گمنام

تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۷: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
بدون خلاصۀ ویرایش
(۱۰ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد)
خط ۵: خط ۵:


<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۷۸ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۷۸ </center>
آرى آن روزى را كه مجرمين دارند، پيشوايانشان نيز دارند، چرا كه هر كس كه سنت بدى را باب كند تا زمانى كه در دنيا عاملى به آن سنت زشت وجود دارد صاحب سنت نيز همه آن وزر را خواهد داشت ، همانها كه در دنيا مى گفتند اينكار را بكن مسؤ وليتش به گردن من !، بايد در قيامت گناه ايشان را به گردن بگيرند.
آرى، آن روزى را كه مجرمان دارند، پيشوايانشان نيز دارند. چرا كه هر كس كه سنّت بدى را باب كند، تا زمانى كه در دنيا عاملى به آن سنّت زشت وجود دارد، صاحب سنّت نيز، همۀ آن وزر را خواهد داشت. همان ها كه در دنيا مى گفتند اين كار را بكن، مسؤوليتش به گردن من، بايد در قيامت گناه ايشان را به گردن بگيرند.
اما همه اينها وزر امامت وپيشوايى باطل ورواج دادن سنتهاى بد است نه عين آن وزرى را كه مرتكب گناه دارد، تا لازمه به گردن گرفتن سنت گزاران اين باشد كه خود مرتكبين سنت باطل وزرى نداشته باشند، وبه فرض هم كه عين آن باشد، معنايش اين است كه در يك گناه دوكس ‍ معذب شود.


«'''وَ مَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتى نَبْعَث رَسولاً(۱۵)'''»:
اما همه اين ها، وزر امامت و پيشوايى باطل و رواج دادن سنّت هاى بد است، نه عين آن وِزرى را كه مرتكب گناه دارد، تا لازمه به گردن گرفتن سنّت گزاران اين باشد كه خود مرتكبان سنّت باطل، وِزرى نداشته باشند، و به فرض هم كه عين آن باشد، معنايش اين است كه در يك گناه، دو كس معذّب شود.


==توضيح اين كه فرمود: «و ما كنا معذبين حتى نبعث رسولا»==
 
از ظاهر سياقى كه در اين آيه وآيات قبل وبعد دارد بر مى آيد كه مراد از ((تعذيب (( تعذيب دنيوى وعقوبت استيصال باشد، ومؤ يد اين احتمال سياق نفى در ((ما كنا معذبين (( است ، زيرا فرق است در اينكه گفته شود: ((لسنا معذبين (( يا ((لانعذب (( يا ((لن نعذب (( ويا اينكه گفته شود: ((ما كنا معذّبين (( كه در سه تعبير اول ، تنها نفى عذاب را مى رساند، ودر تعبير چهارم استمرار نفى آن در گذشته را افاده مى كند، ومى فهماند كه سنت الهى جارى در امتهاى گذشته بر اين بوده است كه هيچ امتى را عذاب نمى كرد مگر بعد از آنكه رسولى به سويشان مى فرستاد وايشان را از عذاب خدا مى ترساند.
==توضيح اين كه فرمود: «وَ مَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتّى نَبعَثَ رَسُولاً»==
كلمه : ((رسول (( نيز مؤ يد اين احتمال است ، چون مى توانست از آن مبعوث به ((نبى (( تعبير كند، وبفرمايد: ((حتى نبعث نبيا(( واگر در نظر خواننده مانده باشد كه در جلد دوم اين كتاب در فرق ميان ((رسول (( و((نبى (( گفتيم كه ((رسالت (( منصب خاصى است الهى كه مستلزم حكم فصل در امت است ، وگفتيم كه حكم فصل عبارتست از عذاب استيصال ويا تمتع وبهره مندى از زندگى تا مدتى معين ، همچنانكه قرآن فرموده : ((ولكلّ امة رسول فاذا جاء رسولهم قضى بينهم بالقسط وهم لايظلمون (( ونيز فرموده : قالت رسلهم افى اللّه شك فاطر السّموات والارض يدعوكم ليغفر لكم من ذنوبكم و يوخّركم الى اجل مسمّى (( به خلاف نبوت ، زيرا نبوت منصبى نيست كه مستلزم چنين لوازمى باشد.
«'''وَ مَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتّى نَبْعَثَ رَسُولاً'''»:
 
از ظاهر سياقى كه در اين آيه و آيات قبل و بعد دارد، بر مى آيد كه مراد از «تَعذِيب»، تعذيب دنيوى و عقوبت استيصال باشد، و مؤيد اين احتمال، سياق نفى در «مَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ» است.
 
زيرا فرق است در اين كه گفته شود: «لَسنَا مُعَذِّبِينَ» يا «لَا نُعَذِّبُ»، يا «لَن نُعَذِّب»، و يا اين كه گفته شود: «مَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ»، كه در سه تعبير اول، تنها نفى عذاب را مى رساند، و در تعبير چهارم، استمرار نفى آن در گذشته را افاده مى كند، و مى فهماند كه سنت الهى جارى در امت هاى گذشته بر اين بوده است كه هيچ امتى را عذاب نمى كرد، مگر بعد از آن كه رسولى به سويشان مى فرستاد و ايشان را از عذاب خدا مى ترساند.
 
كلمۀ «رسول» نيز مؤيد اين احتمال است. چون مى توانست از آن مبعوث به «نبى» تعبير كند، و بفرمايد: «حَتّى نَبعَثَ نَبِيّاً»، و اگر در نظر خواننده مانده باشد كه در جلد دوم اين كتاب در فرق ميان «رسول» و «نبى» گفتيم كه «رسالت» منصب خاصى است الهى كه مستلزم حكم فصل در امت است، و گفتيم كه حكم فصل عبارت است از: عذاب استيصال و يا تمتع و بهره مندى از زندگى تا مدتى معين.
 
همچنان كه قرآن فرموده: «وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإذَا جَاءَ رَسُولُهُم قُضِىَ بَينَهُم بِالقِسطِ وَ هُم لَا يُظلَمُون». و نيز فرموده: «قَالَت رُسُلُهُم أفِى اللّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَ الأرضِ يَدعُوكُم لِيَغفِرَ لَكُم مِن ذُنُوبِكُم وَ يُؤخِّرُكُم إلَى أجَلٍ مُسَمًّى»، به خلاف نبوت، زيرا نبوت منصبى نيست كه مستلزم چنين لوازمى باشد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۷۹ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۷۹ </center>
پس اينكه در آيه مورد بحث تعبير به رسول كرده ، خود مؤ يد اين است كه مراد از تعذيب تعذيب دنيوى است نه اخروى ومطلق تعذيب .
پس اين كه در آيه مورد بحث، تعبير به «رسول» كرده، خود مؤيّد اين است كه مراد از «تعذيب»، تعذيب دنيوى است، نه اخروى و مطلق تعذيب.
پس اينكه فرمود: ((وما كنّا معذّبين حتّى نبعث رسولا(( به منزله دفع توهّمى است كه ممكن است از كسى سر بزند، واز آيات سابق كه مى فرمود: ((اثر اعمال به صاحبش برمى گردد، وصالحين را به اجر كبير وطالحين را به عذاب اليم نويد مى داد(( چنين برداشت كند كه آثار گناهان (چه آثار سوء دنيوى آنها وچه اخرويشان ) به هيچ وجه از صاحبانش جدا شدنى نبوده وهيچ قيد وشرطى در لحوق آنها به صاحبانشان نيست.
پس اين كه فرمود: «وَ مَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبعَثَ رَسُولاً»، به منزله دفع توهّمى است كه ممكن است از كسى سر بزند، و از آيات سابق كه مى فرمود: «اثر اعمال به صاحبش بر مى گردد، و صالحان را به اجر كبير و طالحان را به عذاب اليم نويد مى داد»، چنين برداشت كند كه آثار گناهان (چه آثار سوء دنيوى آن ها و چه اخرويشان)، به هيچ وجه از صاحبانش جدا شدنى نبوده و هيچ قيد و شرطى در لحوق آن ها به صاحبانشان نيست.
 
در اين آيه، خداوند از چنين احتمالى پاسخ داده كه خدا به رحمت واسعه و عنايت كامله اش، يك عذاب را كه همان عذاب استيصال دنيوى باشد، مقيّد به قيدى كرده و آن، اين است كه: «بعد از بعث رسول و انذار او» باشد، هرچند مى توانست اين قيد را نياورد، وليكن به خاطر رحمت و رأفتش به زبان پيامبر بندگانش را تا نهايت درجه، موعظه نموده و حجت را بعد از تمام شدنش كاملتر مى كند، آن وقت اگر باز هم به گمراهى خود ادامه دادند، عذاب را مى فرستد. بنابراين، جملۀ «مَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ»، معنايش «واقع نشدن» آن است، نه «جايز نبودن» آن.
 
بنابراين، آيه شريفه همان طور كه ملاحظه مى شود، در مقام اين نيست كه حكم عقل را كه مى گويد: «عقاب بدون بيان جايز نيست» امضاء كند، بلكه كاشف از اقتضایى است كه عنايت و رحمت خداوندى دارد، و آن، اين است كه هيچ قومى را (هر چند مستحق عذاب باشند)، به عذاب استيصال دچار نكند، مگر بعد از آن كه رسولى به سويشان گسيل دارد تا حجت را بر ايشان مؤكّد و تمامتر نموده و با بيان هايى پى در پى گوشزدشان كند.


در اين آيه خداوند از چنين احتمالى پاسخ داده كه خدا به رحمت واسعه وعنايت كامله اش يك عذاب را كه همان عذاب استيصال دنيوى باشد مقيد به قيدى كرده ، وآن اين است كه ((بعد از بعث رسول وانذار او(( باشد، هر چند مى توانست اين قيد را نياورد، وليكن به خاطر رحمت ورافتش به زبان پيامبر بندگانش را تا نهايت درجه ، موعظه نموده وحجت را بعد از تمام شدنش كاملتر مى كند آن وقت اگر باز هم به گمراهى خود ادامه دادند عذاب را مى فرستد، وبنابراين جمله ((ما كنّا معذّبين (( معنايش ((واقع نشدن (( آن است ، ((جايز نبودن (( آن .
و اما «نبوت»، مقامى است كه به وسيله آن تكاليف بر بندگان ابلاغ مى شود و شرايع دين بيان مى گردد. به همين جهت مؤاخذه الهى و يا مغفرتش در حق افراد استقرار مى يابد و مشخص مى گردد كه چه كسى مستحق ثواب و چه كسى مستوجب عقاب اخروى است.
بنابراين آيه شريفه همانطور كه ملاحظه مى شود در مقام اين نيست كه حكم عقل را كه مى گويد: ((عقاب بدون بيان جايز نيست (( امضاء كند، بلكه كاشف از اقتضائى است كه عنايت ورحمت خداوندى دارد،وآن اين است كه هيچ قومى را (هر چند مستحق عذاب باشند) به عذاب استيصال دچار نكند مگر بعد از آنكه رسولى به سويشان گسيل دارد تا حجت را بر ايشان مؤ كد وتمامتر نموده وبا بيانهايى پى در پى گوشزدشان كند.
واما ((نبوت ((، مقامى است كه به وسيله آن تكاليف بر بندگان ابلاغ مى شود وشرايع دين بيان مى گردد به همين جهت مواخذه الهى ويا مغفرتش در حق افراد استقرار مى يابد ومشخص مى گردد كه چه كسى مستحق ثواب وچه كسى مستوجب عقاب اخروى است .
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه :۸۰ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه :۸۰ </center>
البته اين هم تنها در مسائلى است كه (مانند فروع دين ) حق وباطل آن ، جز از طريق نبوت به دست نمى آيد واما اصولى كه عقل آدمى آن را درك مى كند، ومسائلى كه (مانند توحيد ونبوت ومعاد) كه از ضروريات عقل است در آنها هيچ حاجتى به نبوت ورسالت نيست ، بلكه عقل خودش به تنهايى پذيرندگان آنها را مستحق ثواب ومنكرين آنها را مستوجب عقاب مى داند.
البته اين هم تنها در مسائلى است كه (مانند فروع دين) حق و باطل آن، جز از طريق نبوت به دست نمى آيد، و اما اصولى كه عقل آدمى آن را درك مى كند، و مسائلى كه (مانند توحيد و نبوت و معاد) كه از ضروريات عقل است، در آن ها هيچ حاجتى به نبوت و رسالت نيست، بلكه عقل، خودش به تنهايى پذيرندگان آن ها را مستحق ثواب و منكران آن ها را مستوجب عقاب مى داند.
وخلاصه اينكه اصول دين آن مسائلى است كه عقل بطور مستقل آنها را بيان مى كند وقبول فروع دين كه دعوت پيامبران متضمن آنست فرع بر اصول دين است ، وتماميت حجت الهى در باره آنها، منوط به بيان نبى و رسول نيست ، چون حجيت بيان نبى ورسول خود از همان مسائل عقلى است ، واگر حجت الهى هم منوط بر آن باشد دور لازم مى آيد كه خلاصه اش ((موقوف بودن حجيت مسائل عقلى بر حجيت بيان نبى ورسول وموقوف بودن حجيت بيان نبى ورسول بر حجيت مسائل عقلى (( است بلكه در اينگونه مسائل همين كه عقل دليلى قاطع يافت حجت تمام شده ، ومؤ اخذه الهى صحيح خواهد شد.
 
آرى در فروع دين احتياجى به بيان نبى هست ، وحجت خدا تمام نمى شود ومواخذه اش در آخرت استقرار نمى يابد، مگر به بيان نبى ، وصرف حكم عقل در آن كافى نبوده وحجت را تمام نمى كند.
و خلاصه اين كه:
وما در مباحث نبوت در جلد دوم اين كتاب ودر ذيل داستانهاى نوح در جلد دهم آن ودر مواردى ديگر بطور مفصل در اين مساءله بحث كرديم .
 
اين راجع به مؤ اخذه اخروى ، واما در باره مؤ اخذه دنيوى وعذاب استيصال ، اينكه ما گفتيم : خداوند نخست رسولى را براى مردم گسيل مى دارد تا مردم را انذار كند ودر صورتى كه زير بار نرفتند برايشان عذاب مى فرستد، نه از اين نظر كه حكم عقل چنين است ، وعقل عذاب قبل از بعث رسول را محال مى داند، بلكه صرفا بدين جهت است كه خداوند سبحان چنين عنايت كرده است كه قبل از بعث رسول ، عذاب نفرستد.
اصول دين، آن مسائلى است كه عقل به طور مستقل آن ها را بيان مى كند و قبول فروع دين، كه دعوت پيامبران متضمن آن است، فرع بر اصول دين است، و تماميت حجت الهى در باره آن ها، منوط به بيان نبى و رسول نيست. چون حجيت بيان نبى و رسول، خود از همان مسائل عقلى است، و اگر حجت الهى هم منوط بر آن باشد، دور لازم مى آيد، كه خلاصه اش: «موقوف بودن حجيت مسائل عقلى بر حجيت بيان نبى و رسول و موقوف بودن حجيت بيان نبى و رسول بر حجيت مسائل عقلى» است، بلكه در اين گونه مسائل همين كه عقل دليلى قاطع يافت حجت تمام شده، و مؤاخذه الهى صحيح خواهد شد.
مفسرين در معناى آيه مشاجره هاى طولانى دارند، كه چون بيشتر آنها از غرض بحث تفسيرى بدور است لذا به ايرادش نپرداختيم ، وشايد هم آنچه ما گفتيم با گفته آنان وفق ندهد، به هر حال حق براى پيروى و اطاعت سزاوارتر است تا گفته اين وآن .
 
آرى، در فروع دين احتياجى به بيان نبى هست، و حجت خدا تمام نمى شود و مؤاخذه اش در آخرت استقرار نمى يابد، مگر به بيان نبى، و صرف حكم عقل در آن كافى نبوده و حجت را تمام نمى كند.


«'''وَ إِذَا أَرَدْنَا أَن نهْلِك قَرْيَةً أَمَرْنَا مُترَفِيهَا فَفَسقُوا فِيهَا فَحَقَّ عَلَيهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْنَاهَا تَدْمِيراً'''»:
و ما در مباحث نبوت، در جلد دوم اين كتاب، و در ذيل داستان هاى نوح، در جلد دهم آن، و در مواردى ديگر، به طور مفصل در اين مسأله بحث كرديم.


راغب در مفردات گفته است كه : كلمه ((ترفه (( به معناى توسعه دادن در نعمت است ، وقتى گفته مى شود: ((اترف فلان : فلانى مترف است (( معنايش اين است كه فلانى نعمتش از حد گذشته است - تا آنجا كه مى گويد - مراد از ((مترفين (( در جمله ((امرنا مترفيها(( همان كسانيند كه آيه : ((فامّا الانسان اذا ما ابتلاه ربّه فاكرمه ونعّمه : خدا وقتى انسان را آزمايش كند اورا اكرام نموده غرق در نعمتش مى سازد(( وصفشان مى كند.
اين راجع به مؤاخذه اخروى، و اما در باره مؤاخذه دنيوى و عذاب استيصال، اين كه ما گفتيم: خداوند، نخست رسولى را براى مردم گسيل مى دارد تا مردم را انذار كند و در صورتى كه زير بار نرفتند، برايشان عذاب مى فرستد، نه از اين نظر كه حكم عقل چنين است، و عقل عذاب قبل از بعث رسول را محال مى داند، بلكه صرفا بدين جهت است كه خداوند سبحان، چنين عنايت كرده است كه قبل از بعث رسول، عذاب نفرستد.
وصاحب مجمع البيان گفته است : ((ترفه (( به معناى نعمت است .
 
ابن عرفه در معناى آن گفته : ((مترف (( كسى را گويند كه افسارش را رها كرده باشند وهر چه دلش خواست بكند وجلويش را نگيرند، ونيز در معناى ((تدمير(( گفته است : اين كلمه به معناى هلاك كردن است ومشتق از ((دمار(( مى باشد.
مفسران در معناى آيه، مشاجره هاى طولانى دارند، كه چون بيشتر آن ها از غرض بحث تفسيرى به دور است، لذا به ايرادش نپرداختيم، وشايد هم آنچه ما گفتيم، با گفته آنان وفق ندهد. به هر حال، حق براى پيروى و اطاعت سزاوارتر است، تا گفته اين و آن.
مقصود از اراده هلاك قريه در جمله : ((واذا اردنا ان نهلك قرية ((
 
ومعناى جمله : ((واذا اردنا ان نهلك قرية (( اين است كه وقتى زمان هلاك كردن قومى نزديك شد چنين وچنان مى كنيم ، واين تعبير از قبيل اين است كه مى گويند: وقتى فلانى مى خواست بميرد چنين وچنان گفت ، وآسمان وقتى مى خواست ببارد فلان جور شد، كه در همه اينها معنا اين است كه ((وقتى نزديك شد بميرد ويا ببارد((، چون پر واضح است كه هيچكس به حقيقت معناى اراده ، اراده مردن نمى كند، و آسمان هم اراده باريدن ندارد، در قرآن هم آمده : ((فوجدا فيها جدارا يريد ان ينقضّ(( پس در همه اين موارد، اراده به معناى نزديك شدن وقت عمل است .
«'''وَ إِذَا أَرَدْنَا أَن نُهْلِك قَرْيَةً أَمَرْنَا مُترَفِيهَا فَفَسقُوا فِيهَا فَحَقَّ عَلَيهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْنَاهَا تَدْمِيراً'''»:
ممكن هم هست مراد از آن ، اراده فعليه باشد، چون حقيقت اراده عبارت است از توافق اسبابى كه مقتضى مراد ومساعد با وقوع آنست و اين معنا نزديك به همان معنايى است كه خاطرنشان ساختيم ، چون برگشت آن به تحقق اسبابى است كه اقتضاى هلاكت ايشان را دارد، وآن عبارت از كفران ايشان به نعمت وطغيان به معصيت است ، همچنانكه فرموده : ((لئن شكرتم لازيدنّكم ولئن كفرتم انّ عذابى لشديد((، و نيز فرموده : ((الّذين طغوا فى البلاد، فاكثروا هم فيها الفساد، فصبّ عليهم ربّك سوط عذاب ، ان ربّك لبالمرصاد((
 
راغب در مفردات گفته است كه: كلمۀ «ترفه» به معناى توسعه دادن در نعمت است. وقتى گفته مى شود: «أترَفَ فُلَانٌ: فلانى مترف است»، معنايش اين است كه فلانى نعمتش از حد گذشته است - تا آن جا كه مى گويد - مراد از «مُترَفِين» در جملۀ «أمَرنَا مُترَفِيهَا»، همان كسانی اند كه آيه: «فَأمَّا الإنسَانُ إذَا مَا ابتَلَاهُ رَبُّهُ فَأكرَمَهُ وَ نَعّمَهُ: خدا وقتى انسان را آزمايش كند، او را اكرام نموده، غرق در نعمتش مى سازد»، وصفشان مى كند.
 
و صاحب مجمع البيان گفته است: «ترفه»، به معناى نعمت است.
 
ابن عرفه، در معناى آن گفته: «مُترف»، كسى را گويند كه افسارش را رها كرده باشند و هرچه دلش خواست، بكند و جلويش را نگيرند. و نيز در معناى «تَدمِير» گفته است: اين كلمه به معناى هلاك كردن است و مشتق از «دمار» مى باشد.
 
و معناى جمله: «وَ إذَا أرَدنَا أن نُهلِكَ قَريَةً»، اين است كه: وقتى زمان هلاك كردن قومى نزديك شد، چنين و چنان مى كنيم. و اين تعبير، از قبيل اين است كه مى گويند: وقتى فلانى مى خواست بميرد، چنين و چنان گفت، و آسمان وقتى مى خواست، ببارد فلان جور شد، كه در همه اين ها، معنا اين است كه: «وقتى نزديك شد بميرد و يا ببارد».
 
چون پر واضح است كه هيچ كس به حقيقت معناى اراده، اراده مردن نمى كند، و آسمان هم اراده باريدن ندارد. در قرآن هم آمده: «فَوَجَدَا فِيهَا جِدَاراً يُرِيدُ أن يَنقَضَّ». پس در همه اين موارد، «اراده»، به معناى نزديك شدن وقت عمل است.
 
ممكن هم هست مراد از آن، اراده فعليه باشد. چون حقيقت اراده عبارت است از: توافق اسبابى كه مقتضى مراد و مساعد با وقوع آن است و اين معنا، نزديك به همان معنايى است كه خاطرنشان ساختيم. چون برگشت آن به تحقق اسبابى است كه اقتضاى هلاكت ايشان را دارد، و آن، عبارت از كفران ايشان به نعمت و طغيان به معصيت است. همچنان كه فرموده: «لَئِن شَكَرتُم لَأزِيدَنَّكُم وَ لَئِن كَفَرتُم إنَّ عَذَابِى لَشَدِيدٌ». و نيز فرموده: «الَّذِينَ طَغَوا فِى البِلَاد * فَأكثَرُوا فِيهَا الفَسَادَ * فَصَبَّ عَلَيهِم رَبُّكَ سَوطَ عَذَابٍ * إنَّ رَبَّكَ لَبِالمِرصَادِ».
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۸۲ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۸۲ </center>
<span id='link56'><span>
<span id='link56'><span>
==توجيه امر خدا در آیه «امرنا مترفيها ففسقوا فيها»، با اين كه خدا امر به فحشاء نمى كند!==
 
واينكه فرمود: ((ما به مترفين آن قوم دستور داديم تا در آن قريه ها فسق وفجور كنند(( با اينكه از كلام خداى تعالى اين معنا را مى دانيم كه هرگز امر تشريعى به فسق وفجور نكرده وبلكه صريحا فرموده : ((قل انّ اللّه لايامر بالفحشاء((، لذا مى فهميم كه اين امر، امر تشريعى نبوده .
==وجوهی مفسران، که در توجيه امر خدا در آیه: «أمَرنَا مُترَفِيهَا فَفَسَقُوا فِيهَا» گفته اند==
واما تعلق نگرفتن امر تكوينى ، به معصيت ، از آن جهت كه معصيت است نيز واضح است بلكه واضح تر از امر تشريعى است ، زيرا اگر خداوند امر تكوينى به عملى كند، آن عمل ، ضرورى شده وديگر متعلق به اختيار كسى نمى شود، ووقتى عملى اختيارى انسان نشد انجامش معصيت نيست ، همچنانكه قرآن كريم در معناى امر تكوينى خداوند فرموده است : ((اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون ((
و اين كه فرمود: «ما به مترفين آن قوم دستور داديم تا در آن قريه ها فسق و فجور كنند»، با اين كه از كلام خداى تعالى اين معنا را مى دانيم كه هرگز امر تشريعى به فسق و فجور نكرده و بلكه صريحا فرموده: «قُل إنَّ اللّهَ لَا يَأمُرُ بِالفَحشَاء». لذا مى فهميم كه اين امر، امر تشريعى نبوده.
بنابراين اگر متعلق امر، در جمله ((امرنا(( اطاعت باشد، امر به معناى حقيقى يعنى امر تشريعى خواهد بود، يعنى امرى كه با زبان پيغمبرشان به ايشان ابلاغ شده ، پيامبرى كه مبعوث شدنش براى انذار ايشان به عذاب خدا در صورت مخالفت امر اوبوده است ، وقبلا هم اشاره كرديم كه اصولا اين شاءن يعنى انذار مردم از مختصات فرستادگان خداست .
 
پس قوم هر پيغمبرى اگر مخالفت كنند واز امر پروردگارشان فسق بورزند، قول عذاب برايشان محقق مى شود، يعنى مبتلابه عذاب و هلاكت مى گردند.
و اما تعلق نگرفتن امر تكوينى، به معصيت، از آن جهت كه معصيت است، نيز واضح است، بلكه واضح تر از امر تشريعى است. زيرا اگر خداوند امر تكوينى به عملى كند، آن عمل، ضرورى شده و ديگر متعلق به اختيار كسى نمى شود. و وقتى عملى اختيارى انسان نشد، انجامش معصيت نيست. همچنان كه قرآن كريم، در معناى امر تكوينى خداوند فرموده است: «إذَا أرَادَ شَيئاً أن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ».
واگر متعلق امر در جمله مورد بحث ، فسق ومعصيت باشد، مقصود از امر اين خواهد بود كه ما نعمت را برايشان افاضه نموده وبر سبيل املاء و استدراج فراوانش كرديم تا بدين وسيله دسترسيشان به فسق بيشتر گشته وفسق را از حد بگذرانند وقول بر آنان محقق گردد تا عذاب نازل شود.
 
اين دووجه بود كه با هر يك از آنها جمله ((امرنا...(( را مى توان توجيه نمود.
بنابراين اگر متعلق امر، در جمله «أمَرنَا» اطاعت باشد، امر به معناى حقيقى، يعنى امر تشريعى خواهد بود. يعنى امرى كه با زبان پيغمبرشان به ايشان ابلاغ شده. پيامبرى كه مبعوث شدنش براى انذار ايشان به عذاب خدا، در صورت مخالفت امر او بوده است، و قبلا هم اشاره كرديم كه اصولا اين شأن، يعنى انذار مردم از مختصات فرستادگان خداست.
اما وجه اول از دوجهت بعيد است ، يكى اينكه خلاف ظاهر است ، چون ظاهر اينكه مى گوئيم : ((دستورش دادم واوچنين وچنان كرد(( اين است كه دستور به عين همان عملى كه اوكرده صادر شده است ، ودر آيه مورد بحث هم ظاهر اين است كه امر به خود فسق تعلق گرفته باشد، نه به طاعت .
 
دوم اينكه تا همه اهل يك شهر فسق نورزند بلاى عمومى نازل نمى شود، وبا اين حال وجهى نيست كه امر تنها متوجه مترفين شود.
پس قوم هر پيغمبرى، اگر مخالفت كنند و از امر پروردگارشان فسق بورزند، قول عذاب برايشان محقق مى شود. يعنى مبتلا به عذاب و هلاكت مى گردند.
 
و اگر متعلق امر در جمله مورد بحث، فسق و معصيت باشد، مقصود از امر اين خواهد بود كه ما نعمت را برايشان افاضه نموده و بر سبيل املاء و استدراج فراوانش كرديم، تا بدين وسيله دسترسی شان به فسق بيشتر گشته و فسق را از حد بگذرانند و قول بر آنان محقق گردد تا عذاب نازل شود.
 
اين دو وجه بود كه با هر يك از آن ها، جملۀ «أمَرنَا...» را مى توان توجيه نمود.
 
اما وجه اول از دو جهت بعيد است. يكى اين كه خلاف ظاهر است. چون ظاهر اين كه مى گویيم: «دستورش دادم و او، چنين و چنان كرد»، اين است كه دستور به عين همان عملى كه او كرده، صادر شده است. و در آيه مورد بحث هم، ظاهر اين است كه امر به خود فسق تعلق گرفته باشد، نه به طاعت.
 
دوم اين كه: تا همه اهل يك شهر فسق نورزند، بلاى عمومى نازل نمى شود، و با اين حال، وجهى نيست كه امر تنها متوجه مترفين شود.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۸۳ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۸۳ </center>
<span id='link57'><span>
<span id='link57'><span>
==وجوهى كه مفسرين در توجيه اين امر گفته اند. ==
==وجوهى كه مفسرين در توجيه اين امر گفته اند. ==
زمخشرى در توجيه اين امر گفته است : امر در اينجا حتما امرى است مجازى ، زيرا وقتى امر حقيقى مى بود كه به ايشان فرموده باشد: ((افسقوا: فسق بورزيد(( وچون چنين امرى معقول وممكن نيست ، لاجرم امر مجازى خواهد بود، واما وجه مجازيت آن اين است كه از آنجائى كه خداوند نعمت را بر آنان بسيار كرده ووسيله پيروى شهوات را بر ايشان فراهم نموده پس گويى كه ايشان ماءموريت داشته اند كه نعمت هاى خدا را در اينكار صرف كنند.
زمخشرى در توجيه اين امر گفته است : امر در اينجا حتما امرى است مجازى ، زيرا وقتى امر حقيقى مى بود كه به ايشان فرموده باشد: ((افسقوا: فسق بورزيد(( وچون چنين امرى معقول وممكن نيست ، لاجرم امر مجازى خواهد بود، واما وجه مجازيت آن اين است كه از آنجائى كه خداوند نعمت را بر آنان بسيار كرده ووسيله پيروى شهوات را بر ايشان فراهم نموده پس گويى كه ايشان ماءموريت داشته اند كه نعمت هاى خدا را در اينكار صرف كنند.
۱۳٬۹۰۰

ویرایش