گمنام

تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۸: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
 
(۸ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد)
خط ۱۲۸: خط ۱۲۸:
مؤلف: و در حديثى ديگر، از حمران، از آن جناب آمده كه جملۀ مزبور را به معناى «بزرگانشان را دستور داديم» تفسير فرموده.
مؤلف: و در حديثى ديگر، از حمران، از آن جناب آمده كه جملۀ مزبور را به معناى «بزرگانشان را دستور داديم» تفسير فرموده.


و در جملۀ «وَ يَدعُ الإنسَانُ بِالشَّرِّ...»، و در آيه: «وَ جَعَلنَا اللَّيلَ وَ النَّهَارَ آيَتَين...»،  در تفسير آيه «وَ كُلُّ إنسَانٍ ألزَمنَاهُ طَائِرَهُ...»، از طرق شيعه و سنّى، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و على «عليه السلام» و سلمان و غير سلمان رواياتى آمده كه چون مورد تأييد كتاب و سنّت نبود و دليل عقل هم آن را تأييد نمى كرد و سند معتبرى هم نداشت، لذا از مطرح كردن آن ها خوددارى نموديم.
و در جملۀ «وَ يَدعُ الإنسَانُ بِالشَّرِّ...»، و در آيه: «وَ جَعَلنَا اللَّيلَ وَ النَّهَارَ آيَتَين...»،  در تفسير آيه «وَ كُلَّ إنسَانٍ ألزَمنَاهُ طَائِرَهُ...»، از طرق شيعه و سنّى، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و على «عليه السلام» و سلمان و غير سلمان رواياتى آمده كه چون مورد تأييد كتاب و سنّت نبود و دليل عقل هم آن را تأييد نمى كرد و سند معتبرى هم نداشت، لذا از مطرح كردن آن ها خوددارى نموديم.
<span id='link64'><span>
<span id='link64'><span>


==گفتارى در چند فصل پيرامون قضاء ==
==گفتارى در چند فصل پيرامون «قضاء» ==
<span id='link65'><span>
<span id='link65'><span>
«''' فصل ۱ - در معنا و حدود آن: '''»:
''' فصل ۱ - در معنا و حدود آن ''':


هيچ حادثه اى از حوادث نيست مگر آنكه وقتى با علت وسببهاى مقتضاى خود مقايسه كنيم مى بينيم كه يكى از دوحالت را دارد:
هيچ حادثه اى از حوادث نيست، مگر آن كه وقتى با علت و سبب هاى مقتضاى خود مقايسه كنيم، مى بينيم كه يكى از دو حالت را دارد:
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۸ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۸ </center>
حالتى كه قبل از تماميت علل وشرائط وهمچنين قبل از ارتفاع موانع مى باشد، وحالتى كه بعد از آن بوقوع مى پيوندد، اما حالت قبل از آن اين است كه نه تحقق وثبوت برايش متعين وحتمى است ونه عدم محقق و ثبوت ، بلكه نسبتش به ((وجود(( و((عدم (( يكسان است ، ممكن است موجود شود وممكن است همچنان در عدم بماند. واما حالت بعد از تماميت علل واسباب وفقدان همه موانع ، اين است كه ديگر به حالت ابهام وتردد باقى نمانده ، بلكه تحقق ووجود برايش حتمى و متعين است ودر صورت فقدان يكى از آن دوشرط، عدم برايش متعين مى شود، وتعيين وجود از خود وجود انفكاك ناپذير است .
حالتى كه قبل از تماميت علل و شرایط و همچنين قبل از ارتفاع موانع مى باشد. و حالتى كه بعد از آن به وقوع مى پيوندد. اما حالت قبل از آن، اين است كه نه تحقق و ثبوت برايش متعين و حتمى است و نه عدم محقق و ثبوت، بلكه نسبتش به «وجود» و «عدم» يكسان است، ممكن است موجود شود و ممكن است همچنان در عدم بماند.  
در افعال خارجى خود ما نيز همين حساب جريان دارد، ومادام كه اقدام به كارى نكرده ايم آن كار همچنان در حال امكان وتردد بين ((وقوع (( و((لاوقوع (( باقى است ، وليكن وقتى اسباب وشرائط واوضاع مقتضى فراهم گشت واراده وتصميم ما هم تمام شد وديگر حالت انتظارى باقى نماند، قهرا يكى از دوطرف ((امكان (( و((تردد(( واقع مى شود يعنى آن عمل را انجام مى دهيم .
 
وهمچنين حساب مذكور در حوادث وافعال خارجى ، در اعمال اعتبارى ما نيز جريان دارد، مثلا وقتى بر سر مالى بين دونفر نزاع واقع مى شود وهر كدام ادعاى ملكيت آن را مى كنند، مملوكيت آن مال ، براى يكى از آن دوطرف امرى است ممكن ومردد، ولى وقتى قرار گذاشتند كه به داورى يك قاضى وحكم تن در دهند وآن قاضى حكم كرد به اينكه مال مزبور از آن فلانى است ، وآن ديگرى در آن حقى ندارد، قهرا حالت ((امكان (( و((تردد(( از ميان رفته ويكى از آن دونفر به عنوان مالك معيّن گشته ورابطه اش با طرف ديگر قطع مى شود.
و اما حالت بعد از تماميت علل و اسباب و فقدان همه موانع، اين است كه ديگر به حالت ابهام و تردد باقى نمانده، بلكه تحقق و وجود برايش حتمى و متعين است، و در صورت فقدان يكى از آن دو شرط، عدم برايش متعين مى شود، و تعيين وجود از خود وجود انفكاك ناپذير است.
بنابراين مى توان گفت كه در جريان حساب مزبور در اينگونه موارد، يك قسم توسع ومجاز به كار رفته است ، زيرا تعيين ((قولى (( (كه به همان حكم حاكم وداورى اواست ) مانند تعيين عملى ، فصل خصومت خارجى شمرده شده است ، واين همان است كه ما آن را ((قضاء(( و داورى مى ناميم .
 
واز آنجائى كه حوادث اين عالم در وجود وتحققش مستند به خداى سبحان ودر حقيقت فعل اواست ، لذا اين دواعتبار يعنى ((امكان (( و((تعيين (( عينا در آنها نيز جريان مى يابد، به اين معنا كه هر موجودى وحادثى را كه خداى عزوجل نخواهد تحقق ووجود بدهد و علل وشرائطش موجود نشده باشد به همان حالت امكان وتردد ميان ((وقوع ولاوقوع (( ((ووجود وعدم (( باقى مى ماند،
در افعال خارجى خود ما نيز، همين حساب جريان دارد، و مادام كه اقدام به كارى نكرده ايم، آن كار همچنان در حال امكان و تردد بين «وقوع» و «لا وقوع» باقى است، وليكن وقتى اسباب و شرایط و اوضاع مقتضى فراهم گشت و اراده و تصميم ما هم تمام شد و ديگر حالت انتظارى باقى نماند، قهرا يكى از دو طرف «امكان» و «تردد» واقع مى شود. يعنى آن عمل را انجام مى دهيم.
 
و همچنين حساب مذكور در حوادث و افعال خارجى، در اعمال اعتبارى ما نيز جريان دارد. مثلا وقتى بر سرِ مالى، بين دو نفر نزاع واقع مى شود و هر كدام ادعاى ملكيت آن را مى كنند، مملوكيت آن مال، براى يكى از آن دو طرف، امرى است ممكن و مردد. ولى وقتى قرار گذاشتند كه به داورى يك قاضى و حَكَم تن در دهند و آن قاضى حكم كرد به اين كه مال مزبور، از آنِ فلانى است و آن ديگرى در آن حقى ندارد، قهرا حالت «امكان» و «تردد» از ميان رفته و يكى از آن دو نفر، به عنوان مالك معيّن گشته و رابطه اش با طرف ديگر قطع مى شود.
 
بنابراين، مى توان گفت كه در جريان حساب مزبور در اين گونه موارد، يك قسم توسّع و مجاز به كار رفته است. زيرا تعيين «قولى» - كه به همان حكم حاكم و داورى او است - مانند تعيين عملى، فصل خصومت خارجى شمرده شده است، و اين، همان است كه ما آن را «قضاء» و داورى مى ناميم.
 
و از آن جایى كه حوادث اين عالَم در وجود و تحققش، مستند به خداى سبحان و در حقيقت فعل اوست، لذا اين دو اعتبار، يعنى «امكان» و «تعيين»، عينا در آن ها نيز جريان مى يابد. به اين معنا كه هر موجودى و حادثى را كه خداى عزوجل نخواهد، تحقّق و وجود بدهد و علل و شرایطش موجود نشده باشد، به همان حالت امكان و تردد ميان «وقوع و لا وقوع»، و «وجود و عدم»، باقى مى ماند.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۹ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۹ </center>
وبه محض اينكه بخواهد تحقق دهد وعلل وتمامى شرايطش را فراهم سازد به طورى كه جز موجود شدن حالت انتظارى برايش نماند، به آن وجود مى دهد وموجودش مى كند واين مشيت حق وفراهم كردن علل وشرائط، همان تعيين يكى از دوطرف است كه قضاى الهى ناميده مى شود
و به محض اين كه بخواهد تحقق دهد و علل و تمامى شرايطش را فراهم سازد، به طورى كه جز موجود شدن حالت انتظارى برايش نماند، به آن وجود مى دهد و موجودش مى كند، و اين مشيّت حق و فراهم كردن علل و شرایط، همان تعيين يكى از دو طرف است كه قضاى الهى ناميده مى شود.
نظير اين دواعتبار، در مرحله تشريع نيز جريان دارد، يعنى حكم قطعى خدا در باره مسائل شرعى را نيز ((قضاى الهى (( مى گوئيم ولذا در هر جا كه در كلام مجيدش ، اسمى از قضاء برده شده ، اين حقيقت به چشم مى خورد، چه قضاء تكوينى مانند آيه شريفه ((واذا قضى امرا فانّما يقول له كن فيكون (( ويا آيه ((فقضيهنّ سبع سموات ((ويا آيه ((قضى الامر الّذى فيه تستفتيان ((، ويا آيه شريفه ((وقضينا الى بنى اسرائيل فى الكتاب لتفسدنّ فى الارض مرّتين ((، وهمچنين آيات ديگر كه متعرض مساءله قضاى تكوينى خداست .
 
وچه آياتى كه متعرض قضاى تشريعى اواست مانند آيه ((وقضى ربّك الاتعب دوا الاايّاه ((، وآيه ((انّ ربّك يقضى بينهم يوم القيمة فيما كانوا فيه يختلفون (( وآيه ((وقضى بينهم بالحقّ وقيل الحمد للّه ربّ العالمين ((، البته قضاى در اين آيه وهمچنين آيه قبلى اش به نوعى قضاى تشريعى است وبه نوع ديگر قضاى تكوينى .
نظير اين دو اعتبار، در مرحله تشريع نيز جريان دارد. يعنى حكم قطعى خدا در باره مسائل شرعى را نيز «قضاى الهى» مى گویيم، و لذا در هر جا كه در كلام مجيدش، اسمى از قضاء برده شده، اين حقيقت به چشم مى خورد.
بنابراين آيات كريمه مزبور - به طورى كه ملاحظه مى كنيد صحت اين دواعتبار عقلى را امضاء نموده وموجودات خارجى را از جهت اينكه افعال خدايند قضاء وداورى خدا مى داند، وهمچنين احكام شرعى را از جهت اينكه افعال تشريعى خدا است ونيز هر حكم فصلى را كه منسوب به اوست قضاى اوناميده واين دواعتبار عقلى را امضا نموده است .
 
وچه بسا مواردى كه از آن به حكم وقول تعبير كرده كه البته عنايت ديگرى باعث شده است ، مانند آيه ((الاله الحكم ((، وآيه ((واللّه يحكم لامعقّب لحكمه ((، وآيه ((ما يبدّل القول لدىّ((، وآيه ، ((والحقّ اقول ((
چه «قضاء تكوينى»، مانند آيه شريفه: «وَ إذَا قَضَى أمراً فَإنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُونُ». و يا آيه: «فَقَضَيهُنَّ سَبعَ سَمَاوَاتٍ». و يا آيه: «قُضِىَ الأمرُ الَّذِى فِيهِ تَستَفتِيَان». و يا آيه شريفه: «وَ قَضَينَا إلَى بَنِى إسرَائِيلَ فِى الكِتَابِ لَتُفسِدُنَّ فِى الأرضِ مَرَّتَين»، و همچنين آيات ديگر، كه متعرض مسأله قضاى تكوينى خداست.
 
و چه آياتى كه متعرض «قضاى تشريعى» اوست، مانند آيه: «وَ قَضَى رَبُّكَ ألّا تَعبُدُوا إلّا إيَّاهُ»، و آيه: «إنَّ رَبَّكَ يَقضِى بَينَهُم يَومَ القِيَمَةِ فِيمَا كَانُوا فِيهِ يَختَلِفُونَ»، و آيه: «وَ قُضِىَ بَينَهُم بِالحَقِّ وَ قِيلَ الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العَالَمِينَ». البته قضاى در اين آيه و همچنين آيه قبلى اش، به نوعى قضاى تشريعى است و به نوع ديگر، قضاى تكوينى.
 
بنابراين آيات كريمه مزبور - به طورى كه ملاحظه مى كنيد - صحت اين دو اعتبار عقلى را امضاء نموده و موجودات خارجى را از جهت اين كه افعال خدايند، قضاء و داورى خدا مى داند. و همچنين احكام شرعى را از جهت اين كه افعال تشريعى خدا است و نيز هر حكم فصلى را كه منسوب به اوست، قضاى او ناميده و اين دو اعتبار عقلى را امضا نموده است.
 
و چه بسا مواردى كه از آن به حكم و قول تعبير كرده، كه البته عنايت ديگرى باعث شده است. مانند آيه: «ألَا لَهُ الحُكمُ»، و آيه: «وَ اللّهُ يَحكُمُ لَا مُعَقِّبَ لِحُكمِهِ»، و آيه: «مَا يُبَدَّلُ القَولُ لَدَىَّ»، و آيه: «وَ الحَقُّ أقُولُ».
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه :۱۰۰ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه :۱۰۰ </center>
<span id='link66'><span>
<span id='link66'><span>


«''' فصل ۲ - نظرى فلسفى در معناى قضاء'''»:
''' فصل ۲ - نظرى فلسفى در معناى قضاء''':
 
شكى نيست در اين كه قانون «عليّت و معلوليت»، قانونى است ثابت و غيرقابل انكار، و هر موجود ممكنى، معلول خداى سبحان است. منتهى يا بدون واسطه و يا با چند واسطه. و نيز شكى نيست در اين كه وقتى معلول به علت تامّه اش نسبت داده شود، از ناحيه آن علت، داراى ضرورت و وجوب خواهد بود. (هرچند كه از ناحيه خودش نسبت امكان را داراست). چون هيچ موجودى تا واجب نشود، موجود نمى گردد. و اما اگر معلول را به علتش نسبت ندهيم و با آن مقايسه نكنيم، جز امكان نسبت ديگرى ندارد.


شكى نيست در اين كه قانون عليت ومعلوليت قانونى است ثابت وغير قابل انكار وهر موجود ممكنى ، معلول خداى سبحان است ، منتهى يا بدون واسطه ويا با چند واسطه ونيز شكى نيست در اينكه وقتى معلول به علت تامه اش نسبت داده شود از ناحيه آن علت ، داراى ضرورت و وجوب خواهد بود (هر چند كه از ناحيه خودش نسبت امكان را داراست ) چون هيچ موجودى تا واجب نشود موجود نمى گردد، واما اگر معلول را به علتش نسبت ندهيم وبا آن مقايسه نكنيم جز امكان نسبت ديگرى ندارد، حال چه اينكه خودش فى نفسه وبدون مقايسه به چيزى لحاظ شود، مانند ماهيت هاى ممكنه ، ويا آنكه با بعضى از اجزاى علتش هم مقايسه شود، در هر حال ممكن است ، زيرا مادام كه همه اجزاى علتش تمام نشده وجودش واجب نمى گردد، واگر فرضا موجود شود قطعا اجزاى علتش تمام وخلاصه علتش علت تامه شده و اين خلاف فرض است .
حال چه اين كه خودش فى نفسه و بدون مقايسه به چيزى لحاظ شود، مانند ماهيت هاى ممكنه. و يا آن كه با بعضى از اجزاى علتش هم مقايسه شود. در هر حال «ممكن» است. زيرا مادام كه همه اجزاى علتش تمام نشده، وجودش واجب نمى گردد، و اگر فرضا موجود شود، قطعا اجزاى علتش تمام و خلاصه علتش، علّت تامّه شده و اين خلاف فرض است.
واز آنجا كه ضرورت ووجوب ، عبارت از متعين شدن يكى از دوطرف امكان است ، ناگزير ضرورت ووجوبى كه بر سراسر ممكنات گسترده شده خود قضائى است عمومى از خداى تعالى ، چون ممكنات اين ضرورت را از ناحيه انتساب به خداى تعالى به خود گرفته اند كه به خاطر آن انتساب هر يك در طرف خود وجود پيدا كرده اند، پس سايه افكندن ضرورت بر روى سلسله ممكنات ، يك قضاى عمومى الهى است ، و ضرورت مخصوص به يك يك موجودات قضاى خصوصى اواست ، چون گفتيم مقصود از قضاء تعيين يكى از دوطرف ((امكان (( و((ابهام (( است .
 
واز همين جا معلوم مى شود كه صفت قضاء كه خود يكى از صفات خداوندى است يكى از صفات فعلى اواست نه ذاتيش ، چون گفتيم از افعال او(موجودات ) وبه لحاظ انتسابش به او- كه علت تامه است - انتزاع مى گردد.
و از آن جا كه ضرورت و وجوب، عبارت از متعين شدن يكى از دو طرف امكان است، ناگزير ضرورت و وجوبى كه بر سراسر ممكنات گسترده شده، خود قضایى است عمومى از خداى تعالى. چون ممكنات اين ضرورت را از ناحيه انتساب به خداى تعالى به خود گرفته اند كه به خاطر آن انتساب، هر يك در طرف خود وجود پيدا كرده اند. پس سايه افكندن ضرورت بر روى سلسله ممكنات، يك قضاى عمومى الهى است، و ضرورت مخصوص به يك يك موجودات قضاى خصوصى او است. چون گفتيم مقصود از «قضاء»، تعيين يكى از دو طرف «امكان» و «ابهام» است.
 
و از همين جا معلوم مى شود كه صفت «قضاء» - كه خود يكى از صفات خداوندى است - يكى از صفات فعلى او است، نه ذاتی اش. چون گفتيم از افعال او (موجودات) و به لحاظ انتسابش به او - كه علت تامّه است - انتزاع مى گردد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۰۱ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۰۱ </center>
<span id='link67'><span>
<span id='link67'><span>


«'''فصل ۳ - روايات هم اين نظريه را تأييد مى كنند'''»:  
'''فصل ۳ - روايات هم اين نظريه را تأييد مى كنند''':  


رواياتى كه مؤيد اين معنا است بسيار است ، از آنجمله روايتى است كه برقى (در محاسن خود) از پدرش واواز ابن ابى عمير واواز هشام بن سالم نقل كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) فرمود: خداوند هر چيز راكه بخواهد ايجاد كند اول تقديرش مى كند ووقتى تقديرش كرد قضايش را مى راند، ووقتى قضايش را راند امضايش مى فرمايد.
رواياتى كه مؤيّد اين معنا است، بسيار است. از آن جمله، روايتى است كه برقى (در محاسن خود)، از پدرش، و او، از ابن ابى عمير، و او، از هشام بن سالم نقل كرده كه گفت:  


وهمچنين برقى (در كتاب خود) از پدرش واواز ابن ابى عمير، وابن ابى عمير از محمد بن اسحاق روايت كرده كه گفت :امام ابوالحسن (عليه السلام ) به يونس (آزاد كرده على بن يقطين ) فرمود: اى يونس به مساءله قدر نپرداز عرض كرد: من به مساءله قدر زياد نپرداخته ام ، ليكن همين را مى گويم كه : ((تنها چيزى موجود مى شود كه خدا اراده اش كرده باشد ومشيتش هم تعلق گرفته باشد، ونيز قضاى آن را رانده و تقديرش كرده باشد، فرمود ولى من اينطور نمى گويم ، من مى گويم : هيچ چيز تحقق نمى يابد مگر آنكه اول مورد مشيت خدا وسپس اراده اوو آنگاه قدر اوودر مرحله چهارم قضاى اوقرار گرفته باشد، آنگاه فرمود: هيچ مى دانى مشيت چيست ؟ عرض كرد: نه ، فرمود: تصميم به كارى گرفتن ، هيچ مى دانى اراده كردنش به چه معنا است ؟ عرض كرد: نه ، فرمود: به اينكه آن چيز را بر طبق مشيت خود تمام كند، آنگاه فرمود: هيچ مى دانى قدرش چه معنا دارد؟ عرض كرد: نه ، فرمود: قدر خدا هندسه وابعاد دادن به موجود وتعيين مدت بقاى آنست ، سپس فرمود: خدا وقتى چيزى را بخواهد اول اراده مى كند، وبعد تقديرش نموده سپس قضايش را مى راند، ووضعش را مشخص مى كند، ووقتى كارش را يك طرفى كرد امضا واجرايش مى سازد.
امام صادق «عليه السلام» فرمود: خداوند هر چيز را كه بخواهد ايجاد كند، اول تقديرش مى كند، و وقتى تقديرش كرد، قضايش را مى راند، و وقتى قضايش را راند، امضايش مى فرمايد.
ودر روايت ديگر از يونس از همان جناب آمده كه فرمود: هيچ چيزى صورت خارجى به خود نمى گيرد مگر آنكه مورد مشيت واراده وقدر و قضاى خدا قرار گرفته باشد عرض كردم : پس معناى مشيت چيست ؟ فرمود: آغاز وشروع هر فعلى ، عرض كردم اراده به چه معنا است ؟ فرمود: اثبات وتحقق دادن آن ، پرسيدم معناى قدر چيست ؟ فرمود: اندازه گيرى آن از طول وعرض ، عرض كردم : پس معناى قضاء چيست ؟ فرمود: اگر بعد از مشيت واراده وقدر، قضاى آن را براند امضايش نموده وآن چيز وجود به خود مى گيرد، وديگر جلوگيرى برايش نخواهد بود.
 
و همچنين برقى (در كتاب خود)، از پدرش، و او، از ابن ابى عمير، و ابن ابى عمير، از محمّد بن اسحاق روايت كرده كه گفت:  
 
امام ابوالحسن «عليه السلام»، به يونس (آزاد كرده على بن يقطين) فرمود: اى يونس! به مسأله قَدَر نپرداز. عرض كرد: من به مسأله قَدَر زياد نپرداخته ام، ليكن همين را مى گويم كه: «تنها چيزى موجود مى شود كه خدا اراده اش كرده باشد و مشيّتش هم تعلق گرفته باشد، و نيز قضاى آن را رانده و تقديرش كرده باشد».
 
فرمود: ولى من اين طور نمى گويم. من مى گويم: هيچ چيز تحقق نمى يابد، مگر آن كه اول مورد مشيّت خدا و سپس اراده او، و آنگاه قَدَر او، و در مرحله چهارم قضاى او قرار گرفته باشد.
 
آنگاه فرمود: هيچ مى دانى مشيت چيست؟ عرض كرد: نه. فرمود: تصميم به كارى گرفتن. هيچ مى دانى اراده كردنش به چه معنا است؟ عرض كرد: نه. فرمود: به اين كه آن چيز را بر طبق مشيت خود تمام كند.
 
آنگاه فرمود: هيچ مى دانى قَدَرش چه معنا دارد؟ عرض كرد: نه. فرمود: قَدَر خدا، هندسه و ابعاد دادن به موجود و تعيين مدت بقاى آن است. سپس فرمود: خدا وقتى چيزى را بخواهد، اول اراده مى كند، و بعد تقديرش نموده، سپس قضايش را مى راند، و وضعش را مشخص مى كند، و وقتى كارش را يك طرفى كرد، امضا و اجرايش مى سازد.
 
و در روايت ديگر، از يونس، از همان جناب آمده كه فرمود: هيچ چيزى صورت خارجى به خود نمى گيرد، مگر آن كه مورد مشيت و اراده و قدر و قضاى خدا قرار گرفته باشد.
 
عرض كردم: پس معناى مشيّت چيست؟ فرمود: آغاز و شروع هر فعلى. عرض كردم: اراده به چه معنا است؟ فرمود: اثبات و تحقق دادن آن. پرسيدم: معناى قَدَر چيست؟ فرمود: اندازه گيرى آن از طول و عرض.
 
عرض كردم: پس معناى قضاء چيست؟ فرمود: اگر بعد از مشيت و اراده و قدر، قضاى آن را براند، امضايش نموده و آن چيز وجود به خود مى گيرد، و ديگر جلوگيرى برايش نخواهد بود.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۲.۱ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۲.۱ </center>
ودر توحيد صدوق از دقاق واواز كلينى واواز ابن عامر واواز معلى روايت كرده كه گفت : از عالم (عليه السلام ) سوال كردند كه علم خدا چگونه است ؟ فرمود: اول مى داند بعد مشيتش تعلق مى گيرد آنگاه اراده مى كند ودر مرحله چهارم تقدير نموده وسپس قضاء مى راند، ودر آخر امضاء مى كند، پس خداى سبحان چيزى را امضاء واجراء مى كند كه قضايش را رانده باشد وقضاى چيزى را مى راند كه تقديرش كرده باشد، وچيزى را مقدر مى سازد كه اراده كرده باشد، پس مشيت اوبه علم او، و اراده اش با مشيتش وتقديرش با اراده اش وقضايش با تقديرش و امضايش با قضايش صورت مى گيرد، در نتيجه رتبه علم او، مقدم بر مشيت ومشيت در مرتبه دوم مقدم بر اراده واراده در مرتبه سوم ومقدم بر تقدير است وتقدير به وسيله امضاء، قضا را مى راند.
و در توحيد صدوق، از دقاق، و او، از كلينى، و او، از ابن عامر، و او، از معلّى روايت كرده كه گفت: از عالم «عليه السلام» سؤال كردند كه علم خدا چگونه است؟
پس مادام كه قضاى خدا به وسيله امضا رانده نشده در مراحل قبلى بداء هست وممكن است از ايجاد آنچه كه مورد علم ومشيت واراده و تقديرش تعلق گرفته صرفنظر كند، وآن را ايجاد ننمايد، ولى اگر با امضاء به مرحله قضاء رسيد ديگر بداء نيست .
 
اين ترتيب كه در روايت آمده ومشيت را مترتب بر علم واراده را مترتب بر مشيت وهمچنين هر يك را مترتب بر ما قبل خود دانسته ترتبى است عقلى چون عقل انتزاع به غير اين ترتيب را صحيح نمى داند.
فرمود: اول مى داند، بعد مشيّتش تعلق مى گيرد. آنگاه اراده مى كند و در مرحله چهارم تقدير نموده و سپس قضاء مى راند، و در آخر امضاء مى كند. پس خداى سبحان، چيزى را امضاء و اجراء مى كند كه قضايش را رانده باشد و قضاى چيزى را مى راند كه تقديرش كرده باشد، و چيزى را مقدّر مى سازد كه اراده كرده باشد.
ودر همان كتاب به سند خود از ابن نباته روايت كرده كه گفت : اميرالمؤ منين (عليه السلام ) از زير ديوارى كه مشرف به خرابى بود برخاست وبه ديوارى ديگر تكيه داد، شخصى پرسيد يا اميرالمؤ منين آيا از قضاى خدا فرار مى كنى ؟ فرمود: آرى از قضاى خدا به قدر او مى گريزم .
 
مؤ لف : آرى چون قدر خدا مقدرش را حتمى نكرده واميد آن هست كه آنچه تقدير كرده واقع نشود اما قضاى خدا مقتضى خود را حتمى كرده است ، ديگر گريزى از آن نيست ، وروايات وارد در اين باب از طرق ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) بسيار زياد است .
پس مشيّت او به علم او، و اراده اش با مشيّتش و تقديرش با اراده اش و قضايش با تقديرش و امضايش با قضايش صورت مى گيرد. در نتيجه رتبه علم او، مقدّم بر مشيّت و مشيّت در مرتبه دوم، مقدّم بر اراده و اراده در مرتبه سوم و مقدّم بر تقدير است و تقدير به وسيله امضاء، قضا را مى راند.
 
پس مادام كه قضاى خدا به وسيله امضا رانده نشده، در مراحل قبلى بداء هست، و ممكن است از ايجاد آنچه كه مورد علم و مشيّت و اراده و تقديرش تعلق گرفته، صرف نظر كند، و آن را ايجاد ننمايد، ولى اگر با امضاء به مرحله قضاء رسيد، ديگر بداء نيست.
 
اين ترتيب كه در روايت آمده و مشيّت را مترتب بر علم و اراده را مترتب بر مشيّت و همچنين هر يك را مترتب بر ماقبل خود دانسته، ترتبى است عقلى. چون عقل انتزاع به غير اين ترتيب را صحيح نمى داند.
 
و در همان كتاب، به سند خود، از ابن نباته روايت كرده كه گفت: اميرالمؤمنين «عليه السلام»، از زير ديوارى كه مشرف به خرابى بود، برخاست و به ديوارى ديگر تكيه داد. شخصى پرسيد: يا اميرالمؤمنين! آيا از قضاى خدا فرار مى كنى؟ فرمود: آرى، از قضاى خدا، به قََدَر او مى گريزم.
 
مؤلف: آرى، چون قَدَر خدا، مقدّرش را حتمى نكرده و اميد آن هست كه آنچه تقدير كرده، واقع نشود. اما قضاى خدا، مقتضى خود را حتمى كرده است، ديگر گريزى از آن نيست. و روايات وارد در اين باب، از طرق ائمّه اهل بيت «عليهم السلام» بسيار زياد است.  
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳.۱ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳.۱ </center>
<span id='link68'><span>
<span id='link68'><span>


==بحث فلسفى (در بيان اينكه فيض خداوند مطلق ونامحدود است ومنشاء اختلاف انواع وافراداختلاف قابليت ها است ) ==
==بحث فلسفى: (فيض خداوند، مطلق و نامحدود است) ==
در اينكه ((فيض (( مطلق وغير محدود است بطورى كه از آيه شريفه : ((وما كان عطاء ربّك محظورا(( چنين استفاده مى شود.
در اين كه «فيض»، مطلق و غيرمحدود است، به طورى كه از آيه شريفه: «وَ مَا كَانَ عَطَاءُ رَبِّكَ مَحظُوراً» چنين استفاده مى شود:
همه براهين اتفاق دارند بر اينكه وجود واجب تعالى به خاطر اينكه لذاته واجب است ، مطلق است وبه هيچ حدى محدود وبه هيچ قيدى مقيد وبه هيچ شرطى مشروط نيست ، وگرنه اگر محدود به چيزى مى شد در پشت حد وبيرون آن وجود نمى داشت وبه فرض نبودن قيد و يا شرطش به طور كلى معدوم وباطل مى گشت ، حال كه وجودش واجب فرض شد بنابراين بايد گفت : خداى تعالى واحدى است كه براى وحدتش دومى نيست ومطلقى است كه به هيچ قيدى مقيد نمى باشد.
 
همه براهين اتفاق دارند بر اين كه: وجود واجب تعالى به خاطر اين كه لذاته واجب است، مطلق است و به هيچ حدّى، محدود و به هيچ قيدى، مقيّد و به هيچ شرطى مشروط نيست، و گرنه اگر محدود به چيزى مى شد، در پشت حدّ و بيرون آن وجود نمى داشت و به فرض نبودن قيد و يا شرطش، به طور كلّى معدوم و باطل مى گشت.
 
حال كه وجودش واجب فرض شد، بنابراين بايد گفت: «خداى تعالى، واحدى است كه براى وحدتش، دومى نيست و مطلقى است، كه به هيچ قيدى مقيّد نمى باشد».




۱۳٬۸۰۰

ویرایش