تفسیر:المیزان جلد۲۰ بخش۲۴

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۳۱۶

آيات ۴۲ - ۴۶ سوره نازعات

يَسئَلُونَك عَنِ الساعَةِ أَيَّانَ مُرْساهَا (۴۲) فِيمَ أَنتَ مِن ذِكْرَاهَا(۴۳) إِلى رَبِّكَ مُنتهَاهَا (۴۴) إِنَّمَا أَنت مُنذِرُ مَن يخْشاهَا(۴۵) كَأَنهُمْ يَوْمَ يَرَوْنهَا لَمْ يَلْبَثُوا إِلا عَشِيَّةً أَوْ ضحَاهَا(۴۶)

«ترجمه آیات»

از تو از رستاخيز مى پرسند كه وقت وقوع آن كى است؟ (۴۲)

تو از بسيار سخن گفتن از آن، چه به دست مى آورى؟ (۴۳)

هيچ، براى اين كه انتهاى آن - وقت معينش - نزد پروردگار تو است (۴۴).

اصلا وظيفۀ تو، تنها انذار كسى است كه از آن روز دلواپسى دارد (۴۵).

روزى كه وقتى آن را مى بينند، چنين به نظر مى رسد كه گويا بيش از شبى يا بامدادى، با زندگى دنيا فاصله نداشته اند (۴۶).

«بیان آیات»

در اين چهار آيه، متعرّض سؤال مشركان از زمان قيام قيامت شده، آن را رد مى كند، به اين كه علم به آن نزد احدى نيست، و كسى به جز خداى تعالى از آن خبر ندارد، و خداى تعالى، علم به آن را به خود اختصاص ‍داده.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۳۱۷

«يَسئَلُونَك عَنِ السّاعَةِ أَيَّانَ مُرْساهَا»:

ظاهرا تعبير به اين كه «مى پرسند» و نفرموده «پرسيدند»، براى اين بوده كه بفهماند اين سؤالى است كه هميشه مى كنند. چون مشركان بعد از شنيدن داستان قيامت، مرتّب به آن جناب مراجعه نموده، درخواست مى كردند تاريخ دقيق وقوع قيامت را برايشان معيّن كند، و در اين درخواست اصرار هم مى ورزيدند، و قرآن كريم، مكرر به اين درخواست اشاره نموده.

كلمۀ «مُرسى»، مصدر ميمى است، و به معناى اثبات و برقرار كردن است، و جملۀ «أيّانَ مُرساها»، بيانى است براى كلمۀ «يَسئَلُونَكَ»، و مى فهماند سؤال منكران قيامت و مسخره كنندگان قيامت اين بود كه چه زمانى اثبات و برقرار مى شود، و خلاصه چه زمانى قيامت بپا مى شود.

«فِيمَ أَنتَ مِن ذِكْرَاهَا»:

اين جمله استفهام انكارى است، و جملۀ «فِيمَ أنتَ»، مركّب است از مبتدا و خبر، و كلمۀ «مِن» براى ابتداء غايت است، و كلمۀ «ذِكرى» - بنابر آنچه راغب گفته - به معناى كثرت ذكر است، كه در حقيقت مبالغه در ذكر است.

و معناى جمله اين است كه: تو از يادآورى بسيار قيامت در چه هستى؟ يعنى از اين كه به وسيله كثرت ذكر، از تاريخ آن آگاه شوى، چه چيز به دست مى آورى؟ و خلاصه تو با «كثرت ذكر قيامت»، علم به تاريخ آن نمى يابى.

ممكن هم هست كلمۀ «ذِكرى» در مورد قيامت، به معناى حضور حقيقت معناى قيامت در قلب باشد، و معنا - بنابر اين كه استفهام انكارى باشد - اين است كه: تو علمى به حقيقت قيامت و خصوصيات آن پيدا نمى كنى، مگر وقتى كه به زمان آن احاطه يابى و اين از معناى قبلى، مناسب تر است.

بعضى گفته اند: معناى آيه اين است كه: ذكراى قيامت، از مسائل مربوط به بعثت تو نيست، تو تنها مبعوث شده اى كه افراد ترسنده از قيامت را انذار كنى.

بعضى ديگر گفته اند: كلمۀ «فِيمَ» انكارى است از سؤال سائلين، و جملۀ «أنتَ مِن ذِكرَيهَا» هم، جمله اى است استينافى و هم، تعليلى است براى نادرست بودن سؤال آنان، و معناى آيه اين است كه: اين سؤال در چيست؟ (خلاصه چه سؤال بيهوده اى است)،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۳۱۸

وظيفۀ تو اى پيامبر، تنها ذكراى ساعت است. چون بعثت تو متصل به آن است، و تو خاتم انبيايى، و همين مقدار علم از مسأله قيامت براى ايشان كافى است. در نتيجه، اين آيه همان را مى گويد كه رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» به روايتى فرمود: «بُعِثتُ أنَا وَ السّاعَة كَهَاتَين إن كَادَت لَتَسبقنِى = بعثت من با قيامت، مثل اين دو انگشت پشت سر هم اند، به هيچ وجه ممكن نبود قيامت جلوتر از بعثت من بيايد».

بعضى ديگر گفته اند: اين آيه، تتمه سؤال مشركان است، كه در آن به رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» خطاب مى كنند، و معناى آن اين است كه: از علم به قيامت و به وقت آن نزد تو چه مقدار هست؟ و يا اين است كه: تو كه اين همه به ياد قيامت هستى، خودت از آن چه فهميده اى؟

و خواننده محترم مى داند كه سياق آيات، با هيچ يك از اين معانى آن طور كه بايد نمى سازد. علاوه بر اين، هيچ يك از آن ها خالى از تكلّف نيست.

«إِلى رَبِّك مُنتهَاهَا»:

اين جمله، در مقام تعليل جمله «فِيمَ أنتَ مِن ذِكرَيهَا» است، و معنايش اين است كه: تو از وقت آن نمى توانى با خبر شوى، براى اين كه انتهاى آن به سوى پروردگار تو است. پس حقيقت آن و صفاتش و از آن جمله تعیين وقتش را جز پروردگار تو نمى داند. پس مردم نبايد از وقت آن بپرسند، و در وُسع تو هم نيست كه پاسخ دهى.

و بعيد نيست - و خدا داناتر است - اين آيه در مقام تعليل باشد، اما به معناى ديگرى از تعليل و آن، اين است كه بفرمايد: ساعت قيام نمى كند مگر با فناى اشياء و سقوط اسباب، و ظهور اين حقيقت كه هيچ ملكى جز براى خداى واحد قهّار نيست. پس آن روز جز به خداى تعالى مستند و منسوب نيست، و هيچ سببى فرض نمى شود كه به طور حقيقت بين خدا و پديد آمدن قيامت واسطه باشد. در نتيجه، زمان هم كه در اين عالَم براى خود سببى است، نمى تواند واسطه باشد. پس روز قيامت در حقيقت توقيت بردار نيست، (نه اين كه ممكن باشد، ولى خداى تعالى وقتش را معين نكرده).

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۳۱۹

و به همين جهت است كه مى بينيم در كلام خداى تعالى هيچ گونه تحديدى براى آن روز نيامده. تنها اين تحديد ذكر شده كه روز قيامت با انقراض نشاۀ دنيا بپا مى شود، و در اين باره فرموده: «وَ نُفِخَ فِى الصُّورِ فَصَعِقَ مَن فِى السّمَاوَات وَ مَن فِى الأرضِ»، و در اين معنا آيات ديگرى است كه از خراب شدن دنيا خبر مى دهد، و يا خبر مى دهد از اين كه زمين و آسمان به زمين و آسمانى ديگر مبدّل مى گردد، و ستارگان فرو مى ريزند، و آياتى ديگر از اين قبيل.

و اگر تحديدى هم آمده، به نوعى تشبيه و تمثيل آمده، نظير آيه زير كه مى فرمايد: «كَأنّهُم يَومَ يَرَونَهَا لَم يَلبَثُوا إلّا عَشِيّةً أو ضُحَيهَا = وضعشان چنين است كه وقتى قيامت را مى بينند، گويى جز شبى و يا شبى و پاسى از روز آن درنگ نكردند». و يا مى فرمايد: «وَ يَومَ تَقُومُ السّاعَةُ يُقسِمُ المُجرِمُونَ مَا لَبِثُوا غَيرَ سَاعَة»، آنگاه حق مطلب را در آيه زير بيان نموده، مى فرمايد: «وَ قَالَ الّذِينَ أُوتُوا العِلمَ وَ الإيمَانَ لَقَد لَبِثتُم فِى كِتَابِ اللّه إلى يَومِ البَعثِ فَهذَا يَومُ البَعث».

در كلام خداى تعالى، در مواضعى به آنچه گفته شد، اشاره شده، و آن مواضعى است كه خبر مى دهد قيامت جز به ناگهانى و بدون خبر قبلى نمى آيد. مانند آيه زير كه مى فرمايد: «ثَقُلَت فِى السّمَاوَات وَ الأرض لا تأتِيكُم إلّا بَغتَةً يَسئَلُونَكَ كَأنّكَ حفِىٌّ عَنهَا، قُل إنّمَا عِلمُهَا عِندَ اللّه وَلكِنّ أكثَرَ النّاسِ لا يَعلَمُون»، و آياتى ديگر.

و اين وجه، وجه عميق و دقيقى است، كه درك بيشتر آن احتياج به تدبرى كافى دارد تا به وسيله آن اشكالى كه ممكن است به ذهن برسد حل گردد، و آن اشكال اين است كه: اين وجه با ظواهر عده اى از آيات قيامت نمى سازد. لذا سفارش مى كنم كه در آيه زير نيز به دقت نظر كنيد: «لَقَد كُنتَ فِى غَفلَةٍ مِن هذَا فَكَشَفنَا عَنكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ اليَومَ حَدِيدٌ»، و همچنين آيات ديگرى كه در اين معنا هست، و يارى كننده، خدا است.

«إِنَّمَا أَنت مُنذِرُ مَن يخْشاهَا»:

يعنى ما تنها اين تكليف را به عهدۀ تو گذاشته ايم كه افرادى را كه دلواپس ‍ قيامت اند، عذاب آن انذار كنى، نه اين كه از وقت قيام آن خبر دهى، تا وقتى از تو از وقت آن مى پرسند جواب دهى.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۳۲۰

پس انحصارى كه از آيه استفاده مى شود، به اصطلاح اهل ادب قصر افراد است، يعنى شأن رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» و مسؤوليت او را منحصر در انذار مى كند و علم به وقت قيامت و تعيين آن را براى هر كس كه از آن سؤال كند، از آن جناب نفى فرموده.

و مراد از خشيت - به طورى كه مناسب با مقام باشد - همان دلواپسى است. چون هستند افرادى كه از شنيدن خبر قيامت هيچ متأثر نمى شوند، و بعضى اين زمينه را دارند كه اگر بشنوند، دچار ترس بشوند، همين زمينه عبارت است از خشيت، نه ترس فعلى، چون قبل از انذار ترس معنا ندارد.

بیان نزديكى قيامت، در قالب یک تمثیل

«كَأَنهُمْ يَوْمَ يَرَوْنهَا لَمْ يَلْبَثُوا إِلا عَشِيَّةً أَوْ ضُحَاهَا»:

اين جمله، نزديكى قيامت را در قالب يك تمثيل و تشبيه بيان نموده، مى فرمايد: نزديكى قيامت به زندگى دنيای شان، طورى است كه مَثَل آنان در هنگام ديدن قيامت، مَثَل خود آنان است، در آن فرض كه بعد از گذشتن يك شب و يا يك نصف روز از مُردنشان، دوباره زنده شوند، در آن صورت چه مى گويند؟ مى گويند: بعد از مُردن بيش از يك شب نگذشت كه دوباره زنده شديم، و خلاصه فاصله بين مُردن و قيامت را مدت زمانى احساس مى كنند، كه نسبتش با روز و شب هاى گذشته عمرشان، نسبت يك شب و يا يك ظهر را دارد.

از آنچه گذشت روشن شد كه مراد از كلمۀ «لبث»، درنگ در مدت زمانى است كه بين زندگى دنيا و روز بعث فاصله شده، و در اين مدت، در قبرها آرميده بودند. چون حساب بر مجموع زندگى دنيا واقع مى شود.

ولى بعضى از مفسّران گفته اند: مراد از كلمۀ «لبث»، مدت زمانى است كه بين سؤال از وقت قيامت و خود قيامت فاصله شده. ليكن اين نظريه درست نيست، براى اين كه گويندگان اين حرف وضع خود را در هنگام بعث اين طور مى بينند، و بعث در مقابل مرگ قبل از آن است، نه مرگ و مقدارى از حيات قبل از مرگ.

افزون بر اين، اين وجه با ظواهر ساير آيات كه متعرض بعث و درنگ اهل محشر است، نمى سازد. مانند آيه «قَالَ كَم لَبِثتُم فِى الأرضِ عَدَدَ سِنِين»، كه ملاحظه مى كنيد «لبث» را عبارت دانسته اند از مدت زمانى كه در قبر بودند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۳۲۱

بعضى ديگر گفته اند: مراد از «لبث»، مدتى است كه در دنيا بودند. و اين وجه بسيار سخيف و بى پايه است.

«بحث روایى»

چند روايت راجع به سؤال مردم از زمان وقوع قيامت

در تفسير قمى، در ذيل آيه «وَ أمّا مَن خَافَ مَقَامَ رَبّه وَ نَهَى النّفسَ عَنِ الهَوى فَإنّ الجَنّةَ هِىَ المَأوى»، آمده كه اين درباره بنده خدا است، كه وقتى در برابر معصيت خدا قرار مى گيرد با اين كه مى تواند مرتكب شود، از ترس خدا مرتكب نمى شود، و به خاطر نهى خدا، نفس خود را از ارتكاب آن نهى مى كند، و تلافى اين عملش، همان جنت است. و در تفسير آيه «يَسئَلُونَكَ عَنِ السّاعَة أيّانَ مُرسيهَا» فرمود: يعنى چه وقت بپا مى شود؟ و خداى تعالى در پاسخش فرمود: «إلى رَبّكَ مُنتَهيهَا»، يعنى علم آن نزد پروردگار تو است، و در معناى جملۀ «إلّا عَشِيّةً أو ضُحيهَا» فرمود: يعنى بعضى از يك روز.

و در الدرّ المنثور است كه ابن ابى حاتم و ابن مردويه، به سندى ضعيف، از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت: مشركان مكّه از رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» مى پرسيدند: «مَتى تَقُومَ السّاعَةُ» و منظورشان از اين سؤال، مسخره كردن اعتقاد به قيامت بود، و لذا در اين باره، اين آيه نازل شد: «يَسئَلُونَكَ عَنِ السّاعَة أيّانَ مُرسيهَا...».

و در همان كتاب آمده كه بزار، ابن جرير، ابن منذر، حاكم، (وى حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه، از عايشه روايت كرده اند كه گفت: از رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» همواره از مسأله قيامت سؤال مى شد تا آن كه آيه «ِفيمَ أنتَ مِن ذِكرَيهَا إلى رَبّكَ مُنتَهيهَا» نازل شد بر رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، آن وقت ديگر سؤال نشد.

مؤلف: اين روايت را از عده اى از كتب حديث، بدون ذكر سند، از عروه نيز روايت كرده، و نيز نظير آن را از عده اى ديگر، از آن كتب، از شهاب بن طارق هم نقل كرده، وليكن سياق آيه با اين روايات نمى سازد، چون حاصل از همه اين روايات اين است كه آيه پاسخ از سؤال مردم باشد، در حالى كه سياق آيه چنين چيزى را نمى رساند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۳۲۲

و در بعضى از روايات آمده كه: رسم اعراب چنين بود كه وقتى به نزد رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» مى رفتند، از قيامت مى پرسيدند، و حضرت رو مى كرد به جوانتر آنان و مى فرمود: اگر اين بچه يك قرن زندگى كند، قيامت شما بپا مى شود. اين حديث را صاحب الدرّ المنثور، از ابن مردويه، از عايشه نقل كرده است.

اين روايت، وقت قيام قيامت را معين مى كند، و رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» بزرگتر از آن است كه چنين كارى بكند، چگونه ممكن است با اين كه در بسيارى از سوره هاى قرآنى به او وحى شده كه علم به قيامت، از مختصات خداى تعالى است و كسى جز او آن را نمى داند، و دستور داده هر كس، از او، از اين مسأله پرسيد، بگويد كه من به اين مطلب علمى ندارم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۳۲۳

«سوره عبس»

آيات ۱ - ۱۶ سوره عبس

  • سوره «عبس»، مكّى است و چهل و دو آيه دارد.

بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ * عَبَس وَ تَوَلى (۱) أَن جَاءَهُ الاَعْمَى (۲) وَ مَا يُدْرِيك لَعَلَّهُ يَزَّكى (۳) أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنفَعَهُ الذِّكْرَى (۴) أَمَّا مَنِ استَغْنى (۵) فَأَنت لَهُ تَصدَّى (۶) وَ مَا عَلَيْك أَلّا يَزَّكى (۷) وَ أَمَّا مَن جَاءَك يَسعَى (۸) وَ هُوَ يخْشى (۹) فَأَنت عَنْهُ تَلَهَّى (۱۰) َكلّا إِنّهَا تَذْكِرَةٌ(۱۱) فَمَن شاءَ ذَكَرَهُ(۱۲) فى صحُفٍ مُّكَرَّمَةٍ(۱۳) مَّرْفُوعَةٍ مُّطهَّرَةِ(۱۴) بِأَيْدِى سفَرَةٍ(۱۵) كِرَامِ بَرَرَةٍ(۱۶)

«ترجمه آیات»

به نام خداوند بخشنده مهربان.

چهره در هم كشيد و روى بگردانيد. (۱)

كه چرا آن كور نزد وى آمد. (۲)

تو چه دانى، شايد او در پى پاك شدن باشد. (۳)

و يا در برخورد، ناگهان متذكر شده، در پى پاك شدن بيفتد. (۴)

اما آن كه توانگرى را به رُخ مردم مى كشد. (۵)

تو به او روى خوش نشان مى دهى. (۶)

فكر مى كنى اگر هم پاك نشود، مسؤول نيستى. (۷)

و اما آن كه شتابان نزد تو آمده. (۸)

در حالى كه از خدا مى ترسد. (۹)

تو از او تغافل مى كنى. (۱۰)

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۳۲۴

چنين مكن كه اين قرآن، يك تذكر و يادآورى است. (۱۱)

هر كس بخواهد از آن پند گيرد. (۱۲)

تذكارى است در صحيفه هايى ارجمند. (۱۳)

والا و پاكيزه است. (۱۴)

كه به دست سفيرانى نوشته شده. (۱۵)

گرامى و نيكو. (۱۶)

شأن نزول آيات سوره عبس

رواياتى از طرق اهل سنّت وارد شده كه اين آيات، درباره داستان «ابن أُمّ مكتوم» نابينا نازل شد، كه روزى بر رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» وارد شد، در حالى كه جمعى از مستكبران قريش، نزد آن جناب بودند و با ايشان درباره اسلام، سخنان سرى داشتند. رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، از آمدن «ابن اُمّ مكتوم» چهره در هم كشيد، و خداى تعالى، او را مورد عتاب قرار داد كه چرا از يك مردى تهیدست، چهره در هم كردى؟

از طرق شيعه هم رواياتى به اين معنا اشاره دارد.

ولى در بعضى ديگر از روايات شيعه آمده كه: مردى از بنى اميّه نزد آن جناب بوده، و او از آمدن «ابن اُمّ مكتوم» چهره در هم كشيد و آيات ، در عتاب او نازل شد كه - إن شاء اللّه - بحث مفصل اين معنا، در بحث روايتى آينده از نظرتان خواهد گذشت.

و به هر حال غرض سوره، عتاب هر كسى است كه ثروتمندان را بر ضعفاء و مساكين از مؤمنان مقدّم مى دارد، اهل دنيا را احترام مى كند و اهل آخرت را خوار مى شمارد. بعد از اين عتاب، رشته كلام به اشاره به خوارى و بى مقدارى انسان در خلقتش و اين كه در تدبير امورش سراپا حاجت است و با اين حال، به نعمت پروردگار و تدبير عظيم او كفران مى كند، كشيده شده؛ و در آخر، سخن را با ذكر قيامت و جزاء و تهديد مردم خاتمه مى دهد. و اين سوره، بدون هيچ ترديدى، در مكّه نازل شده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۳۲۵

نکوهش روى گرداندن از مردی نابينا و توجه به توانگران

«عَبَس وَ تَوَلى»:

يعنى: چهره در هم كشيد و روى بگردانيد.

«أَن جَاءَهُ الاَعْمَى»:

اين جمله، علت عبوس شدن را بيان مى كند، و «لام» تعليل در تقدير است و تقدير آن: «لأن جَاءَهُ الأعمَى» است.

«وَ مَا يُدْرِيك لَعَلَّهُ يَزَّكى * أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنفَعَهُ الذِّكْرَى»:

اين آيه، حال از فاعل فعل «عَبَس وَ تَوَلّى» است، و كلمۀ «تَزَكّى»، به معناى در پى پاك شدن از راه عمل صالح است، كه بعد از تذكّر، يعنى پندپذيرى و بيدارى و پذيرفتن عقاید حقّه دست مى دهد. چون «نفع ذِكرى» همين است كه آدمى را به تزكّى دعوت مى كند. يعنى به ايمان و عمل صالح مى خواند.

و حاصل معنا اين است كه: آن شخص چهره در هم كشيد، و از آن شخص ‍ نابينا - كه نزدش آمده بود - روى بگردانيد. با اين كه او خبر نداشت آيا مرد نابينا مردى صالح بود، و با اعمال صالح ناشى از ايمان، خود را پاكيزه كرده بود يا نه. شايد كرده بود، و يا آمده تا با تذكّر و اتعاظش به مواعظ رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» بهره مند شده، در نتيجه به تطهير خود موفق گردد.

در اين آيات چهارگانه، عتاب شديدى به كار رفته و اين شدّت، از اين جهت بيشتر مى شود كه دو آيه اول، در سياق غيبت آمده، كه مى فهماند خدا از او روى گردانيده، رو در رو، با او سخن نگفته؛ و دو آيه اخير را در سياق خطاب آورده. چون توبيخ در مخاطبۀ حضورى، بيشتر است و حجت و استدلال هم، وقتى رو در رو گفته شود، الزام آورتر است. آن هم بعد از روى گردانى، و مخصوصا با سركوبى خود خدا و بدون واسطه غير.

و در اين كه از آن شخص، به اعمى - كور - تعبیر كرد، توبيخى بيشتر استفاده مى شود. براى اين كه محتاجى كه به انسان مراجعه مى كند، اگر نابينا باشد و حاجتش هم حاجتى دينى باشد، و خلاصه ترس از خدا او را وادار كرده باشد كه با نداشتن چشم به ما مراجعه كند، ما بيش از ساير مراجعه كنندگان، بايد به او ترحّم كنيم و بيشتر به او روى آورده، مورد عطوفتش قرار دهيم. نه اين كه چهره در هم بكشيم و روى از او برتابيم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۳۲۶

بعضى گفته اند: بنابر اين كه شخص مورد عتاب، رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» باشد، تعبير از آن جناب به ضمير غايب براى اين بوده، كه به قداست ساحت آن جناب اشاره كند و به طور كنايه، بفهماند گويا آن كسى كه چنين عملى كرده، رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» نبوده. چون مثل چنين عملى از مثل آن جناب سر نمى زند، و در نوبت دوم كه از آن جناب به ضمير خطاب تعبير كرده نيز، قداست ساحت آن حضرت منظور بوده، چون هميشه اقبال بعد از اعراض، اجلال و احترامى از طرف است.

وليكن اين حرف درست نيست، چون با خطاب «وَ أمّا مَن استَغنى * فَأنتَ لَهُ تَصَدّى ...» نمى سازد، و توبيخ در آن، از توبيخ در آيه «عَبَس ‍ وَ تَوَلّى» بيشتر است، و به طور قطع هيچ ايناسى هم در آن نيست.

«أَمَّا مَنِ استَغْنى * فَأَنت لَهُ تَصدَّى * وَ مَا عَلَيْك أَلا يَزَّكى»:

كلمات «غنى» و «استغناء» و «تغنى» و «تغانى» - به طورى كه راغب گفته - به يك معنى مى باشند. پس مراد از «مَن استَغنى»، كسى است كه خود را توانگر نشان دهد و ثروت خود را، به رُخ مردم بكشد. و لازمۀ اين عمل، اين است كه بخواهد از سايرين سر و گردنى بلندتر باشد، و رياست و عظمتى در چشم مردم داشته باشد، و از پيروى حق عارش بيايد، همچنان كه در جاى ديگر فرمود: «إنّ الإنسانَ لَيَطغى * أن رَآهُ استَغنى»، و كلمۀ «تَصَدّى»، به معناى متعرض شدن و روى آوردن به چيزى و اهتمام در امر آن است.

در اين آيه و شش آيه بعدش، اشاره مفصلى است به اين كه ملاك در آن عبوس شدن و پشت كردن چه بوده، كه به خاطر آن، مستوجب عتاب شده. حاصل آن اين است كه: تو خيلى به وضع مستكبران و اعراض ‍ كنندگان از پيروى حق مى پردازى، و زياد به وضع آن ها اعتناء مى كنى؛ در حالى كه اگر او نخواهد خود را پاك كند، بر تو تكليفى نيست و بر عكس، از وضع آن كس كه خود را پاك كرده و از خدا مى ترسد، بى اعتنايى مى كنى.

«وَ مَا عَلَيكَ ألّا يَزَكّى»: بعضى گفته اند: كلمۀ «ما» نافيه است، و معنايش اين است كه: اگر او نخواست خود را تزكيه كند، حَرَج و مسؤوليتى بر تو نيست، تا رهايى از آن مسؤوليت، تو را حريص كند به مسلمان شدن او، و غفلت ورزيدن از آن هايى كه قبلا به طيب خاطر مسلمان شده اند.

بعضى گفته اند: كلمۀ «ما»، استفهام انكارى است، و به آيه چنين معنا مى دهد:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۳۲۷

«چه چيز و چه مسؤوليت و ضررى متوجه تو مى شود، اگر او نخواهد خود را از كفر و فجور پاك كند؟ تو يك رسول بيشتر نيستى، و جز ابلاغ رسالت، مسؤوليتى ندارى».

بعضى ديگر گفته اند: كلمۀ «ما»، به معناى «لا» ى نافيه است و معنايش، اين است كه: «از عدم تزكيه او از كفر و فجور، باكى به خود راه نمى دهى»، و اين معنا با سياق عتابى كه قبل از اين آيه و قبل از قبل اين آيه بود، سازگارتر است.

«وَ أَمَّا مَن جَاءَك يَسعَى * وَ هُوَ يخْشى * فَأَنت عَنْهُ تَلَهَّى»:

كلمۀ «سعى»، به معناى سرعت در دويدن است. پس معناى آيه - به حسب آنچه مقام دست مى دهد - اين است كه: آن كس كه به شتاب نزدت مى آيد تا به وسيله معارف دين و مواعظى كه از تو مى شنود، خود را پاك كند، «وَ هُوَ يَخشى»، در حالى كه از خدا مى ترسد و خشيت، خود آيت و نشانه آن است كه او به وسيله قرآن متذكر شده است، همچنان كه فرمود: «مَا أنزَلنَا عَلَيكَ القُرآنَ لِتَشقى * إلّا تَذكِرَةً لِمَن يَخشى»، و نيز فرموده: «سَيَذّكَرُ مَن يَخشَى».

«فَأنتَ عَنهُ تَلَهّى»: اصل كلمۀ «تَلَهّى»، «تَتَلَهّى» بوده، يعنى خود را به كار ديگر مى زنى، و از چنين مردى كه آمده كه به راستى خود را اصلاح كند، غافل مى مانى. و اگر ضمير «أنت» را در اين آيه و در آيه «فَأنتَ لَهُ تَصَدّى» و ضمير «لَهُ» و «عَنهُ» را در آن دو، مقدم بر فعل آورده، همه براى تأكيد در عتاب و تنبيه است.

َ«كَلّا إِنّهَا تَذْكِرَةٌ * فَمَن شَاءَ ذَكَرَهُ»:

كلمۀ «كَلّا»، باز داشتن از همان عملى است كه به خاطر آن، عتابش ‍ فرمود. يعنى عبوس كردن قيافه و روى گردانى از كسى كه از خدا مى ترسد، و مشغول شدن و پرداختن به كسى است كه خود را بى نياز مى داند.

اشاره به اين كه قرآن كريم «تذكره» است

و ضمير در جملۀ «إنّهَا تَذكِرَة»، به آيات قرآنى و يا به قرآن بر مى گردد، و اگر آن را مؤنث آورده، براى اين بود كه خبر آن «تَذكره» مؤنث بوده، و معناى آن اين است كه: آيات قرآنى - و يا قرآن - تذكره است. يعنى موعظه اى است كه هر پندپذيرى، از آن متعظ مى شود؛ و يا تذكر دهنده اى است كه اعتقاد حق و عمل حق را تذكر مى دهد.

«فَمَن شَاءَ ذَكَرَهُ»: اين قسمت، جمله اى معترضه است، و ضمير به قرآن و يا آنچه كه قرآن تذكر مى دهد، بر مى گردد و معنايش اين است كه: هر كس خواست، مى تواند به ياد قرآن و يا معارفى كه قرآن تذكر مى دهد، بوده باشد. و قرآن، اين را تذكر مى دهد كه مردم بدانچه فطرت به سوى آن هدايت مى كند، منتقل شوند و آن، عقاید و اعمال حقّه اى است كه در لوح فطرت محفوظ است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۳۲۸

و در اين كه تعبير فرمود به: «فَمَن شَاءَ ذَكَرَهُ»، اشاره است به اين كه در دعوت قرآن به تذكّر، هيچ اكراه و اجبارى نيست، و داعى اسلام كه اين دعوت را مى كند، براى اين نيست كه نفعى عايد خودش شود؛ تنها و تنها، نفع آن عايد خود متذكّر مى شود. حال اختيار با خود اوست.

مقصود از اين كه درباره قرآن فرمود: «فِى صُحُفٍ مُكَرّمَة...»

«فِى صُحُفٍ مُّكَرَّمَةٍ * مَّرْفُوعَةٍ مُّطهَّرَةِ»:

در مجمع البيان گفته: كلمۀ «صُحُف»، جمع صحيفه است، و عرب هر چيزى را كه در آن مطلبى نوشته شده باشد، «صحيفه» مى نامد، همچنان كه كتابش هم مى خواند. حال چه اين كه ورقه و كاغذى باشد و يا چيز ديگرى.

و جملۀ «فِى صُحُف»، خبرى است بعد از خبر، براى كلمۀ «ان»، و ظاهر آن اين است كه: قرآن به دست ملائكه در صحفى متعدد نوشته شده بوده. و اين ظاهر، سخن آن مفسّر را كه گفته: «مراد از صحف، لوح محفوظ است»، ضعيف مى سازد. چون در كلام خداى تعالى، در هيچ موردى از لوح محفوظ به صيغۀ جمع از قبيل صُحُف و كُتُب و الواح تعبير نشده. نظير اين قول در بى اعتبارى سخن آن مفسّر ديگر است كه گفته: «مراد از صُحُف، كُتُب انبياى گذشته است»، چون اين معنا با تعبير «بِأيدِى سَفَرَة...» نمى سازد. زيرا ظاهر اين تعبير اين است كه صفت صُحُف باشد.

«مُكَرّمَة»، يعنى معظم. «مَرفُوعَة»، يعنى رفيع القدر نزد خدا. «مُطَهّرة»، يعنى پاكيزه از قذارت باطل و سخن بيهوده و شك و تناقض، همچنان كه در جاى ديگر فرمود: «لا يَأتِيهِ البَاطِل مِن بَينِ يَدَيه وَ لا مِن خَلفِهِ»، و نيز در اين كه مشتمل بر سخن بيهوده نيست، فرموده: «إنّهُ لَقَولٌ فَصلٌ وَ مَا هُوَ بِالهَزل»، و در اين كه مشتمل بر مطلب مورد شكّى نيست، فرموده: «ذَلِكَ الكِتَابُ لا رَيبَ فِيهِ»، و در اين كه مشتمل بر مطالب متناقض نيست، فرموده: «وَ لَو كَانَ مِن عِندِ غَيرِ اللّه لَوَجَدُوا فِيهِ اختِلافاً كَثِيراً».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۳۲۹

ملائكۀ مخصوص وحى، عهده دار رساندن آن به پيامبران بوده اند

«بِأَيْدِى سفَرَةٍ * كِرَامِ بَرَرَةٍ»:

اين دو جمله، دو صفت بعد از صفت هستند براى صُحُف. و كلمۀ «سَفَرَة»، جمع سفير است و سفير، به معناى رسول است. و كلمۀ «كِرَام»، صفت آن رسولان است، به اعتبار ذاتشان و «بَرَرَة»، صفت ايشان است به اعتبار عملشان. مى فرمايد: ذاتا افرادى بزرگوارند و از نظر عمل، داراى احسانند.

و معناى اين چند آيه، اين است كه: قرآن، تذكره اى است كه در صُحُف متعددى نوشته شده بود. صُحُفى معظم و رفيع القدر، و پاكيزه از هر پليدى و از هر باطل و لغو و شك و تناقض، و به دست سفيرانى نوشته شده كه ذاتا نزد پروردگارشان بزرگوار، و در عمل هم نيكوكارند.

و از اين آيات بر مى آيد كه: براى وحى، ملائكۀ مخصوصى است، كه متصدى حمل صُحُف آن و نيز رساندن آن به پيامبرانند. پس مى توان گفت: اين ملائكه، اعوان و ياران جبرئيل اند و تحت امر او، كار مى كنند. و اگر نسبت القاى وحى را به ايشان داده، منافات ندارد با اين كه در جاى ديگر، آن را به جبرئيل نسبت دهد و بفرمايد: «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِين عَلى قَلبِكَ»، و در جاى ديگر در تعريف جبر ئيل بفرمايد: «إنّهُ لَقَولُ رَسُولٍ كَرِيمٍ * ِذى قُوّةٍ عِندَ ذِى العَرشِ مَكِين * مُطَاعٍ ثَمّ أمِين»، بلكه همين آيه مؤيّد مطلب ما است كه مى فرمايد: دستوراتش مطاع است. معلوم مى شود جبرئيل براى رساندن وحى به انبياء، كاركنانى از ملائكه تحت فرمان دارد. پس وحى رساندن آن ملائكه هم، وحى رساندن جبرئيل است، همچنان كه عمل جبرئيل و اعوانش روى هم، فعل خداى تعالى نيز هست. و اين انتساب وحى به چند مقام، نظير مسألۀ توفّى و قبض ارواح است، كه يك جا، به اعوان ملك الموت نسبت داده، و يك جا، به خود او، و يك جا، به خود خداى تعالى كه بحث آن مكرر گذشت.

ولى بعضى از مفسّران گفته اند: مراد از كلمۀ «سفره»، نويسندگان از ملائكه اند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۳۳۰

ليكن معنايى كه گذشت، روشن تر است.

و بعضى ديگر گفته اند: قاريان قرآنند، كه آن را مى نويسند و مى خوانند، كه خواننده محترم، به نادرستى آن واقف است.

«بحث روایی»

روايتى درباره داستان «ابن اُمّ مكتوم» و نزول آيات سوره عبس

در مجمع البيان است كه بعضى گفته اند: اين آيات درباره عبداللّه بن اُمّ مكتوم، فرزند شريح بن مالك بن ربيعه فهرى، يكى از بنى عامر بن لوى، نازل شده.

و جريان چنين بوده كه: روزى، وی بر رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» وارد شد، در حالى كه آن جناب، با عتبة بن ربيعه و ابوجهل بن هشام و عباس بن عبدالمطلب و ابى و اُميّة بن خلف جلسه كرده بود، و ايشان را به دين توحيد دعوت مى كرد، به اميد اين كه اسلام بياورند.

ابن اُمّ مكتوم عرضه داشت: يا رسول اللّه! از قرآن برايم بخوان تا حفظ كنم؛ و (چون نابينا بود) مكرر آن جناب را صدا مى زد و متوجه نبود كه آن جناب، با آن چند نفر مشغول صحبت است. و تكرار او باعث شد كه كراهت و ناراحتى در سيماى آن جناب هويدا گرديد. چون ابن اُمّ مكتوم، مرتب كلام آن جناب را قطع مى كرد و رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» در دل خود فكر مى كرد كه حالا اين چند نفر كه از بزرگان قريش اند، مى گويند: «پيروان او، همه از قبيل ابن اُمّ مكتوم، يا كورند و يا برده اند»؛ لذا از او روى بگردانيد و رو، به آن صناديد كرد. در اين جا بود كه اين آيات، در عتاب و سرزنش آن جناب نازل شد.

و از آن به بعد، رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، همواره ابن اُمّ مكتوم را احترام مى كرد. هر وقت به او بر مى خورد، مى فرمود: مرحبا به كسى كه خداى تعالی، به خاطر او مرا عتاب فرمود؛ و آنگاه مى پرسيد: آيا كار و حاجتى دارى؟ و دو نوبت او را در مدينه، جانشين خود كرد و خود به جنگ رفت.

مؤلّف: سيوطى، در تفسير الدر المنثور، اين قصه را از عايشه و انس و ابن عباس - البته با مختصر اختلافى - نقل كرده، و آنچه صاحب مجمع البيان نقل كرده، خلاصه اى از آن روايات مختلف است.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←