گمنام

تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۲۱: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۲۴: خط ۲۴:
<span id='link169'><span>
<span id='link169'><span>
==بحثى فلسفى (در بيان اين كه شرور بالعرض داخل در قضاى الهى هستند) ==
==بحثى فلسفى (در بيان اين كه شرور بالعرض داخل در قضاى الهى هستند) ==
حكما گفته اند كه شرور بالعرض داخل در قضاى الهى هستند، ودر بيان آن چنين گفته اند: ((از افلاطون نقل شده كه گفته است: «شرّ عدم است»، و اين دعوى خود را با چند مثل توضيح داده و گفته است: «مثلا يكى از شرها آدم كشى است وحال آنكه مى بينيم آدم كشى كار قاتل نيست تا بگوئيم شرى ايجاد كرد آنچه كار قاتل است اين است كه بتواند دست خود را بلند وپائين كند، وكار جراءت وشجاعت اوهم نيست ، وهمچنين كار شمشير وتيزى آن هم نيست زيرا همه اينها در جاى خود خوب وكمال وخيرند، ونيز از ناحيه قبول پاره شدن رگها و گوشتها هم به وسيله شمشير نيست ، زيرا كمال بدن مقتول اين است كه نرم باشد، پس باقى نمى ماند براى شر مگر مساءله بى جان شدن مقتول و بطلان حيات اوكه آن هم امرى است عدمى ، وهمچنين هر شرّ ديگرى كه به اين طريق تجزيه وتحليل كنيم خواهيم ديد شرّ بودنش از يك امر عدمى است ، نه امور وجودى.
حكما گفته اند كه: شرور، بالعرض داخل در قضاى الهى هستند، و در بيان آن چنين گفته اند: از افلاطون نقل شده كه گفته است: «شرّ عدم است»، و اين دعوى خود را با چند مَثَل توضيح داده و گفته است:  


چيزى كه بايد دانست اين است كه شرورى كه در عالم به چشم مى خورد از آنجائى كه با حوادث موجود در اين عالم ارتباط دارند، وبا آنها پيچيده ودر هم هستند از اين روعدمهاى مطلق نيستند بلكه عدمهاى نسبى اند كه خود بهره اى از وجود وواقعيت را دارند مانند انواع فقدانها و نقص ها ومرگ وفسادهائى كه در داخل وخارج نظام عالمى پديد مى آيد كه همه اينها اعدامى نسبى بوده ومساسى با قضاى الهى - كه حاكم در عالم است - دارند، البته داخل در قضاى الهى نيستند نه بالعرض نه بالذات.
«مثلا يكى از شرها، آدم كشى است و حال آن كه مى بينيم آدمكشى كار قاتل نيست، تا بگویيم شرّى ايجاد كرد، آنچه كار قاتل است، اين است كه بتواند دست خود را بلند و پایين كند، و كار جرأت و شجاعت او هم نيست، و همچنين كار شمشير و تيزى آن هم نيست. زيرا همه اين ها در جاى خود خوب و كمال و خيرند، و نيز از ناحيه قبول پاره شدن رگ ها و گوشت ها هم به وسيله شمشير نيست. زيرا كمال بدن مقتول اين است كه نرم باشد. پس باقى نمى ماند براى شر، مگر مسأله بى جان شدن مقتول و بطلان حيات او، كه آن هم امرى است عدمى. و همچنين هر شرّ ديگرى كه به اين طريق تجزيه و تحليل كنيم، خواهيم ديد شرّ بودنش از يك امر عدمى است، نه امور وجودى.


تقسيمات «عدم» و بيان اين كه كدام قسم آن شر است.
چيزى كه بايد دانست، اين است كه شرورى كه در عالَم به چشم مى خورد، از آن جایى كه با حوادث موجود در اين عالَم ارتباط دارند، و با آن ها پيچيده و در هم هستند، از اين رو عدم هاى مطلق نيستند، بلكه عدم هاى نسبى اند كه خود بهره اى از وجود و واقعيت را دارند، مانند انواع فقدان ها و نقص ها و مرگ و فسادهایى كه در داخل و خارج نظام عالَمى پديد مى آيد كه همه اين ها اعدامى نسبى بوده و مساسى با قضاى الهى - كه حاكم در عالم است - دارند. البته داخل در قضاى الهى نيستند، نه بالعرض نه بالذات.


توضيح اينكه آنچه ما از عدم در ذهن خود تصور مى كنيم ياعدم مطلق است كه همان نقيض ونقطه مقابل وجود مطلق است . ويا عدم مضاف و منسوب به ملكه است ، كه عبارت است از عدم كمال وجودى كه جا دارد آن كمال را داشته باشد مانند نابينائى كه عبارت است از عدم بصر از كسى كه جا داشت بصر داشته باشد ((ولذا به ديوار نمى گوئيم نابينا((
تقسيمات «عدم» و بيان اين كه كدام قسم آن «شر»، است.


قسم اول هم چند جور تصور مى شود يكى اينكه عدم را به ماهيت چيزى بزنيم نه به وجود آن ، مثل اينكه عدم زيد را تصور كنيم ، وخود آن را معدوم فرض كنيم ، نه اورا بعد از آنكه موجود بود، اين قسم صرف يك تصور عقلى است كه هيچ شرّى در آن متصور نيست ، چون موضوع را كه مشترك ميان «بود» و «نبود» باشد تصور نكرده ايم تا نبودش شرّى باشد.
توضيح اين كه: آنچه ما از عدم در ذهن خود تصور مى كنيم، يا عدم مطلق است كه همان نقيض و نقطه مقابل وجود مطلق است. و يا عدم مضاف و منسوب به ملكه است، كه عبارت است از: عدم كمال وجودى كه جا دارد آن كمال را داشته باشد. مانند نابينایى كه عبارت است از عدم بصر، از كسى كه جا داشت بصر داشته باشد. و «لذا به ديوار نمى گویيم نابينا».


بله ممكن است انسان عدم چيزى را مقيد به آن چيز كند مثلا عدم زيد موجود را تصور كند، واورا بعد از آنكه موجود شده معدوم فرض نمايد چنين عدمى شرّ هست وليكن اين قسم عدم همان عدم ملكه اى است كه توضيحش خواهد آمد.
قسم اول هم، چند جور تصور مى شود:


تصور دوم اينكه عدم چيزى را بالنسبه به چيز ديگرى اعتبار كنيم مانند نبود وجود واجبى براى موجودات امكانى ، ونبود وجود انسانيت مثلا براى ماهيت ديگرى مانند اسب ، ويا نداشتن نبات وجود حيوان و نداشتن گاو وجود اسب را كه اين قسم عدم از لوازم ماهيات است ، و امرى است اعتبارى نه مجعول ومحقق.
يكى اين كه عدم را به ماهيت چيزى بزنيم، نه به وجود آن. مثل اين كه عدم زيد را تصور كنيم، و خود آن را معدوم فرض كنيم، نه او را بعد از آن كه موجود بود، اين قسم صرف يك تصور عقلى است كه هيچ شرّى در آن متصور نيست. چون موضوع را كه مشترك ميان «بود» و «نبود» باشد، تصور نكرده ايم تا نبودش شرّى باشد.


قسم دوم از عدم همان عدم ملكه اى است كه در بالابدان اشاره شد وآن عبارت است از فقدان ونبود كمال براى چيزى كه شاءن آن ، داشتن آن كمال است ، نظير انواع فسادها ونواقص وعيبها وآفات وامراض و دردها و ناگواريهائى كه عارض بر چيزى مى شود كه شاءن آن نداشتن اين نواقص وداشتن كمال مقابل آن است.
بله ممكن است انسان عدم چيزى را مقيد به آن چيز كند، مثلا عدم زيد موجود را تصور كند، و او را بعد از آن كه موجود شده، معدوم فرض نمايد. چنين عدمى شرّ هست، وليكن اين قسم عدم، همان عدم ملكه اى است كه توضيحش خواهد آمد.


اين قسم از عدم شرّ است ، ودر امور مادى پيدا مى شود، ومنشاء آن هم قصورى است كه در استعدادهاى ماديات است كه البته اين قصور در همه به يك پايه نيست ، بلكه مراتب مختلفى دارد، منظور اين است كه منشاء اينگونه عدم ها كه شرند منبع قبض وجود يعنى ذات بارى تعالى نيست ، ونمى شود آنها را به ساحت او نسبت داد چون علت عدم چيزى است مانند خود آن عدم ، همچنانكه علت وجود وجودى ديگر است ، نه عدم.
تصور دوم اين كه: عدم چيزى را بالنسبه به چيز ديگرى اعتبار كنيم، مانند نبود وجود واجبى براى موجودات امكانى، و نبود وجود انسانيت. مثلا براى ماهيت ديگرى مانند اسب، و يا نداشتن نبات وجودِ حيوان و نداشتن گاو وجودِ اسب را، كه اين قسم عدم، از لوازم ماهيات است، و امرى است اعتبارى، نه مجعول و محقق.


پس آن چيزى كه در اينگونه امور تواءم با شر مورد تعلق كلمه ايجاد اراده الهى قرار مى گيرد وقضاى الهى هم بالذات شامل آن مى شود، آن مقدارى است كه وجود به خود گرفته ، وبه عبارت ديگر استعداد و قابليت گرفتن وجود را داشته ، وهمان است كه مى توان گفت خدا خلق كرده ، اراده الهى ايجادش نموده وقضاى الهى بر آن رانده شده .
قسم دوم از عدم، همان عدم ملكه اى است كه در بالا بدان اشاره شد و آن، عبارت است از فقدان و نبود كمال براى چيزى كه شأن آن، داشتن آن كمال است. نظير انواع فسادها و نواقص و عيب ها و آفات و امراض و دردها و ناگواری هایى كه عارض بر چيزى مى شود، كه شأن آن نداشتن اين نواقص و داشتن كمال مقابل آن است.
 
اين قسم از عدم شرّ است، و در امور مادى پيدا مى شود، و منشأ آن هم، قصورى است كه در استعدادهاى ماديات است، كه البته اين قصور، در همه به يك پايه نيست، بلكه مراتب مختلفى دارد. منظور اين است كه منشأ اين گونه عدم ها كه شرند، منبع قبض وجود، يعنى ذات بارى تعالى نيست و نمى شود آن ها را به ساحت او نسبت داد. چون علت عدم، چيزى است مانند خود آن عدم، همچنان كه علت وجود، وجودى ديگر است، نه عدم.
 
پس آن چيزى كه در اين گونه امور توأم با شرّ مورد تعلق كلمه ايجاد اراده الهى قرار مى گيرد و قضاى الهى هم بالذات شامل آن مى شود، آن مقدارى است كه وجود به خود گرفته، و به عبارت ديگر، استعداد و قابليت گرفتن وجود را داشته، و همان است كه مى توان گفت خدا خلق كرده، اراده الهى ايجادش نموده و قضاى الهى بر آن رانده شده.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه :۲۶۰ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه :۲۶۰ </center>
و اما عدمهائى كه همراه آن است مستند به خدا نيست ، بلكه مستند به نداشتن قابليت بيشتر خود اووقصور استعداد اوست ، پس چرا همان عدمها را هم مخلوق دانسته نسبت جعل واضافه به آنها مى دهيم ، از اين جهت است كه آميخته ومتحد به آن مقدار وجود مى باشند.
و اما عدم هایى كه همراه آن است، مستند به خدا نيست، بلكه مستند به نداشتن قابليت بيشتر خود او و قصور استعداد اوست. پس چرا همان عدم ها را هم مخلوق دانسته، نسبت جعل و اضافه به آن ها مى دهيم، از اين جهت است كه آميخته و متحد به آن مقدار وجود مى باشند.
<span id='link171'><span>
<span id='link171'><span>
==تقسيم كلى امور به پنج قسم ==
==تقسيم كلى امور به پنج قسم ==
وبه بيانى روشن تر امور به پنج قسمند ۱ - آنها كه خير محضند ۲ - آنها كه خيرشان بيشتر از شرشان است ۳ - آنها كه خير وشرشان يكسان است ۴ - آنها كه شرشان بر خيرشان مى چربد ۵ - آنها كه شر محضند. از اين پنج قسم امور سه قسم آخرى آنها معقول نيست كه هستى به خود بگيرند زيرا هست شدن آنها مستلزم ترجيح بلامرجح است ويا ترجيح مرجوح بر راجح.
وبه بيانى روشن تر امور به پنج قسمند ۱ - آنها كه خير محضند ۲ - آنها كه خيرشان بيشتر از شرشان است ۳ - آنها كه خير وشرشان يكسان است ۴ - آنها كه شرشان بر خيرشان مى چربد ۵ - آنها كه شر محضند. از اين پنج قسم امور سه قسم آخرى آنها معقول نيست كه هستى به خود بگيرند زيرا هست شدن آنها مستلزم ترجيح بلامرجح است ويا ترجيح مرجوح بر راجح.
۱۴٬۱۹۷

ویرایش