گمنام

تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۳۴: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
خط ۱۳۸: خط ۱۳۸:
<span id='link290'><span>
<span id='link290'><span>


==آدمى بالفطرة به چيزى كه آن را باقى و ماندگار بداند، دل مى بندد ==
==دلبستگی فطری آدمى به چيزى كه آن را ماندگار بداند ==
و اينكه از بقاى باغ خود وفناناپذيرى آن اينطور تعبير كرده (كه گمان نمى كنم اين باغ از بين برود از باب كنايه است ، وخواسته است بگويد: فرض نابودى آن فرضى غير قابل اعتناء است كه حتى گمان آن هم نمى رود. پس معناى جمله مزبور اين مى شود كه بقاى اين باغ ودوام آن از چيزهايى است كه نفس بدان اطمينان دارد، و در آن هيچ ترديدى نمى كند تا به فكر نابودى آن بيفتد واحتمالش را بدهد.
و اين كه از بقاى باغ خود و فناناپذيرى آن، اين طور تعبير كرده (كه گمان نمى كنم اين باغ از بين بروداز باب كنايه است، و خواسته است بگويد: فرض نابودى آن، فرضى غير قابل اعتناء است، كه حتى گمان آن هم نمى رود. پس معناى جمله مزبور اين مى شود كه: بقاى اين باغ و دوام آن، از چيزهايى است كه نفس بدان اطمينان دارد، و در آن هيچ ترديدى نمى كند تا به فكر نابودى آن بيفتد و احتمالش را بدهد.


و اين جريان نمودار حال آدمى است ومى فهماند كه به طور كلى دل آدمى به چيزى كه فانى مى شود تعلق نمى گيرد، واگر تعلق نگيرد نه از آن جهت است كه تغيير وزوال مى پذيرد، بلكه از اين جهت است كه در آن بويى از بقاء استشمام مى كند، حال هر كسى به قدر فهمش نسبت به بقاء وزوال اشياء فكر مى كند، در هر چيزى هر قدر بقاء ببيند به همان مقدار مجذوب آن مى شود وديگر به فروض فنا وزوال آن توجه نمى كند، و لذا مى بينى كه وقتى دنيا به او روى مى آورد دلش بدان آرامش و اطمينان يافته سرگرم بهره گيرى از آن واز زينت هاى آن مى شود واز غير آن يعنى امور معنوى منقطع مى گردد، هواها يكى پس از ديگرى برايش پديد مى آيد آرزوهايش دور ودراز مى گردد، تو گوئى نه براى خود فنائى مى بيند، و نه براى نعمتهايى كه در دست دارد زوالى احساس مى كند و نه براى آن اسبابى كه به كام او در جريان است انقطاعى سراغ دارد. و نيز او را مى بينى كه وقتى دنيا پشت به او مى كند دچار ياس و نوميدى گشته هر روزنه اميدى كه هست از ياد مى برد، و چنين مى پندارد كه اين بختى و نكبتش زوال نمى پذيرد، اين نيز هميشه وتا ابد هست.
و اين جريان نمودار حال آدمى است و مى فهماند كه به طور كلّى دل آدمى به چيزى كه فانى مى شود، تعلق نمى گيرد، و اگر تعلق نگيرد، نه از آن جهت است كه تغيير و زوال مى پذيرد، بلكه از اين جهت است كه در آن بويى از بقاء استشمام مى كند. حال هر كسى به قدر فهمش نسبت به بقاء و زوال اشياء فكر مى كند، در هر چيزى هر قدر بقاء ببيند، به همان مقدار مجذوب آن مى شود و ديگر به فروض فنا و زوال آن توجه نمى كند.
 
و لذا مى بينى كه وقتى دنيا به او روى مى آورد، دلش بدان آرامش و اطمينان يافته، سرگرم بهره گيرى از آن و از زينت هاى آن مى شود و از غير آن، يعنى امور معنوى منقطع مى گردد. هواها يكى پس از ديگرى برايش پديد مى آيد، آرزوهايش دور و دراز مى گردد. تو گویى نه براى خود فنایى مى بيند، و نه براى نعمت هايى كه در دست دارد، زوالى احساس مى كند، و نه براى آن اسبابى كه به كام او در جريان است، انقطاعى سراغ دارد.  
 
و نيز او را مى بينى كه وقتى دنيا به او پشت مى كند، دچار يأس و نوميدى گشته، هر روزنه اميدى كه هست، از ياد مى برد، و چنين مى پندارد كه اين بختى و نكبتش زوال نمى پذيرد. اين نيز هميشه و تا ابد هست.


<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۳۲ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۳۲ </center>
و سبب همه اينها آن فطرتى است كه خدا در نهاد اوبه وديعه گذاشته كه نسبت به زينت دنيا علاقه مند باشد تا او را از اين راه آزمايش كند. اگر آدمى به ياد خدا باشد البته دنيا وآنچه را كه در آن است آنطور كه هست مى بيند، ولى اگر از ياد پروردگارش اعراض كند به خودش وبه زينت دنيوى كه در دست دارد وبه اسباب ظاهرى كه در پيرامون اواست دل بسته وبه وضع حاضرى كه مشاهده مى كند دل مى بندد، وجاذبه اى كه در اين امور مادى هست كار اورا بدينجا منتهى مى كند كه نسبت به آنها جمود به خرج داده ديگر توجهى به فنا و زوال آنها نمى نمايد. تنها بقاى آنها را مى بيند، و هر قدر هم فطرتش به گوش دلش نهيب بزند كه روزگار به زودى با تونيرنگ مى كند، واسباب ظاهرى به زودى تو را تنها مى گذارند، و لذات مادى به زودى با توخدا حافظى خواهند كرد، و زندگى محدود توبه زودى به پايان مى رسد گوش نمى دهد، و پيروى هوا و هوس ها وطول آمال نمى گذارد كه گوش دهد، وبه اين نهيب فطرتش از خواب خرگوشى بيدار گردد.
و سبب همه اين ها، آن فطرتى است كه خدا در نهاد او به وديعه گذاشته، كه نسبت به زينت دنيا علاقه مند باشد تا او را از اين راه آزمايش كند. اگر آدمى به ياد خدا باشد، البته دنيا و آنچه را كه در آن است، آن طور كه هست، مى بيند، ولى اگر از ياد پروردگارش اعراض كند، به خودش و به زينت دنيوى كه در دست دارد و به اسباب ظاهرى كه در پيرامون اوست، دل بسته و به وضع حاضرى كه مشاهده مى كند، دل مى بندد، و جاذبه اى كه در اين امور مادى هست، كار او را بدين جا منتهى مى كند كه نسبت به آن ها، جمود به خرج داده، ديگر توجهى به فنا و زوال آن ها نمى نمايد. تنها بقاى آن ها را مى بيند، و هر قدر هم فطرتش به گوش دلش نهيب بزند كه روزگار به زودى با تو نيرنگ مى كند، و اسباب ظاهرى به زودى تو را تنها مى گذارند، و لذات مادى به زودى با تو خداحافظى خواهند كرد، و زندگى محدود تو به زودى به پايان مى رسد، گوش نمى دهد، و پيروى هوا و هوس ها و طول آمال نمى گذارد كه گوش دهد، و به اين نهيب فطرتش از خواب خرگوشى بيدار گردد.
 
اين وضع مردم دنيازده است كه همواره آراى متناقض از خود نشان داده. به اين معنا كه كارهايى مى كنند كه هوا و هوسشان آن را تصديق مى كند، و عقل و فطرتشان آن را تكذيب مى كند، و آنان همچنان به رأى هوا و هوس خود، ركون و اعتماد دارند، و همين اعتماد، ايشان را از التفات به آنچه عقل اقتضاء مى كند، باز مى دارد.


اين وضع مردم دنيا زده است كه همواره آراى متناقض از خود نشان داده . به اين معنا كه كارهايى مى كنند كه هوى وهوسشان آنرا تصديق مى كند، وعقل وفطرتشان آن را تكذيب مى كند، وآنان همچنان به راءى هوا و هوس خود ركون واعتماد دارند، وهمين اعتماد ايشان را از التفات به آنچه عقل اقتضاء مى كند باز مى دارد.
اين است معنا و جهت اين كه اسباب ظاهرى را باقى و زينت حيات دنيا را دائمى مى پندارند، و لذا خداى تعالى، كلام ايشان را اين طور حكايت كرده كه او گفت: «مَا أظُنُّ أن تَبِيدَ هَذِهِ أبَداً»، و چنين حكايت نكرده كه او گفت: «هَذِهِ لَاتَبِيدُ أبَداً: اين باغ ابدا فانى نمى شود». همچنان كه از او حكايت كرده كه درباره قيامت گفته: «مَا أظُنُّ السَّاعَةَ قَائِمَةً: گمان نمى كنم قيامت آمدنى باشد».  


اين است معنا وجهت اينكه اسباب ظاهرى را باقى وزينت حيات دنيا را دائمى مى پندارند، و لذا خداى تعالى كلام ايشان را اينطور حكايت كرده كه او گفت : ((ما اظن ان تبيد هذه ابدا(( و چنين حكايت نكرده كه او گفت: ((هذه لاتبيد ابدا - اين باغ ابدا فانى نمى شود(( همچنان كه از او حكايت كرده كه درباره قيامت گفته: ((ما اظن الساعة قائمة - گمان نمى كنم قيامت آمدنى باشد(( و اين طرز حرف زدن مبنى بر همان اساسى است كه در نفى ابدى در جمله ((ما اظن ان تبيد هذه ابدا(( بيان نموديم و گفتيم كه تعلق به امور مادى باعث مى شود كه آدمى تغيير وضع موجود و قيام قيامت را استبعاد كند. خداى سبحان هر جا كه استدلال مشركين بر نفى معاد را حكايت مى كند همه را مبنى بر اساس استبعاد مى داند، مثل اينكه گفته : ((من يحيى العظام و هى رميم (( و يا گفته اند: ((ءاذا ضللنا فى الارض ء انا لفى خلق جديد((
و اين طرز حرف زدن، مبنى بر همان اساسى است كه در نفى ابدى در جمله «مَا أظُنُّ أن تَبِيدَ هَذِهِ أبَداً» بيان نموديم و گفتيم كه: تعلق به امور مادى باعث مى شود كه آدمى تغيير وضع موجود و قيام قيامت را استبعاد كند. خداى سبحان، هر جا كه استدلال مشركان بر نفى معاد را حكايت مى كند، همه را مبنى بر اساس استبعاد مى داند. مثل اين كه گفته: «مَن يُحيِى العِظَامِ وَ هِىَ رَمِيمٌ». و يا گفته اند: «ءَإذُا ضَلَلنَا فِى الأرضِ  ءإنَّا لَفِى خَلقٍ جَدِيدٍ».
<span id='link291'><span>
<span id='link291'><span>


۱۴٬۰۱۵

ویرایش