تفسیر:المیزان جلد۷ بخش۱۶
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
دلایل اختلافات و مشاجرات مسلمانان، بعد از رحلت پيامبر«ص»
علاوه بر قرينه مقاميه اى كه گفته شد، دقت و بحث درباره اوضاع جامعه اسلامى نيز اين معنا را تأييد مى كند، و انسان به اين حقيقت پى مى برد كه:
آنچه بر سر امت اسلام آمد و آن انحطاطى كه در حيثيت و ضعفى كه در قوا و پراكندگى كه در آراء و عقايد اين امت پديد آمد، تنها و تنها، به خاطر مشاجرات و كشمكش هایى بود كه در همان صدر اول و بعد از رحلت رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، در گرفت. و اگر ريشه آن مشاجرات را هم سراغ بگيريم، خواهيم ديد كه زایيده حوادث اول هجرت و حوادث اول هجرت هم، زایيده حوادث قبل از هجرت بود. و خلاصه ريشه همه اين بدبختی ها كه بر سر امت اسلام آمد، همان سرپيچی هایى است كه رسول خدا از قوم خود ديد.
و اين نافرمانان، هر چند پيرامون لواى دعوت اسلامى انجمن شده و پس از ظهور و غلبه كلمه حق در سايه آن آرميدند، ولى افسوس كه به شهادت بيشتر آيات قرآن، جامعه پاك دينى، حتّى يك روز هم خود را از لوث منافقان، پاك و مبرّا نديد.
مگر مى توان اين مطلب را ناديده گرفت، و وجود منافقانى را كه عدّه شان هم نسبت به جامعه آن روز، عده قابل ملاحظه اى بوده است، بى اثر دانست؟ و مگر ممكن است بنيه چنين جامعه اى از آثار شوم چنين منافقانى، سالم مانده و از شرّ آنان، جان به سلامت ببرد؟ هرگز!
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، با آن عظمتى كه داشت، نتوانست آنان را اصلاح كند و جامعه آن روز هم نتوانست آن عدّه را در خود هضم نموده، به اجزاى صالحى تبديلشان نمايد، تا چه رسد به جامعه بعد از رحلت آن جناب، و معلوم است كه با رحلت آن جناب، اين آتش كه تا آن روز زير خاكستر نهفته بود، بدون اين كه ديگر كسى از اشتعالش جلوگير باشد، هر دم گسترش شعله و زبانه اش بيشتر مى شود، همان طورى كه شد. آرى، «كُلُّ الصَّيدِ فِى جَوفِ الفَرا».
سوم اين كه: سياق جملۀ «قُل لَستُ عَلَيكُم بِوَكِيل»، سياق كنايه است، و مى خواهد بفرمايد: از چنين قومى اعراض كن و بگو اختيار شما به من واگذار نشده، تا بتوانم از درِ خيرخواهى، شما را از تكذيب تان منع كنم. تنها چيزى كه از من ساخته است و مقام من اقتضاى آن را دارد، اين است كه از عذاب شديدى كه در كمين شما است، هشدارتان دهم.
از اين جا معلوم مى شود كه جملۀ «لِكُلِّ نَبَإٍ مُستَقَرٌّ وَ سَوفَ تَعلَمُونَ»، حكايت قول رسول خدا و تتمه كلام آن جناب است. خطابى هم كه در جملۀ «سَوفَ تَعلَمُون» هست، شاهد ديگرى است بر اين مطلب و قرينه است بر اين كه آيه شريفه، گويا قوم رسول الله «صلى الله عليه و آله و سلم» را مخاطب آن جناب قرار داده و گفتار آن حضرت را حكايت مى كند، و اين كلام، كلام اوست، نه كلام خداى تعالى.
و اين كه فرمود: «لِكُلِّ نَبَإٍ مُستَقَرٌّ وَ سَوفَ تَعلَمُونَ»، تهديد صريحى است از وقوع عذابى حتمى. و اما اين كه چطور در تهديد مسلمين و خبر دادن از وقوع عذاب و تفرقه كلمه آنان، خطاب را متوجه مشركان كرده، وجهش را قبلا ذكر كرده و گفتيم: باعث همه بدبختی هاى مسلمين، همين مشركان بودند.
آرى در اين گونه آثار، مردم امت واحده و عينا مانند يك تن واحدى هستند كه انحراف يك عضو آن، ساير اعضا را هم مبتلا مى سازد. در خود قرآن كريم، آيات بسيارى اين معنا را تأييد مى نمايد.
از آن جمله، آيه: «بَل هُم فِى شَكٍّ يَلعَبُونَ * فَارتَقِب يَومَ تَأتِى السَّمَاءُ بِدُخَانٍ مُبِينٍ * يَغشَى النَّاسَ هَذَا عَذَابٌ ألِيمٌ * رَبَّنَا اكشِف عَنَّا العَذَابَ إنَّا مُؤمِنُونَ * أنَّى لَهُمُ الذِّكرَى وَ قَد جَاءَهُم رَسُولٌ مُبِينٌ * ثُمَّ تَوَلَّوا عَنهُ وَ قَالُوا مُعَلَّمٌ مَجنُونٌ * إنَّا كَاشِفُوا العَذَابَ قَلِيلاً إنَّكُم عَائِدُونَ»، و آيه «۴۷ - ۵۶ سوره يونس» و آيه «۹۲ - ۹۷ سوره انبياء» و آيه «۳۰ - ۴۵» سوره روم و آيات بسيار ديگرى است، كه همه از وقوع
عذاب هایی خبر می دهند كه امت، به جرم انجام گناهانش، دچار آن شده و سپس عنايت الهى شامل حالش مى گردد. و معلوم است كه گناهان گذشتگان، اين سوء عاقبت را براى امت به بار آورده و آيندگان را گرفتار مى سازد.
البته بايد دانست كه اين بحث، شايسته دقت و تدبّر بيشترى است، ليكن با كمال تأسّف، مفسران و اهل بحث، وقتى به اين گونه آيات مى رسند، با اين كه عده آن ها در قرآن بسيار و از نظر ارتباطى كه با سعادت دنيا و آخرت امت دارد، داراى اهميتى فراوان است، با اين حال در اطراف آن بحث ننموده و سرسرى می گذرند.
« وَ إذَا رَأيتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ فِى آيَاتِنَا فَأعرِض عَنهُم حَتَّى يَخُوضُوا فِى حَدِيثٍ غَيرِه »:
راغب، در مفردات خود مى گويد: «خوض» در لغت، به معناى در آب داخل شدن و از آن عبور كردن است، و به طور استعاره، در ساير امور هم استعمال مى شود. و در قرآن، بيشتر در امورى استعمال شده كه دخول در آن زشت و مذموم است، از قبيل غور در باطل و ذكر آيات حق پروردگار و استهزاء نسبت به آن.
و مراد از اين كه فرمود: «از آنان اعراض كن»، اين است كه با آنان در عملشان شركت نكرده و اگر در ميان آنان است، از ايشان جدا شود، يا به نحو ديگرى اعراض نمايد.
و اين كه نهى از شركت را مقيّد به: «حَتَّى يَخُوضُوا فِى حَدِيثٍ غَيرِه» نمود، براى اين بود كه دلالت كند بر اين كه مطلق مشاركت و همنشينى با آنان مورد نهى نيست، و مجالستى كه غرض از آن پيروى و يا اقامه حق و يا دعوت به آن بوده باشد، جايز است. تنها مجالستى مورد نهى است كه در آن مجالست، خوض در آيات خداوند بشود.
از اين جا به خوبى معلوم مى شود كه در اين كلام، نوعى ايجاز حذف به كار رفته و تقدير آن، چنين است: «وَ إذَا رَأيتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ فِى آيَاتِنَا يَخُوضُونَ فِيهَا فَأعرِض عَنهُم: وقتى كسانى را كه در آيات ما خوض و استهزاء مى كنند، می بينى كه مشغول خوض كردن هستند، از آنان اعراض كن». و جمله اى كه شبيه جملۀ صله (يَخُوضُونَ) است، از جهت اين كه حاجتى به ذكر آن نبوده، حذف شده است.
و اما معناى آيه اين است كه: وقتى می بينى اهل خوض و استهزاء كنندگان به آيات خدا را كه سرگرم كار ناستوده خود هستند، از آنان روى بگردان و در حلقه و مجلس آنان وارد مشو، تا به سخنان ديگرى بپردازند و در مطالب ديگرى بحث و كنجكاوى كنند. البته اگر ديدى كه به بحث ديگرى پرداختند، مى توانى به حلقه شان در آیى.
اين بود معناى آيه و خدا داناتر است.
و گو اين كه سياق كلام، سياق احتجاج عليه مشركان است، وليكن ملاكى كه در آن ذكر شده، خصوصيت مشركان را ملغى و مطلب را عمومى كرده، و ديگران را هم شامل شده است. علاوه ، در آخر آن مى فرمايد: «فَلَا تَقعُد بَعدَ الذِّكرَى مَعَ القَومِ الظَّالِمِينَ».
پس معلوم مى شود «خوض در آيات خدا» ظلم است، و در حقيقت نهى در آيه، نهى از شركت با ستمكاران، در ستم ايشان است. چه اين ظلم را مشركان مرتكب شوند و چه غير آنان. به شهادت اين كه در جاى ديگر مى فرمايد: «إنَّكُم إذاً مِثلُهُم». و معلوم است كه مراد از اين جمله، اين نيست كه شما هم مثل آنان مشرك و كافر مى شويد، بلكه مراد اين است كه شما هم مانند آنان، نافرمان و ظالم خواهيد بود. و ضميرى كه در «غيره» است، به حديثى بر مى گردد كه در آن، خوض و استهزاء به آيات خدا مى شود.
«وَ إِمَّا يُنسِيَنَّك الشَّيْطانُ فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكرَى مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ»:
لفظ «ما» در كلمۀ «إمّا»، زائده است، كه نوعى تأكيد و در بعضى از موارد تقليل را مى رساند، و همچنين نونى كه قبل از كاف قرار دارد، نون تأكيد است.
بنابراين، اصل اين كلمه «ان ينسك» بوده و چون كلام در مقام تأكيد بوده و لازم بوده كه نهى، تشديد و تأكيد شود، از اين رو، لفظ «ما» زائده را بر سر «ان» درآورده و نون تأكيد را هم قبل از كاف قرار داد، و در نتيجه معناى كلام اين شد كه:
حتى اگر نهى ما را فراموش كردى و شيطان آن را از يادت برد و بعدا به يادت آمد، باز هم نمى توانى در امتثال نهى، سهل انگارى نموده، همچنان در مجلس آنان بنشينى، بلكه همين كه يادت آمد، بايستى برخيزى. چون سزاوار مردان با تقوا نيست كه با مسخره كنندگان به آيات خدا همنشين شوند.
مقصود از خطاب «يُنسِيَنَّكَ» در آیه شریفه، خطاب به امت است
اين خطابى كه در آيه شريفه است، خطاب به نبى اكرم «صلى الله عليه و آله و سلم» است، وليكن در حقيقت، مقصود ديگران هستند. زيرا انبيا «عليهم السلام»، نه تنها از گناهان، بلكه حتى از فراموشى احكام خداوندى هم، مبرّا هستند.
و ما، سابقا در بحثى كه راجع به عصمت انبيا «عليهم السلام» كرديم، ثابت نموديم كه فراموش كردن احكام الهى از آن حضرت، عينا مانند مخالفت عملى، باعث گمراهى سايرين مى شود و ديگران به عمل آنان احتجاج و از آن اتخاذ سند مى كنند.
پس همان طورى كه گفتيم، غرض اصلى از اين خطاب و مخاطبان واقعى آن، امت اسلام است. سياق آيات مورد بحث هم اين معنا را تأيد مى كند. براى اين كه در آيه بعد، روى سخن را به متقين از امت نموده، مى فرمايد: «وَ مَا عَلَى الَّذِينَ يَتَّقُونَ مِن حِسَابِهِم مِن شَئ».
از اين هم روشن تر، آيه: «وَ قَد نَزَّلَ عَلَيكُم فِى الكِتَابِ أن إذَا سَمِعتُم آيَاتِ اللهِ يُكفَرُ بِهَا وَ يُستَهزَءُ بِهَا فَلَا تَقعُدُوا مَعَهُم حَتَّى يَخُوضُوا فِى حَدِيثٍ غَيرِهِ إنَّكُم إذاً مِثلُهُم إنَّ اللهَ جَامِعُ المُنَافِقِينَ وَ الكَافِرِينَ فِى جَهَنَّمَ جَمِيعاً» است. زيرا اين آيه در مدينه نازل شده و نزول آيه مورد بحث در مكه اتفاق افتاده، و معلوم است كه مراد از «نَزَّلَ عَلَيكُم»، همان حكمى است كه سابقا آيه مورد بحث، آن را در مكه گوشزد امت نموده، زيرا غير آيه مورد بحث، آيه ديگرى كه از همنشينى و شركت در مجالس آنان نهى كرده باشد، نازل نشده است.
پس اين آيه، به رسول خدا تذكر مى دهد به اين كه آن حكمى را كه ما سابقا (در آيه مورد بحث)، به تو نازل كرديم، گوشزد مردم بكن تا در مجالس مسخره كنندگان شركت نكنند. بنابراين، ادّعاى ما كه گفتيم: گرچه در آيه مورد بحث، روى سخن با رسول خدا است، وليكن در حقيقت، مخاطب، امت است، روشن و مبرهن گرديد، و معلوم شد كه كلام مزبورف از قبيل مَثَل معروف: «به در مى گويم، ديوار تو بشنو» است.
نهی از حضور در مجالس معصيت، و همنشینی با گناهکاران
« وَ مَا عَلَى الَّذِينَ يَتَّقُونَ مِن حِسَابِهِم مِن شَئ... »:
اين آيه شريفه مى خواهد بفرمايد كه وزر و وبالى كه مسخره كنندگان براى خود كسب مى كنند، تنها بر خود آنان است و كارى به ديگران ندارد، مگر اين كه ديگران هم در اين گناه مانند آنان باشند، و با آنان شركت نمايند، يا راضى به كردارشان باشند.
البته همه مى دانند كه در هيچ گناهى جز مرتكب و عاملش محاسبه نمى شود، ليكن ما خواستيم تذكر داده باشيم كه شايد مؤثر واقع شده و مردم از چنين گناهى بپرهيزند. چون گرچه ممكن است كسانى در مجالس آنان شركت جسته و در عين حال، ايشان را بر ظلمشان معاونت ننموده، حتّى در قلب هم راضى به عملشان نباشند، وليكن به طور كلّى، مشاهده گناه و حضور در مجلس معصيت، در دل هر كسى اثر گذاشته و گناه را در نظرش سبك و بى اهميت مى سازد، و معلوم است كه وقتى گناه در نظر كسى مأنوس شد، خطر ارتكاب و وقوع در آن بيشتر مى شود.
چون نفس آدمى براى هر گناهى، هوا و خواهشى دارد. لذا بر شخص پرهيزكار لازم است علاوه بر اين كه با نيروى تقوا، نفس خود را از ارتكاب محارم خدا، جلوگيرى مى كند، از مخالطه و آميزش با اهل معصيت و كسانى كه پرده حشمت خداى را دريده اند، نيز دورى جويد.
آرى، كسى كه در اطراف قرقگاه، آمد و شد مى كند، خطر قرق شكستنش بيشتر است.
از اين بيان، چند نكته روشن شد:
اول اين كه: اگر در آيه شريفه، شريك جرم بودن را تنها از پرهيزكاران نفى نمود و حال آن كه اين معنا اختصاص به پرهيزكاران نداشته و هيچ بيگناهى به جرم گنهكاران مؤاخذه نمى شود براى اشاره به اين است كه كسانى كه از همنشينى با آنان پرهيز نمى كنند، ايمن از اين نيستند كه سرانجام در سلك آنان در آمده و در نتيجه، عذاب و مؤاخذه اى كه آنان مى بينند، اينان نيز ببينند.
و خلاصه، تقدير كلام چنين است:
متقين، مادامى كه از همنشينى با گنهكاران بپرهيزند، عذاب آنان را نخواهند داشت، و اگر آنان را نهى مى كنيم، براى اين است كه در پرهيز خود، مستمر و پابرجا باشند. يا اگر از محارم خدا پرهيز ندارند، پرهيز كنند.
دوم اين كه: مقصود از «تقوا»، در جملۀ «وَ مَا عَلَى الَّذِينَ يَتَّقُون»، تنها پرهيز از خصوص همنشينى با نامبردگان نيست، بلكه مقصود پرهيز از همه گناهان است. به خلاف تقوايى كه در جملۀ «لَعَلَّهُم يَتَّقُونَ» است، كه مقصود از آن، پرهيز از خصوص گناه مزبور است. ممكن هم هست مقصود از تقواى اولى، اصل تقوا و مقصود از دومى، كمال آن و يا مقصود از اولى، اجمال و از دومى، تفصيل آن باشد.
و بنابر احتمال اخير، ذكر خوض كنندگان، به عنوان ذكر يكى از مواردى است كه فعلا منطبق با آن كلّى و مجمل است.
البته ممكن است براى آيه، معناى ديگرى هم كرد و آن، اين است كه: مراد از تقواى اول، تقواى مؤمنان، و مراد از دومى، تقواى خوض كنندگان باشد، و تقدير كلام چنين باشد: وليكن خوض كنندگان را تذكر دهيد، باشد كه از اين عمل ناپسند بپرهيزند.
سوم اين كه: كلمۀ «ذكرى»، مفعول مطلقى است براى فعل مقدّر، و تقدير كلام: «وَلَكِن نُذَكِّرُهُم ذِكرَى»، و يا «ذَكِّرُوهُم ذِكَرى» است. و نيز ممكن است كلمه مزبور را، خبر از براى مبتداى محذوف و تقدير كلام را «وَلَكِن هَذَا الأمر ذِكرَى»، يا مبتدا از براى خبر محذوف و تقدير را «وَلَكِن عَلَيكَ ذِكرَيهُم» دانست، و اين بستگى دارد به اين كه ذهن خواننده، كداميك از اين احتمالات را زودتر و بهتر بپذيرد.
معناى «بسل» و مراد از «وَ ذَكِّر بِهِ أن تُبسَلَ نَفسٌ»
«وَ ذَرِ الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينهُمْ لَعِباً وَ لَهْواً...»:
راغب گفته است كلمه «بسل» هم به معناى ضميمه كردن چيزى است به چيز ديگر، و هم به معناى منع است، و از همين جهت كه متضمن معناى ضميمه كردن است به طور استعاره در ترش كردن و در هم كشيدن صورت و وجه استعمال شده و گفته مى شود: «هُوَ بَاسِلٌ وَ مُتَبَسِّلُ الوَجه: او، كج خلق و ترشرو است».
از جهت اين كه متضمن معناى منع است، هر مال حرام و مرتهن را «بسل» مى گويند، در قرآن هم كه فرمود: «وَ ذَكِّر بِهِ أن تُبسَلَ نَفسٌ بِمَا كَسَبت» به همين معناست و مقصود محروم بودن از ثواب است.
فرقى كه بين كلمۀ «حرام» و «بسل» وجود دارد، اين است كه «حرام»، هم ممنوع به حكم را شامل مى شود و هم ممنوع قهرى را. و اما «بسل»، تنها به معناى ممنوع قهرى است، و از همين جهت، خداى تعالى مى فرمايد: «اُولَئِكَ الَّذِينَ اُبسِلُوا بِمَا كَسَبُوا». يعنى: آنان كسانى هستند كه به جرم گناهانشان، از ثواب عمل نيكشان هم محروم شده اند. در مجمع البيان مى گويد: «أبسَلتُهُ بِجَرِيرَتِهِ»، معنايش اين است كه: من فلانى را به گناه خودش حواله دادم. و كلمۀ «مُستَبسِل»، به معناى كسى است كه تن به قضا داده و از نظر اين كه مى داند راه خلاصى ندارد، تسليم شده است.
تا آن جا كه مى گويد «اخفش» گفته: كلمۀ «تُبسَل» در آيه شريفه، به معناى مجازات است، و بعضى گفته اند: به معناى گروگان بودن است، و به هر تقدير، معناى آيه روشن است. چون معانيى كه براى اين كلمه كرده اند، همه شبيه و نزديك به هم مى باشند.
در اين آيه مى فرمايد: «با كسانى كه دين خود را بازيچه گرفته اند، متاركه كن». تديّن و گرويدن به خواسته هاى نفسشان را، «لهو» و «لعب» به دين شمرده، و اين، خود اشاره به اين است كه آنان، دين حق و صحيحى دارند، و آن، همان دينى است كه فطرتشان، آنان را به آن دين دعوت مى كند. پس جا دارد كه همان نداى وجدان خود را لبيك گفته و آن را به طور جدّ پذيرفته و بدين وسيله، دين خداى را از خلط و تحريف دور بدارند، وليكن بدبختانه دين را بازيچه پنداشتند، و آن را مانند اسباب بازى به هر طرف كه بخواهند، و به هر صورتى كه هواى نفسشان بگويد، می چرخانند.
سپس عطف به اين معنا مى فرمايد: «وَ غَرَّتهُمُ الحَيَوةُ الدُّنيَا». چون بين فريب خوردن از دنيا و بازيچه گرفتن دين خدا، ملازمه است. وقتى انسان نسبت به كام گرفتن از لذّت هاى مادى، افسار گسيخته شد و همه كوشش خود را، صرف آن نمود، قهرا از كوشش در دين حق اعراض نموده و آن را شوخى و بازيچه می پندارد.
آنگاه مى فرمايد: مردم را با قرآن انذار كن و آنان را از اين كه در اثر گناه محروم از ثواب شوند، و يا از اين كه تسليم عقاب گردند برحذر بدار، و خبردارشان كن كه جز خداى تعالى، ولىّ و شفيعى ندارند، و براى خلاصى از عقاب، هرچه را هم كه بدهند، از آنان قبول نمى شود. زيرا كه روز قيامت، روز پاداش اعمال است، نه روز خريد و فروش.
آرى، اينان كسانى هستند كه از ثواب خدا ممنوع، يا (به معناى ديگر كلمه) تسليم عقاب خداوند شده اند، براى آنان به جرم كفرى كه مى ورزيدند، آبى است از حميم و عذابى است دردناك.
«قُلْ أَ نَدْعُوا مِن دُونِ اللَّهِ مَا لا يَنفَعُنَا وَ لا يَضُرُّنَا»:
اين آيه، احتجاج بر مشركان است به لحن استفهام انكارى، و اگر از اوصاف بت ها و شركايشان، مسأله نفع و ضرر نداشتن را ذكر كرد، وجهش همان طورى كه قبلا هم گفته ايم، اين است كه انسان به طور كلّى، به خاطر يكى از دو جهت براى خود معبود مى گيرد. حال، چه آن معبود حق باشد و چه باطل، و آن دو جهت، يكى «اميد به خير» است و ديگرى «ترس از شر».
بنابراين، وقتى در معبود آدمى، نه اميد خيرى است و نه از شرى جلوگيرى مى كند، چرا انسان در مقابلش خاضع شده و آن را پرستيده و به درگاهش تقرب بجويد؟
«وَ نُرَدُّ عَلى أَعْقَابِنَا بَعْدَ إِذْ هَدَانَا اللَّهُ... ائْتِنَا»:
«استهواء»، به معناى خود را ساقط كردن و پایين آوردن، و ردّ بر اعقاب كنايه از گمراهى و ترك هدايت است. چون لازمه هدايت به حق، واقع شدن در صراط مستقيم و يا شروع در پيمودن آن است، و ارتداد و برگشتن به عقب، لازمه اش، نپيمودن آن راه و برگشتن به پشت سر است، و معلوم است كه چنين عملى گمراهى است و لذا فرمود: «وَ نُرَدُّ عَلَى أعقَابِنَا بَعدَ إذ هَدَينَا اللهُ»، برگشت به عقب را مقيّد كرد به بعد از هدايت الهى.
استدلال فاسد برخى مفسّران، بر کافر بودن پيامبران، قبل از بعثت
از جمله استدلالات عجيب و شگفت آورى كه به امثال اين آيه و آيه «قَالَ المَلَأ الَّذِينَ استَكبَرُوا مِن قَومِهِ لَنُخرِجَنَّكَ يَا شُعَيبُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَكَ مِن قَريَتِنَا أو لَتَعُودُنَّ فِى مِلَّتِنَا قَالَ أوَلَو كُنَّا كَارِهِينَ * قَد افتَرَينَا عَلَى اللهِ كَذِباً إن عُدنَا فِى مِلَّتِكُم بَعدَ إذ نَجَّينَا اللهُ مِنهَا وَ مَا يَكُونُ لََنَا أن نَعُودَ فِيهَا إلَّا أن يَشَاءَ اللهُ رَبِّنَا» شده، اين است كه گفته اند:
انبيا «عليهم السلام»، قبل از آن كه مبعوث به نبوت شوند، كافر بودند. به شهادت اين كه در آيه مورد بحث، به پيغمبر اكرم «صلى الله عليه و آله و سلم» چنين تلقين مى كند كه از زبان خود و همه مسلمين به كفار بگويد: آيا بعد از اين كه خداوند هدايت مان كرد، دست از دين خدا كشيده به كفر سابقمان برگرديم؟
و همچنين، از قول شعيب نقل كرده كه به كفار معاصر خود گفت: آيا اگر بعد از آن كه خداوند از ملت و كيش باطل شما نجاتمان داد، باز هم به آن كيش برگرديم، به خداوند دروغ نبسته ايم؟
از اين دو آيه، بر مى آيد كه انبيا، قبل از بعثتشان كافر بوده اند و خداوند آنان را به دين خود هدايت نموده و از كيش و ملت باطل، نجاتشان داده است.
وليكن اين استدلال بسيار پوچ و فاسد است. براى اين كه وقتى پيغمبرى بخواهد با كفار معاصرش احتجاج كند، البته به زبان جامعه دينى خود حرف مى زند (همان جامعه كه افرادش قبلا مشرك بودند، و خداوند به وسيله همين پيغمبر، آنان را به دين حق هدايت نمود). البته نمى خواهيم بگوييم صرف اين كه سابقا افراد جامعه كافر بوده اند، مصحح اين است كه كفر را از باب غلبه به همگى امت و پيغمبرش نسبت داده باشد. زيرا كه چنين چيزى لايق كلام خداوند نيست، بلكه مقصود ما اين است كه بر يك جامعه دينى، مركب از امت و پيغمبر صادق است گفته شود اين جامعه، از شرك نجات يافته و مشمول هدايت پروردگار سبحان شده است. زيرا اين خداى سبحان است كه امت را به وسيله پيغمبرش و آن پيغمبر را بدون وسيله، بلكه به هدايت خود، راهنمایى نموده، و اگر عنايت و دستگيرى او نبود، جز به گمراهى راه نمى بردند.
آرى، به غير از خداى تعالى، هيچ موجودى مالك نفع و ضرر خود نيست، حتى انبيا «عليهم السلام».
بنابراين، اگر پيغمبرى از زبان خود و جامعه اش بگويد: «سزاوار نيست بعد از اين كه خداوند هدايتمان نمود، باز به عقب برگشته و بعد از دستگيرى او، شرك سابق را از سر گيريم»، چه دلالتى دارد بر اين كه پيغمبر نامبرده هم، قبلا كافر بوده؟
علاوه بر اين، اگر خواننده محترم به خاطر داشته باشد، ما در بحث هاى متنوعى كه سابقا در باره عصمت انبيا «عليهم السلام» كرديم، گفتيم كه آيات قرآن شريف صريح در عصمت انبيا است، و اين كه ساحت آنان حتى از كوچك ترين معاصى صغيره (تا چه رسد به گناه كبيره) پاك است، چه رسد به اين كه به خداى تعالى شرك ورزيده باشند.
اين كه فرمود: «كَالَّذِى استَهوَتهُ الشَّيَاطِينُ فِى الأرضِ حَيرَانَ...» مثال زده است به انسان متحيرى كه در كار خود سرگردان است، و درباره سعادت خود عزم راسخى ندارد. و لذا بهترين راه سعادت و مستقيم ترين راه رسيدن به هدف را، كه قبل از او هم كسانى آن راه را پيموده و به هدف رسيده اند، ترك مى گويد. آنگاه سرگشته و حيران مانده، شيطان ها محاصره اش نموده و به سوى هلاكش مى خوانند، هرچه هم كه ياران هدايت يافته اش بر او بانگ مى زنند و به سوى هدايتش دعوت مى كنند، قبول نمى كند و در عين اين كه بر سر دو راهى سقوط و نجات قرار گرفته، نمى فهمند تكليفش چيست.
معناى اين كه هدايت حقیقی، همان هدايت خداوند است
«قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدَى ...»:
يعنى: اگر امر دائر شود بين دعوت خداى سبحان كه موافق فطرت است و همين فطرت آن را هدايت حقه الهيه مى داند و بين دعوت شياطين كه همان پيروى هواى نفس و بازيچه گرفتن دين است، البته «هدايت حقيقى»، همان هدايت خداوندى است، نه آن ديگرى.
اما اين كه گفتيم: آنچه موافق دعوت فطرت است، همان هدايت الهى است، وجهش اين است كه: هدايت صحيح، آن هدايتى است كه با نواميس خلقت و واقع سازگار باشد، و معلوم است كه زمام خلقت و نواميس آن، تنها به دست خداى تعالى است.
بنابراين، انسان كه از اديان و معتقدات، جز مطابقت با واقع و پيروى آن، منظورى ندارد، نبايد جز به هدايت پروردگار سر بسپارد.
و اما اين كه گفتيم فقط «هدايت الهى»، هدايت حقيقى است، و تنها بايد در برابر آن سر تسليم فرود آورد، نه در برابر دعوت شيطان، اين نيز دليلش روشن است. براى اين كه يگانه مرجعى كه جميع امور دنيا و آخرت ما به دست اوست و مبدأ ما از او و منتهى و بازگشتمان به سوى اوست، همانا خداى متعال است.
« وَ أُمِرنَا لِنُسلِمَ لِرَبِّ العَالَمِينَ » - در مجمع البيان است كه عرب در بعضى از موارد مى گويد: «أمَرتُكَ لِتَفعَلَ: تو را امر كردم براى اين كه انجام دهى». و در پاره اى از موارد مى گويد: «أمَرتُكَ أن تَفعَلَ: تو را امر كردم كه انجام دهى». و در مواردى هم مى گويد: «أمَرتُكَ بِأن تَفعَلَ: تو را امر كردم به اين كه انجام دهى».
آن كسى كه مى گويد «أمَرتُكَ بِأن تَفعَلَ»، با آوردن حرف «ب»، اين معنا را مى رساند كه امر من به فلان عمل بود. آن كسى هم كه حرف «ب» را به كار نمى برد، همين منظور را دارد. چيزى كه هست، حرف «ب» را براى اختصار حذف كرده، و اما كسى كه مى گويد: «أمَرتُكَ لِتَفعَلَ»، مى خواهد بفهماند امرى كه كرده، بيهوده و شوخى نبوده، بلكه به منظور اين بوده است كه مأمور، آن را امتثال نموده و آن عمل را انجام دهد.
به گفته صاحب مجمع البيان «لامى» كه بر سر «لِتَفعَلَ» در مى آيد، اين معنا را مى رساند، وليكن از كلام زجاج بر مى آيد كه افاده اين معنا از «ل»، به تنهایى ساخته نيست. زيرا وى گفته است كه در آيه مورد بحث، لفظ «كَى: براى اين كه» حذف شده و تقدير آيه، «وَ أُمِرنَا لِكَى نُسلِمَ» بوده است.
اين جمله، يعنى جملۀ «وَ أُمِرنَا...»، عطف تفسيرى است براى جملۀ «إنَّ هُدَى اللهِ هُوَ الهُدَى»، و مى فهماند كه امر پروردگار به اين كه مردم مسلمان شوند، خود مصداقى است براى هدايت الهى، و معنايش اين است كه خداوند ما را امر كرده كه تسليمش شويم، و به خاطر اين كه زمينه براى وضع جملۀ «لِرَبِّ العَالَمِين» در موضع ضمير فراهم گردد، فاعل فعل (امر) را ذكر نكرده و فعل را به صيغه مجهول «أُمِرنَا: مأمور شده ايم» آورد، تا بدين وسيله دلالت كند بر علت امر.
پس معناى آيه اين است كه: ما از ناحيه غيب مامور شده ايم كه در برابر خداوند تسليم شويم، به علت اين كه او، پروردگار همه عالميان است. نه براى همه آن ها، پروردگار ديگرى است، و نه آن طور كه بت پرستان پنداشته اند، براى بعضى از آن ها، ربّ ديگرى است.
از ظاهر اين آيه، مانند ظاهر آيه «إنَّ الدِّينَ عِندَ اللهِ الإسلَام»، چنان كه در تفسير آن گذشت، چنين بر مى آيد كه مراد از «اسلام»، تنها اقرار به توحيد و نبوت نيست، بلكه مراد از آن، اين است كه: انسان، در همه امور، تسليم خداى متعال شود.
«وَ أَنْ أَقِيمُوا الصلَوةَ وَ اتَّقُوهُ»:
در اين جا، در نظم كلام تفنّنى به كار رفته است، به اين معنا كه امرى كه در جمله قبل بود، در اين جمله معناى «قول» را به خود گرفته، گويا گفته شده باشد: «به ما گفته اند در برابر پروردگار عالميان تسليم شده، و نماز به پاى داشته و از او بپرهيزيد». با ذكر كلمۀ «وَ اتَّقُوهُ»، تمامى عبادات و اعمال دين را خلاصه كرد و تنها از ميان آن ها، نماز را اسم برد، براى آن اهميتى كه داشته، و عنايتى كه خداوند در امر آن دارد، زيرا اهتمام قرآن شريف نسبت به نماز، جاى هيچ ترديد نيست.
«وَ هُوَ الَّذِى إِلَيْهِ تُحْشرُونَ»:
وقتى بازگشت و حشر همه شما به سوى خدا باشد و حساب و جزاى شما به دست اوست، جا دارد كه تسليمش شده و از غضبش بترسيد.
«وَ هُوَ الَّذِى خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الاَرْض بِالْحَقِّ...»:
در اين جا، پاره اى از اسماء و صفات خدا ذكر شده، و غرض از ذكر آن، بيان مطالب قبلى و تعليل آن است. زيرا نخست فرمود: «هدايت صحيح، آن است كه او هدايت كند. آنگاه همين هدايت را به طور اجمال تفسير كرد به تسليم شدن در برابر دستورهاى خداوند و نماز و تقوا، كه خلاصه و فشرده جميع احكام ديگر دين است. آنگاه جهت و دليل اين معنا را كه چطور هدايت او، هدايتى است كه نمى توان از قبولش شانه خالى كرد، چنين بيان فرمود كه چون حشر همه به سوى اوست.
سپس به بيان كامل ترى چنين فرمود: «او، كسى است كه آسمان ها و زمين را به حق آفريده...». پس اسماء و صفاتى كه در اين بيان و احتجاج ذكر شده، اسماء و صفاتى است كه اگر يكى از آن ها ذكر نمى شد، بيان حجت تمام نبود.
مثلا همين جمله مورد بحث، با اين كه جمله كوتاهى است، وليكن خود متضمن حجت و دليل دندان شكنى است. زيرا در اين جمله مى فرمايد: خلقت همه عالَم، فعل حق تعالى است، و همه آن ها را به حق آفريده، نه به باطل، و فعلى كه به حق انجام شده و يك خردل باطل در آن راه ندارد، ناچار غايت و غرضى در انجامش منظور بوده، و غرض از خلقت عالَم، همانا بازگشت به سوى اوست، و اين حجت، يكى از دو حجتى است كه آيه شريفه: «وَ مَا خَلَقنَا السَّمَاءَ وَ الأرضَ وَ مَا بَينَهُمَا بَاطِلاً ذَلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا...»، متضمن آن است.
« وَ يَومَ يَقُولُ كُن فَيَكُونُ » - سياق آيه دلالت دارد بر اين كه: مقصود از آن چيزى كه خدايش مى گويد: «موجود شو، پس موجود مى شود»، همان روز حشر است، گرچه خلقت هر موجود ديگرى هم همين طور است. به شهادت اين كه فرمود: «إنَّمَا أمرُهُ إذَا أرَادَ شَيئاً أن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ»، كلمه «يوم»، ظرفى است متعلق به «يَقُولُ»، و معنايش اين است: روزى كه به قيامت مى گويد موجود شو، موجود مى شود.
بعضى از مفسّران گفته اند: مخاطب در خطاب «كُن»، «شَئ» است. يعنى روزى كه به چيزى مى گويد به هستى درآى و آن چيز هم، به هستى در مى آيد. وليكن آنچه ما گفتيم، با سياق آيه، مناسب تر است.
« قَولُهُ الحَقُّ » - اين جمله، بيان علت جمله قبلى است، و از اين جهت با «فصل» ذكر شده. «حق»، به معناى ثابت به تمام معناى ثبوت است، و ثابت به حقيقت، معناى ثبوت همان وجود خارجى است.
پس معناى «قَولُهُ الحَقُّ»، اين است كه: قول خداى تعالى، فعل او و ايجاد اوست، و وقتى قول او عبارت باشد از ايجاد، همچنان كه آيه «وَ يَومَ يَقُولُ كُن فَيَكُونُ» هم دلالت بر آن دارد، پس قول او، نفس حق است، برگشتى براى آن نبوده و تغيير دهنده اى براى كلماتش وجود ندارد. و اين است معناى اين كه فرمود: «وَ الحَقُّ أقُولُ: حق را مى گويم».
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |