تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۶
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
پس روشن شد كه نظريه آن مفسر درست نيست ، و همچنين نظريه بعضى ديگر كه گفته اند «منظور شركاء اين است كه شما مشركين تنها ما بتها را نمى پرستيديد، بلكه هواها و شهوات و شيطانهايتان را نيز مى پرستيديد، همان شيطان هائى كه شما را اغواء كردند - چون همان طور كه اعمال عبادتى بت پرستان مصداق بت پرستى است ، همان اعمال مصداق پيروى هواها و شيطان ها و پرستش آنها است - و به عبارتى ديگر:
اعمالى كه مشركين داشتند از آن جهت كه پيروى هوى و شيطان بود پرستش هوى و شيطان بر آن اعمال صادق بود، ولى اين صادق بودن باعث آن نمى شود كه پرستش بت بر آن اعمال صادق نباشد، همچنانكه خداى تعالى هر سه جهت را در كلام مجيدش تصديق نموده ، يكجا در باره بت پرستى مى فرمايد: «و يعبدون من دون اللّه ما لا يضرهم و لا ينفعهم».
و در جاى ديگر در باره هوى پرستى مى فرمايد: افرايت من اتخذ الهه هواه» و در باره شيطان پرستى مى فرمايد: «ان لا تعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين».
وجه نادرستى اين توجيه اين است كه ما مى دانيم شركاء در مقام استدلال بر اين هستند كه معبود مشركين نبودند. نه در اين مقام كه اثبات كنند هوى و شيطان دو معبود آنان بودند، چون معبود بودن هوى و شيطان براى مشركين به هيچ وجه سودى و ربطى به حال شركاء ندارد، و بلكه به ضرر آنها تمام مى شود، چون شركاء براى تبرئه خود گفتند «ما از عبادت مشركين غافل بوديم و بنا به توجيه اين مفسر اين تبرئه لغو مى شود، زيرا هواى نفس مشركين نيز غافل از عبادت آنان بوده و اصلا آن را درك نمى كرد. و خلاصه ، در اين غفلت و نداشتن درك هيچ فرقى بين شركاء كه اجسامى مرده و بى شعورند، و بين هواى نفس مشركين نيست.
و شايد مفسر مزبور در اين نظريه اش اعتماد كرده به حصرى كه از جمله «ما كنتم ايانا تعبدون» استفاده مى شود، و فكر كرده تقديم مفعول - ايانا - بر فعل - تعبدون» - حصر را افاده مى كند، در حالى كه ظاهر آن مى رساند كه قصر قلب است ، يعنى معبود بودن را از خود نفى و براى غير خود اثبات مى كنند، نه اينكه اصل عبادت را نفى كنند، چون از جمله «عن عبادتكم» به دست مى آيد كه شركاء منكر اصل عبادت نيستند، زيرا اضافه مصدر به معمولش مفيد ثبوت است.
ليكن حق مطلب اين است كه اگر اين شركاء به مشركين مى گويند: «ما كنتم ايانا تعبدون» در مقابل و در پاسخ مطلبى بود كه مشركين گفتند، و خداى تعالى گفته آنان را چنين حكايت كرده: «ربنا هؤلاء شركاونا الذين كنا ندعوا من دونك» كه در اين گفتار عبادت خود را از خداى سبحان نفى ، و براى شركاء اثبات كردند، و معلوم است كه شركاء وقتى مى توانند اين تهمت را از خود دور كنند كه عبادت آنان را از خود نفى كنند و اما اينكه عبادت آنان براى چه كسى واقع شده ربطى به كار شركاء ندارد، و نمى تواند متعلق غرض آنها واقع شود.
همه هم شركاء اين است كه خود را از دعوى شركت منزه بدارند، و همين كار را كرده اند، چون در گفتار خود احتجاج كرده اند به اثبات غفلت خود از عبادت آنان ، و اگر متوجه عبادت آنان مى بودند و ايشان هم آنها را پرستيده بودند، بايد به دعوى شركت ملتزم شوند.
«فَكَفَى بِاللَّهِ شهِيدَا بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ ...»:
معناى اين آيه با بيان گذشته ما روشن شد، تنها مطلبى كه باقى مانده اين است كه حرف «فاء» در آغاز جمله تعليل را مى رساند، و تعليل كردن با حرف «فاء» در كلام شايع و رائج است ، مثل اينكه مى گوئيم: «اعبد اللّه فهو ربك - خدا را عبادت كن چون كه او پروردگار تو است».
«هُنَالِك تَبْلُوا كلُّ نَفْسٍ مَّا أَسلَفَت ...»:
كلمه «بلاء» كه فعل «تبلوا» از آن گرفته شده به معناى امتحان است، و كلمه «هنالك» اشاره به آن موقف و محلى دارد كه در فرمان : «مكانكم انتم و شركاؤكم فزيلنا بينهم» نام برده شد.
پس معلوم مى شود اين فرمان كه: «شما و شركائتان بر جاى باشيد» براى اين است كه در آنجا كه جاى اختيار و امتحان است ، امتحان شوند. مشركين و شركاء و هر انسان ديگر آنچه را كه در دنيا كرده امتحان شوند تا حقيقت كرده هايش برايش منكشف و روشن شود، و حقيقت هر عملى را كه كرده به عيان مشاهده كند، نه اينكه صرفا برايش بشمارند و بيان كنند كه تو چنين و چنان كرده اى ، بلكه عمل خود را مجسم مى بيند و با مشاهده حق از هر چيزى ، اين معنا برايش منكشف مى شود كه مولاى حقيقى ، تنها خداى سبحان است و همه اوهام ساقط و منهدم مى گردد، و اثرى از آن دعويها كه بشر به اوهام و هواهاى خود بر حق مى بست باقى نمى ماند.
آرى ، همه اين افتراءها و ادعاها از ناحيه روابطى ناشى شده كه ما انسانها در اين دنيا بين اسباب و مسببات برقرار نموده و به آن اسباب استقلال و مولويت مى دهيم ، با اينكه غير از خداى سبحان نه معبودى حقيقى هست و نه مولائى ، و اين معنا وقتى واضح و منجلى مى شود و ابر اوهام و حجاب دعاوى كنار مى رود كه عالم اسباب و مسببات فرو ريزد و عالم آخرت بر پا شود، آن وقت است كه همه آلهه و معبودهائى كه دست افتراى بشر آنها را ساخته و پرداخته بود باطل گشته ، تمامى اعمال به غير از آنچه به عنوان عبادت خداى سبحان - البته عبادت به معناى حقيقى كلمه - انجام شده باشد حبط و بى اثر مى گردد.
پس فقرات سه گانه از آيه شريفه ، يعنى جمله «هنالك تبلوا كل نفس...» و «ردوا الى اللّه...» و «و ضل عنهم ...» هر يك آن دو جمله ديگر را در افاده حقيقت معنايش كمك مى كند، و حاصل مفاد مجموع آنها اين است كه : در آن روز حقيقت ولايت الهى بطور عيان ظهور پيدا مى كند و خلق به عيان لمس مى كنند كه غير از خداى تعالى به جز فقر و مملوكيت محض چيزى ندارند، در اين هنگام است كه هر دعوى باطلى باطل و بنيان هر موهومى منهدم مى گردد.
همچنانكه آيات زير به آن اشاره نموده مى فرمايد: «هنالك الولاية لله الحق» و «يوم هم بارزون لا يخفى على اللّه منهم شى ء لمن الملك اليوم لله الواحد القهار» و «و الامر يومئذ لله» و آياتى ديگر.
بحث روایتی: (چند روايت در باره پاداش نیکوکاران و عذاب بدکاران)
شيخ مفيد در كتاب امالى به سند خود از ابى اسحاق همدانى از امير المؤ منين (صلوات اللّه عليه) روايت كرده كه در ضمن نامهاى كه براى محمد بن ابى بكر در هنگام اعزامش به ولايت مصر نوشت و به وى دستور داد آن نامه را براى مردم مصر بخواند، نوشته: خداى تعالى مى فرمايد: «للذين احسنوا الحسنى و زيادة» و «حسنى» عبارت است از بهشت و «زيادت» عبارت است از دنيا.
و در تفسير قمى در روايتى كه از ابى الجارود از امام باقر (عليه السلام ) در تفسير اين آيه نقل كرده آمده: و اما «حسنى» عبارت است از بهشت ، و اما «زيادت» عبارت است از دنيا، چون خداى تعالى نعمت هائى را هم كه در دنيا به نيكوكاران مى دهد در آخرت به حساب مى آورد، و در نتيجه هم پاداش دنيوى به آنان مى دهد و هم پاداش اخروى - تا آخر حديث.
مؤلف: اين دو روايت ناظر است به معناى اولى كه در بيان قبلى آورديم . و در معناى روايت دوم، طبرسى روايتى از امام باقر (عليه السلام) در مجمع البيان آورده است .
و در تفسير برهان مى گويد: صاحب نهج البيان از على بن ابراهيم روايت كرده كه گفت امام فرمود: زيادت بخششى است . از ناحيه خداى عزوجل.
و در الدر المنثور است كه دار قطنى و ابن مردويه در تفسير اين آيه از صهيب نقل كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) فرمود: زيادت عبارتست از نظر كردن به وجه اللّه.
مؤلف: اين معنا به چند طريق از طرق اهل سنت از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) نقل شده و ما در تفسير آيه «رب ارنى انظر اليك» در جلد هشتم اين كتاب بيانى داشتيم كه اين حديث را توضيح مى دهد.
و در كافى به سند خود از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه در تفسير جمله «كانما اغشيت وجوههم قطعا من الليل مظلما» فرمود: (سياهى ، شدت و ضعف دارد) همانطور كه مى بينى در شب تاريك، داخل اطاق تاريكتر از فضاى بيرون است همچنين وجوه مشركين سياهيشان زياد مى باشد.
مؤلف: اين روايت را عياشى نيز از ابى بصير از آن جناب نقل كرده ، و گويا امام (عليه السلام ) خواسته است كه كلمه «قطعا من الليل » را كه در آيه آمده تفسير كند.
و در الدر المنثور است كه ابوالشيخ از سدى روايت كرده كه در ذيل جمله «و ردوا الى اللّه موليهم الحق» گفته: اين جمله را آيه «اللّه مولى الذين آمنوا و ان الكافرين لا مولى لهم» نسخ كرده است.
مؤلف: اين سخن از سخيف ترين سخنان است ، چون هر يك از دو آيه شريفه ناظر به يك جهت از معنا است، يكى ناظر به مولاى ظاهرى است ، و ديگرى به مولاى باطنى (آن آيه كه مى فرمايد: كفار مولى ندارند، منظورش مولاى ظاهرى است كه در دنيا دل به آن بسته بودند، و هر سنگ و چوبى را مولى و شفيع خود مى پنداشتند، و اين آيه به معناى باطنى و حقيقى مولى نظر دارد، مى فرمايد: مولاى حقيقى كل عالم خداى تعالى است ، و كفار نيز به سوى او برگشت داده مى شوند).
آيات ۳۱ - ۳۶ سوره يونس
قُلْ مَن يَرْزُقُكُم مِّنَ السمَاءِ وَ الاَرْضِ أَمَّن يَمْلِك السمْعَ وَ الاَبْصارَ وَ مَن يخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يخْرِجُ الْمَيِّت مِنَ الْحَىِّ وَ مَن يُدَبِّرُ الاَمْرَ فَسيَقُولُونَ اللَّهُ فَقُلْ أَ فَلا تَتَّقُونَ(۳۱)
فَذَلِكمُ اللَّهُ رَبُّكمُ الحَْقُّ فَمَا ذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلا الضلَالُ فَأَنى تُصرَفُونَ(۳۲)
كَذَلِك حَقَّت كلِمَت رَبِّك عَلى الَّذِينَ فَسقُوا أَنهُمْ لا يُؤْمِنُونَ(۳۳)
قُلْ هَلْ مِن شرَكائكم مَّن يَبْدَؤُا الخَْلْقَ ثمَّ يُعِيدُهُ قُلِ اللَّهُ يَبْدَؤُا الخَْلْقَ ثمَّ يُعِيدُهُ فَأَنى تُؤْفَكُونَ(۳۴)
قُلْ هَلْ مِن شرَكائكم مَّن يهْدِى إِلى الْحَقِّ قُلِ اللَّهُ يهْدِى لِلْحَقِّ أَ فَمَن يهْدِى إِلى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لا يهِدِّى إِلا أَن يهْدَى فَمَا لَكمْ كَيْف تحْكُمُونَ(۳۵)
وَ مَا يَتَّبِعُ أَكْثرُهُمْ إِلا ظناًّ إِنَّ الظنَّ لا يُغْنى مِنَ الحَْقِّ شيْئاً إِنَّ اللَّهَ عَلِيمُ بِمَا يَفْعَلُونَ(۳۶)
ترجمه آيات
بگو چه كسى شما را از آسمان و از زمين روزى مى دهد؟ و يا چه كسى مالك چشم و گوشها است و يا كيست كه زنده را از مرده ، و مرده را از زنده بيرون مى آورد؟ و يا كيست كه امور عالم را تدبير مى كند؟ بزودى (خواهى شنيد كه در پاسخت ) مى گويند: «اللّه». بگو: پس چرا از اين خدا پروا نداريد؟ (۳۱)
(پس از اين معنا غفلت مورزيد) كه پروردگار به حق شما همين اللّه است ، و معلوم است كه بعد از حق چيزى جز ضلالت نمى تواند باشد، پس از راه حق به كجا منحرف مى شويد؟ (۳۲)
(با وجود همه اين سخنان منطقى تبهكاران براه نمى آيند) چون خدائى كه عالم هدايت كرده در باره فاسقان نيز اين قضاى حتمى را رانده كه ايمان نياورند (۳۳)
(به ايشان) بگو: آيا از شركاى شما كسى هست كه خلقت موجودى را آغاز كند و بار ديگر او را زنده بسازد؟ بگو تنها خدا است كه خلق را مى آفريند و پس از مردن دوباره زنده مى كند، با اين حال چرا از حق رويگردان مى شويد(۳۴).
(و نيز) از ايشان بپرس آيا از شركاى شما كسى هست كه به سوى حق هدايت كند؟ بگو كه تنها خدا به سوى حق هدايت مى كند، آيا با اين حال ، كسى كه به سوى حق هدايت مى كند سزاوارتر است كه مردم پيرويش كنند، و يا كسى كه خودش راه به جائى نمى برد مگر آنكه ديگرى هدايتش كند. پس شما را چه شده و چگونه حكم مى كنيد؟ (۳۵)
بيشترشان جز خيال و پندار را پيروى نمى كنند، با اينكه پندار به هيچ وجه حق را اثبات نمى كند، (پس بدانند كه) خدا بدانچه مى كنند دانا است (۳۶)
بيان آيات
سه حجت قاطع بر ربوبيت خداوند متعال عليه مشركان
اين آيات حجت هائى است قاطع بر ربوبيت خداى تعالى، و رسول گرامى خود را دستور مى دهد كه اين حجت ها را عليه مشركين اقامه نمايد. و اين حجت ها سه حجت است كه از نظر دقت و متانت داراى ترتيب اند:
حجت اول از راهى اقامه شده كه وثنى ها و بت پرستان آن را معتبر مى دانستند، چون بت پرستان با پرستش بتها ارباب بتها را مى پرستيدند، كه به عقيده آنان مدبر عالم كون بودند و هر يك از آن رب هاى گوناگون را به خاطر تدبير خاصى كه آن رب دارد مى پرستيدند تا رضايت او را جلب نموده ، از بركات مخصوصى كه آن رب داشت بهره مند شده ، از خشم و عقوبتش ايمن گردند، مثلا ساكنان لب درياها رب دريا را مى پرستيدند و ساكنان كوهستان ها رب كوهها را و ساكنان بيابانها رب بيابان ها را، و همچنين اهل هر رشته از علوم و صناعات و اهل جنگ و غارت و هر طائفه اى ديگر رب آنها را مى پرستيدند كه تدبير آن رب با هدفى كه آنان از عبادت داشتند تناسب داشت ، تا آن رب از پرستنده خود راضى شود و با رضايت خود بركاتش را بر او ارزانى داشته خشم و غضبش را از او باز دارد.
و حجتى كه عليه اين عقيده خرافى اقامه شده اين است كه تدبير عالم انسانى و ساير موجودات همه و همه به دست خداى سبحان است ، نه به دست غير او، و مشركين اعتراف دارند كه خالق كل عالم خدا است و بس.
پس بايد بپذيرند كه همو مدبر كل عالم است، (و او است كه هر چيزى را در جاى خود آفريده پس واجب است تنها او را يگانه در ربوبيت دانسته غير او را نپرستند).
و حجت دوم از راهى اقامه شده كه عامه مؤمنين آن را معتبر مى دانند. مومنين در بسيارى موارد توجهى به لذائذ مادى زخارف اين نشاه ندارند، و بيشتر اعتنايشان به زندگى اخروى است كه سعادت و شقاوت آن ، جزاى اعمال ايشان است ، و وقتى بينه و دليل عقلى بر قطعى بودن معادى همانند آغاز خلقت قائم شود قهرا بر هر مؤمن واجب مى شود كه به غير خداى سبحان كسى را نپرستد، و به جز او به طمع پاداش و ترس از عقاب، اربابى اتخاذ نكند.
و حجت سوم حجتى است كه قلوب خاصه از مؤمنين متمايل بدان است ، و آن اين است كه در نظر عقل تنها چيزى كه بايد پيروى شود حق است ، و از آنجا كه يگانه راهنماى به سوى حق خداى سبحان است نه آن ربهاى دروغينى كه مشركين به جاى خداى سبحان مى پرستند پس ، به حكم عقل تنها معبودى كه بايد پيروى شود خداى تعالى است ، نه آن اربابى كه مشركين آنها را خدا مى خوانند، و بزودى در تفسير آيات مورد بحث بيانى كه اين حجتهاى سه گانه را توضيح داده بيش از اين روشن سازد خواهد آمد - ان شاء اللّه تعالى.
و اگر اين نكته اى كه گفتيم در كار نبود، به حسب ظاهر جا داشت اول حجت دوم ، يعنى آيه «قل هل من شركائكم ...» ذكر گردد، بعد حجت سوم در مرحله دوم قرار گيرد و سپس حجت اول ، چون دومى متعرض توحيد و سومى متعرض نبوت و اولى متعرض معاد است.
و يا ابتدا حجت دومى ذكر شود و سپس بين اولى و سومى جمع گردد و بعد از آن قرار داده شود.
معناى رزاق بودن خداوند از آسمان و زمين، و منظور از ملكيت گوش ها و چشم ها
«قُلْ مَن يَرْزُقُكُم مِّنَ السمَاءِ وَ الاَرْضِ أَمَّن يَمْلِك السمْعَ وَ الاَبْصارَ ...»:
كلمه «رزق» به معناى عطائى است جارى و هميشگى، و رزق دادن خداى تعالى عالم بشريت را از آسمان، عبارت است از فرستادن باران و برف و امثال آن. و رزق دادنش از زمين عبارت است از روياندن گياهان و تربيت دام ها، البته گياهان و دامهائى كه بشر از آنها ارتزاق مى كند، و به بركت اين نعمت هاى الهى است كه نوع بشر باقى مى ماند و نسلش منقرض نمى گردد.
و اما اينكه فرمود: «امن يملك السمع و الابصار» منظور از ملكيت گوشها و چشمها اين است كه خداى تعالى در حواس انسانى تصرف مى كند و انسانها با آن حواس، انواع استفاده از ارزاق مختلفش را تنظيم مى كنند، و معين مى سازند كه از ميان ارزاقى كه خداى تعالى حلالش كرده و اجازه بهره ورى از آنها را داده كدام يك مفيد و كدام غير مفيد است.
آرى ، انسان براى مشخص كردن آنچه را كه مى خواهد از آنچه كه نمى خواهد گوش و چشم و حس لامسه و ذائقه و شامه خود را به كار مى اندازد، و به سوى آنچه كه به وسيله اين حواس ، مفيد تشخيص داده به راه مى افتد و از طلب آنچه غير مفيدش تشخيص داده متوقف مى شود، و يا از آنچه كراهت دارد مى گريزد.
پس حواس انسان ابزارى است كه به وسيله آنها فائده نعمتهاى الهى و رزق او تمام مى شود. و اگر در بين حواس پنجگانه فقط گوش و چشم را نام برد براى اين است كه آثار اين دو حس در اعمال زندگى بيشتر از ساير حواس مى باشد، و خداى سبحان مالك آن دو و متصرف در آن دو است ، كه يا مى دهد و يا دريغ مى نمايد، يا زياد مى دهد و يا ناقص.
«و من يخرج الحى من الميت و يخرج الميت من الحى » - حيات در انسان در نظر سطحى و بدوى مبدئى است كه به وسيله آن علم و قدرت در هر كارى پيدا مى شود، و آدمى اعمال خود را مادام كه زنده است از روى علم و بوسيله قدرت انجام مى دهد، و وقتى حيات باطل شود قهرا صدور اعمال نيز متوقف مى گردد. ولى از طريق نظر علمى كشف شده كه اين حيات آنطور كه در نظر بدوى به ذهن مى رسيد مختص به اقسام حيوانات نيست ، براى اينكه آن ملاكى كه حيوان را داراى حيات كرده در گياهان نيز هست، و آن عبارت است از اينكه موجود جاندار داراى نفس و جانى مى باشد كه از آن جان اعمال مختلفى صادر مى شود، آن هم نه به يك گونه و بطور طبيعى ، بلكه به انحاى گوناگون ، مثل حركت به سوى جهات مختلف و با حركاتى مختلف ، و مثل سكون و بى حركت ماندن كه همه اينها در گياهان نيز هست.
بحثهائى هم كه در زيست شناسى جديد شده به همين نتيجه رسيده است كه حيات ، اختصاصى به حيوانات ندارد، زيرا جرثومه حيات كه در حيوانات وجود دارد و باعث شده كه حيوانات كارهائى انجام دهند و آنچه انجام مى دهند منتهى و مستند به اين جرثومه ها است نظير آن در نباتات نيز هست ، پس گياهان نيز مانند حيوانات داراى حياتند، در نتيجه بايد گفت نظر علمى چه قديمش و چه جديدش بر خلاف آن نظر بدوى كه گذشت ما را به سوى حياتى عمومى هدايت مى كند، حياتى كه هم در حيوانات هست و هم در گياهان.
حال ببينيم حيات به چه معنا است؟ حيات كه در مقابل موت يعنى باطل شدن مبدا اعمال حياتى قرار دارد، برگشت معنايش بر حسب تحليل به اين است كه موجود داراى حيات داراى چيزيست كه بوسيله آن ، آثار مطلوب از آن موجود مترتب بر آن موجود مى شود، همچنان كه موت عبارت است از اينكه آثار مطلوب از آن موجود بر آن موجود مترتب نشود، پس زنده شدن زمين به معناى آن است كه زمين گياه خود را بروياند و سرسبز گردد، بر خلاف زمين مرده كه اين اثر بر آن مترتب نمى شود.
و زنده بودن عمل عبارت است از اينكه عمل طورى باشد كه غرضى كه بخاطر آن غرض آن عمل انجام شده از آن عمل حاصل شود، و عمل مرده عبارتست از عملى كه اينطور نباشد، و همچنين زنده بودن سخن به اين است كه سخن اثر مطلوب را در شنونده بگذارد و سخن مرده آن سخنى است كه چنين نباشد. و زنده بودن انسان عبارت است از اينكه در مجرائى قرار داشته باشد كه فطرت ، او را بسوى آن مجرى هدايت مى كند، مثل اينكه داراى عقلى سليم و نفسى زكيه و مهذب باشد، و بهمين جهت است كه قرآن شريف دين را حيات بشر خوانده ، چون قرآن دين حق را كه همان اسلام است ، عبارت مى داند از فطرت الهى.
معنای اين كه خداوند، زنده را از مرده و مرده را از زنده بيرون مى آورد؟
حال كه اين معنا روشن شد، واضح مى گردد كه خروج زنده از مرده و خروج مرده از زنده معنايش به حسب اختلاف مراد از حيات و موت مختلف مى شود، تا ببينى منظور از حيات و موت چه باشد.
بنابر دو نظريه اول كه در يكى منظور از حيات جان حيوانى ، و در دومى جان نباتى بود، منظور از بيرون آمدن زنده از مرده و مرده از زنده اين است كه حيوان - بر حسب نظريه اول - و يا حيوان و نبات - بر حسب نظريه دوم - از غير خودش تكون مى يابد، مثلا حيوان از نطفه و يا تخم پديد مى آيد، و گياه از دانه ، چون هيچ يك از اين دو وجود بى نهايت ندارند، نه از طرف آينده و نه از طرف گذشته ، هر حيوان و گياهى كه زنده فرض شود از طرف گذشته به زمانى منتهى مى شود كه در آن زمان نبوده ، و از سوى آينده نيز به زمانى منتهى مى شود كه در آن ظرف زمان وجود نخواهد داشت ، و هيچ راهى به اثبات حيات ازلى آن نيست.
پس خداى تعالى است كه هر موجود زنده را از موجود مرده كه همان نطفه و دانه باشد بيرون مى آورد، و موجودات مرده اى چون فضولات و منى و دانه را از موجود زنده خارج مى سازد.
اين بر حسب دو نظريه اول و دوم بود، و اما بر حسب نظريه سوم (كه حاصلش اين بود كه حيات هر چيزى عبارت از اين است كه آثار مطلوبش بر آن مترتب شود، و موت هر چيز به اين معنا است كه آن چيز اثرى را كه بايد بروز دهد بروز ندهد) قهرا معناى خارج شدن حى از ميت اين است كه از امورى كه در بابى از ابواب هيچ فائدهاى ندارند، فردى به كينونت و تولد خارج شود كه در آن باب مفيد باشد، مثل خارج شدن انسان و حيوان و نبات زنده از خاك مرده و بعكس ، و باز مثل خارج شدن مؤ من از كافر و كافر از مؤمن.
و ظاهر آيه كريمه با در نظر گرفتن زمينه گفتار و مقام مخاطبه در آن ، اين است كه منظور از خارج ساختن خدا زنده را از مرده و مرده را از زنده همين معناى اخير باشد، براى اينكه آيه شريفه در اين صدد است كه عليه مشركين اقامه حجت كند، حجتى از همان راه كه خود آنان در اتخاذ آلهه مختلف به آن حجت احتجاج مى كردند و آن حجت اين است كه عالم مشهود و مادى مجموعه اى است از موجودات مختلف و گوناگون، موجوداتى آسمانى و زمينى ، كه موجودات زمينى آن عبارتند از انسان، حيوان، نبات، دريا، خشكى و امور بسيار زياد ديگر و هر يك از اين موجودات براى خود نظامى دارد و قهرا در تحت تدبيرى وجود يافته و بقاء مى يابد، پس براى هر يك مدبرى است شفيع و واسطه بين او و خداى تعالى و ما آن مدبرها را مى پرستيم،
و چون خود آنها را نمى بينيم به دست خود بتهائى كه از نظر قيافه نمايشگر صفات آن مدبرها باشد مى تراشيم و آنها را عبادت مى كنيم تا رب و مدبرهائى كه اين بتها سنبل آنهايند ما را به درگاه خدا نزديك سازند.
و كوتاه سخن ، منطق مشركين اين است كه منتهى شدن تدبيرهاى مختلف به مدبرهاى گوناگون ايجاب مى كند كه غير خداى تعالى ارباب گوناگون بسيارى وجود داشته باشد. و آيه شريفه اين حجت مشركين را از اين راه رد مى كند كه همه تدبيرهاى مختلف به خداى تعالى منتهى مى شود، (و به جاى اينكه وجود اين تدبيرها دلالت كند بر وجود مدبرهاى مختلف ، بر عكس) دلالت مى كند بر وحدت مدبر، و اينكه رب همه چيزها و مدبر كل جهان خداى سبحان است ، (چون وجود مدبرهاى مختلف باعث اختلال تدبير همه آنها و در آخر انهدام نظام عالم است).
پس آيه شريفه مشركين را خطاب مى كند به اينكه خود شما اعتراف داريد به اينكه آنچه از تدبير كه مختص به عالم انسانى است و آنچه از تدبير كه عمومى است ، هم عالم شما انسانها را شامل است و هم كل جهان را و بالاخره منتهى به خداى سبحان است، پس بايد قبول كنيد كه مدبر امر شما و امر كل جهان نيز همو است، پس هيچ ربى سواى او وجود ندارد.
خداى تعالى در اين احتجاج نخست به تدابير خاص عالم انسانى اشاره نموده و فرموده : «قل من يرزقكم من السماء و الارض» و آنگاه به شمردن تدابير عمومى و عالمى ختم نموده ، مى فرمايد: «و من يدبر الامر». و از ظاهر سياق بر مى آيد كه منظور از جمله «امن يملك السمع و الابصار و من يخرج الحى من الميت»، تدبير خاص به عالم انسانى باشد كه در اين صورت مقصود مالكيت سمع و ابصارى خواهد بود كه افراد انسان داراى آنند.
و همچنين مقصود از اخراج زنده ، اخراج انسان زنده از انسان مرده و به عكس خواهد بود، و ما قبلا بيان كرديم كه حيات مخصوص به انسان عبارت است از اينكه انسان ، داراى نعمت عقل و دين باشد، پس منظور از اخراج انسان زنده از مرده و به عكس اين است كه خداى تعالى از انسانى بى عقل و دين انسانى داراى عقل و دين و داراى سعادت انسانيت خارج مى كند، و به عكس از انسانى داراى سعادت انسانيت انسانى خارج مى سازد كه فاقد آن است.
بنابراين خداى سبحان در اين آيه ، حجت بر توحيد خدا در ربوبيت را به رسول گرامى خود تلقين مى كند و دستور مى دهد كه به صورت سوال به مشركين بگويد: «من يرزقكم من السماء و الارض - كيست كه شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد» از آسمان (در تحت نظامى حيرت انگيز و تحت هزاران شرائط) باران مى فرستد، و از زمين (باز تحت هزاران شرائط و نظامى دقيق ) گياهان گوناگون مى آفريند، و مى روياند.
«امن يملك السمع و الابصار» - آيا اين چشم و گوش را خود براى خود درست كرده ايد؟ و يا اين بت هائى كه مى پرستيد؟ و يا خداى تعالى ؟ او است كه به منظور تماميت فائده رزق ، آنها را در اختيار شما قرار داد تا بوسيله آن دو، رزق طيب خود را تشخيص دهيد، چون اگر چشم و گوش نمى داشتيد موفق به اين تشخيص نمى شديد، و چيزى نمى گذشت كه تا آخرين نفرتان فانى مى شد.
«و من يخرج الحى من الميت » و كيست كه هر امر مفيد در باب خود را از غير مفيد خارج مى كند؟ «و من يخرج الميت من الحى »، و كيست كه انسان سعيد را از انسان شقى ، و انسان شقى را از انسان سعيد خارج مى سازد؟ «و من يدبر الامر» و كيست كه نظام جارى در تمامى خلق را تدبير مى كند؟
«فسيقولون اللّه » - به زودى خواهند گفت: او خداى تعالى است، و اعتراف خواهند كرد به اينكه همه تدبيرات جارى در انسان و غير انسان به او منتهى مى شود، چون وثنى مسلكان به اين معنا معتقدند. پس، رسول گرامى خود را ماءمور كرد به اينكه نخست آنان را توبيخ كند بر اينكه چرا تقواى الهى يعنى پرستش او را ترك كردند و غير او را پرستيدند، با اينكه حجت بر بطلان اين عمل بسيار روشن بود، و سپس از آن حجت نتيجه بگيرد كه يكتاپرستى واجب است ، لذا در آغاز فرمود: «فقل افلا تتقون» و سپس فرمود: «فذلكم اللّه ربكم».
«فَذَلِكمُ اللَّهُ رَبُّكمُ الحَْقُّ فَمَا ذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلا الضلَالُ فَأَنى تُصرَفُونَ»:
جمله اول كه مى فرمايد: «فذلكم اللّه ربكم الحق» - همانطور كه گفتيم - نتيجه بحث قبلى است ، و در آن رب را به صفت حق توصيف كرده، تا هم براى مفاد حجت توضيحى باشد، و هم براى جمله بعدى كه مى فرمايد: «فماذا بعد الحق الا الضلال» مقدمه و زمينه چينى باشد.
در جمله «فماذا بعد الحق الا الضلال» لازمه حجت قبلى را يادآور شد، تا از آن نتيجه گيرى كند كه پس مشركين در پرستش بتها در ضلالت اند، چون وقتى ربوبيت خداى تعالى ربوبيتى حق باشد، قهرا هدايت در پيروى آن ربوبيت و در پرستش آن مقام است ، زيرا هدايت تنها با حق است و نه غير آن ، پس در نزد غير حق كه همان باطل باشد چيزى به جز ضلال نخواهد بود.
و بنابراين، جمله مورد بحث در تقدير چنين است: «فماذا بعد الحق الذى معه الهدى الا الباطل الذى معه الضلال - پس بعد از حق ، كه هدايت گره خورده به آن است چيزى به جز باطل كه ضلالت گره خورده به آن است وجود ندارد». پس ، بايد گفت از دو طرف كلام چيزى حذف شده ، و بقيه به جاى آن محذوف نشسته تا كلام مختصر باشد،
و به صورت «فماذا بعد الحق الا الضلال» در آيد، و لذا بعضى از مفسرين گفته اند در آيه شريفه «احتباك» - كه يكى از محسنات بديعى كلام است - بكار رفته . و احتباك عبارت از اين است كه دو چيز متقابل هم باشند و گوينده از هر يك از آن دو قسمتى را كه لنگه ديگر بر آن دلالت دارد حذف كند.
در آيه شريفه تقدير كلام «فماذا بعد الحق الا الباطل و ماذا بعد الهدى الا الضلال - بعد از حق غير باطل چه چيزى مى تواند باشد، و بعد از هدايت به جز ضلالت چه چيزى مى تواند باشد بوده ، آنگاه از جمله اول كلمه «باطل» و از جمله دوم كلمه «هدى» را حذف كرده است.
(لكن اين سخن درست نيست ، چون در جمله دوم چيزى كه دلالت كند بر محذوف در جمله اول وجود ندارد، و در جمله اول نيز چيزى كه دلالت كند بر محذوف در جمله دوم وجود ندارد، پس آنچه در آيه به كار رفته احتباك نيست )، و وجه همان است كه ما گفتيم.
خداى تعالى سپس آيه را با جمله «فانى تصرفون» تمام كرده و به عنوان تعريض پرسيده : اينكه از حق روى مى گردانيد به چه سوى مى خواهيد برويد، با اينكه هدايت همه در طرف حق است و در ضلالت چيزى جز باطل وجود ندارد.
قضاء حتمى خداوند اين است كه فاسقان ايمان نخواهند آورد
«كَذَلِك حَقَّت كلِمَت رَبِّك عَلى الَّذِينَ فَسقُوا أَنهُمْ لا يُؤْمِنُونَ»:
از ظاهر سياق بر مى آيد آن كلمه اى كه خداى سبحان با آن كلمه عليه فاسقان تكلم كرده جمله «انهم لا يؤمنون» است ، و معناى آيه اين است كه : خداى تعالى قضائى حتمى عليه فاسقان رانده. و آن اين است كه فاسقان - البته مادام كه بر حال فسق باقى هستند - ايمان نخواهند آورد، و هدايت الهى به ايمان شامل حالشان نخواهد شد، و اين معنا در جاى ديگر نيز آمده ، آنجا كه فرموده: «و اللّه لا يهدى القوم الفاسقين».
و بنابراين، اشاره با كلمه «كذلك» به مضمون آيه قبلى است، كه سخن از روگردانى مشركين از حق داشت، كه اين روگردانى همان فسق از راه حق بود، و در نتيجه در ضلالت واقع شدند، چون بعد از حق چيزى به جز ضلالت نخواهد بود.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |