تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۸: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
(Edited by QRobot)
 
 
(۲۳ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۲ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{تغییر صفحه | قبلی=تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۷ | بعدی = تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۹}}
__TOC__
__TOC__




آرى همينكه خداوند پاداش نيك به بنده اش مى دهد، تفضلى است بر بنده اش وگرنه وظيفه بنده ، بندگى مولاى خويش است ، ونبايد خود را طلبكار مولايش بداند، پس ثواب دادن ، تفضل مولااست ، وثنا خواندنش بر بنده ، تفضلى است ديگر (واللّه ذوالفضل العظيم )
آرى، همين كه خداوند پاداش نيك به بنده اش مى دهد، تفضّلى است بر بنده اش، و گرنه وظيفه بنده، بندگى مولاى خويش است، و نبايد خود را طلبكار مولايش بداند. پس ثواب دادن، تفضّل مولا است، و ثنا خواندنش بر بنده، تفضّلى است ديگر. «وَ اللّهُ ذُوالفَضلِ العَظِيم».
اين دوآيه دلالت بر اين دارند كه اسباب اخروى عبارتند از اعمال وبس ، واعمال سببهائى هستند كه هرگز از غايات ونتايج خود تخلّف ندارند، به خلاف اسباب دنيوى كه تخلف پذيرند زيرا در باره اسباب اخروى فرموده است : ((فاولئك كان سعيهم مشكورا(( ودر باره اسباب دنيوى فرموده ((عجّلنا له فيها ما نشاء لمن نريد(( پس هر قدر مى خواهيم وبراى هر كس كه بخواهيم .
 
كلاً نُّمِدُّ هَؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّك وَ مَا كانَ عَطاءُ رَبِّك محْظوراً(۲۰)
اين دو آيه، دلالت بر اين دارند كه اسباب اخروى عبارتند از: اعمال و بس. و اعمال، سبب هایى هستند كه هرگز از غايات و نتايج خود تخلّف ندارند. به خلاف اسباب دنيوى كه تخلف پذيرند. زيرا در باره اسباب اخروى فرموده است: «فَأُولَئِكَ كَانَ سَعيُهُم مَشكُوراً». و در باره اسباب دنيوى فرموده: «عَجَّلنَا لَهُ فِيهَا مَا نَشَاءُ لِمَن نُرِيدُ». پس هر قدر مى خواهيم و براى هر كس كه بخواهيم.
راغب در مفردات مى گويد: كلمه ((مد(( در اصل بمعناى كشيدن است ، وبه همين جهت است كه زمان ممتد را مدت گويند، طولانى بودن زخم را ((مدت الجرح (( وكشيدن نهر را ((مدالنهر(( و پيوستن نهرى به نهرى ديگر را ((مدالنهر بالنهر(( گويند، وچشم به چيزى دوختن را ((مد(( گويند، وقرآن كريم فرموده : ((لاتمدّنّ عينيك - چشم هاى خود را ندوز...(( ونيز مى گويند: ((مددته فى غيه - اورا در گمراهيش امتداد دادم (( ولشگر را با مدد امداد كردم ، و فلان شخص را با غذا مدد دادم ، وكلمه ((امداد(( بيشتر در ((محبوب ونيكى ها(( وكلمه ((مد(( در ((مكروه وبدى ها(( استعمال مى شوند، لذا در قرآن كريم آمده : ((وامددنا هم بفاكهة ولحم ممّا يشتهون - ايشان را به ميوه وگوشت از هر قسمش كه ميل داشتند امداد كرديم (( ودر مكروه مد را به كار برده فرموده : ((ونمدّ له من العذاب مدّا(( ونيز فرموده : ((ونمدّ هم فى طغيانهم - ايشان را در طغيانشان مدد مى كنيم (( ونيز فرموده : ((واخوانهم يمدّونهم فى الغىّ - وبرادرانشان ايشان را در گمراهى نگه مى داشتند(( اين بود گفتار راغب ، البته با تلخيصى از ما.
 
«'''كُلاً نُّمِدُّ هَؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّك وَ مَا كانَ عَطاءُ رَبِّك مَحْظُوراً'''»:
 
راغب در مفردات مى گويد: كلمۀ «مدّ»، در اصل به معناى كشيدن است، و به همين جهت است كه زمان ممتد را مدت گويند. طولانى بودن زخم را «مُدّت الجَرح»، و كشيدن نهر را «مَدُّ النَّهر»، و پيوستن نهرى به نهرى ديگر را «مَدُّ النَّهرِ بِالنَّهر» گويند، و چشم به چيزى دوختن را «مَدّ» گويند، و قرآن كريم فرموده: «لَا تَمُدَّنَّ عَينَيك: چشم هاى خود را ندوز...».
 
و نيز مى گويند: «مَدَدتُهُ فِى غَيِّه: او را در گمراهی اش، امتداد دادم»، و لشگر را با مدد امداد كردم، و فلان شخص را با غذا مدد دادم. و كلمه «إمداد»، بيشتر در «محبوب و نيكى ها»، و كلمۀ «مَدّ» در «مكروه و بدى ها» استعمال مى شوند.
 
لذا در قرآن كريم آمده: «وَ أمدَدنَاهُم بِفَاكِهَةٍ وَ لَحمٍ مِمَّا يَشتَهُون: ايشان را به ميوه و گوشت، از هر قسمش كه ميل داشتند، امداد كرديم». و در مكروه «مدّ» را به كار برده فرموده: «وَ نُمِدُّ لَهُ مِنَ العَذَابِ مَدّاً». و نيز فرموده: «وَ نُمِدُّهُم فِى طُغيَانِهِم: ايشان را در طغيانشان مدد مى كنيم». و نيز فرموده: «وَ إخوَانُهُم يَمُدُّونَهُم فِى الغَىّ: و برادرانشان، ايشان را در گمراهى نگه مى داشتند». اين بود گفتار راغب، البته با تلخيصى از ما.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۱ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۱ </center>
پس مى توان گفت كه امداد ومد هر چيز به اين است كه از نوع خودش بدان اضافه كنيم تا بدين وسيله وجود وبقايش امتداد يابد، كه اگر اين اضافه را نكنيم وجودش قطع مى شود، مانند چشمه آب كه از منبع زير زمينى خود مدد گرفته ولحظه به لحظه به آن اضافه مى شود، ودر نتيجه جريانش امتداد مى يابد.
پس مى توان گفت كه «إمداد» و «مدّ» هر چيز، به اين است كه از نوع خودش بدان اضافه كنيم تا بدين وسيله وجود و بقايش امتداد يابد، كه اگر اين اضافه را نكنيم، وجودش قطع مى شود. مانند چشمه آب كه از منبع زيرزمينى خود مدد گرفته و لحظه به لحظه به آن اضافه مى شود، و در نتيجه، جريانش امتداد مى يابد.
<span id='link60'><span>
<span id='link60'><span>
==بيان اينكه دنيا طلبان در اعمال دنيوى ، وعقبى طلبان دراعمال اخروى مستمدّ از عطاى خداوندند ==
 
خداى سبحان هم كه انسان را در عملش (چه دنيوى چه اخروى ) امداد مى كند در حقيقت به همين معنا است ، زيرا تمامى وسائل عمل وآنچه كه عملش در تحققش محتاج بدان است از قبيل علم واراده وابزار بدنى وقواى فعاله ومواد خارجى كه عمل روى آنها واقع مى شود، وعامل با عمل خود در آنها تصرف مى كند، وهمچنين اسباب وشرائط مربوط به عمل وبه مواد، همه وهمه امورى تكوينى هستند كه آدمى خودش در خلقت وفراهم نمودن آنها دخالت ندارد، واگر يكى ويا همه آنها نباشد، عمل انسان هم تحقق نخواهد يافت ،اين خداى سبحان است كه به فضل خود آنها را افاضه فرموده ووجود وبقاء آدمى را امتداد مى دهد، آرى اگر عطاى اومنقطع شود عمل هر عاملى از اومنقطع مى گردد.
==اهل دنيا و اهل آخرت، هر دو، از عطاى خداوند بهره می برند==
پس اهل دنيا در دنياى خود واهل آخرت در آخرت خود از عطاى خدا استمداد مى كنند، ودر اين عطا كردن چيزى جز حمد عايد خداى سبحان نمى شود، آرى هر چه اوعطا مى كند انعامى است بر آدمى كه آن را در موضع نيكووموردى كه پروردگارش راضى باشد استعمال كند، و اما اگر فسق بورزد وآن نعمت را در آن مورد نيكواستعمال نكند در حقيقت كلمه خدا را از جاى خود تحريف كرده ونبايد جز خود كسى را ملامت كند، به هر حال خداوند مستحق ثناى جميل مى باشد وحجت بالغه اوتمام است .
خداى سبحان هم كه انسان را در عملش (چه دنيوى چه اخروى) امداد مى كند، در حقيقت به همين معنا است. زيرا تمامى وسائل عمل و آنچه كه عملش در تحققش محتاج بدان است، از قبيل علم و اراده و ابزار بدنى و قواى فعاله و مواد خارجى كه عمل روى آ نها واقع مى شود، و عامل با عمل خود در آن ها تصرف مى كند، و همچنين اسباب و شرایط مربوط به عمل و به مواد، همه و همه امورى تكوينى هستند كه آدمى خودش در خلقت و فراهم نمودن آن ها دخالت ندارد، و اگر يكى و يا همه آن ها نباشد، عمل انسان هم تحقق نخواهد يافت.
پس اينكه فرمود: ((كلاّ نمدّ(( معنايش اين است كه ما هر دوفريق را (چه آنها كه برايشان عجله مى كنيم وچه آنها كه شكر سعيشان را مى گذاريم ) امداد مى نماييم واگر مفعول ((نمد(( كه كلمه ((كلا(( باشد (با اينكه بايد بعد از فعل بيايد) قبل از فعل آورده شده ، بدين جهت بوده است كه بفهماند نسبت به آن عنايتى است ، ومقصود بيان عموميت امداد نسبت به هر دوفريق است .
 
واينكه به يك يك آن دوگروه اشاره كرد وفرمود: ((هؤ لاء وهؤ لاء(( يعنى اين دسته كه برايشان عجله مى شود واين دسته كه سعيشان شكرگزارى مى گردد، براى اين بود كه بفهماند هر كدام از آنها وضعى مخصوص بخود دارند، ونتيجه معنا چنين مى شود كه هر يك از اين دو فريق در تحت تربيت الهى قرار داشته واز عطاء خدا برايشان افاضه مى شود، بدون هيچ تفاوت ، جز اينكه يكى از اين دودسته نعمت اللّه را در طلب آخرت مصرف نموده وخدا هم سعيش را شكرگزارى مى كند و ديگرى آن را در طلب دنياى عاجله مصرف نموده وآخرت .
اين خداى سبحان است كه به فضل خود، آن ها را افاضه فرموده و وجود و بقاء آدمى را امتداد مى دهد. آرى، اگر عطاى او منقطع شود، عمل هر عاملى از او منقطع مى گردد.
 
پس اهل دنيا در دنياى خود و اهل آخرت در آخرت خود، از عطاى خدا استمداد مى كنند، و در اين عطا كردن، چيزى جز حمد عايد خداى سبحان نمى شود.
 
آرى، هر چه او عطا مى كند، انعامى است بر آدمى كه آن را در موضع نيكو و موردى كه پروردگارش راضى باشد، استعمال كند، و اما اگر فسق بورزد و آن نعمت را در آن مورد نيكو استعمال نكند، در حقيقت كلمه خدا را از جاى خود تحريف كرده و نبايد جز خود كسى را ملامت كند. به هر حال، خداوند مستحق ثناى جميل مى باشد و حجت بالغه او تمام است.
 
پس اين كه فرمود: «كُلاّ نُمِدُّ»، معنايش اين است كه ما هر دو فريق را (چه آن ها كه برايشان عجله مى كنيم و چه آن ها كه شكر سعيشان را مى گذاريم)، امداد مى نماييم. و اگر مفعول «نُمِدُّ» كه كلمه «كُلاًّ» باشد (با اين كه بايد بعد از فعل بيايد)، قبل از فعل آورده شده، بدين جهت بوده است كه بفهماند نسبت به آن عنايتى است، و مقصود بيان عموميت امداد نسبت به هر دو فريق است.
 
و اين كه به يك يك آن دو گروه اشاره كرد و فرمود: «هَؤُلَاء وَ هَؤُلَاء»، يعنى اين دسته كه برايشان عجله مى شود و اين دسته كه سعيشان شكرگزارى مى گردد، براى اين بود كه بفهماند هر كدام از آن ها وضعى مخصوص به خود دارند. و نتيجه معنا چنين مى شود كه:
 
هر يك از اين دو فريق، در تحت تربيت الهى قرار داشته و از عطاء خدا برايشان افاضه مى شود، بدون هيچ تفاوت. جز اين كه يكى از اين دو دسته نعمت اللّه را در طلب آخرت مصرف نموده و خدا هم سعيش را شكرگزارى مى كند و ديگرى، آن را در طلب دنياى عاجله مصرف نموده و آخرت را فراموش مى نمايد، و از سعيش، جز بدبختى و خسران برايش نمى ماند.
 
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۲ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۲ </center>
را فراموش مى نمايد، واز سعيش جز بدبختى وخسران برايش ‍ نمى ماند.
و اگر مدد به هر دو را از عطاء پروردگار خواند و فرمود: «مِن عَطَاءِ رَبِّكَ»، براى اين بود كه گفتيم هر دو گروه در تمامى آنچه كه در عمل خود از آن ها استفاده مى كنند، از عطاء پروردگار برخوردارند، و از خود آنان نيست. آرى، نه خود آنان در وجود آن ها دخالت دارند و نه مخلوقى ديگر، بلكه تنها خداى سبحان است كه مالك و ايجاد كننده آن ها است. پس همه آن ها از عطاى او است.
واگر مدد به هر دورا از عطاء پروردگار خواند وفرمود: ((من عطاء ربّك براى اين بود كه گفتيم هر دوگروه در تمامى آنچه كه در عمل خود از آنها استفاده مى كنند از عطاء پروردگار برخوردارند، واز خود آنان نيست ، آرى نه خود آنان در وجود آنها دخالت دارند ونه مخلوقى ديگر، بلكه تنها خداى سبحان است كه مالك وايجاد كننده آنها است ، پس همه آنها از عطاى اواست .
 
از اين قيد، وجه آن پاداشى هم كه براى هر يك از دوگروه ذكر فرمود استفاده مى شود، زيرا وقتى بنا شد كه اعمال هر دوگروه به امداد خداى عزوجل وفقط از عطاء اوباشد پس جا دارد وسزاوار است كه هر كس نعمت اورا در كفر وفسق مصرف كند به آتش افتاده ومذموم ومدحور باشد، وهر كس كه آنها را در ايمان واطاعت خدا مصرف كند سعيش مشكور باشد.
از اين قيد، وجه آن پاداشى هم كه براى هر يك از دو گروه ذكر فرمود، استفاده مى شود. زيرا وقتى بنا شد كه اعمال هر دو گروه به امداد خداى عزوجل و فقط از عطاء او باشد، پس جا دارد و سزاوار است كه هر كس نعمت او را در كفر و فسق مصرف كند، به آتش افتاده و مذموم و مدحور باشد، و هر كس كه آن ها را در ايمان و اطاعت خدا مصرف كند، سعيش مشكور باشد.
در اينكه سياق را از تكلم با غير (نمدّ) به غيبت تغيير داده وفرمود ((عطاء ربّك (( ونفرمود: ((من عطاءنا(( وكلمه ((ربّك (( را هم تكرار نمود، اين نكته استفاده مى شود كه امداد ايشان از شؤ ون ربوبيت است ، وهر چند جز خداى سبحان براى كسى ربّى نيست وليكن از آنجائى كه بت پرستان براى بتهاى خود ربوبيت قائل بودند لذا ربوبيت خداى سبحان را به پيغمبر گراميش نسبت داده فرمود: ((ربك ((
 
ومعناى جمله : ((وما كان عطاء ربّك محظورا(( اين است كه عطاء پروردگار توممنوع نيست ، چون كلمه : ((حظر(( به معناى منع است ، پس اهل دنيا واهل آخرت هر دواز عطاى اواستمداد مى كنند، و جيره خوار نعمت اووممنون به منت هاى اويند.
در اين كه سياق را از تكلم با غير (نُمِدُّ)، به غيبت تغيير داده و فرمود: «عَطَاء رَبِّك»، و نفرمود: «مِن عَطَاءِنَا»، و كلمۀ «رَِبِّك» را هم تكرار نمود، اين نكته استفاده مى شود كه: امداد ايشان، از شؤون ربوبيت است، و هر چند جز خداى سبحان، براى كسى ربّى نيست، وليكن از آن جایى كه بت پرستان براى بت هاى خود ربوبيت قائل بودند، لذا ربوبيت خداى سبحان را به پيغمبر گرامی اش نسبت داده، فرمود: «رَبِّكَ».
در اين آيه شريفه دلالتى است بر اين حقيقت كه بخششهاى الهى مطلق و غير محدود است ، چون ((عطاء(( وهمچنين ((نبودن منع (( را مطلق آورد، پس هر جا كه محدوديت ويا تقدير ويا منعى (به اختلاف موارد) وجود داشته باشد، همه از ناحيه شخصى است كه به اوبخشش ‍ مى شود وبستگى به داشتن يا نداشتن استعداد اودارد وآن محدوديت از ناحيه خود خداوند كه مفيض است ناشى نمى شود.
 
و معناى جملۀ «وَ مَا كَانَ عَطَاءُ رَبِّكَ مَحظُوراً»، اين است كه عطاء پروردگار تو ممنوع نيست. چون كلمۀ «حظر»، به معناى منع است. پس اهل دنيا و اهل آخرت، هر دو، از عطاى او استمداد مى كنند، و جيره خوار نعمت او و ممنون به منت هاى اويند.
 
در اين آيه شريفه، دلالتى است بر اين حقيقت كه بخشش هاى الهى مطلق و غيرمحدود است. چون «عطاء» و همچنين «نبودن منع» را مطلق آورد. پس هر جا كه محدوديت و يا تقدير و يا منعى (به اختلاف موارد) وجود داشته باشد، همه از ناحيه شخصى است كه به او بخشش مى شود و بستگى به داشتن يا نداشتن استعداد او دارد و آن محدوديت از ناحيه خود خداوند كه مفيض است، ناشى نمى شود.
 
اين بود آن مطالبى كه از آيه شريفه به نظر ما رسيد.
 
<span id='link61'><span>
<span id='link61'><span>
==اشاره به تفاسير ديگرى كه براى اين آيه بيان شده است ==
==اشاره به تفاسير ديگرى كه براى اين آيه بيان شده است ==
اين بود آن مطالبى كه از آيه شريفه به نظر ما رسيد، واز جمله حرفهاى عجيبى كه در تفسير اين آيه گفته اند وآن را به حسن وقتاده نسبت داده اند اين است كه : منظور از عطاء وبخشش عطاء دنيوى است ،
و از جمله حرف هاى عجيبى كه در تفسير اين آيه گفته اند و آن را به حسن و قتاده نسبت داده اند، اين است كه: منظور از «عطاء» و بخشش، «عطاء دنيوى» است، كه مشترك بين مؤمن و كافر است، نه «عطاء اخروى». چون عطاى اخروى مخصوص مؤمنان است.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۳ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۳ </center>
كه مشترك بين مؤ من وكافر است ، نه عطاء اخروى ، چون عطاى اخروى مخصوص مؤ منين است وبنابراين معناى آيه چنين مى شود: ما هر دو فريق وگروه را با عطاياى دنيوى خود مدد مى كنيم ، چه آن فريق كه عاجله را مى خواهند وچه آن فريق كه آخرت را، وعطاياى دنيوى ما از هيچيك از ايشان محظور وممنوع نيست .
بنابراين، معناى آيه چنين مى شود: ما هر دو فريق و گروه را با عطاياى دنيوى خود مدد مى كنيم. چه آن فريق كه عاجله را مى خواهند و چه آن فريق كه آخرت را، و عطاياى دنيوى ما، از هيچ يك از ايشان محظور و ممنوع نيست.
وليكن اين تفسير صحيح نيست زيرا مقيد كردن ((عطاء(( به ((عطاء دنيوى (( بدون دليل ومقيد است ، آن هم با اينكه اين مورد، صلاحيت اطلاق را دارد، واما اين دليلى كه آورده اند كه عطاء اخروى مخصوص مؤ منين است ، وكفار در آن شركت ندارند اصلا از محل بحث خارج ونسبت به زمينه گفتار اجنبى وبى ربط است ، چون زمينه گفتار در آيه شريفه عبارتست از امدادى كه اعمال (كه منتهى به جزاء و پاداش مى شوند) منتهى ومستند به آن امدادند، نه خود پاداش ، ومساءله عطاياى مؤ منين در آخرت ، از قبيل جزا وپاداش است ، نه از قبيل اعمال .
 
علاوه بر اين ، چه كسى به شما گفته است كه عطاياى اخروى مخصوص به مؤ منين وممنوع از كفار است ، آن عطايا نيز همچنانكه قبلا هم گفتيم از احدى ممنوع نيست ، ومنع هر چه هست از ناحيه خود كفار است ، نه از ناحيه خداوند، مانند عطاياى دنيوى كه گفتيم هر چه محدوديت در آنها هست از ناحيه محدود بودن استعداد مستفيض است نه از ناحيه مفيض .
وليكن اين تفسير صحيح نيست. زيرا مقيد كردن «عطاء» به «عطاء دنيوى»، بدون دليل و مقيد است، آن هم با اين كه اين مورد، صلاحيت اطلاق را دارد.
آلوسى در روح المعانى گفته : تقسيمى كه در اين آيه شده است ، حاضر (جامع افراد) ومانع اغيار نيست ، وحاصر نبودنش ضررى به معنا نمى زند، اما اينكه گفتيم حاصر نيست ، براى اينكه وقتى حاصر بود كه هر صاحب عملى ، از عمل خود يا عاجله تنها را بخواهد ويا آخرت تنها را ويا هر دورا ويا هيچ يك را، وآيه شريفه تنها متعرض دوقسم اول از اين چهار قسم شده است ، پس جامع افراد نيست وتازه قسم سوم به تنهائى سه قسم مى شود، زيرا آن كس كه از عمل خود هم دنيا را مى خواهد وهم آخرت را يا آخرت در نظرش رجحان دارد ويا دنيا، ويا نظرش نسبت به هر دومساوى است .
 
آنگاه بحث را در آن قسم كه اراده آخرت ارجح باشد طول داده و اختلاف علما را در اينكه آيا چنين عملى قبول است يا نه ، نقل كرده ، در باره قبول نشدن عمل آن كس كه دنيا در نظرش ارجح ويا مساوى باشد از علماء نقل كرده كه متفقا گفته اند عملش قبول نيست .
و اما اين دليلى كه آورده اند كه: «عطاء اخروى، مخصوص مؤمنان است و كفار در آن شركت ندارند»، اصلا از محل بحث خارج و نسبت به زمينه گفتار اجنبى و بى ربط است. چون زمينه گفتار در آيه شريفه، عبارت است از امدادى كه اعمال (كه منتهى به جزاء و پاداش مى شوند)، منتهى و مستند به آن امدادند، نه خود پاداش، و مسأله عطاياى مؤمنان در آخرت، از قبيل جزا و پاداش است، نه از قبيل اعمال.
ودر باره قسم چهارم كه نه دنيا را بخواهد ونه آخرت را گفته است چنين فرضى به نظر كسانى كه معتقدند صدور فعل از قادر متوقف بر وجود داعى است محال است ولى كسانى كه عمل را متوقف بر داعى نمى دانند چنين فرضى را ممكن دانسته وگفته اند عملى كه نه داعى دنيوى در آن باشد ونه اخروى ، اثرى در باطن ندارد ودر ظاهر حرام است ، اين بود گفتار آلوسى كه البته قبل از اوديگران هم اين تقسيم را كرده اند.
 
علاوه بر اين، چه كسى به شما گفته است كه عطاياى اخروى، مخصوص به مؤمنان و ممنوع از كفار است؟ آن عطايا نيز، همچنان كه قبلا هم گفتيم، از احدى ممنوع نيست، و منع هر چه هست، از ناحيه خود كفار است، نه از ناحيه خداوند. مانند عطاياى دنيوى، كه گفتيم هر چه محدوديت در آن ها هست، از ناحيه محدود بودن استعداد مستفيض است، نه از ناحيه مفيض.
 
آلوسى، در روح المعانى گفته:  
 
تقسيمى كه در اين آيه شده است، حاصر (جامع افراد) و مانع اغيار نيست، و حاصر نبودنش ضررى به معنا نمى زند. اما اين كه گفتيم حاصر نيست، براى اين كه وقتى حاصر بود كه هر صاحب عملى، از عمل خود، يا عاجله تنها را بخواهد و يا آخرت تنها را، و يا هر دو را، و يا هيچ يك را، و آيه شريفه، تنها متعرض دو قسم اول از اين چهار قسم شده است. پس جامع افراد نيست، و تازه قسم سوم به تنهایى، سه قسم مى شود. زيرا آن كس كه از عمل خود، هم دنيا را مى خواهد و هم آخرت را، يا آخرت در نظرش رجحان دارد و يا دنيا، و يا نظرش نسبت به هر دو مساوى است.
 
آنگاه بحث را در آن قسم كه اراده آخرت ارجح باشد، طول داده و اختلاف علما را در اين كه آيا چنين عملى قبول است يا نه، نقل كرده. در باره قبول نشدن عمل آن كس كه دنيا در نظرش ارجح و يا مساوى باشد، از علماء نقل كرده كه متفقا گفته اند عملش قبول نيست.
 
و در باره قسم چهارم كه: «نه دنيا را بخواهد و نه آخرت را»، گفته است: چنين فرضى به نظر كسانى كه معتقدند صدور فعل از قادر متوقف بر وجود داعى است، محال است، ولى كسانى كه عمل را متوقف بر داعى نمى دانند، چنين فرضى را ممكن دانسته و گفته اند عملى كه نه داعى دنيوى در آن باشد و نه اخروى، اثرى در باطن ندارد و در ظاهر حرام است.
 
اين بود گفتار آلوسى، كه البته قبل از او، ديگران هم اين تقسيم را كرده اند.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۴ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۴ </center>
ولى خواننده عزيز توجه دارد كه آيه شريفه در مقام بيان حكم قبول شدن ونشدن اعمال واينكه از چه عاملى قبول واز چه عاملى مردود است نمى باشد، بلكه آيه شريفه در باره هدف وغايت انسان وتعيين غايت او به حسب نشانه زندگيش نظر دارد كه يا متعلق به زندگى دنيائى است ، و از آنچه مى كند جز مزاياى زندگى مادى دنيا منظورى ندارد وبه كلى از آخرت اعراض دارد، ويا آنكه غايت وهدفش زندگى آخرت است ، كه لازمه اش آنست كه براى خود يك زندگى جاودانه وهميشگى سراغ داشته باشد كه اين زندگى دائم يكطرفش مقدمه طرف ديگر است ، ابتداى آن ، كه زندگى دنيا است مقدمه زندگى آخرت است ومقصود از زندگى دنيا همان سعادت اخروى است .
ولى خواننده عزيز توجه دارد كه آيه شريفه در مقام بيان حكم قبول شدن و نشدن اعمال و اين كه از چه عاملى قبول و از چه عاملى مردود است، نمى باشد، بلكه آيه شريفه، در باره هدف و غايت انسان و تعيين غايت او، به حسب نشانه زندگی اش نظر دارد، كه يا متعلق به زندگى دنيایى است، و از آنچه مى كند، جز مزاياى زندگى مادى دنيا منظورى ندارد و به كلى از آخرت اعراض دارد. و يا آن كه غايت و هدفش زندگى آخرت است، كه لازمه اش آن است كه براى خود يك زندگى جاودانه و هميشگى سراغ داشته باشد، كه اين زندگى دائم، يك طرفش مقدمه طرف ديگر است. ابتداى آن، كه زندگى دنيا است، مقدمه زندگى آخرت است، و مقصود از زندگى دنيا، همان سعادت اخروى است.
وبا اين حال معلوم است كه آيه شريفه از آن اقسامى كه وى تصور كرده جز دوقسمش را نتيجه نمى دهد، البته اين هست كه هر يك از اين دو قسم ، براى خود چند قسم دارد، چون كسى كه آخرت را مى خواهد يك وقت براى آن عمل هم مى كند ويك وقت نمى كند مانند گنهكاران واهل بدعت ، تازه اين دوطايفه يك وقت ايمان هم دارند ويك وقت ندارند و ليكن آيات قرآنى متعرض احكام يك يك آن اقسام نيست ، چون مقصود بيان آن احكام نبوده بلكه مقصود تشخيص ملاك سعادت از ملاك شقاوت بوده است .
 
انظرْ كَيْف فَضلْنَا بَعْضهُمْ عَلى بَعْضٍ وَ لَلاَخِرَةُ أَكْبرُ دَرَجَتٍ وَ أَكْبرُ تَفْضِيلاً(۲۱)
و با اين حال معلوم است كه آيه شريفه، از آن اقسامى كه وى تصور كرده، جز دو قسمش را نتيجه نمى دهد. البته اين هست كه هر يك از اين دو قسم، براى خود چند قسم دارد. چون كسى كه آخرت را مى خواهد، يك وقت براى آن عمل هم مى كند، و يك وقت نمى كند. مانند گنهكاران و اهل بدعت.
اين جمله اشاره است به تفاوت درجات كه از سعى وكوشش انسان ناشى مى شود. تا كسى توهم نكند كه سعى بسيار وسعى اندك هر دو يكى است ، ودر آخرت فرقى با هم ندارند، آرى اگر خداوند فرقى ميان عمل كم وعمل بسيار وعمل خوب وخوبتر نگذارد در حقيقت آن مازاد را كه بيشتر وخوبتر است ، شكرگزارى نكرده ومورد قبول درگاهش ننموده است .
 
بنابراين ، معناى ((بعضهم ((، ((بعض الناس (( خواهد بود،
تازه اين دو طايفه، يك وقت ايمان هم دارند و يك وقت ندارند، وليكن آيات قرآنى، متعرض احكام يك يك آن اقسام نيست. چون مقصود بيان آن احكام نبوده، بلكه مقصود تشخيص ملاك سعادت از ملاك شقاوت بوده است.
 
«'''انظُرْ كَيْفَ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ وَ لَلآخِرَةُ أَكْبرُ دَرَجَاتٍ وَ أَكْبرُ تَفْضِيلاً'''»:
 
اين جمله، اشاره است به «تفاوت درجات»، كه از سعى و كوشش انسان ناشى مى شود، تا كسى توهم نكند كه سعى بسيار و سعى اندك، هر دو يكى است، و در آخرت فرقى با هم ندارند.
 
آرى، اگر خداوند فرقى ميان عمل كم و عمل بسيار و عمل خوب و خوبتر نگذارد، در حقيقت آن مازاد را كه بيشتر و خوبتر است، شكرگزارى نكرده و مورد قبول درگاهش ننموده است. بنابراين، معناى «بَعضَهُم»، «بَعضَ النَّاس» خواهد بود.
<span id='link62'><span>
<span id='link62'><span>
==توضيح اينكه درجات اخروى بزرگتر از درجات دنيوى است ==
 
واز قرينه ((وللاخرة اكبر(( مى فهميم كه تفضيل بعض النّاس در دنيا مى باشد يعنى ما بعضى از مردم را در دنيا بر بعضى ديگر برترى داديم و برترى در دنيا به اين است كه مال ومتاع وجاه وفرزند ونيرووشهرت و رياست وآقائى ومقبوليت در بين مردم كه متاعهاى دنيايند در بعضى بيشتر از بعضى ديگر باشد.
==توضيح اين كه: درجات اخروى، بزرگتر از درجات دنيوى است ==
و از قرينۀ «وَ لَلآخِرَةُ أكبَر»، مى فهميم كه تفضيل بعض النّاس در دنيا مى باشد. يعنى ما بعضى از مردم را در دنيا، بر بعضى ديگر برترى داديم، و برترى در دنيا، به اين است كه: مال و متاع و جاه و فرزند و نيرو و شهرت و رياست و آقایى و مقبوليت در بين مردم كه متاع هاى دنيايند، در بعضى بيشتر از بعضى ديگر باشد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۵ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۵ </center>
ومعناى اينكه فرمود: وللاخرة اكبر درجات واكبر تفضيلا(( اين است كه هم خود آخرت بزرگتر از دنيا است ، وهم برتريها وامتيازاتش بزرگتر از برتريها وامتيازات دنيا است ، پس كسى خيال نكند كه اهل آخرت در زندگى يكسانند ونيز توهم نكند كه تفاوت زندگى اهل آخرت مانند تفاوت در زندگى دنيا است ، بلكه آخرت خانه ايست وسيع تر از دنيا، وسعتى كه نمى شود آن را به چيزى قياس كرد.
و معناى اين كه فرمود: «وَ لَلآخِرَةُ أكبَرُ دَرَجَاتٍ وَ أكبَرُ تَفضِيلاً» اين است كه:
آرى برتريهاى دنيائى به خاطر اختلافى است كه در اسباب مادى دنيا است ، وچون اين اسباب محدود است ودنيا دار تزاحم است در نتيجه برتريهاى دنيا هم محدود است ، به خلاف برتريهاى آخرت كه به خاطر اختلاف اسباب كونيّه نيست ، بلكه به خاطر اختلافى است كه جانها و دلها در ايمان واخلاص كه از احوال قلب است ، دارند واختلاف احوال قلب وسيع تر از اختلاف احوال جسم است ، وسعتى كه نتوان با چيزى مقايسه كرد، همچنانكه فرمود: ((ان تبدوا ما فى انفسكم اوتخفوه يحاسبكم به اللّه ((، ونيز فرموده : ((يوم لاينفع مال ولابنون الامن اتى اللّه بقلب سليم .
 
بنابراين نتيجه اين مى شود كه خداى سبحان رسول گرامى خود را دستور مى دهد كه فضيلتها وبرتريهاى اعتبارى را كه در ميان اهل دنيا هست وسيله قرار داده واز آن برتريها به برتريهاى درجات آخرت پى ببرد، چون برتريها باعث اختلاف ادراكات باطنى ونيات واعمال مى شود، آرى هر چه قدرت بيشتر شد عملهاى بيشترى براى انسان مقدور مى شود، وهر چه آن كم شد اين نيز كم مى گردد، وهمين اختلاف باعث اختلاف درجات آخرت خواهد شد.
هم خود آخرت بزرگتر از دنيا است، و هم برتری ها و امتيازاتش بزرگتر از برتری ها و امتيازات دنيا است. پس كسى خيال نكند كه اهل آخرت در زندگى يكسانند، و نيز توهم نكند كه تفاوت زندگى اهل آخرت، مانند تفاوت در زندگى دنيا است، بلكه آخرت خانه ای ست وسيع تر از دنيا. وسعتى كه نمى شود آن را به چيزى قياس كرد.
لاتجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلَهاً ءَاخَرَ فَتَقْعُدَ مَذْمُوماً مخْذُولاً(۲۲)
 
در مفردات مى گويد: ((خذلان (( بدين معنا است كه آن كس كه آدمى احتمال مى دهد اورا يارى كند در هنگام احتياج يارى نكند.
آرى، برتری هاى دنيایى، به خاطر اختلافى است كه در اسباب مادى دنيا است، و چون اين اسباب محدود است و دنيا، دارِ تزاحم است، در نتيجه برتری هاى دنيا هم محدود است.
واين آيه به منزله نتيجه اى براى آيات قبل است كه سنت خدا در بندگانش را يادآور بود، وبه اين معنا خاتمه يافت كه ((هر كس از بندگان خدا دنياى عاجل را بطلبد همين طلبش اورا در آخر به آتش و مذموميت ومدحوريت منتهى مى كند، وهر كس از ايشان كه آخرت بخواهد خداوند سعيش را وكار نيكش را شكر مى گزارد.
 
به خلاف برتری هاى آخرت، كه به خاطر اختلاف اسباب كونيّه نيست، بلكه به خاطر اختلافى است كه جان ها و دل ها در ايمان و اخلاص كه از احوال قلب است، دارند، و اختلاف احوال قلب، وسيع تر از اختلاف احوال جسم است. وسعتى كه نتوان با چيزى مقايسه كرد. همچنان كه فرمود: «إن تُبدُوا مَا فِى أنفُسِكُم أو تُخفُوهُ يُحَاسِبكُم بِهِ اللّهُ». و نيز فرموده: «يَومَ لَا يَنفَعُ مَالٌ وَ لَا بَنُونَ إلّا مَن أتَى اللّهَ بِقَلبٍ سَلِيمٍ».
 
بنابراين، نتيجه اين مى شود كه: خداى سبحان، به رسول گرامى خود دستور مى دهد كه فضيلت ها و برتری هاى اعتبارى را كه در ميان اهل دنيا هست، وسيله قرار داده و از آن برتری ها به برتری هاى درجات آخرت پى ببرد. چون برتری ها باعث اختلاف ادراكات باطنى و نيات و اعمال مى شود.
 
آرى، هرچه قدرت بيشتر شد، عمل هاى بيشترى براى انسان مقدور مى شود، و هرچه آن كم شد، اين نيز كم مى گردد، و همين اختلاف، باعث اختلاف درجات آخرت خواهد شد.
 
«'''لَا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلَهاً آخَرَ فَتَقْعُدَ مَذْمُوماً مَخْذُولاً'''»:
 
در مفردات مى گويد: «خذلان»، بدين معنا است كه آن كس كه آدمى احتمال مى دهد او را يارى كند، در هنگام احتياج يارى نكند.
 
و اين آيه، به منزله نتيجه اى براى آيات قبل است، كه سنت خدا در بندگانش را يادآور بود، و به اين معنا خاتمه يافت كه: «هر كس از بندگان خدا، دنياى عاجل را بطلبد، همين طلبش او را در آخر به آتش و مذموميت و مدحوريت منتهى مى كند. و هر كس از ايشان كه آخرت بخواهد، خداوند سعيش را و كار نيكش را شكر مى گزارد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۶ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۶ </center>
پس معنا چنين مى شود ((به خداى سبحان شرك مورز، تا كارت را بدينجا نكشاند كه زمين گير شوى واز سير به درجات قرب بمانى وخود را مذموم كنى وخدا هم كه ياورى جز اونيست ياريت نكند((
پس معنا چنين مى شود: «به خداى سبحان شرك مورز، تا كارت را بدين جا نكشاند كه زمينگير شوى و از سير به درجات قرب بمانى و خود را مذموم كنى و خدا هم كه ياورى جز او نيست، ياريت نكند».
بعضى از مفسرين گفته اند: قعود نه به معناى باز ماندن از سير است ، بلكه به معناى مذلت وعجز مى باشد.
 
بعضى از مفسران گفته اند: «قعود»، نه به معناى باز ماندن از سير است، بلكه به معناى مذلّت و عجز مى باشد.
<span id='link63'><span>
<span id='link63'><span>
==بحث روايتى (رواياتى در ذيل برخى آيات گذشته ) ==
 
در كافى به سند خود از ابى عمروزبيرى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير جمله : ((انّ هذاالقرآن يهدى للّتى هى اقوم (( فرموده است : كلمه ((يهدى (( به معناى ((يدعو(( است ، يعنى اين قرآن دعوت مى كند.
==بحث روايتى: (رواياتى در ذيل برخى آيات گذشته) ==
ودر تفسير عياشى از فضيل بن يسار از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل آيه ((انّ هذا القرآن ...((، فرموده : مقصود از للّتى هى اقوم ولايت است وبه آن دعوت مى كند.
در كافى، به سند خود، از ابى عمرو زبيرى، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه در تفسير جمله: «إنَّ هَذَا القُرآنَ يَهدِى لِلَّتِى هِىَ أقوَم» فرموده است: كلمۀ «يَهدِى» به معناى «يَدعُو» است. يعنى اين قرآن دعوت مى كند.
مؤ لف : اين روايت از باب جرى وتطبيق كلى بر مصداق است ، ممكن هم هست كه مقصود از آن ، كمال معارف دينى باشد كه نزد امام است ، و بخواهد بفرمايد: قرآن به سوى آن دين كامل ومعارف كامله دينى كه نزد امام است دعوت مى كند، مؤ يد اين احتمال اين است كه در بعضى از روايات دارد: قرآن به سوى امام هدايت مى كند.
 
در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام ) نقل كرده كه در ذيل آيه ((وكلّ انسان الزمناه طائره فى عنقه (( مى فرمود: چه خيرش وچه شرش با اواست ، هر جا كه باشد وبه هيچ وجه نمى تواند از آن جدا شود، تا روزى كه كتابش را كه همان اعمال وكرده هاى اواست به دستش ‍ بدهند.
و در تفسير عياشى، از فضيل بن يسار، از ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده كه در ذيل آيه: «إنَّ هَذَا القُرآنَ...» فرموده: مقصود از «لِلَّتِى هِىَ أقوَم»، ولايت است و به آن دعوت مى كند.
 
مؤلف: اين روايت، از باب جرى و تطبيق كلّى بر مصداق است. ممكن هم هست كه مقصود از آن، كمال معارف دينى باشد كه نزد امام است، و بخواهد بفرمايد: قرآن به سوى آن دين كامل و معارف كامله دينى كه نزد امام است، دعوت مى كند. مؤيّد اين احتمال، اين است كه در بعضى از روايات دارد: «قرآنريال به سوى امام هدايت مى كند».
 
در روايت ابى الجارود، از ابى جعفر «عليه السلام» نقل كرده كه در ذيل آيه: «وَ كُلَّ إنسَانٍ ألزَمنَاهُ طَائِرَهُ فِى عُنُقِهِ» مى فرمود: چه خيرش و چه شرّش، با اوست، هر جا كه باشد، و به هيچ وجه نمى تواند از آن جدا شود، تا روزى كه كتابش را، كه همان اعمال و كرده هاى اوست، به دستش ‍ بدهند.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۷ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۷ </center>
ودر همان كتاب از زراره وحمران ومحمد بن مسلم از امام ابى جعفر و امام صادق (عليه السلام ) از معناى اين آيه سؤ ال شد، فرمودند: مقصود از كتابى كه در قيامت به گردن هر كسى است ، همان مقدراتى است كه برايش تقدير كرده اند.
و در همان كتاب، از زراره و حمران و محمد بن مسلم، از امام ابى جعفر و امام صادق «عليهما السلام»، از معناى اين آيه سؤال شد. فرمودند: مقصود از كتابى كه در قيامت به گردن هر كسى است، همان مقدراتى است كه برايش تقدير كرده اند.
ونيز در همان كتاب از خالد بن يحيى از امام صادق (عليه السلام ) نقل كرده كه در تفسير جمله : ((اقرء كتابك ...(( فرمود: بنده تمامى آنچه را كه كرده بياد مى آورد، وبا آنچه كه در آن كتاب ضبط شده مطابق مى بيند، آنچنان كه گوئى همين الان آن عمل را انجام داده است ، آنگاه مى گويد: ((يا ويلتنا ما لهذا الكتاب لايغادر صغيرة ولاكبيرة الااحصيها - واى بر ما اين چه كتابيست كه از هيچ كوچك وبزرگى (از اعمال ما) چشم پوشى نكرده ، وهمه را برشمرده .
 
باز در همان كتاب از حمران از ابى جعفر (عليه السلام ) نقل كرده كه جمله ((امرنا مترفيها(( را ((امّرنا(( با تشديد قرائت كرد، كه به معناى ((كثرنا(( مى باشد وفرمود: من آن را بدون تشديد نخوانده ام .
و نيز، در همان كتاب، از خالد بن يحيى، از امام صادق «عليه السلام» نقل كرده كه در تفسير جمله: «إقرَء كِتَابَكَ...» فرمود:  
مؤ لف : ودر حديثى ديگر از حمران از آنجناب آمده كه جمله مزبور را به معناى ((بزرگانشان را دستور داديم (( تفسير فرموده .
 
ودر جمله : ((ويدع الانسان بالشّرّ...(( ودر آيه : ((وجعلنا اللّيل و النّهار آيتين ...(( در تفسير آيه ((وكلّ انسان الزمناه طائره ...(( از طرق شيعه وسنى از رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) وعلى (عليه السلام ) وسلمان وغير سلمان رواياتى آمده كه چون مورد تاييد كتاب وسنت نبود ودليل عقل هم آن را تاييد نمى كرد وسند معتبرى هم نداشت لذا از مطرح كردن آنها خوددارى نموديم .
بنده، تمامى آنچه را كه كرده، به ياد مى آورد، و با آنچه كه در آن كتاب ضبط شده، مطابق مى بيند، آن چنان كه گویى همين الآن آن عمل را انجام داده است. آنگاه مى گويد: «يَا وَيلَتَنَا مَا لِهَذَا الكِتَابِ لَا يُغَادِرُ صَغِيرَةً وَ لَا كَبِيرَةً إلّا أحصَيهَا: واى بر ما! اين چه كتابی است كه از هيچ كوچك و بزرگى (از اعمال ما) چشم پوشى نكرده و همه را برشمرده.
 
باز، در همان كتاب، از حمران، از ابى جعفر «عليه السلام» نقل كرده كه جملۀ «أمَرنَا مُترَفِيهَا» را «أمَّرنَا» با تشديد قرائت كرد، كه به معناى «كثرنَا» مى باشد و فرمود: من آن را بدون تشديد نخوانده ام.
مؤلف: و در حديثى ديگر، از حمران، از آن جناب آمده كه جملۀ مزبور را به معناى «بزرگانشان را دستور داديم» تفسير فرموده.
 
و در جملۀ «وَ يَدعُ الإنسَانُ بِالشَّرِّ...»، و در آيه: «وَ جَعَلنَا اللَّيلَ وَ النَّهَارَ آيَتَين...»،  در تفسير آيه «وَ كُلَّ إنسَانٍ ألزَمنَاهُ طَائِرَهُ...»، از طرق شيعه و سنّى، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و على «عليه السلام» و سلمان و غير سلمان رواياتى آمده كه چون مورد تأييد كتاب و سنّت نبود و دليل عقل هم آن را تأييد نمى كرد و سند معتبرى هم نداشت، لذا از مطرح كردن آن ها خوددارى نموديم.
<span id='link64'><span>
<span id='link64'><span>
==گفتارى در چند فصل پيرامون قضاء ==
 
==گفتارى در چند فصل پيرامون «قضاء» ==
<span id='link65'><span>
<span id='link65'><span>
==فصل ۱ - در معنا وحدود آن : ==
''' فصل ۱ - در معنا و حدود آن ''':
هيچ حادثه اى از حوادث نيست مگر آنكه وقتى با علت وسببهاى مقتضاى خود مقايسه كنيم مى بينيم كه يكى از دوحالت را دارد:
 
هيچ حادثه اى از حوادث نيست، مگر آن كه وقتى با علت و سبب هاى مقتضاى خود مقايسه كنيم، مى بينيم كه يكى از دو حالت را دارد:
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۸ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۸ </center>
حالتى كه قبل از تماميت علل وشرائط وهمچنين قبل از ارتفاع موانع مى باشد، وحالتى كه بعد از آن بوقوع مى پيوندد، اما حالت قبل از آن اين است كه نه تحقق وثبوت برايش متعين وحتمى است ونه عدم محقق و ثبوت ، بلكه نسبتش به ((وجود(( و((عدم (( يكسان است ، ممكن است موجود شود وممكن است همچنان در عدم بماند. واما حالت بعد از تماميت علل واسباب وفقدان همه موانع ، اين است كه ديگر به حالت ابهام وتردد باقى نمانده ، بلكه تحقق ووجود برايش حتمى و متعين است ودر صورت فقدان يكى از آن دوشرط، عدم برايش متعين مى شود، وتعيين وجود از خود وجود انفكاك ناپذير است .
حالتى كه قبل از تماميت علل و شرایط و همچنين قبل از ارتفاع موانع مى باشد. و حالتى كه بعد از آن به وقوع مى پيوندد. اما حالت قبل از آن، اين است كه نه تحقق و ثبوت برايش متعين و حتمى است و نه عدم محقق و ثبوت، بلكه نسبتش به «وجود» و «عدم» يكسان است، ممكن است موجود شود و ممكن است همچنان در عدم بماند.  
در افعال خارجى خود ما نيز همين حساب جريان دارد، ومادام كه اقدام به كارى نكرده ايم آن كار همچنان در حال امكان وتردد بين ((وقوع (( و((لاوقوع (( باقى است ، وليكن وقتى اسباب وشرائط واوضاع مقتضى فراهم گشت واراده وتصميم ما هم تمام شد وديگر حالت انتظارى باقى نماند، قهرا يكى از دوطرف ((امكان (( و((تردد(( واقع مى شود يعنى آن عمل را انجام مى دهيم .
 
وهمچنين حساب مذكور در حوادث وافعال خارجى ، در اعمال اعتبارى ما نيز جريان دارد، مثلا وقتى بر سر مالى بين دونفر نزاع واقع مى شود وهر كدام ادعاى ملكيت آن را مى كنند، مملوكيت آن مال ، براى يكى از آن دوطرف امرى است ممكن ومردد، ولى وقتى قرار گذاشتند كه به داورى يك قاضى وحكم تن در دهند وآن قاضى حكم كرد به اينكه مال مزبور از آن فلانى است ، وآن ديگرى در آن حقى ندارد، قهرا حالت ((امكان (( و((تردد(( از ميان رفته ويكى از آن دونفر به عنوان مالك معيّن گشته ورابطه اش با طرف ديگر قطع مى شود.
و اما حالت بعد از تماميت علل و اسباب و فقدان همه موانع، اين است كه ديگر به حالت ابهام و تردد باقى نمانده، بلكه تحقق و وجود برايش حتمى و متعين است، و در صورت فقدان يكى از آن دو شرط، عدم برايش متعين مى شود، و تعيين وجود از خود وجود انفكاك ناپذير است.
بنابراين مى توان گفت كه در جريان حساب مزبور در اينگونه موارد، يك قسم توسع ومجاز به كار رفته است ، زيرا تعيين ((قولى (( (كه به همان حكم حاكم وداورى اواست ) مانند تعيين عملى ، فصل خصومت خارجى شمرده شده است ، واين همان است كه ما آن را ((قضاء(( و داورى مى ناميم .
 
واز آنجائى كه حوادث اين عالم در وجود وتحققش مستند به خداى سبحان ودر حقيقت فعل اواست ، لذا اين دواعتبار يعنى ((امكان (( و((تعيين (( عينا در آنها نيز جريان مى يابد، به اين معنا كه هر موجودى وحادثى را كه خداى عزوجل نخواهد تحقق ووجود بدهد و علل وشرائطش موجود نشده باشد به همان حالت امكان وتردد ميان ((وقوع ولاوقوع (( ((ووجود وعدم (( باقى مى ماند،
در افعال خارجى خود ما نيز، همين حساب جريان دارد، و مادام كه اقدام به كارى نكرده ايم، آن كار همچنان در حال امكان و تردد بين «وقوع» و «لا وقوع» باقى است، وليكن وقتى اسباب و شرایط و اوضاع مقتضى فراهم گشت و اراده و تصميم ما هم تمام شد و ديگر حالت انتظارى باقى نماند، قهرا يكى از دو طرف «امكان» و «تردد» واقع مى شود. يعنى آن عمل را انجام مى دهيم.
 
و همچنين حساب مذكور در حوادث و افعال خارجى، در اعمال اعتبارى ما نيز جريان دارد. مثلا وقتى بر سرِ مالى، بين دو نفر نزاع واقع مى شود و هر كدام ادعاى ملكيت آن را مى كنند، مملوكيت آن مال، براى يكى از آن دو طرف، امرى است ممكن و مردد. ولى وقتى قرار گذاشتند كه به داورى يك قاضى و حَكَم تن در دهند و آن قاضى حكم كرد به اين كه مال مزبور، از آنِ فلانى است و آن ديگرى در آن حقى ندارد، قهرا حالت «امكان» و «تردد» از ميان رفته و يكى از آن دو نفر، به عنوان مالك معيّن گشته و رابطه اش با طرف ديگر قطع مى شود.
 
بنابراين، مى توان گفت كه در جريان حساب مزبور در اين گونه موارد، يك قسم توسّع و مجاز به كار رفته است. زيرا تعيين «قولى» - كه به همان حكم حاكم و داورى او است - مانند تعيين عملى، فصل خصومت خارجى شمرده شده است، و اين، همان است كه ما آن را «قضاء» و داورى مى ناميم.
 
و از آن جایى كه حوادث اين عالَم در وجود و تحققش، مستند به خداى سبحان و در حقيقت فعل اوست، لذا اين دو اعتبار، يعنى «امكان» و «تعيين»، عينا در آن ها نيز جريان مى يابد. به اين معنا كه هر موجودى و حادثى را كه خداى عزوجل نخواهد، تحقّق و وجود بدهد و علل و شرایطش موجود نشده باشد، به همان حالت امكان و تردد ميان «وقوع و لا وقوع»، و «وجود و عدم»، باقى مى ماند.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۹ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۹ </center>
وبه محض اينكه بخواهد تحقق دهد وعلل وتمامى شرايطش را فراهم سازد به طورى كه جز موجود شدن حالت انتظارى برايش نماند، به آن وجود مى دهد وموجودش مى كند واين مشيت حق وفراهم كردن علل وشرائط، همان تعيين يكى از دوطرف است كه قضاى الهى ناميده مى شود
و به محض اين كه بخواهد تحقق دهد و علل و تمامى شرايطش را فراهم سازد، به طورى كه جز موجود شدن حالت انتظارى برايش نماند، به آن وجود مى دهد و موجودش مى كند، و اين مشيّت حق و فراهم كردن علل و شرایط، همان تعيين يكى از دو طرف است كه قضاى الهى ناميده مى شود.
نظير اين دواعتبار، در مرحله تشريع نيز جريان دارد، يعنى حكم قطعى خدا در باره مسائل شرعى را نيز ((قضاى الهى (( مى گوئيم ولذا در هر جا كه در كلام مجيدش ، اسمى از قضاء برده شده ، اين حقيقت به چشم مى خورد، چه قضاء تكوينى مانند آيه شريفه ((واذا قضى امرا فانّما يقول له كن فيكون (( ويا آيه ((فقضيهنّ سبع سموات ((ويا آيه ((قضى الامر الّذى فيه تستفتيان ((، ويا آيه شريفه ((وقضينا الى بنى اسرائيل فى الكتاب لتفسدنّ فى الارض مرّتين ((، وهمچنين آيات ديگر كه متعرض مساءله قضاى تكوينى خداست .
 
وچه آياتى كه متعرض قضاى تشريعى اواست مانند آيه ((وقضى ربّك الاتعب دوا الاايّاه ((، وآيه ((انّ ربّك يقضى بينهم يوم القيمة فيما كانوا فيه يختلفون (( وآيه ((وقضى بينهم بالحقّ وقيل الحمد للّه ربّ العالمين ((، البته قضاى در اين آيه وهمچنين آيه قبلى اش به نوعى قضاى تشريعى است وبه نوع ديگر قضاى تكوينى .
نظير اين دو اعتبار، در مرحله تشريع نيز جريان دارد. يعنى حكم قطعى خدا در باره مسائل شرعى را نيز «قضاى الهى» مى گویيم، و لذا در هر جا كه در كلام مجيدش، اسمى از قضاء برده شده، اين حقيقت به چشم مى خورد.
بنابراين آيات كريمه مزبور - به طورى كه ملاحظه مى كنيد صحت اين دواعتبار عقلى را امضاء نموده وموجودات خارجى را از جهت اينكه افعال خدايند قضاء وداورى خدا مى داند، وهمچنين احكام شرعى را از جهت اينكه افعال تشريعى خدا است ونيز هر حكم فصلى را كه منسوب به اوست قضاى اوناميده واين دواعتبار عقلى را امضا نموده است .
 
وچه بسا مواردى كه از آن به حكم وقول تعبير كرده كه البته عنايت ديگرى باعث شده است ، مانند آيه ((الاله الحكم ((، وآيه ((واللّه يحكم لامعقّب لحكمه ((، وآيه ((ما يبدّل القول لدىّ((، وآيه ، ((والحقّ اقول ((
چه «قضاء تكوينى»، مانند آيه شريفه: «وَ إذَا قَضَى أمراً فَإنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُونُ». و يا آيه: «فَقَضَيهُنَّ سَبعَ سَمَاوَاتٍ». و يا آيه: «قُضِىَ الأمرُ الَّذِى فِيهِ تَستَفتِيَان». و يا آيه شريفه: «وَ قَضَينَا إلَى بَنِى إسرَائِيلَ فِى الكِتَابِ لَتُفسِدُنَّ فِى الأرضِ مَرَّتَين»، و همچنين آيات ديگر، كه متعرض مسأله قضاى تكوينى خداست.
 
و چه آياتى كه متعرض «قضاى تشريعى» اوست، مانند آيه: «وَ قَضَى رَبُّكَ ألّا تَعبُدُوا إلّا إيَّاهُ»، و آيه: «إنَّ رَبَّكَ يَقضِى بَينَهُم يَومَ القِيَمَةِ فِيمَا كَانُوا فِيهِ يَختَلِفُونَ»، و آيه: «وَ قُضِىَ بَينَهُم بِالحَقِّ وَ قِيلَ الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العَالَمِينَ». البته قضاى در اين آيه و همچنين آيه قبلى اش، به نوعى قضاى تشريعى است و به نوع ديگر، قضاى تكوينى.
 
بنابراين آيات كريمه مزبور - به طورى كه ملاحظه مى كنيد - صحت اين دو اعتبار عقلى را امضاء نموده و موجودات خارجى را از جهت اين كه افعال خدايند، قضاء و داورى خدا مى داند. و همچنين احكام شرعى را از جهت اين كه افعال تشريعى خدا است و نيز هر حكم فصلى را كه منسوب به اوست، قضاى او ناميده و اين دو اعتبار عقلى را امضا نموده است.
 
و چه بسا مواردى كه از آن به حكم و قول تعبير كرده، كه البته عنايت ديگرى باعث شده است. مانند آيه: «ألَا لَهُ الحُكمُ»، و آيه: «وَ اللّهُ يَحكُمُ لَا مُعَقِّبَ لِحُكمِهِ»، و آيه: «مَا يُبَدَّلُ القَولُ لَدَىَّ»، و آيه: «وَ الحَقُّ أقُولُ».
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه :۱۰۰ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه :۱۰۰ </center>
<span id='link66'><span>
<span id='link66'><span>
==فصل ۲ - نظرى فلسفى در معناى قضاء: ==
 
شكى نيست در اين كه قانون عليت ومعلوليت قانونى است ثابت وغير قابل انكار وهر موجود ممكنى ، معلول خداى سبحان است ، منتهى يا بدون واسطه ويا با چند واسطه ونيز شكى نيست در اينكه وقتى معلول به علت تامه اش نسبت داده شود از ناحيه آن علت ، داراى ضرورت و وجوب خواهد بود (هر چند كه از ناحيه خودش نسبت امكان را داراست ) چون هيچ موجودى تا واجب نشود موجود نمى گردد، واما اگر معلول را به علتش نسبت ندهيم وبا آن مقايسه نكنيم جز امكان نسبت ديگرى ندارد، حال چه اينكه خودش فى نفسه وبدون مقايسه به چيزى لحاظ شود، مانند ماهيت هاى ممكنه ، ويا آنكه با بعضى از اجزاى علتش هم مقايسه شود، در هر حال ممكن است ، زيرا مادام كه همه اجزاى علتش تمام نشده وجودش واجب نمى گردد، واگر فرضا موجود شود قطعا اجزاى علتش تمام وخلاصه علتش علت تامه شده و اين خلاف فرض است .
''' فصل ۲ - نظرى فلسفى در معناى قضاء''':
واز آنجا كه ضرورت ووجوب ، عبارت از متعين شدن يكى از دوطرف امكان است ، ناگزير ضرورت ووجوبى كه بر سراسر ممكنات گسترده شده خود قضائى است عمومى از خداى تعالى ، چون ممكنات اين ضرورت را از ناحيه انتساب به خداى تعالى به خود گرفته اند كه به خاطر آن انتساب هر يك در طرف خود وجود پيدا كرده اند، پس سايه افكندن ضرورت بر روى سلسله ممكنات ، يك قضاى عمومى الهى است ، و ضرورت مخصوص به يك يك موجودات قضاى خصوصى اواست ، چون گفتيم مقصود از قضاء تعيين يكى از دوطرف ((امكان (( و((ابهام (( است .
 
واز همين جا معلوم مى شود كه صفت قضاء كه خود يكى از صفات خداوندى است يكى از صفات فعلى اواست نه ذاتيش ، چون گفتيم از افعال او(موجودات ) وبه لحاظ انتسابش به او- كه علت تامه است - انتزاع مى گردد.
شكى نيست در اين كه قانون «عليّت و معلوليت»، قانونى است ثابت و غيرقابل انكار، و هر موجود ممكنى، معلول خداى سبحان است. منتهى يا بدون واسطه و يا با چند واسطه. و نيز شكى نيست در اين كه وقتى معلول به علت تامّه اش نسبت داده شود، از ناحيه آن علت، داراى ضرورت و وجوب خواهد بود. (هرچند كه از ناحيه خودش نسبت امكان را داراست). چون هيچ موجودى تا واجب نشود، موجود نمى گردد. و اما اگر معلول را به علتش نسبت ندهيم و با آن مقايسه نكنيم، جز امكان نسبت ديگرى ندارد.
 
حال چه اين كه خودش فى نفسه و بدون مقايسه به چيزى لحاظ شود، مانند ماهيت هاى ممكنه. و يا آن كه با بعضى از اجزاى علتش هم مقايسه شود. در هر حال «ممكن» است. زيرا مادام كه همه اجزاى علتش تمام نشده، وجودش واجب نمى گردد، و اگر فرضا موجود شود، قطعا اجزاى علتش تمام و خلاصه علتش، علّت تامّه شده و اين خلاف فرض است.
 
و از آن جا كه ضرورت و وجوب، عبارت از متعين شدن يكى از دو طرف امكان است، ناگزير ضرورت و وجوبى كه بر سراسر ممكنات گسترده شده، خود قضایى است عمومى از خداى تعالى. چون ممكنات اين ضرورت را از ناحيه انتساب به خداى تعالى به خود گرفته اند كه به خاطر آن انتساب، هر يك در طرف خود وجود پيدا كرده اند. پس سايه افكندن ضرورت بر روى سلسله ممكنات، يك قضاى عمومى الهى است، و ضرورت مخصوص به يك يك موجودات قضاى خصوصى او است. چون گفتيم مقصود از «قضاء»، تعيين يكى از دو طرف «امكان» و «ابهام» است.
 
و از همين جا معلوم مى شود كه صفت «قضاء» - كه خود يكى از صفات خداوندى است - يكى از صفات فعلى او است، نه ذاتی اش. چون گفتيم از افعال او (موجودات) و به لحاظ انتسابش به او - كه علت تامّه است - انتزاع مى گردد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۰۱ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۰۱ </center>
<span id='link67'><span>
<span id='link67'><span>
==فصل ۳ - روايات هم اين نظريه را تاءييد مى كنند: ==
 
رواياتى كه مؤ يد اين معنا است بسيار است ، از آنجمله روايتى است كه برقى (در محاسن خود) از پدرش واواز ابن ابى عمير واواز هشام بن سالم نقل كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) فرمود: خداوند هر چيز راكه بخواهد ايجاد كند اول تقديرش مى كند ووقتى تقديرش كرد قضايش را مى راند، ووقتى قضايش را راند امضايش مى فرمايد.
'''فصل ۳ - روايات هم اين نظريه را تأييد مى كنند''':  
وهمچنين برقى (در كتاب خود) از پدرش واواز ابن ابى عمير، وابن ابى عمير از محمد بن اسحاق روايت كرده كه گفت :امام ابوالحسن (عليه السلام ) به يونس (آزاد كرده على بن يقطين ) فرمود: اى يونس به مساءله قدر نپرداز عرض كرد: من به مساءله قدر زياد نپرداخته ام ، ليكن همين را مى گويم كه : ((تنها چيزى موجود مى شود كه خدا اراده اش كرده باشد ومشيتش هم تعلق گرفته باشد، ونيز قضاى آن را رانده و تقديرش كرده باشد، فرمود ولى من اينطور نمى گويم ، من مى گويم : هيچ چيز تحقق نمى يابد مگر آنكه اول مورد مشيت خدا وسپس اراده اوو آنگاه قدر اوودر مرحله چهارم قضاى اوقرار گرفته باشد، آنگاه فرمود: هيچ مى دانى مشيت چيست ؟ عرض كرد: نه ، فرمود: تصميم به كارى گرفتن ، هيچ مى دانى اراده كردنش به چه معنا است ؟ عرض كرد: نه ، فرمود: به اينكه آن چيز را بر طبق مشيت خود تمام كند، آنگاه فرمود: هيچ مى دانى قدرش چه معنا دارد؟ عرض كرد: نه ، فرمود: قدر خدا هندسه وابعاد دادن به موجود وتعيين مدت بقاى آنست ، سپس فرمود: خدا وقتى چيزى را بخواهد اول اراده مى كند، وبعد تقديرش نموده سپس قضايش را مى راند، ووضعش را مشخص مى كند، ووقتى كارش را يك طرفى كرد امضا واجرايش مى سازد.
 
ودر روايت ديگر از يونس از همان جناب آمده كه فرمود: هيچ چيزى صورت خارجى به خود نمى گيرد مگر آنكه مورد مشيت واراده وقدر و قضاى خدا قرار گرفته باشد عرض كردم : پس معناى مشيت چيست ؟ فرمود: آغاز وشروع هر فعلى ، عرض كردم اراده به چه معنا است ؟ فرمود: اثبات وتحقق دادن آن ، پرسيدم معناى قدر چيست ؟ فرمود: اندازه گيرى آن از طول وعرض ، عرض كردم : پس معناى قضاء چيست ؟ فرمود: اگر بعد از مشيت واراده وقدر، قضاى آن را براند امضايش نموده وآن چيز وجود به خود مى گيرد، وديگر جلوگيرى برايش نخواهد بود.
رواياتى كه مؤيّد اين معنا است، بسيار است. از آن جمله، روايتى است كه برقى (در محاسن خود)، از پدرش، و او، از ابن ابى عمير، و او، از هشام بن سالم نقل كرده كه گفت:  
 
امام صادق «عليه السلام» فرمود: خداوند هر چيز را كه بخواهد ايجاد كند، اول تقديرش مى كند، و وقتى تقديرش كرد، قضايش را مى راند، و وقتى قضايش را راند، امضايش مى فرمايد.
 
و همچنين برقى (در كتاب خود)، از پدرش، و او، از ابن ابى عمير، و ابن ابى عمير، از محمّد بن اسحاق روايت كرده كه گفت:  
 
امام ابوالحسن «عليه السلام»، به يونس (آزاد كرده على بن يقطين) فرمود: اى يونس! به مسأله قَدَر نپرداز. عرض كرد: من به مسأله قَدَر زياد نپرداخته ام، ليكن همين را مى گويم كه: «تنها چيزى موجود مى شود كه خدا اراده اش كرده باشد و مشيّتش هم تعلق گرفته باشد، و نيز قضاى آن را رانده و تقديرش كرده باشد».
 
فرمود: ولى من اين طور نمى گويم. من مى گويم: هيچ چيز تحقق نمى يابد، مگر آن كه اول مورد مشيّت خدا و سپس اراده او، و آنگاه قَدَر او، و در مرحله چهارم قضاى او قرار گرفته باشد.
 
آنگاه فرمود: هيچ مى دانى مشيت چيست؟ عرض كرد: نه. فرمود: تصميم به كارى گرفتن. هيچ مى دانى اراده كردنش به چه معنا است؟ عرض كرد: نه. فرمود: به اين كه آن چيز را بر طبق مشيت خود تمام كند.
 
آنگاه فرمود: هيچ مى دانى قَدَرش چه معنا دارد؟ عرض كرد: نه. فرمود: قَدَر خدا، هندسه و ابعاد دادن به موجود و تعيين مدت بقاى آن است. سپس فرمود: خدا وقتى چيزى را بخواهد، اول اراده مى كند، و بعد تقديرش نموده، سپس قضايش را مى راند، و وضعش را مشخص مى كند، و وقتى كارش را يك طرفى كرد، امضا و اجرايش مى سازد.
 
و در روايت ديگر، از يونس، از همان جناب آمده كه فرمود: هيچ چيزى صورت خارجى به خود نمى گيرد، مگر آن كه مورد مشيت و اراده و قدر و قضاى خدا قرار گرفته باشد.
 
عرض كردم: پس معناى مشيّت چيست؟ فرمود: آغاز و شروع هر فعلى. عرض كردم: اراده به چه معنا است؟ فرمود: اثبات و تحقق دادن آن. پرسيدم: معناى قَدَر چيست؟ فرمود: اندازه گيرى آن از طول و عرض.
 
عرض كردم: پس معناى قضاء چيست؟ فرمود: اگر بعد از مشيت و اراده و قدر، قضاى آن را براند، امضايش نموده و آن چيز وجود به خود مى گيرد، و ديگر جلوگيرى برايش نخواهد بود.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۲.۱ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۲.۱ </center>
ودر توحيد صدوق از دقاق واواز كلينى واواز ابن عامر واواز معلى روايت كرده كه گفت : از عالم (عليه السلام ) سوال كردند كه علم خدا چگونه است ؟ فرمود: اول مى داند بعد مشيتش تعلق مى گيرد آنگاه اراده مى كند ودر مرحله چهارم تقدير نموده وسپس قضاء مى راند، ودر آخر امضاء مى كند، پس خداى سبحان چيزى را امضاء واجراء مى كند كه قضايش را رانده باشد وقضاى چيزى را مى راند كه تقديرش كرده باشد، وچيزى را مقدر مى سازد كه اراده كرده باشد، پس مشيت اوبه علم او، و اراده اش با مشيتش وتقديرش با اراده اش وقضايش با تقديرش و امضايش با قضايش صورت مى گيرد، در نتيجه رتبه علم او، مقدم بر مشيت ومشيت در مرتبه دوم مقدم بر اراده واراده در مرتبه سوم ومقدم بر تقدير است وتقدير به وسيله امضاء، قضا را مى راند.
و در توحيد صدوق، از دقاق، و او، از كلينى، و او، از ابن عامر، و او، از معلّى روايت كرده كه گفت: از عالم «عليه السلام» سؤال كردند كه علم خدا چگونه است؟
پس مادام كه قضاى خدا به وسيله امضا رانده نشده در مراحل قبلى بداء هست وممكن است از ايجاد آنچه كه مورد علم ومشيت واراده و تقديرش تعلق گرفته صرفنظر كند، وآن را ايجاد ننمايد، ولى اگر با امضاء به مرحله قضاء رسيد ديگر بداء نيست .
 
اين ترتيب كه در روايت آمده ومشيت را مترتب بر علم واراده را مترتب بر مشيت وهمچنين هر يك را مترتب بر ما قبل خود دانسته ترتبى است عقلى چون عقل انتزاع به غير اين ترتيب را صحيح نمى داند.
فرمود: اول مى داند، بعد مشيّتش تعلق مى گيرد. آنگاه اراده مى كند و در مرحله چهارم تقدير نموده و سپس قضاء مى راند، و در آخر امضاء مى كند. پس خداى سبحان، چيزى را امضاء و اجراء مى كند كه قضايش را رانده باشد و قضاى چيزى را مى راند كه تقديرش كرده باشد، و چيزى را مقدّر مى سازد كه اراده كرده باشد.
ودر همان كتاب به سند خود از ابن نباته روايت كرده كه گفت : اميرالمؤ منين (عليه السلام ) از زير ديوارى كه مشرف به خرابى بود برخاست وبه ديوارى ديگر تكيه داد، شخصى پرسيد يا اميرالمؤ منين آيا از قضاى خدا فرار مى كنى ؟ فرمود: آرى از قضاى خدا به قدر او مى گريزم .
 
مؤ لف : آرى چون قدر خدا مقدرش را حتمى نكرده واميد آن هست كه آنچه تقدير كرده واقع نشود اما قضاى خدا مقتضى خود را حتمى كرده است ، ديگر گريزى از آن نيست ، وروايات وارد در اين باب از طرق ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) بسيار زياد است .
پس مشيّت او به علم او، و اراده اش با مشيّتش و تقديرش با اراده اش و قضايش با تقديرش و امضايش با قضايش صورت مى گيرد. در نتيجه رتبه علم او، مقدّم بر مشيّت و مشيّت در مرتبه دوم، مقدّم بر اراده و اراده در مرتبه سوم و مقدّم بر تقدير است و تقدير به وسيله امضاء، قضا را مى راند.
 
پس مادام كه قضاى خدا به وسيله امضا رانده نشده، در مراحل قبلى بداء هست، و ممكن است از ايجاد آنچه كه مورد علم و مشيّت و اراده و تقديرش تعلق گرفته، صرف نظر كند، و آن را ايجاد ننمايد، ولى اگر با امضاء به مرحله قضاء رسيد، ديگر بداء نيست.
 
اين ترتيب كه در روايت آمده و مشيّت را مترتب بر علم و اراده را مترتب بر مشيّت و همچنين هر يك را مترتب بر ماقبل خود دانسته، ترتبى است عقلى. چون عقل انتزاع به غير اين ترتيب را صحيح نمى داند.
 
و در همان كتاب، به سند خود، از ابن نباته روايت كرده كه گفت: اميرالمؤمنين «عليه السلام»، از زير ديوارى كه مشرف به خرابى بود، برخاست و به ديوارى ديگر تكيه داد. شخصى پرسيد: يا اميرالمؤمنين! آيا از قضاى خدا فرار مى كنى؟ فرمود: آرى، از قضاى خدا، به قََدَر او مى گريزم.
 
مؤلف: آرى، چون قَدَر خدا، مقدّرش را حتمى نكرده و اميد آن هست كه آنچه تقدير كرده، واقع نشود. اما قضاى خدا، مقتضى خود را حتمى كرده است، ديگر گريزى از آن نيست. و روايات وارد در اين باب، از طرق ائمّه اهل بيت «عليهم السلام» بسيار زياد است.  
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳.۱ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳.۱ </center>
<span id='link68'><span>
<span id='link68'><span>
==بحث فلسفى (در بيان اينكه فيض خداوند مطلق ونامحدود است ومنشاء اختلاف انواع وافراداختلاف قابليت ها است ) ==
در اينكه ((فيض (( مطلق وغير محدود است بطورى كه از آيه شريفه : ((وما كان عطاء ربّك محظورا(( چنين استفاده مى شود.
همه براهين اتفاق دارند بر اينكه وجود واجب تعالى به خاطر اينكه لذاته واجب است ، مطلق است وبه هيچ حدى محدود وبه هيچ قيدى مقيد وبه هيچ شرطى مشروط نيست ، وگرنه اگر محدود به چيزى مى شد در پشت حد وبيرون آن وجود نمى داشت وبه فرض نبودن قيد و يا شرطش به طور كلى معدوم وباطل مى گشت ، حال كه وجودش ‍ واجب فرض شد بنابراين بايد گفت : خداى تعالى واحدى است كه براى وحدتش دومى نيست ومطلقى است كه به هيچ قيدى مقيد نمى باشد.


==بحث فلسفى: (فيض خداوند، مطلق و نامحدود است) ==
در اين كه «فيض»، مطلق و غيرمحدود است، به طورى كه از آيه شريفه: «وَ مَا كَانَ عَطَاءُ رَبِّكَ مَحظُوراً» چنين استفاده مى شود:
همه براهين اتفاق دارند بر اين كه: وجود واجب تعالى به خاطر اين كه لذاته واجب است، مطلق است و به هيچ حدّى، محدود و به هيچ قيدى، مقيّد و به هيچ شرطى مشروط نيست، و گرنه اگر محدود به چيزى مى شد، در پشت حدّ و بيرون آن وجود نمى داشت و به فرض نبودن قيد و يا شرطش، به طور كلّى معدوم و باطل مى گشت.
حال كه وجودش واجب فرض شد، بنابراين بايد گفت: «خداى تعالى، واحدى است كه براى وحدتش، دومى نيست و مطلقى است، كه به هيچ قيدى مقيّد نمى باشد».
{{تغییر صفحه | قبلی=تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۷ | بعدی = تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۹}}


[[رده:تفسیر المیزان]]
[[رده:تفسیر المیزان]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۳۰

→ صفحه قبل صفحه بعد ←



آرى، همين كه خداوند پاداش نيك به بنده اش مى دهد، تفضّلى است بر بنده اش، و گرنه وظيفه بنده، بندگى مولاى خويش است، و نبايد خود را طلبكار مولايش بداند. پس ثواب دادن، تفضّل مولا است، و ثنا خواندنش بر بنده، تفضّلى است ديگر. «وَ اللّهُ ذُوالفَضلِ العَظِيم».

اين دو آيه، دلالت بر اين دارند كه اسباب اخروى عبارتند از: اعمال و بس. و اعمال، سبب هایى هستند كه هرگز از غايات و نتايج خود تخلّف ندارند. به خلاف اسباب دنيوى كه تخلف پذيرند. زيرا در باره اسباب اخروى فرموده است: «فَأُولَئِكَ كَانَ سَعيُهُم مَشكُوراً». و در باره اسباب دنيوى فرموده: «عَجَّلنَا لَهُ فِيهَا مَا نَشَاءُ لِمَن نُرِيدُ». پس هر قدر مى خواهيم و براى هر كس كه بخواهيم.

«كُلاً نُّمِدُّ هَؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّك وَ مَا كانَ عَطاءُ رَبِّك مَحْظُوراً»:

راغب در مفردات مى گويد: كلمۀ «مدّ»، در اصل به معناى كشيدن است، و به همين جهت است كه زمان ممتد را مدت گويند. طولانى بودن زخم را «مُدّت الجَرح»، و كشيدن نهر را «مَدُّ النَّهر»، و پيوستن نهرى به نهرى ديگر را «مَدُّ النَّهرِ بِالنَّهر» گويند، و چشم به چيزى دوختن را «مَدّ» گويند، و قرآن كريم فرموده: «لَا تَمُدَّنَّ عَينَيك: چشم هاى خود را ندوز...».

و نيز مى گويند: «مَدَدتُهُ فِى غَيِّه: او را در گمراهی اش، امتداد دادم»، و لشگر را با مدد امداد كردم، و فلان شخص را با غذا مدد دادم. و كلمه «إمداد»، بيشتر در «محبوب و نيكى ها»، و كلمۀ «مَدّ» در «مكروه و بدى ها» استعمال مى شوند.

لذا در قرآن كريم آمده: «وَ أمدَدنَاهُم بِفَاكِهَةٍ وَ لَحمٍ مِمَّا يَشتَهُون: ايشان را به ميوه و گوشت، از هر قسمش كه ميل داشتند، امداد كرديم». و در مكروه «مدّ» را به كار برده فرموده: «وَ نُمِدُّ لَهُ مِنَ العَذَابِ مَدّاً». و نيز فرموده: «وَ نُمِدُّهُم فِى طُغيَانِهِم: ايشان را در طغيانشان مدد مى كنيم». و نيز فرموده: «وَ إخوَانُهُم يَمُدُّونَهُم فِى الغَىّ: و برادرانشان، ايشان را در گمراهى نگه مى داشتند». اين بود گفتار راغب، البته با تلخيصى از ما.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۱

پس مى توان گفت كه «إمداد» و «مدّ» هر چيز، به اين است كه از نوع خودش بدان اضافه كنيم تا بدين وسيله وجود و بقايش امتداد يابد، كه اگر اين اضافه را نكنيم، وجودش قطع مى شود. مانند چشمه آب كه از منبع زيرزمينى خود مدد گرفته و لحظه به لحظه به آن اضافه مى شود، و در نتيجه، جريانش امتداد مى يابد.

اهل دنيا و اهل آخرت، هر دو، از عطاى خداوند بهره می برند

خداى سبحان هم كه انسان را در عملش (چه دنيوى چه اخروى) امداد مى كند، در حقيقت به همين معنا است. زيرا تمامى وسائل عمل و آنچه كه عملش در تحققش محتاج بدان است، از قبيل علم و اراده و ابزار بدنى و قواى فعاله و مواد خارجى كه عمل روى آ نها واقع مى شود، و عامل با عمل خود در آن ها تصرف مى كند، و همچنين اسباب و شرایط مربوط به عمل و به مواد، همه و همه امورى تكوينى هستند كه آدمى خودش در خلقت و فراهم نمودن آن ها دخالت ندارد، و اگر يكى و يا همه آن ها نباشد، عمل انسان هم تحقق نخواهد يافت.

اين خداى سبحان است كه به فضل خود، آن ها را افاضه فرموده و وجود و بقاء آدمى را امتداد مى دهد. آرى، اگر عطاى او منقطع شود، عمل هر عاملى از او منقطع مى گردد.

پس اهل دنيا در دنياى خود و اهل آخرت در آخرت خود، از عطاى خدا استمداد مى كنند، و در اين عطا كردن، چيزى جز حمد عايد خداى سبحان نمى شود.

آرى، هر چه او عطا مى كند، انعامى است بر آدمى كه آن را در موضع نيكو و موردى كه پروردگارش راضى باشد، استعمال كند، و اما اگر فسق بورزد و آن نعمت را در آن مورد نيكو استعمال نكند، در حقيقت كلمه خدا را از جاى خود تحريف كرده و نبايد جز خود كسى را ملامت كند. به هر حال، خداوند مستحق ثناى جميل مى باشد و حجت بالغه او تمام است.

پس اين كه فرمود: «كُلاّ نُمِدُّ»، معنايش اين است كه ما هر دو فريق را (چه آن ها كه برايشان عجله مى كنيم و چه آن ها كه شكر سعيشان را مى گذاريم)، امداد مى نماييم. و اگر مفعول «نُمِدُّ» كه كلمه «كُلاًّ» باشد (با اين كه بايد بعد از فعل بيايد)، قبل از فعل آورده شده، بدين جهت بوده است كه بفهماند نسبت به آن عنايتى است، و مقصود بيان عموميت امداد نسبت به هر دو فريق است.

و اين كه به يك يك آن دو گروه اشاره كرد و فرمود: «هَؤُلَاء وَ هَؤُلَاء»، يعنى اين دسته كه برايشان عجله مى شود و اين دسته كه سعيشان شكرگزارى مى گردد، براى اين بود كه بفهماند هر كدام از آن ها وضعى مخصوص به خود دارند. و نتيجه معنا چنين مى شود كه:

هر يك از اين دو فريق، در تحت تربيت الهى قرار داشته و از عطاء خدا برايشان افاضه مى شود، بدون هيچ تفاوت. جز اين كه يكى از اين دو دسته نعمت اللّه را در طلب آخرت مصرف نموده و خدا هم سعيش را شكرگزارى مى كند و ديگرى، آن را در طلب دنياى عاجله مصرف نموده و آخرت را فراموش مى نمايد، و از سعيش، جز بدبختى و خسران برايش نمى ماند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۲

و اگر مدد به هر دو را از عطاء پروردگار خواند و فرمود: «مِن عَطَاءِ رَبِّكَ»، براى اين بود كه گفتيم هر دو گروه در تمامى آنچه كه در عمل خود از آن ها استفاده مى كنند، از عطاء پروردگار برخوردارند، و از خود آنان نيست. آرى، نه خود آنان در وجود آن ها دخالت دارند و نه مخلوقى ديگر، بلكه تنها خداى سبحان است كه مالك و ايجاد كننده آن ها است. پس همه آن ها از عطاى او است.

از اين قيد، وجه آن پاداشى هم كه براى هر يك از دو گروه ذكر فرمود، استفاده مى شود. زيرا وقتى بنا شد كه اعمال هر دو گروه به امداد خداى عزوجل و فقط از عطاء او باشد، پس جا دارد و سزاوار است كه هر كس نعمت او را در كفر و فسق مصرف كند، به آتش افتاده و مذموم و مدحور باشد، و هر كس كه آن ها را در ايمان و اطاعت خدا مصرف كند، سعيش مشكور باشد.

در اين كه سياق را از تكلم با غير (نُمِدُّ)، به غيبت تغيير داده و فرمود: «عَطَاء رَبِّك»، و نفرمود: «مِن عَطَاءِنَا»، و كلمۀ «رَِبِّك» را هم تكرار نمود، اين نكته استفاده مى شود كه: امداد ايشان، از شؤون ربوبيت است، و هر چند جز خداى سبحان، براى كسى ربّى نيست، وليكن از آن جایى كه بت پرستان براى بت هاى خود ربوبيت قائل بودند، لذا ربوبيت خداى سبحان را به پيغمبر گرامی اش نسبت داده، فرمود: «رَبِّكَ».

و معناى جملۀ «وَ مَا كَانَ عَطَاءُ رَبِّكَ مَحظُوراً»، اين است كه عطاء پروردگار تو ممنوع نيست. چون كلمۀ «حظر»، به معناى منع است. پس اهل دنيا و اهل آخرت، هر دو، از عطاى او استمداد مى كنند، و جيره خوار نعمت او و ممنون به منت هاى اويند.

در اين آيه شريفه، دلالتى است بر اين حقيقت كه بخشش هاى الهى مطلق و غيرمحدود است. چون «عطاء» و همچنين «نبودن منع» را مطلق آورد. پس هر جا كه محدوديت و يا تقدير و يا منعى (به اختلاف موارد) وجود داشته باشد، همه از ناحيه شخصى است كه به او بخشش مى شود و بستگى به داشتن يا نداشتن استعداد او دارد و آن محدوديت از ناحيه خود خداوند كه مفيض است، ناشى نمى شود.

اين بود آن مطالبى كه از آيه شريفه به نظر ما رسيد.

اشاره به تفاسير ديگرى كه براى اين آيه بيان شده است

و از جمله حرف هاى عجيبى كه در تفسير اين آيه گفته اند و آن را به حسن و قتاده نسبت داده اند، اين است كه: منظور از «عطاء» و بخشش، «عطاء دنيوى» است، كه مشترك بين مؤمن و كافر است، نه «عطاء اخروى». چون عطاى اخروى مخصوص مؤمنان است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۳

بنابراين، معناى آيه چنين مى شود: ما هر دو فريق و گروه را با عطاياى دنيوى خود مدد مى كنيم. چه آن فريق كه عاجله را مى خواهند و چه آن فريق كه آخرت را، و عطاياى دنيوى ما، از هيچ يك از ايشان محظور و ممنوع نيست.

وليكن اين تفسير صحيح نيست. زيرا مقيد كردن «عطاء» به «عطاء دنيوى»، بدون دليل و مقيد است، آن هم با اين كه اين مورد، صلاحيت اطلاق را دارد.

و اما اين دليلى كه آورده اند كه: «عطاء اخروى، مخصوص مؤمنان است و كفار در آن شركت ندارند»، اصلا از محل بحث خارج و نسبت به زمينه گفتار اجنبى و بى ربط است. چون زمينه گفتار در آيه شريفه، عبارت است از امدادى كه اعمال (كه منتهى به جزاء و پاداش مى شوند)، منتهى و مستند به آن امدادند، نه خود پاداش، و مسأله عطاياى مؤمنان در آخرت، از قبيل جزا و پاداش است، نه از قبيل اعمال.

علاوه بر اين، چه كسى به شما گفته است كه عطاياى اخروى، مخصوص به مؤمنان و ممنوع از كفار است؟ آن عطايا نيز، همچنان كه قبلا هم گفتيم، از احدى ممنوع نيست، و منع هر چه هست، از ناحيه خود كفار است، نه از ناحيه خداوند. مانند عطاياى دنيوى، كه گفتيم هر چه محدوديت در آن ها هست، از ناحيه محدود بودن استعداد مستفيض است، نه از ناحيه مفيض.

آلوسى، در روح المعانى گفته:

تقسيمى كه در اين آيه شده است، حاصر (جامع افراد) و مانع اغيار نيست، و حاصر نبودنش ضررى به معنا نمى زند. اما اين كه گفتيم حاصر نيست، براى اين كه وقتى حاصر بود كه هر صاحب عملى، از عمل خود، يا عاجله تنها را بخواهد و يا آخرت تنها را، و يا هر دو را، و يا هيچ يك را، و آيه شريفه، تنها متعرض دو قسم اول از اين چهار قسم شده است. پس جامع افراد نيست، و تازه قسم سوم به تنهایى، سه قسم مى شود. زيرا آن كس كه از عمل خود، هم دنيا را مى خواهد و هم آخرت را، يا آخرت در نظرش رجحان دارد و يا دنيا، و يا نظرش نسبت به هر دو مساوى است.

آنگاه بحث را در آن قسم كه اراده آخرت ارجح باشد، طول داده و اختلاف علما را در اين كه آيا چنين عملى قبول است يا نه، نقل كرده. در باره قبول نشدن عمل آن كس كه دنيا در نظرش ارجح و يا مساوى باشد، از علماء نقل كرده كه متفقا گفته اند عملش قبول نيست.

و در باره قسم چهارم كه: «نه دنيا را بخواهد و نه آخرت را»، گفته است: چنين فرضى به نظر كسانى كه معتقدند صدور فعل از قادر متوقف بر وجود داعى است، محال است، ولى كسانى كه عمل را متوقف بر داعى نمى دانند، چنين فرضى را ممكن دانسته و گفته اند عملى كه نه داعى دنيوى در آن باشد و نه اخروى، اثرى در باطن ندارد و در ظاهر حرام است.

اين بود گفتار آلوسى، كه البته قبل از او، ديگران هم اين تقسيم را كرده اند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۴

ولى خواننده عزيز توجه دارد كه آيه شريفه در مقام بيان حكم قبول شدن و نشدن اعمال و اين كه از چه عاملى قبول و از چه عاملى مردود است، نمى باشد، بلكه آيه شريفه، در باره هدف و غايت انسان و تعيين غايت او، به حسب نشانه زندگی اش نظر دارد، كه يا متعلق به زندگى دنيایى است، و از آنچه مى كند، جز مزاياى زندگى مادى دنيا منظورى ندارد و به كلى از آخرت اعراض دارد. و يا آن كه غايت و هدفش زندگى آخرت است، كه لازمه اش آن است كه براى خود يك زندگى جاودانه و هميشگى سراغ داشته باشد، كه اين زندگى دائم، يك طرفش مقدمه طرف ديگر است. ابتداى آن، كه زندگى دنيا است، مقدمه زندگى آخرت است، و مقصود از زندگى دنيا، همان سعادت اخروى است.

و با اين حال معلوم است كه آيه شريفه، از آن اقسامى كه وى تصور كرده، جز دو قسمش را نتيجه نمى دهد. البته اين هست كه هر يك از اين دو قسم، براى خود چند قسم دارد. چون كسى كه آخرت را مى خواهد، يك وقت براى آن عمل هم مى كند، و يك وقت نمى كند. مانند گنهكاران و اهل بدعت.

تازه اين دو طايفه، يك وقت ايمان هم دارند و يك وقت ندارند، وليكن آيات قرآنى، متعرض احكام يك يك آن اقسام نيست. چون مقصود بيان آن احكام نبوده، بلكه مقصود تشخيص ملاك سعادت از ملاك شقاوت بوده است.

«انظُرْ كَيْفَ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ وَ لَلآخِرَةُ أَكْبرُ دَرَجَاتٍ وَ أَكْبرُ تَفْضِيلاً»:

اين جمله، اشاره است به «تفاوت درجات»، كه از سعى و كوشش انسان ناشى مى شود، تا كسى توهم نكند كه سعى بسيار و سعى اندك، هر دو يكى است، و در آخرت فرقى با هم ندارند.

آرى، اگر خداوند فرقى ميان عمل كم و عمل بسيار و عمل خوب و خوبتر نگذارد، در حقيقت آن مازاد را كه بيشتر و خوبتر است، شكرگزارى نكرده و مورد قبول درگاهش ننموده است. بنابراين، معناى «بَعضَهُم»، «بَعضَ النَّاس» خواهد بود.

توضيح اين كه: درجات اخروى، بزرگتر از درجات دنيوى است

و از قرينۀ «وَ لَلآخِرَةُ أكبَر»، مى فهميم كه تفضيل بعض النّاس در دنيا مى باشد. يعنى ما بعضى از مردم را در دنيا، بر بعضى ديگر برترى داديم، و برترى در دنيا، به اين است كه: مال و متاع و جاه و فرزند و نيرو و شهرت و رياست و آقایى و مقبوليت در بين مردم كه متاع هاى دنيايند، در بعضى بيشتر از بعضى ديگر باشد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۵

و معناى اين كه فرمود: «وَ لَلآخِرَةُ أكبَرُ دَرَجَاتٍ وَ أكبَرُ تَفضِيلاً» اين است كه:

هم خود آخرت بزرگتر از دنيا است، و هم برتری ها و امتيازاتش بزرگتر از برتری ها و امتيازات دنيا است. پس كسى خيال نكند كه اهل آخرت در زندگى يكسانند، و نيز توهم نكند كه تفاوت زندگى اهل آخرت، مانند تفاوت در زندگى دنيا است، بلكه آخرت خانه ای ست وسيع تر از دنيا. وسعتى كه نمى شود آن را به چيزى قياس كرد.

آرى، برتری هاى دنيایى، به خاطر اختلافى است كه در اسباب مادى دنيا است، و چون اين اسباب محدود است و دنيا، دارِ تزاحم است، در نتيجه برتری هاى دنيا هم محدود است.

به خلاف برتری هاى آخرت، كه به خاطر اختلاف اسباب كونيّه نيست، بلكه به خاطر اختلافى است كه جان ها و دل ها در ايمان و اخلاص كه از احوال قلب است، دارند، و اختلاف احوال قلب، وسيع تر از اختلاف احوال جسم است. وسعتى كه نتوان با چيزى مقايسه كرد. همچنان كه فرمود: «إن تُبدُوا مَا فِى أنفُسِكُم أو تُخفُوهُ يُحَاسِبكُم بِهِ اللّهُ». و نيز فرموده: «يَومَ لَا يَنفَعُ مَالٌ وَ لَا بَنُونَ إلّا مَن أتَى اللّهَ بِقَلبٍ سَلِيمٍ».

بنابراين، نتيجه اين مى شود كه: خداى سبحان، به رسول گرامى خود دستور مى دهد كه فضيلت ها و برتری هاى اعتبارى را كه در ميان اهل دنيا هست، وسيله قرار داده و از آن برتری ها به برتری هاى درجات آخرت پى ببرد. چون برتری ها باعث اختلاف ادراكات باطنى و نيات و اعمال مى شود.

آرى، هرچه قدرت بيشتر شد، عمل هاى بيشترى براى انسان مقدور مى شود، و هرچه آن كم شد، اين نيز كم مى گردد، و همين اختلاف، باعث اختلاف درجات آخرت خواهد شد.

«لَا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلَهاً آخَرَ فَتَقْعُدَ مَذْمُوماً مَخْذُولاً»:

در مفردات مى گويد: «خذلان»، بدين معنا است كه آن كس كه آدمى احتمال مى دهد او را يارى كند، در هنگام احتياج يارى نكند.

و اين آيه، به منزله نتيجه اى براى آيات قبل است، كه سنت خدا در بندگانش را يادآور بود، و به اين معنا خاتمه يافت كه: «هر كس از بندگان خدا، دنياى عاجل را بطلبد، همين طلبش او را در آخر به آتش و مذموميت و مدحوريت منتهى مى كند. و هر كس از ايشان كه آخرت بخواهد، خداوند سعيش را و كار نيكش را شكر مى گزارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۶

پس معنا چنين مى شود: «به خداى سبحان شرك مورز، تا كارت را بدين جا نكشاند كه زمينگير شوى و از سير به درجات قرب بمانى و خود را مذموم كنى و خدا هم كه ياورى جز او نيست، ياريت نكند».

بعضى از مفسران گفته اند: «قعود»، نه به معناى باز ماندن از سير است، بلكه به معناى مذلّت و عجز مى باشد.

بحث روايتى: (رواياتى در ذيل برخى آيات گذشته)

در كافى، به سند خود، از ابى عمرو زبيرى، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه در تفسير جمله: «إنَّ هَذَا القُرآنَ يَهدِى لِلَّتِى هِىَ أقوَم» فرموده است: كلمۀ «يَهدِى» به معناى «يَدعُو» است. يعنى اين قرآن دعوت مى كند.

و در تفسير عياشى، از فضيل بن يسار، از ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده كه در ذيل آيه: «إنَّ هَذَا القُرآنَ...» فرموده: مقصود از «لِلَّتِى هِىَ أقوَم»، ولايت است و به آن دعوت مى كند.

مؤلف: اين روايت، از باب جرى و تطبيق كلّى بر مصداق است. ممكن هم هست كه مقصود از آن، كمال معارف دينى باشد كه نزد امام است، و بخواهد بفرمايد: قرآن به سوى آن دين كامل و معارف كامله دينى كه نزد امام است، دعوت مى كند. مؤيّد اين احتمال، اين است كه در بعضى از روايات دارد: «قرآنريال به سوى امام هدايت مى كند».

در روايت ابى الجارود، از ابى جعفر «عليه السلام» نقل كرده كه در ذيل آيه: «وَ كُلَّ إنسَانٍ ألزَمنَاهُ طَائِرَهُ فِى عُنُقِهِ» مى فرمود: چه خيرش و چه شرّش، با اوست، هر جا كه باشد، و به هيچ وجه نمى تواند از آن جدا شود، تا روزى كه كتابش را، كه همان اعمال و كرده هاى اوست، به دستش ‍ بدهند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۷

و در همان كتاب، از زراره و حمران و محمد بن مسلم، از امام ابى جعفر و امام صادق «عليهما السلام»، از معناى اين آيه سؤال شد. فرمودند: مقصود از كتابى كه در قيامت به گردن هر كسى است، همان مقدراتى است كه برايش تقدير كرده اند.

و نيز، در همان كتاب، از خالد بن يحيى، از امام صادق «عليه السلام» نقل كرده كه در تفسير جمله: «إقرَء كِتَابَكَ...» فرمود:

بنده، تمامى آنچه را كه كرده، به ياد مى آورد، و با آنچه كه در آن كتاب ضبط شده، مطابق مى بيند، آن چنان كه گویى همين الآن آن عمل را انجام داده است. آنگاه مى گويد: «يَا وَيلَتَنَا مَا لِهَذَا الكِتَابِ لَا يُغَادِرُ صَغِيرَةً وَ لَا كَبِيرَةً إلّا أحصَيهَا: واى بر ما! اين چه كتابی است كه از هيچ كوچك و بزرگى (از اعمال ما) چشم پوشى نكرده و همه را برشمرده.

باز، در همان كتاب، از حمران، از ابى جعفر «عليه السلام» نقل كرده كه جملۀ «أمَرنَا مُترَفِيهَا» را «أمَّرنَا» با تشديد قرائت كرد، كه به معناى «كثرنَا» مى باشد و فرمود: من آن را بدون تشديد نخوانده ام.

مؤلف: و در حديثى ديگر، از حمران، از آن جناب آمده كه جملۀ مزبور را به معناى «بزرگانشان را دستور داديم» تفسير فرموده.

و در جملۀ «وَ يَدعُ الإنسَانُ بِالشَّرِّ...»، و در آيه: «وَ جَعَلنَا اللَّيلَ وَ النَّهَارَ آيَتَين...»، در تفسير آيه «وَ كُلَّ إنسَانٍ ألزَمنَاهُ طَائِرَهُ...»، از طرق شيعه و سنّى، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و على «عليه السلام» و سلمان و غير سلمان رواياتى آمده كه چون مورد تأييد كتاب و سنّت نبود و دليل عقل هم آن را تأييد نمى كرد و سند معتبرى هم نداشت، لذا از مطرح كردن آن ها خوددارى نموديم.

گفتارى در چند فصل پيرامون «قضاء»

فصل ۱ - در معنا و حدود آن :

هيچ حادثه اى از حوادث نيست، مگر آن كه وقتى با علت و سبب هاى مقتضاى خود مقايسه كنيم، مى بينيم كه يكى از دو حالت را دارد:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۸

حالتى كه قبل از تماميت علل و شرایط و همچنين قبل از ارتفاع موانع مى باشد. و حالتى كه بعد از آن به وقوع مى پيوندد. اما حالت قبل از آن، اين است كه نه تحقق و ثبوت برايش متعين و حتمى است و نه عدم محقق و ثبوت، بلكه نسبتش به «وجود» و «عدم» يكسان است، ممكن است موجود شود و ممكن است همچنان در عدم بماند.

و اما حالت بعد از تماميت علل و اسباب و فقدان همه موانع، اين است كه ديگر به حالت ابهام و تردد باقى نمانده، بلكه تحقق و وجود برايش حتمى و متعين است، و در صورت فقدان يكى از آن دو شرط، عدم برايش متعين مى شود، و تعيين وجود از خود وجود انفكاك ناپذير است.

در افعال خارجى خود ما نيز، همين حساب جريان دارد، و مادام كه اقدام به كارى نكرده ايم، آن كار همچنان در حال امكان و تردد بين «وقوع» و «لا وقوع» باقى است، وليكن وقتى اسباب و شرایط و اوضاع مقتضى فراهم گشت و اراده و تصميم ما هم تمام شد و ديگر حالت انتظارى باقى نماند، قهرا يكى از دو طرف «امكان» و «تردد» واقع مى شود. يعنى آن عمل را انجام مى دهيم.

و همچنين حساب مذكور در حوادث و افعال خارجى، در اعمال اعتبارى ما نيز جريان دارد. مثلا وقتى بر سرِ مالى، بين دو نفر نزاع واقع مى شود و هر كدام ادعاى ملكيت آن را مى كنند، مملوكيت آن مال، براى يكى از آن دو طرف، امرى است ممكن و مردد. ولى وقتى قرار گذاشتند كه به داورى يك قاضى و حَكَم تن در دهند و آن قاضى حكم كرد به اين كه مال مزبور، از آنِ فلانى است و آن ديگرى در آن حقى ندارد، قهرا حالت «امكان» و «تردد» از ميان رفته و يكى از آن دو نفر، به عنوان مالك معيّن گشته و رابطه اش با طرف ديگر قطع مى شود.

بنابراين، مى توان گفت كه در جريان حساب مزبور در اين گونه موارد، يك قسم توسّع و مجاز به كار رفته است. زيرا تعيين «قولى» - كه به همان حكم حاكم و داورى او است - مانند تعيين عملى، فصل خصومت خارجى شمرده شده است، و اين، همان است كه ما آن را «قضاء» و داورى مى ناميم.

و از آن جایى كه حوادث اين عالَم در وجود و تحققش، مستند به خداى سبحان و در حقيقت فعل اوست، لذا اين دو اعتبار، يعنى «امكان» و «تعيين»، عينا در آن ها نيز جريان مى يابد. به اين معنا كه هر موجودى و حادثى را كه خداى عزوجل نخواهد، تحقّق و وجود بدهد و علل و شرایطش موجود نشده باشد، به همان حالت امكان و تردد ميان «وقوع و لا وقوع»، و «وجود و عدم»، باقى مى ماند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹۹

و به محض اين كه بخواهد تحقق دهد و علل و تمامى شرايطش را فراهم سازد، به طورى كه جز موجود شدن حالت انتظارى برايش نماند، به آن وجود مى دهد و موجودش مى كند، و اين مشيّت حق و فراهم كردن علل و شرایط، همان تعيين يكى از دو طرف است كه قضاى الهى ناميده مى شود.

نظير اين دو اعتبار، در مرحله تشريع نيز جريان دارد. يعنى حكم قطعى خدا در باره مسائل شرعى را نيز «قضاى الهى» مى گویيم، و لذا در هر جا كه در كلام مجيدش، اسمى از قضاء برده شده، اين حقيقت به چشم مى خورد.

چه «قضاء تكوينى»، مانند آيه شريفه: «وَ إذَا قَضَى أمراً فَإنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُونُ». و يا آيه: «فَقَضَيهُنَّ سَبعَ سَمَاوَاتٍ». و يا آيه: «قُضِىَ الأمرُ الَّذِى فِيهِ تَستَفتِيَان». و يا آيه شريفه: «وَ قَضَينَا إلَى بَنِى إسرَائِيلَ فِى الكِتَابِ لَتُفسِدُنَّ فِى الأرضِ مَرَّتَين»، و همچنين آيات ديگر، كه متعرض مسأله قضاى تكوينى خداست.

و چه آياتى كه متعرض «قضاى تشريعى» اوست، مانند آيه: «وَ قَضَى رَبُّكَ ألّا تَعبُدُوا إلّا إيَّاهُ»، و آيه: «إنَّ رَبَّكَ يَقضِى بَينَهُم يَومَ القِيَمَةِ فِيمَا كَانُوا فِيهِ يَختَلِفُونَ»، و آيه: «وَ قُضِىَ بَينَهُم بِالحَقِّ وَ قِيلَ الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العَالَمِينَ». البته قضاى در اين آيه و همچنين آيه قبلى اش، به نوعى قضاى تشريعى است و به نوع ديگر، قضاى تكوينى.

بنابراين آيات كريمه مزبور - به طورى كه ملاحظه مى كنيد - صحت اين دو اعتبار عقلى را امضاء نموده و موجودات خارجى را از جهت اين كه افعال خدايند، قضاء و داورى خدا مى داند. و همچنين احكام شرعى را از جهت اين كه افعال تشريعى خدا است و نيز هر حكم فصلى را كه منسوب به اوست، قضاى او ناميده و اين دو اعتبار عقلى را امضا نموده است.

و چه بسا مواردى كه از آن به حكم و قول تعبير كرده، كه البته عنايت ديگرى باعث شده است. مانند آيه: «ألَا لَهُ الحُكمُ»، و آيه: «وَ اللّهُ يَحكُمُ لَا مُعَقِّبَ لِحُكمِهِ»، و آيه: «مَا يُبَدَّلُ القَولُ لَدَىَّ»، و آيه: «وَ الحَقُّ أقُولُ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه :۱۰۰

فصل ۲ - نظرى فلسفى در معناى قضاء:

شكى نيست در اين كه قانون «عليّت و معلوليت»، قانونى است ثابت و غيرقابل انكار، و هر موجود ممكنى، معلول خداى سبحان است. منتهى يا بدون واسطه و يا با چند واسطه. و نيز شكى نيست در اين كه وقتى معلول به علت تامّه اش نسبت داده شود، از ناحيه آن علت، داراى ضرورت و وجوب خواهد بود. (هرچند كه از ناحيه خودش نسبت امكان را داراست). چون هيچ موجودى تا واجب نشود، موجود نمى گردد. و اما اگر معلول را به علتش نسبت ندهيم و با آن مقايسه نكنيم، جز امكان نسبت ديگرى ندارد.

حال چه اين كه خودش فى نفسه و بدون مقايسه به چيزى لحاظ شود، مانند ماهيت هاى ممكنه. و يا آن كه با بعضى از اجزاى علتش هم مقايسه شود. در هر حال «ممكن» است. زيرا مادام كه همه اجزاى علتش تمام نشده، وجودش واجب نمى گردد، و اگر فرضا موجود شود، قطعا اجزاى علتش تمام و خلاصه علتش، علّت تامّه شده و اين خلاف فرض است.

و از آن جا كه ضرورت و وجوب، عبارت از متعين شدن يكى از دو طرف امكان است، ناگزير ضرورت و وجوبى كه بر سراسر ممكنات گسترده شده، خود قضایى است عمومى از خداى تعالى. چون ممكنات اين ضرورت را از ناحيه انتساب به خداى تعالى به خود گرفته اند كه به خاطر آن انتساب، هر يك در طرف خود وجود پيدا كرده اند. پس سايه افكندن ضرورت بر روى سلسله ممكنات، يك قضاى عمومى الهى است، و ضرورت مخصوص به يك يك موجودات قضاى خصوصى او است. چون گفتيم مقصود از «قضاء»، تعيين يكى از دو طرف «امكان» و «ابهام» است.

و از همين جا معلوم مى شود كه صفت «قضاء» - كه خود يكى از صفات خداوندى است - يكى از صفات فعلى او است، نه ذاتی اش. چون گفتيم از افعال او (موجودات) و به لحاظ انتسابش به او - كه علت تامّه است - انتزاع مى گردد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۰۱

فصل ۳ - روايات هم اين نظريه را تأييد مى كنند:

رواياتى كه مؤيّد اين معنا است، بسيار است. از آن جمله، روايتى است كه برقى (در محاسن خود)، از پدرش، و او، از ابن ابى عمير، و او، از هشام بن سالم نقل كرده كه گفت:

امام صادق «عليه السلام» فرمود: خداوند هر چيز را كه بخواهد ايجاد كند، اول تقديرش مى كند، و وقتى تقديرش كرد، قضايش را مى راند، و وقتى قضايش را راند، امضايش مى فرمايد.

و همچنين برقى (در كتاب خود)، از پدرش، و او، از ابن ابى عمير، و ابن ابى عمير، از محمّد بن اسحاق روايت كرده كه گفت:

امام ابوالحسن «عليه السلام»، به يونس (آزاد كرده على بن يقطين) فرمود: اى يونس! به مسأله قَدَر نپرداز. عرض كرد: من به مسأله قَدَر زياد نپرداخته ام، ليكن همين را مى گويم كه: «تنها چيزى موجود مى شود كه خدا اراده اش كرده باشد و مشيّتش هم تعلق گرفته باشد، و نيز قضاى آن را رانده و تقديرش كرده باشد».

فرمود: ولى من اين طور نمى گويم. من مى گويم: هيچ چيز تحقق نمى يابد، مگر آن كه اول مورد مشيّت خدا و سپس اراده او، و آنگاه قَدَر او، و در مرحله چهارم قضاى او قرار گرفته باشد.

آنگاه فرمود: هيچ مى دانى مشيت چيست؟ عرض كرد: نه. فرمود: تصميم به كارى گرفتن. هيچ مى دانى اراده كردنش به چه معنا است؟ عرض كرد: نه. فرمود: به اين كه آن چيز را بر طبق مشيت خود تمام كند.

آنگاه فرمود: هيچ مى دانى قَدَرش چه معنا دارد؟ عرض كرد: نه. فرمود: قَدَر خدا، هندسه و ابعاد دادن به موجود و تعيين مدت بقاى آن است. سپس فرمود: خدا وقتى چيزى را بخواهد، اول اراده مى كند، و بعد تقديرش نموده، سپس قضايش را مى راند، و وضعش را مشخص مى كند، و وقتى كارش را يك طرفى كرد، امضا و اجرايش مى سازد.

و در روايت ديگر، از يونس، از همان جناب آمده كه فرمود: هيچ چيزى صورت خارجى به خود نمى گيرد، مگر آن كه مورد مشيت و اراده و قدر و قضاى خدا قرار گرفته باشد.

عرض كردم: پس معناى مشيّت چيست؟ فرمود: آغاز و شروع هر فعلى. عرض كردم: اراده به چه معنا است؟ فرمود: اثبات و تحقق دادن آن. پرسيدم: معناى قَدَر چيست؟ فرمود: اندازه گيرى آن از طول و عرض.

عرض كردم: پس معناى قضاء چيست؟ فرمود: اگر بعد از مشيت و اراده و قدر، قضاى آن را براند، امضايش نموده و آن چيز وجود به خود مى گيرد، و ديگر جلوگيرى برايش نخواهد بود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۲.۱

و در توحيد صدوق، از دقاق، و او، از كلينى، و او، از ابن عامر، و او، از معلّى روايت كرده كه گفت: از عالم «عليه السلام» سؤال كردند كه علم خدا چگونه است؟

فرمود: اول مى داند، بعد مشيّتش تعلق مى گيرد. آنگاه اراده مى كند و در مرحله چهارم تقدير نموده و سپس قضاء مى راند، و در آخر امضاء مى كند. پس خداى سبحان، چيزى را امضاء و اجراء مى كند كه قضايش را رانده باشد و قضاى چيزى را مى راند كه تقديرش كرده باشد، و چيزى را مقدّر مى سازد كه اراده كرده باشد.

پس مشيّت او به علم او، و اراده اش با مشيّتش و تقديرش با اراده اش و قضايش با تقديرش و امضايش با قضايش صورت مى گيرد. در نتيجه رتبه علم او، مقدّم بر مشيّت و مشيّت در مرتبه دوم، مقدّم بر اراده و اراده در مرتبه سوم و مقدّم بر تقدير است و تقدير به وسيله امضاء، قضا را مى راند.

پس مادام كه قضاى خدا به وسيله امضا رانده نشده، در مراحل قبلى بداء هست، و ممكن است از ايجاد آنچه كه مورد علم و مشيّت و اراده و تقديرش تعلق گرفته، صرف نظر كند، و آن را ايجاد ننمايد، ولى اگر با امضاء به مرحله قضاء رسيد، ديگر بداء نيست.

اين ترتيب كه در روايت آمده و مشيّت را مترتب بر علم و اراده را مترتب بر مشيّت و همچنين هر يك را مترتب بر ماقبل خود دانسته، ترتبى است عقلى. چون عقل انتزاع به غير اين ترتيب را صحيح نمى داند.

و در همان كتاب، به سند خود، از ابن نباته روايت كرده كه گفت: اميرالمؤمنين «عليه السلام»، از زير ديوارى كه مشرف به خرابى بود، برخاست و به ديوارى ديگر تكيه داد. شخصى پرسيد: يا اميرالمؤمنين! آيا از قضاى خدا فرار مى كنى؟ فرمود: آرى، از قضاى خدا، به قََدَر او مى گريزم.

مؤلف: آرى، چون قَدَر خدا، مقدّرش را حتمى نكرده و اميد آن هست كه آنچه تقدير كرده، واقع نشود. اما قضاى خدا، مقتضى خود را حتمى كرده است، ديگر گريزى از آن نيست. و روايات وارد در اين باب، از طرق ائمّه اهل بيت «عليهم السلام» بسيار زياد است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳.۱

بحث فلسفى: (فيض خداوند، مطلق و نامحدود است)

در اين كه «فيض»، مطلق و غيرمحدود است، به طورى كه از آيه شريفه: «وَ مَا كَانَ عَطَاءُ رَبِّكَ مَحظُوراً» چنين استفاده مى شود:

همه براهين اتفاق دارند بر اين كه: وجود واجب تعالى به خاطر اين كه لذاته واجب است، مطلق است و به هيچ حدّى، محدود و به هيچ قيدى، مقيّد و به هيچ شرطى مشروط نيست، و گرنه اگر محدود به چيزى مى شد، در پشت حدّ و بيرون آن وجود نمى داشت و به فرض نبودن قيد و يا شرطش، به طور كلّى معدوم و باطل مى گشت.

حال كه وجودش واجب فرض شد، بنابراين بايد گفت: «خداى تعالى، واحدى است كه براى وحدتش، دومى نيست و مطلقى است، كه به هيچ قيدى مقيّد نمى باشد».


→ صفحه قبل صفحه بعد ←