تفسیر:المیزان جلد۱۲ بخش۲۷

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



علاوه بر اين، با اين كلام خود كه گفتند: «لَو شَاءَ اللهُ مَا عَبَدنَا...»، اشاره كرده اند به سخن پيامبران خود، كه به ايشان مى گفتند: «به خدا شرك نورزيد و غير خداى را نپرستيد، آنچه را خدا حلال كرده، حرام مكنيد»، و همه اين كلمات، نهى هستند و نهى، طلب ترك است. پس مشيّت، متعلق به ترك شده است.

از اين هم كه بگذريم، بت پرستان منكر توحيد خدا در الوهيت، يعنى خالقيت عالَم نبودند، و خلقت و صنع عالَم را مستند به دو خدا نمى دانستند، بلكه تنها منكر توحيد در عبادت بودند. يعنى خلقت و صنع را مخصوص خدا و عبادت را مخصوص آلهه خود مى كردند.

آرى مشركان، آلهه زيادى داشتند كه يكى از آن ها، موجد عالَم بود و معبود نبود، و بقيه معبود بودند و موجد نبودند. بنابراين، مشركان اصلا خدا را نمى پرستيدند، نه اين كه هم خدا و هم غير خدا را بپرستند، و چون چنين بود، تقدير جملۀ «لَو شَاءَ اللهُ...»، «لَو شَاءَ اللهُ أن نُوَحِّدَهُ فِى العِبَادَة»، و يا «لَو شَاءَ اللهُ أن نَعبُدَهُ وَحدَهُ» مى باشد. يعنى: اگر خدا مى خواست كه ما معتقد به توحيد در عبادتش بشويم و يا تنها او را عبادت كنيم، مى كرديم.

و در صورتى كه تقدير كلام چنين باشد، مهمتر از هر چيز براى جزاء قرار گرفتن، توحيد در عبادت، يا تنها او را پرستيدن است، نه نفى عبادت غير. و اگر جزاء به صورت نفى عبادت غير هم بيايد، بايد بگوييم كنايه از توحيد عبادت و يا عبادت او به تنهايى است. (دقت بفرماييد).

و اگر هم قبول نكنى و اصرار بورزى در اين كه حتما بايد متعلق مشيّت، امر وجودى باشد، بايد تقدير كلام: «لَو شَاءَ اللهُ أن نَكُفَّ عَن عِبَادَةِ غَيرِهِ مَا عَبَدنَا...: اگر خدا مى خواست از عبادت غير او دست برداريم، غير او را نمى پرستيديم...» باشد، تا شرط و جزاء، در عين اين كه از نظر اثبات و نفى مختلف اند، بر حسب حقيقت متحد باشند.

و در جمله «مَا عَبَدنَا مِن دُونِهِ مِن شَئ»، كلمۀ «مِن» اولى، بيانيه و دومى زائده است، كه استغراق در نفى را تأكيد مى كند و به جمله چنين معنا مى دهد: «ما هيچ چيزى سواى او را نمى پرستيديم» و نظير اين، جملۀ «وَ لَا حَرَّمنَا مِن دُونِهِ مِن شَئ» است.

جملۀ «نَحنُ وَ لَا آبَاؤُنَا»، بيان است براى ضمير متكلم در «عَبَدنَا»، تا دلالت كند بر اين كه ايشان اين سخن را، هم از طرف خود و هم از طرف پدران خود زده اند. چون در پرستش بت ها از پدرانشان تقليد و اقتداء كرده اند، و حكايت چنين سخنى از زبان مشركان در قرآن كريم، مكرر آمده. مانند: «إنَّا وَجَدنَا آبَاءَنَا عَلَى أُمَّةٍ وَ إنّا عَلَى آثَارِهِم مُقتَدُونَ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۴۹

جملۀ «وَ لَا حَرَّمنَا مِن دُونِهِ مِن شَئ»، عطف است بر جملۀ «عَبَدنَا...». يعنى: «و اگر خدا مى خواست كه ما بدون فرمان او چيزى را حرام نكنيم و يا آنچه حرام كرده بوديم، حلال كنيم، هرگز حرام نمى كرديم...». و مراد از آنچه حرام كرده بودند، «بحيره» و «سَائِبه» و غير آن دو است، كه در جاى ديگر قرآن اسم برده شده.

تقرير و تبيين استدلال مشركان، براى بت پرستى خود

در اين جا، نكته اى است و آن، اين كه: ظاهر جملۀ «لَو شَاءَ اللهُ مَا عَبَدنَا مِن دُونِهِ مِن شَئ»، از جهت اين كه نفى عبادت، يعنى نپرستيدن را معلق بر خود مشيّت خداى تعالى كرده، مى رساند كه مقصود ايشان از مشيّت، اراده تكوينى خدا است كه هرگز از مراد تخلف نمى پذيرد. زيرا اگر مقصودشان غير از آن، يعنى اراده تشريعى خدا بود، مى بايست مى گفتند: «لَو شَاءَ اللهُ كَذَا لَأطَعنَاهُ وَ استَجَبنَا دَعوَتَهُ: اگر خدا چنين و چنان مى خواست، البته ما اطاعتش مى كرديم و اجابتش مى نموديم».

پس گويا خواسته اند بگويند اگر رسالت انبياء، رسالت حقى بود و اين دستور نهى پرستش بت ها و نهى تحريم «بحيره» و «سائبه» و «وصيله» و غير اين ها، نواهى خداى سبحان بود، ما نه آن بت ها را مى پرستيديم و نه آن حلال هاى او را حرام مى كرديم.

چون اگر او مى خواست، ديگر محال بود كه ما بر خلاف خواست او عملى انجام دهيم. زيرا محال است مراد او، از اراده اش تخلف كند. پس اين كه ما غير او را مى پرستيم و چیزهایی را حرام مى كنيم، خود دليل بر اين است كه در اين كارها، هيچ امر و نهيى از ناحيه خدا وجود ندارد، و هيچ رسالت و شريعتى از ناحيه او، در اين باره نيامده است.

اين تقرير دليل مشركان است كه از سياق آيه استفاده شد. و خلاصه اش، اين است كه: بت پرستى و تحريم حلال ها و ساير كارهايى كه مى كنند، مورد هيچ نهيى از خدا نيست، كه اگر بود، ايشان نمى توانستند آن كارها را بكنند.

البته اين را هم نمى خواهند بگويند كه خدا خواسته است كه ما بت ها را بپرستيم، تا آن پرستش و اين تحريم حلال ها ضرورى الوجود شود و ايشان نتوانند خوددارى كنند، و آن وقت با فرض اجبار، ديگر معنايى براى نهى رسولان نباشد. زيرا كلمۀ «لَو» دلالت مى كند بر امتناع جزاء، در صورت امتناع شرط، و مفهوم جملۀ شرطيه «لَو شَاءَ اللهُ مَا عَبَدنَا مِن دُونِهِ مِن شَئ»، اين است كه خدا آن را نخواسته، و لذا ما بت مى پرستيم و تحريم حلال مى كنيم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۵۰

به عبارت ديگر: ما بت مى پرستيم و از همين جا كشف مى كنيم كه او غير اين را نخواسته. اين است مفهوم جمله شرطيه. و اما دو جملۀ «ليكن او خواسته كه ما بت بپرستيم، پس به حكم اجبار مى پرستيم»، و يا «ليكن او خواسته كه ما موحد در پرستش نباشيم، ما هم به حكم اجبار موحد نشديم»، از مفهوم و منطوق جمله شرطيه اجنبى هستند.

علاوه بر اين، اگر مقصود آنان چنان چيزى بوده و خواسته اند با اين سخن خود، نبوت را از راه اجبار و الجاء رد كنند، پس با همين سخن، به ضلالت خود و حقانيت نبوت اعتراف كرده اند. چيزى كه هست، اعتذار جسته اند به اين كه از آن جايى كه ما مجبور در ضلالت و بت پرستى هستيم، نمى توانيم هدايت تو را بپذيريم و خدا خواسته كه ما به همين حال گمراهى باقى باشيم. لذا بر پرستش بت ها و تحريم حلال ها مجبورمان كرده و ما قادر بر ترك خواسته او نيستيم.

آرى، مشركان مى خواهند ادعاى هدايت كنند و بر پندار خود پافشارى مى نمايند، همچنان كه خداى سبحان، بعد از ذكر عبادت و پرستش ايشان ملائكه را، از ايشان حكايت مى كند كه گفتند: «لَو شَاءَ الرَّحمَنُ مَا عَبَدنَاهُم مَا لَهُم بِذَلِكَ مِن عِلمٍ إن هُم إلَّا يَخرُصُون ... بَل قَالُوا إنَّا وَجَدنَا آبَاءَنَا عَلَى أُمَّةٍ وَ إنَّا عَلَى آثَارِهِم مُهتَدُون»، كه صريحا براى خود و پدران خود، ادعاى هدايت مى كنند.

و نيز در كلام مجيدش، مكرر از ايشان حكايت شده كه مسأله بت پرستى را يك سنّت قومى و مقدسى مى دانسته اند كه پدران آنان، آن را باب كرده بودند و هر خلفى بعد از سلفش، مى بايستى آن را مقدس بشمارد و اين اعتقاد، با اعتراف به ضلالت و شقاوت، كجا مى سازد؟

و همچنين، مقصود آنان از اين استدلال، اين نبوده كه كارهاى ايشان مخلوق خود ايشان و بر خلاف نظريه جبرى كه گذشت، هيچ ارتباطى با مشيت الهى ندارد. زيرا اگر چنين منظورى مى داشتند، ديگر معقول نبود آن را مربوط به مشيت خدا كند. چون در اين صورت، مشيّت خدا هيچ كاره بوده، تنها خداى تعالى براى جلوگيرى از آن مى توانست متوسل به ايجاد مانع شود، و با ايجاد مانع، جلوی كارى را كه نمى خواست ايشان انجام دهند، بگيرد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۵۱

و در اين صورت، بايد مشركان چنين مى گفتند: «لَو شَاءَ اللهُ لَصَرَفنَا عَن عِبَادَةِ غَيرِهِ وَ تَحرِيمِ مَا حَرَّمنَاهُ: اگر خدا مى خواست، با ايجاد موانع، ما را از پرستش غيرخودش و از تحريم آنچه حرام كرديم، باز مى داشت»، ولى ظاهر آيه اين معنا را دفع مى كند. و يا مى گفتند: «لَو شَاءَ اللهُ شَيئاً مِن أعمَالِنَا لَبَطَلَ وَ جَرَحَ عَن كُونِهِ عَمَلاً لَنَا وَ نَحنُ مُستَقِلُّونَ بِهِ: يعنى اگر پاى مشيت خدا در بين مى آمد، ديگر عمل، عمل ما نمى بود، و حال آن كه عمل، عمل ما است و ما مستقل در آنيم».

بعلاوه، اگر معناى جملۀ «لَو شَاءَ اللهُ مَا عَبَدنَا»، اين باشد كه: اگر خدا می خواست، با ايجاد موانع ما را از انجام آن باز مى داشت، مشركان حرف صحيحى زده بودند، ديگر معنا نداشت در سوره «زخرف»، آن را رد كند و بفرمايد: «مَا لَهُم بِذَلِكَ مِن عِلمٍ إن هُم إلّا يَخرُصُونَ».

پس بنابر آنچه گذشت، حق اين است كه گفتيم مقصود مشركان از جملۀ «لَو شَاءَ اللهُ...»، اين است كه در بت پرستى خود استدلال كنند به اين كه مشيّت الهى متعلق ترك آن نشده، و خلاصه خدا ترك آن را نخواسته، نه اين كه بخواهند متعرض اين معنا شوند كه مشيّت به فعل عبادت بت تعلق گرفته تا جبر شود، و نه اين كه گفته باشند محال است مشيّت، متعلق به عبادت شود، تا تفويض را اثبات كرده و گفته باشند كه خدا تنها از راه ايجاد مانع، مى تواند از عمل بندگان خود جلوگيرى كند.

پاسخ به دليل مشركان: تنها وظيفه پيامبران، «بلاغ مبين» است

«كَذَلِك فَعَلَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ فَهَلْ عَلى الرُّسُلِ إِلّا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ»:

در اين آيه، خطاب به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» است، و به آن جناب امر مى كند كه رسالت خود را به بلاغى آشكار ابلاغ كند و به آنچه مشركان به هم مى بافند و استدلال هايى كه بر مرام خود مى كنند، اعتنايى نكند. زيرا ادله آنان، دليل هايى پوچ و باطل است و بر عكس، حجت و دليل او، تامّ و قاطع است. و در همين جمله كوتاه، اشاره اجمالى است بر بطلان دليل مشركان.

پس اين كه فرمود: «كَذَلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِن قَبلِهِم»، معنايش اين است كه: اين طريقى كه مردم معاصر تو پيش گرفته اند، عينا همان طريقى است كه مشركان گذشته پيمودند و غير خدا را پرستيدند، و از پيش خود چيزهايى را كه خدا حرام نكرده بود، حرام كردند. و وقتى فرستادگان خدا به نزدشان مى آمدند و از اين اعمال، نهى شان مى كردند، همين را مى گفتند كه: «لَو شَاءَ اللهُ مَا عَبَدنَا مِن دُونِهِ مِن شَئٍ نَحنُ وَ لَا آبَاؤُنَا وَ لَا حَرَّمنَا مِن دُونِهِ مِن شَئ».

پس آيه مورد بحث، عينا همان مضمون آيه «كَدَأبِ آلِ فِرعَونَ وَ الَّذِينَ مِن قَبلِهِم كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللهِ فَأخَذَهُمُ اللهُ بِذُنُوبِهِم» را افاده مى كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۵۲

«فَهَل عَلَى الرُّسُلِ إلّا البَلَاغُ المُبِينُ » - يعنى: رسالت خدايى را به بلاغى آشكار ابلاغ كن، و حجت را عليه ايشان تمام كن. زيرا تنها وظيفه فرستادگان خدا، «ابلاغ مبين» و ابلاغ آشكار است و بس. وظيفه آنان اين نيست كه مردم را به قبول دعوت خود مجبور كنند، و يا اراده تكوينى خداى را با خود برداشته، مردم را با آن اراده كه از مرادش تخلف نمى پذيرد، دعوت كنند، و يا با آن امر تكوينى خدا كه اگر با آن به چيزى بگويد: موجود باش، موجود شود، مردم را دعوت كنند و به طور قهر و جبر از كفر، به ايمان و از معاصى، به اطاعت بكشانند.

چون كه رسول هم بشرى است مانند ساير بشرها و رسالتى كه به آن مبعوث شده، انذار و تبشير، و يا به تعبير ديگر، مجموعه قوانينى اجتماعى است كه خدا به او وحى كرده و صلاح دنيا و آخرت مردم را در آن قوانين در نظر گرفته و مراعات كرده است. هر چند ظاهر آن قوانين به صورت اوامر و نواهى است، ولى در واقع انذار و تبشير است، همچنان كه خود خداى تعالى فرموده: «قُل لَا أقُولُ لَكُم عِندِى خَزَائِنُ اللهِ وَ لَا أعلَمُ الغَيبَ وَ لَا أقُولَ لَكُم إنِّى مَلَكٌ».

اين، آن چيزى است كه خدا پيغمبرش را مأمور كرده تا به مردم ابلاغ كند، و به نوح و پيغمبران بعد از او هم، دستور داد كه آن را به مردم برسانند، همچنان كه سوره «هود» و غير آن، گوياى آن است.

و نيز، خطاب به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» فرمود: «قُل إنَّمَا أنَا بَشَرٌ مِثلُكُم يُوحَى إلَىَّ أنَّمَا إلَهُكُم إلَهٌ وَاحِدٌ فَمَن كَانَ يَرجُوا لِقَاءَ رَبِّهِ فَليَعمَل عَمَلاً صَالِحاً وَ لَا يُشرِك بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أحَداً».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۵۳

همه اين معانى را آيه مورد بحث، در عبارتى كوتاه خلاصه كرده و فرموده: «كَذَلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِن قَبلِهِم فَهَل عَلَى الرُّسُلِ إلّا البَلَاغُ المُبِينُ».

چون ظاهر آن - همان طور كه قبلا هم اشاره كرديم - اين است كه: اين حجت و استدلال از قديم و جديد در ميان مشركان معروف بوده. و جوابش هم اين است كه: شأن يك نفر فرستادۀ خدا، اين نيست كه مردم را مجبور بر ايمان و اطاعت كند، بلكه تنها وظيفه او، ابلاغ آشكار و روشن، و انذار و تبشير است، و دليل مشركان نمى تواند جواب اين دليل را بدهد. پس تو سرگرم كار خود باش و هيچ طمعى به هدايت گمراهان ايشان نبند.

و در دو آيه بعد، اين اجمال، به طور مفصل توضيح داده مى شود:

«وَ لَقَدْ بَعَثْنَا فى كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوت فَمِنْهُم مَنْ هَدَى اللَّهُ وَ مِنْهُم مَّنْ حَقَّت عَلَيْهِ الضَّلَالَةُ...»:

كلمه «طاغوت»، در اصل مانند طغيان، مصدر و به معناى تجاوز از حدّ بدون حق بوده است، و اسم مصدر آن «طغوى» است. راغب گفته: «طاغوت»، عبارت از هر متعدى و هر معبودى غير از خداست، كه هم در مفرد به كار مى رود و هم در جمع. خداى تعالى نيز، آن را هم در مفرد به كار برده و فرموده: «فَمَن يَكفُر بِالطَّاغُوت». و نيز فرموده: «وَ الَّذِينَ اجتَنِبُوا الطَّاغُوتَ». و هم در جمع به كار برده و فرموده: «أولِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوت».

و اين كه فرمود: «لَقَد بَعَثنَا فِى كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولاً»، اشاره است به اين كه مسأله بعثت رسول، امرى است كه اختصاص به امتى ندارد، بلكه سنتى است كه در تمامى مردم و همه اقوام جريان می يابد، و ملاكش هم احتياج است، و خدا، به حاجت بندگان خود واقف است، همچنان كه در آيه قبلى، به طور اجمال، به عموميت بعثت رسول اشاره نموده و فرمود: «كَذَلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِن قَبلِهِم».

و جملۀ «أنِ اعبُدُوا اللهَ وَ اجتَنِبُوا الطَّاغُوت» - به طورى كه از سياق بر مى آيد - بيان بعثت رسول است، و معنايش اين است كه: حقيقت بعثت رسول، جز اين نيست كه بندگان خداى را به عبادت خدا و اجتناب از طاغوت دعوت كند. زيرا امر و نهى از يك بشر به ساير افراد بشر، مخصوصا وقتى كه آمر و ناهى رسول باشد، جز دعوت عادى، معناى ديگرى ندارد، و معنايش الجاء و اضطرار تكوينى نيست، و خود رسول نمى توانند چنين ادعايى بكند، تا كسى در ردّ ادعايش بگويد: «اگر خدا بخواهد، ما غير او را نمى پرستيم، و اگر نخواهد، ديگر فرستادن رسول معنا ندارد».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۵۴

اين را بدان جهت گفتيم تا بى وجهى گفتار كسانى كه گفته اند: تقدير كلام: «لِيَقُولَ لَهُم اعبُدُوا اللهَ وَ اجتَنِبُوا الطَّاغُوت: تا به آنان بگويد خدا را بپرستيد و طاغوت را اجتناب كنيد» مى باشد را، روشن كرده باشيم.

تقسيم امت ها، به دو طایفه هدايت يافته و گمراه

و اين كه فرمود: «فَمِنهُم مَن هَدَى اللهُ وَ مِنهُم مَن حَقَّت عَلَيهِ الضَّلَالَةُ»، معنايش اين است كه تمامى امت ها، مانند اين امت، منقسم به دو طايفه بودند. يك طايفه، آن هايى كه خدا هدايتشان كرده، و به عبادت او و اجتناب از طاغوت موفق شدند.

توضيح اين كه: هدايت، تنها و تنها از ناحيه خداى تعالى است و احدى با او شريك نيست و جز او، به هيچ كس ديگرى منتسب نمى شود، مگر به تبع او. همچنان كه خود او، در قرآن مجيدش، خطاب به پيغمبر گرامی اش فرموده: «إنَّك لَا تَهدِى مَن أحبَبتَ وَلَكِنَّ اللهَ يَهدِى مَن يَشَاءُ». و به زودى، در آيه بعدى كه مى فرمايد: «إن تَحرِص عَلَى هُدَيهُم فَإنَّ اللهَ لَا يَهدِى مَن يُضِلُّ». و همچنين در ساير آياتى كه هدايت را منحصر در خداى تعالى كند، به اين بحث اشاره خواهيم نمود.

و اين مطلب مستلزم جبر و اضطرار نيست، كه بنده، هيچ دخالتى در آن نداشته باشد، بلكه مقدمات آن به اختيار خود عبد است. همچنان كه آيه: «وَ الَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهدِيَنَّهُم سُبُلَنَا وَ إنَّ اللهَ لَمَعَ المُحسِنِينَ»، به آن اشاره نموده و افاده مى كند كه «هدايت الهى»، طريقى است در دسترس خود انسان و آن طريق، عبارت است از: احسان در عمل، كه اگر احسان كند، خدا با او است و نمى گذارد گمراه شود.

طايفۀ دوم از امت ها، آن هايى هستند كه ضلالت بر آنان ثابت و لازم شده و اين، آن ضلالتى است كه خود انسان، به سوء اختيارش درست مى كند، نه آن ضلالتى كه خدا به عنوان مجازات، آدمى را بدان مبتلا مى سازد. به دليل اين كه درباره آن، تعبير به اثبات و لزوم كرده و در آيه بعدى آن را به خود نسبت داده و فرموده است: «فَإنَّ اللهَ لَا يَهدِى مَن يُضِلُّ».

پس معلوم مى شود قبلا ضلالتى بوده كه خدا آن را اثبات و لازم كرده و به خود نسبت داده، و اين، همان «ضلالت مجازاتى» است. (دقت فرمایيد).

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۵۵

خداى تعالى، در هيچ جاى كلام خود، اضلال را به خود نسبت نداده، مگر آن اضلالى كه مسبوق به ظلم خود عبد، يا فسق و كفر و تكذيب او و نظاير آن باشد. مثلا فرموده: «وَ اللهُ لَا يَهدِى القَومَ الظَّالِمِين». و معلوم است كه هدايت نكردن، عين اضلال است.

و نيز فرموده: «وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إلّا الفَاسِقِين». و نيز فرموده: «إنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ظَلَمُوا لَم يَكُنِ اللهُ لِيَغفِرَ لَهُم وَ لَا لِيَهدِیَهُم طَرِيقاً إلّا طَرِيقَ جَهَنَّم». و نيز فرموده: «فَلَمَّا زَاغُوا أزَاغَ اللهُ قُلُوبَهُم»، و همچنين آياتى ديگر.

در آيه مورد بحث خدا نفرمود: «پس بعضى از ايشان كسانی اند كه خدا هدايتشان كرده و بعضى كسانی اند كه گمراهشان نموده»، با اين كه جا داشت همين جور تعبير فرمايد. چون اين ضلالت، ضلالت مجازات و مستند به خداى تعالى است، و اين، بدان جهت بود كه كسى توهم نكند اصل ضلالت هم، مستند به اوست، بلكه اول كسانى را كه هدايت كرده، اسم برد، آنگاه كسانى كه سزاوار گمراهى هستند را در مقابل آنان آورد و آن ها كسانی اند كه به اختيار خود، ضلالت را بر هدايت برگزيدند. يعنى اين را اختيار كردند كه هدايت نشوند و خدا هم، با اين كه كار او هدايت است، هدايتشان نكرد.

توضيح اين مطلب، با بيان ديگر اين است كه:

فرق ميان ضلالت ابتدايى، كه منسوب به بنده خداست، با ضلالت مجازاتى كه منسوب به خداى تعالى است، اين است كه: خداى تعالى در اصل خلقت بشر، استعداد هدايت و امكان رشد را در او نهاده، به طورى كه اگر بر طبق فطرتش قدم بردارد و فطرت خود را مريض نكند و استعداد هدايت خود را با پيروى از هوا و ارتكاب گناهان باطل نكند، و بر فرض هم كه گناهى از او سر بزند، نقيصه اى كه از اين راه بر فطرتش وارد شده، با ندامت و توبه جبران نمايد، خداى تعالى هدايتش مى كند.

اين هدايت، «هدايت پاداشى» و از ناحيه خداى تعالى است، همچنان كه استعداد اولى و فطری اش، هدايت اولى او بود.

و اگر هواى نفس خود را پيروى نموده، پروردگار خود را نافرمانى كند و به تدريج استعداد فطرى را كه براى هدايت داشت، باطل سازد، خداوند هم، هدايت را به وى افاضه نمى فرمايد و اين، آن ضلالتى است كه به سوء اختيار خود، براى خود درست كرده.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۵۶

حال اگر ندامتى به وى دست ندهد و توبه نكند، خداوند هم او را بر حالى كه دارد، باقى گذارده، ضلالتش را تثبيت مى كند و اين، آن ضلالت خدايى و مجازاتى است.

توضيح اين كه «ضلالت»، امر عدمى است و نمى توان گفت خدا آن را ايجاد كرده است

و چه بسا بعضى توهم كنند كه امكان و استعداد، هميشه دو طرفى است. كسى كه استعداد هدايت دارد، استعداد ضلالت هم دارد، و انسان، همواره ميان آثار وجودى و افعال مثبته خود در حال تردد است و همه اين ها، از خداوند متعال است، حتى استعداد و امكان اوليه اش.

ليكن توهم مزبور بسيار واهى و سست است. زيرا درست است كه «امكان»، امرى دو طرفى است، وليكن يك طرف ديگر امكان مورد بحث، كه ضلالت است، امر وجودى نيست كه آن را به خدا نسبت دهيم و بگوييم انسان چه راه هدايت را انتخاب كند و چه راه ضلالت را، در هر دو حال، خدا او را چنين و چنان كرده است.

پس ضلالت از اين جهت ضلالت است، كه عدم هدايت است و اگر آن را امرى وجودى و ثبوتى بگيريم، ديگر عدم هدايت و ضلالت نخواهد بود، بلكه در اين صورت، هدايت و ضلالت، دو اثر از آثار وجودى مى شوند. مانند آثار وجودى كه بر يك سنگ يا كلوخ مترتب مى شود، كه هر دو وجودى است.

و به عبارت ديگر:

«ضلالت»، وقتى ضلالت است كه در برابرش هدايتى باشد كه اين نسبت به آن ضلالت باشد. يعنى كمالى كه در هدايت است، فاقد باشد و در اين صورت مسلّم است كه به خاطر آن فقدان و نادارى كمال، ضلالت شده. پس ضلالت امرى عدمى است، و اگر امرى وجودى فرض شود، ديگر ضلالت نيست و ديگر انسان ها، به دو قسم ضالّ و مهتدى تقسيم نمى شوند، و حالات انسانى هم، به دو حالت ضلالت و هدايت تقسيم نمى گردد. پس چاره اى جز اين نيست كه «ضلالت» را امرى عدمى بدانيم و «ضلالت اولى» هر كسى را به خود او منسوب نماييم - پس در اين جا به دقت تأمل كنيد، تا قدم ها بعد از ثبوتش نلغزد.

«فَسِيرُوا فِى الأرضِ فَانظُرُوا كَيفَ كَانَ عَاقِبَةُ المُكَذِّبِين » - از ظاهر سياق، بر مى آيد كه خطاب در كلمۀ «سِيرُوا: سير كنيد»، به كسانى است كه شرك ورزيده و مى گفتند: «اگر خدا مى خواست، چيزى غير از او نمى پرستيديم»، و التفات از غيبت به خطاب به ايشان، براى بهتر تأثير كردن سخن و تثبيت كلام و اتمام حجت بوده است.

جملۀ مورد بحث، متفرع است بر بيانى كه در جواب حجت مشركان، هم به طور اجمال و هم به طور تفصيل ايراد شد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۵۷

و حاصل معناى آن، اين است كه:

رسالت و دعوت نبوى از باب اراده تكوينى نيست كه وقتى مى گويد: عبادت بت ها و تحريم حلال هاى خدايى را ترك كنيد، مشركان مجبور به آن شوند، تا اگر مجبور نشدند، بگويند: دعوت، دعوت نبوى و آسمانى نيست و اين شخص در ادعايش كه «من فرستاده خدايم»، دروغ مى گويد، بلكه دعوت نبوى هم، مانند ساير دعوت ها، عادى است. خداوند هم به خاطر آن، اشخاصى را مبعوث مى كند تا شما را به عبادت خدا و دورى از طاغوت ها دعوت كنند، و حقيقت اين دعوت، «انذار» و «تبشير» است. دليل بر اين معنا هم، آثارى است كه از امت هاى گذشته و انقراض يافته باقى مانده و از نزول عذاب حكايت مى كند.

پس در پهناى زمين سير كنيد تا ببينيد سرانجام تكذيب كنندگان چه بوده است و در نتيجه بفهميد كه دعوت انبياء، همين دعوت عادى كه انذار و تبشير اساس آن را تشكيل مى دهد، حق است و رسالت به آن معنايى كه شما پنداشته ايد، نيست.

دلدارى به رسول خدا«ص»: نسبت به هدايت مشركان، حريص مباش

«إِن تَحْرِص عَلى هُدَاهُمْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِى مَن يُضِلُّ وَ مَا لَهُم مِن نَاصِرِينَ»:

بعد از آن كه بيان كرد كه امت هاى گذشته به دو طایفه منقسم بودند، يكى از آن دو، آن هايى بودند كه ضلالت بر آنان تثبيت شده بود و همان ها بودند كه شرك ورزيده و آن حرف هايى را كه نقل كرديم، مى زدند. مانند مشركانى كه قبل از آنان بودند، اينك در اين آيه مى فرمايد كه:

ثبوت ضلالت در حق آنان، ثبوتى است زوال ناپذير و غير قابل تغيير. چون در حقيقت هدايت كننده اى، جز خدا نيست. پس اگر هدايت آنان جایز و ممكن بود، خدا هدايتشان مى كرد، ولى نكرده و نمى كند، بلكه گمراهشان مى سازد و چون گمراهى با هدايت جمع نمى شود، ديگر اميدى به هدايتشان نيست، يارى كننده اى هم كه آنان را يارى كند، وجود ندارد. چون كسى نيست كه بر خدا غلبه كند.

پس در آيه رسول خدا را تسليت و دلدارى داده و ارشاد مى كند به اين كه نسبت به هدايت آنان حرص نورزد و اعلام مى دارد كه قلم قضاى الهى، در حق آنان ضلالت را نوشته، و خدا فعل خود را نقض نمى كند. چون نزد او، سخنى مبدّل نمى شود و او نسبت به بندگان، ستمكار نيست.

پس اين كه فرمود: «إن تَحرِص عَلَى هُدَيهُم...»، تقديرش اين است كه: «إن تَحرِص عَلَى هُدَيهُم لَم يَنفَعهُم حِرصُكَ شَيئاً». هرچه هم كه بر هدايت آنان حريص شوى، اين حرص تو، سودى به حال آنان ندارد. زيرا از آنه ايى نيستند كه هدايت برايشان ممكن باشد. چون هدايت، تنها و تنها به دست خداست و خدا هم ايشان را هدايت نمى كند، بلكه گمراه مى كند. نه خدا كار خود را نقض مى نمايد و نه ايشان به غير از خدا، ياورى دارند كه بر او غلبه كند، و بر خلاف گفتۀ خدا است كه خودش، ايشان را هدايت نمايد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۵۸

تفسير آيه توسط جبريون و مفوضه، در جهت اثبات مذهب خود

در اين آيات سه گانه، مشاجراتى طولانى ميان جبرى مذهبان و تفويضى مذهبان، درگرفته و هر طایفه مطابق مذهب خود آن را تفسير نموده اند. حتى «امام رازى» گفته: مقصود مشركان، از جملۀ «اگر خدا بخواهد، ما غير از او چيزى را نمى پرستيم...» اين بوده كه چون هدايت و ضلالت و توحيد و شرك همه از خداى تعالى است، پس بعثت انبياء لغو و بى فايده است.

جواب سخن ايشان، اين است كه: اين حرف اعتراض بر خداست، و معنايش اين است كه انسان از خدا مطالبه دليل كند كه علت احكام و افعال تو چيست و اين، از فضولی هايى است كه بطلانش بر كسى پوشيده نيست. زيرا به خدا گفته نمى شود: «چرا چنين كردى و چنان نكردى»؟

آنگاه گفته: پس ثابت شد كه خداى تعالى كه مشركان و گويندگان آن حرف را مذمت كرده، بدين جهت مذمت نكرده كه دروغ گفته اند و مسأله هدايت و ضلالت به دست خدا نيست، بلكه از اين جهت بوده كه آنان خيال مى كردند اين امر مانع تقويت بعثت انبياء شده و مجوّز اين مى شود كه ايشان بر شرك خود باقى بمانند.

در مقابل، زمخشرى گفته: مشركان آنچه كار زشت مى كردند، به خدا نسبت مى دادند و مى گفتند: «اگر خدا مى خواست، چنين و چنان مى كرديم»، و اين بقيه سخن جبرى مذهبان است كه اسلافشان (گذشتگان) هم به همين اشتباه دچار بوده، و حال آن كه رسولان، جز ابلاغ حق و اين كه خداوند به شهادت قرآن و برهان هرگز شرك و معاصى را نمى خواهد، و اعلام قباحت شرك و برائت خدا از كارهاى بندگان و اين كه بندگان هرچه مى كنند، به اختيار خود مى كنند و خدا ايشان را به نيكی ها وادار نموده و بر آن توفيقشان مى دهد و از بدی ها زنهارشان داده و بر آن تهديدشان مى كند، مأموريتى ندارند. وليكن بگو مگوى اين دو طایفه از دو طرف، بسيار طولانى است.

و شما خواننده عزيز فهميديد كه آيات مورد بحث، غرض ديگرى غير از آنچه اينان پنداشته اند را، دنبال مى كند و آن غرض، افادۀ اين معنا است كه مقصود مشركان از جملۀ «لَو شَاءَ اللهُ مَا عَبَدنَا مِن دُونِهِ مِن شَئ...»، ابطال رسالت بود، به اين بيان كه آنچه انبياء آورده اند كه از شرك و تحريم حلال ها نهى مى كنند، اگر حق مى بود، هر آينه خدا ترك آن را از ما مى خواست و اگر مى خواست، هرگز از ما سر نمى زد، و حال آن كه مطلب چنين نيست.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۵۹

اين است غرض آيات مورد بحث، و اما اين كه اراده الهى تعلق گرفته به اين كه مشركان شرك بورزند، چنانچه جبری ها پنداشته اند و يا تعلق نگرفته و محال است تعلق بگيرد، بلكه افعال بندگان، مخلوق خود آن ها است، بدون اين كه خدا در آن كارهاى باشد، آن طور كه تفويضى مسلكان خيال كرده اند، مطالبى است كه از مدلول كلام مشركان خارج است و نسبت به دليلى كه آورده اند، اجنبى است، همان دليلى كه گفتيم به كمك سياق استفاده مى شود.

مشرکان، در قيامت، اصلا ياور و ناصری ندارند

جملۀ «وَ مَا لَهُم مِن نَاصِرِين»، دلالت دارد بر اين كه غير ايشان، ياوران زيادى دارند، نه يك ياور. زيرا از سياق كلام بر مى آيد كه مشركان اصلا ياور ندارند، نه يكى و نه بيشتر. و اگر عنايتى در كار نبود، جا داشت بفرمايد ياورى ندارند، وليكن فرمود: «ياورانى ندارند»، تا بفهماند غير ايشان، ياورانى دارند.

و معلوم مى شود در روز قيامت ياورانى وجود دارد، ولى مشركان از يارى آن ها بى بهره اند، و غير مشركان، كسانى هستند كه از يارى آن ها بهره مند مى شوند، و قطعا آن كسان، جز افرادى كه به هدايت الهى مهتدى شده اند، نمى توانند باشند.

و نظير اين آيه در اشاره به اين معنا، حكايتى است كه خداى سبحان، از مجرمان روز قيامت كرده كه خودشان مى گويند: «فَمَا لَنَا مِن شَافِعِين»، و اين ياوران، همانا ملائكه كرام اند، و ساير اسباب توفيق و هدايت، و خداى سبحان هم، در پشت سرِ آنان، محيط به يارى و شفاعت آنان است، همچنان كه فرمود: «إنَّا لَنَنصُرُ رُسُلَنَا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِى الحَيَوةِ الدُّنيَا وَ يَومَ يَقُومُ الأشهَادُ».

«وَ أَقْسمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمَانِهِمْ لا يَبْعَثُ اللَّهُ مَن يَمُوتُ بَلى ...»:

راغب، در مفردات مى گويد: جَهد و جُهد - به فتحه جيم و ضمّه آن - هر دو، به معناى طاقت است، و دشوارتر از آن را «مشقت» گويند. و معناى «وَ أقسَمُوا بِاللّهِ جَهدَ أیمَانِهِم»، اين است كه به خدا سوگند خوردند، و در سوگند خود كوشش كردند كه تا آن جا كه مى توانند، سوگند رساترى باشد.

و در مجمع البيان گفته: معناى اين جمله، اين است كه قسم را به نهايت رساندند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۶۰

جملۀ «لَا يَبعَثُ اللهُ مَن يَمُوتُ»، انكار حشر و قيامت بوده، و كنايه از اين است كه مرگ، نابودى و فنا است و بعد از مرگ، خلقت جديدى نيست. و اين حكايت كلام مشركان، با اعتقاد بيشتر و يا همه آنان به تناسخ منافات ندارد. چه تناسخ، غير مسأله حشر و خلقت جديد است. «تناسخ»، به معناى اين است كه: روح مرده اى به بدن انسانى ديگر و يا موجودى ديگر منتقل شود، و باز در همين دنيا زندگى را ادامه دهد، كه از آن تعبير مى كنند به تولد بعد از تولد.

و معناى اين كه فرمود: «بَلَى وَعداً عَلَيهِ حَقّاً»، اين است كه مسأله آن طور كه اينان پنداشته اند، نيست، بلكه خدا هر كه را كه بميرد، دوباره زنده مى كند و اين وعده، وعده اى است ثابت و به عهده خدا. يعنى خدا بر خود واجب كرده كه اين وعده را نسبت به بندگان خويش عملى سازد. پس به هيچ وجه تخلف و تغير نمى پذيرد.

«وَلَكِنَّ أكثَرَ النَّاسِ لَا يَعلَمُونَ » - وليكن بيشتر مردم نمى دانند كه اين وعده را نسبت به بندگان خويش عملى خواهد كرد و وعده اى است غيرقابل تخلف، و قضايى است غير قابل تغير. علت ندانستن شان هم، اين است كه از آيات خدا كه همه دلالت بر بعث مى كند و از اين وعده كشف مى نمايد اعراض كرده اند، و آن آيات خلقت آسمان ها و زمين و اختلاف مردم در ظلم و طغيان و عدالت و احسان و تكليف نازل شده در شرايع الهى است.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←