تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۳۲

از الکتاب
نسخهٔ تاریخ ‏۱۴ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۴:۰۴ توسط Masha n (بحث | مشارکت‌ها)
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۹۶

آنگاه ابن عباس اضافه مى كند كه دور هم نشستند، از سوى ديگر زن و بچه ها وقوم وخويش ها به جستجويشان برخاستند ولى هر چه بيشتر گشتند كمتر خبردار شدند تا خبر به گوش پادشاه وقت رسيد. اوگفت اين عده در آينده شاءن مهمى خواهند داشت ، معلوم نيست به منظور خيانت بيرون شده اند يا منظور ديگرى داشته اند. وبه همين جهت دستور داد تا لوحى از قلع تهيه كرده اسامى آنان را در آن بنويسند آنگاه آن را در خزينه سلطنتى خود جاى داد ودر اين باره خداى تعالى مى فرمايد: ((ام حسبت ان اصحاب الكهف والرقيم كانوا من اياتنا عجبا(( چون مقصود از رقيم همان لوحى است كه اسامى اصحاب كهف در آن مرقوم شده . واما اصحاب كهف ، از آنجا كه بودند به راه افتاده داخل غار شدند، وخدا به گوششان زد وخواب را برايشان مسلط كرد، واگر در غار نبودند آفتاب بدنهايشان را مى سوزانيد، واگر هر چند يك بار از اين پهلوبه آن پهلونمى شدند زمين بدنهايشان را مى خورد، و اينجا است كه خداى تعالى فرموده ((وترى الشمس ...(( آنگاه مى گويد: پادشاه مزبور دورانش منقضى گشت وپادشاهى ديگر به جايش نشست . اومردى خداپرست بود، وبر خلاف آن ديگرى عدالت گسترد، در عهد اوخداوند اصحاب كهف را براى آن منظورى كه داشت بيدار كرد، يكى از ايشان گفت : به نظر شما چقدر خوابيده ايم ؟ آن ديگرى گفت : يك روز، يكى ديگر گفت دوروز، سومى گفت بيشتر خوابيده ايم تا آنكه بزرگشان گفت : بى جهت اختلاف مكنيد كه هيچ قومى اختلاف نكردند مگر آنكه هلاك شدند، شما يك نفر را با اين پول روانه كنيد تا از شهر طعامى خريدارى كند. وقتى وارد شهر شد لباسها وهيات ها ومنظره هايى ديدكه تاكنون نديده بود. مردم شهر را ديد كه طور ديگرى شده اند آن مردم عهد خود نيستند. نزديك نانوايى رفت پول خود را كه سكه اش به اندازه كف پاى بچه شتر بود نزد اوانداخت نانوا پول را بيگانه يافت ، وپرسيد اين را از كجا آورده اى ؟ اگر گنجى پيدا كرده اى مرا هم راهنمايى كن وگرنه تورا نزد امير خواهم برد. گفت : آيا مرا به امير مى ترسانى ، هر دوبه نزد امير شدند، امير پرسيد پدرت كيست ؟ گفت : فلانى ، امير چنين كسى را نشناخت ، پرسيد پادشاهت نامش چيست ؟ گفت : فلانى اورا هم نشناخت ، رفته رفته مردم دورش جمع شدند، خبر به گوش عالم ايشان رسيد. عالم شهر به ياد آن لوح افتاده دستور داد آن را آوردند آنگاه اسم آن شخص راپرسيد، وديد كه يكى از همان چند نفرى است كه نامشان در لوح ضبط شده ، اسامى رفقايش را پرسيد، همه را با اسامى مرقوم در لوح مطابق يافت .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۹۷

به مردم بشارت داد كه خداوند شما را به برادرانتان كه چند صد سال قبل ناپديد شدند راهنمايى كرده برخيزيد. مردم همه حركت كردند تا آمدند نزديك غار چون نزديك شدند جوان گفت شما باشيد تا من بروم و رفقايم را خبر كنم وآنگاه آرام وارد شويد، وهجوم نياوريد، وگرنه ممكن است از ترس قالب تهى كنند، وخيال كنند شما لشگريان همان پادشاهيد، وبراى دستگيريشان آمده ايد. گفتند: حرفى نداريم ليكن به شرطى كه قول بدهى باز هم بيرون بيايى ، اوهم قول داد كه ان شاء اللّه بيرون مى آيم . پس داخل غار شد وديگر نفهميدند به كجا رفت ، واز نظر مردم ناپديد گرديد، مردم هر چه خواستند وارد شوند نتوانستند، لا جرم گفتند بر بالاى غارشان مسجدى بنا كنيم ، وچنين كردند، وهميشه در آن مسجد به عبادت واستغفار مى پرداختند.

اشكالاتى كه به روايت ابن عباس (فوق الذكر) وارد است

مؤ لف : اين روايت مشهور است ، ومفسرين در تفاسير خود آن را نقل كرده وخلاصه تلقى به قبولش كرده اند، در حالى كه خالى از چند اشكال نيست : يكى اينكه از ظاهرش بر مى آيد كه اصحاب كهف هنوز در حال خواب هستند وخداوند بشر را از اينكه بخواهند كسب اطلاعى وجستجويى از ايشان بكنند منصرف نموده ، وحال آنكه كهفى كه در ناحيه مضيق ومعروف به غار افسوس است امروز هم معروف است ، و در آن چنين چيزى نيست . وآيه اى هم كه ابن عباس بدان تمسك جسته حالت خواب ايشان را قبل از بيدار شدن مجسم مى سازد، نه بعد از بيداريشان را. علاوه بر اينكه از خود ابن عباس روايت ديگرى رسيده كه مخالف با اين روايت است . و آن روايتى است كه الدر المنثور از عبد الرزاق وابن ابى حاتم از عكرمه نقل كرده ودر آخر آن آمده كه ((پادشاه با مردم سوار شده تا به در غار آمدند، جوان گفت مرا رها كنيد تا رفقايم را ببينم وجريان را برايشان بگويم ، چند قدمى جلوتر وارد غار شد، اورفقايش را ديد ورفقايش هم اورا ديدند، خداوند به گوششان زد خوابيدند، مردم شهر چون ديدند دير كرد وارد غار شدند وجسدهايى بى روح ديدند كه هيچ جاى آنها پوسيده نشده بود، شاه گفت : اين جريان آيتى است كه خداى تعالى براى شما فرستاده . ابن عباس با حبيب بن مسلمه به جنگ رفته بود، در راه به همين غار بر خوردند، ودر آن استخوانهايى ديدند مردى گفت : اين استخوانهاى اصحاب كهف است ، ابن عباس گفت استخوانهاى ايشان در مدتى بيش ‍ از سى صد سال قبل از بين رفته است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۹۸

اشكال مهم تر اين روايت اين است كه از عبارت ((استخوانهاى ايشان در مدتى بيش از سيصد سال قبل از بين رفته (( بر مى آيد كه از نظر اين روايت داستان اصحاب كهف در اوائل تاريخ ميلادى ويا قبل از آن رخ داده ، واين حرف با تمامى روايات اين داستان مخالف است ، جز آن روايتى كه تاريخ آن را قبل از مسيح دانسته . اشكال ديگرى كه به روايت ابن عباس وارد است اين است كه در آن آمده : يكى گفت يك روز خوابيديم يكى گفت دوروز، واين حرف با قرآن كريم هم مخالف است ، براى اينكه قرآن نقل مى كند كه گفتند: ((لبثنا يوما اوبعض يوم (( واتفاقا كلام قرآن كريم با اعتبار عقلى هم سازگار است ، زيرا كسى كه نفهميده چقدر خوابيده نهايت درجه اى كه احتمال دهد بسيار خوابيده باشد يك روز يا كمى كمتر از يك روز است ، واما دوشبانه روز آنقدر بعيد است كه هيچ از خواب برخاسته اى احتمالش را نمى دهد. از اين هم كه بگذريم در روايت داشت : بزرگترشان گفت اختلاف مكنيد، كه اختلاف مايه هلاكت هر قومى است . واين يكى از سخنان باطل است ، زيرا آن اختلافى مايه هلاكت است كه در عمل به چيزى باشد، واما اختلاف نظرى امرى نيست كه اجتناب پذير باشد، وهرگز مايه هلاكت نمى شود. اشكال ديگرى كه به آن وارد است اين است كه : در آخرش داشت : وقتى جوان وارد غار شد مردم نفهميدند كجا رفت ، واز نظرشان ناپديد گشت . گويا مقصود ابن عباس اين بوده كه وقتى جوان وارد غار شد دهنه غار از نظرها ناپديد شد نه خود آن جوان ، خلاصه خدا غار مزبور را ناپديد كرد، ولى اين حرف با آنچه در صدر خود آيه هست نمى سازد كه از ظاهرش بر مى آيد كه غار مزبور در آن ديار معروف بوده . مگر اينكه بگويى آن روز غار را از چشم ونظر پادشاه وهمراهانش ناپديد كرده و بعدها براى مردم آشكارش ساخته است . معناى ((رقيم (( در روايت ابن عباس وتطبيق آن با روايات ديگر واما اينكه در صدر روايت از قول ابن عباس نقل شده كه گفت : ((رقيم لوحى از قلع بوده كه اسامى اصحاب كهف در آن نوشته شده بود(( مطلبى است كه در معنايش روايات ديگرى نيز آمده ، از آن جمله روايتى است كه عياشى در تفسير خود از احمد بن على از امام صادق (عليه السلام ) آورده ، ودر روايت ديگرى انكار آن از خود ابن عباس نقل شده ، چنانچه در الدر المنثور از سعيد بن منصور وعبدالرزاق وفارابى و ابن منذر وابن ابى حاتم وزجاجى (در كتاب امالى ) وابن مردويه از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : من نمى دانم معناى رقيم چيست ، از كعب پرسيدم اوگفت نام قريه اى است كه از آنجا بيرون شدند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۹۹

ونيز در همان كتاب آمده كه عبد الرزاق از ابن عباس روايت كرده كه گفت : تمامى قرآن را مى دانم مگر معناى چهار كلمه را اول كلمه ((غسلين (( كه اختلاف اعراب در آن به خاطر اختلافى است كه در حكايت لفظ قرآن هست . دوم كلمه ((حنانا(( سوم ((اواه (( چهارم ((رقيم (( ودر تفسير قمى مى گويد: در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام ) آمده كه در ذيل آيه ((لن ندعوا من دونه الها لقد قلنا اذا شططا(( فرمود: يعنى اگر بگوييم خدا شريك دارد بر اوجور كرده ايم . ودر تفسير عياشى از محمد بن سنان از بطيخى از ابى جعفر (عليه السلام ) آورده كه در ذيل آيه ((لواطلعت عليهم لوليت منهم فرارا و لملئت منهم رعبا(( فرموده : مقصود خداى تعالى شخص رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) نيست ، بلكه منظور مؤ منين هستند. گويا مؤ منين دارند اين حرف را به يكديگر مى زنند، وحال مؤ منين چنين است كه اگر اصحاب كهف را ببينند سرشار از ترس ورعب شده پا به فرار مى گذارند.

رواياتى متضمن ذكر اسماء اصحاب كهف

ودر تفسير روح المعانى اسماء اصحاب كهف بر طبق روايت صحيحى از ابن عباس چنين آمده : ۱ - مكسلينيا ۲ - يمليخا ۳ - مرطولس ۴ - ثبيونس ۵ - دردونس ۶ - كفاشيطيطوس ۷ - منطونواسيس - كه همان چوپان بوده واسم سگش قطمير بوده است . راوى مى گويد از على (كرم اللّه وجهه ) روايت شده كه اسماى ايش ان را چنين برشمرده : ۱ - يمليخا ۲ - مكسلينيا ۳ - مسلينيا، كه اصحاب دست راست ى پادشاه بوده اند ۴ - مرنوش ۵ - دبرنوش ۶ - شاذنوش ‍ كه اصحاب دست چپش بوده اند وهمواره با اين شش نفر مشورت مى كرده وهفتمى اصحاب كهف همان چوپانى بوده كه در اين روايت اسمش نيامده ولى در اينجا نيز اسم سگ را قطمير معرفى نموده . واما اينكه آيا اين روايت به على نسبت داده اند صحيح است ، يا صحيح نيست گفتار ديگرى است كه علامه سيوطى در حواشى بيضاوى نوشته كه طبرانى اين روايت را در معجم ((اوسط(( خود به سند صحيح از ابن عباس آورده . وآنچه كه در الدر المنثور است نيز همين روايت طبرانى در ((اوسط(( است كه گفتيم به سند صحيح از ابن عباس ‍ روايت كرده .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه :۴۰۰

البته در بعضى روايات ديگرى اسامى ديگرى براى آنان نقل كرده اند كه حافظ ابن حجر در شرح بخارى نوشته . گفتگواسامى اصحاب كهف بسيار است كه هيچ يك هم مضبوط ومستند وقابل اعتماد نيست ودر كتاب بحر آمده كه اسامى اصحاب كهف عجمى (غير عربى ) بوده كه نه شكل معينى ونه نقطه داشته ، وخلاصه سند در شناختن اسامى آنان ضعيف است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۰۱

وروايتى كه به على (عليه السلام ) نسبت داده اند همان است كه ثعلبى هم در كتاب عرائس وديلمى در كتاب خود به طور مرفوع آورده ودر آن عجائبى ذكر شده .

اصحاب كهف ياران حضرت مهدى (عج )اند

ودر الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) فرمود: اصحاب كهف ، ياران مهدى اند. ودر برهان از ابن الفارسى آورده كه گفت امام صادق (عليه السلام ) فرموده : قائم (عليه السلام ) از پشت كوفه خروج مى كند، با هفده نفر از قوم موسى كه به حق راه يافته وبا حق عدالت مى كردند، وهفت نفر از اهل كهف ويوشع بن نون وابودجانه انصارى ومقداد بن اسود ومالك اشتر كه اينان نزد آن جناب از انصار وحكام اوهستند. ودر تف سير عياشى از عبدالله بن ميمون از ابى عبدالله (عليه السلام ) از پدرش از على بن ابى طالب روايت كرده كه فرمود: وقتى كسى به خدا سوگند مى خورد تا چهل روز مهلت ثنيا دارد،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۰۲

براى اينكه قومى از يهود از رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) از چيزى پرسش كردند حضرت بدون اينكه بگويد ((ان شاء الله (( و استثناء مزبور را به كلام خود ملحق سازد گفت فردا بيائيد تا جواب بگويم ، به همين جهت چهل روز خداوند وحى را از آن حضرت قطع كرد، بعد از آن جبرئيل آمد وگفت : ((ولاتقولن لشى ء انى فاعل ذلك غدا الاان يشاء اللّه واذكر ربّك اذا نسيت (( مؤ لف : كلمه : ((ثنيا(( - به ضمه ثاء وسكون نون ودر آخرش الف مقصوره - اسم است براى استثناء. ودر معناى اين روايت روايات ديگرى نيز از امام صادق وامام باقر (عليه السلام ) رسيده كه از بعضى آنها برمى آيد كه مراد از سوگند وعده قطعى دادن وكلام مؤ كد آوردن است ، همچنان كه استشهاد امام (عليه السلام ) در اين روايت به كلام رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) با اينكه آن جناب سوگندى ياد نكرده بود كاملا دلالت بر اين معنا دارد. واما اين سؤ ال كه اگر كسى سوگندى ياد كند وان شاء الله هم بگويد، ولى پس از انعقاد سوگند آن را بشكند آيا حنث شمرده مى شود وكفاره به عهده اش مى آيد يا نه ، بحثى است فقهى .

گفتارى در چند فصل پيرامون اصحاب كهف وسر گذشت ايشان

داستان اصحاب كهف در تعدادى از روايات :

از صحابه وتابعين واز ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) به طور مفصل حكايت شده مانند روايت قمى وابن عباس وعكرمه ومجاهد كه تفسير الدرالمنثور همه آنها را آورده وروايت اسحاق در كتاب عرائس كه آن را تفسير برهان نقل كرده وروايت وهب بن منبه كه الدرالمنثور وكامل آن را بدون نسبت نقل كرده اند، وروايت نعمان بن بشير كه در خصوص ‍ اصحاب رقيم وارد شده والدر المنثور آن را آورده . واين روايات كه ما در بحث روايتى گذشته مقدارى از آنها را نقل كرديم وبه بعضى ديگرش اشاره اى نموديم آنقدر از نظر مطلب ومتن با هم اختلاف دارند كه حتى در يك جهت هم اتفاق ندارند. واما اختلاف در روايات وارده در بعضى گوشه هاى داستان مانند رواياتى كه متعرض ‍ تاريخ قيام آنان است ، ويا متعرض اسم آن پادشاه است كه معاصر با ايشان بوده يا متعرض نسب وسمت وشغل واسامى ووجه ناميده شدنشان به اصحاب رقيم وساير خصوصيات ديگر شده بسيار شديدتر از روايات اصل داستان است ودست يافتن به يك جهت جامعى كه نفس بدان اطمينان داشته باشد دشوارتر است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۰۳

دوسبب عمده وجود اختلاف شديد در مضامين روايات راجع به اصحاب كهف

وسبب عمده در اين اختلاف علاوه بر دست بردها وخيانتها كه اجانب در اين گونه روايات دارند دوچيز است : يكى اينكه اين قصه از امورى بوده كه اهل كتاب نسبت به آن تعصب وعنايت داشته اند، واز روايات داستان هم برمى آيد كه قريش اين قصه را از اهل كتاب شنيده اند وبا آن رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) را امتحان كردند، بلكه از مجسمه ها نيز مى توان عنايت اهل كتاب را فهميد به طورى كه اهل تاريخ آن مطالب را از نصارى واز مجسمه هاى موجود در غارهاى مختلف كه در عالم هست غارهاى آسيا واروپا وآفريقا گرفته شده وآن مجسمه ها را بر طبق شهرتى كه از اصحاب كهف به پا خاسته گرفته اند، و پر واضح است كه چنين داستانى كه از قديم الايام زبان زد بشر ومورد علاقه نصارى بوده هر قوم ومردمى آن را طورى كه نماياننده افكار و عقايد خود باشد بيان مى كنند، ودر نتيجه روايات آن مختلف مى شود. واز آنجايى كه مسلمانان اهتمام بسيار زيادى به جمع آورى ونوشتن روايات داشتند، وآنچه كه نزد ديگران هم بود جمع مى كردند و مخصوصا بعد از آنكه عده اى از علماى اهل كتاب مسلمان شدند، مانند وهب بن منبه وكعب الاحبار، وآنگاه اصحاب رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) وتابعين يعنى طبقه دوم مسلمانان همه از اينان اخذ كرده وضبط نموده اند، وهر خلفى از سلف خود مى گرفته وبا آن همان معامله اخبار موقوفه را مى كرده كه با روايات اسلامى مى نمودند واين سبب بلوا وتشتت شده است . دوم اينكه داءب وروش كلام خداى تعالى در آنجا كه قصه ها را بيان مى كند بر اين است كه به مختاراتى ونكات برجسته ومهمى كه در ايفاى غرض مؤ ثر است ، اكتفاء مى كند، وبه جزئيات داستان نمى پردازد. از اول تا به آخر داستان را حكايت نمى كند، ونيز اوضاع واحوالى را كه مقارن با حدوث حادثه بوده ذكر نمى نمايد جهتش هم خيلى روشن است ، چون قرآن كريم كتاب تاريخ وداستان سرائى نيست بلكه كتاب هدايت است . اين نكته از واضح ترين نكاتى است كه شخص متدبر در داستانهاى مذكور در كلام خدا درك مى نمايد، مانند آياتى كه داستان اصحاب كهف ورقيم را بيان مى كند، ابتداء محاوره وگفتگوى ايشان را نقل مى كند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۰۴

ودر آن به معنا وعلت قيام آنان اشاره مى نمايد وآن را توحيد وثبات بر كلمه حق معرفى مى كند، سپس اعتزال از مردم ودنبال آن وارد شدن به غار را مى آورد كه چگونه در آنجا به خواب رفتند در حالى كه سگشان هم همراهشان بود، وروزگارى بس طولانى در خواب بودند. آنگاه بيدار شدن وگفتگوى بار دوم آنان را در خصوص اينكه چقدر خوابيده اند بيان نموده ، ودر آخر نتيجه اى را كه خدا از اين پيش آورد خواسته است بيان مى كند. وسپس اين جهت را خاطر نشان مى سازد كه از چه راهى مردم به وضع آنان خبردار شدند، وچه شد كه دوباره بعد از حصول غرض الهى به خواب رفتند. واما ساختن مسجد بر بالاى غار ايشان جمله اى است ، كه كلام بدانجا كشيده شده ، وگرنه غرض الهى در آن منظور نبوده . واما اينكه اسامى آنان چه بوده وپسران چه كسى واز چه فاميلى بوده اند. وچگونه تربيت ونشوونما يافته بودند، چه مشاغلى براى خود اختيار كرده بودند، در جامعه چه موقعيتى داشتند، در چه روزى قيام نموده واز مردم اعتزال جستند. واسم آن پادشاهى كه ايشان از ترس او فرار كردند چه بوده ، ونيز اسم آن شهر چه بوده ، ومردم آن شهر از چه قومى بوده اند؟ واسم آن سگ كه همراهى ايشان را اختيار كرد چه بوده ، واينكه آيا سگ شكارى بوده يا سگ گله ، وچه رنگى ؟ متعرض نشده است ، در حالى كه روايات با كمال خرده بينى متعرض آنها ونيز ساير امورى كه در غرض خداى تعالى كه همان هدايت است هيچ مدخليتى ندارد شده ، چرا كه اينگونه خرده ريزها در غرض تاريخ دخالت دارد و به درد دقت هاى تاريخى مى خورد. مطلب ديگر اينكه مفسرين گذشته وقتى شروع در بحث از آيات قصص ‍ مى كرده اند، در صدد برمى آمده اند كه وجه اتصال آيات داستان را بيان نموده وبراى اينكه داستانى تمام عيار ومطابق سليقه خود از آب در آورند از دوروبر آيات نكات متروكى را استفاده نمايند، وهمين جهت باعث اختلاف تفسيرها شده ، چون نظريه وطرز استفاده آنان از دور وبر آيات مختلف بوده است ، ودر نتيجه اين اختلاف كار به اينجا كه مى بينيم كشيده شده است .

داستان اصحاب كهف از نظر قرآن :

آنچه از قرآن كريم در خصوص اين داستان استفاده مى شود اين است كه پيامبر گرامى خود را مخاطب مى سازد كه ((با مردم درباره اين داستان مجادله مكن مگر مجادله اى ظاهرى ويا روشن (( واز احدى از ايشان حقيقت مطلب را مپرس . اصحاب كهف ورقيم جوانمردانى بودند كه در جامعه اى مشرك كه جز بتها را نمى پرستيدند، نشوونما نمودند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۰۵

چيزى نمى گذرد كه دين توحيد محرمانه در آن جامعه راه پيدا مى كند، و اين جوانمردان بدان ايمان مى آورند. مردم آنها را به باد انكار واعتراض ‍ مى گيرند، ودر مقام تشديد وتضييق بر ايشان وفتنه وعذاب آنان بر مى آيند، وبر عبادت بتها وترك دين توحيد مجبورشان مى كنند. وهر كه به ملت آنان مى گرويد از اودست بر مى داشتند وهر كه بر دين توحيد و مخالفت كيش ايشان اصرار مى ورزيد اورا به بدترين وجهى به قتل مى رساندند. قهرمانان اين داستان افرادى بودند كه با بصيرت به خدا ايمان آوردند، خدا هم هدايتشان را زيادتر كرد، ومعرفت وحكمت بر آنان افاضه فرمود، وبا آن نورى كه به ايشان داده بود پيش پايشان را روشن نمود، و ايمان را با دلهاى آنان گره زد، در نتيجه جز از خدا از هيچ چيز ديگرى باك نداشتند. واز آينده حساب شده اى كه هر كس ديگرى را به وحشت مى انداخت نهراسيدند، لذا آنچه صلاح خود ديدند بدون هيچ واهمه اى انجام دادند. آنان فكر كردند اگر در ميان اجتماع بمانند جز اين چاره اى نخواهند داشت كه با سيره اهل شهر سلوك نموده حتى يك كلمه از حق به زبان نياورند. واز اينكه مذهب شرك باطل است چيزى نگويند، وبه شريعت حق نگروند. وتشخيص دادند كه بايد بر دين توحيد بمانند وعليه شرك قيام نموده از مردم كناره گيرى كنند، زيرا اگر چنين كنند وبه غارى پناهنده شوند بالاخره خدا راه نجاتى پيش پايشان مى گذارد. با چنين يقينى قيام نموده در رد گفته هاى قوم واقتراح و تحكمشان گفتند: ((ربنا رب السموات والارض لن ندعومن دونه الها لقد قلنا اذا شططا هولاء قومنا اتخذوامن دونه الهة لولاياتون عليهم بسلطان بين فمن اظلم ممن افترى على اللّه كذبا(( آنگاه پيشنهاد پناه بردن به غار را پيش كشيده گفتند: ((واذ اعتزلتموهم وما يعبدون الااللّه فاووا الى الكهف ينشر لكم ربكم من رحمتة ويهيى ء لكم من امركم مرفقا(( آنگاه داخل شده ، در گوشه اى از آن قرار گرفتند، در حالى كه سگشان دو دست خود را دم در غار گسترده بود. وچون به فراست فهميده بودند كه خدا نجاتشان خواهد داد اين چنين عرض كردند: ((بار الها تودر حق ما به لطف خاص خود رحمتى عطا فرما وبراى ما وسيله رشد وهدايت كامل مهيا ساز(( پس خداوند دعايشان را مستجاب نمود وسالهايى چند خواب را بر آنها مسلط كرد، در حالى كه سگشان نيز همراهشان بود. ((آنها در غار سيصد سال ونه سال زيادتر درنگ كردند. وگردش ‍ آفتاب را چنان مشاهده كنى كه هنگام طلوع از سمت راست غار آنها بر كنار وهنگام غروب نيز از جانب چپ ايشان به دور مى گرديد وآنها كاملا از حرارت خورشيد در آسايش بودند وآنها را بيدار پنداشتى وحال آنكه در خواب بودند وما آنها را به پهلوى راست وچپ مى گردانيديم وسگ آنها دودست بر در آن غار گسترده داشت واگر كسى بر حال ايشان مطلع مى شد از آنها مى گريخت واز هيبت وعظمت آنان بسيار هراسان مى گرديد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۰۶

پس از آن روزگارى طولانى كه سيصد ونه سال باشد دوباره ايشان را سر جاى خودشان در غار زنده كرد تا بفهماند چگونه مى تواند از دشمنان محفوظشان بدارد، لاجرم همگى از خواب برخاسته به محضى كه چشمشان را باز كردند آفتاب را ديدند كه جايش تغيير كرده بود، مثلا اگر در هنگام خواب از فلان طرف غار مى تابيد حالااز طرف ديگرش ‍ مى تابد، البته اين در نظر ابتدائى بود كه هنوز از خستگى خواب اثرى در بدنها وديدگان باقى بود. يكى از ايشان پرسيد: رفقا چقدر خواب يديد؟ گفتند: يك روز يا بعضى از يك روز. واين را از همان عوض شدن جاى خورشيد حدس زدند. ترديدشان هم از اين جهت بود كه از عوض شدن تابش خورشيد نتوانستند يك طرف تعيين كنند. عده اى ديگر گفتند: ((ربكم اعلم بما لبثتم (( وسپس اضافه كرد ((فابعثوا احدكم بورقكم هذه الى المدينة فلينظر ايها ازكى طعاما فلياتكم برزق منه (( كه بسيار گرسنه ايد، ((وليتلطف (( رعايت كنيد شخصى كه مى فرستيد در رفتن وبرگشتن وخريدن طعام كمال لطف واحتياط را به خرج دهد كه احدى از سرنوشت شما خبردار نگردد، زيرا ((انهم ان يظهروا عليكم يرجموكم (( اگر بفهمند كجائيد سنگسارتان مى كنند ((اويعيدوكم فى ملتهم ولن تفلحوا اذا ابدا(( اين جريان آغاز صحنه اى است كه بايد به فهميدن مردم از سرنوشت آنان منتهى گردد، زيرا آن مردمى كه اين اصحاب كهف از ميان آنان گريخته به غار پناهنده شدند به كلى منقرض گشته اند وديگر اثرى از آنان نيست . خودشان وملك وملتشان نابود شده ، والان مردم ديگرى در اين شهر زندگى مى كنند كه دين توحيد دارند وسلطنت وقدرت توحيد بر قدرت ساير اديان برترى دارد. اهل توحيد وغير اهل توحيد با هم اختلافى به راه انداختند كه چگونه آن را توجيه كنند. اهل توحيد كه معتقد به معاد بودند ايمانشان به معاد محكم تر شد، ومشركين كه منكر معاد بودند با ديدن اين صحنه مشكل معاد برايشان حل شد، غرض ‍ خداى تعالى از برون انداختن راز اصحاب كهف هم همين بود. آرى ، وقتى فرستاده اصحاب كهف از ميان رفقايش بيرون آمد وداخل شهر شد تا به خيال خود از همشهرى هاى خود كه ديروز از ميان آنان بيرون شده بود غذائى بخرد شهر ديگرى ديد كه به كلى وضعش با شهر خودش متفاوت بود، ودر همه عمرش چنين وضعى نديده بود، علاوه مردمى را هم كه ديد غير همشهرى هايش بودند. اوضاع واحوال نيز غير آن اوضاعى بود كه ديروز ديده بود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۰۷

هر لحظه به حيرتش افزوده مى شود، تا آنكه جلودكانى رفت تا طعامى بخرد پول خود را به اوداد كه اين را به من طعام بده - واين پول در اين شهر پول رايج سيصد سال قبل بود - گفتگوومشاجره بين دكاندار و خريدار در گرفت ومردم جمع شدند، وهر لحظه قضيه ، روشن تر از پرده بيرون مى افتاد، ومى فهميدند كه اين جوان از مردم سيصد سال قبل بوده ويكى از همان گمشده هاى آن عصر است كه مردمى موحد بودند، ودر جامعه مشرك زندگى مى كردند، وبه خاطر حفظ ايمان خود از وطن خود هجرت واز مردم خود گوشه گيرى كردند، ودر غارى رفته آنجابه خواب فرورفتند، وگويا در اين روزها خدا بيدارشان كرده والان منتظر آن شخصند كه برايشان طعام ببرد. قضيه در شهر منتشر شد جمعيت انبوهى جمع شده به طرف غار هجوم بردند. جوان را هم همراه خود برده در آنجا بقيه نفرات را به چشم خود ديدند، وفهميدند كه اين شخص راست مى گفته ، واين قضيه معجزه اى بوده كه از ناحيه خدا صورت گرفته است . اصحاب كهف پس از بيدار شدنشان زياد زندگى نكردند، بلكه پس از كشف معجزه از دنيا رفتند واينجا بود كه اختلاف بين مردم در گرفت ، موحدين با مشركين شهر به جدال برخاستند. مشركين گفتند: بايد بالاى غار ايشان بنيانى بسازيم وبه اين مساءله كه چقدر خواب بوده اند كارى نداشته باشيم . وموحدين گفتند بالاى غارشان مسجدى مى سازيم .

داستان از نظر غير مسلمانان

بيشتر روايات وسندهاى تاريخى برآنند كه قصه اصحاب كهف در دوران فترت ما بين عيسى ورسول خدا(صلى اللّه عليه وآله وسلم ) اتفاق افتاده است ، به دليل اينكه اگر قبل از عهد مسيح بود قطعا در انجيل مى آمد واگر قبل از دوران موسى (عليه السلام ) بود در تورات مى آمد، و حال آنكه مى بينيم يهود آن را معتبر نمى دانند. هر چند در تعدادى از روايات دارد كه قريش آن را از يهود تلقى كرده وگرفته اند. وليكن مى دانيم يهود آن را از نصارى گرفته چون نصارى به آن اهتمام زيادى داشته آنچه كه از نصارى حكايت شده قريب المضمون با روايتى است كه ثعلبى در عرائس از ابن عباس نقل كرده . چيزى كه هست روايات نصارى در امورى با روايات مسلمين اختلاف دارد: اول اينكه مصادر سريانى داستان مى گويد: عدد اصحاب كهف هشت نفر بوده اند، وحال آنكه روايات مسلمين ومصادر يونانى وغربى داستان آنان را هفت نفر دانسته اند. دوم اينكه داستان اصحاب كهف در روايات ايشان از سگ ايشان هيچ اسمى نبرده است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۰۸

سوم اينكه مدت مكث اصحاب كهف را در غار دويست سال ويا كمتر دانسته وحال آنكه معظم علماى اسلام آن را سيصد ونه سال يعنى همان رقمى كه از ظاهر قرآن برمى آيد دانسته اند. وعلت اين اختلاف وتحديد مدت مكث آنان به دويست سال اين است كه گفته اند آن پادشاه جبار كه اين عده را مجبور به بت پرستى مى كرده و اينان از شر اوفرار كرده اند اسمش دقيوس بوده كه در حدود سالهاى ۲۴۹ - ۲۵۱ م زندگى مى كرده ، واين را هم مى دانيم كه اصحاب كهف به طورى كه گفته اند در سال ۴۲۵ ويا سال ۴۳۷ ويا ۴۳۹ از خواب بيدار شده اند پس براى مدت لبث در كهف بيش از دويست سال يا كمتر باقى نمى ماند، واولين كسى كه از مورخين ايشان اين مطالب را ذكر كرده به طورى كه گفته است جيمز ساروغى سريانى بوده كه متولد ۴۵۱ م و متوفاى ۵۲۱ م بوده وديگران همه تاريخ خود را از اوگرفته اند، وبه زودى تتمه اى براى اين كلام از نظر خواننده خواهد گذشت .

غار اصحاب كهف كجا است ؟

در نواحى مختلف زمين به تعدادى از غارها برخورد شده كه در ديوارهاى آن تمثالهايى چهار نفرى وپنج نفرى وهفت نفرى كه تمثال سگى هم با ايشان است كشيده اند. ودر بعضى از آن غارها تمثال قربانيى هم جلوآن تمثالها هست كه مى خواهند قربانيش كنند. انسان مطلع وقتى اين تصويرها را آن هم در غارى مشاهده مى كند فورا به ياد اصحاب كهف مى افتد، وچنين به نظر مى رسد كه اين نقشه ها وتمثالها اشاره به قصه آنان دارد وآن را كشيده اند تا رهبانان وآنها كه خود را جهت عبادت متجرد كرده اند ودر اين غار براى عبادت منزل مى كنند با ديدن آن به ياد اصحاب كهف بيفتند، پس صرف يادگارى است كه در اين غارها كشيده شده نه اينكه علامت باشد براى اينكه اينجا غار اصحاب كهف است . غار اصحاب كهف كه در آنجا پناهنده شدند واصحاب در آنجا از نظرها غايب گشتند، مورد اختلاف شديد است كه چند جا را ادعا كرده اند: ۱- غار ((افسوس (( در تركيه غار اول : كهف افسوس - افسوس - به كسر همزه ونيز كسر فاء وبنا به ضبط كتاب ((مراصد الاطلاع (( كه مرتكب اشتباه شده به ضمه همره وسكون فاء - شهر مخروبه اى است در تركيه كه در هفتاد وسه كيلومترى شهر بزرگ ازمير قرار دارد، واين غار در يك كيلومترى - ويا كمتر - شهر افسوس نزديك قريه اى به نام ((اياصولوك (( ودر دامنه كوهى به نام ((ينايرداغ (( قرار گرفته است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۰۹

واين غار، غار وسيعى است كه در آن به طورى كه مى گويند صدها قبر كه با آجر ساخته شده هست . خود اين غار هم در سينه كوه وروبه جهت شمال شرقى است ، وهيچ اثرى از مسجد ويا صومعه ويا كليسا و خلاصه هيچ معبد ديگرى بر بالاى آن ديده نمى شود. اين غار در نزد مسيحيان نصارى از هر جاى ديگرى معروف تر است ، ونامش در بسيارى از روايات مسلمين نيز آمده . واين غار على رغم شهرت مهمى كه دارد به هيچ وجه با آن مشخصاتى كه در قرآن كريم راجع به آن غار آمده تطبيق نمى كند. اولا براى اينكه خداى تعالى درباره اينكه در چه جهت از شمال و جنوب مشرق ومغرب قرار گرفته مى فرمايد آفتاب وقتى طلوع مى كند از طرف راست غار به درون آن مى تابد ووقتى غروب مى كند از طرف چپ غار، ولازمه اين حرف اين است كه درب غار به طرف جنوب باشد، وغار افسوس به طرف شمال شرقى است (كه اصلا آفتاب گير نيست مگر مختصرى )


→ صفحه قبل صفحه بعد ←