گمنام

تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۳۲: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۵: خط ۵:


<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۹۶ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۹۶ </center>
آنگاه ابن عباس اضافه مى كند كه دور هم نشستند، از سوى ديگر زن و بچه ها و قوم و خويش ها به جستجويشان برخاستند ولى هر چه بيشتر گشتند كمتر خبردار شدند تا خبر به گوش پادشاه وقت رسيد. او گفت اين عده در آينده شاءن مهمى خواهند داشت، معلوم نيست به منظور خيانت بيرون شده اند يا منظور ديگرى داشته اند. و به همين جهت دستور داد تا لوحى از قلع تهيه كرده اسامى آنان را در آن بنويسند آنگاه آن را در خزينه سلطنتى خود جاى داد و در اين باره خداى تعالى مى فرمايد: «ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من اياتنا عجبا». چون مقصود از رقيم همان لوحى است كه اسامى اصحاب كهف در آن مرقوم شده.
آنگاه ابن عباس اضافه مى كند كه دور هم نشستند، از سوى ديگر، زن و بچه ها و قوم و خويش ها به جستجويشان برخاستند، ولى هرچه بيشتر گشتند، كمتر خبردار شدند، تا خبر به گوش پادشاه وقت رسيد.  


و اما اصحاب كهف ، از آنجا كه بودند به راه افتاده داخل غار شدند، وخدا به گوششان زد وخواب را برايشان مسلط كرد، واگر در غار نبودند آفتاب بدنهايشان را مى سوزانيد، واگر هر چند يك بار از اين پهلوبه آن پهلو نمى شدند زمين بدنهايشان را مى خورد، و اينجا است كه خداى تعالى فرموده «و ترى الشمس...».
او گفت: اين عده در آينده، شأن مهمى خواهند داشت، معلوم نيست به منظور خيانت بيرون شده اند، يا منظور ديگرى داشته اند. و به همين جهت دستور داد تا لوحى از قلع تهيه كرده، اسامى آنان را در آن بنويسند. آنگاه آن را در خزينه سلطنتى خود جاى داد و در اين باره خداى تعالى مى فرمايد: «أم حَسِبتَ أنَّ أصحَابَ الكَهفِ وَ الرَّقِيم كَانُوا مِن آيَاتِنَا عَجَباً». چون مقصود از «رقيم»، همان لوحى است كه اسامى اصحاب كهف در آن مرقوم شده.


آنگاه مى گويد: پادشاه مزبور دورانش منقضى گشت وپادشاهى ديگر به جايش نشست . اومردى خداپرست بود، و بر خلاف آن ديگرى عدالت گسترد، در عهد اوخداوند اصحاب كهف را براى آن منظورى كه داشت بيدار كرد، يكى از ايشان گفت : به نظر شما چقدر خوابيده ايم ؟ آن ديگرى گفت : يك روز، يكى ديگر گفت دو روز، سومى گفت بيشتر خوابيده ايم تا آنكه بزرگشان گفت : بى جهت اختلاف مكنيد كه هيچ قومى اختلاف نكردند مگر آنكه هلاك شدند، شما يك نفر را با اين پول روانه كنيد تا از شهر طعامى خريدارى كند.
و اما اصحاب كهف، از آن جا كه بودند به راه افتاده، داخل غار شدند، و خدا به گوششان زد و خواب را بر ايشان مسلط كرد، و اگر در غار نبودند، آفتاب بدن هايشان را مى سوزانيد، و اگر هر چند يك بار از اين پهلو به آن پهلو نمى شدند، زمين بدن هايشان را مى خورد، و اين جاست كه خداى تعالى فرموده «وَ تَرَى الشَّمسَ...».


وقتى وارد شهر شد لباسها وهيات ها ومنظره هايى ديدكه تاكنون نديده بود. مردم شهر را ديد كه طور ديگرى شده اند آن مردم عهد خود نيستند. نزديك نانوايى رفت پول خود را كه سكه اش به اندازه كف پاى بچه شتر بود نزد اوانداخت نانوا پول را بيگانه يافت، و پرسيد اين را از كجا آورده اى ؟ اگر گنجى پيدا كرده اى مرا هم راهنمايى كن و گرنه تو را نزد امير خواهم برد.  
آنگاه مى گويد: پادشاه مزبور دورانش منقضى گشت و پادشاهى ديگر به جايش نشست. او مردى خداپرست بود و بر خلاف آن ديگرى، عدالت گسترد. در عهد او، خداوند اصحاب كهف را براى آن منظورى كه داشت، بيدار كرد، يكى از ايشان گفت: به نظر شما چقدر خوابيده ايم؟ آن ديگرى گفت: يك روز، يكى ديگر گفت: دو روز، سومى گفت: بيشتر خوابيده ايم، تا آن كه بزرگشان گفت: بى جهت اختلاف مكنيد كه هيچ قومى اختلاف نكردند مگر آن كه هلاك شدند، شما يك نفر را با اين پول روانه كنيد تا از شهر طعامى خريدارى كند.


گفت : آيا مرا به امير مى ترسانى ، هر دو به نزد امير شدند، امير پرسيد پدرت كيست ؟ گفت : فلانى ، امير چنين كسى را نشناخت ، پرسيد پادشاهت نامش چيست ؟ گفت : فلانى اورا هم نشناخت ، رفته رفته مردم دورش جمع شدند، خبر به گوش عالم ايشان رسيد. عالم شهر به ياد آن لوح افتاده دستور داد آن را آوردند آنگاه اسم آن شخص راپرسيد، وديد كه يكى از همان چند نفرى است كه نامشان در لوح ضبط شده ، اسامى رفقايش را پرسيد، همه را با اسامى مرقوم در لوح مطابق يافت .
وقتى وارد شهر شد، لباس ها و هيأت ها و منظره هايى ديد كه تاكنون نديده بود. مردم شهر را ديد كه طور ديگرى شده اند، آن مردم عهد خود نيستند. نزديك نانوايى رفت، پول خود را كه سكه اش به اندازه كف پاى بچه شتر بود، نزد او انداخت. نانوا پول را بيگانه يافت و پرسيد: اين را از كجا آورده اى؟ اگر گنجى پيدا كرده اى، مرا هم راهنمايى كن و گرنه تو را نزد امير خواهم برد.
 
گفت: آيا مرا به امير مى ترسانى. هر دو به نزد امير شدند. امير پرسيد: پدرت كيست؟ گفت : فلانى. امير چنين كسى را نشناخت. پرسيد: پادشاهت نامش چيست؟ گفت: فلانى، او را هم نشناخت، رفته رفته، مردم دورش جمع شدند، خبر به گوش عالِم ايشان رسيد. عالِم شهر به ياد آن لوح افتاده، دستور داد آن را آوردند. آنگاه اسم آن شخص را پرسيد، و ديد كه يكى از همان چند نفرى است كه نامشان در لوح ضبط شده. اسامى رفقايش را پرسيد، همه را با اسامى مرقوم در لوح مطابق يافت.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۹۷ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۹۷ </center>
به مردم بشارت داد كه خداوند شما را به برادرانتان كه چند صد سال قبل ناپديد شدند راهنمايى كرده برخيزيد. مردم همه حركت كردند تا آمدند نزديك غار چون نزديك شدند جوان گفت شما باشيد تا من بروم و رفقايم را خبر كنم وآنگاه آرام وارد شويد، و هجوم نياوريد، و گرنه ممكن است از ترس قالب تهى كنند، و خيال كنند شما لشگريان همان پادشاهيد، و براى دستگيريشان آمده ايد.  
به مردم بشارت داد كه خداوند شما را به برادرانتان، كه چند صد سال قبل ناپديد شدند، راهنمايى كرده، برخيزيد. مردم همه حركت كردند، تا آمدند نزديك غار. چون نزديك شدند، جوان گفت: شما باشيد تا من بروم و رفقايم را خبر كنم و آنگاه آرام وارد شويد، و هجوم نياوريد، و گرنه ممكن است از ترس قالب تهى كنند، و خيال كنند شما لشگريان همان پادشاهيد، و براى دستگيريشان آمده ايد.  


گفتند: حرفى نداريم ليكن به شرطى كه قول بدهى باز هم بيرون بيايى ، او هم قول داد كه ان شاء اللّه بيرون مى آيم. پس داخل غار شد و ديگر نفهميدند به كجا رفت ، و از نظر مردم ناپديد گرديد، مردم هر چه خواستند وارد شوند نتوانستند، لاجرم گفتند بر بالاى غارشان مسجدى بنا كنيم ، و چنين كردند، و هميشه در آن مسجد به عبادت و استغفار مى پرداختند.
گفتند: حرفى نداريم، ليكن به شرطى كه قول بدهى باز هم بيرون بيايى، او هم قول داد كه إن شاء اللّه بيرون مى آيم. پس داخل غار شد و ديگر نفهميدند به كجا رفت، و از نظر مردم ناپديد گرديد. مردم هر چه خواستند وارد شوند، نتوانستند، لاجرم گفتند: بر بالاى غارشان مسجدى بنا كنيم و چنين كردند، و هميشه در آن مسجد به عبادت و استغفار مى پرداختند.
<span id='link265'><span>
<span id='link265'><span>
مؤلف: اين روايت مشهور است ، و مفسرين در تفاسير خود آن را نقل كرده وخلاصه تلقى به قبولش كرده اند، در حالى كه خالى از چند اشكال نيست: يكى اين كه از ظاهرش بر مى آيد كه اصحاب كهف هنوز در حال خواب هستند و خداوند بشر را از اين كه بخواهند كسب اطلاعى و جستجويى از ايشان بكنند منصرف نموده ، و حال آنكه كهفى كه در ناحيه مضيق و معروف به غار افسوس است امروز هم معروف است ، و در آن چنين چيزى نيست.
مؤلف: اين روايت مشهور است ، و مفسرين در تفاسير خود آن را نقل كرده وخلاصه تلقى به قبولش كرده اند، در حالى كه خالى از چند اشكال نيست: يكى اين كه از ظاهرش بر مى آيد كه اصحاب كهف هنوز در حال خواب هستند و خداوند بشر را از اين كه بخواهند كسب اطلاعى و جستجويى از ايشان بكنند منصرف نموده ، و حال آنكه كهفى كه در ناحيه مضيق و معروف به غار افسوس است امروز هم معروف است ، و در آن چنين چيزى نيست.


۱۳٬۷۰۳

ویرایش