تفسیر:نمونه جلد۱۲ بخش۶۹

از الکتاب

→ صفحه قبل صفحه بعد ←



چرا موسى به ديدار خضر شتافت ؟!

در حديثى از «ابن عباس » از «ابى بن كعب » مى خوانيم كه از رسولخدا (صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) چـنـيـن نـقـل مـى كـنـد: يـك روز مـوسـى در مـيـان بـنـى اسـرائيـل مـشـغول خطابه بود، كسى از او پرسيد در روى زمين چه كسى از همه اعلم است ؟ موسى گفت كسى عالمتر از خود سراغ ندارم ، در اين هنگام به موسى وحى شد كه ما بنده اى داريـم در «مـجـمـع البـحـريـن » كـه از تـو دانشمندتر است ، در اينجا موسى از خدا تـقـاضـا كـرد كـه بـه ديـدار ايـن مـرد عـالم نـائل گـردد، و خـدا راه وصول به اين هدف را به او نشان داد. نـظـيـر ايـن حـديـث از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نـيـز نقل شده است . در حـقـيـقـت ايـن هـشـدارى بود به موسى كه با تمام علم و دانشش ‍ هرگز خود را برترين شخص نداند. ولى در ايـنـجـا ايـن سـؤ ال پـيش مى آيد كه آيا نبايد پيامبر اوالوالعزم و صاحب رسالت دانشمندترين فرد زمان خودش باشد؟ در پـاسـخ مـى گـوئيم : بايد دانشمندترين آنها نسبت به قلمرو ماموريتش ، يعنى نظام ، تـشـريـع بـاشـد، و موسى چنين بود، اما همانگونه كه در نخستين نكته ها بازگو كرديم قـلمرو ماموريت دوست عالمش قلمرو جداگانه اى بود كه ارتباطى به عالم تشريع نداشت ، و به تعبير ديگر آن مرد عالم از اسرارى آگاه بود كه دعوت نبوت بر آن متكى نبود.

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۱۵

اتـفـاقـا در حـديـثـى كـه از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نـقل شده با صراحت مى خوانيم كه موسى از خضر آگاهتر بود يعنى در علم شرع و شايد نـيـافـتـن پـاسـخ بـراى ايـن سـؤ ال ، و هـمـچـنـيـن سـؤ ال مـربـوط به نسيان ، سبب شده است كه بعضى اين موسى را موسى بن عمران ندانند، و بـر شـخـص ديـگـرى مـنـطـبـق سـازنـد، امـا بـا حـل ايـن مشكل جائى براى آن سخن باقى نخواهد ماند. از حـديـثـى كـه از امـام عـلى بـن مـوسـى الرضـا (عـليـه السـلام ) نـقـل شـده نـيـز ايـن نكته استفاده مى شود كه قلمرو ماموريت اين دو بزرگوار با يكديگر متفاوت بوده و هر كدام در كار خود از ديگرى آگاهتر بود. ذكـر ايـن نكته نيز جالب است كه در حديثى از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) چنين آمده : «هنگامى كه موسى خضر را ملاقات كرد، پرنده اى در برابر آن دو ظاهر شد قطره اى بـا مـنـقـارش از آب بـرداشت »، خضر به موسى گفت مى دانى پرنده چه مى گويد؟ موسى گفت چه مى گويد؟ خضر گفت : مى گويد: «ما علمك و علم موسى فى علم الله الا كما اخذ منقارى من الماء»: «دانش تو و دانش موسى در برابر علم خداوند همانند قطره اى است كه منقار من از آب برداشت ».

آن گنج چه بود؟

از سوالات ديگرى كه پيرامون اين داستان به وجود آمده اين است كه اصولا گنجى را كه دوسـت عـالم مـوسـى اصـرار بـر نهفتنش داشت چه بود؟ وانگهى چرا آن مرد با ايمان يعنى پدر يتيمان چنين گنجى اندوخته بود؟! بعضى گفته اند كه اين گنج در حقيقت بيش از آنچه جنبه مادى داشته ،

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۱۶

جـنـبـه مـعـنـوى داشـت ، ايـن گـنـج طـبـق بـسـيـارى از روايـات شـيـعـه و اهل تسنن لوحى بوده كه بر آن كلمات حكمت آميزى نقش شده بود. و در اينكه اين كلمات حكمت آميز چه بوده ؟ در ميان مفسران گفتگو است . در كـتـاب كـافـى از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) چـنـيـن نـقـل شـده كه فرمود: اين گنج طلا و نقره نبود، تنها لوحى بود كه چهار جمله بر آن ثبت بـود لا اله الا الله ، من ايقن بالموت لم يضحك ، و من ايقن بالحساب لم يفرح قلبه ، و من ايـقـن بـالقـدر لم يـخـش الا الله : ((مـعبودى جز الله نيست ، كسى كه به موت ايمان دارد (بـيـهـوده ) نـمى خندد، و كسى كه يقين به حساب الهى دارد (و در فكر مسئوليتهاى خويش است ) خوشحالى نمى كند، و كسى كه يقين به مقدرات الهى دارد جز از خدا نمى ترسد)). ولى در بـعـضـى ديـگر از روايات آمده لوحى از طلا بود، و به نظر ميرسد اين دو با هم منافات ندارد، زيرا هدف روايت اول اين است كه انبوهى از درهم و دينار آنچنان كه از مفهوم گنج به ذهن مى آيد نبوده است . و بـه فرض كه ما ظاهر كلمه «كنز» را بگيريم ، و به معنى اندوخته اى از زر و سيم تـفـسـيـر كـنـيـم بـاز مـشـكـلى ايـجـاد نـمـى كند، زيرا آن گنجى ممنوع است كه انسان مقدار قـابـل مـلاحـظـه اى از اموال گرانقيمت را براى مدتى طولانى اندوخته كند در حالى كه در جـامـعـه نـيـاز فـراوان بـآن بـاشـد، امـا اگـر فـى المـثـل بـراى حـفـظ مال ، مالى كه در گردش معامله است ، يك يا چند روز آن را در زير زمين مدفون كنند (آنچنان كـه در زمـانـهـاى گـذشـتـه بـر اثـر نـاامـنـى مـعـمـول بـوده كـه حـتـى بـراى يـك شـب هم اموال خود را گاهى دفن مى كردند) و سپس ‍ صاحب آن بر اثر

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۱۷

حادثه اى از دنيا برود چنين گنجى هرگز نمى تواند مورد ايراد باشد.

درسهاى اين داستان

الف - پـيـدا كـردن رهـبـر دانـشـمـند و استفاده از پرتو علم او به قدرى اهميت دارد كه حتى پـيـامـبـر اولوالعـزمـى هـمـچـون مـوسـى ايـن هـمـه راه بـه دنبال او مى رود و اين سرمشقى است براى همه انسانها در هر حد و پايه اى از علم و در هر شرائط و سن و سال . ب - جـوهـره علم الهى از عبوديت و بندگى خدا سرچشمه مى گيرد، چنان كه در آيات فوق خوانديم «عبدا من عبادنا علمناه من لدنا علما». ج - هـمـواره عـلم را بـراى عـمـل بايد آموخت چنانكه موسى به دوست عالمش مى گويد «مما عـلمـت رشدا» (دانشى به من بياموز كه راهگشاى من به سوى هدف و مقصد باشد) يعنى من دانش را تنها براى خودش نمى خواهم بلكه براى رسيدن به هدف مى طلبم . د - در كـارهـا نـبـايـد عجله كرد چرا كه بسيارى از امور نياز به فرصت مناسب دارد (الامور مـرهـونـة بـاوقـاتـهـا) بـه خـصـوص در مـسـائل پـراهـمـيـت و بـه هـمـيـن دليل اين مرد عالم رمز كارهاى خود را در فرصت مناسبى براى موسى بيان كرد. ه - چهره ظاهر و چهره باطن اشياء و حوادث ، مساله مهم ديگرى است كه اين داستان به ما مى آمـوزد، مـا نـبـايـد در مـورد رويـدادهاى ناخوشايند كه در زندگيمان پيدا مى شود عجولانه قضاوت كنيم ، چه بسيارند حوادثى كه ما آنرا ناخوش داريم اما بعدا معلوم مى شود كه از الطاف خفيه الهى بوده است . ايـن هـمـان اسـت كـه قرآن در جاى ديگر مى گويد «عسى ان تكرهوا شيئا و هو خير لكم و عسى ان تحبوا شيئا و هو شر لكم و الله يعلم و انتم لا تعلمون »: «ممكن است شما چيزى را ناخوش داريد و آن به نفع شما

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۱۸

بـاشـد و مـمـكـن است چيزى را دوست داريد و آن به ضرر شما باشد، و خدا مى داند و شما نمى دانيد»! توجه به اين واقعيت سبب مى شود كه انسان با بروز حوادث ناگوار فورا مايوس نشود در اينجا حديث جالبى از امام صادق (عليه السلام ) مى خوانيم كه امام (عليه السلام ) به فرزند زراره همان مردى كه از بزرگان و فقهاء و محدثان عصر خود به شمار مى رفت ، و عـلاقـه بـسـيـار بـه امـام و امـام هـم علاقه بسيار به او داشت ) فرمود: «به پدرت از قـول مـن سـلام بـرسـان ، و بـگـو اگـر من در بعضى از مجالس از تو بدگوئى مى كنم بخاطر آن است كه دشمنان ما مراقب اين هستند كه ما نسبت به چه كسى اظهار محبت مى كنيم ، تـا او را بـخاطر محبتى كه ما به او داريم مورد آزار قرار دهند، بعكس اگر ما از كسى مذمت كـنـيم آنها از او ستايش مى كنند، من اگر گاهى پشت سر تو بدگوئى مى كنم بخاطر آن اسـت كـه تـو در ميان مردم به ولايت و محبت ما مشهور شده اى ، و به همين جهت مخالفان ما از تو مذمت مى كنند، من دوست داشتم عيب بر تو نهم تا دفع شر آنها شود، آنچنان كه خداوند از زبـان دوسـت عـالم مـوسـى مـى فـرمـايد اما السفينة فكانت لمساكين يعملون فى البحر فـاردت ان اعـيـبـهـا و كـان ورائهـم مـلك يـاخـذ كـل سـفـيـنـة غـصـبـا... ايـن مـثـل را درست درك كن ، اما به خدا سوگند تو محبوب ترين مردم نزد منى ، و محبوب ترين يـاران پـدرم اعـم از زنـدگـان و مـردگـان تـوئى ، تـو بـرتـريـن كـشـتـيهاى اين درياى خـروشـانـى و پـشـت سـر تـو پـادشـاه ستمگر غاصبى است كه دقيقا مراقب عبور كشتيهاى سالمى است كه از اين اقيانوس هدايت مى گذرد، تا آنها را غصب كند، رحمت خدا بر تو باد در حال حيات و بعد از ممات ».

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۱۹

و - اعتراف به واقعيتها و موضع گيرى هماهنگ با آنها درس ديگرى است كه از اين داستان مـى آمـوزيـم ، هـنـگـامـى كـه مـوسـى سه بار به طور ناخواسته گرفتار پيمانشكنى در بـرابـر دوسـت عـالمش شد به خوبى دريافت كه ديگر نمى تواند با او همگام باشد، و بـا ايـنكه فراق اين استاد براى او سخت ناگوار بود در برابر اين واقعيت تلخ ، لجاجت بـه خرج نداد، و منصفانه حق را به آن مرد عالم داد، صميمانه از او جدا شد و برنامه كار خـويـش را پـيـش گـرفـت ، در حـالى كـه از هـمـيـن دوستى كوتاه گنج هاى عظيمى از حقيقت اندوخته بود. انـسـان نـبـايـد تـا آخـر عـمـر مـشـغـول آزمـايـش خـويـش بـاشـد و زنـدگـى را تـبـديـل بـه آزمـايـشـگـاهـى بـراى آيـنـده اى كـه هـرگـز نـمـى آيـد تبديل كند، هنگامى كه چند بار مطلبى را آزمود بايد به نتيجه آن گردن نهد. ز - آثار ايمان پدران براى فرزندان - خضر به خاطر يك پدر صالح و درستكار، حمايت از فـرزنـدانش را در آن قسمتى كه مى توانست بر عهده گرفت ، يعنى فرزند در پرتو ايـمـان و امانت پدر مى تواند سعادتمند شود و نتيجه نيك آن عائد فرزند او هم بشود، در پـاره اى از روايـات مـى خوانيم آن مرد صالح پدر بلا واسطه يتيمان نبود بلكه از اجداد دورش محسوب مى شد (آرى چنين است تاثير عمل صالح ). از نشانه هاى صالح بودن اين پدر همان است كه او گنجى از معنويت و اندرزهاى حكيمانه براى فرزندان خود به يادگار گذارد. ح - كـوتـاهـى عـمـر بـخاطر آزار پدر و مادر - جائى كه فرزندى به خاطر آنكه در آينده پدر و مادر خويش را آزار مى دهد و در برابر آنها طغيان و كفران مى كند و يا آنها را از راه الهـى بـه در مـى بـرد مـسـتـحـق مـرگ بـاشـد چـگـونـه اسـت حال فرزندى كه هم اكنون مشغول به اين گناه است ، آنها در پيشگاه خدا چه

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۲۰

وضعى دارند. در روايـات اسـلامـى پـيـوند نزديكى ميان كوتاهى عمر و ترك صله رحم (مخصوصا آزار پـدر و مـادر) ذكـر شـده اسـت كـه مـا در ذيـل آيـه ۲۳ سـوره اسرى به قسمتى از آن اشاره كرديم . ط - مردم دشمن آنند كه نمى دانند! بسيار مى شود كه كسى در باره ما نيكى مى كند اما چون از بـاطـن كـار خـبـر نـداريـم آنـرا دشـمـنى مى پنداريم ، و آشفته مى شويم مخصوصا در بـرابـر آنـچه نمى دانيم كم صبر و بى حوصله هستيم ، البته اين يك امر طبيعى است كه انـسـان در بـرابـر امـورى كه تنها يك روى يا يك زاويه آنرا مى بيند ناشكيبا باشد، اما داسـتـان فـوق بـه مـا مـى گـويـد نـبـايـد در قـضـاوت شـتاب كرد، بايد ابعاد مختلف هر موضوعى را بررسى نمود. در حـديـثـى از امـيـر المـؤ مـنين على (عليه السلام ) مى خوانيم : «مردم دشمن آنند كه نمى دانـنـد» و بـنـا بـر ايـن هـر قـدر سـطـح آگـاهـى مـردم بـالا بـرود بـرخـورد آنـهـا بـا مسائل منطقيتر خواهد شد، و به تعبير ديگر زير بناى صبر آگاهى است !. البـتـه مـوسـى از يـك نـظـر حـق داشـت نـاراحـت شود، چرا كه او مى ديد در اين سه حادثه تـقـريـبـا بـخـش اعـظـم شـريـعـت بـه خـطـر افـتـاده اسـت در حـادثـه اول مـصـونـيـت امـوال مـردم ، در حـادثـه دوم مـصـونـيـت جـان مـردم ، و در حـادثـه سـوم مـسائل حقوقى ، يا به تعبير ديگر برخورد منطقى با حقوق مردم ، بنابراين تعجب ندارد كه آنقدر ناراحت شود كه پيمان مؤ كد خويش را با آن عالم بزرگ فراموش كند، اما همينكه از بـاطـن امـر آگـاه شد آرام گرفت و ديگر اعتراضى نكرد، و اين خود بيانگر آن است كه عدم اطلاع از باطن رويدادها چه اندازه نگران

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۲۱

كننده است . ى - ادب شـاگـرد و اسـتـاد - در گـفـتـگـوهـائى كـه مـيـان مـوسـى و آن مرد عالم الهى رد و بدل شد نكته هاى جالبى پيرامون ادب شاگرد و استاد به چشم مى خورد مانند: ۱ - موسى خود را به عنوان تابع خضر معرفى مى كند (اتبعك ). ۲ - مـوسـى بـيـان تـابـعـيـت را بـه صـورت تـقـاضـاى اجـازه از او ذكـر مـى كـنـد (هل اتبعك ). ۳ - او اقرار به نيازش به تعلم مى كند و استادش را به داشتن علم (على ان تعلمن ). ۴ - در مـقـام تـواضـع ، عـلم اسـتـاد را بـسـيار معرفى مى كند و خود را طالب فراگرفتن گوشهاى از علم او (مما). ۵ - از علم استاد به عنوان يك علم الهى ياد مى كند (علمت ) ۶ - از او طلب ارشاد و هدايت مى نمايد (رشدا). ۷ - در پـرده بـه او گـوشـزد مـى كـند كه همانگونه كه خدا به تو لطف كرده و تعليمت نموده ، تو نيز اين لطف را در حق من كن (تعلمن مما علمت ). ۸ - جـمـله هـل اتـبـعـك ايـن واقـعـيـت را نـيـز مـى رسـانـد كـه شـاگـرد بـايـد بـه دنبال استاد برود، اين وظيفه استاد نيست كه بدنبال شاگرد راه بيفتد (مگر در موارد خاص ). ۹ - مـوسـى بـا آن مـقـام بـزرگـى كه داشت (پيامبر اولوا العزم و صاحب رسالت و كتاب بـود) ايـنـهـمـه تواضع مى كند يعنى هر كه هستى و هر مقامى دارى در مقام كسب دانش بايد فروتن باشى . ۱۰ - او در مقام تعهد خود در برابر استاد، تعبير قاطعى نكرد بلكه گفت

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۲۲

ستجدنى انشاء الله صابرا: «انشاء الله مرا شكيبا خواهى يافت » كه هم ادبى است در بـرابـر پـروردگـار و هـم در مـقابل استاد كه اگر تخلفى رخ دهد هتك احترامى نسبت به استاد نشده باشد. ذكر اين نكته نيز لازم است كه اين عالم ربانى در مقام تعليم و تربيت نهايت بردبارى و حـلم را نـشـان داد، هـرگـاه مـوسـى بـر اثر هيجان زدگى تعهد خود را فراموش مى كرد و زبـان بـه اعـتـراض ‍ مـى گـشـود او تـنـها با خونسردى در لباس استفهام مى گفت : «من نگفتم نمى توانى در برابر كارهاى من شكيبا باشى ».

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۲۳

آيه ۸۳ - ۹۱

آيه و ترجمه وَ يَسئَلُونَك عَن ذِى الْقَرْنَينِ قُلْ سأَتْلُوا عَلَيْكُم مِّنْهُ ذِكراً(۸۳) إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فى الاَرْضِ وَ ءَاتَيْنَهُ مِن كلِّ شىْءٍ سبَباً(۸۴) فَأَتْبَعَ سبَباً(۸۵) حـَتـى إِذَا بـَلَغَ مـَغـْرِب الشـمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُب فى عَيْنٍ حَمِئَةٍ وَ وَجَدَ عِندَهَا قَوْماً قُلْنَا يَذَا الْقَرْنَينِ إِمَّا أَن تُعَذِّب وَ إِمَّا أَن تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسناً(۸۶) قَالَ أَمَّا مَن ظلَمَ فَسوْف نُعَذِّبُهُ ثُمَّ يُرَدُّ إِلى رَبِّهِ فَيُعَذِّبُهُ عَذَاباً نُّكْراً(۸۷) وَ أَمَّا مَنْ ءَامَنَ وَ عَمِلَ صلِحاً فَلَهُ جَزَاءً الحُْسنى وَ سنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنَا يُسراً(۸۸) ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً(۸۹) حـَتـى إِذَا بـَلَغَ مـَطـلِعَ الشـمـْسِ وَجـَدَهـَا تـَطـلُعُ عـَلى قـَوْمٍ لَّمـْ نجْعَل لَّهُم مِّن دُونهَا سِتراً(۹۰) كَذَلِك وَ قَدْ أَحَطنَا بِمَا لَدَيْهِ خُبراً(۹۱)

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۲۴

ترجمه : ۸۳ - و از تـو در بـاره «ذو القـرنـيـن » سـؤ ال مى كنند، بگو به زودى گوشه اى از سرگذشت او را براى شما بازگو خواهم كرد. ۸۴ - ما به او در روى زمين قدرت و حكومت داديم و اسباب هر چيز را در اختيارش نهاديم . ۸۵ - او از اين اسباب پيروى (و استفاده ) كرد. ۸۶ - تـا به غروبگاه آفتاب رسيد (در آنجا) احساس كرد كه خورشيد در چشمه (يا دريا) ى - تـيـره و گـل آلودى فرو مى رود، و در آنجا قومى را يافت ، ما گفتيم اى ذو القرنين ! آيا مى خواهى مجازات كنى و يا پاداش نيكوئى را در باره آنها انتخاب نمائى ؟ ۸۷ - گـفـت امـا كـسـانـى كـه سـتـم كـرده انـد آنـها را مجازات خواهيم كرد سپس ، به سوى پروردگارشان باز مى گردند و خدا آنها را مجازات شديدى خواهد نمود. ۸۸ - و امـا كـسـى كـه ايـمان بياورد و عمل صالح انجام دهد پاداش ‍ نيكو خواهد داشت ، و ما دستور آسانى به او خواهيم داد. ۸۹ - سپس (بار ديگر) از اسبابى كه در اختيار داشت بهره گرفت . ۹۰ - تـا بـه خـاسـتگاه خورشيد رسيد (در آنجا) مشاهده كرد كه خورشيد بر جمعيتى طلوع مى كند كه جز آفتاب براى آنها پوششى قرار نداده بوديم . ۹۱ - (آرى ) ايـن چـنـين بود (كار ذو القرنين ) و ما به خوبى از امكاناتى كه نزد او بود آگاه بوديم .

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۲۵

تفسير: سرگذشت عجيب ذو القرنين در آغـاز بـحـث دربـاره اصـحاب كهف گفتيم كه گروهى از قريش به اين فكر افتادند كه پـيـامـبـر اسلام را به اصطلاح آزمايش كنند، پس از مشاوره با يهود مدينه سه مساله طرح كردند: يكى تاريخچه اصحاب كهف ، ديگرى مساله روح و سوم سرگذشت ذو القرنين كه پـاسـخ مـسـاله روح در سـوره اسـراء آمـده ، و پـاسـخ دو سـؤ ال ديگر در همين سوره كهف . اكنون نوبت داستان ذو القرنين است : هـمـانگونه كه قبلا نيز اشاره كرديم در خود سوره كهف اشاره به سه داستان شده كه هر چند ظاهرا با هم مختلفند اما داراى يك قدر مشترك مى باشند، (داستان اصحاب كهف و موسى و خـضـر و ذو القـرنـيـن ) ايـن هـر سـه مـشـتـمل بر مسائلى است كه ما را از محدوده زندگى مـعـمـولى بـيرون مى برد و نشان مى دهد كه عالم و حقايق آن منحصر به آنچه مى بينيم و به آن خو گرفته ايم نيست . داسـتان ذو القرنين در باره كسى است كه افكار فلاسفه و محققان را از دير زمان تاكنون به خود مشغول داشته ، و براى شناخت او تلاش ‍ فراوان كرده اند. مـا نـخـسـت به تفسير آيات مربوط به ذو القرنين - كه مجموعا ۱۶ آيه است مى پردازيم كه قطع نظر از شناخت تاريخى شخص او خود درسى است بسيار آموزنده و پر از نكته ها سـپـس بـراى شـنـاخـت شخص او با استفاده از قرائن موجود در اين آيات و روايات و گفتار مورخان وارد بحث مى شويم . و به تعبير ديگر ما نخست از «شخصيت » او سخن مى گوئيم و آنچه از نظر قرآن اهميت دارد همان موضوع اول است .

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۲۶

نـخـسـتـيـن آيـه مـى گـويـد: «از تـو در بـاره ذو القـرنـيـن سـؤ ال مى كنند» (و يسئلونك عن ذى القرنين ). «بـگـو بـه زودى گـوشـه اى از سـرگـذشـت او را بـراى شـمـا بـازگـو مـى كـنـم » (قل ساتلوا عليكم منه ذكرا) تعبير به «ساتلوا» با توجه به اينكه «سين » معمولا بـراى آيـنده نزديك است ، در حالى كه در اين مورد پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) بلا فاصله از ذو القرنين سخن مى گويد ممكن است براى رعايت ادب در سخن بوده باشد، ادبى كه آميخته با ترك عجله و شتابزدگى است ، ادبى كه مفهومش دريافت سخن از خدا و سپس بيان براى مردم است . و به هر حال آغاز اين آيه نشان مى دهد كه داستان ذو القرنين در ميان مردم قبلا مطرح بوده مـنـتـهـا اخـتـلافـات يـا ابـهـامـاتـى آنـرا فـراگـرفـتـه بـود، بـه هـمـيـن دليل از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) توضيحات لازم را در اين زمينه خواستند. سـپـس اضـافـه مـى كـنـد «مـا در روى زمين او را تمكين داديم » (قدرت و ثبات و نيرو و حكومت بخشيديم ) (انا مكنا له فى الارض ). و اسـبـاب هـر چـيـز را در اخـتـيـارش نـهـاديـم (و آتـيـنـاه مـن كـل شـى ء سـبـبـا) گـر چـه بـعـضـى از مـفـسـران خـواسـتـه اند مفهوم «سبب » را كه در اصـل بـه مـعـنـى طـنـابـى اسـت كـه بـوسـيـله آن از درخـتـان نـخـل بـالا مـى روند و سپس به هر گونه وسيله اطلاق شده - در مفهوم خاصى محدود كنند، ولى پـيـدا اسـت كـه آيـه كـامـلا مـطـلق اسـت و مفهوم وسيعى دارد و نشان مى دهد كه خداوند اسـبـاب وصـول بـه هـر چـيـزى را در اخـتـيـار ذو القـرنـيـن گـذارده بـود: عـقـل و درايـت كافى ، مديريت صحيح ، قدرت و قوت ، لشگر و نيروى انسانى و امكانات مادى خلاصه آنچه از وسائل معنوى و مادى براى پيشرفت و رسيدن به هدفها لازم بود در اختيار او نهاديم .

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۲۷

«او هم از اين وسائل استفاده كرد» (فاتبع سببا). «تا به غروبگاه آفتاب رسيد» (حتى اذا بلغ مغرب الشمس ). در آنـجـا احـسـاس كـرد كـه خـورشـيـد در چـشـمـه يـا دريـاى تـيـره و گل آلودى فرو مى رود (وجدها تغرب فى عين حمئة ) «و در آنجا گروهى از انسانها را يافت » (كه مجموعه اى از انسانهاى نيك و بد بودند) (و وجد عندها قوما). ((بـه ذو القـرنـيـن گـفتيم : آيا مى خواهى آنها را مجازات كنى و يا طريقه نيكوئى را در ميان آنها انتخاب نمائى (قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا) بـعـضـى از مـفـسران از تعبير «قلنا» (ما به ذو القرنين گفتيم ) مى خواهند نبوت او را استفاده كنند، ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور از اين جمله الهام قلبى باشد كه در مورد غير پيامبران نيز وجود داشته اما نمى توان انكار كرد كه اين تعبير بيشتر نبوت را در نظر انسان مجسم مى كند. ذو القـرنـيـن «گـفـت امـا كـسـانـى كـه سـتـم كـرده انـد آنـهـا را مـجـازات خـواهـيـم كـرد» (قال اما من ظلم فسوف نعذبه ).

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۲۸

«سـپس به سوى پروردگارش بازمى گردد و خداوند او را عذاب شديدى خواهد نمود» (ثم يرد الى ربه فيعذبه عذابا نكرا). اين ظالمان و ستمگران هم مجازات اين دنيا را مى چشند و هم عذاب آخرت را. «و اما كسى كه ايمان آورد، و عمل صالح انجام دهد، پاداش نيكو خواهد داشت » (و اما من آمن و عمل صالحا فله جزاء الحسنى ). «و ما فرمان آسانى به او خواهيم داد» (و سنقول له من امرنا يسرا). هـم بـا گـفـتـار نـيـك بـا او بـرخـورد خواهيم كرد، و هم تكاليف سخت و سنگين بر دوش او نخواهيم گذارد، و خراج و ماليات سنگين نيز از او نخواهيم گرفت . گـويـا هـدف ذو القـرنـين از اين بيان اشاره به اين است كه مردم در برابر دعوت من به تـوحـيـد و ايـمان و مبارزه با ظلم و شرك و فساد، به دو گروه تقسيم خواهند شد: كسانى كـه تـسـليـم ايـن برنامه سازنده الهى شوند مطمئنا پاداش نيك خواهند داشت ، و در امنيت و آسودگى خاطر زندگى خواهند كرد. امـا آنـهـا كـه در برابر اين دعوت موضعگيرى خصمانه داشته باشند و به شرك و ظلم و فساد ادامه دهند مجازات خواهند شد. ضمنا از مقابله «من ظلم » با «من آمن و عمل صالحا» معلوم مى شود كه ظلم در اينجا به معنى شرك و عمل ناصالح است كه از ميوه هاى تلخ درخت شوم شرك مى باشد. «ذو القرنين » سفر خود را به غرب پايان داد سپس عزم شرق كرد آنگونه

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۲۹

كـه قـرآن مـى گـويـد: «بـعـد از آن از اسـبـاب و وسائلى كه در اختيار داشت مجددا بهره گرفت » (ثم اتبع سببا). «و هـمـچـنـان بـه راه خـود ادامـه داد تـا بـه خاستگاه خورشيد رسيد» (حتى اذا بلغ مطلع الشمس ). «در آنـجـا مـشـاهـده كـرد كـه خـورشـيد بر جمعيتى طلوع مى كند كه جز آفتاب براى آنها پـوشـشـى قـرار نـداده بـوديـم » (وجـدهـا تـطـلع عـلى قـوم لم نجعل لهم من دونها سترا). ايـن جـمـعـيـت در مـرحـله اى بـسـيـار پـائيـن از زنـدگى انسانى بودند، تا آنجا كه برهنه زنـدگـى مـى كـردنـد، و يا پوشش بسيار كمى كه بدن آنها را از آفتاب نمى پوشانيد، داشتند. بـعـضـى از مفسران اين احتمال را نيز بعيد ندانسته اند كه آنها خانه و مسكنى نداشتند تا آنها را از تابش آفتاب بپوشاند. احـتمال ديگرى كه در تفسير اين جمله گفته اند اين است كه سرزمين آنها يك بيابان فاقد كـوه و درخـت و پـنـاهـگـاه بـود، و چـيـزى كـه آنها را از آفتاب بپوشاند و سايه دهد در آن بيابان وجود نداشت . در عين حال تفسيرهاى فوق منافاتى با هم ندارند. آرى ((اين چنين بود كار ذو القرنين ، و ما به خوبى مى دانيم او چه امكاناتى

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۳۰

براى (پيشبرد اهداف خود) در اختيار داشت (كذلك و قد احطنا بما لديه خبرا). بـعـضـى از مـفـسـران ايـن احتمال را در تفسير آيه داده اند كه جمله فوق اشاره اى است به هدايت الهى نسبت به ذوالقرنين در برنامه ها و تلاشهايش .

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۳۱

آيه ۹۲ - ۹۸

آيه و ترجمه ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً(۹۲) حَتى إِذَا بَلَغَ بَينَ السدَّيْنِ وَجَدَ مِن دُونِهِمَا قَوْماً لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً(۹۳) قَالُوا يَذَا الْقَرْنَينِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فى الاَرْضِ فَهَلْ نجْعَلُ لَك خَرْجاً عَلى أَن تجْعَلَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُمْ سدًّا(۹۴) قَالَ مَا مَكَّنى فِيهِ رَبى خَيرٌ فَأَعِينُونى بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَيْنَكمْ وَ بَيْنهُمْ رَدْماً(۹۵) ءَاتُونى زُبَرَ الحَْدِيدِ حَتى إِذَا ساوَى بَينَ الصدَفَينِ قَالَ انفُخُوا حَتى إِذَا جَعَلَهُ نَاراً قَالَ ءَاتُونى أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطراً(۹۶) فَمَا اسطعُوا أَن يَظهَرُوهُ وَ مَا استَطعُوا لَهُ نَقْباً(۹۷) قَالَ هَذَا رَحْمَةٌ مِّن رَّبى فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ رَبى جَعَلَهُ دَكاءَ وَ كانَ وَعْدُ رَبى حَقًّا(۹۸)

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۳۲

ترجمه : ۹۲ - (باز) از اسباب مهمى (كه در اختيار داشت ) استفاده كرد. ۹۳ - (و هـمـچـنان به راه خود ادامه داد) تا به ميان دو كوه رسيد، و در آنجا گروهى غير از آن دو را يافت كه هيچ سخنى را نمى فهميدند! ۹۴ - (آن گروه به او) گفتند اى ذو القرنين ياجوج و ماجوج در اين سرزمين فساد مى كنند آيا ممكن است ما هزينه اى براى تو قرار دهيم كه ميان ما و آنها سدى ايجاد كنى ؟ ۹۵ - (ذو القرنين ) گفت : آنچه را خدا در اختيار من گذارده بهتر است (از آنچه شما پيشنهاد مى كنيد) مرا با نيروئى يارى كنيد، تا ميان شما و آنها سد محكمى ايجاد كنم . ۹۶ - قطعات بزرگ آهن براى من بياوريد (و آنها را به روى هم چيند) تا كاملا ميان دو كوه را پوشانيد، سپس گفت (آتش در اطراف آن بيافروزيد و) در آتش بدميد، (آنها دميدند) تا قـطـعـات آهن را سرخ و گداخته كرد، گفت (اكنون ) مس ذوب شده براى من بياوريد تا به روى آن بريزم . ۹۷ - (سـرانـجام آنچنان سد نيرومندى ساخت ) كه آنها قادر نبودند از آن بالا روند و نمى توانستند نقبى در آن ايجاد كنند. ۹۸ - گـفـت ايـن از رحمت پروردگار من است اما هنگامى كه وعده پروردگارم فرا رسد آنرا در هم مى كوبد و وعده پروردگارم حق است . تفسير: سد ذو القرنين چگونه ساخته شد؟ آيـات فـوق بـه يـكـى ديگر از سفرهاى ذو القرنين اشاره كرده مى گويد: «بعد از اين ماجرا باز از اسباب مهمى كه در اختيار داشت بهره گرفت » (ثم اتبع سببا). «همچنان راه خود ادامه داد تا به ميان دو كوه رسيد، و در آنجا گروهى

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۳۳

غـيـر از آن دو گـروه سـابـق يـافـت كـه هـيـچ سخنى را نمى فهميدند» (حتى اذا بلغ بين السدين وجد من دونهما قوما لا يكادون يفقهون قولا). اشـاره به اينكه او به يك منطقه كوهستانى رسيد و در آنجا جمعيتى (غير از دو جمعيتى كه در شـرق و غـرب يـافـتـه بـود) مـشـاهـده كـرد كـه از نظر تمدن در سطح بسيار پائينى بودند، چرا كه يكى از روشنترين نشانه هاى تمدن انسانى ، همان سخن گفتن او است . بـعـضـى نـيز اين احتمال را داده اند كه منظور از جمله «لا يكادون يفقهون قولا» اين نيست كـه آنـهـا بـه زبـانهاى معروف آشنا نبودند، بلكه آنها محتواى سخن را درك نمى كردند، يعنى از نظر فكرى بسيار عقب مانده بودند. در ايـنـكـه ايـن دو كـوه كـجـا بـوده - هـمـانـنـد سـايـر جنبه هاى تاريخى و جغرافيائى اين سرگذشت - در پايان بحث تفسيرى سخن خواهيم گفت . در ايـن هـنـگـام آن جمعيت كه از ناحيه دشمنان خونخوار و سرسختى بنام ياجوج و ماجوج در عـذاب بـودنـد، مـقـدم ذو القرنين را كه داراى قدرت و امكانات عظيمى بود، غنيمت شمردند، دسـت به دامن او زدند و «گفتند: اى ذو القرنين ! ياجوج و ماجوج در اين سرزمين فساد مى كنند، آيا ممكن است ما هزينه اى در اختيار تو بگذاريم كه ميان ما و آنها سدى ايجاد كنى » (قـالوا يـا ذا القـرنـيـن ان يـاجـوج و مـاجـوج مـفـسـدون فـى الارض فهل نجعل لك خرجا على ان تجعل بيننا و بينهم سدا). ايـن گفتار آنها، با اينكه حداقل زبان ذو القرنين را نمى فهميدند ممكن است از طريق علامت و اشـاره بـوده بـاشـد، و يـا لغت بسيار ناقصى كه نمى توان آن را به حساب آورد. اين احتمال را نيز داده اند كه تفاهم ميان آنها بوسيله بعضى از مترجمين

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۳۴

يا به الهام الهى ، همچون سخن گفتن بعضى از پرندگان با سليمان ، بوده است . به هر حال از اين جمله استفاده مى شود كه آن جمعيت از نظر امكانات اقتصادى وضع خوبى داشـتـند، اما از نظر صنعت و فكر و نقشه ناتوان بودند، لذا حاضر شدند هزينه اين سد مهم را بر عهده گيرند مشروط بر اينكه ذو القرنين طرح و ساختمان آن را پذيرا گردد. در مورد «ياجوج » و «ماجوج » به خواست خدا در پايان اين بحث سخن خواهيم گفت . امـا ذو القـرنـيـن در پـاسـخ آنها ((چنين اظهار داشت كه آنچه را خدا در اختيار من گذارده (از آنـچـه شـمـا مـى خـواهـيـد بـگـذاريـد) بـهـتـر اسـت )) و نـيـازى بـه كـمك مالى شما ندارم (قال ما مكنى فيه ربى خير). «مـرا با نيروئى يارى كنيد، تا ميان شما و اين دو قوم مفسد، سد نيرومندى ايجاد كنم » (فاعينونى بقوة اجعل بينكم و بينهم ردما). «ردم » (بـر وزن مـرد) در اصل به معنى پركردن شكاف بوسيله سنگ است ، ولى بعدا بـه مـعـنـى وسـيـعـتـرى كـه شـامـل هـرگـونـه سـد، و حـتـى شامل وصله كردن لباس مى شود گفته شده است . جـمـعـى از مـفـسـران مـعـتقدند كه «ردم » به سد محكم و نيرومند گفته مى شود و طبق اين تفسير ذو القرنين به آنها قول داد كه بيش از آنچه انتظار دارند بنا كند. ضـمنا بايد توجه داشت كه سد (بر وزن قد) و سد (بر وزن خود) به يك معنى است و آن حـائلى اسـت كه ميان دو چيز ايجاد مى كنند، ولى به گفته راغب در مفردات بعضى ميان اين دو فرق گذاشته اند، اولى را مصنوع انسان و دومى را حائلهاى طبيعى دانسته اند .

تفسير نمونه جلد ۱۲ صفحه ۵۳۵

سپس چنين دستور داد: قطعات بزرگ آهن براى من بياوريد)) (آتونى زبر الحديد). «زبر» جمع «زبرة » (بر وزن غرفه ) به معنى قطعات بزرگ و ضخيم آهن است . هـنگامى كه قطعات آهن آماده شد، دستور چيدن آنها را به روى يكديگر صادر كرد تا كاملا ميان دو كوه را پوشاند (حتى اذا ساوى بين الصدفين ). «صـدف » در ايـنجا به معنى كناره كوه است ، و از اين تعبير روشن مى شود كه ميان دو كناره كوه شكافى بوده كه ياجوج و ماجوج از آن وارد مى شدند، ذو القرنين تصميم داشت آن را پر كند.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←