تفسیر:المیزان جلد۸ بخش۱۳

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۱۵۳

رجال اعراف، از طايفه جن يا ملك نيستند

و اين سياق بدون ترديد اين معنا را افاده ميكند كه «رجال اعراف»، منحاز و متمايز از دو طايفه نامبرده هستند، و خلاصه اين كه نه از اهل بهشت اند، و نه از اهل دوزخ. حال يا از اين جهت است كه اصلا انسان نيستند، و يا از اين جهت است كه از حيث سؤال و جواب و ساير شؤون و خصوصيات قيامت از آن دو طايفه بيرون اند.

و در حقيقت اهل محشر، سه طايفه هستند: دوزخيان، اهل بهشت و اهل اعراف. همچنان كه در دنيا هم به سه طايفه تقسيم مى شدند: مؤمنان، كفار و مستضعفان. يعنى كسانى كه از جهت ضعف عقل، حجت بر ايشان تمام نيست. مانند برخى از زنان و اطفال و پيران ناتوان و ديوانگان و سفهاء و امثال آنان. و يا از اين جهت است كه مقام و مرتبه آنان، مافوق مقام اين دو طايفه است.

پس در اصحاب اعراف، سه احتمال هست:

اما احتمال اول كه انسان نباشند، و از يكى از دو طايفه جن و ملك بوده باشند، احتمالى است كه نمى توان به آن اعتناء نمود. زيرا اطلاق لفظ «رجال»، شامل ملك نمى شود. چون اين دو طايفه، به رجوليت و انوثيت متصف نمى گردند. اگرچه گاهى به شكل مردانى ظاهر شوند، وليكن صرف تمثل به صورت انسان مصحح اطلاق نيست، علاوه بر اين كه دليل معتبرى هم بر اين معنا نداريم.

ناگفته نگذاريم كه تعبير به «رجال»، آن هم به طور نكره و بدون الف و لام، به حسب عرف لغت دلالت بر احترام و اعتنا به شأن اشخاصى كه مقصود از آن هستند، دارد. چون عادتا كلمه «رجل»، دلالت بر انسان قوى در اراده و تعقل دارد. همچنان كه در امثال آيات: «رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر الله»، و «فيه رجال يحبون أن يتطهروا»، و «رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه»، و «و ما أرسلنا من قبلك إلا رجالا نوحى إليهم، و حتى در مثل آيه «ما لنا لا نرى رجالا كنا نعدهم من الأشرار»، و آيه «و أنه كان رجال من الإنس يعوذون برجال من الجن»، اين معنا به خوبى مشاهده مى شود.

پس منظور از «رجال»، افرادى هستند كه در انسانيت خود، در سر حد كمال مى باشند. و اگر در ميان آنان افرادى از زنان فرض شود، از باب تغليب، لفظ رجال در مورد مجموع ايشان به كار مى رود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۱۵۴

مراد از رجال اعراف، مستضعفان نيستند

اما مستضعفان: چون مزيت قابل اعتنايى ندارند، و غالبا از جنس زنان و يا اطفال و يا مردان ديوانه و خرف هستند، لذا نمى توانيم مراد از «رجال يعرفون» را چنين كسانى بدانيم. زيرا اگر مراد چنين كسانى بود، نمى فرمود: «رجال يعرفون»، بلكه مى فرمود: «قوم يعرفون»، يا «طائفة يعرفون»، و يا «أناس يعرفون»، و يا تعبيرات ديگرى كه از قرآن كريم معهود است، مانند: «لم تعظون قوما الله مهلكهم أو معذبهم»، و «إنهم أناس يتطهرون»، و «فآمنت طائفة من بنى إسرائيل و كفرت طائفة».

علاوه بر اين كه اوصافى كه خداى تعالى در آيات بعد براى رجال مزبور ذكر مى كند و تذكراتى كه به آنان مى دهد، امورى است كه جز به اهل منزلت و مقربان درگاه خدا نمى تواند قائم باشد، تا چه رسد به اين كه مردم متوسط و مستضعفان را هم شامل شود.

خلاصه كلام اين كه: از چند جهت نمى توان گفت مراد از «رجال اعراف»، مردم مستضعف اند:

يكى اين كه: اين رجال در محلى قرار دارند به نام اعراف، و در مقامى هستند كه از خصوصياتى كه در سيماى فرد فرد اهل محشر است، به جميع امتيازات نفسانى و تفاصيل اعمال آنان پى مى برند و حتى اهل دوزخ و بهشت را پس از رفتن به دوزخ و بهشت نيز مى بينند.

و اين مقام، بدون شك مقام و منزلت رفيعى است مخصوص آنان. نه دوزخيان داراى چنان خصوصيتى هستند و نه اهل بهشت، به شهادت اين كه قرآن كريم، از زبان اهل دوزخ مى فرمايد: «ما لنا لا نرى رجالا كنا نعدهم من الأشرار»، و نيز مى فرمايد: «ربنا أرنا الذين أضلانا من الجن و الإنس نجعلهما تحت أقدامنا ليكونا من الأسفلين». و نيز مى فرمايد: «لكل امرء منهم يومئذ شأن يغنيه».

معناى «سيما» اين نيست كه در قيامت، اهل بهشت را به علامتى، و اهل دوزخ را به علامتى ديگر، از قبيل روسفيدى و روسياهى نشان كرده باشند، تا هر كس بتواند از آن علامت، به بهشتى بودن و يا دوزخى بودن اشخاص پی ببرد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۱۵۵

چون از آيه «و نادى أصحاب الأعراف رجالا يعرفونهم بسيماهم قالوا ما أغنى عنكم جمعكم و ما كنتم تستكبرون أهؤلاء الذين أقسمتم لا ينالهم الله برحمة» استفاده مى شود كه اصحاب اعراف، نه تنها از سيماى اشخاص كفر و ايمان و بهشتى بودن و دوزخى بودن آنان را درك مى كنند، بلكه از قيافه ها به جميع خصوصيات احوال و اعمال آنان پى مى برند. حتى از ديدن سيماى شخص مى فهمند كه اين شخص از آن هايى است كه در دنيا، همّش، همگى صرف جمع آورى مال دنيا مى شده، و ناگفته پيدا است كه مردم مستضعف، هرگز داراى چنين قدرتى نيستند.

دوم اين كه: رجال اعراف، هم با دوزخيان محاوره دارند و هم با بهشتيان. محاوره آنان با اهل دوزخ، به اين است كه آنان را - كه همان پيشوايان كفر و ضلالت و طغيان اند - به احوال و اقوال شان، بى پروا شماتت و سرزنش مى كنند.

و محاوره آنان با اهل بهشت، به اين است كه آنان را با تحيت هاى بهشتى درود مى گويند، با اين حال و با اين كه به مقتضاى آيه «لا يتكلمون إلا من أذن له الرحمن و قال صوابا»، مى دانيم كه در روز قيامت هر كسى مجاز به حرف زدن نيست، و تنها بندگان حق گوى خدا، حق تكلم را دارند، چگونه مى توان گفت مراد از «رجال اعراف»، مردم مستضعف اند؟

سوم اين كه: از سياق آيه بعد استفاده مى شود كه «اصحاب اعراف»، آن قدر مقامشان بلند است كه سلام شان به اهل بهشت باعث ايمنى آنان مى شود، و به فرمان آن ها وارد بهشت مى شوند. چنين مقامى، چطور ممكن است براى مستضعفان دست دهد؟

چهارم اين كه: آيات كريمه اى كه جاى اين رجال و مقام و منزلت شان و محاوره آن ها با اصحاب جنت و اصحاب جهنم را بيان مى كند، هيچ گونه قلق و اضطرابى درباره ايشان نشان نمى دهد، و ايشان را اصلا داخل در محضرين (احضار شدگان) و در هول و فزعى كه دارند، نمى داند، بلكه مى فرمايد: «فإنهم لمحضرون إلا عباد الله المخلصين»، و بندگان مخلص خود را از حكم كلى احضار و هر گرفتارى و هول ديگرى استثنا مى كند.

و از اين كه در جمله «و إذا صرفت أبصارهم تلقاء أصحاب النار قالوا ربنا لا تجعلنا مع القوم الظالمين»، دعاى شان را نقل نموده و آن را رد نفرموده، استفاده مى شود كه «رجال اعراف»، در هر حرفى كه بخواهند بزنند، مجاز هستند و دعاى شان هم مستجاب است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۱۵۶

چون اگر اين طور نبود، قطعا دعاى شان را رد مى كرد. همچنان كه هر جا دعاى اهل جمع و خواسته هاى اهل دوزخ را حكايت مى كند، بلافاصله آن را جواب داده و رد مى نمايد.

از دقت در اين آيات، اين خصوصيات استفاده مى شود كه: اولا رجال اعراف از جنس ملائكه نيستند، و ثانيا جمعى از بندگان مخلص اند، كه مقام و منزلتشان از ساير اهل جمع بالاتر است. مردمى هستند كه هر دو طايفه بهشتى و دوزخى را مى شناسند، و در تكلم به حق مجازند مى توانند شهادت دهند، و شفاعت كنند، امر كنند و حكم نمايند.

و اما اين كه اين رجال از جنس بشر هستند، يا از جنس جن و يا مختلط از اين دو جنس، الفاظ اين آيات از آن ساكت است، و از خود آيات نمى توان اين معنا را استفاده كرد. جز اين كه در هيچ جاى از قرآن، كلامى هم كه دلالت كند بر تصدى جن نسبت به شأنى از شؤون بشر و وساطتش در كار آخرتى او از قبيل شهادت و شفاعت، ديده نمى شود. پس وقتى از جنس ملائكه و جن نبوده باشند، قهرا از جنس بشر خواهند بود.

خواهيد گفت: اثبات اين گونه خصوصيات براى بشر با امثال آيه «يوم لا تملك نفس لنفس شيئا و الأمر يومئذ لله» منافات دارد.

جواب اين است كه: اين گونه آيات به آيات ديگرى تفسير شده، كه دلالت دارند بر اين كه مقصود از آن ها بيان اين جهت است كه در روز قيامت، احاطه ملك خداى تعالى بر جميع موجودات براى مردم ظاهر مى شود، و در آن روز مردم به احاطه و اطلاق ملك خدا اعتراف مى كنند. نه اين كه تنها اين مالكيت در روز قيامت براى خدا پيدا مى شود. زيرا خداوند پيوسته مالك على الاطلاق است و كسى هيچ گاه به نفع كسى مالك چيزى نيست، نه اين كه در آخرت چنين باشد.

ملائكه در آن روز، در وساطت خود و شهداء بر شهادت خويش و شفعاء داراى شفاعت خويشتن مى باشند، و قرآن كريم، به اين معنا تصريح دارد. چنان كه فرموده: «و تتلقاهم الملائكة هذا يومكم الذى كنتم توعدون». و نيز فرموده: «يوم يقوم الأشهاد». و نيز فرموده: «و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعة إلا من شهد بالحق و هم يعلمون».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۱۵۷

پس در عين اين كه ملكيت و حكم براى خدا است، ديگران هم به اذن او، داراى حكم هستند - مانند دنيا - با اين تفاوت كه در دنيا، حكم خداوند براى همه افراد ثابت و ظاهر و خلاصه مورد قبول نبود، و در آخرت به طور عيان ظاهر گشته، ديگر كسى درباره آن دچار شك و يا خطا نخواهد شد.

اقوال متعددى كه درباره معناى «اعراف» و «اصحاب اعراف»، گفته شده است

اين است آن معنايى كه ما از آيات كريمه قرآن، درباره «اصحاب اعراف» مى فهميم. البته ديگران در اين باره، حرف هاى ديگرى زده اند، كه بعضى از آن حرف ها خالى از بيهوده گويى نيست، و اينك، ما به طور فهرست به آن اقوال اشاره نموده، مى گذريم:

۱- اعراف چيزى است كه بر هر دو طايفه مشرف است.

۲- ديوارى است كه مانند خروس، داراى تاج است.

۳- تلى است بين بهشت و جهنم، كه عده اى از گنهكاران بر آن تل مى نشينند.

۴- اين همان ديوار بين مؤمنان و منافقان است كه آيه «فضرب بينهم بسور له باب»، به آن اشاره دارد.

۵- اعراف به معنى تعرف و آشنايى است. يعنى در قيامت، رجالى از حال مردم، آگاهی دارند.

۶- اعراف همان صراط معروف است.

اين ها حرف هايى است كه درباره معناى «اعراف» زده اند. درباره رجالى هم كه بر اعراف قرار دارند، اختلافاتى است كه شايد به دوازده قول بالغ شود:

۱- اين كه: آن ها اشراف و بزرگانى هستند كه از بين خلائق، به كرامت خداوندى مخصوص و ممتاز شده اند.

۲- قومى هستند كه حسنات و سيئاتشان برابر است. نه حسناتشان بر سيئاتشان ترجيح دارد، تا داخل بهشت شوند، و نه سيئاتشان بر حسناتشان فزونى گرفته، تا به دوزخ در آيند. ناچار خداوند تا مدتى بر اعراف كه درجه اى است بين بهشت و دوزخ، بازداشتشان نموده، سپس به رحمت خود، آن ها را داخل بهشت مى نمايد.

۳- اهل فترت اند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۱۵۸

۴- مؤمنان از طايفه جن هستند.

۵- كودكانى هستند از كفار، كه قبل از رسيدن به حد تكليف از دنيا رفته اند.

۶- زنا زادگان اند.

۷- كسانى هستند كه در دنيا به خوبى خود مى باليدند.

۸- ملائكه اى هستند كه بر بالاى اعراف ناظر اشخاص اند، و هر كسى را از سيما و قيافه اش مى شناسند. و اگر كسى از صاحبان اين قول بپرسد: با اين كه ملائكه متصف به رجوليت و انوثيت نمى شوند، چطور آيه از آن ها، به «رجال» تعبیر كرده؟ در جواب مى گويند: درست است كه ملائكه مرد و زن ندارند، وليكن به شكل مرد در مى آيند.

۹- انبياء «عليهم السلام» اند، كه هم به خاطر احترامى كه دارند و هم براى اين كه گواهان بر خلايق اند، از مردم جدا شده، و بر اعراف قرار مى گيرند.

۱۰- مردمان عادل از هر امتى هستند كه براى شهادت دادن بر افراد امت خود، بدان جا مى روند.

۱۱- صلحا و فقها و علما هستند.

روايتى از آلوسى درباره مراد از «رجال اعراف»

۱۲ - رجال اعراف عبارتند از: عباس، حمزه، على «عليه السلام» و جعفر طيار، كه در نقطه اى از صراط مى ايستند تا دوستان خود را به سفيدى روى، و دشمنان خود را به سياهى روى بشناسند. اين قول را آلوسى در روح المعانى، از ضحاك، از ابن عباس نقل كرده است.

در المنار مى گويد: «من اين قول را در كتب تفسير نيافتم، و ظاهرا آلوسى، آن را از تفاسير شيعه نقل كرده، و اين قول صحيح نيست. زيرا «رجال اعراف»، اهل بهشت و دوزخ را به قيافه هايشان مى شناسند و ديگر حاجتى نيست در اين كه اين بزرگواران، سرِ راه صراط بايستند تا منافقان و ناصبيان را - كه همان دشمنان على «عليه السلام» و هواخواهان بنى اميه اند - از ديگران بشناسند. علاوه بر اين كه از سياق آيه و نظم كلام خداوند، خيلى دور است كه مرادش از اعراف، صراط بوده باشد.

مؤلف: اين كه صاحب المنار گفته است كه «روايت مذكور از كتب شيعه نقل شده»، صحيح نيست. زيرا هيچ يك از تفاسير شيعه، اين روايت را به طريقى كه شيعه به ضحاك دارد، از ضحاك نقل نكرده، بلكه اگر هم متعرض نقل آن شده، از يكى از تفاسير عامه نقل كرده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۱۵۹

مثلا مجمع البيان، روايت را از تفسير ثعلبى و او، به سند خود، از ضحاك، از ابن عباس نقل كرده است، و ما به زودى، رواياتى را كه شيعه درباره رجال اعراف دارد، در بحث روايتى آينده ايراد خواهيم نمود - إن شاء الله تعالى.

سخن ما با صاحب المنار، درباره روايت مذكور

در اين جا، ما را با صاحب المنار گفتارى است و آن، اين نيست كه چرا روايت مذكور را طرح كرده و قابل قبول ندانسته. چون روايت مزبور قابل اعتماد نيست، بلكه گفتار ما با او، در آن علتى است كه براى طرح روايت ذكر كرده. چه از آن بر مى آيد كه گويا وى در ابحاث راجع به معاد، نظامى را كه آيات و احاديث براى روز قيامت بيان مى كند، با نظام جارى در دنيا مقايسه نموده، و آن را از نوع همين نظام پنداشته، و در نتيجه هر جاى آن با نظام دنيا وفق داشته قبول نموده، و هر كجايش وفق نداشته طرح كرده، و اين جمود در فهم و گزاف گويى عجيبى است - دقت بفرماييد.

چون اگر صحيح باشد بگوييم با بودن اهل اعراف و تشخيص افراد نيك و بد از همديگر، چه حاجت به اين كه آن بزرگواران در صراط بنشينند و آنگاه نتيجه بگيريم كه پس اين روايت باطل است، چرا صحيح نباشد بگوييم: «با بودن اهل صراط و تشخيص شان افراد نيك و بد را از يكديگر، ديگر چه حاجت به اهل اعراف»؟ و نيز، چرا صحيح نباشد بگوييم: حالا كه اهل اعراف نيك و بد را از هم جدا مى كنند، ديگر چه حاجت به سؤال و حساب و باز كردن نامه هاى اعمال و نصب ميزان ها و حضور اعمال و اقامه شهود و به زبان در آوردن اعضاى بدن؟ و يا بگوييم: اين همه راه هاى گوناگون براى سنجيدن اعمال براى چه؟ يكى از اين راه ها كافى بود. و يا بگوييم: با بودن علم خدا، به هيچ يك از اين راه ها حاجت نبود.

همان طورى كه گفتيم، گويا صاحب المنار، صحنه قيامت را به يكى از صحنه هاى دنيا مقايسه كرده و با خود گفته است: چطور ممكن است اعراف و ديوار بلندى كه كشيده شده، با صراط، متحد باشد؟ و يك نفر در عين اين كه در بالاى ديوار اعراف است، بر سرِ راه صراط هم ايستاده باشد؟

لذا از درِ تعجب گفته است: «اعراف كجا و صراط كجا»؟ و حال آن كه جزئيات امور آخرت، هيچ ربطى به امور دنيا نداشته و قابل قياس با آن نيست، و اگر قابل قياس هم باشد، تازه باز اشكال وى بر روايت وارد نيست. زيرا ممكن است صراط و اعراف را طورى معنا كنيم كه با هم متحد شده و در نتيجه، روايت مورد بحث از كار نيفتد، و آن معنا اين است كه بگوييم:

«صراط»، به همان معناى معروف است و «اعراف»، حجابى است كه بر بالاى صراط و پل مزبور زده شده، و عباس و حمزه و على «عليه السلام» و جعفر، در آن حجاب قرار مى گيرند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۱۶۰

علاوه بر اين كه صاحب المنار فراموش كرده كه اصلا يكى از اقوال در مسأله اعراف، اين است كه اعراف همان صراط است. و اين قول را طبرى، در تفسير خود، از ابن مسعود، و سيوطى در الدرالمنثور، از ابن ابى حاتم، از ابن جريح نقل كرده اند.

و اما اين كه گفت: «علاوه بر اين كه از سياق آيه و نظم كلام خداوند بسيار دور است كه بگوييم مرادش از اعراف، صراط است، فسادش از حرف هاى قبلى او روشن تر است. براى اين كه اين قبيل آيات از جزئيات معاد، تنها كليات و صفات عامى را بيان مى كند، كه معانيش معلوم، ولى حقايقش مبهم و مجهول است.

بنابراين، ممكن است پاره اى از جزئيات با صفاتى كه در پاره اى اشخاص هست، منطبق بوده و مراد از آن جزئيات و صفات آن اشخاص بوده باشد، همچنان كه ممكن است پاره اى از بيانات با بيان ديگرى منطبق شود. مثلا مقصود از اعراف، همان صراط باشد، همچنان كه مقصود از ميزان، عدل است.

دو قول ديگر در معناى «اعراف»، و بيان اصول اقوال در این باره

اين بود آن دوازده قولى كه در معناى اعراف بود، و ممكن است دو قول ديگر زير را نيز به آن اضافه كرد:

يكى اين كه بگوييم: مقصود از «رجال اعراف»، مستضعفانى هستند كه از جهت ضعف عقل، حجت بر آن ها تمام نشده و مكلف به تكليف نشدند. مانند مردان و زنان ضعيف و اطفال غير بالغ. البته ممكن هم هست اين قول را با دومين قول از دوازده قول متقدم، يكى گرفته بگوييم: اين دسته از مردم هم، حسنات و سيئاتشان برابر است. چون اصلا حسنه و سيئه اى ندارند، و حجت بر آنان تمام نشده و مكلف به تكاليف شرع نبوده اند.

دوم اين كه: مراد از «رجال اعراف» كسانى هستند كه بدون اذن پدر، به جهاد رفته و در جهاد شهيد شده اند. از جهت خروج بدون اذن پدر اهل آتش، و از جهت كشته شدن در راه خدا اهل بهشت هستند، و بر طبق اين قول روايتى هم هست. البته اين قول را نيز ممكن است به همان قول دوم ارجاع داد. همچنان كه تعدادى از اقوال دوازده گانه را مى توان در عده ديگر آن گنجانيد.

مثلا مى توان قول پنجم را كه مقصود از «رجال اعراف» را اولاد كفار مى دانست و همچنين قول سوم را كه مى گفت مراد اهل فترت اند، به قول دوم ارجاع داد. چون اهل فترت و اولاد كفار، ترجيحى در حسنات و يا سيئاتشان نيست.

و همچنين، مى توان قول ششم را كه مى گفت منظور، اولاد زنا هستند، از آن جهت كه نه مؤمن و نه كافر شمرده مى شوند، و نيز قول نهم، دهم، و يازدهم و دوازدهم را به قول اول برگردانيد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۱۶۱

بنابراين، اصول اقوالى كه در مسأله «رجال اعراف» هست، سه قول خواهد بود:

اول اين كه: مراد از «رجال اعراف»، صاحبان مقام و منزلت است. چيزى كه هست، بعضى گفته اند: دارندگان اين مقام و منزلت، انبيا «عليهم السلام» هستند، و بعضى گفته اند: گواهان بر اعمال اند، و بعضى گفته اند: علماء و فقهايند، و بعضى گفته اند: اشخاص ديگرى هستند.

دوم اين كه: آن ها كسانى هستند كه نه حسناتشان بر سيئاتشان ترجيح دارد و نه سيئاتشان بر حسناتشان.

سوم اين كه: آن ها ملائكه هستند.

اغلب مفسران، قول دوم را اختيار كرده و عمده چيزى كه به آن استناد كرده اند، رواياتى است كه آن ها را به زودى، در بحث روايتى آينده، ايراد خواهيم كرد.

و اگر به خاطر داشته باشيد، گفتيم سياق آيات اعراف با قول اول سازگار است. حتى بعضى از مفسران از قبيل آلوسى، با اين كه به قول دوم تمايل داشته، مع ذلك از نظر سياق چاره اى نديده جز اين كه اعتراف كند به اين كه اين قول با سياق آيات نمى سازد.

«نَادَوْا أَصحَاب الجَْنَّةِ أَن سلَامٌ عَلَيْكُمْ لَمْ يَدْخُلُوهَا وَ هُمْ يَطمَعُونَ»:

از سياق آيات استفاده مى شود كه اين مناديان، همان رجال اعراف هستند، و جمله «لم يدخلوها و هم يطمعون»، دو جمله است كه هر دو حال براى اصحاب جنت مى باشند. يكى جمله «لم يدخلوها»، و ديگرى جمله «و هم يطمعون»، و معنايش اين است كه: اصحاب جنت، در حالى كه هنوز به بهشت داخل نشده اند و اشتياق دارند هرچه زودتر برسند، ندا مى شوند.

و ممكن هم هست بگوييم - همچنان كه زمخشرى هم در كشاف گفته - كه: اين دو جمله، حال از ضمير جمع در «لم يدخلوها» است و همان فعل عامل در حال است و معنايش اين است كه: اصحاب جنت به اين مطلب ندا شدند، در حالى كه در بهشت بودند، وليكن دخولشان در بهشت در حال يأس و نوميدى بوده. براى اين كه از مشاهده موقف هولناك قيامت و مسأله دقت حساب، ديگر اميدى برايشان نمانده بود.

وليكن جمله «أهؤلاء الذين...»، احتمال اول را تأييد مى كند، و از آن استفاده مى شود كه سلام رجال اعراف به اهل بهشت، قبل از ورود ايشان به بهشت است. و اما احتمال اين كه دو جمله مزبور حال باشند از ضمير جمع در «نادوا»، احتمال ضعيفى است. براى اين كه باعث مى شود جمله از افاده معنا ساقط گردد، و برگشت معنا به اين شود كه:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۱۶۲

«رجال اعراف كه نه اهل بهشت اند و نه اهل دوزخ، و مكانشان در حجاب و حائل بين بهشت و دوزخ است، اهل بهشت را ندا كردند، در حالى كه خود داخل بهشت نشدند، و خيلى ميل دارند داخل شوند».

علاوه بر اين، كسى كه چنين احتمالى را مى دهد، لابد بايد جمله «لم يدخلوها و هم يطمعون» را استينافيه بگيرد، و بگويد: اين جمله، ابتداى مطلب است و خبر مى دهد از حال رجال اعراف. و يا جمله وصفيه است كه بيان مى كند اوصاف آنان را، و تقدير كلام اين است كه: بر اعراف رجالى هستند كه داخل بهشت نشده و آرزوى آن را دارند.

و اين بسيار بعيد است كه جمله مزبور، استينافيه باشد. چون اگر استينافيه بود، قاعدتا مى بايستى براى رفع اشتباه، فاعل را اظهار مى كرد، نه آن كه با ضمير به آن اشاره كند. همچنان كه در «و نادى أصحاب الأعراف رجالا»، كه جمله اى است استينافيه، فاعل كه همان اصحاب است، اظهار شده است.

وصفيه بودن آن نيز بعيد است. زيرا جمله «و نادوا أصحاب الجنة أن سلام عليكم»، بدون هيچ ضرورتى بين وصف و موصوف فاصله شده است، و اين جائز نيست. و همين احتمال، يعنى احتمال برگشتن معناى «لم يدخلوها و هم يطمعون و إذا صرفت أبصارهم» به اين كه بگوييم:

«رجال اعراف، وقتى چشم شان به اهل بهشت مى افتد، آرزوى بهشت مى كنند، و وقتى چشم شان به دوزخيان مى افتد، از رفتن به دوزخ به خدا پناه مى برند»، باعث شده عده اى، اصحاب اعراف را رجالى بدانند كه حسنات و سيئاتشان برابر است، وليكن ما به هيچ وجه اين احتمال را قبول نمى كنيم. نظر ما اين است كه: جمله «لم يدخلوها»، حال از اصحاب جنت است، نه وصف اصحاب اعراف. و اما جمله «و إذا صرفت أبصارهم تلقاء أصحاب النار قالوا ربنا». درباره حال بودن آن براى اصحاب اعراف نيز، كلامى است كه به زودى خواهد آمد.

«وَ إِذَا صرِفَت أَبْصارُهُمْ تِلْقَاءَ أَصحَابِ النَّارِ قَالُوا رَبَّنَا لا تجْعَلْنَا مَعَ الْقَوْمِ الظالِمِينَ»:

«تلقاء»، بر وزن «تبيان» و در اصل مصدر از «لقى يلقى» است، وليكن در اين جا در معناى جهت لقاء استعمال شده. ضمير جمعى كه در «أبصارهم» و در «قالوا» است، به رجال بر مى گردد.

و اگر از نگاه كردن به اصحاب نار، به جمله «صرفت أبصارهم» تعبير فرموده، گويا براى اين بوده كه انسان به اختيار خود، ميل ندارد به چيزى كه نگاه به آن باعث ناراحتى است، نگاه كند. آن هم در مثل آتش دوزخى كه تلخ ‌ترين و دشوارترين عذاب ها است،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۱۶۳

وليكن معمولا در چنين مناظرى از جهت اضطراب نفس و سراسيمگى كه در دل آدمى پيدا مى شود، گاهى بدون اختيار گوشه چشمى به سوى آن منظره باز مى كند، و در اين باز كردن چشم، آن قدر بى اختيار و بى ميل است، كه گويى شخص ديگرى چشم او را باز كرده. از اين جهت است كه مى فرمايد: «و زمانی كه گردانيده مى شود، چشم هايشان به طرف دوزخ»، و نفرموده «و إذا نظروا: و وقتى كه نگاه كنند به آنان».

بنابراين، معناى آيه چنين مى شود: و زمانی كه اصحاب اعراف به ناگاه چشمشان به اصحاب آتش مى افتد، به خدا پناه مى برند از اين كه با آنان محشور شده، در آتش شوند، و مى گويند: «ربنا لا تجعلنا مع القوم الظالمين».

البته اين را هم بايد بگوييم كه اين گونه دعا كردنشان، دليل بر اين نيست كه از منزلت و مقامشان ساقط شده، از همين جهت مى ترسند مبادا به آتش روانه شوند. براى اين كه از اين گونه دعاها پيغمبران اولواالعزم و انبيا و بندگان صالح خدا و ملائكه مقربين نيز مى كردند، و اين دلالت بلكه كوچكترين إشعار هم ندارد بر اين كه صاحب اين دعا، از مقام رفيعش ساقط گشته و فعلا دچار حيرت شده است.

اين در وقتى است كه ضمير جمع در «أصارهم» و در «قالوا» را به رجال برگردانيم، و اين صحيح نيست. براى اين كه كلام در اين چهار آيه، درباره اوصاف اصحاب اعراف جريان دارد، و لازمه اين وحدت سياق، اين است كه بفرمايد: «و نادوا - يعنى اصحاب اعراف - رجالا يعرفونهم...»، نه اين كه بدون هيچ ضرورتى و بدون اين كه بخواهد نكته اى را بفهماند، از اين بيان عدول نموده و پس از اين كه همه جا با ضمير اشاره به اصحاب اعراف مى شد، ناگهان به اسم ظاهرشان تصريح نموده، بفرمايد: «و نادى أصحاب الأعراف».

پس معلوم مى شود كه ضمير جمع در «أبصارهم» و در «قالوا»، به اصحاب جنت بر مى گردد، و جمله مورد بحث از دعاى آنان حكايت مى كند، نه اصحاب اعراف، همچنان كه جمله قبلى، طمع و اميدوارى آنان را مى رسانيد.

«وَ نَادَى أَصحَاب الاَعْرَافِ رِجَالاً يَعْرِفُونهُم بِسِيمَاهُمْ ...»:

اين كه رجال را توصيف كرد به اين كه اصحاب اعراف، آن ها را به سيمايشان مى شناسند، دلالت دارد بر اين كه سيماى اصحاب دوزخ، نه تنها اعرافيان را به دوزخى بودن آنان واقف مى كند، بلكه به خصوصيات ديگرى هم كه دارند، راهنمايى مى نمايد.

جمله «قالوا ما أغنى عنكم جمعكم و ما كنتم تستكبرون»، دوزخيان را شماتت مى كند به اين كه شما در دنيا از قبول حق استكبار مى كرديد، و از جهت شيفتگى و مغرور بودن به دنيا، حق را ذليل و خوار مى پنداشتيد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۱۶۴

«أَ هَؤُلاءِ الَّذِينَ أَقْسمْتُمْ لا يَنَالُهُمُ اللَّهُ بِرَحْمَةٍ ...»:

اسم اشاره «هؤلاء»، اشاره است به اصحاب جنت، و استفهامى كه در اين جمله است، استفهام تقرير، و معنايش اين است كه: «اين ها، همان كسانى هستند كه شما درباره شان به طور جزم مى گفتيد از اين راهى كه براى عبوديت اتخاذ كرده اند، خيرى نمى بينند»، و خير ديدن، همان رسيدن به رحمت خدا است.

در اين جمله، وقوع رحمت كه لفظى است نكره در سياق نفى، استغراق و عموميت را مى رساند، و معلوم مى شود كه از مؤمنان، به طور كلى خير و رحمت را نفى مى كرده اند.

جمله «أدخلوا الجنة لا خوف عليكم و لا أنتم تحزنون» - امرى است از طرف اصحاب اعراف به مؤمنان كه پس از تقرير حال آن ها به استفهام، امر مى كنند ايشان را تا داخل جنت شوند، و اين كه بعضى گفته اند: «در اين جمله تقديرى هست، و آن اين است كه:

كسى از جانب پروردگار به آن ها گفت داخل بهشت شويد، نه بيمى بر شما است و نه اندوهگين مى شويد. شما نسبت به حال و آينده تان، هيچ بيمى نخواهيد داشت. و آنگاه اضافه كرده اند كه حذف قول در قرآن كريم و در كلام عرب در مواردى كه قرينه حكايت از آن كند، بسيار است»، صحيح نيست. زيرا نه سياق با آن مساعد است، و نه قرينه اى هست كه دلالت بر آن محذوف كند. و اگر در جايى تقدير گرفتن قول جايز باشد، چون معناى آن از تبادر كلام فهميده مى شود، دليل بر اين نيست كه هر جا كه ما بخواهيم، اگرچه قرينه اى هم نباشد، بتوانيم چنين تقديرى را مرتكب شويم.

معناى «اعراف» در قرآن

در قرآن كريم، در غير اين چهار آيه اى كه در سوره اعراف است، لفظ اعراف در جاى ديگر نيامده است. و ما از بحثى كه در اين آيات كرديم، اين نتيجه را گرفتيم كه:

«اعراف»، يكى از مقامات عالى انسانيت است، كه خداوند آن را به حجابى كه حائل بين بهشت و دوزخ است، مثال زده، و معلوم است كه هر حائلى، در عين اين كه مرتبط به دو طرف خود هست، طبعا از حكم دو طرف خود خارج است، و لذا فرمود: اين حجاب، داراى اعراف و بلندى هايى است، و بر آن اعراف، رجالى هستند كه مشرف بر جميع اهل محشر از اولين و آخرين اند، و هر كسى را در مقام مخصوص خودش ‍ مشاهده مى كنند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۱۶۵

با اين كه مقامات و درجات مردم در بين دو حد «اعلا عليين» و «أسفل السافلين»، مختلف است با اين حال از حال يك يك اشخاص و اعمالى كه در دنيا كرده اند، آگاه اند، و با هر كس كه بخواهند، مى توانند حرف بزنند، هر كسى را كه بخواهند، مى توانند ايمنى داده و به اذن خدا اجازه ورود به بهشت دهند.

از اين جا معلوم مى شود كه موقف و مقام اين رجال، از دو موقف «سعادت» - كه عبارت است از نجات به وسيله عمل صالح - و «شقاوت» - كه عبارت است از هلاكت به خاطر عمل زشت - بيرون است. و خلاصه مقامى است مافوق اين دو مقام، و حاكم و مسلط بر آن دو.

براى تقريب ذهن و روشن شدن مطلب، مى توانيم اين مقام را به مقام پادشاهان و حكام تشبيه كرده بگوييم:

همچنان كه در زير سلطه حكام اقوامى سعيد و متنعم به نعمت آنان و مشمول رحمت آنان اند، و هرچه را كه بخواهند، برايشان فراهم است، و اقوام ديگرى شقى و در زندان هاى آنان معذب به انواع عذاب هاى دردناك اند، و طايفه سومى مافوق اين دو طايفه مأمور تنظيم امور آنان و رساندن نعمت به آن طايفه و عذاب به اين طايفه و در عين حال خود نيز از متنعمين هستند. و نيز قوم ديگرى مافوق اين خدمه و عمال، مأمور به تدبير همه طبقات مادون خود هستند.

همچنين ممكن است خداى تعالى، كه حاكم در روز جزا است، اقوامى را مشمول رحمت خود قرار داده و از آن جايى كه خدايى است آمرزگار و صاحب فضل بزرگ، آنان را به پاداش حسنات شان داخل بهشت نموده، از هر طرف بركات خود را بر آنان نازل كند. و از آن جايى كه عزيز ذو انتقام است، اقوام ديگرى را به كيفر گناهانشان، در آتش خود انداخته، و طايفه سومى را اذن دهد كه بين اين دو طايفه واسطه شوند، و احكام و اوامرش را در بين آنان اجرا نمايند. همچنان كه خودش فرموده: «لمن الملك اليوم لله الواحد القهار: براى كيست سلطنت امروز؟ براى خداى يگانه قهار» - دقت فرماييد.

«وَ نَادَى أَصحَاب النَّارِ أَصحَاب الجَْنَّةِ أَنْ أَفِيضوا...»:

«افاضه»، از ماده «فيض»، و به معناى لبريز شدن و ريختن آب است. و معناى آيه «ترى أعينهم تفيض من الدمع»، اين است كه: مى بينى ديدگان شان را كه لبريز از اشك شده.

در آيه مورد بحث، ساير نعمت هايى را كه خداوند به اهل بهشت روزى كرده، عطف بر آب نموده، و از اين جا معلوم مى شود كه اهل دوزخ از اهل بهشت، تنها انتظار آب ندارند، بلكه تقاضاى همه انواع نعمت ها را مى كنند. چيزى كه هست، به طور عموم مجاز از همه آن ها به افاضه تعبير شده.

ممكن هم هست كسى بگويد: «افاضه»، تنها به معناى فرو ريختن آب نيست تا اطلاقش در غير آب مجاز باشد، بلكه به معناى دادن نعمت فراوان است. بنابراين، اين اطلاق به طور حقيقت خواهد بود، نه عموم مجاز.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۱۶۶

به هر حال، آيه شريفه اشعار دارد بر اين كه مكان اهل جنت، بلندتر از مكان دوزخيان است. و اگر ابتدا از ميان همه نعمت ها، آب را ذكر كرد و آنگاه بقيه نعمت ها را بر آن عطف نمود، از اين جهت است كه براى دوزخيان و مبتلايان به حرارت دوزخ، آب از هر چيز ديگرى ضرورى تر است.

«الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَهُمْ لَهْواً وَ لَعِباً...»:

«لهو»، به معناى چيزى است كه انسان را از كار لازم و ضروری اش باز بدارد. و «لعب»، به معناى كارى است كه از روى خيال انجام شود، و هدف و نتيجه اش خيالى و خالى از حقيقت بوده باشد.

و «غرور»، به معناى اظهار خيرخواهى كسى است كه در دل بناى فريب و خدعه وى را داشته باشد. و «نسيان»، به حسب اصل لغت، به معناى فراموشى و در مقابل «ذكر» است، وليكن در بسيارى از اوقات به طور استعاره، بر ترك چيزى و بى اعتنايى به آن نيز اطلاق مى شود. همچنان كه در آيه مورد بحث به همين معنا آمده. و «جحد»، به معناى نفى و انكار است.

از اين آيه كه حال كفار را تفسير مى كند، سه قسم تفسير براى كفر استفاده مى شود:

يكى اين كه: كفر عبارت است از اين كه انسان، دين را وسيله سرگرمى و بازيچه قرار داده، مغرور حيات دنيا شود.

دوم: فراموش كردن روز لقاى خداوند.

سوم: انكار آيات خدا. و هر سه تفسير صحيح، و براى هر يك وجهى است.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←