تفسیر:المیزان جلد۱۹ بخش۳۷

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



روايتى در باره ماجراى عبدالله بن اُبَى منافق

و در تفسير قمى در ذيل آيه «إذَا جَاءَكَ المُنَافِقُون ...» آمده كه: اين آيات در جنگ مُرَيسيع - كه جنگ با بنى المصطلق بود و در سال پنجم هجرت اتفاق افتاد - نازل شده. رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، خودش در اين جنگ شركت كرد و در مراجعت، كنار چاهى كم آب فرود آمد.

«انس بن سيار»، هم پيمان انصار و «جهجاه بن سعيد غفارى»، اجير عُمَر بن خطّاب، در كنار چاه به هم برخوردند و هر دو، دلو در چاه انداخته تا آب بكشند. دلوها در چاه به هم پيچيد. سيار گفت: دلو من، جهجاه هم گفت: دلو من. و همين باعث درگيرى بين آن دو شد. جهجاه، به صورت سيّار سيلى زد، و خون از روى او جارى شد. سيار، قبيلۀ خزرج را و جهجاه، قريش را به كمك طلبيد. هر دو گروه سلاح برگرفتند، و چيزى نمانده بود كه فتنه اى به پا شود.

عبداللّه بن اُبَى، سر و صدا را شنيد. پرسيد: چه خبر شده؟ جريان را برايش گفتند، و او سخت در خشم شد و گفت: من از اول نمى خواستم اين مسير را بروم، و من امروز خوارترين مردم عرب هستم، و من هيچ پيش بينى نمى كردم كه زنده بمانم و چنين سخنانى بشنوم، و نتوانم كارى بكنم، و وضع را به دلخواه خود تغيير دهم.

آنگاه رو به اطرافيان خود کرد و گفت: كارى است كه شما كرديد، اين ها را در منازل خود جاى داديد، و مال خود را با آنان تقسيم نموديد، و با جان خود، جانشان را از خطر حفظ كرديد، و گردن هاى خود را آماده شمشير ساخته، زنان خود را بيوه و فرزندان را يتيم كرديد. (اين هم، مزدى است كه دريافت مى داريد). آن هم از مردمى كه اگر شما بيرونشان كرده بوديد، وبال گردن مردمى ديگر مى شدند. آنگاه گفت: «اگر به مدينه برگرديم، آن كس كه عزيزتر است، ذليل تر را بيرون خواهد كرد».

يكى از حضار در آن مجلس، زيد بن ارقم بود كه تازه داشت به حد بلوغ مى رسيد. و آن روز، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» در هنگام گرماى ظهر، در سايه درختى با جمعى از اصحاب مهاجر و انصارش ‍ نشسته بود. زيد از راه رسيد و سخنان «عبداللّه بن اُبَى» را به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» گزارش داد. حضرت فرمود: اى پسر! شايد اشتباه شنيده باشى. عرضه داشت: به خدا سوگند اشتباه نكرده ام. فرمود: شايد از او خشمگين باشى. عرضه داشت: به خدا قسم هيچ دشمنى با او ندارم. فرمود: ممكن است خواسته سر به سرت بگذارد؟ عرضه داشت: نه به خدا سوگند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۸۱

رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» به غلامش شقران فرمود: مركب را زين، و آماده حركت كن، و فورا سوار شد. مردم به يكديگر خبر دادند، ولى كسى باور نمى كرد كه در آن گرماى ظهر، حركت كرده باشد. ولى بالاخره سوار شدند، و سعد بن عباده، خود را به آن جناب رسانيده، عرضه داشت: السلام عليك يا رسول اللّه و رحمة اللّه و بركاته. حضرت فرمود: و عليك السلام. عرضه داشت: شما هيچ وقت در گرماى ظهر حركت نمى كرديد. فرمود: مگر سخنان رفيقتان را نشنيده اى؟ پرسيد: كدام رفيق يا رسول اللّه؟ ما به غير تو رفيقى نداريم؟ فرمود: عبداللّه بن اُبَى. او پيش بينى كرده كه اگر به مدينه برگردد، آن كس كه عزيزتر است، ذليل تر را از شهر بيرون كند. سعد عرضه داشت: يا رسول اللّه! تو و اصحابت عزيزتر و او و اصحابش ‍ ذليل ترند.

رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» آن روز را تا به آخر به حركت ادامه داد، و با احدى سخن نگفت. قبيله خزرج، نزد عبداللّه بن اُبَى آمدند و او را ملامت كردند. عبداللّه قسم خورد كه من هيچ يك از حرف ها را نزده ام. گفتند: اگر چنين حرفى نزده اى، برخيز تا نزد رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» شويم، تا از آن جناب عذرخواهى كنى. عبداللّه، سر و كلّه را تكان داد كه: نه.

شب شد. رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، آن شب را هم تا به صبح حركت كرد، و اجازه استراحت نداد، مگر به مقدار نماز صبح. فرداى آن روز، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» پياده شد. اصحاب هم پياده شدند، در حالى كه آن قدر خسته بودند كه خاك زمين برايشان بهترين رختخواب شد، (و همه به خواب رفتند). عبداللّه بن اُبَى، نزد رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» آمد، و سوگند ياد كرد كه من حرف ها را نزده ام، و به وحدانيت خدا و رسالت آن حضرت شهادت داد و گفت: زيد بن ارقم، به من دروغ بسته.

رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، عذرش را پذيرفت. آن وقت، قبيله خزرج، نزد زيد بن ارقم رفته، شماتتش كردند كه تو چرا به بزرگ قبيله ما تهمت زدى.

هنگامى كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» از آن منزل حركت كرد، زيد با آن جناب بود، و مى گفت: بار الها! تو مى دانى كه من دروغ نگفته ام، و به عبداللّه بن اُبَى تهمت نزده ام. چيزى از راه را نرفته بودند كه حالت وحى و برحاء به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» دست داد و آن قدر سنگین شد که نزديك بود شترش زانو بزند

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۸۲

و بخوابد، و خود او، عرق از پيشانى مباركش مى چكيد، و بعد از آن كه به حالت عادى برگشت، گوش زيد بن ارقم را گرفته، او را از روى بار و بنه اش (و يا از روى شتر) بلند كرد و فرمود: اى پسر! سخنت راست و دلت فراگير است، و خداى تعالى، قرآنى درباره ات نازل كرده.

و چون به منزل رسيدند و پياده شدند، سوره «منافقين» را تا جملۀ «وَلَكِنّ المُنَافِقِينَ لَا يَعلَمُون» بر آنان خواند، و خداى تعالى، عبداللّه بن اُبَى را رسوا ساخت.

رواياتى ديگر در ذيل آيات مربوط به منافقان

و نيز در تفسير قمى، در روايت ابى الجارود، از امام باقر «عليه السلام» آمده كه در تفسير جمله «كَأنّهُم خُشُبٌ مُسَنّدَة» فرمود: يعنى نه مى شنوند و نه تعقل مى كنند. «يَحسَبُونَ كُلّ صَيحَةٍ عَلَيهِم»، يعنى هر صدایى را دشمن خود مى پندارند. «هُمُ العَدُوُّ فَاحذَرهُم قَاتَلَهُمُ اللّهُ أنّى يُؤفَكُون».

و پس از آن كه خداى تعالى، رسول گرامى خود را از ماجرا خبر داد، قوم و قبيلۀ منافقان نزد ايشان شدند و گفتند: واى بر شما، رسوا شديد. بياييد نزد رسول خدا تا برايتان طلب آمرزش كند. منافقان، سرى تكان دادند كه: نه، نمى آييم، و رغبتى به استغفار آن جناب نشان ندادند. لذا خداى تعالى فرمود: «وَ إذَا قِيلَ لَهُم تَعَالَوا يَستَغفِر لَكُم رَسُولُ اللّه لَوَّوا رُؤُسَهُم وَ رَأيتَهُم يَصُدُّونَ وَ هُم مُستَكبِرُون».

و در كافى، به سند خود، از سماعه، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: خداى تبارك و تعالى، همه امور خود را به مؤمن واگذار كرده، ولى اين كه او خود را خوار كند، به او واگذار ننموده. مگر نديدى كه خداى تعالى، در قرآن كريم، در این باره فرموده: «وَ لله العِزّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلمُؤمِنِين»، كه به حكم اين آيه، مؤمن بايد عزيز باشد، و ذليل نباشد.

مؤلف: كافى، اين معنا را از داوود رقى، و حسن احمسى و به طريقى ديگر، از سماعه روايت كرده.

و نيز به سند خود، از مفضّل بن عمر روايت كرده كه گفت: امام صادق «عليه السلام» فرمود: سزاوار نيست كه مؤمن خود را ذليل كند. عرضه داشتم: به چه چيز خود را ذليل كند؟ فرمود: به اين كه كارى را انجام دهد كه در آخر مجبور به عذرخواهى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۸۳

گفتارى پيرامون مسأله «نفاق» در صدر اسلام

قرآن كريم، درباره منافقان اهتمام شديدى ورزيده، و مكرر آنان را مورد حمله قرار داده، و زشتى هاى اخلاقى، دروغ ها، خدعه ها، دسيسه ها، و فتنه هايشان را به رُخشان مى كشد. فتنه هايى كه عليه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و مسلمانان به پا كردند، و در سوره هاى قرآن كريم، از قبيل سوره بقره، آل عمران، نساء، مائده، انفال، توبه، عنكبوت، احزاب، فتح، حديد، حشر، منافقين و تحريم، سخن از آن را تكرار نموده.

و نيز، در مواردى از كلام مجيدش، ايشان را به شديدترين وجه تهديد نموده به اين كه در دنيا، بر دل هايشان مُهر زده، و بر گوش و چشمشان پرده مى افكند، و نورشان را از ايشان مى گيرد، و در ظلمت ها رهايشان مى كند، به طورى كه ديگر راه سعادت خود را نبينند، و در آخرت، در درك اسفل و آخرين طبقات آتش جايشان مى دهد.

و اين نيست مگر به خاطر مصائبى كه اين منافقان بر سرِ اسلام و مسلمانان آوردند. چه كيدها و مكرها كه نكردند؟ و چه توطئه ها و دسيسه ها كه عليه اسلام طرح ننمودند، و چه ضربه هايى، كه حتى مشركان و يهود و نصارا به اسلام وارد نياوردند. و براى پى بردن به خطرى كه منافقان براى اسلام داشتند، همين كافى است كه خداى تعالى، به پيامبرش خطاب مى كند كه از اين منافقان بر حذر باش، و مراقب باش تا بفهمى از چه راه هاى پنهانى، ضربات خود را بر اسلام وارد مى سازند: «هُمُ العَدُوُّ فَاحذَرهُم».

از همان اوائل هجرت رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» به مدينه، آثار دسيسه ها و توطئه هاى منافقان ظاهر شد. و بدين جهت، مى بينيم كه سوره بقره - به طورى كه گفته اند - شش ماه بعد از هجرت نازل شده و در آن، به شرح اوصاف آنان پرداخته، و بعد از آن، در سوره هاى ديگر، به دسيسه ها و انواع كيدهايشان اشاره شده.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۸۴

نظير كناره گيری شان از لشكر اسلام در جنگ احد، كه عدۀ آنان تقريبا ثلث لشكريان بود، و پيمان بستن با يهود، و تشويق آنان به لشكركشى عليه مسلمين و ساختن مسجد ضرار و منتشر كردن داستان افك (تهمت به عايشه)، و فتنه به پا كردنشان در داستان سقايت و داستان عقبه و امثال آن، تا آن كه كارشان در افساد و وارونه كردن امور بر رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» به جايى رسيد كه خداى تعالى، به مثل آيه زير تهديدشان نموده، فرمود:

«لَئِن لَم يَنتَهِ المُنَافِقُونَ وَ الّذِينَ فِى قُلُوبِهِم مَرَضٌ وَ المُرجِفُونَ فِى المَدِينَةِ لَنُغرِيَنّكَ بِهِم ثُمّ لَا يُجَاوِرُونَكَ فِيهَا إلّا قَلِیلاً مَلعُونِينَ أينَمَا ثُقِفُوا أُخِذُوا وَ قُتّلُوا تَقتِيلاً».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۸۵

روايات هم از بسيارى به حد استفاضه رسيده، كه عبداللّه بن اُبَى سلول و همفكران منافقش، همان هايى بودند كه امور را عليه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» واژگونه مى كردند، و همواره در انتظار بلايى براى مسلمانان بودند، و مؤمنان، همۀ آن ها را مى شناختند، و عده شان يك سوم مسلمانان بود، و همان هايى بودند كه در جنگ اُحُد، از يارى مسلمانان مضايقه كردند، و خود را كنار كشيده، در آخر، به مدينه برگشتند، در حالى كه مى گفتند: «لَو نَعلَمُ قِتَالاً لَاتّبَعنَاكُم: اگر مى دانستيم قتالى واقع مى شود، با شما مى آمديم».

تداوم جریان نفاق، پس از رحلت پيامبر«ص»

و از همين جاست كه بعضى نوشته اند: «حركت نفاق از بدو وارد شدن اسلام به مدينه شروع و تا نزديكى وفات رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» ادامه داشت». اين سخنى است كه جمعى از مفسران گفته اند، وليكن با تدبر و موشكافى حوادثى كه در زمان رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» رُخ داد و فتنه هاى بعد از رحلت آن جناب، و در نظر گرفتن طبيعت اجتماع فعال آن روز، عليه اين نظريه حكم مى كند.

براى اين كه اولا: هيچ دليل قانع كننده اى در دست نيست كه دلالت كند بر اين كه نفاق منافقان در ميان پيروان رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» و حتى آن هايى كه قبل از هجرت ايمان آورده بودند، رخنه نكرده باشد، و دليلى كه ممكن است در اين باره اقامه شود، هيچ دلالتى ندارد. و آن دليل اين است كه:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۸۶

منشأ نفاق، ترس از اظهار باطن و يا طمع خير است، و پيامبر و مسلمانان، آن روز كه در مكّه بودند و هنوز هجرت نكرده بودند، قوت و نفوذ كلمه و دخل و تصرف آن چنانى نداشتند كه كسى از آنان بترسد و يا طمع خيرى از آنان داشته باشد و به اين منظور، در ظاهر، مطابق ميل آنان اظهار ايمان كنند و كفر خود را پنهان بدارند. چون خود مسلمانان در آن روز، تو سرى خور و زير دست صناديد قريش بودند. مشركان مكّه، يعنى دشمنان سرسخت آنان و معاندين حق، هر روز يك فتنه و عذابى درست مى كردند، در چنين جوى، هيچ انگيزه اى براى نفاق تصور نمى شود.

به خلاف بعد از هجرت كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و مسلمانان، ياورانى از «اوس» و «خزرج» پيدا كردند، و بزرگان و نيرومندان اين دو قبيله، پشتيبان آنان شده و از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» دفاع مى نمودند، همان طور كه از جان و مال و خانواده خود دفاع مى كردند، و اسلام به داخل تمامى خانه هايشان نفوذ كرده بود. و به وجود همين دو قبيله، عليه عده قليلى كه هنوز به شرك خود باقى بودند، قدرت نمايى مى كرد، و مشركان جرأت علنى كردن مخالفت خود را نداشتند. به همين جهت، براى اين كه از شرّ مسلمانان ايمن بمانند، به دروغ اظهار اسلام مى كردند، در حالى كه در باطن كافر بودند، و هر وقت فرصت مى يافتند، عليه اسلام دسيسه و نيرنگ به كار مى بردند.

وجه اين كه گفتيم: این دليل درست نيست، اين است كه علت و منشأ نفاق، منحصر در ترس و طمع نيست تا بگوييم هر جا مخالفين انسان نيرومند شدند، و يا زمام خيرات به دست آنان افتاد، از ترس نيروى آنان و به اميد خيرى كه از ايشان به انسان برسد، نفاق مى ورزد، و اگر گروه مخالف چنان قدرتى و چنين خيرى نداشت، انگيزه اى براى نفاق پيدا نمى شد، بلكه بسيارى از منافقان را مى بينيم كه در مجتمعات بشرى، دنبال هر دعوتى مى روند، و دور هر ناحق و صدايى را مى گيرند، بدون اين كه از مخالف خود - هر قدر هم نيرومند باشد - پروايى بكنند. و نيز، اشخاصى را مى بينيم كه در مقام مخالفت با مخالفان خود برمى آيند و عمرى را با خطر مى گذرانند، و به اميد رسيدن به هدف بر مخالفت خود اصرار هم مى ورزند، تا شايد هدف خود را - كه رسيدن به حكومت است - به دست آورده، نظام جامعه را در دست بگيرند، و مستقل در اداره آن باشند، و در زمين غلو كنند. و رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» هم، از همان اوائل دعوت فرموده بود كه اگر به خدا و دعوت اسلام ايمان بياوريد، ملوك و سلاطين زمين خواهيد شد.

با مسلّم بودن اين دو مطلب، چرا عقلا جائز نباشد كه احتمال دهيم: بعضى از مسلمانان قبل از هجرت به همين منظور مسلمان شده باشند؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۸۷

يعنى به ظاهر، اظهار اسلام كرده باشند تا روزى به آرزوى خود - كه همان رياست و استعلاء است - برسند. و معلوم است كه اثر نفاق در همه جا واژگون كردن امور، و انتظار بلا براى مسلمانان و اسلام، و افساد مجتمع دينى نيست. اين آثار، آثار نفاقى است كه از ترس و طمع منشأ گرفته باشد. و اما نفاقى كه ما احتمالش را داديم، اثرش اين است كه تا بتوانند اسلام را تقويت نموده، به تنور داغى كه اسلام برايشان داغ كرده، نان بچسبانند، و به همين منظور و براى داغ تر كردن آن، مال و جاه خود را فداى آن كنند، تا به این وسيله امور نظم يافته و آسياى مسلمين به نفع شخصى آنان به چرخش در آيد. بله، اين گونه منافقان، وقتى دست به كارشكنى و نيرنگ و مخالفت مى زنند كه ببينند دين جلو رسيدن به آرزوها را - كه همان پيشرفت و تسلط بيشتر بر مردم است - مى گيرد كه در چنين موقعى، دين خدا را به نفع اغراض فاسد خود تفسير مى كنند.

و نيز ممكن است بعضى از آن ها كه در آغاز بدون هدفى شيطانى مسلمان شده اند، در اثر پيشامدهايى درباره حقانيت دين به شك بيفتند، و در آخر از دين مرتد بشوند، و ارتداد خود را از ديگران پنهان بدارند. همچنان كه در ذيل جملۀ «ذَلِكَ بِأنّهُم آمَنُوا ثُمّ َكَفَرُوا...» بدان اشاره نموديم، و همچنان كه از لحن آياتى نظير آيه: «يَا أيّهَا الّذِينَ آمَنُوا مَن يَرتَدّ مِنكُم عَن دِينِهِ فَسَوفَ يَأتِى اللّهُ بِقَومٍ»، نيز امكان چنين ارتداد و چنين نفاقى استفاده مى شود.

و نيز آن افراد از مشركان مكّه، كه در روز فتح ايمان آوردند، چگونه ممكن است اطمينانى به ايمان صادق و خالصشان داشت؟ با اين كه بديهى است همۀ كسانى كه حوادث سال هاى دعوت را مورد دقت قرار داده اند، مى دانند كه كفار مكّه و اطرافيان مكّه و مخصوصا صناديد قريش، هرگز حاضر نبودند به پيامبر ايمان بياورند، و اگر آوردند، به خاطر آن لشكر عظيمى بود كه در اطراف مكّه اطراق كرده بود، و از ترس شمشيرهاى كشيده بر بالاى سرشان بود. و چگونه ممكن است بگوييم در چنين جوّى، نور ايمان در دل هايشان تابيده و نفوسشان داراى اخلاص و يقين گشته، و از صميم دل و با طوع و رغبت، ايمان آوردند و ذرّه اى نفاق در دل هايشان راه نيافت.

و ثانيا اين كه: استمرار نفاق، تنها تا نزديكى رحلت رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نبود، و چنان نبوده كه در نزديكی هاى رحلت، نفاق منافقان از دل هايشان پريده باشد، بله تنها اثرى كه رحلت رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» در وضع منافقان داشت،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۸۸

اين بود كه ديگر وحيى نبود تا از نفاق آنان پرده بر دارد. علاوه بر اين، با انعقاد خلافت، ديگر انگيزه اى براى اظهار نفاق باقى نماند. ديگر براى چه كسى مى خواستند دسيسه و توطئه كنند؟

آيا اين متوقف شدن آثار نفاق براى اين بوده كه بعد از رحلت رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، تمامى منافقان، موفق به اسلام واقعى و خلوص ايمان شدند، واز مرگ آن جناب تأثيرى يافتند كه در زندگی شان آن چنان متأثّر نشده بودند، و يا براى اين بوده كه بعد از رحلت يا قبل از آن، با اولياى حكومت اسلامى زد و بندى سرّى كردند. چيزى دادند و چيزى گرفتند. اين را دادند، كه ديگر آن دسيسه ها كه قبل از رحلت داشتند، نكنند. و اين را گرفتند، كه حكومت آرزوهايشان را برآورد، و يا آن كه بعد از رحلت، مصالحه اى تصادفى بين منافقنا و مسلمانان واقع شد، و همه آن دو دسته، يك راه را برگزيدند. و در نتيجه، ديگر تصادم و برخوردى پيش نيامد؟

شايد اگر به قدر كافى پيرامون حوادث اواخر عمر رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» دقت كنيم، و فتنه هاى بعد از رحلت آن جناب را درست بررسى نماييم، به جوانب كافى اين چند سؤال برسيم، منظور از ايراد اين سؤال ها، تنها اين بود كه به طور اجمال، راه بحث را نشان داده باشيم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۸۹

آيات ۹ - ۱۱ سوره منافقون

يَا أَيّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُلْهِكُمْ أَمْوَالُكُمْ وَ لا أَوْلَادُكُمْ عَن ذِكرِ اللَّهِ وَ مَن يَفْعَلْ ذَلِك فَأُولَئك هُمُ الْخَاسِرُونَ(۹)

وَ أَنفِقُوا مِن مَّا رَزَقْنَاكُم مِّن قَبْلِ أَن يَأْتىَ أَحَدَكُمُ الْمَوْت فَيَقُولَ رَبّ لَوْلَا أَخَّرْتَنِى إِلى أَجَلٍ قَرِيبٍ فَأَصدَّقَ وَ أَكُن مِّنَ الصالِحِينَ(۱۰)

وَ لَن يُؤَخِّرَ اللَّهُ نَفْساً إِذَا جَاءَ أَجَلُهَا وَ اللَّهُ خَبِيرُ بِمَا تَعْمَلُونَ(۱۱)

«ترجمه آیات»

هان اى كسانى كه ايمان آورديد! اموال و اولادتان، شما را از ياد خدا به خود مشغول نسازد، و هر كس چنين كند، زيانكار است، چون زيانكاران افرادى اين چنين اند (۹).

و از آنچه ما روزيتان كرده ايم، انفاق كنيد و تا مرگ شما نرسيده، فرصت را از دست ندهيد و گرنه بعد از رسيدن مرگ، خواهد گفت: پروردگارا! چه مى شد تا اندك زمانى مهلتم مى دادى صدقه دهم و از صالحان باشم (۱۰).

وليكن خداى تعالى هرگز به كسى كه اجلش رسيده، مهلت نخواهد داد و خدا از آنچه مى كنيد، با خبر است (۱۱).

«بیان آیات»

در اين چند آيه، به مؤمنان تذكر مى دهد كه از بعضى صفات كه باعث نفاق در قلب مى شود، بپرهيزند. يكى از آن ها سرگرمى به مال و اولاد و غافل شدن از ياد خداست، و يكى ديگر بخل است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۹۰

نهى از دو صفت نفاق آور: سرگرمى به مال و اولاد، و بخل ورزى

«يَا أيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا لَا تُلهِكُم أموَالُكُم وَ لَا أولَادُكُم عَن ذِكرِ اللّه ...»:

كلمه «تُلهِى» از مصدر «إلهاء» گرفته شده، و اين كلمه، به معناى مشغول و سرگرم شدن به كارى و غفلت از كارى ديگر است. و منظور از «إلهاء اموال و اولاد از ذكر خدا»، اين است كه اشتغال به مال و اولاد، انسان را از ياد خدا غافل كند. چون خاصيت زينت حيات دنيا، همين است كه آدمى را از توجه به خداى تعالى باز مى دارد.

همچنان كه فرمود: «المَالُ وَ البَنُونُ زِينَةُ الحَيَوةِ الدُّنيَا»، و اشتغال به اين زينت، دل را پُر مى كند، و ديگر جايى براى ذكر خدا و ياد او باقى نمى ماند. و نيز، غير از گفتار بى كردار، و ادعاى بدون تصديق، قلبى برايش نمى مانَد و فراموشى پروردگار از ناحيه عبد، باعث آن مى شود كه پروردگارش هم او را از ياد ببرد. همچنان كه فرمود: «نَسُوا اللّه فَنَسِيَهُم»، و اين خود، خسرانى است آشكار، همچنان كه باز در صفت منافقان فرمود: «أُولئِكَ الّذِينَ اشتَرَوُا الضّلَالَةَ بِالهُدَى فَمَا رَبِحَت تِجَارَتُهُم».

و در آيه مورد بحث، به همين معنا اشاره نموده، مى فرمايد: «وَ مَن يَفعَل ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ الخَاسِرُون».

در اين آيه شريفه، مال و اولاد را نهى كرده و فرموده: مال و اولادتان، شما را از ياد خدا غافل نسازد، در حالى كه بايد فرموده باشد: «شما سرگرم به مال و اولاد نشويد»؛ و اين، به خاطر آن بوده كه اشاره كند به اين كه طبع مال و اولاد، اين است كه انسان را از ياد خدا غافل سازد. پس مؤمنان نبايد به آن ها دل ببندند، و گرنه مؤمنان هم، مانند سايرين از ياد خدا غافل مى شوند. پس نهى در آيه، نهى كنايه اى است، كه از تصريح مؤكّدتر است.

«وَ أَنفِقُوا مِن مَّا رَزَقْنَاكُم مِّن قَبْلِ أَن يَأْتىَ أَحَدَكُمُ الْمَوْت ...»:

در اين جمله، مؤمنان را امر مى كند به انفاق در راه خير. اعمّ از انفاق واجب، مانند: زكات و كفارات، و مستحب، مانند: صدقات مستحبى. و اگر قيد «مِمَّا رَزَقنَاكُم» را آورد، براى اعلام اين حقيقت بود كه دستور فوق، درخواست انفاق از چيزى كه مؤمنان مالك اند و خدا مالك آن نيست، نمى باشد.

چون آنچه را كه مؤمنان انفاق مى كنند، عطيه اى است كه خداى تعالى به آنان داده، و رزقى است كه رازقش اوست، و ملكى است كه او به ايشان تمليك فرموده. آن هم تمليكى كه از ملك خود او بيرون نرفته. پس در هر حال، منّت خداى تعالى راست.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۹۱

پيش از مرگ انفاق كنيد، كه اجل نزدیک است

«مِن قَبلِ أن يَأتِىَ أحَدَكُمُ المَوت » - يعنى قبل از آن كه قدرت شما در تصرف در مال و انفاق آن در راه خدا، تمام شود.

«فَيَقُولُ رَبّ لَولَا أخَّرتَنِى إلَى أجَلٍ قَرِيب » - اين جمله عطف است بر جمله قبلى، و اگر كلمۀ «اجل» را مقيد به قيد «قريب» كرد، براى اين بود كه اعلام كند به اين كه چنين كسى قانع است به مختصرى عمر، به مقدارى كه بتواند مال خود را در راه خدا انفاق كند، تقاضاى اندكى مى كند تا اجابتش آسان باشد. و نيز، براى اين است كه اجل و عمر هر قدر هم كه باشد، اندك است. همچنان كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: «كُلُّ مَا هُوَ آتٍ قَرِيب - هر آنچه خواهد آمد، نزديك است».

«فَأصَدّقَ وَ أكُن مِنَ الصّالِحِين » - در اين جمله، كلمه «أصَدّقَ» به نصب «قاف» خوانده مى شود تا جواب تمناى «چه مى شد مرا تا مدتى اندك مهلت مى دادى» باشد، و كلمۀ «أكُن»، به سكون «نون» خوانده مى شود، تا جزاى شرطى تقديرى باشد، و تقدير: «إن أتَصَدَّقَ أكُن مِنَ الصّالِحِين - اگر تصدق دهم، از صالحان خواهم بود» مى باشد.

«وَ لَن يُؤَخِّرَ اللَّهُ نَفْساً إِذَا جَاءَ أَجَلُهَا»:

در اين جمله، آرزومندان نامبرده را از اجابت دعايشان و هر كس ديگر را كه از خدا تأخير اجل را بخواهد، مأيوس كرده، مى فرمايد: وقتى اجل كسى رسيد، و نشانه هاى مرگ آمد، ديگر تأخير داده نمى شود، و اين معنا در كلام خداى تعالى، مكرر آمده كه اجل، يكى از مصاديق قضاى حتمى است، از آن جمله مى فرمايد: «إذَا جَاءَ أجَلُهُم فَلا يَستَأخِرُونَ سَاعَةً وَ لَا يَستَقدِمُون».

«وَ اللّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعمَلُون » - اين جمله، حال است از ضمير «أحَدَكُم». ممكن هم هست عطف بر آغاز كلام باشد، و فايده تعليل را دارد، و معنايش اين است كه از خدا بى خبر نشويد و انفاق كنيد، براى اين كه خدا به اعمال شما داناست، طبق همان اعمال، جزايتان مى دهد.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←