گمنام

تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۲۱: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
خط ۳۰: خط ۳۰:
چيزى كه بايد دانست، اين است كه شرورى كه در عالَم به چشم مى خورد، از آن جایى كه با حوادث موجود در اين عالَم ارتباط دارند، و با آن ها پيچيده و در هم هستند، از اين رو عدم هاى مطلق نيستند، بلكه عدم هاى نسبى اند كه خود بهره اى از وجود و واقعيت را دارند، مانند انواع فقدان ها و نقص ها و مرگ و فسادهایى كه در داخل و خارج نظام عالَمى پديد مى آيد كه همه اين ها اعدامى نسبى بوده و مساسى با قضاى الهى - كه حاكم در عالم است - دارند. البته داخل در قضاى الهى نيستند، نه بالعرض نه بالذات.
چيزى كه بايد دانست، اين است كه شرورى كه در عالَم به چشم مى خورد، از آن جایى كه با حوادث موجود در اين عالَم ارتباط دارند، و با آن ها پيچيده و در هم هستند، از اين رو عدم هاى مطلق نيستند، بلكه عدم هاى نسبى اند كه خود بهره اى از وجود و واقعيت را دارند، مانند انواع فقدان ها و نقص ها و مرگ و فسادهایى كه در داخل و خارج نظام عالَمى پديد مى آيد كه همه اين ها اعدامى نسبى بوده و مساسى با قضاى الهى - كه حاكم در عالم است - دارند. البته داخل در قضاى الهى نيستند، نه بالعرض نه بالذات.


==تقسيمات «عدم»، و بيان اين كه كدام قسم آن «شرّ» است==
توضيح اين كه:


توضيح اين كه: آنچه ما از عدم در ذهن خود تصور مى كنيم، يا عدم مطلق است كه همان نقيض و نقطه مقابل وجود مطلق است. و يا عدم مضاف و منسوب به ملكه است، كه عبارت است از: عدم كمال وجودى كه جا دارد آن كمال را داشته باشد. مانند نابينایى كه عبارت است از عدم بصر، از كسى كه جا داشت بصر داشته باشد. و «لذا به ديوار نمى گویيم نابينا».
آنچه ما از عدم در ذهن خود تصور مى كنيم، يا عدم مطلق است كه همان نقيض و نقطه مقابل وجود مطلق است. و يا عدم مضاف و منسوب به ملكه است، كه عبارت است از: عدم كمال وجودى كه جا دارد آن كمال را داشته باشد. مانند نابينایى كه عبارت است از عدم بصر، از كسى كه جا داشت بصر داشته باشد. و «لذا به ديوار نمى گویيم نابينا».


قسم اول هم، چند جور تصور مى شود:  
قسم اول هم، چند جور تصور مى شود:  
خط ۳۸: خط ۳۸:
يكى اين كه عدم را به ماهيت چيزى بزنيم، نه به وجود آن. مثل اين كه عدم زيد را تصور كنيم، و خود آن را معدوم فرض كنيم، نه او را بعد از آن كه موجود بود، اين قسم صرف يك تصور عقلى است كه هيچ شرّى در آن متصور نيست. چون موضوع را كه مشترك ميان «بود» و «نبود» باشد، تصور نكرده ايم تا نبودش شرّى باشد.
يكى اين كه عدم را به ماهيت چيزى بزنيم، نه به وجود آن. مثل اين كه عدم زيد را تصور كنيم، و خود آن را معدوم فرض كنيم، نه او را بعد از آن كه موجود بود، اين قسم صرف يك تصور عقلى است كه هيچ شرّى در آن متصور نيست. چون موضوع را كه مشترك ميان «بود» و «نبود» باشد، تصور نكرده ايم تا نبودش شرّى باشد.


بله ممكن است انسان عدم چيزى را مقيد به آن چيز كند، مثلا عدم زيد موجود را تصور كند، و او را بعد از آن كه موجود شده، معدوم فرض نمايد. چنين عدمى شرّ هست، وليكن اين قسم عدم، همان عدم ملكه اى است كه توضيحش خواهد آمد.
بله، ممكن است انسان عدم چيزى را مقيد به آن چيز كند، مثلا عدم زيد موجود را تصور كند، و او را بعد از آن كه موجود شده، معدوم فرض نمايد. چنين عدمى شرّ هست، وليكن اين قسم عدم، همان عدم ملكه اى است كه توضيحش خواهد آمد.


تصور دوم اين كه: عدم چيزى را بالنسبه به چيز ديگرى اعتبار كنيم، مانند نبود وجود واجبى براى موجودات امكانى، و نبود وجود انسانيت. مثلا براى ماهيت ديگرى مانند اسب، و يا نداشتن نبات وجودِ حيوان و نداشتن گاو وجودِ اسب را، كه اين قسم عدم، از لوازم ماهيات است، و امرى است اعتبارى، نه مجعول و محقق.
تصور دوم اين كه:  
 
عدم چيزى را بالنسبه به چيز ديگرى اعتبار كنيم، مانند نبود وجود واجبى براى موجودات امكانى، و نبود وجود انسانيت. مثلا براى ماهيت ديگرى مانند اسب، و يا نداشتن نبات وجودِ حيوان و نداشتن گاو وجودِ اسب را، كه اين قسم عدم، از لوازم ماهيات است، و امرى است اعتبارى، نه مجعول و محقق.


قسم دوم از عدم، همان عدم ملكه اى است كه در بالا بدان اشاره شد و آن، عبارت است از فقدان و نبود كمال براى چيزى كه شأن آن، داشتن آن كمال است. نظير انواع فسادها و نواقص و عيب ها و آفات و امراض و دردها و ناگواری هایى كه عارض بر چيزى مى شود، كه شأن آن نداشتن اين نواقص و داشتن كمال مقابل آن است.
قسم دوم از عدم، همان عدم ملكه اى است كه در بالا بدان اشاره شد و آن، عبارت است از فقدان و نبود كمال براى چيزى كه شأن آن، داشتن آن كمال است. نظير انواع فسادها و نواقص و عيب ها و آفات و امراض و دردها و ناگواری هایى كه عارض بر چيزى مى شود، كه شأن آن نداشتن اين نواقص و داشتن كمال مقابل آن است.
۱۴٬۱۹۷

ویرایش