تفسیر:المیزان جلد۱۷ بخش۱۳

از الکتاب
نسخهٔ تاریخ ‏۲۹ آبان ۱۳۹۲، ساعت ۱۰:۰۴ توسط 127.0.0.1 (بحث) (Edited by QRobot)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)


بيان آيات اين آيات خلاصه اى از معانى سابق است كه در سياقى ديگر بيان شده اند و در ضمن كفار را به عذاب تهديد نموده و به اين نكته نيز اشاره مى كند كه پيامبر اسلام (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرستاده خداست و كتاب او ذكر و قرآن است ، نه او شاعر است ، و نه كتابش شعر. و در آخر به خلقت چارپايان اشاره نموده ، و با آن بر مساءله توحيد و معاد احتجاج مى كند.

تهديد كفار به گرفتن چشمان و دگرگون ساختن خلقتشان

وَ لَوْ نَشاءُ لَطمَسنَا عَلى أَعْيُنهِمْ فَاستَبَقُوا الصرَط فَأَنى يُبْصِرُونَ در مجمع البيان گفته : كلمه ((طمس (( به معناى محو و نابود كردن چيزى است ، به طورى كه هيچ اثرى از آن نماند، در نتيجه ((طمس بر ديدگان (( مثل پاك كردن خطى است كه نوشته شده . و نظير آن طمس بر مال است كه به معناى از بين بردن آن است به طورى كه ديگر به هيچ دركى ادرا ك نشود. و ((كور مطموس (( و ((طميس (( آن كورى را گويند كه اصلا شكاف بين دو پلك را نداشته باشد. پس معناى جمله ((ولو نشاء لطمسنا على اعينهم (( اين است كه : اگر ما مى خواستيم هر آينه ديدگان ايشان را از بين مى برديم به طورى كه هيچ اثرى از آن نباشد و ديگر نه ديده اى داشته باشند، و نه ديدى . و معناى جمله ((فاستبقوا الصراط(( اين است كه : در طلب و خواست آن بودند كه به سوى طريق حق و واضح سبقت گيرند، خواستند به آن طريقه اى سبقت گيرند كه سالك آن گمراه نمى شود، ولى آن را نديدند و هر گز هم نخواهند ديد. پس استبعادى كه از جمله ((فانى يبصرون (( استفاده مى شود، خود كنايه از اين است كه هرگز نخواهند ديد. بعضى از مفسرين چنين معنا كرده اند كه : ((به سوى صراط و راه حق سبقت مى گيرند، ولى به سوى آن هدايت نمى شوند((. اما اين تفسير خالى از بعد نيست . وَ لَوْ نَشاءُ لَمَسخْنَهُمْ عَلى مَكانَتِهِمْ فَمَا استَطعُوا مُضِيًّا وَ لا يَرْجِعُونَ

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه ۱۶۰

در مجمع البيان مى گويد: كلمه مسخ برگشتن آدمى به خلقتى زشت و بد منظره است ، همچنان كه در داستان بنى اسرائيل جمعى از انسانها به صورت ميمون و خوك برگشتند. و نيز در معناى كلمه ((مكانت (( مى گويد: اين كلمه و كلمه مكان به يك معنا است . و مراد از ((مسخ كفار بر مكانى كه دارند(( اين است كه ما چنين قدرتى داريم كه كفار را در همان جايى كه فعلا نشسته اند بدون اينكه از جايشان تكان دهيم ، و بدون اينكه خود را به زحمت اندازيم ، به صرف مشيت خود مسخشان مى كنيم . پس كلمه ((على مكانتهم (( كنايه از اين است كه اين كار براى خداى تعالى آسان است و هيچ سختى ندارد. معناى جمله ((فما استطاعوا مضيا و لا يرجعون (( اين است كه : نه مى توانند به سوى عذاب روانه شوند و نه از عذاب برگردند و حالت قبل از عذاب خود را دريابند. پس كلمه ((مضى (( و ((رجوع (( كنايه هستند از برگشتن به حالت سلامت ، و از باقى ماندن بر حالت عذاب و مسخ . بعضى از مفسرين گفته اند: مراد، رفتن به سوى مقاصدشان ، و برگشتن به سوى خانه ها و زن و فرزندشان است . ولى اين تفسير خالى از بعد نيست . وَ مَن نُّعَمِّرْهُ نُنَكسهُ فى الخَْلْقِ أَ فَلا يَعْقِلُونَ كلمه ((نعمّره (( از مصدر تعمير است كه به معناى طولانى كردن عمر است (تعبير خانه را هم از اين رو تعمير گفته اند كه باعث طول عمر آن است ). و كلمه ((ننكسه (( از مصدر ((تنكيس (( است كه به معناى برگرداندن چيزى است به صورتى كه بالايش پايين قرار گيرد و نيرويش ‍ مبدل به ضعف گردد، و زيادتش رو به نقصان گذارد. و انسان در روزگار پيرى همينطور مى شود: قوتش مبدل به ضعف ، و علمش مبدل به جهل ، و ياد و هوشش مبدل به فرامو شى مى گردد. اين آيه شريفه مى خواهد براى امكان مضمون دو آيه قبل (كه مساءله مسخ و كور كردن را خاطرنشان مى ساخت ) استشهاد كند و بفرمايد آن خدايى كه خلقت انسان را در روزگار پيرى اش تغيير مى دهد، و هر چه داده مى گيرد، قادر است بر اينكه چشم كفار را از آنها بگيرد و ايشان را در همان جايى كه هستند مسخ كند. و در اين جمله كه فرمود: ((افلا يعقلون (( كفار را به خاطر نداشتن تعقل توبيخ مى كند و نيز تحريك مى كند به اينكه به تدبر در اين امور بپردازند، و از آن عبرت گيرند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه ۱۶۱

توضيح اينكه فرمود: ما به پيامبر شعر نياموختيم و شاعرى شايسته او نيست و ما علمناهالشعر و ما ينبغى له

وَ مَا عَلَّمْنَهُ الشعْرَ وَ مَا يَنبَغِى لَهُ إِنْ هُوَ إِلا ذِكْرٌ وَ قُرْءَانٌ مُّبِينٌ اين آيه شريفه عطف و برگشت به مطلبى است كه در آغاز سوره آمده بود، و آن تصديق رسالت رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) است و اينكه كتابش از ناحيه خداى تعالى نازل شده . پس جمله ((و ما علمناه الشعر(( مى خواهد بفرمايد: ما به او شعر نياموختيم . و لازمه اين نفى آن است كه آن جناب هيچ سررشته اى از شعر نداشته باشد، نه اين كه شعر بلد باشد ولى از گفتن شعر امتناع بورزد، براى اين كه مثلا خدا او رااز اين كار نهى كرده باشد، و نه اين كه بخواهد بفرمايد قرآن شعر نيست ، هر چند رسول اسلام (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) شعر هم بلد باشد. با اين بيان روشن مى گردد كه جمله ((و ما ينبغى له (( در مقام منت نهادن بر آن جناب است . و مى خواهد بفرمايد: خداى سبحان رسول اسلام را از گفتن شعر منزه داشته . پس جمله مزبور مى خواهد جلو يك احتمالى را كه ممكن است كسى بدهد بگيرد. و حاصل آن اين است كه : خيال نكنيد ا ين كه ما به وى شعر نياموخته ايم نقصى براى اوست ، بلكه براى او كمال و مايه بلند ى درجه ، و نزاهت ساحت اوست ، نزاهت از ننگى كه متخصصين اين فن دارند، كه باالفاظ معانى را آرايش داده و با تخيلات شعرى معانى را تزيين مى كنند، آن هم تخيلات كاذب ، كه هر چه دروغش دقيق تر باشد، شعرش مليح تر و دل پسندتر مى شود. و نيز كلام خود را بر طبق آهنگ هاى موسيقى در مى آورند تا در گوش خوشتر آيد، و چنين كارى شايسته مقام رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) نيست . و چگونه مى تواند شايسته او باشد، با اينكه او فرستاده خداست ، و آيت رسالت و متن دعوتش قرآن است كه كلامى است در بيان خود معجز و نيز ذكر است و قرآن مبين . و جمله ((ان هو الا ذكر و قرآن مبين (( تفسير و توضيحى است براى جمله ((و ما علمناه الشعر و ما ينبغى له (( به خاطر اينكه لازمه معناى آن اين است كه قرآن شعر نيست . پس انحصارى كه از جمله ((ان هو الا ذكر...(( استفاده مى شود، از باب قصر قلب است و معنايش اين است كه : قرآ ن شعر نيست ، و قرآن چيزى نيست به جز ذكر و خواندنى آشكارا. و معناى ذكر و خواندنى بودن قرآن اين است كه قرآن ذكرى خواندنى است ، از طرف خدا كه هم ذكر بودنش روشن است ، و هم خواندنى بودنش و هم از ناحيه خدا بودنش . لِّيُنذِرَ مَن كانَ حَيًّا وَ يحِقَّ الْقَوْلُ عَلى الْكَفِرِينَ

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه ۱۶۲

اين تعليل مربوط است به جمله ((و ما علمناه الشعر(( و معناى مجموع آن دو چنين مى شود: ما به آن جناب شعر نياموختيم ، براى اينكه مردم زنده را با قرآن كه منزه از خيالبافى هاى شعرى است انذار كند. ممكن هم هست متعلق به جمله ((ان هو الا ذكر...(( باشد، كه در اين صورت معناى مجموع آن دو چنين مى شود: آنچه بر مردم مى خواند چيزى به جز ذكر و قرآن مبين نيست كه ما آن را به وى نازل كرديم تا انذار كند آن كسى را كه زنده است . و به هر تقدير برگشت هر دو احتمال به يك معنا است . اين آيه - به طورى كه ملاحظه مى كنيد - نتيجه ارسال رسول و انزال قرآن به رسول را عبارت دانسته از: يكى انذار كسى كه زنده باشد، يعنى حق را تعقل بكند، و آن را بشنود، و دوم حقانيت قول و واجب شدن آن بر كفار. پس محاذى بودن اين آيه در برابر آيات اول سوره در اينكه هر دو يك معنا را دنبال مى كنند، به خوبى روشن گرديد. أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا خَلَقْنَا لَهُم مِّمَّا عَمِلَت أَيْدِينَا أَنْعَماً فَهُمْ لَهَا مَلِكُونَ در اين آيه يكى ديگر از آيات و دلائل يگانگى خدا در ربوبيت و تدبير عالم انسانى را خاطرنشان مى سازد. آيتى كه نظير آيات توحيد در اول سوره است ، كه مساءله زنده كردن زمين مرده ، بيرون كردن دانه ها و ميوه ها، و شكافتن چشمه ها را خاطرنشان مى ساخت . و مراد از اينكه فرمود: چارپايان از چيرهايى است كه دستهاى خدا درستش كرده ، اين است كه : كسى در خلقت آن ها شركت ندارد و خلقت آنها مختص به خداست . پس عبارت ((درست كردن با دستها(( كنايه از اختصاص است .

مقصود از اينكه فرمود: انسان مالك چهارپايان است

و جمله ((فهم لها مالكون (( تفريع و نتيجه گيرى از جمله ((خلقنا لهم (( است ؛ چون معناى ((خلقنا لهم (( اين است كه : ما چارپايان را به خاطر انسان خلق كرده ايم و لازمه آن اختصاص چارپايان به انسان است ، و اختصاص هم بالاخره منتهى به ملكيت مى شود؛ چون ملك اعتبارى در اجتماع ، خود يكى از شعب اختصاص است . با اين بيان اشكالى كه در كلام بعضى از مفسرين است روشن مى گردد، چون گفته اند: نتيجه بودن جمله ((فهم لها مالكون (( براى جمله ((خلقنا لهم (( خيلى روشن نيست . ناچار بايد گفت نتيجه آن مطلبى تقديرى است و تقدير كلام چنين است : ((خلقناها لهم فهم لها مالكون ((. در حالى كه خواننده عزيز توجه فرمود كه هيچ خفايى در اين نتيجه گيرى نمى باشد و احتياجى هم به تقدير نيست .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه ۱۶۳

بعضى ديگر از مفسرين گفته اند: ((ملك در اينجا به معناى قدرت و قهر است (( (و معناى آيه اين است كه : ما چارپايان را براى آنان خلق كرديم در نتيجه ايشان مسلط و قاهر بر آن چارپايان شدند) ولى اين تفسير صحيح نيست ، زيرا معناى تسلط و قهر از جمله بعدش كه مى فرمايد: ((و ذللناها لهم (( استفاده مى شود و بنا به گفته مفسر مزبور بايد جمله مذكور تاءكيد باشد، و حال آنكه هر جا امر دائر شد بين اين كه جمله اى را تاءكيد بگيريم يا تاسيس ، تاءسيس بهتر است . وَ ذَلَّلْنَهَا لهَُمْ فَمِنهَا رَكُوبهُمْ وَ مِنهَا يَأْكلُونَ ((تذليل (( چارپايان براى انسان به اين معنا است كه خداوند اين حيوانات را براى انسانها رام و فرمانبردار كرده . اين همان تذليل و تسخير حيوان است براى انسان . و كلمه ((ركوب (( - به فتحه راء - به معناى مركب است ، مانند: گاو و شتر كه بار آدمى را مى برد. و جمله ((منها ياكلون (( به معناى اين است كه : ((من لحمها ياكلون : از گوشتش مى خورند((. وَ لهَُمْ فِيهَا مَنَفِعُ وَ مَشارِب أَ فَلا يَشكُرُونَ مراد از ((منافع (( هر انتفاعى است كه آدمى از مو، كرك ، پشم و پوست حيوان و ساير منافع آن مى برد. و كلمه ((مشارب (( جمع ((مشرب (( است كه مصدر ميمى و به معناى مشروب است . و مراد از ((مشروب (( شير حيوانات است . و سخن در جمله ((افلا يشكرون (( همان سخنى است كه : در تفسير جمله ((و ما عملته ايديهم افلا يشكرون (( ايراد كرديم . و معناى آيات سه گانه اين است كه : آيا كفار نمى دانند كه ما به خاطر ايشان و به منظور تدبير امر زندگى ايشان در دنيا، چارپايانى از شتر و گاو و گوسفند خلق كرديم و نتيجه اش اين شد كه انسان مالك اين حيوانات گرديد، البته ملكيت به اين معنا، كه صحيح است براى او هر نوع تصرفى كه خواست در اين حيوانات بكند، و معارضى هم نداشته باشد. و ما اين حيوانات را براى ايشان رام و منقاد و مسخر آنها نموديم ، به طورى كه ياراى عصيان و چموشى نداشته باشند. در نتيجه بعضى از آنها باربر و مركب ايشان شد و بعضى ديگر ماكول ايشان گشت ، يعنى از گوشت آنها استفاده مى كنند و منافع ديگرى هم از مو و پشم و پوست آنها مى برند و از شير آنها مى نوشند، آيا باز هم شكر خدا نمى گزارند كه چنين تدبير كاملى در حق آنها به كار برده ، تدبيرى كه كشف مى كند كه او پروردگار ايشان است و آيا باز هم از در شكر نعمت ، او را عبادت نمى كنند؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه ۱۶۴

وَ اتخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ ءَالِهَةً لَّعَلَّهُمْ يُنصرُونَ هر چه ضمير جمع در اين آيه است به مشركين برمى گردد، چون مشركين بودند كه به جاى خدا خدايانى ديگر براى خود گرفتند به اميد اينكه آن خدايان ياريشان كنند. و مراد از ((آلهه (( همان اصنام و يا شياطين و يا فرعونهاى بشرى است ، نه آن آلهه اى كه از جنس ملائكه مقربين ، و يا اوليائى از انسانها براى خود اتخاذ كرده بودند، براى اينكه با ذيل آيه كه مى فرمايد: ((و هم لهم جند محضرون : و مشركين براى آلهه لشكرى هستند كه در قيامت براى جزا حاضر مى شوند(( نمى سازد، چون ملائكه مقرب خدا و اولياى او، در اين جريان گناهى ندارند تا براى كيفر حاضر شوند. و اينكه مشركين خدايانى مى گرفتند به اين اميد بوده كه آن خدايان ايشان را يارى كنند چون عامه مشركين اين اعتقاد غلط را داشتند كه تدبير امورشان به اين خدايان واگذار شده ، و خير و شرشان هر چه هست در دست خدايان قرار گرفته ، در نتيجه آن خدايان را عبادت مى كردند، تا با عبادت خود از خويشت ن راضى شان كنند، و در نتيجه بر ايشان خشم نگيرند و نعمت را از ايشان قطع ننموده و يا بلا و نقمت نفرستند. لا يَستَطِيعُونَ نَصرَهُمْ وَ هُمْ لهَُمْ جُندٌ محْضرُونَ يعنى آن آلهه اى كه مشركين ، خداى خود گرفته اند نمى توانند مشركين را يارى دهند، براى اينكه هيچ خير و شرى را مالك نيستند.

معناى جمله : وهم لهم جند محضرون كه درباره احضار مشركين و آلهه شان در قيامت است

و در جمله ((و هم لهم جند محضرون (( ظاهر عبارت مى رساند كه ضمير اول به مشركين ، و ضمير دوم به آلهه برمى گردد. و مراد اين است كه : مشركين لشكريان آلهه هستند؛ چون از لوازم لشكرى بودن ، تبعيت و ملازمت است ، و مش ركين خود را تابع آلهه مى دانستند؛ نه آلهه را تابع خود. پس نمى شود گفت : آلهه براى مشركين جند و لشكر هستند. و مراد از اينكه فرمود: ((محضرون : حاضر خواهند شد(( اين است كه : مشركين را در روز قيامت حاضر خواهند كرد تا كيفر شرك خود را بچشند. همچنان كه خداى تعالى در جاى ديگر همين معنا را فرموده : ((و جعلوا بينه و بين الجنة نسبا و لقد علمت الجنة انهم لمحضرون (( و نيز فرموده : ((و لولا نعمه ربى لكنت من المحضرين (( و حاصل معناى آيه اين مى شود: آلهه اى كه مشركين براى خود، خدا گرفته اند نمى توانند ايشان را يارى كنند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه ۱۶۵

اين مشرك ين تابع و پيرو آلهه شدند و مطيع آنها گشتند، و در نتيجه در قيامت كه آلهه احضا ر مى شوند آنها نيز احضار خواهند شد. اما اينكه بعضى گفته اند: معنايش اين است كه مشركين خود را لشكر آلهه مى دانند و در دنيا از آلهه دفاع مى كنند. و يا آن كه : آلهه براى مشركين لشكريانى هستند كه براى عذاب مشركين در روز قيامت احضار مى شوند؛ چون در آن روز آلهه آتشگيره آتشى هستند كه مشركين با آن عذاب مى شوند، و يا چون بايد به مشركين فهمانده شود كه اين آلهه همانهايند كه شما اميد يارى از آنه ا داشتيد و امروز هيچ قدرتى بر نصرت شما ندارند، و يا براى اينكه مشركين را از شفاعت آلهه نااميد كنند، لذا آلهه را براى عذاب آنان احضار مى كنند تا مشركين بفهمند كه آلهه قدرت بر يارى و شفاعت ندارند. معانى بيهوده اى است . فَلا يحْزُنك قَوْلُهُمْ إِنَّا نَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَ مَا يُعْلِنُونَ كلمه ((فاء(( كه بر سر جمله ((لا يحزنك (( درآمده فاى تفريع است از نهى از اندوه بر حقيقت آلهه اى كه اتخاذ كردند و آنها را پرستيدند به اميد آن كه ياريشان كنند، مى فرمايد: وقتى حقيقت حال مشركين از اين قرار بود كه آن چيرهايى كه براى خود يار فرض كردند ابدا قدرت بر يارى ايشان نداشتند، و از سوى ديگر، هم مشركين و هم ياوران فرضيشان براى عذاب احضار مى شوند، پس ديگر تو از شرك ايشان غمگين مباش ، براى اينكه ما از كار آنها غافل نيستيم تا بتوانند غافلگيرمان نموده از عذاب ما فرار كنند. پس تو از سخنان ايشان محزون مشو، كه ما از آنچه از سخنان خود را كه پنهان دارند و يا آشكار گويند با خبريم . اين بود آن مطالبى كه در خصوص آيه مورد بحث به نظر ما رسيد. البته ديگران وجوه ديگرى در تركيب آيه اظهار داشته اند كه چون بيهوده بودند از نقلشان صرفنظر كرديم . أَ وَ لَمْ يَرَ الانسنُ أَنَّا خَلَقْنَهُ مِن نُّطفَةٍ فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُّبِينٌ در اين آيه به مساءله قيامت كه در سابق خاطرنشان كرده بود برگشت نموده و به دنبال انكار مشركين براى اثبات آن احتجاج مى كند و بعيد نيست كه بيان تفصيلى مطالب مشركين باشد كه جمله ((فلا ى حزنك قولهم ...(( اشاره اجمالى بدانست . و مراد از ((رؤ يت : ديدن (( علم قطعى است ، نه ديدن به چشم . و معنايش اين است كه : آيا انسان علم قطعى ندارد به اينكه ما او را از نطفه اى خلق كرديم ؟ و نكره آوردن ((نطفه (( به منظور تحقير آن است . و كلمه ((خصيم (( به معناى دشمنى است كه بر خصومت و جدال اصرار مى ورزد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه ۱۶۶

و استهفام در آيه استفهام تعجبى است ، و معنايش اين است كه : ا ز عجائب اين است كه انسان مى داند كه ما او را از نطفه اى حقير و پشيز آفريديم ، با اين حال ناگهان دشمنى سرسخت براى خود ما مى شود.

استبعاد معاد توسط مشركين و جواب خداى تعالى به اين استبعاد

وَ ضرَب لَنَا مَثَلاً وَ نَسىَ خَلْقَهُ قَالَ مَن يُحْىِ الْعِظمَ وَ هِىَ رَمِيمٌ كلمه ((رميم (( به معناى استخوان پوسيده است . و جمله و ((نسى خلقه (( حال از فاعل ضرب مى باشد. و جمله ((قال من يحيى العظام و هى رميم (( بيان آن مثلى است كه انسان مذكور (درباره مساءله معاد) زده ، و به همين جهت بدون و او عاطفه آمده ، چون كلام در معناى اين است كه كسى بپرسد: انسانها در انكار معاد چه مثلى زده اند؟ پس در جواب بفرمايد: ((قال من يحيى العظام و هى رميم (( و معناى آيه اين است كه : انسان براى ما مثلى زده و خلقت خود را فراموش كرده ، كه در بار اول از نطفه خلق شده ، و اگر به ياد خلقت خود مى بود، هرگز آن مثل را نمى زد، و آن مثل اين است كه : چه كسى اين استخوانها را در حالى كه پوسيده شده زنده مى كند؟ آرى ، اگر خلقت بار اول خود را در نظر مى داشت ، خودش جواب اين اشكال خود را مى داد و كلام خود را رد مى كرد، همچنان كه خداى تعالى اين جواب را به رسول گرامى خود تلقين كرد، و آن اين است كه : ((قل يحييها الّذى ...(( ((قل يحييها الّذى انشاها اول مرّة و هو بكل خلق عليم (( اين همان جوابى است كه : خداى تعالى به رسول گرامى خود تلقين كرده . كلمه انشاء به معناى ايجاد ابتدايى است . و اگر فرموده : ((اول مره (( با اينكه كلمه ((انشاء(( آن را افاده مى كرد، به منظور تاءكيد بوده . و جمله ((و هو بكل خلق عليم (( اشاره است به اينكه خداى تعالى نه چيزى را فراموش مى كند و نه نسبت به چيزى جاهل است ، و وقتى او آفريننده اين استخوانها در آغاز و در نوبت اول بود و در مدتى هم كه اين استخوان حيات داشت نسبت به هيچ حالى از احوال آن ، جاهل نبود، و بعد از مردنش هم جاهل به آن نبود، ديگر چه اشكالى دارد كه دوباره آن را زنده كند؟ با اينكه قدرت خدا نسبت به احياى اين ((عظام (( ثابت است ، و جهل و نسيانى هم در ساحت او راه ندارد. الَّذِى جَعَلَ لَكم مِّنَ الشجَرِ الاَخْضرِ نَاراً فَإِذَا أَنتُم مِّنْهُ تُوقِدُونَ اين آيه شريفه بيان است براى جمله ((الّذى انشاها اول مرة ((. و كلمه ((توقدون (( مضارع ((ايقاد(( است كه به معناى شعله ور ساختن آتش است . و اين آيه شريفه در اين صدد است كه استبعاد از زنده كردن استخوان مرده را برطرف كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه ۱۶۷

استبعاد از اين كه چگونه ممكن است چيزى كه مرده است زنده شود با اينكه مرگ و زندگى متنافيند؟ جواب مى دهد: هيچ استبعادى در اين نيست ؛ براى اينكه آب و آتش هم با هم متنافيند، مع ذلك خدا از درخت تر و سبز آتش برا ى شما قرار داده و شما همان آتش را شعله ور مى كنيد. و مراد از ((شجر(( - به طورى كه در بين مفسرين معروف است درخت مرخ - به فتحه ميم و سكون را و خا - و درخت عفار - به فتحه عين - است كه اين دو درخت ، چنين وضعى دارند كه هرگاه به يكديگر ساييده شوند مشتعل مى گردند و در قديم مردم براى تهيه آتش قطعه اى از شاخه اين درخت و قطعه اى ديگر از شاخه آن مى گرفتند، و با اينكه سبز و تر بودند، ((عفار(( را در زير و ((مرخ (( را روى آن قرار داده و به يكديگر مى ساييدند، و هر دو به اذن خدا آتش مى گرفتند. پس مرده را زنده كردن ، عجيب تر از مشتعل كردن آتش از چوب تر نيست ، با اينكه آب و آتش دو چيز متضادند. أَ وَ لَيْس الَّذِى خَلَقَ السمَوَتِ وَ الاَرْض بِقَدِرٍ عَلى أَن يخْلُقَ مِثْلَهُم بَلى وَ هُوَ الخَْلَّقُ الْعَلِيمُ استفهام در آيه استفهام انكارى است ، و آيه شريفه بيان همان حجت است كه در سابق در جمله ((قل يحييها الّذى انشاها اول مرة (( آمده بود، چيزى كه هست اين بيان از بيان قبلى به ذهن نزديكتر است ؛ چون در بيان سابق ايجاد بار اول انسان را دليل مى گرفت بر اينكه قادر است بر زنده كردن ايشان در آخرت ؛ ولى در اين آيه خلقت آسمانها و زمين را كه به حكم وجدان و به فرموده خود خداى تعالى ((لخلق السموات و الاءرض اكبر من خلق النّاس (() بزرگتر از خلقت انسانهاست ، دليل گرفته بر قدرت او. پس در حقيقت برگشت معناى آيه به اين مى شود كه : چگونه ممكن است كسى اين جراءت را به خود بدهد كه بگويد خدايى كه عالم آ سمانها و زمين را با آن وسعتى كه دارند خلق كرده ، و آن نظام عام عجيب را در سراسر آن برقرار كرده ، به طورى كه تك تك نظامهاى جزئى آن دهشت آور و محير العقول است ، و يك نمونه آن نظام هاى موجود در خصوص ‍ عالم انسانى است ، نمى تواند مثل همين مردم را دوباره خلق كند؟ نه ، هرگز چنين چيزى ممكن نيست ، بلكه او قادر است ، چون او خلاقى است عليم . و در اينكه مراد از خلق كردن مثل كفار در قيامت چيست اقوال مختلفى هست .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه ۱۶۸

اقوال مختلف درباره خلقت مثل در آيه : اوليس الذى خلق السموات والارض بقادر على انيخلق مثلهم ...

بعضى گفته اند: ((مراد خلقت امثال كفار است يعنى اشخاص ‍ ديگر((. ولى اين معنا صحيح نيست ، براى اينكه با معناى كلمه ((مثل (( تا آنجا كه از لغت و عرف شناخته شده مغايرت دارد. بعضى ديگر گفته اند: ((مراد از مثل كفار خود كفار است ، مى خواهد بفرمايد خدا قادر است كفار را در قيامت زنده كند، و خلق فرمايد، ولى به طور كنايه مى فرمايد: قادر است مثل ايشان را خلق كند، همانطورى كه خود ما به مخاطب خود مى گوييم : مثل تو شخصى از فلان چيز بى نياز است ، يعنى تو از آن بى نيازى ((. اين معنا نيز به نظر ما درست نيست ؛ براى اينكه اگر تعبير مورد بحث كنايه بود، بايد تصريح به آن نيز ممكن با شد، همانطور كه در مثال مذكور مى توانستيم به هر دو جور مقصود خود را تفهيم كنيم ، يعنى هم بگوييم : ((مثل تو شخصى از فلان چيز بى نياز است (( و هم بگوييم : ((تو از آن بى نيازى (( ولى در آيه مورد بحث نمى توانيم بگوييم ((آيا آن كسى كه آسمانها و زمين را خلق كرده قادر نيست كه ايشان را خلق كند؟(( براى اينكه گفتگو در بعث ايشان در قيامت است ، نه در خلقت ايشان ؛ چون مشركين در اينكه خالقشان خداى سبحان است ، حرفى نداشتند. بعضى ديگر گفته اند: ((ضمير در كلمه ((مثلهم (( به آسمانها و زمين برمى گردد، به اين اعتبار كه عقلاى عالم در آسمانها و زمين قرار دارند، و بدين جهت از باب تغليب ضمير عقلاء به همه آسمانها و زمين برگشته ، و بنابراين مراد از آيه اين است كه : خدا كه خالق عالم است قادر است مثل اين عالم را خلق كند((. اين وجه نيز به نظر درست نمى آيد، براى اينكه مقام ، مقام اثبات بعث و زنده كردن انسانها در قيامت است ، نه مقام اثبات بعث آسمانها و زمين . علاوه بر اين ، گفتار در مساءله اعاده موجودات قبلى است ؛ نه خلق كردن مثل آنها، چون خلق مثل يك موجود، اعاده عين آن موجود نيست . پس حق مطلب اين است كه گفته شود: مراد از خلق كردن مثل كفار اعاده ايشان بعد از مردن است براى جزاء، همچنان كه از كلام طبرسى (رحمة اللّه عليه ) در مجمع البيان نيز استفاده مى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه ۱۶۹

توضيحى در مورد تغير و تبدل متوالى بدن و عدم تغير وتبدل نفس و روح

و اما بيان اينكه چگونه منظور از خلقت مثل ، اعاده است ؟ اين است كه : انسان موجودى است مركب از نفس و بدن ، و بدن انسان در اين نشاه دستخوش تحليل رفتن و دگرگون شدن است ، و پيوسته اجزاى آن تغيير مى كند، و از آنجا كه هر مركبى با نابودى يك جزءاش نابود مى شود، در نتيجه انسان در هر آنى ، غير از انسان قبل است ، و اين شخص آن شخص ‍ نيست ، در حالى كه مى بينيم شخصيتش هست ، و اين بدان جهت است كه روح آدمى شخصيت انسان را در همه آنات حفظ مى كند، چون روح آدمى مجرد است ، و منزه از ماده و تغييرات عارض از طرف ماده است ، و باز به همين جهت ايمن از مرگ و فنا است . از كلام خداى تعالى هم استفاده مى شود كه : نفس آدمى با مردن بدنش ‍ نمى ميرد و همچنان زنده و محفوظ است تا روزى كه به سوى خداى تعالى برگردد، همچنان كه در سابق ديديد كه اين معنا را از آيه ((و قالوا ءاذا ضللنا فى الاءرض ءانا لفى خلق جديد بل هم بلقاء ربهم كافرون قل يتوفيكم ملك الموت الّذى وكل بكم ثم الى ربكم ترجعون (( استفاده كرديم . پس بدنى كه بعد از مرگ كالبد آدمى مى شود، وقتى با بدن قبل از مرگش ‍ مقايسه شود مثل آن بدن خواهد بود، نه عين آن ، ولى انسان صاحب بدن لاحق وقتى با انسان صاحب بدن سابق مقايسه شود عين آن خواهد بود نه مثل آن براى اينكه : آن روحى كه وحدت بدن قبل از مرگ را در تمامى مدت عمر حفظ مى كرد، همين روحى است كه بعد از مرگ در كالبد لاحق درآمده (همچنان كه بدن هاى متعدد قبل از مرگ به خاطر يكى بودن روح يكى بود. بدن هاى بعد از مرگ و قبل از مرگ هم به جهت يكى بودن روح يكى هستند و عين همند). و چون استبعاد مشركين از زنده شدن استخوانهاى پوسيده برگشت مى كند به استبعاد از خلقت بدنى جديد، نه از نفس و روحى جديد، به همين جهت خداى سبحان در پاسخ از آن استبعاد، امكان خلقت مثل آنان را ثابت كرد، و متعرض برگشتن عين آنان نشد، چون خلق شدن عين آنان بعد از مرگ ، وقتى صورت مى گيرد كه روح ايشان كه نزد خدا محفوظ است به بدنهاى جديدشان متعلق شود و يا تعلق مزبور عين انسانهاى موجود در دنيا دوباره موجود مى شوند، همچنان كه خداى تعالى فرموده : ((اولم يروا ان اللّه الّذى خلق السموات و الاءرض و لم يعى بخلقهن بقادر على ان يحيى الموتى (( و در اين كلام شريفش احيا را به عين مردگان نسبت داد، نه به امثال آنها و فرمود: ((على ان يحيى الموتى (( و نفرمود: ((على ان يحيى امثال الموتى ((.