۱۵٬۹۷۷
ویرایش
| خط ۱۵۶: | خط ۱۵۶: | ||
==گفتارى در معناى وجوب و جواز و عدم جواز فعلى، بر خداى سبحان== | ==گفتارى در معناى وجوب و جواز و عدم جواز فعلى، بر خداى سبحان== | ||
در جلد اول اين | در جلد اول اين كتاب، در ذيل آيه شريفه «وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إلّا الفَاسِقِين» در طى يك بحث قرآنى، بيانى گذشت كه در آن گفتيم ملك خداى تعالى بر تمامى موجودات، ملك مطلق است، و مقيد به حالى يا زمانى، و يا هر شرطى كه فرض شود، نيست، و هر چيزى هم، از هر جهت ملك خدا است. نه اين كه از جهتى ملك خدا باشد، و از جهتى نباشد. يا ذاتش ملك او باشد، ولى متعلّقات ذاتش ملك خودش باشد. نه، هم ذاتش از او است، هم متعلّقات ذاتش. | ||
و چون چنين | و چون چنين است، براى خداوند تعالى است كه در هر چيزى، به هر نحوى كه بخواهد، تصرف كند، بدون اين كه قبح يا مذمت يا شناعتى از ناحيه عقل يا غير عقل داشته باشد. براى اين كه زشتى و يا مذمت، وقتى متوجه فاعل كارى مى شود، كه كارى را كه به حكم عقل و يا قانون و يا سنت داير در اجتماع مالك آن نبوده، انجام داده باشد. | ||
اين ملك غير خدا است | و اما اگر كارى كرده باشد كه مالك آن بوده، و مى بايستى آن را انجام دهد، ديگر قبح و مذمت و ملامتى متوجه او نمى شود. و چون در مجتمع انسانى، هيچ ملكى و حريتى مطلق نيست، براى اين كه ملكيت و حريت مطلق، منافى با معناى اجتماع و اشتراك در منافع است، پس هر كس، هرچه را مالك باشد، ملكش مقيد و محدود است. اگر از آن حد تجاوز كند، دچار تقبيح و ملامت مى شود، و اگر مالكى به حدود خود مقيد باشد و پا از مرز خود بيرون نگذارد، مدح مى شود و عملش تحسين دارد. | ||
اين ملك غير خدا است. و اما ملك خداى تعالى، مطلق است و مقيد و محدود نيست. همچنان كه اطلاق آيات راجعه به ملك خداى تعالى بر آن دلالت دارد. و نيز آيات داله بر انحصار حكم و تشريع براى خدا، و عموميت قضاى او بر هر چيز آن را تأييد نموده، بلكه بر آن دلالت مى كنند. چون اگر سعه ملك او و عموم سلطنت او نسبت به تمام اشياء نبود، معنا نداشت حكمش در همه چيز نافذ و قضايش در هر واقعه ممضا باشد. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۱۲۹ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۱۲۹ </center> | ||
عقلا او را مذمت و تقبيح مى كنند، در حقيقت ادعاى خود را با دليلى اثبات كرده كه خود اين | و اگر كسى بخواهد براى اثبات محدوديت ملك خدا به ماسواى زشتى هاى عقلى، استدلال كند به اين كه مى بينيم اگر مالك عبدى، برده خود را شكنجه اى بدهد كه عقل آن را تجويز نمى كند، عقلا او را مذمت و تقبيح مى كنند، در حقيقت ادعاى خود را با دليلى اثبات كرده كه خود اين دليل، منافى با مدعاى او است. چون مالكيت انسان محدود است و مالكيت خداى تعالى، غيرمحدود و اين دو با هم مباين اند. | ||
علاوه بر | علاوه بر اين، اين ملكى كه ما براى خداى عزوجل اثبات مى كنيم، ملكى تشريعى است كه ريشه اش ملك تكوينى مى باشد. يعنى خداى تعالى طورى است كه وجود هر چيزى منتهى به او است. | ||
به عبارت ديگر، هر چيزى هيأتش طورى است كه قائم به وجود خداى تعالى است، و اين ملكيت، ملكيت تكوينى است كه هيچ موجودى از موجودات از تحت آن بيرون نيست. با اين حال چطور ممكن است ملكى تكوينى به چيزى فرض شود كه آن ملك تكوينى منشأ ملكيت تشريعى و حق جعلى نباشد؟ | |||
(خلاصه چطور ممكن است خداى تعالى، نسبت به چيزى ملكيت تكوينى داشته باشد، ولى ملكيت قانونى نداشته باشد؟) | |||
آن | مگر آن كه آن چيزى را كه به نظر مى رسد خدا مالكش نيست، از عناوين عدمى باشد، كه ايجاد به آن تعلق نگيرد. مانند گناهانى كه در اعمال بندگان است، كه برگشتش به ترك رعايت مصلحت خود، و حكم خدا است، و معلوم است كه خدا امر عدمى را ايجاد نمى كند، يعنى عدم قابل ايجاد نيست. | ||
و اگر فرض شود كه حاكم عقل باشد و حال | بر اين بحث، اين معنا متفرع مى شود كه معنا ندارد غير خدا كسى بر خدا چيزى را واجب كند، يا تحريم و يا تجويز نمايد. و خلاصه اين كه معقول نيست كسى خدا را به تكليفى تشريعى مكلف سازد، همان طور كه معقول نيست كسى در او تأثير تكوينى داشته باشد. زيرا تأثير تشريعى و تكوينى در خدا، مستلزم آن است كه خدا در واقع در آن كارى كه محكوم به آن شده، مملوك او و در تحت سلطه او باشد. و برگشت اين فرض به اين است كه ذات او نيز، مملوك آن شخص بوده باشد، و اين محال است. | ||
آن چيست كه بر خداى تعالى حكومت كند و آن كيست كه بر خدا قاهر گشته، بر او تكليف كند؟ | |||
اگر فرض شود كه آن حاكم و قاهر، عقل باشد كه حاكميت ذاتى و داورى نفسى دارد، در اين صورت كلام بر مى گردد به مالكيت عقل نسبت به حكم خود، و مى گوييم: عقل در احكامش، به امورى استناد مى كند كه خارج از ذات او و خارج از مصالح و مفاسدى است كه جزو ذات او نيست. پس در حقيقت، حاكم بالذات نيست، و اين خلف فرض است. | |||
و اگر فرض شود كه حاكم عقل باشد و حال آن كه مى بينيم امور خارج از ذات عقل در عقل حكومت مى كنند آن چيزى كه قاهر و حاكم بر خدا است مصلحت مسلم نزد عقل است و اين كه فلان مصلحت اقتضاء مى كند كه خداى تعالى در حكم خود عدالت را رعايت نموده، به بندگان خود ظلم روا ندارد. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۱۳۰ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۱۳۰ </center> | ||
آنگاه عقل بعد از نظر در آن حكم كند بر خدا به | آنگاه عقل بعد از نظر در آن حكم كند بر خدا به اين كه بايد عدالت كند، و جایز نيست ظلم كند، و يا حكم كند به خوبى عدالت و زشتى ظلم، در اين صورت اين مصلحت يا امرى اعتبارى و غير حقيقى است و وجود واقعى ندارد، و صرفا عقل آن را جعل كرده، آن هم جعلى كه منتهى به حقيقت خارجى نگردد، باز برگشت امر به اين مى شود كه عقل حاكم مستقل باشد، و در حكمش مستند به امرى خارج از ذات خود نباشد، كه بطلانش گذشت. | ||
و يا امرى است حقيقى و موجود در خارج، كه ناچار موجودى است ممكن و معلول واجب، كه معلول هم منتهى به خداى واجب تعالى مى شود و وجودش قائم به او و فعلى از افعال او است، و با اين حال برگشت امر به اين مى شود كه خداى تعالى، بعضى از افعالش با تحقق خود مانع بعضى افعال ديگر او شود و نگذارد تحقق پيدا كند و معناى اين كه عقل مى گويد فلان فعل جايز نيست، اين باشد. | |||
و | و به عبارت ديگر، مسأله بدين جا منتهى مى شود كه خداى تعالى از نظر نظامى كه در خلقتش برقرار كرده، فعلى از افعال خود را بر فعل ديگر خود بر مى گزيند و آن فعلى است كه مصلحت داشته باشد، كه خدا بر فعلى كه خالى از مصلحت باشد، ترجيح مى دهد، اين بر حسب تكوين و ايجاد. | ||
آنگاه همين عقل را راهنمايى مى كند تا از مصلحت فعل استنباط كند كه آن فعلى كه خدا اختيار كرد، همان عدل است، و همان بر او واجب است. و يا به تعبير ديگر، اگر عقل ما درباره خدا حكمى مى كند، اين حكمى است كه خود خدا به زبان عقل ما بيان مى كند، كه مثلا فلان فعل بر خدا واجب است. | |||
و كوتاه سخن اين كه: بالأخره مسأله ايجاب (يعنى فلان عمل بر خدا واجب است)، منتهى به غير خدا نيست، بلكه باز به خود او برگشت كرد، و اين خود او است كه چيزى را بر خود واجب نموده است. | |||
<span id='link107'><span> | <span id='link107'><span> | ||
ویرایش