تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۳۱: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
(Edited by QRobot)
 
جزبدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱: خط ۱:
{{تغییر صفحه | قبلی=تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۳۰ | بعدی = تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۳۲}}
__TOC__
__TOC__


خط ۹۱: خط ۹۳:
در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه وابن منذر وابن ابى حاتم از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : ما با معاويه در جنگ مضيق كه در اطراف روم بود شركت كرديم وبه غار معروف كهف كه اصحاب كهف در آنجا بودند وداستانشان را خدا در قرآن آورده برخورديم . معاويه گفت : چه مى شد در اين غار را مى گشوديم واصحاب كهف را مى ديديم . ابن عباس به اوگفت : تونمى توانى اين كار را بكنى خداوند اين اشخاص را از نظر كسانى كه بهتر از توبودند مخفى داشت وفرمود: ((لواطلعت عليهم لوليت منهم فرارا ولملئت منهم رعبا - اگر آنان را ببينى پا به فرار مى گذارى وپر از ترس مى شوى معاويه گفت : من از اين كار دست بر نمى دارم تا قصه آنان را به چشم خود ببينيم ، عده اى را فرستاد تا داخل غار شده جستجوكنند، وخبر بياورند. آن عده وقتى داخل غار شدند خداوند باد تندى بر آنان مسلط نمود تا به طرف بيرون پرتابشان كرد. قضيه به ابن عباس رسيد پس اوشروع كرد به نقل داستان اصحاب كهف وگفت كه اصحاب كهف در مملكتى زندگى مى كردند كه پادشاهى جبار داشت ومردمش را به تدريج به پرستش بتها كشانيد، واين چند نفر در آن شهر بودند، وقتى اين را ديدند بيرون آمده خداوند همه شان را يكجا جمع كرد بدون اينكه قبلا يكديگر را بشناسند. وقتى به هم برخوردند از يكديگر پرسيدند قصد كجا داريد، در جواب نيت خود را پنهان مى داشتند چون هر يك ديگرى را نمى شناخت تا آنكه از يكديگر عهد وميثاق محكم گرفتند كه نيت خود را بگويند. بعدا معلوم شد كه همه يك هدف دارند ومنظورشان پرستش پروردگار وفرار از شرك است ، همه با هم گفتند: ((ربنا رب السموات والارض ... مرفقا((   
در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه وابن منذر وابن ابى حاتم از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : ما با معاويه در جنگ مضيق كه در اطراف روم بود شركت كرديم وبه غار معروف كهف كه اصحاب كهف در آنجا بودند وداستانشان را خدا در قرآن آورده برخورديم . معاويه گفت : چه مى شد در اين غار را مى گشوديم واصحاب كهف را مى ديديم . ابن عباس به اوگفت : تونمى توانى اين كار را بكنى خداوند اين اشخاص را از نظر كسانى كه بهتر از توبودند مخفى داشت وفرمود: ((لواطلعت عليهم لوليت منهم فرارا ولملئت منهم رعبا - اگر آنان را ببينى پا به فرار مى گذارى وپر از ترس مى شوى معاويه گفت : من از اين كار دست بر نمى دارم تا قصه آنان را به چشم خود ببينيم ، عده اى را فرستاد تا داخل غار شده جستجوكنند، وخبر بياورند. آن عده وقتى داخل غار شدند خداوند باد تندى بر آنان مسلط نمود تا به طرف بيرون پرتابشان كرد. قضيه به ابن عباس رسيد پس اوشروع كرد به نقل داستان اصحاب كهف وگفت كه اصحاب كهف در مملكتى زندگى مى كردند كه پادشاهى جبار داشت ومردمش را به تدريج به پرستش بتها كشانيد، واين چند نفر در آن شهر بودند، وقتى اين را ديدند بيرون آمده خداوند همه شان را يكجا جمع كرد بدون اينكه قبلا يكديگر را بشناسند. وقتى به هم برخوردند از يكديگر پرسيدند قصد كجا داريد، در جواب نيت خود را پنهان مى داشتند چون هر يك ديگرى را نمى شناخت تا آنكه از يكديگر عهد وميثاق محكم گرفتند كه نيت خود را بگويند. بعدا معلوم شد كه همه يك هدف دارند ومنظورشان پرستش پروردگار وفرار از شرك است ، همه با هم گفتند: ((ربنا رب السموات والارض ... مرفقا((   


{{تغییر صفحه | قبلی=تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۳۰ | بعدی = تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۳۲}}


[[رده:تفسیر المیزان]]
[[رده:تفسیر المیزان]]

نسخهٔ ‏۱۴ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۴:۰۳

→ صفحه قبل صفحه بعد ←



وبعيد نيست نكته تبديل كلمه ((سنة (( به ((سنين (( زياد جلوه دادن مدت لبث باشد وبنابراين آن وقت جمله ((وازدادوا تسعا(( خالى از يك معنا وبوئى از اضراب نخواهد بود، گويا كسى گفته : ((در غارشان سيصد سال ، آرى اين همه سالهاى متمادى خوابيدند، بلكه نه سال هم اضافه كردند(( واضراب بودن جمله مزبور منافاتى با گفته سابق ما در ((سنين عددا(( ندارد،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۸۴

كه گفتيم اين تعبير براى اين است كه عدد را اندك نشان دهد، زيرا در آنجا مقام مقام ديگرى بود، واينجا مقام ديگرى است . ودر هر يك از دو مقام غرض خاصى در بين است كه در آن ديگرى نيست . غرض در آن مقام اين بود كه بفهماند خواباندن اصحاب كهف در مدتى به اين طولانى وسپس بيدار كردن آنان در مقام قدرت خداى تعالى چيزى نيست ودر قبال زينت دادن موجودات زمين در نظر بشر امرى عجيب نيست ، به خلاف اين مقام كه مى خواهد حجتى را عليه منكرين بعث اقامه كند كه در چنين مقامى هر چه عدد سالهاى خواب آنان را بيشتر جلوه دهد حجت ، دل نشين تر خواهد شد. پس همين يك مدت دو نسبت به خود مى گيرد، يكى نسبتى به خدا دارد كه امرى آسان است و يكى نسبت به ما كه مدتى بسيار طولانى است . واضافه كردن نه سال به سيصد سال چنين اشاره مى كند كه اصحاب كهف سيصد سال شمسى در غار بوده اند چون تفاوت سيصد سال شمسى با قمرى تقريبا همين مقدارها مى شود، وديگر جا ندارد كه كسى شك كند در اينكه مراد از ((سنين (( در آيه شريفه سالهاى قمرى است . براى اينكه سال در عرف قرآن به قمرى حساب مى شود كه از ماههاى هلالى تركيب مى يابد ودر شريعت اسلامى هم همين معتبر است . ودر تفسير كبير به خاطر اينكه اين دوعدد به طور تحقيق با هم منطبق نمى شود با شدت هر چه تمامتر به اين حرف حمله كرده ، ودرباره روايتى هم كه از على (عليه السلام ) در اين موضوع نقل شده مناقشه كرده است ، با اينكه فرق ميان دوعدد يعنى سيصد سال شمسى وسيصد ونه سال قمرى از سه ماه كمتر است ، ودر مواردى كه عددى را به طور تقريب مى آورند اين مقدار از تقريب را جائز مى شمارند. وبدون هيچ حرفى در كلام خود ما هم معمول است . قل اللّه اعلم بما لبثوا له غيب السموات والارض ...

مدت اقامت اصحاب كهف در غار هم مورد اختلاف مردم بوده است

در داستان اصحاب كهف به طور اشاره گذشت كه مردم درباره اصحاب كهف اختلاف داشتند وقرآن كريم حق داستان را اداء نموده آنچه حقيقت داشته بيان فرموده است . پس جمله ((قل اللّه اعلم بما لبثوا(( مشعر به اين است كه مدتى را كه در آيه قبلى براى لبث اصحاب كهف بيان نموده نزد مردم مسلم نبوده ، لذا رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) ماءمور شده است ، با ايشان احتجاج كند، ودر احتجاج خود به علم خدا تمسك جسته بفهماند كه خدا از ما مردم بهتر مى داند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۸۵

جمله ((له غيب السموات والارض (( تعليل وبيان اين جهت است كه چطور خدا داناتر به مدت لبث ايشان است . ولام در آن مفيد اختصاص ملكى است ، ومراد اين است كه خداى تعالى تنها مالك آنچه در آسمانها وزمين است مى باشد، وتنها اواست كه مالك غيب است وچيزى از اوفوت نمى شود، هر چند كه آسمان وزمين از بين بروند. ووقتى كه مالك غيب عالم باشد وملكيتش هم به حقيقت معناى ملكيت باشد ووقتى داراى كمال بصر وسمع است ، پس اواز هر كس ‍ ديگر داناتر به مدت لبث اصحاب كهف است كه خود يكى از مصاديق غيب است . وبنابراين ، اينكه فرمود: ((ابصر به واسمع (( با در نظر گرفتن اينكه صيغه ((افعل به (( صيغه تعجب است ، معنايش اين است كه : چقدر بينا وشنوا است . واين خود كمال سمع وبصر خداى را مى رساند، و جمله اى است كه تعليل را تتميم مى كند. گويا گفته است چطور داناتر به لبث آنان نباشد در حالى كه مالك ايشان كه يكى از مصاديق غيبند مى باشد، وحال ايشان را ديده ومقالشان را شنيده است . از اينجا معلوم مى شود اينكه بعضى گفته اند ((لام (( در جمله ((له غيب (( لام اختصاص علمى است ، يعنى براى خداى تعالى است علم به اين مطلب ، وعلم به تمام مخلوقات را هم مى رساند، چون وقتى كسى عالم به غيب وامور خفى عالم است امور ديگر را به طريق اولى مى داند((، نظريه درستى نيست ، براى اينكه ظاهر جمله ((ابصر به و اسمع (( اين است كه منظور از آن تاءسيس مطلب باشد، نه تاءكيد آن و همچنين ظاهر لام ((له (( مطلق ملك است ، نه تنها ملك علمى .

ولايت مستقل منحصرا از آن خداست

واينكه فرمود: ((ما لهم من دونه من ولى ...(( مراد از آن اين است كه ولايت مستقل غير خداى را انكار نمايد. ومراد از جمله بعديش يعنى جمله ((ولايشرك فى حكمه احدا(( ولايت ديگرى را به نحو اشتراك با خدا نفى مى كند. وخلاصه معناى آن دواين است كه غير خدا نه ولايت مستقل دارند ونه با خدا در ولايت شريكند. وبعيد نيست از نظم آيه كه در جمله دوم يعنى جمله ((ولايشرك فى حكمه احدا(( تعبير به فعل آورده نه به وصف ، ودر نفى ولايت مستقله كلمه ((فى حكمه (( را نياورده ودر مساءله شرك در ولايت آن را آورد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۸۶

استفاده شود كه جمله اولى ولايت غير خدا را انكار مى كند، چه ولايت مستقل آنها را وچه شركت در ولايت خداى را، وجمله دومى شركت غير خدا را در حكم ، وهمچنين قضاء در حكم را نفى مى كند، يعنى ولايت همه انسانها را منحصر در خدا مى داند، ولى اين ولايت را به ديگران هم تفويض مى كند، يعنى سرپرستى مردم را به ديگران نيز واگذار مى كند تا در ميان آنان طبق دستور حكم نمايند، آنچنانكه واليان امر حكام وعمالى در نواحى مملكت نصب مى كنند تا كار خود والى را در آنجا انجام دهند، وحتى امورى را كه خود والى از آن اطلاع ندارد فيصله دهند. وبرگشت معنا به اين مى شود كه : چگونه خدا داناتر به لبث آنان نباشد، با اينكه اوبه تنهايى ولى ايشان است ، ومباشر حكم جارى در ايشان و احكام جاريه بر ايشان است . ضمير در ((لهم (( به اصحاب كهف ويا به جميع آنچه در آسمانها و زمين است (كه از جمله قبلى به خاطر تغليب جانب عقلداران بر ديگران استفاده مى شد) برمى گردد ويا به عقلداران در آسمانها وزمين برمى گردد، واين وجه از نظر اعتبار مترتب با وجوه قبلى است ، يعنى از همه بهتر ومعتبرتر وجه اولى سپس دومى ودر آخر سومى است . وبنابراين آيه شريفه متضمن حجت است بر اينكه خدا داناتر به مدت لبث ايشان است ، يكى حجت عمومى است نسبت به علم خدا به اصحاب كهف وغير ايشان كه جمله له غيب السموات والارض ابصر به واسمع متعرض آن مى باشد، ويكى ديگر حجتى است خاص كه علم خداى را به خصوص سرگذشت اصحاب كهف اثبات مى نمايد، كه آيه ((ما لهم ...(( متضمن آن است ومى فهماند وقتى خداى تعالى ولى ايشان ومباشر در قضاى جارى بر ايشان است آن وقت چگونه ممكن است از ديگران عالم تر به حال ايشان نباشد؟ وچون هر دوجمله جنبه عليت را مى رساند لذا هر دورا مفعول وبدون حرف عطف آورد.

بحث روايتى

روايتى كه مى گويد ((رقيم (( نام دولوح مسى بوده است در تفسير قمى در ذيل آيه ((ام حسبت ان اصحاب الكهف از امام (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: ما به توآيت ها ومعجزه هائى داديم كه از داستان اصحاب كهف مهم تر بود، آيا از اين داستان تعجب مى كنى كه جوانانى بودند در قرون فترت كه فاصله نبوت عيسى بن مريم ومحمد (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) بود، زندگى مى كرده اند. واما ((رقيم (( عبارت از دولوح مسى بوده كه داستان اصحاب كهف را روى آن حك نموده اند كه دقيانوس ، پادشاه آنها چه دستورى به ايشان داده بود، وآنان چگونه از دستور اوسر پيچيده اسلام را پذيرفته بودند، و سرانجام كارشان چه شد.

روايتى در شرح داستان اصحاب كهف

وباز در همان كتاب از ابن ابى عمير از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: سبب نزول سوره كهف اين بود كه قريش ‍ سه نفر را به قبيله نجران فرستادند تا از يهوديان آن ديار مسائلى را بياموزند وبا آن رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) را بيازمايند، و آن سه نفر نضر بن حارث بن كلده وعقبة بن ابى معيط وعاص بن وائل سهمى بودند. اين سه نفر به سوى نجران بيرون شده جريان را با علماى يهود در ميان گذاشتند. يهوديان گفتند سه مساءله از اوبپرسيد اگر آنطور كه ما مى دانيم پاسخ داد در ادعايش راستگواست ، وسپس از اويك مساءله ديگر بپرسيد اگر گفت مى دانم بدانيد كه دروغگواست . گفتند: آن مسائل چيست ؟ جواب دادند كه از احوال جوانانى بپرسيد كه در قديم الايام بودند واز ميان مردم خود بيرون شده غايب گشتند. ودر مخفيگاه خود خوابيدند، چقدر خوابيدند؟ وتعدادشان چند نفر بود؟ و چه چيز از غير جنس خود همراهشان بود؟ وداستانشان چه بود؟. مطلب دوم اينكه از اوبپرسيد داستان موسى كه خدايش دست ور داد از عالم پيروى كن واز اوتعليم گير چه بوده ؟ وآن عالم كه بوده ؟ وچگونه پيرويش كرد؟ وسرگذشت موسى با اوچه بود؟. سوم اينكه از اوسرگذشت شخصى را بپرسيد كه ميان مشرق ومغرب عالم را بگرديد تا به سد ياءجوج وماءجوج برسيد، اوكه بود؟ وداستانش ‍ چگونه بوده است . يهوديان پس از عرض اين مسائل جواب آنها را نيز به فرستادگان قريش داده گفتند: اگر اينطور كه ما شرح داديم جواب داد صادق است وگرنه دروغ مى گويد. پرسيدند آن يك سؤ ال كه گفتيد چيست ؟ گفتند از اوبپرسيد قيامت چه وقت به پا مى شود، اگر ادعا كرد كه من مى دانم چه موقع به پا مى شود دروغگواست ، واگر گفت جز خدا كسى تاريخ آن را نمى داند راستگو است . فرستادگان قريش به مكه برگشتند ونزد ابوطالب جمع شدند وگفتند: پسر برادرت ادعا مى كند كه اخبار آسمانها برايش مى آيد، ما از اوچند مساءله پرسش مى كنيم اگر جواب داد مى دانيم كه راستگواست وگرنه مى فهميم كه دروغ مى گويد. ابوطالب گفت : بپرسيد آنچه دلتان مى خواهد. آنها، آن مسائل را مطرح كردند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۸۸

رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) فرمود: فردا جوابهايش را مى دهم ودر اين وعده اى كه داد ((ان شاء اللّه (( نگفت . به همين جهت چهل روز وحى از اوقطع شد تا آنجا كه رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) غمگين گرديد ويارانش كه به وى ايمان آورده بودند به شك افتادند، وقريش شادمان شده وشروع كردند به استهزاء وآزار، و ابوطالب سخت در اندوه شد. پس از چهل شبانه روز سوره كهف بر وى نازل شد، رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) از جبرئيل سبب تاءخير را پرسيد؟ گفت ما قادر نيستيم از پيش خود نازل شويم جز به اذن خدا. سپس در اين سوره فرمود: اى محمد توگمان كرده اى داستان اصحاب كهف ورقيم از آيات ما امرى عجيب است آنگاه از آيه ((اذ اوى الفتية (( به بعد داستان ايشان را شروع نموده وبيان فرمود. آنگاه امام صادق (عليه السلام ) اضافه كرد كه اصحاب كهف ورقيم در زمان پادشاهى جبار وستمگر زندگى مى كردند كه اهل مملكت خود را به پرستش بتها دعوت مى كرد وهر كه سر باز مى زد اورا مى كشت ، و اصحاب كهف در آن كشور مردمى با ايمان وخداپرست بودند. پادشاه ماءمورينى در دروازه شهر گمارده بود تا هر كس خواست بيرون شود، اول به بتها سجده بكند، اين چند نفر به عنوان شكار بيرون شدند، ودر بين راه به شبانى برخوردند اورا به دين خود دعوت كردند نپذيرفت ولى سگ اودعوت ايشان را پذيرفته به دنبال ايشان به راه افتاد. سپس امام فرمود: اصحاب كهف به عنوان شكار بيرون آمدند، اما در واقع از كيش بت پرستى فرار كردند. چون شب فرا رسيد با سگ خود داخل غارى شدند خداى تعالى خواب را بر ايشان مسلط كرد، همچنانكه فرموده : ((فضربنا على اذانهم فى الكهف سنين عددا(( پس در غار خوابيدند تا روزگارى كه خدا آن پادشاه واهل آن شهر را هلاك نمود وآن روزگار را سپرى كرد وروزگارى ديگر ومردم ديگرى پيش آورد. در اين عصر بود كه اصحاب كهف از خواب بيدار شده يكى از ايشان به ديگران گفت : به نظر شما چقدر خوابيديم ؟ نگاه به آفتاب كردند ديدند بالاآمده گفتند: به نظر ما يك روز ويا پاره اى از يك روز خواب بوده ايم . آنگاه به يكى از نفرات خود گفتند اين پول را بگير وبه درون شهر برواما به طورى كه تورا نشناسند پس در بازار مقدارى خوراك برايمان خريدارى كن زنهار كه اگر تورا بشناسند، وبه نهانگاه ما پى ببرند همه ما را مى كشند ويا به دين خود بر مى گردانند. آن مرد پول را برداشته وارد شهر شد ليكن شهرى ديد بر خلاف آن شهرى كه از آن بيرون آمده بودند ومردمى ديد بر خلاف آن مردم هيچ يك از افراد آنان را نشناخت وحتى زبان ايشان را هم نفهميد، مردم به وى گفتند: توكيستى واز كجا آمده اى ؟ اوجريان را گفت اهل شهر با پادشاهشان به راهنمايى آن مرد بيرون آمده تا به در غار رسيدند، وبه جستجوى آن پرداختند بعضى گفتند سه نفرند كه چهارمى آنان سگ ايشان است . بعضى گفتند پنج نفرند كه ششمى آنان سگشان است . بعضى ديگر گفتند: هفت نفرند كه هشتمى آنان سگشان مى باشد. آنگاه خداى سبحان با حجابى از رعب ووحشت ميان اصحاب كهف و مردم شهر حائلى ايجاد كرد كه احدى قدرت بر داخل شدن بدانجا را ننمود غير از همان يك نفرى كه خود از اصحاب كهف بود. اووقتى وارد شد ديد رفقايش در هراس از اصحاب دقيانوس اند وخيال مى كردند اين جمعيت همانهايند كه از مخفيگاه آنان با خبر شده اند، مردى كه از بيرون آمده بود جريان را به ايشان گفت كه در حدود چند صد سال است كه ما در خواب بوده ايم وسرگذشت ما معجزه اى براى مردم گشته ، آنگاه گريسته از خدا خواستند دوباره به همان خواب اوليشان برگرداند. سپس پادشاه شهر گفت جا دارد ما بر بالاى اين غار مسجدى بسازيم كه زيارتگاهى برايمان باشد، چون اين جمعيت مردمى با ايمان هستند، پس آنان در سال دونوبت اين پهلووآن پهلومى شوند شش ماه بر پهلوى راست هستند وشش ماه ديگر بر پهلوى چپ وسگ ايشان دستهاى خود را گسترده ودم در غار خوابيده است ، كه خداى تعالى درباره داستان ايشان در قرآن كريم فرموده : ((نحن نقص عليك نباهم بالحق ...(( مولف : اين روايت از روشن ترين روايات اين داستان است كه علاوه بر روشنى متن آن تشويش واضطرابى هم در آن نيست . با اين وصف ، اين نكته را هم متضمن است كه مردمى كه در عدد آنها اختلاف كردند ويكى گفت سه نفر ويكى گفت پنج نفر وديگرى گفت هفت نفر، همان اهل شهر بوده اند كه در غار اجتماع كرده بودند، واين خلاف ظاهر آيه است . ونيز متضمن اين نكته است كه اصحاب كهف براى بار دوم نيز به خواب رفتند ونمردند ونيز سگشان هنوز هم در غار دستهايش را گسترده واصحاب كهف در هر سال دونوبت اين پهلو، آن پهلو مى شوند، وهنوز هم به همان هيات سابق خود هستند، وحال آنكه بشر تاكنون در روى زمين به غارى كه در آن عده اى به خواب رفته باشند بر نخورده است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه :۳۹۰

بعلاوه در ذيل اين روايت عبارتى است كه ما آن را نقل نكرديم ، چون احتمال داديم جزوروايت نباشد بلكه كلام خود قمى ويا روايت ديگرى باشد، وآن اين است كه جمله ((ولبثوا فى كهفهم ثلاث مائه سنين وازدادوا تسعا(( جزوكلام اهل كتاب است ، وجمله ((قل اللّه اعلم بما لبثوا(( رد آن است ، وحال آنكه در بيان سابق ما اين معنا از نظر خواننده گذشت كه سياق آيات با اين حرف مخالف است ونظم بليغ قرآنى آن را نمى پذيرد.

موارد وجهات اختلاف در روايات راجع به داستان اصحاب كهف

در بيان داستان اصحاب كهف از طريق شيعه وسنى روايات بسيارى وجود دارد وليكن خيلى با هم اختلاف دارند، به طورى كه در ميان همه آنها حتى دوروايت ديده نمى شود كه از هر جهت مثل هم باشند. مثلا يك اختلافى كه در آنها هست اين است كه در بعضى از آنها مانند روايت بالاآمده كه پرسش هاى قريش از آن جناب چهار تا بوده : يكى اصحاب كهف دوم داستان موسى وعالم وسوم قصه ذوالقرنين چهارم قيام قيامت . ودر بعضى ديگر آمده كه پرسش از سه چيز بوده : اصحاب كهف وذوالقرنين وروح . در اين روايات آمده كه علامت صدق دعوى رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) اين است كه از اصحاب كهف وذوالقرنين جواب بگويد، واز آخرى يعنى روح جواب ندهد، وآن جناب از آن دوجواب داد ودر پاسخ از روح آيه آمد: ((قل الروح من امر ربى ...(( واز آن جواب نداد. وشما خواننده محترم در بيان آيه مذكور متوجه شديد كه آيه در مقام جواب ندادن نبود ونخواسته از جواب دادن طفره برود بلكه حقيقت وواقع روح را بيان مى كند پس نبايد گفت كه آن جناب از سؤ ال درباره روح جواب نداد. واز جمله اختلافاتى كه در بيشتر روايات هست اين است كه اصحاب كهف واصحاب رقيم يك جماعت بوده اند. ودر بعضى ديگر آمده كه اصحاب رقيم طايفه ديگرى بوده اند كه خداى تعالى نامشان را با اصحاب كهف آورده . ولى از توضيح داستان اصحاب رقيم اعراض ‍ نموده . آنگاه روايت مزبور قصه اصحاب رقيم را چنين آورده كه سه نفر بودند از خانه بيرون شدند تا براى خانواده هاى خود رزقى تهيه كنند، در بيابان به رگبار باران برخوردند، ناچار به غارى پناهنده شدند، واتفاقا در اثر ريزش باران سنگ بسيار بزرگى از كوه حركت كرده درست جلوغار آمد وآن را بست واين چند نفر را در غار حبس كرد. يكى از ايشان گفت : بياييد هر كس كار نيكى دارد خداى را به آن سوگند دهد تا اين بلارا از ما دفع كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۹۱

يكى كار نيكى كه داشت بيان كرد وخداى رابه آن قسم داد سنگ قدرى كنار رفت به طورى كه روشنايى داخل غار شد. دومى كار نيك خود را گفت وخداى را به آن سوگند داد سنگ كنار رفت ، به قدرى كه يك ديگر را مى ديدند. سومى كه اين كار را كرد سنگ به كلى كنار رفت وبيرون آمدند. اين روايت را الدر المنثور از نعمان بن بشير نقل كرده كه اوبدون سند از رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) روايت كرده است . ليكن آنچه از قرآن كريم ماءنوس ومعهود است اين است كه هيچ وقت اشاره به داستانى نمى كند مگر آنكه آن را توضيح مى دهد ومعهود نيست كه اسم داستانى را ببرد واصلا درباره آن سخنى نگويد، ويا اسم دو داستان را ببرد وآن وقت يكى را بيان نموده دومى را به كلى فراموش ‍ كند. واز جمله اختلافات اين است كه در پاره اى روايات دارد: پادشاه مزبور كه اصحاب كهف از شر اوفرار كردند اسمش دقيانوس (ديوكليس ۲۸۵ م - ۵.۳ م ) پادشاه روم بوده . ودر بعضى ديگر آمده كه اوادعاى الوهيت مى كرده . ودر بعضى آمده كه وى دقيوس (دسيوس ۲۴۹ م - ۲۵۱ م ) پادشاه روم بوده ، وبين اين دوپادشاه ده سال فاصله است ، وآن پادشاه اهل توحيد را مى كشته ومردم را به پرستش بتها دعوت مى كرده . ودر بعضى از روايات آمده كه مردى مجوسى بوده كه مردم را به دين مجوس ‍ مى خوانده در حالى كه تاريخ نشان نمى دهد كه مجوسيت در بلاد روم شيوع يافته باشد. ودر بعضى روايات آمده كه اصحاب كهف قبل از مسيح (عليه السلام ) بوده اند. واز جمله اختلافات اين است كه در بعضى از روايات دارد: رقيم اسم شهرى بوده كه اصحاب كهف از آنجا بيرون شدند. ودر بعضى ديگر آمده اسم بيابانى است . ودر بعضى ديگر آمده اسم كوهى است كه غار مزبور در آن قرار گرفته . ودر بعضى ديگر آمده كه اسم سگ ايشان است . ودر بعضى آمده كه اسم لوحى است از سنگ . ودر بعضى ديگر گفته شده از قلع ودر بعضى ديگر از مس ودر بعضى ديگر آمده كه از طلابوده واسامى اصحاب كهف در آن حك شده وهمچنين اسم پدرانشان و داستانشان ، واين نوشته را دم در كهف نصب كرده اند. بعضى ديگر از روايات مى گويد در داخل كهف بوده ودر بعضى ديگرآمده كه بر سر در شهر آويزان بوده ، ودر بعضى ديگر آمده كه در خزانه بعضى از ملوك يافت شده ، ودر بعضى آن را دولوح دانسته است . اختلاف ديگرى كه در روايات آمده درباره وضع جوانان است ، در بعضى از روايات آمده كه ايشان شاهزاده بوده اند در بعضى ديگر آمده كه از اولاد اشراف بوده اند. ودر بعضى ديگر آمده كه از فرزندان علماء بوده اند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۹۲

ودر بعضى ديگر آمده كه خودشان شش نفر بوده وهفتمى ايشان چوپانى بوده كه گوسفند مى چرانده كه سگش هم بااوآمده . ودر حديث وهب بن منبه كه هم الدر المنثور آن را آورده وهم ابن اثير در كامل نقل كرده مى گويد كه : اصحاب كهف حمامى بوده اند كه در بعضى از حمامهاى شهر كار مى كرده اند، وقتى شنيدند كه سلطان مردم را به بت پرستى وادار مى كند از شهر بيرون شدند. ودر بعضى ديگر از روايات آمده كه ايشان از وزراء پادشاه آن عصر بوده اند كه همواره در امور و مهمات مورد شور اوقرار مى گرفته اند. يكى ديگر از اختلافات اين است كه : در بعضى از روايات آمده كه اصحاب كهف قبل از بيرون آمدن از شهر مخالفت خود را علنى كرده بودند، وشاه هم فهميده بود. ودر بعضى ديگر دارد كه شاه ملتفت نشد تا بعد از آنكه از شهر بيرون رفتند. ودر بعضى ديگر آمده كه اين عده با هم توطئه كردند براى بيرون آمدن . ودر بعضى ديگر آمده كه نفر هفتمى آنان چوپانى بوده كه به ايشان پيوسته است ، ودر بعضى ديگر آمده كه تنها سگ آن چوپان ايشان را همراهى كرد. باز از موارد اختلاف يكى اين است كه بعد از آنكه فرار كردند، وپادشاه فهميد در جستجوى ايشان برآمد ولى اثرى از ايشان نيافت . ودر بعضى روايات ديگر آمده كه پس از جستجوايشان را در غار پيدا كرد كه خوابيده بودند، دستور داد در غار را تيغه كنند تا در آنجا از گرسنگى و تشنگى بميرند، وزنده به گور شوند تا كيفر نافرمانى خود را دريابند. اين بود تا روزگارى كه خدا مى خواست بيدارشان كند، چوپانى را فرستاد تا آن بنيان را خراب كرده تا زاغه اى براى گوسفندان خود درست كند، در اين موقع خداى تعالى ايشان را بيدار كرد، وسرگذشتشان از اينجا شروع مى شود. مورد اختلاف ديگر اين است كه : در بعضى از روايات آمده كه دوباره به خوابشان كرد وتا روز قيامت بيدار نمى شوند، ودر هر سال دونوبت از اين پهلوبه آن پهلويشان مى كند. يكى ديگر اختلافى است كه در مدت خوابشان شده . در بيشتر روايات آمده همان سيصد ونه سال كه قرآن كريم فرموده ، است . ودر بعضى ديگر آمده كه سيصد ونه سال حكايت قول اهل كتاب است وجمله ((قل الله اعلم بما لبثوا(( رد آن است . ودر بعضى ديگر آمده كه سيصد سال بوده ونه سال را اهل كتاب اضافه كرده اند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۹۳

واز اين قبيل اختلافات كه در روايات آمده بسيار است ، وبيشتر آنچه كه از طرق عامه روايت شده در كتاب الدر المنثور وبيشتر آنچه از طرق شيعه نقل شده در كتاب بحار وتفسير برهان ونور الثقلين جمع آورى شده ، اگر كسى بخواهد به همه آنها دست يابد بايد به اين كتابها مراجعه كند. تنها مطلبى كه مى توان گفت اين روايات در آن اتفاق دارنداين است كه اصحاب كهف مردمى موحد بودند، واز ترس پادشاهى جبار كه مردم را مجبور به شرك مى كرده گريخته اند وبه غارى پناه برده در آنجا به خواب رفته اند - تا آخر آنچه كه قرآن از داستان ايشان آورده .

روايات ديگرى پيرامون داستان اصحاب كهف

ودر تفسير عياشى از سليمان بن جعفر همدانى روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) به من فرمود: اى سليمان مقصود از ((فتى (( كيست ؟ عرض كردم فدايت شوم نزد ما جوان را ((فتى (( گويند، فرمود: مگر نمى دانى كه اصحاب كهف همگيشان كامل مردانى بودند ومع ذلك خداى تعالى ايشان را فتى ناميده . اى سليمان فتى كسى است كه به خدا ايمان بياورد وپرهيزكارى كند. مؤ لف : در معناى اين روايت مرحوم كلينى در كافى از قمى روايت مرفوعه اى از امام صادق (عليه السلام ) آورده ، ليكن از ابن عباس ‍ روايت شده كه اوگفته اصحاب كهف جوانانى بودند. ودر الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم از ابى جعفر روايت كرده كه گفت : اصحاب كهف همه ((صراف (( بودند. مؤ لف : قمى نيز به سند خود از سدير صيرفى از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : اصحاب كهف شغلشان صرافى بوده . وليكن در تفسير عياشى از درست از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در حضورشان گفتگواز اصحاب كهف شد فرمود: صراف پول نبودند، بلكه صراف كلام وافرادى سخن سنج بودند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۹۴

چند روايت حاكى از اينكه اصحاب كهف مدتى تقيه مى كرده اند

ودر تفسير عياشى از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : اصحاب كهف ايمان به خدا را پنهان وكفر را اظهار داشتند وبه همين جهت خداوند اجرشان را دوبرابر داد. مؤ لف : در كافى نيز در معناى اين حديث روايتى از هشام بن سالم از آن جناب نقل شده . ونيز در معناى آن عياشى از كاهلى از آن جناب واز درست در دوخبر از آن جناب آورده كه در يكى از آنها آمده كه : اصحاب كهف در ظاهر زنار مى بستند ودر اعياد مردم شركت مى كردند. ونبايد به اين روايات اشكال كرد كه از ظاهر آيه ((اذ قاموا فقالوا ربنا رب السموات والارض لن ندعومن دونه الها(( بر مى آيد كه اصحاب كهف تقيه نمى كرده اند. واينكه مفسرين در تفسير حكايت كلام ايشان كه گفته اند ((اويعيدوكم ...(( احتمال تقيه داده اند صحيح نيست ، براى اينكه اگر به ياد خواننده باشد گفتيم كه بيرون شدن آنان از شهر، هجرت از شهر شرك بوده كه در آن از اظهار كلمه حق وتدين به دين توحيد ممنوع بوده اند. چيزى كه هست تواطى آنان كه شش نفر از معروفها واهل شرف بوده اند، واعراضشان از اهل ومال ووطن جز مخالفت با دين وثنيت عنوان ديگرى نداشته . پس اصحاب كهف در خطر عظيمى بوده اند، به طورى كه اگر بر آنان دست مى يافتند يا سنگسار مى شدند ويا آنكه مجبور به قبول دين قوم خود مى گشتند. وبا اين زمينه كاملا روشن مى شود كه قيام ايشان در اول امر وگفتن : ((ربنا رب السموات والارض لن ندعوا من دونه الها(( اعلام علنى مخالفت با مردم وتجاهر بر مذمت بت پرستى وتوهين به طريقه مردم نبوده ، زيرا اوضاع عمومى محيط، چنين اجازه اى به آنان نمى داد، بلكه اين حرف را در بين خود گفته اند. وبه فرضى هم كه تسليم شويم كه جمله ((اذ قاموا فقالوا ربنا رب السموات والارض (( دلالت دارد براينكه ايشان تظاهر به ايمان و مخالفت با بت پرستى مى كرده اند وتقيه را كنار گذاشته بودند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۹۵

تازه مى گوييم اين در آخرين روزهايى بوده كه در ميان مردم بوده اند، و قبل از اينكه چنين تصميمى بگيرند در ميان مردم با تقيه زندگى مى كرده اند. پس معلوم شد كه سياق هيچ يك از دوآيه منافاتى با تقيه كردن اصحاب كهف در روزگارى كه در شهر ودر ميان مردم بودند ندارد. ودر تف سير عياشى نيز از ابى بكر حضرمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمو: اصحاب كهف نه يكديگر را مى شناختند ونه با هم عهد وميعادى داشتند بلكه در صحرا يكديگر را ديده با هم عهد وپيمان بستند، واز يكديگر، يعنى دوبه دوعهد گرفتند، آنگاه قرار گذاشتند كه يك باره مخالفت خود را علنى ساخته به اتفاق در پى سرنوشت خود بروند. مؤ لف : در معناى اين روايت خبرى است از ابن عباس كه ذيلا نقل مى شود:

روايت مشهورى از ابن عباس در نقل داستان

در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه وابن منذر وابن ابى حاتم از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : ما با معاويه در جنگ مضيق كه در اطراف روم بود شركت كرديم وبه غار معروف كهف كه اصحاب كهف در آنجا بودند وداستانشان را خدا در قرآن آورده برخورديم . معاويه گفت : چه مى شد در اين غار را مى گشوديم واصحاب كهف را مى ديديم . ابن عباس به اوگفت : تونمى توانى اين كار را بكنى خداوند اين اشخاص را از نظر كسانى كه بهتر از توبودند مخفى داشت وفرمود: ((لواطلعت عليهم لوليت منهم فرارا ولملئت منهم رعبا - اگر آنان را ببينى پا به فرار مى گذارى وپر از ترس مى شوى معاويه گفت : من از اين كار دست بر نمى دارم تا قصه آنان را به چشم خود ببينيم ، عده اى را فرستاد تا داخل غار شده جستجوكنند، وخبر بياورند. آن عده وقتى داخل غار شدند خداوند باد تندى بر آنان مسلط نمود تا به طرف بيرون پرتابشان كرد. قضيه به ابن عباس رسيد پس اوشروع كرد به نقل داستان اصحاب كهف وگفت كه اصحاب كهف در مملكتى زندگى مى كردند كه پادشاهى جبار داشت ومردمش را به تدريج به پرستش بتها كشانيد، واين چند نفر در آن شهر بودند، وقتى اين را ديدند بيرون آمده خداوند همه شان را يكجا جمع كرد بدون اينكه قبلا يكديگر را بشناسند. وقتى به هم برخوردند از يكديگر پرسيدند قصد كجا داريد، در جواب نيت خود را پنهان مى داشتند چون هر يك ديگرى را نمى شناخت تا آنكه از يكديگر عهد وميثاق محكم گرفتند كه نيت خود را بگويند. بعدا معلوم شد كه همه يك هدف دارند ومنظورشان پرستش پروردگار وفرار از شرك است ، همه با هم گفتند: ((ربنا رب السموات والارض ... مرفقا((


→ صفحه قبل صفحه بعد ←