تفسیر:المیزان جلد۱۷ بخش۹

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه ۱۰۹

معناى جمله: «طَائِرُكُم مَعَكُم» كه رسولان«ع» به مكذّبان خود گفتند

«قَالُوا طائرُكُم مَّعَكُمْ أَئن ذُكّرْتُم بَلْ أَنتُمْ قَوْمٌ مُّسرِفُونَ»:

اين سخن، پاسخ رسولان به اهل قريه است.

و كلمه «طائر»، در جمله «طَائِرُكُم مَعَكُم»، در اصل «طير» (مرغى چون كلاغ) است، كه عرب با ديدن آن، فال بد مى زد. و سپس مورد استعمالش را توسعه دادند و به هر چيزى كه با آن فال بد زده مى شود، «طير» گفتند.

و چه بسا كه در حوادث آينده بشر نيز، استعمال مى كنند، و چه بسا بخت بد اشخاصى را «طائر» مى گويند، با اين كه اصلا «بخت»، امرى است موهوم، ولى مردم خرافه پرست، آن را مبدأ بدبختى انسان و محروميتش از هر چيز مى دانند.

و به هرحال، اين كه فرمود: «طَائِرُكُم مَعَكُم»، ظاهر معنايش اين است كه: آن چيزى كه جا دارد با آن فال بد بزنيد، آن چيزى است كه با خودتان هست، و آن، عبارت است از: حالت اعراضى كه از حق داريد و نمى خواهيد حق را كه همان «توحيد» است، بپذيريد، و اين كه به سوى باطل، يعنى «شرك»، تمايل و اقبال داريد.

بعضى از مفسران گفته اند: «معنايش اين است كه «طائر» شما، يعنى بهره و نصيب شما از خير و شر، با خود شماست، و آن، اعمال نيك و بد شماست. اگر خير باشد، بهرۀ شما خير مى شود، و اگر شر باشد، شر مى شود».

(دقت فرماييد) كه اين مفسر، «طائر» را به معناى دوم (حوادث آينده) گرفته، وليكن جمله بعدى آيه كه مى فرمايد: «أئِن ذُكّرتُم بَل أنتُم قَومٌ مُسرِفُون»، با معناى اول مناسب تر است.

استفهام در جمله «أئِن ذُكّرتُم»، استفهامى است توبيخى، و مراد از «تذكير»، تذكر دادن ايشان است به حق. يعنى به وحدانيت خداى تعالى و اين كه بازگشت همه به سوى اوست، و حقايقى نظير آن ها.

و در اين جمله، كه جمله اى است شرطيه، جزاى شرط حذف شده، تا اشاره كند به اين كه جزاى آن، اين قدر شنيع و رسواست كه نمى شود گفت، و بدان تفوّه كرد. و تقدير جمله، چنين است: «اگر به حق تذكر داده شويد، اين تذكر را با انكار شنيع و تطيّر و تهديد رسوايتان، مقابله مى كنيد».

«بَل أنتُم قَومٌ مُسرِفُون» - يعنى: شما مردمى هستيد متجاوز، كه معصيت را از حد گذرانده ايد. و كلمه «بَل»، كه به معناى اعراض است، اعراض از مطلب سابق را مى رساند، و معنايش اين است كه: «نه، بلكه علت اصلى در انكار حق و تكذيبشان، اين است كه آنان، مردمى هستند كه مستمر در اسراف و متجاوز از حدّند».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه ۱۱۰

«وَ جَاءَ مِنْ أَقْصا الْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسعَى قَالَ يَا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسلِينَ»:

«أقصاى مدينه»، به معناى دورترين نقطه آن، نسبت به ابتداى فرضى آن است. در اول كلام، «قريه» آورده بود، و در اين جا، از آن به «مدينه» تعبير كرد، تا بفهماند قريه مذكور بزرگ بوده. و كلمه «سَعى»، به معناى سريع راه رفتن است.

نظير اين تعبير، در داستان موسى «عليه السلام» و آن مرد قبطى آمده و فرموده: «وَ جَاءَ رَجُلٌ مِن أقصَى المَدِينَةِ يَسعَى: مردى از دورترين نقطه شهر آمد، در حالى كه مى دويد».

در اين آيه، كلمۀ «رَجُل»، جلوتر از «أقصَى المدينه» آمده، و در آيه مورد بحث، بعد از آن آمده. بعيد نيست نكته اش، اين باشد كه:

در آن جا، عنايت و اهتمام به آمدن مردم و خبر دادنش به موسى «عليه السلام» بوده، كه درباريان درباره كشتن تو، شور مى كردند، و لذا كلمۀ «رَجُل» را جلوتر آورد. و در درجه دوم، اهتمام خود آن مرد به زودتر رسيدن و خبر دادن به موسى «عليه السلام» است. و لذا جملّ «يَسعَى» را به عنوان حال، مؤخّر آورد.

به خلاف آيه مورد بحث، كه اهتمام در آن، به آمدن از دورترين نقطه شهر است، تا بفهماند بين رسولان و آن مرد، هيچ تبانى و سازش قبلى در امر دعوت نبوده، و هيچ رابطه اى با او نداشته اند. لذا جملۀ «مِن أقصَى المَدينه» را مقدم آورد، و كلمۀ «رَجُل» و «يَسعَى» را، بعد از آن ذكر كرد.

و اما اين كه: اين مرد، نامش و نام پدرش چه بوده و چه شغل و حرفه اى داشته، مفسران، در آن، سخت اختلاف كرده اند، و ما چون اهميتى در گفتگوى از آن نديديم، چون دخالتى در فهم مراد آيه نداشت، لذا از بحث پيرامون آن خوددارى نموديم. چون يقين داريم كه اگر اين جزئيات در فهم مراد آيه، كمترين دخالتى مى داشت، خداى سبحان، در كلامش بدان اشاره مى كرد، و آن را مهمل نمى گذاشت.

آنچه مورد اهميت است، دقت و تدبّر در اين معنا است، كه اين شخص، چه حظّ وافرى از ايمان داشته، كه در چنين موقعى به تأييد رسولان الهى «عليهم السلام» برخاسته و ايشان را يارى كرده است. چون از تدبّر در كلام خدا - كه داستان او را حكايت كرده - اين معنا به دست مى آيد كه وى، مردى بوده كه خداى سبحان، دلش را به نور ايمان روشن كرده، به خدا ايمان آورده و با ايمان خالص، او را مى پرستيده. نه به طمع بهشت و نه از ترس آتش، بلكه از اين جهت كه او اهليت پرستش دارد، و به همين جهت، از بندگان «مُكرَم» خدا شده.

و خداى سبحان در كلامش، هيچ كس به جز ملائكه را به صفت «مُكرَم» توصيف نكرده، تنها ملائكه مقرّب درگاهش و بندگان خالصش را به اين وصف ستوده، و از آن جمله، اين مرد است كه با مردم مخاصمه و احتجاج كرده و بر آنان غلبه جسته و حجت قوم را بر اين كه پرستش خدا جايز نيست و تنها بايد آلهه را پرسيد، باطل نموده. و در مقابل، اثبات كرده است كه تنها بايد خدا را پرستيد، و رسولان او را در دعوى رسالت تصديق نموده، و سپس به آنان ايمان آورده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه ۱۱۱

«اتَّبِعُوا مَن لا يَسئَلُكُمْ أَجْراً وَ هُم مُّهْتَدُونَ»:

در اين آيه شريفه، بيانى است بر جمله «اتّبِعُوا المُرسَلِين»، كه در آيه قبلى بود، و به جاى كلمۀ «مُرسَلِين» در آن آيه، جمله «مَن لا يَسئَلُكُم أجراً وَ هُم مُهتَدُون» را در اين جا آورده، تا به علت متابعت مرسلين اشاره كرده باشد، و بفرمايد اين كه گفتيم رسولان را پيروى كنيد، علتش اين است كه: رسولان، خودشان راه يافته اند، و در راهنمايى شما هم، مزدى نمى خواهند.

چون پيروى كردن از غير، براى يكى از دو جهت جائز نيست: يا براى اين كه آن غير، خودش گمراه است و سخنش گمراهى است. معلوم است كه گمراه را نبايد در گمراهى اش، پيروى كرد. و يا براى اين كه هر چند سخنش حق است و پيروى حق واجب است، ليكن او از اين سخن حق، منظور فاسدى دارد. او سخن حق را وسيلۀ كسب مال يا جاه كرده، و يا غرض فاسد ديگرى از اين قبيل دارد.

و اما سخن كسى كه هم سخنش حق است و هم از داشتن اغراض فاسد مبرّا و منزّه است، و از گفتن آن سخن حق، نه نقشه اى در نظر دارد و نه كيد و خيانتى، بايد از او پيروى كرد و سخنش را پذيرفت. و اين رسولان، چنين اند. و در اين كه مى گويند: «غير از خدا را نپرستيد»، هم راه يافته اند و هم اجر و مزدى از شما نمى خواهند. نه مال و نه جاه. پس واجب است كه ايشان را پيروى كنيد.

اما اين كه راه يافته اند، براى اين است كه: حجت بر حقانيت آنان و صدق مدّعاى آنان، يعنى توحيد خدا قائم است، و آن حجت، عبارت است از كلام آن مرد كه گفت: «وَ مَا لِىَ لَا أعبُدُ الّذِى فَطَرنِى... وَ لَا يُنقِذُون».

و اما اين كه رسولان، مزدى از مردم نمى خواستند، دليلش كلام خود ايشان است كه گفتند: «رَبُّنَا يَعلَمُ إنّا إلَيكُم لَمُرسَلُون»، كه بيانش گذشت.

و با اين بيانى كه ما ذكر كرديم، بيان قبلى ما هم تأييد مى شود، كه گفتيم در جملۀ «رَبُّنَا يَعلَمُ إنّا إلَيكُم لَمُرسَلُون»، منظورشان اين است كه: بفهمانند ما از مردم، نه اجرى مى خواهيم و نه غير آن.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه ۱۱۲

استدلال تفصيلى بر توحيد و نفى آلهه، در اين دو آيه

«وَ مَا لىَ لا أَعْبُدُ الَّذِى فَطرَنى وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ * ءَأَتّخِذُ مِن دُونِهِ آلِهَةً ... وَ لا يُنقِذُونِ»:

در اين آيه و آيه بعدى اش، شروع شده به استدلال تفصيلى بر توحيد و نفى آلهه. و براى اين منظور، سياق تكلم وحده را برگزيده، مگر در يك جمله معترضه، كه وسط كلام آورده و با سياق خطاب فرموده: «وَ إلَيهِ تُرجَعُون: به سوى او بر مى گرديد».

و اين برگزيدن، براى اين است كه خود را بدان جهت كه يك انسان است، و خدا او را ايجاد كرده، محاكمه كند، و آنگاه هر حكمى كه عليه خود كرد، در هر انسان ديگرى مثل خودش جارى سازد. چون افراد يك نوع، همه مثل هم اند. پس اين كه گفت: «و چرا خدايى را كه مرا آفريده، نپرستيم؟»، در معناى اين است كه گفته باشد: و چرا انسان خدايى را كه خلقش كرده، نپرستد و آيا كسى كه انسان باشد، غير از خدا، آلهه ديگرى مى گيرد؟

و اگر از خداى تعالى، تعبير آورد به «الّذِى فَطَرَنِى»، براى اين است كه به علت حكم اشاره كرده و بفهماند كه چون لازمۀ فطر و ايجاد انسان، بعد از آن كه عدم بود، بازگشت همه چيز انسان به خداى تعالى است، چه ذاتش و چه صفاتش و چه افعالش، و نيز لازمه اش، اين است كه قيام همه چيز انسان به او باشد، و او مالك آدمى و همه چيز او باشد. در نتيجه، براى انسان به غير از عبوديت محض چيزى نيست.

بنابراين، بر او لازم است كه خود را در مقام عبوديت نصب كرده، و آن را نسبت به خداى تعالى اظهار بدارد، و اين، همان «عبادت» است. پس بايد او را عبادت كند، چون او، اهليت پرستش دارد.

و اين نكته، همان است كه چند سطر قبل درباره آن مرد گفتيم، كه او خدا را با اخلاص بندگى مى كرد. نه به طمع بهشت و نه از ترس دوزخ، بلكه از اين جهت كه خدا، اهليت براى عبادت دارد.

و چون ايمان به خدا و عبادت او چنين وضعى دارد، قهرا عامۀ مردم به چنين مقامى نمى رسند. چون اكثريت مردم، يا از ترس، خدا را عبادت مى كنند و يا به طمع، و يا به هر دو جهت. لذا مرد نامبرده، بعد از آن كه خود را محاكمه كرد، رو به مردم نمود و گفت: «وَ إلَيهِ تُرجَعُون»، و منظورش از اين التفات، انذار ايشان به روز قيامت بود، كه روز بازگشت ايشان به خداست. روزى كه خدا به حساب اعمالشان مى رسد، و بر طبق آن، جزايشان مى دهد.

پس جملۀ «وَ إلَيهِ تُرجَعُون»، به منزله جملۀ معترضه، و يا عين جمله معترضه است، كه از سياق كلام خارج است.

نكته ديگر اين كه: اين دو آيه شريفه، مشتمل بر دو حجت و برهان، عليه دليلى است كه بت پرستان، آن را اساس بت پرستى و اعتقاد به ارباب بودن بت ها، قرار داده بودند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه : ۱۱۳

توضيح اين كه: بت پرستان، معتقد بودند كه خداى سبحان، اجلّ از آن است كه حس يا خيال بشر و يا عقل او، به وى احاطه يابد و او را بشناسد و يا تصور كند، و هيچ قوّه ادراكى، نمى تواند او را بشناسد. و به همين جهت، انسان نمى تواند با «عبادت» متوجه او شود.

پس تنها راه «عبادت خدا»، آن است كه ما در عبادت، متوجه مقرّبان درگاه او، و اقوياى از خلقش، مانند ملائكه گرامى اش و يا بعضى از جنّ و يا قدّيسين از بشر شويم، تا آن ها واسطه و شفيع ما، در پيشگاه خدا شوند، در رساندن خيرات و دفع شرور.

اين دو دليل، اساس اعتقاد مشركان بود، كه دو آيه مورد بحث، از هر دو جواب مى دهد:

اما از دليل اولشان، جوابى مى دهد كه حاصلش اين است كه:

هرچند انسان نمى تواند احاطۀ علمى به ذات متعالى خدا پيدا كند، وليكن مى تواند او را به صفات مخصوص به خودش بشناسد. مثل اين كه او، فاطر و پديد آورندۀ وى است، و چون اين مقدار شناسايى خدا، برايش ‍ ممكن است، پس مى تواند عبادت خود را هم، از طريق همين شناسايى انجام داده و متوجه خدا گردد، و انكار اين مقدار شناسايى، جز لجبازى، معناى ديگرى ندارد. اين جواب، همان است كه آيه «وَ مَا لِىَ لَا أعبُدُ الّذِى فَطَرَنِى»، بدان اشاره مى كند.

و اما از دليل دومشان، جواب مى دهد به اين كه:

اگر اين بت ها، به راستى شفاعت و وساطتى داشته باشند، اين مقام را، خدا به آن ها افاضه كرده، و خدا، شفاعت را در جايى به آن ها افاضه مى كند، كه خودش نسبت به آن مورد، اراده اى حتمى نداشته باشد. و لازمۀ اين برهان، آن است كه: شفاعت بت هاى شما، تنها در مواردى نافذ باشد كه خدا، اجازۀ شفاعتشان داده باشد، همچنان كه خودش فرموده: «مَا مِن شَفِيعٍ إلّا مِن بَعدِ إذنِه».

و اما در مواردى كه او، اراده اى حتمى داشته باشد، ديگر شفاعت همين شفيعان فرضى هم، مفيد واقع نمى شود. نه مى تواند خيرى به ايشان برساند و نه ضررى را، از ايشان دفع كند، كه جمله «ءأتّخِذُ مِن دُونِهِ آلِهَةً إن يُرِدنِ الرَّحمانُ بِضُرٍّ لَا تُغنِ عَنّى شَفَاعَتُهُم شَيئاً وَ لا يُنقِذُون»، اشاره به اين جواب دارد.

و اگر از خداى تعالى، به «رحمان» تعبير آورد، براى اين بود كه به سعۀ رحمت خدا و بسيارى آن، اشاره نمايد و نيز، بفهماند كه تمامى نعمت ها، از ناحيۀ او و تدبير خير و شر، همه به دست اوست.

از همين تعبير به «رحمان»، برهان ديگرى بر وحدانيت خداى تعالى در ربوبيت به دست مى آيد، و آن، اين است كه:

وقتى تمامى نعمت ها و نيز نظام جارى در آن ها، مظاهر رحمت واسعۀ خدا و قائم بدان بود، و هيچ يك از آن ها از خود استقلالى در تدبير امر خود نداشت، قهراً تدبیر آن ها، مستقلاً با خدای تعالی خواهد

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه ۱۱۴

بود. حتى تدبير ملائكه هم، بر فرض كه به قول مشركان، سهمى از تدبير به دست ملائكه باشد، باز همان نيز، از رحمت خدا و تدبير اوست. پس نتيجه مى گيريم كه «ربوبيت»، تنها از آنِ خداست، و همچنين «الوهيت»، خاص اوست.

«إِنّى إِذاً لَّفِى ضلَالٍ مُّبِينٍ»:

اين جمله، ضلالت را در شرك و اتخاذ آلهه، مسجّل مى كند.

«إِنّى ءَامَنتُ بِرَبِّكُمْ فَاسمَعُونِ»:

اين جمله، باز از كلمات آن مرد است كه به رسولان خطاب كرده. و اين كه گفته: «فَاسمَعُونِ: پس بشنويد»، كنايه از تحمل شهادت است. يعنى: پس شاهد باشيد.

و جملۀ «إنّى آمنتُ بِرَبّكُم ...»، تجديد شهادت به حق، و تأكيد ايمان است. چون از ظاهر سياق بر مى آيد كه جمله «إنّى آمنتُ بِرَبّكُم» را بعد از آن محاجّه گفته، و در آن محاجّه، به ايمان اعتراف كرده و شهادت به حق داده بود. و منظورش از اين تكرار، اين بوده كه با ايمان خود در حضور مردم قريه، رسولان را تأييد كرده باشد.

بعضى از مفسران گفته اند: خطاب در اين جمله «فَاستَمِعُون: پس بشنويد»، به مردم قريه است، تا رسولان را تأييد كرده باشد، و معنايش، اين است كه: «من به خدا ايمان آوردم. پس اى اهل قريه، اين معنا را از من بشنويد، (و هر كارى مى خواهيد، بكنيد)، كه من هيچ باكى از شما ندارم.

و يا معنايش اين است كه: اى اهل قريه، من به خدا ايمان آوردم. پس از من بشنويد و شما هم ايمان بياوريد. و يا خواسته مردم را عليه خود عصبانى كند، تا به او بپردازند، و آسيبى به رسولان خدا نرسانند. چون ديده مردم تصميم گرفته اند آنان را به قتل برسانند». (دقت فرماييد).

وليكن اشكالى كه در همه اين احتمالات هست، اين است كه: با تعبير از خدا به «رَبّكُم: پروردگارتان»، سازگار نيست. چون مردم، خدا را پروردگار خود نمى شناختند، و اربابى غير از خداى سبحان، به ربوبيت مى شناختند و عبادت مى كردند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه ۱۱۵

بعضى خواسته اند از اين اشكال، پاسخ دهند به اين كه: «منظور، پروردگارى است كه برهان مزبور را بر وجودش اقامه كردم، و مسلّم شد كه او، پروردگار شما است». ليكن اين پاسخ، هيچ دليلى ندارد، و تقييدى است، بدون مقيد.

مقصود از «جنّت» در آيه، بهشت برزخی است، نه بهشت آخرت

«قِيلَ ادْخُلِ الجَْنَّةَ قَالَ يَا لَيْت قَوْمِى يَعْلَمُونَ * بِمَا غَفَرَ لى رَبى وَ جَعَلَنى مِنَ الْمُكْرَمِينَ»:

خطاب در اين آيه به «رَجُل» نامبرده است - به طورى كه از سياق بر مى آيد - اشاره مى كند به اين كه مردم قريه؛ آن مرد را كشتند، و خداى تعالى، از ساحت عزّتش، به وى خطاب كرد كه: «داخل بهشت شو».

و مؤيد اين احتمال، جمله بعد است، كه مى فرمايد: «وَ مَا أنزَلنَا عَلى قَومِهِ مِن بَعدِهِ». چون در آيه مورد بحث، جمله «قِيلَ ادخُلِ الجَنَّةَ»، به جاى خبر از كشته شدن مرد نشسته، تا اشاره باشد به اين كه بين كشته شدن آن مرد به دست مردم قريه، و مابين امر به داخل شدنش در بهشت، فاصله چندانى نبوده. آن قدر، اين دو به هم متصل بودند، كه گويى كشته شدنش همان، و رسيدن دستور به داخل بهشت شدنش، همان.

و بنابراين، مراد از «جنت»، بهشت برزخ است، نه بهشت آخرت.

و اين كه: بعضى از مفسران گفته اند: «منظور، بهشت آخرت است، و معناى آيه، اين است كه: به زودى، در قيامت به او گفته مى شود: «داخل بهشت شو»، و اگر عبارت را به ماضى آورد، و فرمود: «قِيلَ: به او گفته شده»، براى اين است كه بفهماند اين دستور، محققا صادر مى شود»، صحيح نيست، و خود را بى جهت و بدون دليل، به زحمت انداختن است.

بعضى ديگر گفته اند: «خداى تعالى، او را به آسمان برد، و در آن جا، به وى گفته شد: داخل بهشت شو! در نتيجه، او همچنان زنده است و تا روز قيامت، در بهشت، متنعّم خواهد بود». و اين وجه هم مثل وجه قبل، صحيح نيست.

بعضى هم گفته اند: «گويندۀ «أُدخُلِ الجَنّة»، خود مردم بودند كه در هنگام كشتن او، به عنوان استهزاء، به او گفته اند: ما تو را مى كشيم و لحظه اى بعد، داخل بهشت شو».

اشكال اين وجه، اين است كه: با خبرى كه دنبالش، خداى تعالى داده و فرموده: «قَالَ يَا لَيتَ قَومِى يَعلَمُونَ...: گفت: اى كاش مردم مى فهميدند كه چگونه خدا مرا بيامرزيد، و از محترمينم قرار داد»، نمى سازد. چون ظاهر اين خبر، اين است كه: وى بعد از شنيدن نداى «أُدخُلِ الجَنّة»، آرزو كرد اى كاش قومم، حال و وضع مرا مى دانستند. و اگر جمله «أُدخُلِ الجَنّة»، كلام مردم در هنگام كشتن او بوده باشد، ديگر موردى براى اين آرزو نمى ماند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه ۱۱۶

جملۀ «قَالَ يَا لَيتَ قَومِى يَعلَمُونَ بِمَا غَفَرَ لِى رَبّى وَ جَعَلَنِى مِنَ المُكرَمِينَ»، استينافى است، و مانند جمله قبلى اش، به منزله جوابى است از سؤال تقديرى.

گويا شخصى پرسيده: بعد از آن كه رسولان را تأييد كرد، چه شد؟ در پاسخ فرموده: «قِيلَ أدخُلِ الجَنّةَ». دوباره پرسيده: بعد از آن، چه شد؟ در جواب فرموده: «قَالَ يَا لَيتَ قَومِى يَعلَمُون...». و اين سخن را بدان جهت گفته، كه خواسته است همان طور كه در حال حيات، مردم را نصيحت مى كرده، در حال مرگ نيز، نصيحت و خيرخواهى كند.

كلمۀ «مَا»، در جملۀ «بِمَا غَفَرَ لِى رَبّى»، مصدريه است، كه فعل «غَفَرَ» را، مبدّل به مصدر مى كند، و معنايش چنين مى شود:

«يَا لَيتَ قَومِى يَعلَمُونَ بِغُفرَانِ رَبِّى إيَّاىَ: اى كاش، قوم من مى دانستند آمرزش پروردگار من، مرا». و جملۀ «وَ جَعَلَنِى»، عطف است بر جملۀ «غَفَرَ»، و معنايش اين است كه: «اى كاش به آمرزش خدا مرا، و به اين كه از مُكرَمينم قرار داد، علم پيدا مى كردند».

موارد استعمال وصف زیبای «اكرام شده»، در آيات قرآن

و موهبت «إكرام»، هرچند دامنه اش وسيع است، كه شامل حال بسيارى از مردم مى شود، مانند: إكرام به نعمت، كه در آيه «فَأمّا الإنسَانُ إذَا مَا ابتَلَيهُ رَبُّهُ فَأكرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّى أكرَمَنِ» آمده.

و نيز، «إكرام» به قرب خدا، كه در آيه «إنّ أكرَمَكُم عِندَ اللّهِ أتقَيكُم» آمده. چون كرامت داشتن عبد نزد خدا، خود إكرامى است از خدا، نسبت به او.

وليكن با اين حال، بنده اى كه برخوردار از نعمت هاى خدا است، و يا نزد خدا محترم است، جزو «مُكرَمِين» شمرده نمى شود. يعنى كلمۀ «مُكرَمِين»، به طور اطلاق، درباره او به كار نمى رود. تنها اين كلمه، على الاطلاق، درباره دو طایفه از خلايق خدا، به كار مى رود:

يكى ملائكه، كه در آيه «بَل عِبَادٌ مُكرَمُون * لَا يَسبِقُونَهُ بِالقَولِ وَ هُم بِأمرِهِ يَعمَلُون» به كار رفته.

و ديگرى، در افرادى از مؤمنانى كه ايمانشان كامل بوده باشد. حال چه اين كه از «مُخلِصِين» - به كسره لام - باشند، كه در آيه «أُولَئِكَ فِى جَنّاتٍ مُكرَمُون»، نامشان آمده. و يا از «مُخلَصِين» - به فتحه لام - باشند، كه در آيه «إلّا عِبَادَ اللّهِ المُخلَصِين... وَ هُم مُكرَمُون»، ذكر خيرشان شده.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه ۱۱۷

و اين آيه شريفه (به همان بيانى كه گذشت)، از ادلۀ وجود «برزخ» است.

«وَ مَا أَنزَلْنَا عَلى قَوْمِهِ مِن بَعْدِهِ مِن جُندٍ مِّنَ السمَاءِ وَ مَا كُنَّا مُنزِلِينَ»:

ضمير در «قَومِهِ» و در «بَعدِهِ»، هر دو به كلمۀ «رَجُل» بر مى گردد. و معناى «مِن بَعدِهِ»، «مِن بَعدِ قَتلِهِ» است. و كلمۀ «مِن» اولى و سومى، ابتدایى است و دومى، زايده است، كه صرفا نفى را تأييد مى كند، و معنايش اين است كه: «ما بعد از قتل او، ديگر هيچ لشكرى از آسمان بر قوم او نازل نكرديم، و نازل كننده هم نبوديم».

اين آيه، زمينه چينى براى آيه بعدى است، و براى بيان اين معنا است، كه كار و هلاكت آن قوم در نظر خداى تعالى، بسيار ناچيز و غير قابل اعتنا بود، و خدا انتقام آن مرد را، از آن قوم گرفت و هلاكشان كرد.

و هلاك كردن آن ها، براى خدا آسان بود و احتياج به عِدّه و عُدّه اى نداشت، تا ناگزير باشد از آسمان، لشكرى از ملائكه بفرستد، تا با آن ها بجنگند و هلاكشان كنند. و به همين جهت، در هلاكت آنان و هلاكت هيچ يك از امت هاى گذشته، اين كار را نكرد، بلكه با يك صيحۀ آسمانى، هلاكشان ساخت.

«إِن كانَت إِلّا صَيْحَةً وَاحِدَةً فَإِذَا هُمْ خَامِدُونَ»:

يعنى: آن امرى كه به مشيت ما، سبب هلاكت آنان گرديد، غير از يك صيحه، چيز ديگرى نبود.

و اگر فعل «كَانَت» را مؤنث آورد و نفرمود «كَانَ»، بدين جهت بود كه خبر اين فعل، يعنى «صيحه»، مؤنث بود. و اگر «صيحه» را نكره - بدون الف و لام - آورد، و آن را به وصف وحدت متصف كرد، براى اين بود كه: بفهماند هلاك كردن اهل قريه، كارى ناچيز و حقير بود.

و كلمۀ «خَامِدُون»، از «خُمُود» است، كه به معناى سكون و خاموشى از سر و صدا و جنب و جوش است. مى فرمايد: «وسيلۀ هلاكت آن ها، چيزى به جز يك صيحه نبود، كه ناگهان، همه را خاموش و بى حركت كرد».

و اگر جمله مورد بحث را به ماقبل عطف نكرد، براى اين است كه: اين جمله، به منزلۀ جوابى است از سؤالى تقديرى و فرضى. گويا كسى پرسيده: وسيله هلاكتشان، چه بود؟ فرموده: «نبود، مگر تنها يك صيحه».

و معناى آيه اين است كه: سبب هلاكت اهل قريه، امرى بود كه آسان تر از آن، ديگر تصور نداشت، و آن، يك صيحه بود كه به ناگهانى برخاست، و مردم را در جاى خود بخشكانيد. مردمى بى سر و صدا و بى حس و حركت شدند، به طورى كه صداى آهسته هم، از ايشان شنيده نمى شد. تا آخرين نفر مُردند و بى حركت شدند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه ۱۱۸

حسرت بر مردمى است كه رسولان الهى را استهزاء كردند

«يَا حَسرَةً عَلى الْعِبَادِ مَا يَأْتِيهِم مِن رَسُولٍ إِلّا كانُوا بِهِ يَستهْزِءُونَ»:

يعنى: اى حسرت و ندامت بر بندگان! و اين تعبير، بليغ ‌تر از آن است كه ندامت را براى آنان اثبات كند. مثلا بفرمايد: مردم قريه، دچار ندامت و حسرت شدند.

و اما سبب حسرت و اين كه چرا دچار آن شدند، در جملۀ «مَا يَأتِيهِم مِن رَسُولٍ...» آمده و مى فرمايد: «به علت اين دچار حسرت شدند كه هرچه رسول به سويشان آمد، به استهزايش پرداختند».

از اين سياق، به خوبى بر مى آيد كه مراد از «عِبَاد»، عموم مردم است، و خواسته حسرت را بر آنان تأكيد كند.

مى فرمايد: چه حسرتى بالاتر از اين كه اينان، بنده بودند و دعوت مولاى خود را رد كرده، تمرّد نمودند. و معلوم است كه ردّ دعوت مولا، شنيع تر است از ردّ دعوت غير مولا، و تمرّد از نصيحت خيرخواهان ديگر.

با اين بيان، بى پايگى تفسير آن مفسّرى كه گفته: «مراد از «عِبَاد»، رسولان خدا، و يا ملائكه و يا هر دو است»، روشن مى شود.

و همچنين بى پايگى اين گفتار، كه مفسّرى ديگر گفته كه: «در جملۀ «يَا حَسرَةً عَلَى العِبَاد...»، هرچند منظور از «عِبَاد»، مردم اند، وليكن كلام مزبور، سخن خداى تعالى نيست، بلكه دنباله سخن آن مرد است». پس معلوم شد كه جملۀ مذكور، كلامى است از خداى تعالى، نه دنبالۀ سخن آن مرد.

«أَ لَمْ يَرَوْا كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِّنَ الْقُرُونِ أَنهُمْ إِلَيهِمْ لا يَرْجِعُونَ»:

در اين جمله، همان كسانى را كه در جمله قبل، عليه ايشان به حسرت ندا مى شد، توبيخ مى كند. و كلمۀ «مِنَ القُرُون»، بيان كلمه «كَم» است. و «قُرُون»، جمع «قرن» است، كه به معناى مردمى است، كه در يك عصر زندگى كنند.

و جملۀ «أنّهُم إلَيهِم لَا يَرجِعُون»، بيان جمله «كَم أهلَكنَا قَبلَهُم مِنَ القُرُون» است، و ضمير جمع اولى، به «قرون»، و دومى و سومى به «عِبَاد» بر مى گردد.

و معناى آيه، اين است كه: آيا از بسيارى هلاك شدگان عبرت نمى گيرند، كه در قرون گذشته، به امر خدا هلاك شدند، و به اخذ الهى مأخوذ گشتند، و ديگر به عيش و نوش در دنيا، باز نخواهند گشت؟

مفسران، در مرجع ضميرها، و نيز در معناى آيه، اقوال ديگرى دارند، كه چون از فهم دور است، متعرض آن ها نمى شويم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۷ صفحه ۱۱۹

«وَ إِن كُلُّ لَّمَّا جَمِيعٌ لَّدَيْنَا مُحْضَرُونَ»:

لفظ «إن» در اين جا، حرف نفى است. و كلمۀ «كُلٌّ»، مبتدا و تنوينش، عوض از مضافٌ اليه است. و كلمه «لَمَّا»، به معناى «إلّا» است. و كلمۀ «جَمِيع»، به معناى مجموع است. و «لَدَينَا»، ظرفى است متعلق به همان مجموع. و كلمۀ «مُحضَرُون»، خبرى است بعد از خبر، كه همان «جميع» باشد. بعضى هم احتمال داده اند صفت «جميع» باشد.

به هرحال، معنا اين است كه: «بدون استثناء، همه شان دسته جمعى، در روز قيامت، براى حساب و جزا نزد ما، حاضر خواهند شد». بنابراين آيه شريفه، در معناى آيه «ذَلِكَ يَومٌ مَجمُوعٌ لَهُ النَّاسُ وَ ذَلِكَ يَومٌ مَشهُودٌ» مى باشد.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←