گمنام

تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۳۴: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
خط ۱۴۰: خط ۱۴۰:
<span id='link302'><span>
<span id='link302'><span>


==تنبه مردم بعد از شنيدن كلام ابراهيم (ع ) ==
==تنبه مردم بعد از شنيدن كلام ابراهيم «ع» ==
«'''فَرَجَعُوا إِلى أَنفُسِهِمْ فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنتُمُ الظالِمُونَ'''»:
«'''فَرَجَعُوا إِلى أَنفُسِهِمْ فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنتُمُ الظالِمُونَ'''»:


اين جمله تفريع و نتيجه بر جمله ((فسئلوهم ان كانوا ينطقون (( است ، چون مردم وقتى كلام ابراهيم (عليه السلام ) را شنيدند و منتقل شدند به اينكه اصنام جماداتى بى شعورند كه حرف نمى زنند، حجت بر آنان تمام و هر يك از حضار در دل خود را خطا كار دانسته ، حكم كرد به اينكه ظالم او است ، نه ابراهيم .
اين جمله، تفريع و نتيجه بر جملۀ «فَسئَلُوهُم إن كَانُوا يَنطِقُون» است. چون مردم وقتى كلام ابراهيم «عليه السلام» را شنيدند و منتقل شدند به اين كه اصنام جماداتى بى شعورند كه حرف نمى زنند، حجت بر آنان تمام و هر يك از حضار در دل، خود را خطاكار دانسته، حكم كرد به اين كه ظالم او است، نه ابراهيم.


پس جمله ((فرجعوا الى انفسهم (( استعاره به كنايه است ، و با كنايه از تنبه مردم و تفكرشان در دل خبر مى دهد، و معناى جمله ((فقالوا انكم انتم الظالمون (( اين است كه هر يك به نفس خود خطاب كرد كه : تو چقدر ظالمى كه جماد بى زبان را مى پرستى ؟.
پس جملۀ «فَرَجَعُوا إلَى أنفُسِهِم»، استعاره به كنايه است، و با كنايه از تنبّه مردم و تفكرشان در دل خبر مى دهد، و معناى جمله «فَقَالُوا إنَّكُم أنتُمُ الظَّالِمُون» اين است كه هر يك به نفس خود خطاب كرد كه: تو چقدر ظالمى كه جماد بى زبان را مى پرستى.


بعضى از مفسرين گفته اند: معناى آيه اين است كه بعضى به بعضى ديگر مراجعه نموده گفتند: شما ظالميد. ولى خواننده خود مى داند كه چنين معنايى با مقام ، كه مقام اتمام حجت بر همه است ، همه اى كه در جرم و ظلم شريكند، سازگار نيست .
بعضى از مفسران گفته اند: معناى آيه اين است كه: بعضى به بعضى ديگر مراجعه نموده، گفتند: شما ظالميد. ولى خواننده خود مى داند كه چنين معنايى با مقام، كه مقام اتمام حجت بر همه است، همه اى كه در جرم و ظلم شريك اند، سازگار نيست.


و بر فرض هم كه از بى تناسبى با مقام صرفنظر كنيم ، و معناى مزبور را اختيار كنيم ، اشكال ديگرى در آن هست ، و آن اين است كه در چنين مقامى بايد گفته باشند: ما ستمكاريم نه ابراهيم ، همچنان كه در نظاير آن همينطور آمده مثلا فرموده : ((فاقبل بعضهم على بعض يتلاومون ، قالوا يا ويلنا انا كنا طاغين (( و يا فرموده : ((فظلتم تفكهون انا لمغرمون بل نحن محرومون .
و بر فرض هم كه از بى تناسبى با مقام صرف نظر كنيم، و معناى مزبور را اختيار كنيم، اشكال ديگرى در آن هست و آن، اين است كه در چنين مقامى بايد گفته باشند: ما ستمكاريم نه ابراهيم، همچنان كه در نظاير آن همين طور آمده. مثلا فرموده: «فَأقبَلَ بَعضُهُم عَلى بَعضٍ يَتَلَاوَمُون * قَالُوا يَا وَيلَنَا إنّا كُنّا طَاغِين». و يا فرموده: «فَظَلتُم تَفَكَّهُون * إنّا لَمُغرَمُونَ * بَل نَحنُ مَحرُومُون».
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۴۲۶ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۴۲۶ </center>
«'''ثمَّ نُكِسوا عَلى رُءُوسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْت مَا هَؤُلاءِ يَنطِقُونَ'''»:
«'''ثمَّ نُكِسُوا عَلى رُءُوسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا هَؤُلاءِ يَنطِقُونَ'''»:


راغب در مفردات گفته : كلمه ((نكس (( به معناى سرازير كردن هر چيزى است ، و از اين باب است ((نكس فرزند((، وقتى كه پاهايش قبل از سرش بيرون آيد و در قرآن آمده : ((ثم نكسوا على روسهم ((
راغب در مفردات گفته: كلمه «نكس» به معناى سرازير كردن هر چيزى است، و از اين باب است «نكس فرزند»، وقتى كه پاهايش قبل از سرش بيرون آيد و در قرآن آمده: «ثُمَّ نُكِسُوا عَلَى رَؤُوسِهِم».
پس اينكه فرمود: ((ثم نكسوا على روسهم (( كنايه و يا استعاره به كنايه است از اينكه باطل را در جاى حقى كه برايشان روشن شده جا دادند، و حق را در جاى باطل ، گويا حق در دلهايشان بالاى باطل قرار داشت، ولى چون سر را پايين ، و پاها را بالا گرفتند، قهرا باطل رو قرار گرفت و حق در زير آن ، چون خود آنان به حق ظلم كردند، و آن وقت نسبت ظلم به حق را به ابراهيم داده گفتند: ((لقد علمت ما هولاء ينطقون .((


و معناى اينكه گفتند: تو كه مى دانى كه اينها حرف نمى زنند اين است كه اين دفاع كه از خود مى كنى (كه از بت بزرگ اگر حرف مى زند بپرسيد چه كسى بتها را شكسته با اينكه خودت مى دانى كه بتها حرف نمى زنند )، خود دليل بر اين است كه كار زير سر خود تو است ، و تو اين ظلم را مرتكب شده اى .
پس اين كه فرمود: «ثُمَّ نُكِسُوا عَلَى رُؤُوسِهِم» كنايه و يا استعاره به كنايه است از اين كه باطل را در جاى حقى كه برايشان روشن شده، جا دادند، و حق را در جاى باطل. گويا حق در دل هايشان بالاى باطل قرار داشت، ولى چون سر را پايين، و پاها را بالا گرفتند، قهرا باطل رو قرار گرفت و حق در زير آن. چون خود آنان به حق ظلم كردند، و آن وقت نسبت ظلم به حق را به ابراهيم داده، گفتند: «لَقَد عَلِمتَ مَا هَؤُلَاءِ يَنطِقُون».
پس جمله مذكور كنايه از ثبوت جرم و حكم عليه ابراهيم است .


«'''قَالَ أَ فَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لا يَنفَعُكمْ شيْئاً وَ لا يَضرُّكُمْ... أَ فَلا تَعْقِلُونَ'''»:
و معناى اين كه گفتند: تو كه مى دانى كه اين ها حرف نمى زنند، اين است كه اين دفاع كه از خود مى كنى (كه از بت بزرگ اگر حرف مى زند بپرسيد چه كسى بت ها را شكسته با اين كه خودت مى دانى كه بت ها حرف نمى زنند)، خود دليل بر اين است كه كار زير سر خود تو است، و تو اين ظلم را مرتكب شده اى.


بعد از اينكه از دهانشان جست كه : ((اين بتها حرف نمى زنند((، و ابراهيم آن را شنيد، به دفاع از خود نپرداخت ، از اول هم قصد نداشت كه از خود دفاع كند، بلكه از كلام آنها براى دعوت حقه خود استفاده كرده ، با لازمه گفتار آنان ، عليه آنان احتجاج نموده ، حجت را بر آنان تمام كرد، و گفت : پس اين اصنام بى زبان اله و مستحق عبادت نيستند.
پس جمله مذكور، كنايه از ثبوت جرم و حكم عليه ابراهيم است.


پس حاصل تفريع جمله ((افتعبدون من دون اللّه ما لا ينفعكم شيئا و لا يضركم (( اين شد كه : لازمه بى زبان بودن اصنام اين است كه هيچ علم و قدرتى نداشته باشند، و لازمه آن هم اين است كه هيچ نفع و ضررى نداشته باشند، و لازمه اين بيم اين است كه عبادت و پرستش آنها لغو باشد، چون عبادت يا به اميد خير است ، و يا از ترس شر، و در اصنام نه اميد خيرى هست نه ترسى از شر، پس اله نيستند.
«'''قَالَ أَفَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لا يَنفَعُكُمْ شيْئاً وَ لا يَضُرُّكُمْ... أَفَلا تَعْقِلُونَ'''»:


و جمله ((اف لكم و لما تعبدون من دون اللّه (( اظهار انزجار و بيزارى آن جناب از ايشان و از خدايان ايشان است و اين را بعد از ابطال الوهيت آنها اظهار نمود همچنان كه
بعد از اين كه از دهانشان جست كه: «اين بت ها، حرف نمى زنند»، و ابراهيم آن را شنيد، به دفاع از خود نپرداخت. از اول هم قصد نداشت كه از خود دفاع كند، بلكه از كلام آن ها براى دعوت حقه خود استفاده كرده، با لازمه گفتار آنان، عليه آنان احتجاج نموده، حجت را بر آنان تمام كرد و گفت: پس اين اصنام بى زبان، إله و مستحق عبادت نيستند.
 
پس حاصل تفريع جملۀ «أفَتَعبُدُونَ مِن دُونِ اللّه مَا لَا يَنفَعُكُم شَيئاً وَ لَا يَضُرُّكُم» اين شد كه: لازمه بى زبان بودن اصنام اين است كه هيچ علم و قدرتى نداشته باشند، و لازمه آن هم، اين است كه هيچ نفع و ضررى نداشته باشند، و لازمه اين بيم، اين است كه عبادت و پرستش آن ها لغو باشد. چون عبادت، يا به اميد خير است، و يا از ترس شر، و در اصنام، نه اميد خيرى هست، نه ترسى از شر. پس اله نيستند.
 
و جملۀ «أُفٍّ لَكُم وَ لِمَا تَعبُدُونَ مِن دُونِ اللّه»، اظهار انزجار و بيزارى آن جناب از ايشان و از خدايان ايشان است، و اين را بعد از ابطال الوهيت آن ها اظهار نمود، همچنان كه شهادتش بر وحدانيت خداى تعالى را بعد از اثبات آن اظهار نمود و فرمود: «وَ أنَا عَلَى ذَلِكُم مِنَ الشَّاهِدِين»، و در جملۀ «أفَلَا تَعقِلُون»، ايشان را توبيخ نمود.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۴۲۷ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۴۲۷ </center>
شهادتش بر وحدانيت خداى تعالى را بعد از اثبات آن اظهار نمود و فرمود ((و انا على ذلكم من الشاهدين (( و در جمله ((افلا تعقلون (( ايشان را توبيخ نمود.


«'''قَالُوا حَرِّقُوهُ وَ انصرُوا ءَالِهَتَكُمْ إِن كنتُمْ فَاعِلِينَ'''»:
«'''قَالُوا حَرِّقُوهُ وَ انصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِن كُنتُمْ فَاعِلِينَ'''»:
 
ابراهيم «عليه السلام» گو اين كه با كلام سابقش الوهيت اصنام را باطل نمود و لازمه ضمنى كلامش اين بود كه شكستن بت ها ظلم نيست، وليكن اين را نيز به طور اشاره فهماند كه اگر تقصير را به گردن بت بزرگ انداخت و اگر به ايشان گفت از بت ها بپرسيد، منظورش دفاع از خودش نبود، بلكه همه عنوان زمينه چينى براى ابطال الوهيت بت ها را داشت. به خاطر همين مقدار از سكوت و دفاع نكردن از خود، جرم را به گردن او انداخته، محكومش كردند به اين كه بايد در آتش سوخته شود.


ابراهيم (عليه السلام ) گو اينكه با كلام سابقش الوهيت اصنام را باطل نمود و لازمه ضمنى كلامش اين بود كه شكستن بتها ظلم نيست و ليكن اين را نيز به طور اشاره فهماند كه اگر تقصير را به گردن بت بزرگ انداخت و اگر به ايشان گفت از بتها بپرسيد، منظورش دفاع از خودش نبود بلكه همه عنوان زمينه چينى براى ابطال الوهيت بتها را داشت . به خاطر همين مقدار از سكوت و دفاع نكردن از خود، جرم را به گردن او انداخته محكومش كردند به اينكه بايد در آتش سوخته شود.
و به همين جهت به منظور تحريك عواطف دينى و عصبيت مردم گفتند: او را بسوزانيد و خدايانتان را يارى كنيد و امر آن ها را بزرگ بداريد و كسى را كه به آن ها اهانت كرده، مجازات كنيد. و اين تهييج و تحريك از جمله «إن كُنتُم فََاعِلِين: اگر مرد عمل ايد»، به خوبى نمايان است.


و به همين جهت به منظور تحريك عواطف دينى و عصبيت مردم گفتند: او را بسوزانيد و خدايانتان را يارى كنيد و امر آنها را بزرگ بداريد و كسى را كه به آنها اهانت كرده مجازات كنيد و اين تهييج و تحريك از جمله ((ان كنتم فاعلين - اگر مرد عمليد(( به خوبى نمايان است .
==سرد و سلام شدن آتش براى ابراهيم «عليه السلام»، به امر تكوينى خداى تعالى==


اشاره به اينكه ((برد(( و ((سلام (( شدن آتش براى ابراهيم (عليه السلام ) به امرتكوينى خداى تعالى خارج از محدوده اطلاعات ما از سلسله علل و اسباب است
«'''قُلْنَا يَا نَارُ كُونى بَرْداً وَ سَلَاماً عَلى إِبْرَاهِيمَ'''»:


«'''قُلْنَا يَا نَارُ كُونى بَرْداً وَ سلَاماً عَلى إِبْرَاهِيمَ'''»:
اين جمله، حكايت خطابى تكوينى است كه خداى تعالى به آتش كرد و با همين خطاب، خاصيت آتش را كه سوزانندگى و نابود كنندگى است، از آن گرفت و آن را از راه معجزه، براى ابراهيم «عليه السلام»، خنك و سالم گردانيد. و به همين جهت كه معجزه بوده، ديگر راهى براى ما باقى نمى ماند كه براى فهم حقيقت آن پافشارى كنيم. چون ما آنچه از مباحث عقلى داريم، تنها در سلسله علل و معلولات، آن هم علل و معلولاتى كه تاكنون بدان وقوف يافته ايم و همه روزه برايمان تكرار مى شود، جريان دارند و اما خوارق عادات كه هيچ اطلاعى از روابط در آن ها نداريم، از حيطه آن ابحاث خارج است.


اين جمله حكايت خطابى تكوينى است كه خداى تعالى به آتش كرد و با همين خطاب خاصيت آتش را كه سوزانندگى و نابود كنندگى است از آن گرفت و آن را از راه معجزه براى ابراهيم (عليه السلام ) خنك و سالم گردانيد، و به همين جهت كه معجزه بوده ديگر راهى براى ما باقى نمى ماند كه براى فهم حقيقت آن پافشارى كنيم ، چون ما آنچه از مباحث عقلى داريم تنها در سلسله علل و معلولات ، آنهم علل و معلولاتى كه تاكنون بدان وقوف يافته ايم و همه روزه برايمان تكرار مى شود جريان دارند و اما خوارق عادات كه هيچ اطلاعى از روابط در آنها نداريم از حيطه آن ابحاث خارج است .  
بله اين قدر مى دانيم كه همه نفوس در آن معجزات دخالت دارد و اما اين كه به طور تفصيل به حقيقت آن ها پى ببريم نه، و ما در جلد اول اين كتاب، در مباحث اعجاز به طور مفصل، در اين مسأله گفتگو كرديم.


بله اينقدر مى دانيم كه همه نفوس در آن معجزات دخالت دارد و اما اينكه به طور تفصيل به حقيقت آنها پى ببريم نه ، و ما در جلد اول اين كتاب در مباحث اعجاز به طور مفصل در اين مساءله گفتگو كرديم . و اگر جمله ((قلنا(( به طور فصل آمده نه وصل (با واو) بدين جهت بوده كه در معنا پاسخ از سؤالى مقدر بوده و تقدير كلام اين بوده: آتشى بيفروزيد و او را در آن بيفكنيد. آنگاه گويا كسى پرسيده بعدا چه شد و كار ابراهيم به كجا انجاميد در پاسخ فرمود: به آتش گفتيم براى ابراهيم خنك و سالم باش . و همچنين فصل در جمله ((قال (( و جمله ((قالوا(( در آيات سابق اين داستان ، از همين جهت بوده .
و اگر جملۀ «قُلنَا» به طور فصل آمده، نه وصل (با واو)، بدين جهت بوده كه در معنا پاسخ از سؤالى مقدر بوده، و تقدير كلام اين بوده: آتشى بيفروزيد و او را در آن بيفكنيد. آنگاه گويا كسى پرسيده: بعدا چه شد و كار ابراهيم به كجا انجاميد؟ در پاسخ فرمود: به آتش گفتيم براى ابراهيم خنك و سالم باش. و همچنين فصل در جملۀ «قال» و جملۀ «قَالُوا» در آيات سابق اين داستان، از همين جهت بوده.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۴۲۸ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۴۲۸ </center>
«'''وَ أَرَادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْنَاهُمُ الاَخْسرِينَ'''»:
«'''وَ أَرَادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْنَاهُمُ الاَخْسَرِينَ'''»:


يعنى عليه ابراهيم حيله انديشيدند، تا نورش را خاموش كنند، و حجتش را باطل و خنثى سازند، پس ما ايشان را زيانكارتر قرار داديم ، چون كيدشان باطل و بى اثر گشت ، و خسارت و زيان بيشترشان اين بود كه خدا ابراهيم را بر آنان غلبه داده ، از شرشان حفظ فرمود و نجات داد.
يعنى عليه ابراهيم حيله انديشيدند، تا نورش را خاموش كنند، و حجتش را باطل و خنثى سازند. پس ما ايشان را زيانكارتر قرار داديم. چون كيدشان باطل و بى اثر گشت، و خسارت و زيان بيشترشان اين بود كه خدا ابراهيم را بر آنان غلبه داده، از شرشان حفظ فرمود و نجات داد.


«'''وَ نجَّيْنَاهُ وَ لُوطاً إِلى الاَرْضِ الَّتى بَرَكْنَا فِيهَا لِلْعَالَمِينَ'''»:
«'''وَ نجَّيْنَاهُ وَ لُوطاً إِلى الاَرْضِ الَّتى بَارَكْنَا فِيهَا لِلْعَالَمِينَ'''»:


منظور از اين سرزمين ، سرزمين شام است ، كه ابراهيم (عليه السلام ) بدان مهاجرت كرد، و لوط اولين كسى است كه به وى ايمان آورده و با وى مهاجرت نمود، همچنان كه قرآن كريم فرموده : ((فامن له لوط و قال انى مهاجر الى ربى ((
منظور از اين سرزمين، سرزمين شام است، كه ابراهيم «عليه السلام» بدان مهاجرت كرد، و لوط اولين كسى است كه به وى ايمان آورده و با وى مهاجرت نمود، همچنان كه قرآن كريم فرموده: «فَآمَنَ لَهُ لُوطُ وَ قَالَ إنِّى مُهَاجِرٌ إلى رَبِّى».


«'''وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسحَاقَ وَ يَعْقُوب نَافِلَةً'''»:
«'''وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسحَاقَ وَ يَعْقُوبَ نَافِلَةً'''»:


كلمه ((نافله (( به معناى عطيه است ، و چون درباره مضمون دو آيه مذكور مكرر بحث كرده ايم ديگر بدان نمى پردازيم .
كلمۀ «نافله» به معناى عطيه است، و چون درباره مضمون دو آيه مذكور مكرر بحث كرده ايم، ديگر بدان نمى پردازيم.


«'''وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا...'''»:
«'''وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا...'''»:


ظاهر آيه به طورى كه آيات راجعه به امامت ذريه ابراهيم هم دلالت دارد، اين است كه ضمير در ((جعلناهم (( به ابراهيم و اسحاق و يعقوب برگردد.
ظاهر آيه به طورى كه آيات راجعه به امامت ذريه ابراهيم هم دلالت دارد، اين است كه ضمير در «جَعَلنَاهُم»، به ابراهيم و اسحاق و يعقوب برگردد.


و ظاهر جمله ((يهدون بامرنا(( اين است كه هدايت به امر، جارى مجراى مفسر معناى امامت است و ما در ذيل آيه ((انى جاعلك للناس اماما(( در جلد اول اين كتاب بحثى در معناى هدايت امام به امر خدا گذرانديم .
و ظاهر جملۀ «يَهدُونَ بِأمرِنَا» اين است كه هدايت به امر، جارى مجراى مفسّر معناى امامت است و ما در ذيل آيه «إنّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إمَاماً» در جلد اول اين كتاب، بحثى در معناى «هدايت امام به امر خدا» گذرانديم.


بيان اينكه در جمله :((و جعلنا هم ائمة يهدون بامرنا(( مراد از هدايت رساندن به مقصد ومراد از ((امر(( امر تكوينى است
==مراد از هدایت در آیه: «وَ جَعَلنَاهُم أئِمَّةً يَهدُونَ بِأمرِنَا»، رساندن به مقصد است==


و اما آنچه در خصوص اين مقام خاطر نشان مى كنيم ، اين است كه اين هدايت كه خدا آن را از شؤ ون امامت قرار داده ، هدايت به معناى راهنمايى نيست ، چون مى دانيم كه خداى تعالى ابراهيم را وقتى امام قرار داد كه سالها داراى منصب نبوت بود، همچنان كه توضيحش در ذيل آيه ((انى جاعلك للناس اماما(( گذشت ، و معلوم است كه نبوت منفك از منصب هدايت به معناى راهنمايى نيست ،
و اما آنچه در خصوص اين مقام خاطرنشان مى كنيم، اين است كه اين هدايت كه خدا آن را از شؤون امامت قرار داده، هدايت به معناى راهنمايى نيست. چون مى دانيم كه خداى تعالى، ابراهيم را وقتى امام قرار داد كه سال ها داراى منصب نبوت بود، همچنان كه توضيحش در ذيل آيه «إنّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إمَاماً» گذشت، و معلوم است كه نبوت، منفك از منصب هدايت به معناى راهنمايى نيست.


پس هدايتى كه منصب امام است معنايى نمى تواند غير از رساندن به مقصد داشته باشد، و اين معنا يك نوع تصرف تكوينى در نفوس است ، كه با آن تصرف راه را براى بردن دلها به سوى كمال ، و انتقال دادن آنها از موقفى به موقفى بالاتر، هموار مى سازد.
پس هدايتى كه منصب امام است، معنايى نمى تواند غير از رساندن به مقصد داشته باشد، و اين معنا، يك نوع تصرف تكوينى در نفوس است، كه با آن تصرف، راه را براى بردن دل ها به سوى كمال، و انتقال دادن آن ها از موقفى به موقفى بالاتر، هموار مى سازد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۴۲۹ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۴۲۹ </center>
و چون تصرفى است تكوينى ، و عملى است باطنى ، ناگزير مراد از امرى كه با آن هدايت صورت مى گيرد نيز امرى تكوينى خواهد بود نه تشريعى ، كه صرف اعتبار است ، بلكه همان حقيقى است كه آيه شريفه ((انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون فسبحان الذى بيده ملكوت كل شى ء(( آنرا تفسير مى كند و مى فهماند كه هدايت به امر خدا از فيوضات معنوى و مقامات باطنى است كه مؤ منين به وسيله عمل صالح به سوى آن هدايت مى شوند، و به رحمت پروردگارشان ملبس مى گردند.
و چون تصرفى است تكوينى و عملى است باطنى، ناگزير مراد از امرى كه با آن هدايت صورت مى گيرد، نيز امرى تكوينى خواهد بود، نه تشريعى، كه صرف اعتبار است، بلكه همان حقيقى است كه آيه شريفه «إنَّمَا أمرُهُ إذَا أرَادَ شَيئاً أن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ * فَسُبحَانَ الَّذِى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلّ شَئ»، آن را تفسير مى كند و مى فهماند كه هدايت به امر خدا، از فيوضات معنوى و مقامات باطنى است، كه مؤمنان به وسيله عمل صالح به سوى آن هدايت مى شوند، و به رحمت پروردگارشان ملبس مى گردند.


و چون امام به وسيله امر، هدايت مى كند - با در نظر گرفتن اينكه باء در ((بامره (( باء سببيت و يا آلت است - مى فهميم كه خود امام قبل از هر كس متلبس به آن هدايت است ، و از او به ساير مردم منتشر مى شود، و بر حسب اختلافى كه در مقامات دارند، هر كس به قدر استعداد خود از آن بهره مند مى شود، از اينجا مى فهميم كه امام رابط ميان مردم و پروردگارشان در اخذ فيوضات ظاهرى و باطنى است ، همچنان كه پيغمبر رابط ميان مردم و خداى تعالى است در گرفتن فيوضات ظاهرى ، يعنى شرايع الهى كه از راه وحى نازل گشته ، و از ناحيه پيغمبر به ساير مردم منتشر مى شود.
و چون امام به وسيله امر، هدايت مى كند - با در نظر گرفتن اين كه «باء» در «بِأمرِهِ»،  «باء» سببيت و يا آلت است - مى فهميم كه خود امام قبل از هر كس متلبس به آن هدايت است، و از او به ساير مردم منتشر مى شود، و بر حسب اختلافى كه در مقامات دارند، هر كس به قدر استعداد خود از آن بهره مند مى شود.  


و نيز مى فهميم كه امام دليلى است كه نفوس را به سوى مقاماتش ‍ راهنمايى مى كند همچنان كه پيغمبر دليلى است كه مردم را به سوى اعتقادات حق و اعمال صالح راه مى نمايد، البته بعضى از اولياى خدا تنها پيغمبرند، و بعضى تنها امامند، و بعضى داراى هر دو مقام هستند، مانند ابراهيم و دو فرزندش .
از اين جا مى فهميم كه امام رابط ميان مردم و پروردگارشان در اخذ فيوضات ظاهرى و باطنى است، همچنان كه پيغمبر رابط ميان مردم و خداى تعالى است در گرفتن فيوضات ظاهرى. يعنى شرايع الهى كه از راه وحى نازل گشته، و از ناحيه پيغمبر به ساير مردم منتشر مى شود.


توضيح اينكه مراد از وحى در آيه : ((و اوحينا اليهم فعل الخيرات ...(( وحى تسديد است نه وحى تشريع و مؤيد بودن ائمه به تسديد و تاءييد الهى را افاده مى كند
و نيز مى فهميم كه امام دليلى است كه نفوس را به سوى مقاماتش راهنمايى مى كند، همچنان كه پيغمبر دليلى است كه مردم را به سوى اعتقادات حق و اعمال صالح راه مى نمايد. البته بعضى از اولياى خدا تنها پيغمبرند، و بعضى تنها امامند، و بعضى داراى هر دو مقام هستند، مانند ابراهيم و دو فرزندش.


«'''و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوه و ايتاء الزكوه'''» - اضافه مصدر ((فعل ((، به معمولش ((خيرات (( اين معنا را مى رساند كه معناى آن در خارج تحقق دارد، حال اگر بخواهند اضافه مزبور اين معنا را افاده نكند، آن را مقطوع از اضافه مى كنند و يا كلمه ((ان ((، و ((ان (( (مشدد ) كه خاصيت تاءويل بردن به مصدر را دارند بر سر آن فعل مى آورند، اين قاعده را جرجانى در كتاب دلائل الاعجاز آورده.
«'''وَ أوحَينَا إلَيهِم فِعلَ الخَيرَاتِ وَ إقَامَ الصَّلَوة وَ إيتَاءِ الزَّكَوة'''» - اضافه مصدر «فعل»، به معمولش «خيرات» اين معنا را مى رساند كه معناى آن در خارج تحقق دارد. حال اگر بخواهند اضافه مزبور اين معنا را افاده نكند، آن را مقطوع از اضافه مى كنند، و يا كلمۀ «أن» و «أنَّ» (مشدد) كه خاصيت تأويل بردن به مصدر را دارند، بر سر آن فعل مى آورند. اين قاعده را جرجانى در كتاب دلائل الاعجاز آورده.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۴۳۰ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۴۳۰ </center>
و بنابراين اگر بگوييم ((يعجبنى احسانك و فعلك الخير - احسان و كار نيكت مرا خوش آمد(( و يا قرآن كريم فرموده :((ما كان اللّه ليضيع ايمانكم (( دليل بر اين است كه عمل مورد كلام قبلا واقع شده و اما اگر بگوييم : ((يعجبنى ان تحسن و ان تفعل الخير - خوش دارم كه احسان كنى و كار نيك انجام دهى (( و يا خداى تعالى فرموده : ((ان تصوموا خير لكم (( اين دلالت را ندارد يعنى نمى فهماند كه عمل مورد سخن قبلا واقع شده است .
و بنابراين اگر بگوييم: «يُعجِبُنِى إحسَانُكَ وَ فِعلُكَ الخَير: احسان و كار نيكت مرا خوش آمد». و يا قرآن كريم فرموده: «مَا كَانَ اللّهُ لِيُضِيعَ إيمَانَكُم» دليل بر اين است كه عمل مورد كلام قبلا واقع شده. و اما اگر بگوييم: «يُعجِبُنِى أن تُحسِنَ وَ أن تَفعَلَ الخَيرَ: خوش دارم كه احسان كنى و كار نيك انجام دهى»، و يا خداى تعالى فرموده: «أن تَصُومُوا خَيرٌ لَكُم» اين دلالت را ندارد. يعنى نمى فهماند كه عمل مورد سخن قبلا واقع شده است.


و به همين جهت معهود و ماءلوف از آيات در آيات دعوت و آيات تشريع اين است كه كلمه ((ان (( را روى فعل مى آورد، نه مصدر مضاف ، مثلا مى فرمايد: ((امرت ان اعبد اللّه (( و ((الا تعبدوا الا اياه (( و ((و ان اقيموا الصلوه ((
و به همين جهت، معهود و مألوف از آيات در آيات دعوت و آيات تشريع، اين است كه كلمۀ «أن» را روى فعل مى آورد، نه مصدر مضاف. مثلا مى فرمايد: «أُمِرتُ أن أعبُدَ اللّه»، و «ألَّا تَعبُدُوا إلّا إيّاهُ»، و «وَ أن أقِيمُوا الصّلَوة».


بنابراين ، پس آيه مورد بحث كه مى فرمايد: ((واوحينا اليهم فعل الخيرات ...(( كه مصدر مضاف در آن به كار رفته ، دلالت دارد بر اينكه فعل خيرات تحقق يافته ، به اين معنا كه وحى متعلق به فعل صادر از ايشان شده . و ساده تر اينكه عمل خيرات كه از ايشان صادر مى شده ، به وحى و دلالتى باطنى و الهى بوده كه مقارن آن صورت مى گرفته و اين وحى غير وحى مشرعى است كه اولا فعل را تشريع مى كند و سپس ‍ انجام آن را بر طبق آنچه تشريع شده بر آن مترتب مى سازد.
بنابراين، پس آيه مورد بحث كه مى فرمايد: «وَ أوحَينَا إلَيهِم فِعلَ الخَيرَاتِ...»، كه مصدر مضاف در آن به كار رفته، دلالت دارد بر اين كه فعل خيرات تحقق يافته، به اين معنا كه وحى متعلق به فعل صادر از ايشان شده. و ساده تر اين كه: عمل خيرات كه از ايشان صادر مى شده، به وحى و دلالتى باطنى و الهى بوده كه مقارن آن صورت مى گرفته و اين وحى، غير وحى مشرعى است كه اولا فعل را تشريع مى كند و سپس ‍ انجام آن را بر طبق آنچه تشريع شده، بر آن مترتب مى سازد.


مؤ يد اين معنا جمله بعدى است كه مى فرمايد: ((و كانوا لنا عابدين ((، زيرا اين جمله به ظاهرش دلالت دارد بر اينكه ائمه قبل از وحى هم خداى را عبادت مى كرده اند و وحى ، ايشان را تاءييد نموده است ، و عبادتشان با اعمالى بوده كه وحى تشريعى قبلا برايشان تشريع كرده بود، پس اين وحى كه متعلق به فعل خيرات شده ، وحى تسديد (تاءييد ) است ، نه وحى تشريع .
مؤيد اين معنا، جمله بعدى است كه مى فرمايد: «وَ كَانُوا لَنَا عَابِدِين»، زيرا اين جمله به ظاهرش دلالت دارد بر اين كه ائمه قبل از وحى هم، خداى را عبادت مى كرده اند و وحى، ايشان را تأييد نموده است، و عبادتشان با اعمالى بوده كه وحى تشريعى قبلا برايشان تشريع كرده بود. پس اين وحى كه متعلق به فعل خيرات شده، وحى تسديد (تأييد) است، نه وحى تشريع.




۱۴٬۱۱۵

ویرایش