تفسیر:المیزان جلد۱۹ بخش۳۶

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



مؤلّف: در اين معنا روايات ديگرى نيز هست.

باز، در آن كتاب است كه عُمَر بن يزيد، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۶۶

درست مى بينيد كه براى برآوردن حوائج سوار مى شوم، با اين كه خداى تعالى قضاى حوائج را تكفّل فرموده، نه براى اين است كه در تكفّل خداى تعالى شك دارم، بلكه دوست دارم خداى تعالى مرا در حال طلب رزق حلال ببيند. مگر نشنيده اى كه خداى تعالى مى فرمايد: «فَإذَا قُضِيَتِ الصَّلوةُ فَانتَشِرُوا فِى الإرضِ وَ ابتَغُوا مِن فَضلِ اللّه». تو گمان مى كنى اگر مردى داخل خانه اى شود، و درِ آن را به روى خود گِل بگيرد و پيش خود بگويد: رزق من برايم از بالا فرو مى آيد، آيا اين منطق درست است؟ هرگز درست نيست، و چنين شخصى يكى از آن سه نفرى است كه دعايشان مستجاب نمى شود.

راوى مى گويد عرضه داشتم: آن سه طائفه چه كسانى هستند؟

فرمود: مردى كه زنى دارد و مرگ او را از خدا مى خواهد. چنين دعايى مستجاب نيست، براى اين كه عصمت آن زن به دست اوست. مى تواند طلاقش داده، آزادش كند.

دوم: مردى كه با كسى معامله اى كرده و يا حقى بر او دارد، و در هنگام حقدار شدن، شاهدى نگرفته و آن شخص، منكر حق او شده، و عليه او نفرين مى كند. چنين كسى هم دعايش مستجاب نيست، براى اين كه به وظيفه خود عمل نكرده.

سوم: مردى كه با سرمايه اى كه دارد مى تواند رزق خود را در آورد، ولى در خانه مى نشيند و به طلب رزق بيرون نمى رود، و از خدا رزق نمى خواهد، تا همه سرمايه را بخورد. آن وقت دست به دعا بر مى دارد، دعاى او هم مستجاب نيست.

و نيز، در همان كتاب آمده كه جابر بن عبداللّه گفت: كاروانى وارد مدينه شد، در حالى كه ما با رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» مشغول نماز بوديم. مردم (نماز را رها كرده)، به سوى آن كاروان رفتند، و به جز دوازده نفر - كه يكى از ايشان من بودم - كسى باقى نماند. و در اين جريان بود كه آيه شريفه: «وَ إذَا رَأوا تِجَارَةً أو لَهواً انفَضُّوا إلَيهَا...» نازل گرديد.

و از كتاب عوالى اللئالى حكايت شده كه مقاتل بن سليمان گفته: در بينى كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلّم» در روز جمعه خطبه مى خواند، دحيه كلبى با مال التجاره از شام آمد، و او هر وقت مى آمد، در مدينه هيچ كس باقى نمى ماند. همه به سوى او مى آمدند. چون هر وقت مال التجاره مى آورد، تمامى آنچه مردم بدان نيازمند بودند، مى آورد. از آرد و گندم و غير آن، و نيز هر وقت مى آمد، طبل مى زد تا مردم از آمدنش مطلع شوند و از او جنس بخرند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۶۷

آن روز كه رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» در خطبه نماز جمعه بود، دحيه كلبى وارد شهر مدينه شد و در آن ايام، هنوز اسلام نياورده بود. مردم آن جناب را بالاى منبر تنها گذاشتند و رفتند و در مسجد، به جز دوازده نفر كسى نماند. حضرت فرمود: اگر اين دوازده نفر هم مى رفتند، خداى تعالى از آسمان سنگ بر آنان مى باريد. اين جا بود كه سوره جمعه بر آن حضرت نازل شد.

مؤلّف: اين داستان به طرق بسيارى، هم از طرق شيعه و هم از طرق اهل سنت روايت شده، و اخبار در عدد باقى ماندگان در مسجد، از هفت تا چهل نفر اختلاف دارد.

و نيز در مجمع البيان است كه جملۀ «انفَضُّوا» به معناى اين است كه مردم متفرق شدند. و از امام صادق «عليه السلام» روايت شده كه فرمود: به معناى «منصرف شدند» است. يعنى مردم به سوى تجارت منصرف شده، و تو را سرپا، بالاى منبر تنها گذاشتند.

جابر بن سمره مى گويد: من هيچ گاه رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» را نديدم كه نشسته خطبه بخواند. پس اگر كسى برايت حديث كرد كه آن جناب نشسته خطبه خوانده، دروغ گفته است.

مؤلّف: اين معنا در رواياتى ديگر نيز آمده.

و در الدرّ المنثور است كه ابن ابى شيبه، از طاووس روايت كرده كه گفت: رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» و ابوبكر و عُمَر و عثمان، همگى ايستاده خطبه مى خواندند، و اولين كسى كه بالاى منبر نشست، معاوية بن ابى سفيان بود.

* * *
ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۶۸

«سوره منافقون»

آيات ۱ - ۸ سوره منافقون

  • سوره «منافقون»، مدنى است و يازده آيه دارد.

بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ *

إِذَا جَاءَك الْمُنَافِقُونَ قَالُوا نَشهَدُ إِنَّك لَرَسولُ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّك لَرَسولُهُ وَ اللَّهُ يَشهَدُ إِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَكَاذِبُونَ(۱)

اتخَذُوا أَيْمانهمْ جُنَّةً فَصدُّوا عَن سبِيلِ اللَّهِ إِنهُمْ ساءَ مَا كانُوا يَعْمَلُونَ(۲)

ذَلِك بِأَنهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطبِعَ عَلى قُلُوبهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ(۳)

وَ إِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُك أَجْسامُهُمْ وَ إِن يَقُولُوا تَسمَعْ لِقَوْلهِِمْ كَأَنهُمْ خُشبٌ مُّسنَّدَةٌ يحْسبُونَ كلَّ صيْحَةٍ عَلَيهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنى يُؤْفَكُونَ(۴)

وَ إِذَا قِيلَ لهَُمْ تَعَالَوْا يَستَغْفِرْ لَكُمْ رَسولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُءُوسَهُمْ وَ رَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَ هُم مُّستَكْبرُونَ(۵)

سوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَستَغْفَرْت لَهُمْ أَمْ لَمْ تَستَغْفِرْ لهَُمْ لَن يَغْفِرَ اللَّهُ لهَُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِى الْقَوْمَ الْفَاسِقِينَ(۶)

هُمُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لا تُنفِقُوا عَلى مَنْ عِندَ رَسولِ اللَّهِ حَتى يَنفَضوا وَ للَّهِ خَزَائنُ السمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ وَ لَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لا يَفْقَهُونَ(۷)

يَقُولُونَ لَئن رَّجَعْنَا إِلى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الاَعَزُّ مِنهَا الاَذَلَّ وَ للَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لا يَعْلَمُونَ(۸)

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۶۹
«ترجمه آیات»

به نام خداوند بخشنده مهربان.

اى رسول ما! چون منافقان (رياكار) نزد تو آمده، گفتند كه ما به يقين و حقيقت گواهى مى دهيم كه تو رسول خدايى (فريب مخور)، خدا مى داند كه تو رسول اويى. و خدا گواهى مى دهد كه منافقان (سخن به مكر و خدعه و) دروغ مى گويند (۱).

قسم هاى (دروغ) خود را سپر جان خويش (و مايه فريب مردم) قرار داده اند، تا بدين وسيله راه خدا را (به روى خلق) ببندند، (بدانيد اى اهل ايمان) كه آنچه مى كنند، بسيار بد مى كنند (۲).

براى آن (نفاق و دروغ) كه آن ها (بر زبان) ايمان آوردند و سپس (به دل) كافر شدند، خدا هم مُهر (قهر و ظلمت) بر دل هايشان نهاد، تا هيچ (از حقايق ايمان) درك نكنند (۳).

اى رسول! تو چون (از برون) كالبد جسمانى آن منافقان را مشاهده كنى (به آراستگى ظاهر) تو را به شگفت آرند و اگر سخن گويند (بس چرب زبانند)، به سخن هايشان گوش فرا خواهى داد (ولى از درون)، گويى كه چوبى خشك بر ديوارند (و هيچ ايمان و معرفت ندارند و چون در باطن نادرست و بدانديشند)، هر صدایى بشنوند، بر زبان خويش پندارند. اى رسول! (بدان كه) دشمنان (دين و ايمان) به حقيقت اينان هستند، از ايشان بر حذر باش، خدايشان بكشد، چقدر (به مكر و دروغ) از حق باز مى گردند (۴).

و هرگاه به آن ها گويند: بياييد تا رسول خدا، براى شما از حق آمرزش طلبد، سر بپيچند و بنگرى كه با تكبر و نخوت روى مى گردانند(۵).

اى رسول! تو از خدا براى آنان آمرزش بخواهى يا نخواهى، به حالشان يكسان است، خدا هرگز آن ها را نمى بخشد، كه همانا قوم نابكار فاسق را، خدا هيچ وقت (به راه سعادت) هدايت نخواهد كرد (۶).

اين ها همان مردم بدخواهند كه مى گويند بر اصحاب رسول انفاق مال مكنيد، تا از گردش پراكنده شوند، در صورتى كه خدا را گنج هاى زمين و آسمان ها است، لكن منافقان درك آن نمى كنند (۷).

آن ها (پنهانى) مى گويند اگر به مدينه مراجعت كرديم، البته بايد (يهوديان) اربابان عزت و ثروت، مسلمانان ذليل را از شهر بيرون كنند، و حال آن كه عزت مخصوص خدا و رسول و اهل ايمان است، وليكن منافقان از اين معنى آگاه نيستند (۸).

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۷۰
«بیان آیات»

اين سوره، وضع منافقان را توصيف مى كند، و آنان را به شدت عداوت با مسلمين متهم ساخته، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را دستور مى دهد، تا از خطر آنان بر حذر باشد، و مؤمنان را نصيحت مى كند به این که از كارهايى كه سرانجامش نفاق است، بپرهيزند، تا به هلاكت نفاق دچار نگردند، و كارشان به آتش دوزخ منجر نشود.

اين سوره، در مدينه نازل شده است.

«إِذَا جَاءَك الْمُنَافِقُونَ قَالُوا نَشهَدُ إِنَّك لَرَسولُ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّك لَرَسولُهُ وَ اللَّهُ يَشهَدُ إِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَكَذِبُونَ»:

كلمه «منافق»، اسم فاعل از باب مفاعله، از مادۀ «نفاق» است، كه در عرف قرآن، به معناى اظهار ايمان و پنهان داشتن كفر باطنى است.

معنای كاذب بودن شهادت منافقان به رسالت پيامبر«ص»

و كلمه «كذب» به معناى دروغ است كه ضد راستى است. و حقيقتش عبارت است از اين كه خبرى كه گوينده مى دهد، با خارج مطابقت نداشته باشد. پس «صدق» و «كذب»، وصف خبر است. ولى چه بسا مطابقت در «صدق» و مخالفت در «كذب» به حسب اعتقاد خبر دهنده را هم، صدق و كذب مى نامند. در نتيجه، خبرى كه بر حسب اعتقاد خبر دهنده مطابق با واقع باشد، صدق مى نامند، هرچند كه در واقع مطابق نباشد، و مخالفت خبر به حسب اعتقاد خبر دهنده را دروغ مى نامند، هرچند كه در واقع مخالف نباشد. نوع اول را صدق و كذب خبرى، و نوع دوم را صدق و كذب مخبرى مى گويند.

پس اين كه فرمود: «إذَا جَاءَكَ المُنَافِقُونَ قَالُوا نَشهَدُ إنّكَ لَرَسُولُ اللّه»، حكايت اظهار ايمان منافقان است كه گفتند شهادت مى دهيم كه تو حتما رسول خدايى. چون اين گفتار ايمان به حقانيت دين است كه وقتى باز شود، ايمان به حقانيت هر دستورى است كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» آورده، و ايمان به وحدانيت خداى تعالى و به معاد است، و اين، همان ايمان كامل است.

و اين كه فرمود: «وَ اللّه يَعلَمُ إنّكَ لَرَسُولُهُ» تثبيتى است از خداى تعالى، نسبت به رسالت رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم». و اين كه با وجود وحى قرآن و مخاطبت قرآن با رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» كه كافى در تثبيت رسالت آن جناب بود و مع ذلك به اين تثبيت تصريح كرد، براى اين است كه: قرينه اى صريح بر كاذب بودن منافقان باشد، از اين جهت كه بدانچه مى گويند، معتقد نيستند، هرچند كه گفتارشان، يعنى رسالت آن جناب صادق است. پس منافقان در گفتارشان كاذبند به كذب مخبرى، نه به كذب خبرى. پس جمله «وَ اللّه يَشهَدُ إنّ المُنَافِقِينَ لَكَاذِبُون»، منظورش كذب مخبرى است، نه كذب خبرى.

«اتّخَذُوا أَيْمَانهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَن سبِيلِ اللَّهِ ...»:

كلمه «أيمان» - به فتح همزه - جمع «يمين» است و به معناى سوگند مى باشد. و كلمۀ «جُنّه» - به ضمّه جيم - به معناى سپر است، و منظور از سپر، معناى مجازى آن است. يعنى هر چيزى كه انسان با آن حفظ شود. و كلمۀ «صدّ» - به تشديد دال - هم به معناى جلوگيرى مى آيد، و هم به معناى اعراض. و بنابر معناى دوم، مراد اين است كه منافقان از راه خدا - كه همان دين باشد - اعراض نمودند. و گاهى هم به معناى برگرداندن مى آيد. و بنابراين، مراد از جمله مورد

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۷۱

بحث این مى شود كه: منافقان عامه مردم را از راه دين برگرداندند، در حالى كه خود را در پشت سپر سوگندهاى دروغين شان، حفظ كردند.

و معناى آيه این مى شود كه: منافقان، سوگندهاى دروغين خود را وقايه و سپر خود قرار داده، از راه خدا و دين او اعراض نمودند، و يا به مقدارى كه توانستند امور را فاسد و وارونه ساختند، و بدين وسيله، مردم را از دين خدا برگرداندند.

و جمله «إنّهُم سَاءَ مَا كَانُوا يَعمَلُون»، تقبيح اعمال منافقان است. اعمالى كه به طور استمرار -از روزى كه دچار نفاق شدند تا روز نزول سوره - مرتكب شده بودند.

معناى اين كه خداوند بر دل هاى منافقان، مُهر زده

«ذَلِك بِأَنهُمْ ءَامَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلى قُلُوبهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ»:

اشاره با كلمۀ «ذَلِكَ» - به طورى كه گفته اند - به زشتى اعمال ايشان است. بعضى هم گفته اند اشاره به همه مطالب قبل است. يعنى دروغگويى، و سپر قرار دادن سوگند دروغ، و برگرداندن مردم از راه خدا، و اعمال زشت منافقان.

و منظور از اين كه فرمود: «ايمان آوردند»، همان شهادت زبانى به يگانگى خدا و رسالت رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» است، كه سپس در باطن دل از ايمان به خدا کافر شدند. همچنان كه در جاى ديگر فرموده: «وَ إذَا لَقُوا الّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنّا وَ إذَا خَلَوا إلى شَيَاطِينِهم قَالُوا إنّا مَعَكُم إنّمَا نَحنُ مُستَهزِؤُن».

البته بعيد هم نيست كه در بين منافقان كسانى بوده باشند كه ايمان اولشان حقيقى و جدى بوده، ولى بعدا از دين برگشته باشند، و اين ارتداد خود را از مؤمنان پنهان نموده، در باطن به منافقان پيوسته باشند، و مثل آنان منتظر گرفتارى رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و مؤمنان شده باشند، همچنان كه از آيات سوره «توبه» نظير آيه زير، همين معنا به نظر مى رسد: «فَأعقَبَهُم نِفَاقاً فِى قُلُوبِهِم إلى يَومِ يَلقَونَهُ بِمَا أخلَفُوا اللّه مَا وَعَدُوهُ». و نيز در آيه زير از منافقانى كه از همان آغاز، ايمان در دل هايشان داخل نشده تعبير كرده به اين كه «وَ كَفَرُوا بَعدَ إسلَامِهِم».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۷۲

بنابراين، پس ظاهر چنين به نظر مى رسد كه منظور از جمله «آمَنُوا ثُمّ كَفَرُوا»، اظهار شهادتين باشد، اعم از این که از صميم قلب و ايمان درونى باشد، و يا تنها گفتار بدون ايمان درونى. و كافر شدنشان بدين جهت بوده باشد كه اعمالى نظير استهزاء به دين خدا، و يا ردّ بعضى از احكام آن مرتكب شده باشند و نتيجه اش، ‍ خروج ايمان - اگر واقعا ايمان داشته اند - از دل هايشان بوده.


و جملۀ «فَطُبِعَ عَلى قُلُوبِهِم فَهُم لَا يَفقَهُون» نتيجه گيرى عدم فهم منافقان است از مُهرى كه به دل هايشان خورده، و اين نتيجه گيرى بر آن دلالت دارد كه طبع و مُهر به دل خوردن باعث مى شود ديگر دلِ آدمى، حق را نپذيرد. پس چنين دلى براى هميشه مأيوس از ايمان و محروم از حق است.

حال ببينيم مُهر به دل خوردن يعنى چه؟ يعنى همين كه دل به حالتى در آيد كه ديگر پذيراى حق نباشد، و حق را پيروى نكند. پس چنين دلى، قهرا تابع هواى نفس مى شود، همچنان كه در جاى ديگر فرموده: «طَبَعَ اللّهُ عَلى قُلُوبِهِم وَ اتّبَعُوا أهوَاءَهُم». و نيز، نتيجه ديگرش اين است كه حق را نفهمد و نشنود، و به آن علم و يقين پيدا نكند. همچنان كه فرموده: «وَ طُبِعَ عَلى قُلُوبِهِم فَهُم لَا يَفقَهُون». و نيز فرموده: «وَ نَطبَعُ عَلى قُلُوبِهِم فَهُم لَا يَسمَعُون». و نيز فرموده: «وَ طَبَعَ اللّهُ عَلى قُلُوبِهِم فَهُم لَا يَعلَمُون».

و به هر حال، بايد دانست كه خداى تعالى، ابتداء بر دل كسى مُهر نمى زند، بلكه اگر چنين مى كند به عنوان مجازات است. چون مُهر بر دل زدن، گمراه كردن است، و اضلال جز بر اساس ‍ مجازات، به خداى تعالى منسوب نمى شود، كه اين معنا مكرر در این تفسير بيان شد.

«وَ إِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُك أَجْسامُهُمْ وَ إِن يَقُولُوا تَسمَعْ لِقَوْلهِِمْ ...»:

ظاهرا خطاب: «و چون ايشان را ببينى» و «سخنان ايشان را مى شنوى»، خطاب به شخص معينى نيست، بلكه خطابى است عمومى به هر كس ‍ كه ايشان را ببيند، و سخنان ايشان را بشنود. چون منافقان همواره سعى دارند ظاهر خود را بيارايند، و فصيح و بليغ سخن بگويند.

پس تنها رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» مورد خطاب نيست. و منظور اين است كه بفهماند منافقان چنين وضعى به خود مى گيرند: ظاهرى فريبنده، و بدنى آراسته دارند به طورى كه هر كس به آنان برخورد كند، از ظاهرشان خوشش مى آيد، و از سخنان شمرده و فصيح و به جاى آنان، لذت مى برد، و دوست مى دارد به آن گوش فرا دهد. از بس كه شيرين سخن مى گويند و گفتارشان نظمى فريبنده دارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۷۳

توصيف منافقان به «چوب ها و اشباح بی روح»

«كَأنّهُم خُشُبٌ مَسُنّدَة » - در این جمله، منافقان را به حسب باطنى كه دارند، مذمت مى كند. و كلمۀ «خُشُب» - به ضمّه خاء و شين - جمع كلمه «خشبه» است، كه به معناى چوب است. و مصدر «تسنيد» - كه كلمۀ «مُسَنّدَة»، اسم مفعول آن مصدر است - به معناى آن است كه چيزى را طورى نصب كنى كه بر چيز ديگرى، نظير ديوار و مثل آن، تكيه داشته باشد. جمله مورد بحث در مقام مذمت منافقان، و متمم جمله سابق است. مى خواهد بفرمايد: منافقانى كه اجسامى زيبا و فريبنده و سخنانى جاذب و شيرين دارند، به خاطر نداشتن باطنى مطابق ظاهر، در مَثَل، مانند چوبى مى مانند كه به چيزى تكيه داشته باشد و اشباحى بدون روح اند، همان طور كه آن چوب نه خيرى دارد، و نه فایده ای بر آن مترتب مى شود، اينان نيز همين طورند، چون فهم ندارند.

«يَحسَبُونَ كُلّ صَيحَةٍ عَلَيهِم » - اين جمله، مذمت ديگرى است از ايشان. مى فرمايد: منافقان از آن جا كه در ضمير خود كفر، پنهان دارند و آن را از مؤمنان پوشيده مى دارند، عمرى را با ترس و دلهره و وحشت به سر مى برند، كه مبادا مردم بر باطنشان پى ببرند. به همين جهت هر صيحه اى كه مى شنوند، خيال مى كنند عليه ايشان است، و مقصود صاحب صيحه ايشان است.

«هُمُ العَدُوّ فَاحذَرهُم » - يعنى ايشان در عداوت با شما مسلمانان به حد كامل اند، براى اين كه بدترين دشمن انسان، آن كسى است كه واقعا دشمن باشد، و آدمى او را دوست خود بپندارد.

«قَاتَلَهُمُ اللّهُ أنّى يُؤفَكُون » - اين جمله، نفرينى است بر منافقان به قتل، كه شديدترين شداید دنيا است. و اى بسا اگر نفرمود «قَتَلَهُمُ اللهُ - خدا آنان را بكشد»، و باب مفاعله را به كار برد، براى همين افادۀ شدت بوده است.

ولى بعضى از مفسران گفته اند: منظور از «مقاتله» در اين آيه، طرد و دور كردن از رحمت است. بعضى ديگر گفته اند: عبارت مورد بحث نفرين نيست، بلكه جمله اى است خبرى. مى خواهد بفرمايد: منافقان مشمول لعنت و طرد هستند و اين مشموليت، براى آنان مقرر و ثابت است. بعضى ديگر گفته اند: اين كلمه به منظور برانگيختن تعجب در شنونده به كار مى رود. مثلا مى گويند: «قَاتَلَهُ اللّهُ مَا أشعَرَهُ - فلانى، چه شاعر زبردستى است». ولى آنچه از سياق به دست مى آيد، همان وجهى است كه ما بيان كرديم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۷۴

«أنّى يُؤفَكُون » - اين جمله، براى برانگيختن تعجب شنونده است. مى فرمايد: چگونه از حق روى بر مى گردانند؟ بعضى هم گفته اند: صرف توبيخ و سركوب كردن است، و جنبه استفهام ندارد.

اوصاف و احوالى ديگر از منافقان

«وَ إِذَا قِيلَ لهَُمْ تَعَالَوْا يَستَغْفِرْ لَكُمْ رَسولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُءُوسَهُمْ ...»:

كلمه «تلويه» كه مصدر فعل «لَوَّوا» مى باشد، مصدر باب تفعيل از مادۀ «لوى»، و مصدر ثلاثى مجردش «لى» است، كه به معناى ميل و انحراف است.

و معناى عبارت اين است كه: وقتى به منافقان گفته مى شود بياييد تا رسول اللّه براى شما از خدا طلب آمرزش كند - اين پيشنهاد وقتى به آنان داده مى شده كه فسقى يا خيانتى مرتكب مى شدند و مردم از آن با خبر مى گشتند - از روى اعراض و استكبار، سرهاى خود را بر مى گردانند، و تو آنان را مى بينى كه از پيشنهاد كننده روى گردانيده، از اجابت او استكبار مى ورزند.

«سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَستَغْفَرْت لَهُمْ أَمْ لَمْ تَستَغْفِرْ لهَُمْ لَن يَغْفِرَ اللَّهُ لهَُمْ ...»:

يعنى: چه براى ايشان استغفار بكنى و چه نكنى، برايشان يكسان است. و يكسانى، كنايه از اين است كه فایده اى بر اين كار مترتب نمى شود. پس ‍ معناى آيه اين است كه: استغفار تو سودى به حالشان ندارد.

«إنّ اللّه لَا يَهدِى القَومَ الفَاسِقِين » - اين جمله مضمون آيه را تعليل نموده، مى فهماند: اگر گفتيم خدا هرگز ايشان را نمى آمرزد، علتش اين است كه آمرزش، خود نوعى هدايت به سوى سعادت و بهشت است، و منافقان فاسق اند، و از زىّ عبوديت خدا خارجند. چون در نهان خود كفر پنهان كرده اند، و خدا بر دل هايشان مُهر زده، و هرگز مردم فاسق را هدايت نمى كند.

«هُمُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لا تُنفِقُوا عَلى مَنْ عِندَ رَسولِ اللَّهِ حَتى يَنفَضُّوا ...»:

كلمه «يَنفَضُّوا»، مضارعى است كه از مصدر «انفضاض» گرفته شده، و انفضاض به معناى متفرق شدن است. و معناى آيه اين است كه: منافقان، همان كسانى هستند كه مى گويند مال خودتان را بر مؤمنان فقير كه همواره دور رسول اللّه را گرفته اند، انفاق نكنيد. چون آن ها دور او را گرفته اند تا ياريش كنند و اوامرش را انفاذ، و هدف هايش را به كرسى بنشانند. و وقتى شما به آن ها كمك نكرديد، از دور او متفرق مى شوند و او ديگر نمى تواند بر ما حكومت كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۷۵

«وَ لله خَزَائِنُ السّمَاوَاتِ وَ الأرضِ » - اين جمله پاسخ از گفته هاى منافقان است كه گفتند «لا تُنفِقُوا». مى فرمايد: دين، دين خدا است و خدا، براى پيشبرد دين خود به كمك منافقان احتیاج ندارد. او، كسى است كه تمامى خزينه هاى آسمان و زمين را مالك است، از آن هرچه را بخواهد و به هر كس بخواهد، انفاق مى كند. پس اگر بخواهد مى تواند مؤمنان فقير را غنى كند، اما او همواره براى مؤمنان، آن سرنوشتى را مى خواهد كه صالح باشد. مثلا آنان را با فقر امتحان مى كند و يا با صبر به عبادت خود وا مى دارد، تا پاداشى كريمشان داده، به سوى صراط مستقيم هدايتشان كند، ولى منافقان اين را نمى فهمند.

اين است معناى «وليكن منافقان نمى فهمند». يعنى وجه حكمت اين را نمى دانند. ولى بعضى احتمال داده اند كه معناى آيه اين باشد كه: منافقان نمى دانند خزائن عالَم به دست خداست و او، رازق همه است، و غير او رازقى نيست. پس اگر بخواهد، مى تواند فقراء را غنى سازد، ليكن منافقان پنداشته اند غنا و فقر به دست اسباب است. در نتيجه، اگر به مؤمنان فقير انفاق نكنند، مؤمنان، رزقى پيدا نخواهند كرد.

«يَقُولُونَ لَئن رَّجَعْنَا إِلى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الاَعَزُّ مِنهَا الاَذَلَّ وَ للَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لا يَعْلَمُونَ»:

گوينده اين سخن و همچنين سخنى كه آيه قبل حكايتش كرد، عبداللّه بن اُبَىّ بن سلول بود. و اگر نگفت من وقتى به مدينه برگشتم، چنين و چنان مى كنم و گفت ما چنين و چنان مى كنيم، براى اين بوده كه همفكران خود را كه مى داند از گفته او خوشحال مى شوند، با خود شريك سازد.

و منظورش از «آن كه عزيزتر است»، خودش است، و از «آن كه ذليل تر است»، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم». مى خواسته با اين سخن خود، رسول خدا را تهديد كند به اين كه بعد از مراجعت به مدينه، آن جناب را از مدينه خارج خواهد كرد. ولى منافقان نمى دانند كه عزّت، تنها خاصّ خدا و رسولش و مؤمنان است. در نتيجه، براى غير نامبردگان چيزى به جز ذلّت نمى ماند، و يك چيز ديگر هم بار منافقين كرد، و آن نادانى است. پس منافقان به جز ذلت و جهل، چيزى ندارند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۷۶

بحث روایتی: (رواياتى درباره داستان عبدالله ابن اُبَىّ)

در مجمع البيان مى گويد: اين آيات درباره «عبداللّه بن اُبَى»، منافق و همفكرانش نازل شده. و جريان از اين قرار بود كه: به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» خبر دادند قبيلۀ بنى المصطلق، براى جنگ با آن جناب لشكر جمع مى كنند، و رهبرشان، حارث بن ابى ضرار، پدر زن خود آن حضرت، يعنى پدر جُوَيريه است.

رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، چون اين را بشنيد، با لشكر به طرفشان حركت كرد، و در يكى از مزرعه هاى بنى المصطلق - كه به آن مُرَيسيع مى گفتند، و بين درياى سرخ و سرزمين قديد قرار داشت - با آنان برخورد نمود. دو لشكر به هم افتادند و به قتال پرداختند. لشكر بنى المصطلق شكست خورد، و پا به فرار گذاشت، و جمعى از ايشان كشته شدند. رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، اموال و زن و فرزندشان را به مدينه آورد.

در همين بينى كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» بر كنار آن آب لشكرگاه كرده بود، ناگهان آبرسان انصار از يك طرف، و اجير عُمَر بن خطّاب - كه نگهبان اسب او و مردى از بنى غفار بود - از طرف ديگر، كنار چاه آمدند تا آب بكشند. سنان جُهَنى، آبرسان انصار و جهجاه بن سعيد، غلام عُمَر (به خاطر اين كه دلوشان به هم پيچيد)، به جان هم افتادند. جُهَنى فرياد زد: اى گروه انصار، و جهجاه غفارى، فرياد برآورد: اى گروه مهاجر (كمك كمك)!

مردى از مهاجران به نام جعال - كه بسيار تهیدست بود - به كمك جهجاه شتافت (و آن دو را از هم جدا كرد). جريان به گوش عبداللّه بن اُبَى رسيد، به جعال گفت: اى بى حياى هتاك! چرا چنين كردى؟ او گفت: چرا بايد نمى كردم. سر و صدا بالا گرفت، تا كار به خشونت كشيد. عبداللّه گفت: آن كسى كه بايد به احترام او سوگند خورد، چنان گرفتارت بكنم كه ديگر، هوس چنين هتاكى را نكنى.

عبداللّه بن اُبَى در حالى كه خشم كرده بود، به خويشاوندانى كه نزدش ‍ بودند - كه از آن جمله زيد بن ارقم بود - گفت: مهاجران، از ديارى ديگر به شهر ما آمده اند، حالا مى خواهند ما را از شهرمان بيرون نموده، با ما در شهر خودمان زورآزمايى مى كنند. به خدا سوگند، مَثَل ما و ايشان، همان مَثَلى است كه آن شخص گفت:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۷۷

«سمن كلبك، يأكلك - سگت را چاق كن، تا خودت را هم بخورد». آگاه باشيد! به خدا اگر به مدينه برگشتيم، تكليف مان را يكسره خواهيم كرد. آن كس كه «عزيزتر» است، ذليل تر را بيرون خواهد نمود. و منظورش از كلمۀ «عزيزتر» خودش، و از كلمه «ذليل تر»، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» بود.

سپس رو به حاضران كرد و گفت: اين كارى است كه شما خود بر سر خود آورديد. مهاجران را در شهر خود جاى داديد، و اموالتان را با ايشان تقسيم كرديد، امروز مزدش را به شما مى دهند. به خدا اگر پس ‍ ماندۀ غذايتان را به جعّال ها نمى داديد، امروز سوار گردنتان نمى شدند، و گرسنگى مجبورشان مى كرد از شهر شما خارج گشته به عشاير و دوستان خود ملحق شوند.

در ميان حاضران از قبيله عبداللّه، جوان نورسى بود به نام «زيد بن ارقم». وقتى او اين سخنان را شنيد، گفت: به خدا سوگند، ذليل و بى كس ‍ و كار تويى كه حتى قومت هم دل خوشى از تو ندارند، و محمّد، هم از ناحيه خداى رحمان عزيز است، و هم همۀ مسلمانان دوستش دارند. به خدا بعد از اين سخنان كه از تو شنيدم، تو را دوست نخواهم داشت.

عبداللّه گفت: ساكت شو، كودكى كه از همه كودكان بازيگوش تر بودى!

زيد بن ارقم، بعد از خاتمه جنگ، نزد رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» رفت و جريان را براى آن جناب نقل كرد. رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، در حال كوچ كردن بود. شخصى را فرستاد تا عبداللّه را حاضر كرد. فرمود: اى عبدالله! اين خبرها چيست كه از ناحيه تو به من مى رسد؟ گفت: به خدايى كه كتاب بر تو نازل كرده، هيچ يك از اين حرف ها را من نزده ام، و زيد به شما دروغ گفته.

حاضران از انصار عرضه داشتند: يا رسول اللّه! او، ريش سفيد ما و بزرگ ما است، شما سخنان يك جوان از جوانان انصار را درباره او نپذير. ممكن است اين جوان اشتباه ملتفت شده باشد، و سخنان عبداللّه را نفهميده باشد.

رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، عبداللّه را معذور داشت، و زيد، از هر طرف، از ناحيه انصار مورد ملامت قرار گرفت.

رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، قبل از ظهر مختصرى قيلوله و استراحت كرد و سپس دستور حركت داد. اسيد بن حضير، به خدمتش ‍ آمد و آن جناب را به نبوت تحيت داد. (يعنى گفت: السلام عليك يا نبى اللّه)! سپس گفت: يا رسول اللّه! شما در ساعتى حركت كردى كه هيچ وقت در آن ساعت حركت نمى كردى؟ فرمود: مگر نشنيدى رفيقتان چه گفته؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۷۸

او پنداشته اگر به مدينه برگردد، عزيزتر، ذليل تر را بيرون خواهد كرد. اسيد عرضه داشت: يا رسول اللّه! تو اگر بخواهى او را بيرون خواهى كرد، براى اين كه او به خدا سوگند، ذليل است و تو عزيزى. آنگاه اضافه كرد: يا رسول اللّه! با او مدارا كن، چون به خدا سوگند، خدا تو را وقتى گسيل داشت كه قوم و قبيله اين مرد، داشتند مقدمات پادشاهى او را فراهم مى كردند، تا تاج سلطنت بر سرش بگذارند و او، امروز مُلك و سلطنت خود را در دست تو مى بيند.

پسر عبداللّه بن اُبَى - كه او نيز نامش عبداللّه بود - از ماجراى پدرش با خبر شد. نزد رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» آمد و عرضه داشت: يا رسول اللّه! شنيده ام مى خواهى پدرم را به قتل برسانى. اگر چنين تصميمى دارى، دستور بده من سرِ او را برايت بياورم. چون به خدا سوگند، خزرج اطلاع دارد كه من تا چه اندازه نسبت به پدرم احسان مى كنم، و در خزرج، هيچ كس به قدر من احترام پدر را رعايت نمى كند، و من ترس اين را دارم كه غير مرا مأمور اين كار بكنى، و بعد از كشته شدن پدرم، نفسم كينه توزى كند، و اجازه ندهد قاتل پدرم را زنده ببينم كه در بين مردم رفت و آمد كند، و در آخر، وادارم كند او را كه يك مرد مسلمان با ايمان است، به انتقام پدرم كه مردى كافر است، بكشم، و در نتيجه اهل دوزخ شوم.

حضرت فرمود: نه، برو و همچنان با پدرت مدارا كن، و مادام كه با ما است، با او نيكو معامله نما.

مى گويند: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، در آن روز تا غروب و شب را هم تا صبح لشكر را به پيش راند، تا آفتاب طلوع كرد، و حتى تا گرماى آفتاب استراحت نداد. آنگاه مردم را پياده كرد، و مردم آن قدر خسته بودند كه روى خاك افتادند، و به خواب رفتند، و آن جناب، اين كار را نكرد مگر براى اين كه مردم مجال گفتگو درباره عبداللّه بن ابى را نداشته باشند.

آنگاه مردم را حركت داد تا به چاهى در حجاز رسيد. چاهى كه كمى بالاتر از بقيع قرار داشت، و نامش «بقعاء» بود. در آن جا بادى سخت وزيد، و مردم بسيار ناراحت و حتى دچار وحشت شدند، و ناقۀ رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» در آن شب گُم شد. حضرت فرمود: منافقى عظيم، امروز در مدينه مُرد.

بعضى از حضار پرسيدند: منافق عظيم چه كسى بوده؟ فرمود: رفاعه. مردى از منافقان گفت: چگونه دعوى مى كند كه من علم غيب دارم، آن وقت نمى داند شترش كجا است؟ آن كسى كه به وحى برايش خبر مى آورد، چرا به او نمى گويد شتر كجا است؟ در همان موقع، جبرئيل نزد آن جناب آمد، و گفتار آن منافق را و نيز محل شتر را به وى اطلاع داد.

رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، هر دو خبر را به اصحابش اطلاع داد و فرمود: من ادعا نمى كنم كه علم به غيب دارم. من غيب نمى دانم، وليكن خداى تعالى، به من خبر داد كه آن منافق چه گفت، و شترم كجا است. شتر من در درّه است. اصحاب رفتند و شتر را در همان جا كه فرموده بود، يافته با خود آوردند، و آن منافق هم ايمان آورد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۷۹

و همين كه لشگر به مدينه برگشت، ديدند رفاعة بن زيد، در تابوت است، و او فردى از قبيله بنى قينقاع، و از بزرگان يهود بود كه در همان روز مُرده بود.

زيد بن ارقم مى گويد: بعد از آن كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» به مدينه رسيد، من از شدت اندوه و شرم، خانه نشين شدم، تا آن كه سوره «منافقون» در تصديق زيد، و تكذيب عبداللّه بن اُبَى نازل شد. آنگاه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» گوش زيد را گرفته، او را از خانه اش بيرون آورد و فرمود: اى پسر! زبانت راست گفت، و گوشت درست شنيده بود، و دلت درست فهميده بود، و خداى تعالى، در تصديق آنچه گفتى، قرآنى نازل كرد.

عبداللّه بن اُبَى در آن موقع در نزديكى هاى مدينه بود، و هنوز داخل مدينه نشده بود. همين كه خواست وارد شود، پسرش عبداللّه بن عبداللّه بن اُبَى، سرِ راه پدر آمد، و شتر خود را در وسط جاده خوابانيد، و از ورود پدرش جلوگيرى كرد، و به پدر گفت: واى بر تو، اين چه كارى بود كه كردى؟ و به پدر خود گفت: به خدا سوگند، جز با اذن رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، نمى توانى و نمى گذارم داخل مدينه شوى، تا بفهمى عزيزتر كيست، و ذليل تر چه كسى است.

عبداللّه شكايت خود از پسرش را به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» پيام داد. رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، شخصى را فرستاد تا به پسر او بگويد مزاحم پدرش نشود. پسر گفت: حالا كه دستور رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» رسيده، كارى به كارت ندارم. عبداللّه بن اُبَى داخل مدينه شد و چند روزى بيش نگذشت كه بيمار شد و مُرد.

وقتى سوره منافقون نازل شد، و دروغ عبداللّه برملا گشت، مردم به اطلاعش رساندند كه چند آيه شديد اللحن درباره ات نازل شده. مقتضى است نزد رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روى تا آن جناب برايت استغفار كند.

عبداللّه در پاسخ سرى تكان داد و گفت: به من گفتيد به او ايمان آورم، آوردم. تكليف كرديد زكات مالم را بدهم، دادم. ديگر چيزى نمانده كه بگوييد برايش سجده هم بكنم. و در همين سر تكان دادنش، اين آيه نازل شد كه: «وَ إذَا قِيلَ لَهُم تَعَالَوا يَستَغفِر لَكُم رَسُولُ اللّه لَوَّوا رُؤُسَهُم ... لَا يَعلَمُون».

مؤلف: جزئيات داستان كه در اين حديث آمده، از چند روايت مختلف گرفته شده كه از زيد بن ارقم و ابن عباس و عکرمه، و محمد بن سيرين، و ابن اسحاق، و ديگران نقل شده، و مضمون آن ها در يكديگر داخل شده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۹ صفحه ۴۸۰


→ صفحه قبل صفحه بعد ←