تفسیر:نمونه جلد۱۰ بخش۵۰

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



آيه ۷۷ - ۷۹

آيه و ترجمه

قَالُوا إِن يَسرِقْ فَقَدْ سرَقَ أَخٌ لَّهُ مِن قَبْلُ فَأَسرَّهَا يُوسف فى نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِهَا لهَُمْ قَالَ أَنتُمْ شرُّ مَّكاناً وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ(۷۷) قَالُوا يَأَيهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شيْخاً كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنَا مَكانَهُ إِنَّا نَرَاك مِنَ الْمُحْسِنِينَ(۷۸) قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَن نَّأْخُذَ إِلا مَن وَجَدْنَا مَتَعَنَا عِندَهُ إِنَّا إِذاً لَّظلِمُونَ(۷۹) ترجمه : ۷۷ - (برادران ) گفتند اگر او (بنيامين ) دزدى كرده (تعجب نيست ) برادرش (يوسف ) نيز قبل از او دزدى كرده ، يوسف (سخت ناراحت شد و) اين (ناراحتى ) را در درون خود پنهان داشت و براى آنها اظهار نداشت (همين اندازه ) گفت شما بدتر هستيد و خدا از آنچه توصيف مى كنيد آگاه تر است . ۷۸ - گفتند اى عزيز او پدر پيرى دارد (و سخت ناراحت مى شود) يكى از ما را به جاى او بگير، ما تو را از نيكوكاران مى بينيم . ۷۹ - گفت پناه بر خدا كه ما غير از آن كس كه متاع خود را نزد او يافتهايم بگيريم كه در آن صورت از ظالمان خواهيم بود!

تفسير نمونه جلد ۱۰ صفحه ۴۳

تفسير : چرا فداكارى برادران يوسف پذيرفته نشد؟ برادران سرانجام باور كردند كه برادرشان بنيامين دست به سرقت زشت و شومى زده است ، و سابقه آنها را نزد عزيز مصر به كلى خراب كرده است و لذا براى اينكه خود را تبرئه كنند گفتند: اگر اين پسر دزدى كند چيز عجيبى نيست ، چرا كه برادرش (يوسف ) نيز قبلا مرتكب چنين كارى شده است كه هر دو از يك پدر و مادرند و حساب آنها از ما كه از مادر ديگرى هستيم جدا است ! (قالوا ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل ). و به اين ترتيب خواستند خطفاصلى ميان خود و بنيامين بكشند و سرنوشت او را با برادرش يوسف پيوند دهند! يوسف از شنيدن اين سخن سخت ناراحت شد و آن را در دل مكتوم داشت ، و براى آنها آشكار نساخت (فاسرها يوسف فى نفسه و لم يبدها لهم ). چرا كه او مى دانست آنها با اين سخن ، مرتكب تهمت بزرگى شده اند، ولى به پاسخ آنها نپرداخت ، همين اندازه سربسته به آنها گفت : شما از آن كسى كه اين نسبت را به او مى دهيد بدتريد - يا - شما نزد من از نظر مقام و منزلت بدترين مردميد (قال انتم شر مكانا). سپس افزود: خداوند در باره آنچه ميگوئيد آگاهتر است (و الله اعلم بما تصفون ). درست است كه برادران يوسف تهمت ناروائى به برادرشان يوسف زدند به گمان اينكه خود را در اين لحظات بحرانى تبرئه كنند، ولى بالاخره اين كار بهانه و دستاويزى مى خواهد كه چنين نسبتى را به او بدهند، به همين جهت مفسران در اين زمينه به كاوش پرداخته و سه روايت از تواريخ پيشين در اين زمينه

تفسير نمونه جلد ۱۰ صفحه ۴۴

نقل كرده اند: نخست اينكه : يوسف بعد از وفات مادرش نزد عمه اش زندگى مى كرد و او سخت به يوسف علاقمند بود، هنگامى كه بزرگ شد و يعقوب خواست او را از عمه اش باز گيرد، عمه اش چاره اى انديشيد و آن اينكه كمربند يا شال مخصوصى كه از اسحاق در خاندان آنها به يادگار مانده بود بر كمر يوسف بست ، و ادعا كرد كه او مى خواسته آنرا از وى بربايد، و طبق قانون و سنتشان يوسف را در برابر آن كمر بند و شال مخصوص نزد خود نگهداشت . ديگر اينكه يكى از خويشاوندان مادرى يوسف بتى داشت كه يوسف آنرا برداشت و شكست و بر جاده افكند و لذا او را متهم به سرقت كردند در حالى كه هيچ يك از اينها سرقت نبوده است . و ديگر اينكه گاهى او مقدارى غذا از سفره بر مى داشت و به مسكينها و مستمندان مى داد، و به همين جهت برادران بهانه جو اين را دستاويزى براى متهم ساختن او به سرقت قرار دادند، در حالى كه هيچيك از آنها گناهى نبود، آيا اگر كسى لباسى را در بر انسان كند و او نداند مال ديگرى است و بعد متهم به سرقتش كند، صحيح است ؟ و آيا برداشتن بت و شكستنش گناهى دارد؟ و نيز چه مانعى دارد كه انسان چيزى از سفره پدرش كه يقين دارد مورد رضايت اوست بردارد و به مسكينان بدهد؟! هنگامى كه برادران ديدند برادر كوچكشان بنيامين طبق قانونى كه خودشان آن را پذيرفته اند مى بايست نزد عزيز مصر بماند و از سوى ديگر با پدر پيمان بستهاند كه حداكثر كوشش خود را در حفظ و باز گرداندن بنيامين به خرج دهند، رو به سوى يوسف كه هنوز براى آنها ناشناخته بود كردند و گفتند اى عزيز مصر! و اى زمامدار بزرگوار او پدرى دارد پير و سالخورده كه قدرت بر تحمل

تفسير نمونه جلد ۱۰ صفحه ۴۵

فراق او را ندارد ما طبق اصرار تو او را از پدر جدا كرديم و او از ما پيمان مؤ كد گرفته كه به هر قيمتى هست ، او را باز گردانيم ، بيا بزرگوارى كن و يكى از ما را بجاى او بگير (قالوا يا ايها العزيز ان له ابا شيخا كبيرا فخذ احدنا مكانه ). «چرا كه ما ترا از نيكوكاران مى يابيم » و اين اولين بار نيست كه نسبت به ما محبت فرمودى بيا و محبت خود را با اين كار تكميل فرما (انا نريك من المحسنين ) يوسف اين پيشنهاد را شديدا نفى كرد و گفت : پناه بر خدا چگونه ممكن است ما كسى را جز آنكس كه متاع خود را نزد او يافتهايم بگيريم هرگز شنيده ايد آدم با انصافى ، بى گناهى را به جرم ديگرى مجازات كنند (قال معاذ الله ان ناخذ الا من وجدنا متاعنا عنده ). اگر چنين كنيم مسلما ظالم خواهيم بود (انا اذا لظالمون ). قابل توجه اينكه يوسف در اين گفتار خود هيچگونه نسبت سرقت به برادر نمى دهد بلكه از او تعبير مى كند به كسى كه متاع خود را نزد او يافتهايم ، و اين دليل بر آن است كه او دقيقا توجه داشت كه در زندگى هرگز خلاف نگويد.

تفسير نمونه جلد ۱۰ صفحه ۴۶

آيه ۸۰ - ۸۲

آيه و ترجمه

فَلَمَّا استَيْئَسوا مِنْهُ خَلَصوا نجِيًّا قَالَ كبِيرُهُمْ أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَبَاكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُم مَّوْثِقاً مِّنَ اللَّهِ وَ مِن قَبْلُ مَا فَرَّطتُمْ فى يُوسف فَلَنْ أَبْرَحَ الاَرْض حَتى يَأْذَنَ لى أَبى أَوْ يحْكُمَ اللَّهُ لى وَ هُوَ خَيرُ الحَْكِمِينَ(۸۰) ارْجِعُوا إِلى أَبِيكُمْ فَقُولُوا يَأَبَانَا إِنَّ ابْنَك سرَقَ وَ مَا شهِدْنَا إِلا بِمَا عَلِمْنَا وَ مَا كنَّا لِلْغَيْبِ حَفِظِينَ(۸۱) وَ سئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتى كنَّا فِيهَا وَ الْعِيرَ الَّتى أَقْبَلْنَا فِيهَا وَ إِنَّا لَصدِقُونَ(۸۲) ترجمه : ۸۰ - هنگامى كه (برادران ) از او مايوس شدند به كنارى رفتند و با هم به نجوى پرداختند، بزرگترين آنها گفت آيا نمى دانيد پدرتان از شما پيمان الهى گرفته و پيش از اين در باره يوسف كوتاهى كرديد لذا من از اين سرزمين حركت نمى كنم تا پدرم بمن اجازه دهد يا خدا فرمانش را در باره من صادر كند كه او بهترين حكم كنندگان است . ۸۱ - شما به سوى پدرتان باز گرديد و بگوئيد پدر (جان ) پسرت دزدى كرد و ما جز به آنچه مى دانستيم گواهى نداديم و ما از غيب آگاه نبوديم ! ۸۲ - (براى اطمينان بيشتر) از آن شهر كه در آن بوديم سؤ ال كن و نيز از آن قافله كه با آن آمديم بپرس و ما (در گفتار خود) صادق هستيم . تفسير : برادران سرافكنده به سوى پدر بازگشتند؟ برادران آخرين تلاش و كوشش خود را براى نجات بنيامين كردند، ولى تمام راهها را بروى خود بسته ديدند، از يكسو مقدمات كار آنچنان چيده شده بود كه ظاهرا تبرئه برادر امكان نداشت ، و از سوى ديگر پيشنهاد پذيرفتن فرد

تفسير نمونه جلد ۱۰ صفحه ۴۷

ديگرى را به جاى او نيز از طرف عزيز، پذيرفته نشد لذا مايوس شدند و تصميم به مراجعت به كنعان و گفتن ماجرا براى پدر را گرفتند، قرآن مى گويد: هنگامى كه آنها از عزيز مصر - يا از نجات برادر - مايوس شدند به گوشهاى آمدند و خود را از دگران جدا ساختند و به نجوى و سخنان در گوشى پرداختند (فلما استيئسوا منه خلصوا نجيا). «خلصوا» يعنى خالص شدند كنايه از جدا شدن از ديگران و تشكيل جلسه خصوصى است ، و «نجى » از ماده مناجات ، در اصل از «نجوه » به معنى سرزمين مرتفع گرفته شده ، چون سرزمينهاى مرتفع از اطراف خود جدا هستند و جلسات سرى و سخنان در گوشى از اطرافيان جدا مى شود به آن نجوى مى گويند (بنابراين نجوى ، هر گونه سخن محرمانه را اعم از اينكه در گوشى باشد يا در جلسه سرى ، شامل مى شود). جمله «خلصوا نجيا» همانگونه كه بسيارى از مفسران گفته اند از فصيح ترين و زيباترين تعبيرات قرآنى است كه در دو كلمه ، مطالب فراوانى را كه در چند جمله بايد بيان مى شد، بيان كرده است . به هر حال ، برادر بزرگتر در آن جلسه خصوصى به آنها گفت : مگر نمى دانيد كه پدرتان از شما پيمان الهى گرفته است كه بنيامين را به هر قيمتى كه ممكن است باز گردانيد (قال كبير هم الم تعلموا ان اباكم قد اخذ عليكم موثقا من الله ). و ((شما همان كسانى هستيد كه پيش از اين نيز در باره يوسف ، كوتاهى كرديد و سابقه خود را نزد پدر بد نموديد، (و من قبل ما فرطتم فى يوسف ).

تفسير نمونه جلد ۱۰ صفحه ۴۸

حال كه چنين است ، من از جاى خود (يا از سرزمين مصر) حركت نمى كنم ، و به اصطلاح در اينجا متحصن مى شوم ) مگر اينكه پدرم به من اجازه دهد، و يا خداوند فرمانى در باره من صادر كند كه او بهترين حاكمان است (فلن ابرح الارض حتى ياذن لى ابى او يحكم الله لى و هو خير الحاكمين ). منظور از اين فرمان ، يا فرمان مرگ است يعنى از اينجا حركت نمى كنم تا بميرم ، و يا راه چاره اى است كه خداوند پيش بياورد و يا عذر موجهى كه نزد پدر بطور قطع پذيرفته باشد. سپس برادر بزرگتر به ساير برادران دستور داد كه شما به سوى پدر باز گرديد و بگوئيد پدر! فرزندت دست به دزدى زد! (ارجعوا الى ابيكم فقولوا يا ابانا ان ابنك سرق ). «و اين شهادتى را كه ما مى دهيم به همان مقدارى است كه ما آگاه شديم » همين اندازه كه ما ديديم پيمانه ملك را از بار برادرمان خارج ساختند، كه نشان مى داد او مرتكب سرقت شده است ، و اما باطن امر با خداست و ما شهدنا الا بما علمنا). «و ما از غيب خبر نداشتيم » (و ما كنا للغيب حافظين ) اين احتمال نيز در تفسير آيه وجود دارد كه منظور برادران اين بوده است كه به پدر بگويند اگر در نزد تو گواهى داديم و تعهد كرديم كه برادر را مى بريم و باز مى گردانيم به خاطر اين بود كه ما از باطن كار او خبر نداشتيم و ما از غيب آگاه نبوديم كه سرانجام كار او به اينجا مى رسد. سپس براى اينكه هر گونه سوء ظن را از پدر دور سازند و او را مطمئن كنند كه جريان امر همين بوده نه كم و نه زياد، گفتند: براى تحقيق بيشتر از شهرى

تفسير نمونه جلد ۱۰ صفحه ۴۹

كه ما در آن بوديم سؤ ال كن (و سئل القرية التى كنا فيها). «و همچنين از قافله اى كه با آن قافله به سوى تو آمديم و طبعا افرادى از سرزمين كنعان و از كسانى كه تو بشناسى در آن وجود دارد، مى توانى حقيقت حال را بپرسى » (و العير التى اقبلنا فيها) و به هر حال «مطمئن باش كه ما در گفتار خود صادقيم و جز حقيقت چيزى نمى گوئيم » (و انا لصادقون ) از مجموع اين سخن استفاده مى شود كه مساله سرقت بنيامين در مصر پيچيده بوده كه كاروانى از كنعان به آن سرزمين آمده و از ميان آنها يك نفر قصد داشته است پيمانه ملك را با خود ببرد كه ماموران ملك به موقع رسيده اند و پيمانه را گرفته و شخص او را بازداشت كرده اند، و شايد اينكه برادران گفتند از سرزمين مصر، سؤ ال كن كنايه از همين است كه آنقدر اين مساله ، مشهور شده كه در و ديوار هم مى داند!

نكته ها :

۱ - برادر بزرگتر كه بود؟ - بعضى گفته اند نام او روبين (روبيل ) و بعضى او را شمعون دانسته اند، و بعضى يهودا، و در اينكه منظور بزرگتر از

تفسير نمونه جلد ۱۰ صفحه ۵۰

نظر سن است يا عقل ، نيز در ميان مفسران گفتگو است ، ولى ظاهر آيه بزرگتر از نظر سن است . ۲ - داورى بر اساس قرائن حال - از اين آيه ضمنا استفاده مى شود كه قاضى مى تواند به قرائن قطعيه عمل كند، هر چند اقرار و شهودى در كار نباشد، زيرا در جريان كار برادران يوسف نه شهودى بود و نه اقرارى ، تنها پيدا شدن پيمانه ملك از بار بنيامين دليل به مجرميت او شمرده شد و با توجه به اينكه هر يك از آنها شخصا بار خود را پر مى كردند و يا لااقل به هنگام پر كردن آن حاضر بودند و اگر قفل و بندى داشت ، كليدش در اختيار خود آنها بود و از طرفى ، هيچكس باور نمى كرد كه در اينجا نقشه اى در كار است و مسافران كنعان (برادران يوسف ) در اين شهر، دشمن نداشتند كه بخواهد براى آنها توطئه كند. مجموع اين جهات سبب مى شد كه از مشاهده پيمانه ملك ، در بار بنيامين ، علم به اقدام شخص او به چنين كارى حاصل شود. اين موضوع كه دنياى امروز در داوريهايش روى آن تكيه مى كند از نظر فقه اسلامى نياز به بررسى بيشترى دارد، چرا كه در مباحث قضائى روز فوق - العاده مؤ ثر است و جاى اين بحث كتاب القضاء است . ۳ - از آيات فوق برمى آيد كه برادران يوسف از نظر روحيه با هم بسيار متفاوت بودند برادر بزرگتر سخت ، به عهد و ميثاق خود پايبند بود، در حالى كه برادران ديگر همين اندازه كه ديدند گفتگوهايشان با عزيز مصر به جائى نرسيد خود را معذور دانسته ، دست از تلاش بيشتر برداشتند، و البته حق با برادر بزرگتر بود، چرا كه با تحصن در شهر مصر و مخصوصا نزديك دربار عزيز اين اميد مى رفت كه او بر سر لطف آيد و به خاطر يك پيمانه كه سرانجام پيدا شد مرد غريبى را به قيمت داغدار كردن برادران و پدر پيرش مجازات نكند، لذا او بخاطر همين احتمال در مصر ماند و برادران را براى كسب دستور به خدمت

تفسير نمونه جلد ۱۰ صفحه ۵۱

پدر فرستاد، تا ماجرا را براى او شرح دهند.

آيه ۸۳ - ۸۶

آيه و ترجمه

قَالَ بَلْ سوَّلَت لَكُمْ أَنفُسكُمْ أَمْراً فَصبرٌ جَمِيلٌ عَسى اللَّهُ أَن يَأْتِيَنى بِهِمْ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكيمُ(۸۳) وَ تَوَلى عَنهُمْ وَ قَالَ يَأَسفَى عَلى يُوسف وَ ابْيَضت عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ(۸۴) قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكرُ يُوسف حَتى تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَلِكِينَ(۸۵) قَالَ إِنَّمَا أَشكُوا بَثى وَ حُزْنى إِلى اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ(۸۶) ترجمه : ۸۳ - (يعقوب ) گفت نفس (و هوى و هوس ) مساله را چنين در نظرتان تزيين داده ، من شكيبائى مى كنم شكيبائى جميل (و خالى از كفران )، اميدوارم خداوند همه آنها را به من باز گرداند چرا كه او عليم و حكيم است . ۸۴ - و از آنها روى برگرداند و گفت وا اسفا بر يوسف !، و چشمان او از اندوه سفيد شد اما او خشم خود را فرو ميبرد (و هرگز كفران نمى كرد). ۸۵ - گفتند بخدا تو آنقدر ياد يوسف ميكنى تا مشرف به مرگ شوى يا هلاك گردى ! ۸۶ - گفت من تنها غم و اندوهم را به خدا ميگويم (و شكايت نزد او ميبرم ) و از خدا چيزهائى ميدانم كه شما نميدانيد. تفسير : من از خدا الطافى سراغ دارم كه نميدانيد! برادران از مصر حركت كردند در حالى كه برادر بزرگتر و كوچكتر را در آنجا گذاردند، و با حال پريشان و نزار به كنعان بازگشتند و به خدمت پدر شتافتند، پدر كه آثار غم و اندوه را در بازگشت از اين سفر - به عكس سفر سابق

تفسير نمونه جلد ۱۰ صفحه ۵۲

بر چهره هاى آنها مشاهده كرد فهميد آنها حامل خبر ناگوارى هستند، بخصوص اينكه اثرى از بنيامين و برادر بزرگتر در ميان آنها نبود، و هنگامى كه برادران جريان حادثه را بى كم و كاست ، شرح دادند يعقوب برآشفت ، رو به سوى آنها كرده گفت : هوسهاى نفسانى شما، مساله را در نظرتان چنين منعكس ساخته و تزيين داده است ! (قال بل سولت لكم انفسكم امرا). يعنى درست همان جملهاى را در پاسخ آنها گفت كه پس از حادثه يوسف به هنگامى كه آن طرح دروغين را بيان كردند، ذكر نمود. در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه آيا يعقوب تنها بخاطر سابقه سوء آنها به آنها سوء ظن برد و يقين كرد كه آنها دروغ مى گويند و توطئه اى در كار است در حالى كه اين كار نه تنها از پيامبرى چون يعقوب بعيد به نظر مى رسد، بلكه از افراد عادى نيز بعيد است كه تنها كسى را با يك سابقه سوء بطور قطع متهم سازند، با اينكه طرف مقابل شهودى نيز براى خود آورده است ، و راه تحقيق نيز بسته نيست . يا اينكه هدف از اين جمله بيان نكته ديگرى بوده است ، از جمله اينكه : ۱ - چرا شما با ديدن پيمانه ملك درون بار برادر تسليم شديد كه او سرقت كرده است در حالى كه اين به تنهائى نميتواند يك دليل منطقى بوده باشد؟ ۲ - چرا شما به عزيز مصر گفتيد جزاى سارق اين است كه او را به بردگى بردارد در حالى كه اين يك قانون الهى نيست بلكه سنتى است نادرست در ميان مردم كنعان (و اين در صورتى است كه بر خلاف گفته جمعى از مفسران اين قانون را از شريعت يعقوب ندانيم ). ۳ - چرا شما در برابر اين ماجرا به سرعت تسليم شديد و همچون برادر بزرگتر مقاومت به خرج نداديد، در حالى كه پيمان الهى مؤ كد با من بسته

تفسير نمونه جلد ۱۰ صفحه ۵۳

بوديد؟ سپس يعقوب به خويشتن بازگشت و گفت : من زمام صبر را از دست نميدهم و شكيبائى نيكو و خالى از كفران مى كنم (فصبر جميل ) ((اميدوارم خداوند همه آنها (يوسف و بنيامين و فرزند بزرگم ) را به من بازگرداند)) (عسى الله ان ياتينى بهم جميعا). چرا كه من ميدانم او از درون دل همه آگاه است و از همه حوادثى كه گذشته و ميگذرد با خبر به علاوه او حكيم است و هيچ كارى را بدون حساب نمى كند. (انه هو العليم الحكيم ). در اين حال غم و اندوهى سراسر وجود يعقوب را فرا گرفت و جاى خالى بنيامين همان فرزندى كه مايه تسلى خاطر او بود، وى را به ياد يوسف عزيزش افكند، به ياد دورانى كه اين فرزند برومند با ايمان باهوش زيبا در آغوشش بود و استشمام بوى او هر لحظه زندگى و حيات تازه اى به پدر ميبخشيد، اما امروز نه تنها اثرى از او نيست بلكه جانشين او بنيامين نيز به سرنوشت دردناك و مبهمى همانند او گرفتار شده است ، در اين هنگام روى از فرزندان برتافت و گفت : وا اسفا بر يوسف ! (و تولى عنهم و قال يا اسفا على يوسف ). برادران كه از ماجراى بنيامين ، خود را شرمنده در برابر پدر مى ديدند، از شنيدن نام يوسف در فكر فرو رفتند و عرق شرم بر جبين آنها آشكار گرديد. اين حزن و اندوه مضاعف ، سيلاب اشك را، بى اختيار از چشم يعقوب

تفسير نمونه جلد ۱۰ صفحه ۵۴

جارى مى ساخت تا آن حد كه چشمان او از اين اندوه سفيد و نابينا شد (و ابيضت عيناه من الحزن ). و اما با اين حال سعى مى كرد، خود را كنترل كند و خشم را فرو بنشاند و سخنى بر خلاف رضاى حق نگويد «او مرد با حوصله و بر خشم خويش مسلط بود» (فهو كظيم ). ظاهر آيه فوق اين است كه يعقوب تا آن زمان نابينا نشده بود، بلكه اين غم و اندوه مضاعف و ادامه گريه و ريختن اشك بينائى او را از ميان برد و همانگونه كه سابقا هم اشاره كرديم اين يك امر اختيارى نبود كه با صبر جميل منافات داشته باشد برادران كه از مجموع اين جريانها، سخت ناراحت شده بودند، از يكسو وجدانشان به خاطر داستان يوسف معذب بود، و از سوى ديگر به خاطر بنيامين خود را در آستانه امتحان جديدى مى ديدند، و از سوى سوم نگرانى مضاعف پدر بر آنها، سخت و سنگين بود، با ناراحتى و بيحوصلگى ، به پدر گفتند به خدا سوگند تو آنقدر يوسف يوسف ميگوئى تا بيمار و مشرف به مرگ شوى يا هلاك گردى (قالوا تالله تفتئوا تذكر يوسف حتى تكون حرضا او تكون من الهالكين ). اما پير كنعان آن پيامبر روشن ضمير در پاسخ آنها گفت : من شكايتم

تفسير نمونه جلد ۱۰ صفحه ۵۵

را به شما نياوردم كه چنين ميگوئيد، من غم و اندوهم را نزد خدا ميبرم و به او شكايت مى آورم (قال انما اشكوا بثى و حزنى الى الله ) (۱). «و از خدايم لطفها و كرامتها و چيزهائى سراغ دارم كه شما نميدانيد» (و اعلم من الله مالا تعلمون ).


→ صفحه قبل صفحه بعد ←