تفسیر:المیزان جلد۱۲ بخش۳۸

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



مَا عِندَكمْ يَنفَدُ وَ مَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ اين جمله در مقام تعليل آيه قبلى است كه مى فرمود: «ما عند الله هو خير لكم » و آن را توجيه مى كند به اينكه آنچه در زندگى دنيا (كه يك زندگى مادى و قائم بر اساس تحول و دگرگونى است ، و قوامش بر اساس حركت و تغير و زوال است ) در دست شما است ، مانند همه دنيا دستخوش زوال است ، و آنچه نزد خداى سبحان است و آن را به خصوص به پرهيزگاران وعده داده باقى است و زوال و فنا نمى پذيرد، و هر عاقلى مى داند كه باقى بهتر از فانى است . خواننده عزيز بايد بداند كه جمله «ما عندكم ينفد و ما عند الله باق » بخاطر اينكه در لفظ مطلق است قاعده كلى است كه قابل استثناء و نقض ‍ نيست و در ذيل آن جزئيات بسيارى از معارف نهفته شده است . وَ لَنَجْزِيَنَّ الَّذِينَ صبرُوا أَجْرَهُم بِأَحْسنِ مَا كانُوا يَعْمَلُونَ بعد از آنكه وفاى به عهد مستلزم صبر بر تلخى مخالفت هواى نفس در نقض آن و نيز مستلزم تحمل تلخى مخالفت با افسار گسيختگى نفس در آنچه مى خواهد، مى باشد، لذا روى سخن را از اجر خصوص وفاكاران به عهد برگردانيده متوجه ذكر پاداش مطلق صابران در راه خدا نمود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۸۹

پس اينكه فرمود: «و لنجزين الذين صبروا اجرهم » وعده مؤ كدى است بر مطلق صبر، چه صبر بر اطاعت باشد و چه صبر بر ترك معصيت و چه صبر در برابر مصيبت ، تنها قيدى كه اين مطلق دارد اين است كه اين صبر در راه خدا باشد، چون سياق با صبرهاى ديگر سازگارى ندارد. مقصود از اينكه فرمود: صابران را پاداش مى دهيم «با حسن ما كانوا يعملون » و در جمله «باحسن ما كانوا يعملون » باء براى مقابله است ، همچنانكه در عبارت «بعت هذا بهذا : فروختم اين را به اين » براى مقابله است ، و مقصود از اين عبارت اين نيست كه خداى عز و جل تنها پاداش را به كارهاى بهتر آنان مى دهد كه در حقيقت كارهاى آنان را با هم سنجيده آن وقت هر كدام احسن بود در مقابلش پاداش بدهد و خوب آنها را رها كند، زيرا مقام با چنين معنايى كه بعضى آيه را به آن تفسير كرده اند سازگار نيست . علاوه بر اين ، ساير آياتى كه راجع به پاداش اعمال است اين معنا را ردكند، از آنهم كه بگذريم رحمت واسعه الهى با آن سازگارى ندارد. و نيز مقصود از اعمال ايشان ، واجبات و مستحبات آن نيست كه بعضى پنداشته و گفته اند: مباحات را نمى گيرد چون مباحات احسن نيستند اگر خالى از حسن هم نباشند، زيرا كلام خدا ظاهر در اين است كه مراد بيان اجر بر اعمال است كه در حال صبر انجام داده اند بطورى كه با صبر ارتباطى داشته ، و پر واضح است كه مباحاتى كه صابران در راه خدا انجام مى دهند ارتباطى با صبر ايشان ندارد، پس باقى مى ماند واجبات و مستحبات و اگر اينها احسن باشند حسنى در برابر ندارند، علاوه بر اين هيچ بندهاى چنين طمعى ندارد كه خدايش در مقابل كارهاى مباحش نيز پاداش دهد تا خدا در پاسخ طمعش بفرمايد: پاداش تنها در مقابل واجبات و مستحبات است كه حسن دارند؛ و احسن از مباحات هستند، و چون جاى چنين طمعى نبوده پس ذكر حسن زيادى آمده است . و از همينجا معلوم مى شود كه مراد از آن احسن الاعمال ، نوافل هم نيست البته در صورتى كه بگوييم در نوافل الزامى نيست تا احسن اعمال مامور به باشد، زيرا مشتمل بودن واجب بر مصلحت ملزمه كه باعث حسن عمل به بيشتر از نوافل مى شود از خطابات تشريعى معلوم است و كسى در آن شك ندارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۹۰

پس معلوم شد كه مقصود از جمله مورد بحث اينها نيست بلكه مقصود اين است كه عملى را كه انجام مى دهند كه در نوع خود يكى حسن و يكى احسن است خداى عز و جل اجرى كه مى دهد اجرى است كه در نوع خود احسن است ، مثلا نمازى كه بنده صابر فى الله مى خواند جزاى آن را جزاى فرد احسن از آن مى دهد، هر چند نمازى كه او خوانده احسن افراد نماز نبوده باشد، و خلاصه صبرى كه او در راه خدا دارد باعث مى شود كه خداوند در عمل او مته به خشخاش نگذارد، و آن خصوصياتى كه مايه پستى و زشتى عمل بنده است آنها را نديده بگيرد، همچنانكه آيه شريفه «انما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب » همين معنا را افاده مى كند. و از آيه شريفه بر مى آيد كه صبر فى الله باعث كمال عمل مى شود و بطورى كه مى گويند در جمله «و لنجزين ...» التفاتى از غيب به تكلم مع الغير بكار رفته يعنى قبلا خداى تعالى غايب و در اين جمله متكلم مع الغير حساب شده ، ولى آنچه به نظر من ميرسد اين است كه منظور از تكلم مع الغير در جمله «و لنجزين » التفات نيست ، بلكه برگشت به سياق قبلى است ، كه سياق تكلم مع الغير بود، بله التفات در چند آيه قبل بكار رفته بود، آنجا كه در خلال سياق تكلم مع الغير يكباره خداى تعالى غايب حساب شده و فرموده : «ان الله يامر بالعدل و الاحسان » و نكته آنهم اين بود كه در اين آيات - يعنى آيه مذكور تا آيه مورد بحث - تعدادى از اوامر و نواهى الهى شمرده شده و مناسبتر در امر و نهى اين است كه به بزرگترين و قويترين مقام مصدر امر مستند بشود تا به اين وسيله آن امر و نهى تاكيد و تاييد گردد و اين بر فن ادبيات و سخنسرايى معمولى است مثلا در نقل دستور فلان پادشاه نمى گويند فلان بن فلان دستور داده ، بلكه مى گويند شاهنشاه و يا مولاى تو چنين دستور داده . در آيات مورد بحث ما نيز مناسب اين بود كه تكاليف مذكور به مقام جلالت خدا مستند شود و از تكلم با غير، به غيبت التفات نموده و بفرمايد: «بدرستى خدا امر به عدل و احسان فرموده ...» و لذا مى بينيم كه سياق بهمين نحو در تكليف آينده نيز پيش مى رود مثلا مى فرمايد: «و اوفوا بعهد الله ...»، «و لو شاء الله »، «و لا تشتروا بعهد الله ...» و «ما عند الله باق ». آنگاه پس از بيان فرمانهاى الهى دوباره به همان سياق تكلم با غير رجوع نموده مى فرمايد: «و لنجزين الذين صبروا» اين سياق همچنان جريان مى يابد تا به بيان تكليفى ديگر برسد، باز در آنجا سياق را تغيير داده مى فرمايد: «فاستعذ بالله » بهترين شاهدى كه معناى گفته ما را روشن مى سازد بعد از آن است كه مى فرمايد: «و اذا بدلنا آية مكان آية و الله اعلم بما ينزل » كه هر دو جور تعبير در آن جمع شده ، هم تعبير به تكلم با غير و هم غيبت ، تبديل آيه اى به آيه ديگر را مستند به ضمير تكلم با غير نموده و اعلميت را مستند به خداى عز و جل نموده است . مَنْ عَمِلَ صلِحاً مِّن ذَكرٍ أَوْ أُنثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَوةً طيِّبَةً ... وعده جميلى است كه به زنان و مردان مؤ من مى دهد، كه عمل صالح كنند، و در اين وعده جميل فرقى ميان زنان و مردان در قبول ايمانشان و در اثر اعمال صالحشان كه همان احياء به حيات طيبه ، و اجر به احسن عمل است نگذاشته ، و اين تسويه ميان مرد و زن على رغم بنائى است كه بيشتر غير موحدين و اهل كتاب از يهود و نصارى داشتند و زنان را از تمامى مزاياى دينى و يا بيشتر آن محروم مى دانستند، و مرتبه زنان را از مرتبه مردان پايين تر مى پنداشتند، و آنان را در وضعى قرار داده بودند كه بهيچ وجه قابل ارتقاء نبود. پس اينكه فرمود: «من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤ من » حكمى است كلى نظير تاسيس قاعده اى براى هر كس كه عمل صالح كند، حالا هر كه مى خواهد باشد، تنها مقيدش كرده به اينكه صاحب عمل ، مؤ من باشد و اين قيد در معناى شرط است ، چون عمل در كسى كه مؤ من نيست حبط مى شود و اثرى بر آن مترتب نيست همچنانكه خداى تعالى فرموده : «و من يكفر بالايمان فقد حبط عمله » و نيز فرموده : «و حبط ما صنعوا فيها و باطل ما كانوا يعملون ».

ويژگيهاى حيات طيبه اى كه خداوند آن را به نيكوكاران وعده داده است

و در جمله «فلنحيينه حياة طيبة » حيات ، به معناى جان انداختن در چيز و افاضه حيات به آن است ، پس اين جمله با صراحت لفظش دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى مؤ منى را كه عمل صالح كند به حيات جديدى غير آن حياتى كه به ديگران نيز داده زنده مى كند و مقصود اين نيست كه حياتش را تغيير مى دهد ، مثلا حيات خبيث او را مبدل به حيات طيبى مى كند كه اصل حيات همان حيات عمومى باشد و صفتش را تغيير دهد، زيرا اگر مقصود اين بود كافى بود كه بفرمايد: «ما حيات او را طيب مى كنيم ولى اينطور نفرمود، بلكه فرمود: ما او را به حياتى طيب زنده مى سازيم ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۹۲

پس آيه شريفه نظير آيه «او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس » است كه افاده مى كند خداى تعالى حياتى ابتدائى و جداگانه و جديد به او افاضه مى فرمايد. از باب تسميه مجازى هم نيست كه حيات قبلى او را بخاطر اينكه صفت طيب به خود گرفته مجازا حياتى تازه ناميده باشد، زيرا آياتى كه متعرض ‍ اين حيات هستند آثارى حقيقى براى آن نشان مى دهند مانند آيه «اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه » و آيه سوره انعام كه در چند سطر قبل ذكرش كرديم همه اينها آثارى واقعى و حقيقى براى اين حيات سراغ مى دهند، مثلا نورى كه در آيه انعام است قطعا نور علمى است كه آدمى بوسيله آن بسوى حق راه مى يابد، و به اعتقاد حق و عمل صالح نائل مى شود. و همانطور كه او علم و ادراكى دارد كه ديگران ندارند همچنين از موهبت قدرت بر احياى حق و ابطال باطل سهمى دارد كه ديگران ندارند. چنانچه خداى تعالى در باره آنان فرموده : «و كان حقا علينا نصر المؤ منين » و نيز فرموده : «من آمن بالله و اليوم الاخر و عمل صالحا فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون » و اين علم و اين قدرت جديد و تازه ، مؤ من ، را آماده سازند تا اشياء را بر آنچه كه هستند ببينند، و اشياء را به دو قسم تقسيم مى كنند، يكى حق و باقى ، و ديگرى باطل و فانى ، وقتى مؤ من اين دو را از هم متمايز ديد از صميم قلبش از باطل فانى كه همان زندگى مادى دنيا و نقش و نگارهاى فريبنده و فتانه اش مى باشد اعراض ‍ نموده به عزت خدا اعتزاز مى جويد، و وقتى عزتش از خدا شد ديگر شيطان با وسوسه هايش ، و نفس اماره با هوى و هوسهايش ، و دنيا با فريبندگى هايش نمى توانند او را ذليل و خوار كنند، زيرا با چشم بصيرتى كه يافته است بطلان متاع دنيا و فناى نعمتهاى آن را مى بيند. چنين كسانى دلهايشان متعلق و مربوط به پروردگار حقيقى شان است ، همان پروردگارى كه با كلمات خود هر حقى را احقاق مى كند، جز آن پروردگار را نمى خواهند، و جز تقرب به او را دوست نمى دارند، و جز از سخط و دورى او نمى هراسند، براى خويشتن حيات ظاهر و دائم سراغ دارند كه جز رب غفور و ودود كسى اداره كن آن حيات نيست و در طول مسير آن زندگى ، جز حسن و جميل چيزى نمى بينند، از دريچه ديد آنان هر چه را كه خدا آفريده حسن و جميل است ، و جز آن كارها كه رنگ نافرمانى او را به خود گرفته هيچ چيز زشت نيست . اين چنين انسانى در نفس خود نور و كمال و قوت و عزت و لذت و سرورى درك مى كند كه نمى توان اندازه اش را معين كرد و نمى توان گفت كه چگونه است ، و چگونه چنين نباشد و حال آنكه مستغرق در حياتى دائمى و زوال ناپذير، و نعمتى باقى و فنا ناپذير، و لذتى خالص از الم و كدورت ، و خير و سعادتى غير مشوب به شقاوت است ، و اين ادعا، خود حقيقتى است كه عقل و اعتبار هم مؤ يد آن است ، و آيات بسيارى از قرآن كريم نيز بدان ناطق است ، و ما در اينجا حاجت به ايراد آنهمه آيات نداريم . اين آثار زندگى جز بر زندگى حقيقى مترتب نمى شود، و زندگى مجازى بوئى از آن ندارد، خداوند اين آثار را بر حياتى مترتب كرده كه آن را مختص به مردم با ايمان و داراى عمل صالح دانسته ، حياتى است حقيقى و واقعى و جديد، كه خدا آن را به كسانى كه سزاوارند افاضه مى فرمايد. و اين حيات جديد و اختصاصى جداى از زندگى سابق كه همه در آن مشتركند نيست ، در عين اينكه غير آن است با همان است ، تنها اختلاف به مراتب است نه به عدد پس كسى كه داراى آنچنان زندگى است دو جور زندگى ندارد، بلكه زندگيش قوى تر و روشن تر و واجد آثار بيشتر است ، همچنانكه روح قدسى كه خداى عز و جل آن را مخصوص انبياء دانسته يك زندگى سومى نيست بلكه درجه سوم از زندگى است ، زندگى آنان درجه بالاترى دارد. اين آن چيزى است كه تدبر در آيه شريفه مورد بحث آن را افاده مى كند، و خود يكى از حقايق قرآنى است ، و با همين بيان ، علت اينكه چرا آن زندگى را با وصف طيب توصيف فرموده روشن مى شود، گويا همانطور كه روشن كرديم حياتى است خالص كه خباثتى در آن نيست كه فاسدش ‍ كند و يا آثارش را تباه سازد.

وجوهى ديگر كه درباره مراد از حيات طيبه گفته شده است

مفسرين ، در آيه شريفه وجوهى ذكر كرده اند: بعضى گفته اند حيات طيب ، حيات بهشتى است كه مرگ ندارد، و فقر و بيمارى و هيچ شقاوت ديگرى در آن نيست . بعضى ديگر گفته اند: حيات برزخى است . و شايد اين تخصيص را از اينجا پنداشته اند كه ذيل آيه را حمل كرده به جنت آخرت و براى حيات طيبه جز برزخ چيزى به نظرشان نرسيده . بعضى ديگر گفته اند: همين حيات دنيوى است كه مقارن با قناعت و رضا به قسمت خداى سبحان باشد، زيرا چنين حياتى پاكيزه ترين زندگى است . و بعضى گفته اند: مراد از آن ، رزق حلال است كه در قيامت عقابى بر آن نيست . بعضى ديگر گفته اند: روزى روز بروز است . و در اين وجوه جاى مناقشه بسيار است كه بر خواننده اگر دقت فرمايد پوشيده نيست ، و حاجت نيست كه ما كلام را با ايراد آنها طول دهيم . در باره جمله «و لنجزينهم اجرهم باحسن ما كانوا يعملون » در ذيل آيه قبلى بحث كرديم ، و در معناى اين آيه شريفه است آيه «و من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤ من فاولئك يدخلون الجنة يرزقون فيها بغير حساب

مراد از استعاذه به خدا از شيطان ، پناه جستن قبلى است

فَإِذَا قَرَأْت الْقُرْءَانَ فَاستَعِذْ بِاللَّهِ مِنَ الشيْطنِ الرَّجِيمِ ((استعاذه »، طلب پناه است ، و معنا اين است كه وقتى قرآن مى خوانى از خداى تعالى بخواه مادامى كه مشغول خواندن هستى از اغواى شيطان رجيم پناهت دهد، پس استعاذه اى كه در اين آيه بدان امر شده حال و وظيفه قلب و نفس قرآن خوان است ، او مامور شده مادامى كه مشغول تلاوت است اين حقيقت ، يعنى استعاذه به خدا را در دل خود بيابد، نه اينكه به زبان بگويد: «اعوذ بالله من الشيطان الرجيم » و اين استعاذه زبانى و امثال آن سبب و مقدمه براى ايجاد آن حالت نفسانى است نه اينكه خودش استعاذه باشد، و اگر به خود اين سخن استعاذه بگوييم مجازا گفته ايم ، خداى تعالى هم نفرموده هر وقت قرآن مى خوانى بگو «اعوذ بالله من الشيطان الرجيم »، بلكه فرموده : هر وقت قرآن مى خوانى از خدا پناه بخواه .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۹۵

با اين بيان روشن مى گردد كه گفتار بعضى از مفسرين كه گفته اند: مراد از قرائت ، اراده قرائت است ، يعنى وقتى ميخواهى قرآن خواندن را شروع كنى بگو فلان ...، و در آيه شريفه بطور مجاز فرموده هر وقت قرآن مى خوانى ، و اين اطلاق از قبيل اطلاق مسبب و اراده سبب است ، خالى از يكنوع سهل انگارى نيست . إِنَّهُ لَيْس لَهُ سلْطنٌ عَلى الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكلُونَ اين جمله در مقام تعليل امرى است كه در آيه قبلى راجع به استعاذه آمده بود، و معناى مجموع آن اين مى شود كه هر وقت قرآن مى خوانى پناه ببر به خدا از شر شيطان ، زيرا تنها كسانى از شر او ايمنند كه به خدا ايمان آورده و بر او توكل كرده باشند.

استعاذه به خدا توكل به خدا است و ايمان وتوكل دو ملاك صدق عبوديت هستند

از اين آيه دو نكته استفاده مى شود: اول اينكه : استعاذه به خدا، توكل بر خدا است ، زيرا خداى سبحان در تعليل لزوم استعاذه ، بجاى استعاذه توكل را آورده و سلطنت شيطان را از متوكلين نفى كرده . دوم اينكه ايمان و توكل ، دو ملاك صدق عبوديت اند، كه ادعاى عبوديت با نداشتن آن دو، ادعائى كاذب است ، آيه «ان عبادى ليس لك عليهم سلطان الا من اتبعك من الغاوين » كه حكايت خطاب پروردگار به ابليس است نيز همين معنا را مى رساند، يعنى سلطنت شيطان را از بندگان خود نفى نموده است ، چيزى كه هست در آيه مورد بحث بجاى بندگان ، افراد با ايمان و متوكل را آورد. اعتبار عقلى هم با اين معنا مى سازد، زيرا توكل عبارت است از اينكه : انسان زمام تصرف در امور خود را بدست غير خود دهد، و تسليم او شود كه هر چه او صلاح ديد و كرد همان را صلاح خود بداند، و اين خود اخص آثار عبوديت است . إِنَّمَا سلْطنُهُ عَلى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَ الَّذِينَ هُم بِهِ مُشرِكُونَ

گروهى كه شيطان بر آنان مسلط است

ضميرهاى مفرد سه گانه به كلمه شيطان بر مى گردد، و معناى آيه اين است كه سلطنت و برش شيطان منحصر در كسانى است كه او را ولى خودگيرند تا او به دلخواه خود امور ايشان را تدبير كند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۹۶

و او هر چه كرد اينان اطاعتش كنند، و نيز در كسانى است كه به خدا شرك مى ورزند و بجاى خدا شيطان را ولى خود مى گيرند و او را رب و مطاع خود مى پندارند، زيرا اطاعت ، خود عبادت است ، همچنانكه فرمود: «الم اعهد اليكم يا بنى آدم ان لا تعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين و ان اعبدونى ». از اين بيان دو حقيقت روشن مى گردد: اول اينكه : ذيل آيه ، مفسر صدر آن است ، و «تولى » يعنى ولى گرفتن كسى كه خدا وليش ندانسته شرك به خدا و يا به عبارت ديگر غير خدا پرستيدن است . دوم اينكه : ميان توكل نكردن بر خدا و تولاى شيطان و عبادت او هيچ واسطه اى نيست ، كسى كه بر خدا توكل نكند او از اولياى شيطان خواهد بود. و چه بسا بعضى از مفسرين گفته اند: ضمير مفرد در جمله «و الذين هم به مشركون » به خداى تعالى برمى گردد، و معناى آيه را چنين مى كند كه : سلطنت شيطان تنها بر دو طايفه است ، يكى مشركين و يكى موحدينى كه شيطان را ولى خود مى گيرند. و ليكن چون اين تفسير باعث مى شود ضميرهاى يك سياق ، در مرجع ، مختلف شود، يعنى ضمير در «سلطانه » و «يتولونه » به شيطان ، و ضمير «به » به خدا برگردد لذا مردود است . اشاره به مساءله نسخ و حكمت آن و پاسخ به خرده گيرى مشركين در آيه شريفه : «و اذابدلنا آيه مكان اية ...» وَ إِذَا بَدَّلْنَا ءَايَةً مَّكانَ ءَايَةٍ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا يُنزِّلُ قَالُوا إِنَّمَا أَنت مُفْترِ بَلْ أَكْثرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ اين آيه اشاره به مساله نسخ ، و حكمت آن مى كند، و پاسخى است از تهمتى كه به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى زدند و از افترايى كه به خدا مى بستند، و ظاهر سياق آيات اين است كه گويندگان اين حرفها مشركين بوده اند، هر چند كه يهوديان هم در انكار نسخ همان نظريه را دارند، احتمال هم دارد كه مشركين اين حرف را از ناحيه يهوديان الهام گرفته باشند، چون در باره نبوت نبى اكرم خيلى به يهوديها مراجعه مى كردند. «و اذا بدلنا آية مكان آية » - راغب در مفردات گفته : «ابدال و تبديل و تبدل و استبدال » همه به معناى اين است كه چيزى را در جاى چيز ديگرى قرار دهى ، و اين اعم از معناى كلمه «عوض » است ،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۹۷

چون عوض در معنايش اين نكته خوابيده كه آنچه مى گيرى در مقابل آنچه مى دهى ملك تو گردد، ولى تبديل گاهى تغييرى را افاده مى كند كه بدلش به آدمى بر نگردد، مانند آيه «فبدل الذين ظلموا قولا غير الذى قيل لهم : آنهايى كه ستمگر بودند حرف را به غير آنچه دستور يافته بودند تبديل كردند» تا آنجا كه مى فرمايد: «فمن بدله بعد ما سمعه ... : پس ‍ هر كس آن را بعد از آنكه شنيد تبديل كند ...»، و نيز خداى تعالى فرموده : «و اذا بدلنا آية مكان آية » و نيز فرموده : «و بدلناهم بجنتيهم جنتين » و نيز فرموده : «ثم بدلنا مكان السيئة الحسنة »، اين بود كلام مورد حاجت ما از راغب . پس تبديل بمعناى تغيير، مخالف با تبديل به معناى معروفش است ، زيرا در تبديل به معنى تغيير مفعول اول ماخوذ و مطلوب است بخلاف تبديل به معناى معروف ، پس در جمله «و اذا بدلنا آية مكان آية » معنا اين است كه ما آيه دومى را بجاى آيه اولى بگذاريم و آن را باقى بداريم ، چون مطلوب است . و جمله «و الله اعلم بما ينزل » كنايه از اين است كه حق هيچوقت از مورد خود تجاوز نمى كند، و آن آيه اى كه خدا نازل مى كند سزاوار و شايسته به نازل شدن است ، و خدا از اينان كه اعتراض مى كنند داناتر است به آنچه كه نازل مى كند ، بنابر اين ، جمله مورد بحث جمله حاليه است .

اتهام مشركين به پيامبر(ص ) در ارتباط با مسئله نسخ

و اينكه فرمود: «قالوا انما انت مفتر» نقل كلامى است كه مشركين به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) گفته و او را متهم كرده بودند به اينكه تو از دروغ به خدا افتراء بسته اى ، چون عوض كردن حرف و تبديل كردن يك آيه بعد از آنكه آمده است از ساحت پروردگار بدور است . مشركين در اين سخن خود تاكيد هم داشته اند، زيرا با اينكه مى توانستند بگويند تو در اين تبديل آيه افتراء بستهاى چنين نگفتند، بلكه بصورت اسم فاعل كه دلالت بر دوام و استمرار دارد اداء كرده گفتند: «تو افتراء زنى »، تازه همين مطلب را باز طور ديگرى گفتند، يعنى با آوردن كلمه «انما» فهماندند كه جز افتراء زدن كار ديگرى ندارى ، و باز براى بيشتر تاكيد كردن مطلب ، گفتار خود را بصورت جمله اسميه آورده و او را مفترى خواندند، و منظورشان اين بود كه او را در خصوص ‍ مساله تبديل آيه ، مفترى جلوه دهند، آن وقت از آنجائى كه خود آن جناب هميشه گوشزد كرده بود كه تمامى آيات قرآنش از ناحيه خدا است ،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۹۸

نتيجه بگيرند كه پس تمامى حرفهايش افتراى به خداست ، در نتيجه پس ‍ او جز افتراء، كار ديگر و حرف ديگرى ندارد. و در جمله «بل اكثرهم لا يعلمون » منظور اكثر مشركين است كه آن جناب را متهم كرده بودند به اينكه مفترى است ، و مى خواهد بفرمايد اين اكثر، حقيقت حال را نمى دانند، و نمى فهمند كه حكمت تبديل آيه چيست ، و بزودى در جواب آن برايشان معلوم مى شود كه احكام الهى تابع مصالح بندگان است پاره اى از اين مصالح بر حسب تغير اوضاع و احوال و زمانها تبدل مى پذيرد، در نتيجه حكم خدا هم تغيير پيدا مى كند، و حكم ديگرى كه مصلحت تازه اى دارد جعل مى شود. پس بيشتر اين مشركين از اين مساله غافلند، تنها اقليتى از آنها هستند كه بر اين حقيقت وقوف دارند، البته آنهم وقوف اجمالى ، ولى چيزى كه هست همانها هم به يك جهت ديگرى زير بار نمى روند، و آن استكبار و عناد با حق است كه حرفهائى را بدون اينكه رعايت جانب حق را بكنند مى زنند. قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِن رَّبِّك بِالحَْقِّ لِيُثَبِّت الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ هُدًى وَ بُشرَى لِلْمُسلِمِينَ در ابتداء سوره اشاره اى به معناى «روح » رفت و «قدس » به معناى طهارت و پاكى است ، و ظاهرا اضافه روح به قدس به منظور اختصاص باشد، يعنى روحى كه از قذارتها و پليديهاى مادى طاهر، و از خطاء و غلط منزه است ، و همين روح القدس در جاى ديگر از قرآن به روح الامين تعبير شده و در جايى ديگر به جبرئيل كه يكى از ملائكه است و فرموده : «نزل به الروح الامين على قلبك » و نيز فرموده : «من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك باذن الله » پس اينكه فرمود: «بگو روح القدس از ناحيه پروردگارت نازلش كرده » دستورى است به اينكه جواب مشركين را بده ، و آنچه به ذهن سبقت مى جويد اين است كه ضمير به قرآن برگردد، آن قرآنى كه ناسخ است ، يعنى آن آيه اى كه آيه اى ديگر را نسخ كرده ، ولى احتمال هم دارد كه به مطلق قرآن برگردد، و اينكه تعبير به تنزيل كرد نه به انزال براى اين بود كه به تدريجى بودن نزول قرآن اشاره فرموده باشد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۹۹

طبع كلام اقتضاء ميكرد بفرمايد: «من ربى : از ناحيه پروردگارم » و ليكن فرموده : «بگو روح القدس آن را از ناحيه پروردگارت نازل كرده » و اين براى آن بود كه بر كمال عنايت خدا و رحمتش نسبت به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دلالت كند، گويا راضى نشده حتى يك لحظه خطابش را از او قطع كند، و تا آنجا كه ممكن است ، روى سخن با وى دارد، و نيز براى اين بوده كه دلالت كند، بر اينكه مراد از سخنى كه مامور شده بگويد اعلام مشركين است به اين معنا، نه صرف تلفظ به اين الفاظ (دقت فرماييد).

توضيحى در مورد اينكه با نزول آيات ناسخ خداوند ايمان مؤ منين را تثبيت مى كند

و در جمله «ليثبت الذين آمنوا» «تثبيت » به معناى تحكيم ثبات و تاكيد آن است به اينكه ثباتى بعد از ثبات ديگر بر آنان القاء كند. گويا ايشان با ايمان به خدا و رسول و روز جزا بر حق ثابت شده اند، و به خاطر تجدد حكم بر اساس تجدد مصلحت خداوند ثبات ديگرى به ايشان مى دهد و نمى گذارد از اين جهت ثبات اولشان دستخوش ضعف گردد و كارهايى بر طبق حكم سابق انجام دهند كه با مصلحت امروز سازگارى ندارد، زيرا اين مطلب پر واضح است كه وقتى كسى مامور شود راهى را به خاطر مصلحتى كه تا مدتى دارد سلوك كند، و مامور، با ايمانى كه به آخر دارد شروع كند به سلوك آن راه و پس از پيمودن قطعه اى از آن ، مطابق آنچه كه آمرش دستور داده از سرعت و كندى و در شب و روز ناگهان مصلحت مذكور وجهه اش دگرگون گشته و عمل به نحو سابق ، ديگر بى مصلحت شده و به نحوى جديد داراى مصلحت گردد، و در اين فرض اگر آمر كه راهنماى اوست او را خبر ندهد، و همچنان امر سابق خود را دنبال كند و بترسد كه اگر به عامل بگويد، مصلحت تغيير كرده امتثال نكند، همين راهنمايى نكردن او ايمان وى را سست نموده به كلى ياغى مى گردد، و اما اگر بگويد امر تازه و امتثال به نحو تازه داراى مصلحت است نه به نحو سابق ايمان عامل بيشتر و ثباتى بر ثبات قبليش ‍ اضافه مى شود پس اينكه قرآن كريم مشتمل بر نسخ و تجديد حكم بر حسب تجدد مصالح مى باشد باعث تثبيت كسانى است كه ايمان آورده اند، و ثباتى بر ثبات آنان مى افزايد، و مقصود از مسلمين در جمله «و هدى و بشرى للمسلمين » كسانى هستند كه تسليم حكم خداى تعالى هستند و اعتراض و چون و چرايى ندارند، پس آيه ناسخ براى اينگونه افراد ارائه طريق و بشارت به سعادت و جنت است ، و اگر آثار آن را از هم جدا نموده تثبيت را به مؤ منين و هدايت و بشرى را به مسلمين اختصاص داده ، براى اين است كه ميان ايمان و اسلام فرق هست ، ايمان كار قلب است و سهمش از آثار نسخ تثبيت در علم و اذعان است ، و اسلام مربوط به ظاهر عمل و مرحله جوارح بدن است و نصيبش اهتداء به عمل واجب و بشارت به نتيجه آن يعنى بهشت و سعادت است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۵۰۰

در سابق هم در تفسير آيه «ما ننسخ من آية او ننسها نات بخير منها او مثلها» در جلد اول اين كتاب بحثى در باره نسخ گذرانديم . وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّمَا يُعَلِّمُهُ بَشرٌ

شرح و تفصيل جواب خداى سبحان به افتراى مشركين بهرسول خدا(ص ) كه گفتند مردى غير عرب به او مى آموزد

اين افتراء ديگرى است از مشركين به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و آن اين است «انما يعلمه بشر : بدرستى كه بشرى به او درس ‍ مى دهد» و منشا اين افتراء بطورى كه از سياق اعتراضشان و جوابى كه آمده بر مى آيد اين بوده كه مردى غير عرب بوده ، و منظور ايشان تعليم آن مرد بوده است ، مردى بوده كه زبان عربى را بطور فصيح مى دانسته و در عين حال چيزى از معارف اديان و احاديث انبياء را هم مى دانسته ، و چه بسا رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) او را ديده ، از اين رو اين تهمت را زده اند كه حتما آن مرد به وى تعليم مى دهد، و ادعايى كه مبنى بر وحى بودن گفته هايش مى كند صحيح نيست ، و خداى تعالى در نقل كلام آنان رعايت اختصار را كرده و گر نه تقديرش : «انما يعلمه بشر و ينسب ما تعلمه منه الى الله افتراء عليه : بشرى به او درس مى دهد و او آنچه را از وى ياد مى گيرد از روى افتراء به خدا نسبت مى دهد» مى باشد. و معلوم است كه جواب دادن به صرف اينكه آن مرد زبانش غير عربى است و قرآن به زبان عربى فصيح و آشكار است ، ماده اشكال را به كلى از بين نمى برد، براى اينكه ممكن است بگويند از آن مرد غير عربى درس ‍ مى گيرد، و آنگاه يادگرفته هاى خود را در قالب زبان عربى صحيح و فصيح در مى آورد، بلكه اصلا اين اشكال بيشتر به ذهن مى رسد تا اشكال اول ، چون تعبير مشركين اين بود كه : «بدرستى كه مردى عجمى به او ياد مى دهد» و اين نبود كه «مردى عجمى به او تلقين و يا املاء مى كند» و او عين عبارات وى را اداء مى نمايد، و معلوم است كه تعليم مربوط به معانى است ، نه الفاظ. و از اينجا به خوبى روشن مى گردد كه جمله «لسان الذى يلحدون اليه ... مبين » به تنهايى جواب از شبهه آنان نيست ، بلكه جواب از اين جمله شروع شده ، و تا تمامى دو آيه تمام مى شود. و خلاصه جوابى كه از مجموع سه آيه استفاده مى شود اين است كه : تهمتى كه شما به وى مى زنيد كه بشرى به او تعليم ميدهد ، و او آن را به خدا نسبت داده افتراء مى بندد، اگر مقصود شما از تعليم ، تلقين الفاظ است و قرآن كريم كلام آن مرد است ، نه كلام خدا، جوابش اين است كه آن مرد غير عرب است ، و اين قرآن به زبان عربى مبين است .


→ صفحه قبل صفحه بعد ←