تفسیر:المیزان جلد۱۲ بخش۲۹

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۷۳

و آن، اين است كه گفته اند: آيه شريفه، سياقش ردّ مشركان از قريش است كه مى پنداشتند بشر صلاحيت رسالت را ندارد، و اگر رسالتى باشد، بايد ملائكه حامل آن شود.

پس آيه در مقام ردّ اين پندار است، و مى فرمايد كه: سنّت الهى بر طبق حكمت جريان يافته و حكمت اقتضاء مى كند كه فرستاده بر بشر از جنس خود بشر باشد. منتهى تنها فرقى كه لازم است ميان او و مردم باشد، اين است كه معارف و اوامر و نواهى به وى وحى شود.

وجه اين كه گفتيم اين سخن صحيح نيست، اين است كه اين حرف با سياق آيه انطباق ندارد، و قبلا هم از خصوص مشركان قريش چنين پندارى نقل نشده بود، و حتى به صورت پيشنهاد و اقتراح فرستادن ملائكه هم نيامده بود، تا بگوييم آيه ناظر به آن است.

تنها سخنى كه قبلا از مشركان نقل شده بود، آن هم از مطلق مشركان، نه مشركان قريش، همان جملۀ «لَو شَاءَ اللهُ مَا عَبَدنَا مِن دُونِهِ مِن شَئ...» بود، كه گفتيم سياقش، اثبات استحاله نبوت است و در آن صحبتى از رسالت ملائكه نشده بود.

بعضى ديگر از مفسران به اين آيه استدلال كرده اند بر اين كه: خداى سبحان، بچه و زن را رسول قرار نداده، آن وقت به نبوت عيسى «عليه السلام» در گهواره به خود اشكال كرده، و پاسخ داده به اين كه: نبوت، اعم از رسالت است، و آنچه عيسى بن مريم «عليهما السلام» داشت، به شهادت قرآن كريم، نبوت بود، نه رسالت. زيرا قرآن از قول خود عيسى حكايت مى كند كه گفت: «إنِّى عَبدُ اللهِ آتَانِىَ الكِتَابَ وَ جَعَلَنِى نَبِيّاً».

ليكن در اين سخن، اشكال است. زيرا استدلال مذكور به آيه شريفه، وقتى تمام است كه جملۀ «وَ مَا أرسَلنَا» مخصوص رسولان باشد و حال آن كه عين اين عبارت، در باره انبيايى هم كه رسول نبوده اند، آمده و مثلا فرموده اند: «وَ مَا أرسَلنَا مِن قَبلِكَ مِن رَسُولٍ وَ لَا نَبِىٍّ...: ما قبل از تو، هيچ رسول و نبيّى ارسال نكرديم، مگر آن كه...».

و اگر استدلال بالا صحيح باشد، بايد هيچ طفل و زنى نبى هم نباشد، و حال آن كه به اقرار خود شما، عيسى بنا به حكايت قرآن گفت: «من بنده خدايم كه مرا كتاب داده و نبيّم كرده است». و در باره حضرت يحيى فرموده: «وَ آتَينَاهُ الحُكمَ صَبِيّاً».

پس حقّ مطلب، همان است كه گفتيم: آيه شريفه «وَ مَا أرسَلنَا مِن قَبلِكَ إلّا رِجَالاً»، در مقام بيان اين معنا است كه رسولان خدا مردانى از جنس بشر عادى بودند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۷۴

و هيچ عنايتى به اين جهت ندارد كه در اول بعثت به حدّ بلوغ رسيده باشند، يا نه. تنها غرض افادۀ اين است كه نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و يحيى - كه همه رسولان خدا بودند - رجالى از جنس بشر بودند، كه به ايشان وحى مى شد. نه اين كه اشخاصى بوده باشند مجهز به قدرت قاهره غيبى و اراده الهى تكوينى.

قريب به معناى آيه مورد بحث، آيه «مَا أرسَلنَا مِن قَبلِكَ إلّا رِجَالاً نُوحِى إلَيهِم فَاسئَلُوا أهلَ الذِّكرِ إن كُنتُم لَا تَعلَمُونَ * وَ مَا جَعَلنَاهُم جَسَداً لَا يَأكُلُونَ الطَّعَامَ وَ مَا كَانُوا خَالِدِين» است.

و ظاهر جملۀ «فَاسئَلُوا أهلَ الذِّكرِ إن كُنتُم لَا تَعلَمُونَ»، اين است كه خطاب به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» و قومش باشد، هرچند كه خطاب در جملات قبل، تنها به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» بود، وليكن در آن ها نيز، معنا متوجه همه بود. پس در اين جمله، خطاب را هم عمومى گرفت تا هر كس راه خود را شناخته و پيروى كند، و آنان كه از حقيقت دعوت نبوى خبر ندارند، مانند مشركان، به اهل علم مراجعه نموده، از ايشان بپرسند. و اما آن كس كه اين معنا را مى داند، مانند خود رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» و گروندگان به وى، كه ديگر غنى و بى نياز از سؤال هستند.

بعضى گفته اند: خطاب در آيه، فقط متوجه به مشركان است. زيرا آنان بودند كه منكر دعوت نبوى بودند، و همان ها بايد به اهل علم مراجعه نموده، بپرسند. وليكن لازمۀ اين حرف، اين است كه بدون هيچ نكته اى در آيه، التفات از فرد به جمع به كار رفته باشد. (و خدا داناتر است).

معنای كلمۀ «ذكر»، و مراد از «اهل ذکر»، در آیه شریفه

كلمه «ذكر»، به معناى حفظ معناى چيزى و يا استحضار آن است، و به هر چيزى كه آدمى به وسيله آن حفظ شود و يا مستحضر گردد، «ذكر» گفته مى شود.

راغب در مفردات گفته است: «ذكر»، يك مرتبه گفته مى شود و از آن، آن هيئت و وضع درونى اراده مى شود كه براى انسان ممكن مى شود به وسيله آن، مطالب و آموخته هايش را حفظ كند، و «ذكر» به اين معنا، مرادف با كلمۀ «حفظ» است. با اين تفاوت كه «حفظ» را به اعتبار نگهدارى آن محفوظ به كار مى برند، و «ذكر» را، به اعتبار اين كه محفوظ و مستحضر است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۷۵

يك مرتبه هم «ذكر» گفته مى شود و از آن، حضور مطلب در قلب و يا در زبان اراده مى شود. و به همين جهت است كه بعضى گفته اند: «ذكر»، دو جور است: ذكر به «قلب» و ذكر به «زبان». و هر يك از اين دو جور، خود دو نوع اند: يكى بعد از فراموشى، كه در فارسى به آن، «به ياد آوردن» مى گويند. و يكى هم بدون سابقه فراموشى، كه در حقيقت ادامه حفظ است.

و ظاهرا اصل در اين كلمه، «ذكر قلبى» است. و اگر لفظ را هم «ذكر» گفته اند، به اعتبار اين است كه لفظ معنا را بر دل القاء مى كند و به همين اعتبار، در قرآن كريم هم استعمال شده. چيزى كه هست، در عرف قرآن، اگر اين كلمه مقيد به قيدى نشد، معنايش ياد خداست.

و به همين عنايت است كه قرآن كريم، وحى نبوت و كتاب هاى فرستاده شده بر انبياء را «ذكر» خوانده است، و آياتى كه شاهد بر اين معنا است، بسيار است و حاجتى به ايراد آن ها در اين جا نيست. البته در آيه بعدى مورد بحث، قرآن كريم را هم «ذكر» خوانده است.

پس قرآن كريم «ذكر» است، همچنان كه كتاب نوح و «صحف» ابراهيم و «تورات» موسى و «زبور» داوود و «انجيل» عيسى «عليه السلام» - كه همه كتاب هاى آسمانی اند - نيز «ذكر» اند. و بعضى از اهل اين كتاب ها، آن ها كه اين كتاب ها براى ايشان نازل شده و گروندگان به اين كتاب ها، «اهل ذكر» اند.

و چون اهل و متخصص هر چيزى نسبت به آن چيز، عارف تر و بيناتر و به اخبار آن داناترند، پس كسانى كه مى خواهند نسبت به آن چيز اطلاع به دست آورند، لازم است به اهل آن مراجعه كنند، و اهل كتاب هاى آسمانى، همان دانشمندانى هستند كه تخصص شان در علم آن كتاب و عمل به شرايع آن است، آن ها اهل خبره و عاملان به آن علم اند، اخبار انبياء را مى دانند، پس ديگران بايد به آنان مراجعه نمايند.

ليكن مشركان، كه در آيه شريفه «فَاسئَلُوا أهلَ الذِّكر»، مورد خطاب هستند، از آن جایی كه نمى خواستند تسليم گفته هاى رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» و نبوت او شده، تصديقش كنند، و قرآن را مسخره مى كردند، همچنان كه خود قرآن حكايت مى كند كه: «قَالُوا يَا أيُّهَا الَّذِى نُزِّلَ عَلَيهِ الذِّكرُ إنَّكَ لَمَجنُونٌ». لذا نمى توانند مورد خطاب در جملۀ «فَاسئَلُوا أهلَ الذِّكر» بوده باشند.

و اين جمله، جز با يهوديان اهل تورات، قابل انطباق نيست. مخصوصا با در نظر داشتن اين كه يهوديان، دشمن رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» بودند و نبوتش را رد مى كردند، و دل هاى مشركان با دشمنى آنان گرم بود. چون يهوديان از مشركان طرفدارى مى كردند، و گفتند: «هَؤُلاَءِ أهدَى مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلاً».

بعضى از مفسران گفته اند: مراد از «اهل ذكر»، اهل علم به تاريخ گذشتگان است. چه اين كه خود اهل ايمان باشند، يا كافر. و اگر علم را «ذكر» ناميده، براى اين بوده كه غالبا علم از تذكر و يادآورى دليل به دست مى آيد، و در حقيقت، علم را «ذكر» ناميدن، از باب نامگذارى مسبّب، به اسم سبب است.

ولى اين حرف صحيح نيست. زيرا علم را «ذكر» ناميدن، مجاز است، كه اگر قرينه اى در كلام باشد، به حكم اجبار بر آن حمل مى شود، و در آيه، قرينه اى بر اين معناى مجازى نيست. علاوه بر اين، در ساير مواردى كه در قرآن كلمۀ «ذكر» آمده، معهود غير اين معنا است.

بعضى ديگر گفته اند: مراد از «اهل ذكر»، اهل قرآن است. براى اين كه خداوند قرآن را «ذكر» ناميده، و اهل قرآن هم، رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» و اصحاب و خواص مؤمنان اند.

اين تفسير هم، صحيح نيست. زيرا درست است كه قرآن، «ذكر» بوده و اهل قرآن هم، «اهل ذكر» اند، وليكن اراده اين معنا از آيه، با اتمام حجت نمى سازد، و معنا ندارد به كسانى كه نبوت خاتم النبيين «صلى الله عليه و آله و سلم» را قبول ندارند، گفته شود: «اگر نمى دانيد، برويد از پيروان او بپرسيد».

و به هر حال، آيه شريفه، ارشاد به يكى از اصول عقلايى و احكام عام عقلى است، و آن، عبارت است از: وجوب رجوع جاهل در هر فنىّ به عالم در آن فن. و به همين جهت، معلوم است كه اين دستور، دستور تعبدى نبوده و امرش هم، امر مولوى نيست، كه بخواهد بدون ملاك عقلى، به جاهل دستور دهد كه به خصوص عالم مراجعه كن، نه به غير او.

«بِالْبَيِّنَاتِ وَ الزُّبُرِ»:

اين جمله، متعلق به مقدّرى است كه مضمون آيه قبلى كه مى فرمود: «وَ مَا أرسَلنَا» به آن دلالت مى كند، و تقدير كلام چنين است: «أرسَلنَاهُم بِالبَيِّنَاتِ وَ الزُّبُر». يعنى: انبياء را با بينات و زُبُر فرستاديم، كه آن ها عبارتند از: ادّله روشن و دلالت كننده بر حقانيت رسالت و كتاب هاى نازله بر ايشان.

بيان مطلب، اين است كه: عنايت در آيه قبلى به اين بود كه بفهماند رسولان، تنها و تنها بشر عادی اند. پس از بيان اين حقيقت، گويا در ذهن شنونده اين شبهه خلجان مى كند كه اگر بشر عادى هستند، پس به چه چيز فرستاده شده اند؟ از اين سؤال، جواب داده شد. و بعضى از مفسران گفته اند: بر «بيّنات» و «زُبُر». «بينات»، براى اثبات رسالتشان، و «زُبُر»، براى حفظ تعليماتشان.

بعضى ديگر از مفسران نيز گفته اند: جملۀ مزبور، متعلق است به جملۀ «وَ مَا أرسَلنَا»، يعنى: «مَا أرسَلنَا بِالبَيِّنَاتِ وَ الزُّبُر إلّا رِجَالاً نُوحِى إلَيهِم». اشكال اين وجه، اين است كه: هرچند در جاى خود حرف صحيحى است، وليكن آن نكته اى را كه گفتيم، افاده نمى كند.

«وَ أَنزَلْنَا إِلَيْك الذِّكرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ»:

شكى نيست در اين كه «تنزيل كتاب» بر مردم و «انزال ذكر» بر رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، به يك معناست، و آن، عبارت است از: فرو فرستادن آن بر مردم. براى اين كه مردم از آن اخذ نموده و عمل كنند، همچنان كه فرموده: «يَا أيُّهَا النَّاسُ قَد جَاءَكُم بُرهَانٌ مِن رَبِّكُم وَ أنزَلنَا إلَيكُم نُوراً مُبِيناً». و نيز فرموده: «لَقَد أنزَلنَا إلَيكُم كِتَاباً فِيهِ ذِكرُكُم أفَلَا تَعقِلُونَ».

بنابراين، خلاصه معنا اين مى شود كه: مقصود از فرو فرستادن كتاب، براى همه بشر بود و در اين كار، تو و همه افراد بشر يكسان هستيد، و اگر شخص تو را مورد خطاب قرار داديم، براى اين نبود كه قدرت غيبى و اراده تكوينى الهى را بر تو تحميل نموده و تو را بر آنان و بر هر چيز مسلط كنيم، بلكه براى دو چيز بود:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۷۸

يكى اين كه: آنچه كه تدريجا براى مردم نازل مى شود، براى ايشان بيان كن. چون معارف الهى، بدون واسطه به مردم نمی رسد، و ناگزير بايد كسى از ميان ايشان، به اين منظور منصوب گردد. و اين، همان غرض از رسالت است كه عبارت است از: تحمّل وحى، و سپس مأموريت بر ابلاغ و تعليم و بيان آن.

دوم اين كه: مردم در باره تو تفكر نموده، بينا شوند و بفهمند آنچه را كه آورده اى، حق بوده و از ناحيه خداى تعالى است. زيرا اوضاع محيط و حوادث و احوالى كه از اول زندگی ات بر تو احاطه نموده، از دوران يتيمى و دوران سكوت و خمودى و حرمان از تعليمات و كتابت و دوران نداشتن مربى صالح و فقر و گير كردن در ميان قومى جاهل و پست و تهیدست از مزاياى تمدن و فضائل انسانيت، همه اين ها اسبابى بودند كه به طور قاطع نمى گذاشتند تو از چشمه زلال كمال قطره اى بنوشى و از رشته سعادت، سر نخى به دست بياورى. ليكن خداى سبحان، به سويت ذكرى فرستاد تا با آن، بر جنّ و انس تحدّى كنى. كتابى فرستاد كه بهترين و مافوق تمامى كتب آسمانى و بيان هر چيز و هدايت و رحمت و برهان و نور مبين است.

بنابراين، قدرى فكر كردن در باره زندگى تو، براى مردم، بهترين راهنماى ايشان است به اين كه خود تو در آنچه كه آورده اى، هيچ كاره اى، و اين خدا است كه به علم خود، تو را عالم و به قدرت خود، تو را تأييد كرد، بدون اين كه هيچ يك از اسباب عادى، چنين سرنوشتى را برايت ايجاب كرده باشد.

اين، آن نكته اى است كه آيه كريمه، با در نظر گرفتن سياقش و سياق ماقبلش افاده مى كند، و محصّل آن، اين است كه: جملۀ «لِتُبَيِّنَ...»، غايت است براى انزال، اما نه فى نفسه، بلكه از حيث اين كه متعلق به شخص رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» است، و متعلّق «يَتَفَكَّرُونَ» حذف شده، و تقدير آن، اين است كه: «در زندگى تو تفكر كند»، نه در «ذكر».

وجوهى كه مفسّران در تفسير آيه: «فاسئَلُوا أهلَ الذِّکر» گفته اند

وليكن مفسران گفته اند كه: جملۀ «لِتُبَيِّنَ»، غايت است براى انزال، و مراد از «تفكر»، تفكر در «ذكر» است، تا به اين وسيله بفهمند كه «ذكر»، حق است.

و بنابر اين تقدير، معناى آيه چنين مى شود:

ما به سويت «ذكر»، يعنى قرآن را فرستاديم، تا براى همه مردم، آنچه را كه در اين ذكر برايشان نازل شده و آنچه اين ذكر از اصول معارف و احكام و شرايع و تاريخ احوال امت هاى گذشته و آنچه از سنت خدا بر آنان جريان يافته را در بردارد، بيان كنى. و ديگر براى اين اميد بود كه در «ذكر»، تفكر كنند تا باشد، كه به حقانيت و از طرف خدا بودن آن واقف گردند. و يا براى اين كه در آنچه برايشان بيان می كنى، تفكر كنند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه : ۳۷۹

و خواننده عزيز، خوب مى داند كه لازمۀ اين معنا (چند اشكال است):

اولا - اين است كه: آيه شريفه، چيزى شبيه تحصيل حاصل مرتكب شده باشد. چون تفكر در «ذكر»، بعد از بيان آن به وسيله رسول، شبيه تحصيل حاصل است، و هيچ چاره اى هم ندارد، مگر اين كه نظم كلام را به ترتيب زير عوض كرده باشد: «وَ أنزَلنَا إلَيكَ الذِّكرَ لِتُبَيِّنَ لَهُم: كتاب را بر تو نازل كرديم، تا براى ايشان بيان كنى».

ثانيا - در اين صورت، كلمۀ «إلَيكَ»، مستدرك و زيادى خواهد بود. مخصوصا با در نظر گرفتن جملۀ «وَ لَعَلَّهُم يَتَفَكَّرُونَ»، ديگر حاجتى به ذكر آن نبود. براى اين كه نتيجه و غايت انزال را، چه به او نازل شده باشد و چه به غير او، بيان كرده است، و خلاصه نازل شدن به او، در اين غرض دخالتى ندارد.

و همچنين، نتيجه اى كه از علم، اميد مى رود، اين است كه در «ذكر» تفكر كنند و بفهمند كه «ذكر»، حق و نازل از ناحيه خداست. حال به هر كس كه مى خواهد، نازل شده باشد. و نيز لازمۀ اين حرف، اين است كه: كلمۀ «إلَيكَ» هم، كه در آخرين آيه مورد بحث آمده، زيادى بوده باشد.

ثالثا - اين توجيه، آيه را از سياق آيه قبلى قطع مى كند، و حال آن كه آيه مورد بحث، با آيه قبلش: «وَ مَا أرسَلنَا مِن قَبلِكَ إلّا رِجَالاً نُوحِى إلَيهِم» و آيات قبل از آن، در يك سياق است.

در اين جا، وجه ديگرى هم هست، كه ممكن است به وسيله آن، بعضى از اشكالات سه گانه دفع شود، و آن، اين است كه بگوييم:

مراد از «ذكر نازل شده»، لفظ قرآن كريم، و مراد از «مَا نُزِّلَ إلَيهِم»، معناى آن، يعنى: احكام و شرايع و ساير مطالب آن باشد، و آن وقت، جملۀ «لِتُبَيِّنَ» غايت باشد براى انزال، و جملۀ «لَعَلَّهُم يَتَفَكَّرُونَ» عطف باشد بر مقدّر، و غايت باشد براى تبيين، نه براى انزال، وليكن اين وجه، خلاف ظاهر آيه است. (دقت بيشترى بفرمایيد).

و يكى از لطایف قرآن، تعبيرى است كه در آيه «وَ أنزَلنَا إلَيكَ»، و در «مَا نُزِّلَ إلَيهِم» به كار رفته، و فعل «نزل» را تکرار کرده، ولی یکی را از باب «إفعال» آورده، که دلالت بر نزول یکجا و یکمرتبه می کند، و ديگرى را از باب «تفعيل» كه تدريج را مى رساند.

و شايد وجه اين كه اين طور آورده، اين باشد كه در جمله «وَ أنزَلنَا إلَيكَ»، عنايت به نازل كردن قرآن به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» است و بس، و هيچ عنايتى به خصوصيات مربوط به إنزال (از حيث دفعى و تدريجى) ندارد، و به همين جهت، (قرآن) ذكر را يكپارچه تصور نموده و از نزول آن، از ناحيه خدا به كلمۀ «إنزال» تعبير فرموده است.

و اما ربطى كه مردم با قرآن دارند، عبارت است از: اخذ و تعلم و عمل به آن، و اين مسأله، به خاطر اين كه تدريجى است، لذا نازل شدن قرآن براى مردم را به كلمۀ «تنزيل» تعبير كرده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۸۰

حجت بودن بيانات رسول خدا و اهل بیت او «ع»

اين آيه دلالت دارد بر حجيت قول رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» در بيان آيات قرآن و تفسير آن. چه آن آياتى كه نسبت به مدلول خود صراحت دارند، و چه آن هايى كه ظهور دارند، و چه آن هايى كه متشابه اند، و چه آن هايى كه مربوط به اسرار الهى هستند. بيان و تفسير رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، در همه آن ها حجت است.

و اين كه بعضى گفته اند: كلام رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، تنها در تفسير متشابهات و آن آياتى كه مربوط به اسرار الهى اند، حجيت دارد، و اما آن آياتى كه در مدلول خود صريح و يا ظاهرند، و احتياج به تفسير ندارند، كلام رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» در آن موارد حجت نيست، حرف صحيحى نيست، و نبايد به آن اعتناء نمود.

اين، در خود بيان رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» است و در ملحقات بيان آن جناب، كه همان بيانات ائمه هدى «عليهم السلام» است، نيز مطلب از اين قرار است.

زيرا به حكم حديث «ثقلين»، بيان ايشان هم، بيان رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» و ملحق به آن است. به خلاف ساير افراد، هر چند صحابه و يا تابعين و يا علماى امت باشند، كلامشان حجت نيست. براى اين كه آيه شريفه، شامل آنان نمى شود. نصّى هم كه بتوان به آن اعتماد نمود و دلالت بر حجيت على الاطلاق كلام ايشان كند، در كار نيست.

و اما اين كه فرموده: «فَاسئَلُوا أهلَ الذِّكرِ إن كُنتُم لَا تَعلَمُونَ»، در سابق گذشت كه ارشاد به حكم عقل است كه عقل، عقلا را ملزم مى كند به اين كه اگر در فنى جاهل بودند، به عالم آن فن رجوع كنند، بدون اين كه حكم خود را به طایفه معين اختصاص داده باشد.

البته اين درباره بياناتى است كه به طور مشافهه و رو در رو، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» و امامان «عليهم السلام» گرفته شده باشد. و اما اگر خود ما از آن حضرات چيزى نشنيده ايم، ولى ديگران آن را نقل مى كنند، در صورتى كه آن نقل به حدّ تواتر رسيده باشد و يا قرينه اى قطع آور يا نزديك به آن همراهش باشد، آن نقل هم حجت است. چون آن هم بيان ائمه «عليهم السلام» است.

و اما چيزى كه حاكى آن بيان است، اگر به حدّ تواتر نرسيده باشد و آن چنان قرينه اى هم همراه نداشته باشد، چنين چيزى حجت نيست. چه مخالف كتاب باشد و چه موافق آن. چون در اولى بيان نيست، و در دومى، بيان بودنش احراز نشده و تفصيل اين مسأله، در جاى ديگر بايد بيايد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۸۱

تهديد مشركان، كه از درِ مكر به خدا و پيامبرانش، گناه مى كردند

«أَ فَأَمِنَ الَّذِينَ مَكَرُوا السيِّئَاتِ أَن يَخْسِف اللَّهُ بهِمُ الاَرْض أَوْ يَأْتِيَهُمُ الْعَذَابُ مِنْ حَيْثُ لا يَشعُرُونَ»:

اين آيه و دو آيه بعد از آن، انذار و تهديد مشركان است كه غير خدا را عبادت نموده و احكام و شرايعى براى خود تشريع می كردند و در زندگى، سنّت هايى را براى خود به وجود مى آوردند و از شرايع خدا كه از راه نبوت رسيده بود، اعراض مى جستند، و بر اين عمل، به حجت هاى پوچ و بى اعتبارى استدلال مى كردند، كه خود براى خويش تراشيده بودند، و همه حركت و سكون و اخذ و رد و فعل و تركشان گناه بود، و سر بار همه اين ها، آن استكبار و غرورى بود كه در دماغ داشتند. همه اين ها، گناهانى بود كه از درِ مكر، به خدا و به فرستادگان او، كه به دين خدا و به لزوم سبيل او دعوت مى كردند، مى ورزيدند.

پس كلمۀ «السَّيِّئَات» در آيه شريفه، مفعول كلمۀ «مَكَرُوا» است، كه معناى «عَمِلُوا» را متضمن است، و «مَكَرُوا السَّيِّئَات»، يعنى «عَمِلُوا السَّيِّئَاتِ مَكراً: از درِ مكر، مرتكب سيئات شدند». و اين كه بعضى احتمال داده اند كه «سيّئات»، وصفى باشد كه در جاى مفعول مطلق قرار گرفته و تقدير كلام: «يَمكُرُونَ المَكَرَات السَّيِّئَات: مكر مى كردند، مكرهاى بدى» صحيح نيست. زيرا از سياق آيه به دور است.

و كوتاه سخن اين كه: كلام، در تهديد مشركان و انذار ايشان است به عذاب الهى، كه مشركان مكه هم داخل ايشان اند، و اين كلام، از فروعات مطالب گذشته است. و به همين جهت، «فاء» تفريع بر سرِ جمله آورده، فرموده «أفَأمِنَ».

و معناى آيه (و خدا داناتر است)، اين است كه:

وقتى آيات بينات دلالت كرد بر اين كه «الله تعالى»، ربّ ايشان است، و در ربوبيت او شريكى نيست، و ثابت شد كه رسالت امرى محال نيست، بلكه دعوتى است به سوى آنچه اصلاح معاش و معاد مردم و خير دنيا و آخرتشان در آن است، و به وسيله مردانى انجام مى شود كه خدايشان برگزيده و برايشان وحى مى فرستد، بنابراين دسته اى كه از اين دعوت اعراض مى كنند، و با خدا و رسولش مكر ورزيده و به حجت هاى واهى، راه ترك دين و تشريع احكام دلبخواهى و عمل به گناهان را هموار مى سازند، آيا ايمن اند از اين كه خدا در زمينشان فرو برد، و يا عذابى ناگهانى بر سرشان بفرستد، بدون اين كه قبلا احتمالش را بدهند؟

«أَوْ يَأْخُذَهُمْ فى تَقَلُّبِهِمْ فَمَا هُم بِمُعْجِزِينَ»:

فاعل «يَأخُذَهُم»، خداى سبحان است و در قرآن كريم، بسيار «اخذ» به خدا نسبت داده شده. بعضى گفته اند: فاعل آن عذاب است، يعنى عذاب آنان را بگيرد.

مراد از تهدید مشرکان، به «اخذ در تقلّب» و «اخذ بر تخوّف»

و كلمۀ «تقلّب»، به معناى حالى به حالى شدن است، و مراد، تحول مشركان در مقاصد و اعمال زشتشان و انتقال از نعمتى به نعمت ديگر، از نعمت هاى مادى است. چنانچه در جاى ديگر فرموده: «لَا يَغُرَّنَّكَ تَقَلُّبُ الَّذِينَ كَفَرُوا فِى البِلَادِ * مَتَاعٌ قَلِيلٌ ثُمَّ مَأوَيهُم جَهَنَّمُ وَ بِئسَ المِهَادُ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۸۲

پس مراد از «أخذ» ايشان در «تقلّب» شان، اين شد كه خدا (و يا عذاب) ايشان را در عين سرگرمى و تقلّب در گناهان و مكر با خدا و رسول بگيرد. و ممكن هم هست كه معنا اين باشد كه: خدا ايشان را با خود همان نعمت هايى كه در آن غوطه مى خورند، عذابشان كند. يعنى نعمت آنان را بر ايشان نقمت سازد، و اين نسبت به جملۀ «فَمَا هُم بِمُعجِزِينَ»، سازگارتر و مناسب تر است.

و اين كه فرمود: «فَمَا هُم بِمُعجِزِين»، در مقام تعليل «أخذ در تقلّب» و در مكر است. يعنى ايشان، خدا را در آنچه مى خواهد، عاجز نخواهند كرد، به واسطه غلبه بر خدا و يا به واسطه فرار از حكم او. و معنا واضح است.

«أَوْ يَأْخُذَهُمْ عَلى تَخَوُّفٍ فَإِنَّ رَبَّكُمْ لَرَءُوفٌ رَّحِيمٌ»:

كلمۀ «تَخَوُّف»، به معناى تمكن و جاى گيرى ترس در دل است. پس «أخذ بر تخوّف»، به معناى عذابى است كه با سابقه ترس فرا رسد، و خلاصه قبلا نشانه هايش برسد، تا هر كه مى خواهد به وسيله توبه و ندامت و امثال آن از فرارسيدن آن جلوگيرى كند. بنابراين، «أخذ بر تخوّف»، در مقابل آمدن «عذاب مِن حَيثُ لَا يَشعُرُون» است. اولى عذاب با مقدمه و نشانه هاى قبلى، و دومى عذاب بى خبر و ناگهانى است.

و چه بسا بعضى گفته اند كه: «أخذ بر تخوّف»، به معناى عذاب به هر چيزى است كه ترسناك باشد، ولى هلاكت نياورد، مانند زلزله و طوفان و غير آن دو.

و باز چه بسا بعضى گفته اند كه: معناى «تخوّف»، تنقّص است. يعنى اين كه خداوند ايشان را به نقص ميوه ها و ساير نعمت ها مبتلا نمايد، و به تدريج، يكى پس از ديگرى، نعمت هاى خوبى را از ايشان سلب كند. مثلا امنيت و سپس باران و آنگاه ارزانى و فراوانى و در آخر، سلامت بدنى را از ايشان بگيرد، و همين طور.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۸۳

و اين كه فرموده: «إنَّ رَبَّكُم لَرَؤِفٌ رَحِيمٌ»، در مقابل تعليل، و بيان أخذ بر تخوّف است، و معنايش اين است كه: اگر خداى تعالى از ميان همه عذاب ها، عذاب اخذ بر تخوّف را كه نسبت به عذاب هاى شمرده شده، عذاب آسانترى است، انتخاب فرمود، از اين جهت بود كه او، «رؤف» و «مهربان است». و در تعبير «رَبَّكُم» نيز، اشاره اى به اين علت هست، و اين تعليل نسبت به دو وجه اول از وجوه تفسير، روشن است.

اما نسبت به وجه سوم كه بعضى گفتند: مراد از «تخوّف»، ناقص كردن نعمت ها است، علت بودنش از اين باب است كه كم كردن نعمت ها، خود مهلت و فرصتى است كه بدكاران در آن مهلت می توانند توبه نموده، مافات را به نحوى جبران نمايند.

البته اين را هم بايد دانست كه شمردن عذاب در آيه مورد، بحث چنانچه بعضى گفته اند، دليل بر اين نيست كه عذاب خدا، منحصر در همان ها است، بلكه انواعى از آن را مى شمارد.

گردش سايه اشياء، نشانه سجود موجودات در برابر خداست

«أَوَ لَمْ يَرَوْا إِلى مَا خَلَقَ اللَّهُ مِن شئٍ يَتَفَيَّؤُا ظِلَالُهُ عَنِ الْيَمِينِ وَ الشَّمَائلِ سُجَّداً لِّلَّهِ وَ هُمْ دَاخِرُونَ»:

مراد از «رؤيت» در اين آيه، رؤيت بصرى و نظرى حسّى و ديدن موجودات جسمانى است. چون عنايت به اين است كه نظرها را متوجه اجسام سايه دار كند، نه خود سايه.

و «تفيّؤ» از «فئ»، به معناى سايه در هنگام برگشت است، و لذا گويند كلمۀ «ظلّ»، به معناى سايه اول روز، و كلمۀ «فئ»، به معناى سايه بعد از ظهر، تا آخر روز است. و ظاهرا همان طور كه گذشت، «ظلّ»، اعم از «فئ» است، و آيه هم آن را تأييد مى كند. پس «تفيّؤ»، به معناى بازگشت سايه است در بعد از ظهر.

و كلمۀ «شَمَائِل»، جمع «شِمال» (چپ)، و مقابل يمين (راست) است، و جمع آوردن آن، با اين كه طرف چپ يكى است، به اعتبار اين بوده كه تمامى سمت هاى مفروض كه پشت سر و طرف چپ قرار بگيرند، همه را چپ حساب كرده، و در مقابل همه آن ها را، راست قرار داده، چنان كه اگر شئ واحد را صاحب سايه هاى چند دانسته، به همين اعتبار است كه سايه هاى طرف راست و چپ را، سايه اى جداگانه اعتبار كرده و به اين اعتبار كه يك چيز را چند چيز حساب كرده، كه داراى چند طرف چپ باشند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۸۴

نه اين كه لفظ «شئ» را مفرد آورده و معنا را جمع اعتبار كرده باشد. و كلمه «دُخُور»، به معناى خضوع و ذلت است.

و اين كه مراد از «رؤيت»، رؤيت بصرى حسى است، خود قرينه است بر اين كه مراد از «مَا خَلَقَ اللهُ مِن شَئ»، با در نظر گرفتن اين كه كلمۀ «مِن شَئ»، بيان «مَا خَلَقَ الله» است، همان موجودات ديدنى و محسوس است.

چيزى كه هست، اين است كه بسيارى از آن ها كه ديدنى هستند، سايه ندارند، ولى جملۀ «يَتَفَيّؤُا ظِلَالُهُ»، مطلب را منحصر در سايه دارها كرده. مانند: كوه ها و درختان و ساختمان ها و اجسام بر آمده از زمين. پس كسى اشكال نكند كه «مَا خَلَقَ اللهُ»، مخصوصا بعد از بيان آن با «شَئ»، ديگر ملازم با سايه نيست، مانند: ستارگان نورانى، اجسام شفاف مثل شيشه، و نيز اعراض اجسام، مثل رنگ و غير آن.

بعضى اين اشكال را پذيرفته و در دفع آن، جملۀ «يَتَفَيّؤُا ظِلَالُهُ...» را، وصف كلمۀ «شَئ» قرار داده اند، تا در نتيجه، خصوص سايه دارها مورد سخن باشد، و اين توجيه خالى از وجه نيست.

آيه شريفه، مى خواهد مشركان را كه منكر توحيد و نبوت اند، راهنمايى كند به اين كه در حال اجسام سايه دار كه سايه از چپ و راستش دور مى زند، نظر كنند. چون اين حال سجود و خضوع در برابر عظمت و كبرياى خدا را مجسم مى كند، و همچنين سجود تمامى موجودات زمينى و آسمانى، از جنبندگان و ملائكه.

پس همه اين ها، در برابر خدا، خاضع و ذاتا در برابر امر او، منقاد و فرمانبردارند، و خضوع و ذلت خود را، به اين نحو از عبادات تكوينى اظهار مى دارند.

و اين روشن ترين ادلّه است بر اين كه در عالَم، إله و معبودى يكتاست، و او، خداى سبحان است، و يكى از حقوق وى بر خلائق، اين است كه بر او سجده كنند، و در برابر امر او، خاضع باشند، و همين سجده و خضوع، عبارت از توحيد و نبوتى است كه مشركان، آن را انكار مى كردند.

آرى، مگر توحيد غير از اذعان به اين كه خداى سبحان، الهى است كه واجب است در برابرش خاضع شد و با ذلت، متوجهش گشت، چيز ديگرى است؟ و مگر دين، كه دعوت انبياء متضمن آن است، غير از خضوع و انقياد در برابر امر او، معناى ديگرى دارد؟

پس چرا مشركان آن را انكار مى كنند، با اين كه مى بينند و مى دانند كه آنچه در روى زمين در اجسام سايه دار هست، همه در برابر او سجده مى كنند، و آنچه در آسمان ها و زمين، از ملائكه و موجودات هست، همه ساجد و منقاد امر اويند. حتى ربّ النوع هاى خود آنان، كه ايشان آن ها را الهه خود فرض كرده اند - و آن آلهه يا از ملائكه، يا از جنّ و يا از كمّلين بشر هستند - و همه در برابر او خاضع اند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۸۵

پس معناى آيه (و خدا داناتر است) اين است كه:

آيا اين مشركان كه منكر توحيد ربوبيت و منكر دعوت انبياء هستند، به مخلوقات خدا و اين اجسام كه از زمين سر بر آورده اند، از قبيل كوه ها و ساختمان ها و درختان و يا هر جسمى كه بر زمين نصب شده، كه سايه اش در پيرامونش آمد و شد مى كند، نظر نمى كنند، كه با گرداندن سايه ها از چپ و راست، در برابر خدا سجده مى كنند، و از درِ تذلّل و اظهار خضوع و تعبّد، سايه خود را به زمين مى اندازند؟

ما، سابقا در ذيل آيه شريفه «وَ ظِلَالُهُم بِالغُدُوِّ وَ الآصًال»، در جلد يازدهم اين كتاب، در پيرامون معناى «سجده سايه»، بحث نموديم.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←