى به او به هلاكت خودش و بطلان و بى اثر گشتن توطئه هايى است كه به منظور خاموش كردن نور نبوت مى كرد، و يا قضايى است از خداى تعالى به اين هلاكت و بطلان توطئه ها. و اين ابو لهب كه مورد نفرين و ياقضاى حق تعالى قرار گرفته ، فرزند عبد المطلب و عموى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) است ، كه سخت با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دشمنى مى كرد و در تكذيب گفته ها و دعوت او و نبوتش و در آزار و اذيتش اصرار مى ورزيد، و در اين راه از هيچ گفته و عملى فروگذار نمى كرد، و او همان كسى بود كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) او و ساير عشيره اقربين خود را براى اولين بار دعوت كرد، با كمال بى شرمى در پاسخش گفت «تبا لك - خسران و هلاكت بر تو باد» و اين سوره نازل شد و گفتار او را به خودش رد كرد كه خسران و هلاكت بر او باد.

وجه اينكه در اين نفرين از ابولهب به كنيه ياد شده

بعضى ها گفته اند: نام او همين ابو لهب بوده ، هر چند كه به شكل كنيه است . بعضى ديگر گفته اند كلمه «ابولهب » كنيه او بوده و نامش عبد العزى بوده . بعضى ديگر گفته اند عبد مناف بوده . و از همه اقوالى كه در پاسخ اين سؤ ال (چرا اسم او را نياورد) گفته شده ، اين قول است كه خواسته است او را به آتش نسبت دهد،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۶۵

چون ابو لهب ، اشعارى به انتساب به آتش دارد، وقتى مى گويند فلانى ابو الخير است ، معنايش اين است كه : با خير رابطه اى دارد، و همچنين ابو الفضل و ابو الشر، و چون در آيات بعد مى فرمايد: «سيصلى نارا ذات لهب - به زودى در آتشى زبانه دار مى سوزد» از آن فهميده مى شود كه معناى «تبت يدا ابى لهب » هم اين است كه : از كار افتاده باد دو دست مردى جهنمى ، كه هميشه ملازم با شعله و زبانه آن است . بعضى ديگر گفته اند: نام او عبد العزى بوده ، و اگر قرآن كريم نامش را نبرده ، بدين جهت بود كه كلمه «عبد العزى » به معناى بنده «عزى » است ، و عزى نام يكى از بت ها است ، خداى تعالى كراهت داشته كه بر حسب لفظ نام عبدى را ببرد كه عبد او نباشد، بلكه عبد غير او باشد، و خلاصه با اينكه در حقيقت عبد الله است عبد العزى اش ‍ بخواند، اگر چه در اسم اشخاص معنا مورد نظر نيست ، ولى همانطور كه گفتيم قرآن كريم خواست از چنين نسبتى حتى بر حسب لفظ خود دارى كرده باشد. مَا أَغْنى عَنْهُ مَالُهُ وَ مَا كسب در اين آيه كلمه «ما» دو بار آمده ، اولى نافيه است ، و دومى مى تواند موصوله باشد، و معناى «ما كسب »، «آنچه با اعمالش به دست آورده » بوده باشد، و مى تواند مصدريه باشد، و معنايش كسب كردن به دست خود باشد، و كسب كردن به دست خود، همان عمل او است ، و معناى آيه به فرض دوم اين است كه : عمل او دردى از او دوا نكرد. و معناى آيه به هر حال اين است كه مال ابولهب و عملش و يا اثر عملش ‍ دردى از او دوا نكرد و به نفرين خدا و يا قضاى او، هم دچار تباب و خسران نفس شد و هم تباب و خسران دو دستش . سيَصلى نَاراً ذَات لهََبٍ يعنى به زودى داخل آتشى زبانه دار خواهد شد. و منظور از اين آتش ، آتش دوزخ است كه جاودانى است ، و اگر كلمه «نار» را نكره و بدون الف و لام آورد، براى اين بود كه عظمت و هولناكى آن را برساند. وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطبِ اين آيه عطف است بر ضمير فاعلى كه در جمله «سيصلى » مستتر است ، و تقدير «كلام سيصلى ابو لهب و سيصلى امراته » است ، يعنى بزودى ابولهب داخل آتشى زبانه دار مى شود،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۶۶

و به زودى همسرش نيز داخل آن خواهد شد، و كلمه «حماله » - به فتحه آخر - در جمله «حماله الحطب » از اين جهت فتحه به خود گرفته كه به اصطلاح وصفى است كه به منظور مذمت موصوف آن از وصفيت افتاده و در اينجا به عنوان نام آن زن آمده ، و در نتيجه چنين معنا مى دهد: من مذمت مى كنم حماله الحطب را. ولى بعضى گفته اند منصوب شدن «حماله » بخاطر آن است كه حال از كلمه «امراه » است ، و اين معناى لطيفى مى دهد كه به زودى مى آيد. فى جِيدِهَا حَبْلٌ مِّن مَّسدِ كلمه «مسد» به معناى طنابى است كه از ليف خرما بافته شده باشد، و اين جمله بنا بر اينكه كلمه «حماله » حال باشد، حال دوم از كلمه «امراه » است . و ظاهرا مراد از اين دو آيه اين باشد كه همسر ابولهب به زودى در آتش ‍ دوزخ در روز قيامت به همان هيئتى ممثل مى گردد كه در دنيا به خود گرفته بود، در دنيا شاخه هاى خاربن و بته هايى ديگر را با طناب مى پيچيد و حمل مى كرد، و شبانه آنها را بر سر راه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى ريخت تا به اين وسيله آن جناب را آزار دهد، در آتش هم با همين حال ، يعنى طناب به گردن و هيزم به پشت ممثل گشته عذاب مى شود. توضيحى درباره اينكه نفرين به ابولهب و اينكه فرمود: «سيصلى نارا...» عدم اختيار ابولهب در جهنمى شدن را افاده نمى كند در مجمع البيان مى گويد: اگر كسى سؤ ال كند بعد از اين نفرين كه خدا در حق ابولهب كرده ، آيا جهنمى بودن او جبرى نيست و آيا او باز هم مى توانسته ايمان بياورد، و آيا اگر ايمان مى آورد نفرين خدا تكذيب نمى شد؟ در پاسخ مى گوييم : باز هم ايمان آوردن ، تكليف ابو لهب بوده ، چون نفرين ، تكليف ثابت را بر نمى دارد، و نفرين خداى تعالى بر او در حقيقت تهديد او است ، خواسته است بفرمايد اگر ايمان نياورى چنين و چنانت مى كنم . مؤ لف : اشكال مذكور ناشى از غفلت است ، غفلت از اين حقيقت كه تعلق قضاى حتمى الهى به فعلى از افعال اختيارى انسان ، باعث بطلان اختيار انسان نمى شود، چون فرض اين است كه اراده الهى - و همچنين فعل خداى تعالى - تعلق گرفته به فعل اختيارى انسان ، بدان جهت كه فعل انسان است ، يعنى اختيارى است ، و اگر فعل انسان و به عبارتى فعل ابولهب به اختيار خود او صادر نشود، باعث مى شود كه اراده خدا از مرادش تخلف كند و اين محال است ، و وقتى فعلى كه متعلق قضاء موجب است ، اختيارى شد، تركش هم اختيارى خواهد بود، هر چند كه آن ترك واقع نمى شود، (دقت بفرماييد) و ما در چند مورد از مباحث گذشته اين كتاب در اين باره بحث كرديم .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۶۷

پس روشن شد كه ابو لهب مى توانسته ايمان بياورد و از آتش نجات پيدا كند، آتشى كه در صورت كافر مردن وى حتمى بوده ، و قضايش رانده شده بود. و از اين باب است همه آياتى كه در باره كفار قريش نازل شده و خبر مى دهد به اينكه اينان ايمان نخواهند آورد، نظير آيات زير كه مى فرمايد: «ان الذين كفروا سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا يومنون »، و نيز مى فرمايد: «لقد حق القول على اكثرهم فهم لا يومنون »، و نيز از همين باب است آياتى كه سخن از مهر زدن بر دلها دارد، هيچ يك از آن آيات و اين آيات مستلزم جبر نيست . بحث روائى