تفسیر:المیزان جلد۱۶ بخش۴۵

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۵۵۹

معناى اين كه فرمود: «آلهۀ مشرکان، توان شفاعت ندارند»

«وَ لا تَنفَعُ الشفَاعَةُ عِندَهُ إِلّا لِمَنْ أَذِنَ لَهُ»:

مشركان درباره آلهه خود قائل به شفاعت بودند، همچنان كه خداى تعالى عقيده آنان را در آيه «هَؤُلَاءِ شُفَعَاؤُنَا عِندَ الله» حكايت نموده است، و منظورشان از «شفاعت»، شفاعت در روز قيامت - كه قرآن آن را اثبات كرده - نبوده. چون به طور كلى، مشرك به قيامت اعتقاد ندارد، بلكه مراد آنان، شفاعت آلهه در دنيا بوده، كه براى بر آورده شدن حوائج دنيايى، پرستندگان خود را نزد خدا شفاعت مى كردند، و به اين وسيله، سعادت دنيايى آنان را تأمين، و امورشان را اصلاح مى كردند.

آيه شريفه اين را نيز باطل نموده، مى فرمايد: آلهه، مخلوق و مملوك خدايند. آن هم مملوك از هر جهت. پس از پيش خود مالك شفاعتى نيستند، و چنين نيست كه در اين اثر مستقل از خدا باشند، مگر آن كه خدا چنين اجازه اى به آن ها داده باشد، و چنين قدرتى را تمليك آن ها كرده باشد.

پس اصل شفاعت آلهه، به فرضى هم كه شفاعت داشته باشند، با اذن خدا است.

«إلّا لِمَن أذِنَ لَهُ» - احتمال دارد حرف «لام» در كلمۀ «لِمَن»، لام ملك باشد، و مراد از «مَن أذِنَ لَهُ» ملائكه باشد، و معنى اين باشد كه: شفاعت فايده اى ندارد، مگر آن كه خداوند شفاعت را به شافع داده باشد، و به اذن او شفاعت كند.

احتمال هم دارد «لام» مزبور لام تعليل باشد، و آن وقت مراد از «مَن أذِنَ لَهُ»، صاحب حاجت بوده، و معنا چنين باشد: «شفاعت سودى نمى دهد، مگر براى آن صاحب حاجتى كه خدا به شافع ،اجازه شفاعت در كار آنان داده باشد». در تفسير كشاف گفته: اين احتمال، يعنى احتمال دوم، وجه لطيفى است، و آيه را بايد همين طور معنا كرد.

از نظر ما نيز همين احتمال متعين است. براى اين كه ملائكه - به طورى كه از كلام خداى تعالى بر مى آيد - واسطه هايى هستند براى انفاذ و اجراى اوامر الهى. چون مى فرمايد: «لَا يَسبِقُونَهُ بِالقَولِ وَ هُم بِأمرِهِ يَعمَلُون». و نيز مى فرمايد: «جَاعِلُ المَلَائِكَة رُسُلاً أُولِى أجنِحَة»، و وساطت نامبرده، خود نوعى از شفاعت است، كه بيانش در جلد اول اين كتاب گذشت.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۵۶۰

بنابراين، ملائكه همه شان شفيع هستند، اما نه در هر امرى، و براى هر كسى، بلكه در امورى كه خدا اجازه داده باشد، و براى كسانى كه باز خدا اجازه داده باشد. بنابراين، اگر در آيه مورد بحث، شفاعت را جز در صورت اذن نفى كرده، اين نفى، با شفاعت صاحبان حاجت مناسب است، نه با شفيعان. چون گفتيم شفيعان هميشه شفيع هستند، و هيچ وقت خالى از شفاعت نيستند. اين صاحبان حاجت اند كه گاهى شفيعان اجازه شفاعت در حاجت آنان پيدا مى كنند، و گاهى پيدا نمى كنند.

پس آيه مورد بحث، در معناى آيه: «وَ لَا يَشفَعُونَ إلّا لِمَن ارتَضَى» است، نه در معناى آيه: «مَا مِن شَفِيعٍ إلّا مِن بَعدِ إذنِهِ».

حكايت تذلل و خشيت فرشتگان، در برابر خدای تعالی

«حَتّى إِذَا فُزِّعَ عَن قُلُوبِهِمْ قَالُوا مَا ذَا قَالَ رَبُّكُمْ قَالُوا الْحَقَّ وَ هُوَ الْعَلىُّ الْكَبِيرُ»:

كلمۀ «فُزِّعَ»، ماضى مجهول از «تفزيع» است، و «تفزيع»، به معناى از بين بردن فزع و وحشت از دل هاست. و ضميرهاى جمع كه در آيه است - به طورى كه از سياق بر مى آيد - به «شُفَعاء»، يعنى ملائكه بر مى گردد.

و لازمۀ جمله «حَتَّى إذَا فُزِّعَ عَن قُلُوبِهِم» - با در نظر داشتن اين كه نتيجه و غايت است - اين است كه: چيزى در بين باشد كه غايت و آخرش تفزيع قلوب و راحت شدن دل ها باشد، و آن، اين است كه: دل ها دچار فزع و اضطرابى ممتد، در انتظار امر خداى سبحان باشد، تا وقتى كه با صدور امر خدا، فزع دل ها، تمام شود.

بنابراين آيه مورد بحث، در معناى آيه: «وَ لِلهِ يَسجُدُ... وَ المَلَائِكَةُ وَ هُم لَا يَستَكبِرُونَ * يَخَافُونَ رَبَّهُم مِن فَوقِهِم وَ يَفعَلُونَ مَا يُؤمَرُونَ» خواهد بود. چون هم آيه مورد بحث و هم آيه سوره «نحل»، هر دو براى ملائكه، اثبات ترس و فزع مى كنند.

و «فزع» به معناى تأثّر و انقباض دل از ترس است. و مراد از سجده شان، سجدۀ تذلّل و ترسى است كه از پروردگار و مافوق خود دارند.

از همين جا روشن مى شود، كه مراد از «فزع ملائكه»، و برطرف شدن آن از ايشان، تذلّل و احساس حقارتى است كه دل هايشان را پُر كرده، چون كه خود را اسباب و شفعاء، و وسيله اجراى امر الهى مى دانند، و همواره دلواپسى اين را دارند كه اوامر الهى بر طبق آنچه صادر شده و خواسته، عملى بشود.

و بر طرف شدن «فزع ملائكه»، به اين است كه اوامر الهى را تحويل گرفته، و مشغول انجام آن بشوند، به طورى كه از سراپاى وجودشان، چيزى جز انجام امر خدا ظهور نكند، و بين خدا و انجام خواسته هايش، چيزى جز امرش واسطه نشده باشد. (دقت بفرماييد).

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۵۶۱

و اگر فزع و تفزيع را به دل هاى آنان نسبت داده، براى اين است كه دلالت كند بر اين كه آن چنان از خود بى خود، و از هر چيز ديگرى منصرف هستند، كه غير از پروردگارشان، به هيچ چيز ديگر توجه ندارند. و اين بى توجهى همچنان ادامه دارد، تا وقتى كه فزع دلشان به امر الهى برطرف شود، كه البته بدون درنگ و بلافاصله برطرف مى شود، و تخلف پذير هم نيست. چون امر الهى تعطيل و تأخير نمى پذيرد.

همچنان كه فرموده: «إنَّمَا أمرُهُ إذَا أرَادَ شَيئاً أن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ». پس نظر به اين معنا، از آيه شريفه استفاده مى شود كه ملائكه همچنان در فزع هستند، تا با صدور امر الهى، فزعشان زايل شود.

بيان اختلاف مراتب و مقامات فرشتگان

«قَالُوا مَاذَا قَالَ رَبُّكُم قَالُوا الحَقَّ» - اين جمله دلالت دارد بر اين كه ملائكه طوایفى مختلف و بسيارند، كه بعضى از بعضى ديگر، از امر الهى بعد از صدور آن و بعد از آن كه فزع از دل هاى پرسش كنندگان زايل شده باشد، مى پرسند كه چه فرموده. و اگر طوائف مختلف نبوده باشند، بعد از صدور امر الهى، و زايل شدن فزع از دل ها، بايد همه آن امر را فهميده باشند. نه اين كه طايفه اى از طایفه ديگر بپرسد، كه خداى تعالى چه فرمود؟

از اين جا معلوم مى شود كه زايل شدن فزع از دل ها، و نزول امر الهى، نسبت به بعضى جلوتر انجام مى شود، تا بعضى ديگر. و به همين جهت است آن هايى كه بعدا آرامش قلبى پيدا مى كنند، از آن هايى كه قبلا آرامش پيدا كرده اند، مى پرسند: امر الهى چه بود. چون طبق قاعده، بايد مسؤول قبل از سائل اطلاع پيدا كرده باشد.

پس معلوم مى شود همان طور كه گفتيم، ملائكه مراتب مختلف و مقامات متفاوتى دارند. بعضى مافوق بعضى ديگرند. آن ها كه در مرتبه پايين ترند، امر الهى را از آن ها كه عالى ترند، دريافت مى كنند. البته بدون فاصله و بدون تخلف، و اين خود اطاعت طبقه پايين از طبقه بالا است. همچنان كه از دقت در آيه: «وَ مَا مِنَّا إلّا لَهُ مَقَامٌ مَعلُومٌ». و آيه: «ذِى قُوَّةٍ عِندَ ذِى العَرشِ مَكِينٍ * مُطَاعٍ ثَمَّ أمِينٍ»، كه در وصف روح الامين است، اين اختلاف مراتب استفاده مى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۵۶۲

پس در بين ملائكه، بعضى مطاع اند، و بعضى مطيع اند. البته اطاعت مافوق، اطاعت خداى سبحان است. چون مافوق ايشان، شأنى و وظيفه اى جز رساندن امر الهى به مطيع و مادون خود ندارد. پس اطاعت مادون از مافوق، در حقيقت، همان اطاعت خدا است.

ممكن است اين اختلاف مراتب از توصيف «قول»، به حق نيز استفاده شود. چون مى پرسند: «پروردگار شما چه گفت؟ مى گويند: حق گفت». يعنى چيزى گفت كه ثابت است، و براى بطلان و تبديل، راهى به سوى آن نيست.

و چقدر لطيف است ختم شدن آيه به جملۀ «وَ هُوَ العَلِىّ الكَبِير». چون مى رساند كه ملائكه مكرمين، و آن هايى كه مافوق ساير ملائكه هستند، جز تلقى و دريافت سخن حق از خدا، و امتثال و اطاعت وى، كارى و پستى ندارند. زيرا هر چند مافوق ديگرانند، اما آن مافوقى كه خود اين ملائكه نيز مادون اويند، و آن كبيرى كه همه چيز در برابرش صغير است، تنها و تنها خدا است.

پس از آيه كريمه مورد بحث، اين معنا به دست آمد كه:

ملائكه در دل هايشان دچار پريشانى و فزع اند، و در ذاتشان، آن چنان تذلّل و خضوع هست، كه جز از پروردگارشان، از هر چيز ديگر در غفلت اند. تنها يادى كه در دل هاى آنان است، ياد خدا است، و تنها كارى كه مى كنند، پروانه وار چرخيدن در پيرامون ساحت عظمت و كبريايى اوست. و تنها انتظارى كه دارند، صدور اوامر الهى است. و اين فزع دل هايشان همچنان هست، تا اين كه با صدور امرى از ناحيه خدا، فزع دل هايشان زايل شود.

و نيز اين معنا به دست آمد كه: ملائكه طوایف مختلف و داراى مقامات متفاوت هستند. بعضى بالاتر، و بعضى پايين ترند، و هر طبقه اى، واسطه رساندن امر خدا به مادون خويش است.

پس ملائكه با اين كه شفعاء و اسبابى هستند كه هر يك وساطت بين دو طبقه مافوق و مادون را دارند، در عين حال، شفاعت و وساطت در هيچ حادثى از حوادث خلق و تدبير نمى كنند، مگر به اذن خاص از پروردگارشان.

نخست امر نازل از پروردگارشان را دريافت مى كنند، و سپس آن حادث را پديد مى آورند. نه اين كه خود در امرى از امور، و حادثى از حوادث مستقل از پروردگارشان باشند، و يا استبداد در رأى داشته باشند، و كسى كه وضعش چنين باشد، جز اطاعت پروردگارش، چيزى ديگر نمى داند، و نمى فهمد. آن وقت چگونه خودش ربّى و معبودى مستقل مى شود؟! چطور ممكن است عطاء و منعى به دلخواه خود داشته باشد؟!

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۵۶۳

در تفسير اين آيه، اقوال ديگرى نيز هست:

اول اين كه: ضمير در «قُلُوبهم» و در «قَالُوا» ى دومى به مشركان بر مى گردد، نه به ملائكه، و ضمير «قَالُوا» ى اول، به ملائكه بر گردد. و معنا چنين باشد:

تا آن كه فزع از قلوب مشركان زايل شود. آن وقت ملائكه به ايشان مى گويند: پروردگارتان چه گفت؟ مشركان در پاسخ به ملائكه مى گويند: هرچه گفت، حق بود. و خلاصه اعتراف مى كنند كه اوامر خدا در دنيا همه حق بود، و ما به ناحق آن را انكار مى كرديم.

دوم اين كه: ضمير در «قُلُوبهم» به ملائكه برگردد، و مراد اين باشد كه:

ملائكۀ موكّل بر اعمال بندگان، وقتى اعمال را به آسمان مى برند، غوغا و سر و صدايى دارند. ملائكه ديگر، دچار فزع مى شوند، كه نكند قيامت به پا شده. از شدت فزع به سجده مى افتند، تا آن كه فزع از دل هايشان زايل شود، و بفهمند كه قيامت قيام نكرده، آن وقت از آورندگان اعمال مى پرسند: پروردگارتان چه گفت؟ مى گويند: حق گفت.

سوم اين كه: خداى تعالى، وقتى رسول گرامى خود «صلى الله عليه و آله و سلم» را بعد از فترت تا زمان مسيح مبعوث كرد، جبرئيل را براى آوردن وحى نازل كرد، و اين اولين بار بود كه بعد از چند صد سال گذشتن از زمان مسيح «عليه السلام»، جبرئيل به زمين نازل مى شد.

لذا ملائكه خيال كردند كه مقدمات قيام قيامت فرا رسيده، دچار فزع شدند. ناگزير جبرئيل به هر آسمانى كه مى رسيد، با گزارش آنچه واقع شده، فزع از دل هاى ملائكه زايل مى كرد، و ملائكه آن آسمان، سرها بلند كرده، به يكديگر مى گفتند: پروردگارتان چه امرى پديد آورده؟ مى گفتند: حق، يعنى وحى.

چهارم اين كه ضمير مزبور به ملائكه برگردد، و مراد اين باشد، كه:

خداى سبحان، وقتى به بعضى از ملائكه وحى مى فرستاد، آن ملك از شنيدن وحى دچار فزع مى شد، و بى اختيار فرياد مى كرد، و از عظمت آن آيت، به سجده مى افتاد، و چون فزع از دل ها مى رفت، ملائكه از اين ملك مى پرسيدند: خدا چه چيز وحى كرده؟ مى گفت حق را وحى كرده. و يا از يكديگر مى پرسيدند: خدا چه وحى كرده، و مى فهميدند آنچه وحى كرده، مربوط به انسان ها، و ساكنان زمين است، و مربوط به ايشان نيست.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۵۶۴

ولى خواننده عزيز بعد از تدبر و دقت در آيه شريفه، و بيانى كه ما در تفسير آن گفتيم، به خوبى به ضعف اين اقوال متوجه مى شود و مى داند كه هيچ يك از آن ها، هرچند كه در جاى خود صحيح باشد، نمى تواند تفسير آيه باشد.

احتجاج ديگرى عليه مشركان: چه کسی روزى شما را، از آسمان و زمین، فراهم می کند

«قُل مَن يَرزُقُكُم مِنَ السَّمَاوَاتِ وَ الأرضِ قُلِ اللهُ...»:

اين آيه، احتجاج ديگرى است عليه مشركان، از ناحيه رزق، كه ملاك عمده بت پرستى ايشان است. چون مشركان در پرستش بت، اين مستمسك را براى خود درست كرده بودند كه پرستش بت، مايه خوشنودى آلهه است، و وقتى از ما راضى شدند، رزق ما را توسعه مى دهند، و در نتيجه سعادتمند مى شويم.

لذا به رسول گرامى خود، دستور مى دهد از ايشان بپرسد: چه كسى از آسمان و زمين، رزق ايشان را فراهم مى كند؟

و خودش از اين سؤال پاسخ دهد:

خداى سبحان رزق مى دهد. چون «رزق»، خودش مخلوقى از مخلوقات خدا است، و در نظر خود مشركان هم، جز خدا كسى خالق نيست. چيزى كه هست، مشركان از اعتراف به اين معتقد خود استنكاف مى ورزيدند، با اين كه در دل به آن ايمان داشتند.

به همين جهت بود كه خداى سبحان، دستور داد رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، از طرف ايشان پاسخ دهد. پس فرمود: «قُلِ اللهُ: بگو خدا».

«وَ إنَّا أو إيَّاكُم لَعَلَى هُدىً أو فِى ضَلَالٍ مُبِينٍ» - اين جمله، تتمه كلامى است كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» مأمور شده بعد از القاى حجت و وضوح حق در مسأله الوهيت، آن را با مشركان در ميان بگذارد، و اساس اين كلام، مبنى بر انصاف خواستن از خصم است.

و مفادش اين است كه: هر سخنى و اعتقادى، ممکن است يكى از دو حال را داشته باشد: يا «هدايت» باشد و يا «ضلالت»، و ديگر شق سوم ندارد. نه نفيا، و نه اثباتا.

نه ممكن است سخنى هيچ يك از آن دو نباشد، و نه ممكن است هر دو باشد. و ما و شما كه دو اعتقاد مختلف داريم، ممكن نيست هر دوى ما در هدايت، و يا هر دو در ضلالت باشيم، و ناچار يكى از ما، سخنش «هدايت»، و از ديگرى «ضلالت» است.

حالا يا سخن و اعتقاد ما هدايت، و از شما ضلالت است و يا به عكس، از شما هدايت و از ما ضلالت است. اکنون خودتان با نظر انصاف بنگريد، آيا اين حجتى كه من عليه شما اقامه كردم، حق است؟ يا حجت شما، آن وقت خودتان گمراه را از راه يافته تشخيص دهيد، و اذعان كنيد كدام يك از ما، مُحق و كدام مُبطليم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۵۶۵

در اين جا، سؤالى است و آن، اين است كه:

چرا در دو جملۀ «عَلَى هُدىً» و «فِى ضَلَالٍ»، تعبير مختلف شد. در اولى با كلمۀ «عَلَى»، و در دومى كلمۀ «فِى» آمد، با اين كه مى توانست در هر دو بفرمايد: «لَعَلَى هُدىً أو عَلَى ضَلَالٍ»؟

بعضى در پاسخ اين سؤال گفته اند:

اختلاف تعبير، براى اشاره به اين نكته بوده كه مُهتدى و راه يافته، مثل كسى مى ماند كه بر بالاى مناره قرار دارد، و راه و پايانش را مى بيند، و مى بيند كه راه به سعادت او منتهى مى شود. لذا فرمود: «لَعَلَى هُدىً: بر بالاى هدايت است». ولى گمراه از آن جا كه فرو رفته در ظلمت است، حتى جاى پاى خود را نمى بيند، كه كجا قدم بگذارد، تا چه رسد به اين كه منتهى اليه راه خود را ببيند، و بفهمد كه چه وظيفه اى دارد. لذا در طرف ضلالت فرمود: «أو فِى ضَلَالٍ».

«قُل لَا تُسئَلُونَ عَمَّا أجرَمنَا وَ لَا نُسئَلُ عَمَّا تَعمَلُونَ»:

يعنى: عمل و مخصوصا عمل شرّ و جرم، از عامل خود به ديگرى جاوز نمى كند، و وبال عمل زشت كسى، به غير او نمى رسد. پس غير او، كسى از آن بازخواست نمى شود. بنابراين، نه شما مسؤول جرم ماييد، و نه ما مسؤول كارهاى شماييم، بلكه خود شما مسؤول كار خويش ايد.

اين جمله، مقدمه و زمينه است براى آيه بعدى كه متعرض مسأله «جمع» و «فتح» است. چون دو طايفه، وقتى از نظر عمل با هم مختلف شدند، يكى عمل خير كرد، ديگرى شر، واجب است كه بين آنان فتحى پديد آيد. يعنى اين دو طايفه از هم متمايز شوند، تا جزاى عمل هر طايفه به خود او برگردد. چه خير و چه شر، چه سعادت و شقاوت. و آن كسى كه چنين فتحى پديد مى آورد، پروردگار متعال است.

و اگر در آيه شريفه، از عمل خود تعبير به «جرم»، و از عمل مشركان تعبير به «عمل» كرد، و هر دو را جرم نخواند و نفرمود: «عَمَّا أجرَمنَا وَ عَمَّا تُجرِمُونَ»، براى اين است كه در مناظره، رعايت ادب را كرده باشد.

روز قيامت، روز «جمع» و «فتح» است

«قُلْ يَجْمَعُ بَيْنَنَا رَبُّنَا ثُمَّ يَفْتَحُ بَيْنَنَا بِالْحَقِّ وَ هُوَ الْفَتَّاحُ الْعَلِيمُ»:

از آن جايى كه واجب است جزاى عمل هر كسى از نيكوكاران و بدكاران به خود او برگردد، و لازمۀ اين قاعده آن است كه نخست هر دو طايفه يك جا جمع شده، و سپس بين آنان جدايى بيفتد، و هر يك در يكسو قرار گيرند، ناگزير اين كار، جز از كسى كه مدبّر امور انسان هاست، بر نمى آيد، و او، پروردگار متعال است.

لذا در اين آيه، به رسول خود دستور مى دهد به ايشان تذكر دهد كه: آن كسى كه بين ما و شما «جمع» نموده، سپس محق را در يكسو، و مبطل را در سويى ديگر قرار مى دهد، خدا است. پس همو ربّ هر دو طايفه است، و هر يك، ربّى جداگانه ندارند. و اوست كه «فتّاح عليم» است.

«فتّاح» است، چون با خلقت و تدبير، هر چيزى را از ماسواى آن جدا مى كند. همچنان كه فرموده: «إنَّ السَّمَاوَاتِ وَ الأرضَ كَانَتَا رَتقاً فَفَتَقنَاهُمَا». و هم «عليم» است، چون داناى به هر چيز است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۵۶۶

پس آيه مورد بحث، دو چيز را اثبات مى كند:

يكى «بعث» و «قيامت» را، تا همه يك جا جمع شده، سپس هر طايفه اى در صفى جداگانه قرار گيرند. نيكوكاران در صفى و بدكاران در صفى ديگر.

و دوم: انحصار اين جداسازى براى خداى تعالى، و اين را از راه انحصار ربوبيت براى او اثبات مى كند، و از اين طريق، ربوبيت ارباب مشركان را ابطال مى نمايد.

كلمۀ «فتّاح»، يكى از اسماء حُسناى خدا است، و «فَتح»، به معناى فاصله و جدايى انداختن بين دو چيز است، به منظور اثرى كه بر اين جدايى مترتب مى شود. مثلا فتح باب، براى داخل شدن به اين است كه بين دو لنگه در جدايى بيندازيم، تا هر يك از ديگرى جدا شده، و ما داخل خانه بشويم. و همچنين فتح بين دو چيز، جدايى انداختن بين آن دو است، تا از هم متمايز شوند. هم به ذات، و هم به صفات و هم به افعال.

احتجاج ديگر: خدايان خود را به من نشان بدهيد...

«قُلْ أَرُونىَ الَّذِينَ أَلْحَقْتُم بِهِ شُرَكاءََ كَلّا بَلْ هُوَ اللَّهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ»:

در اين آيه، دستورى ديگر به رسول گرامى اش «صلى الله عليه و آله و سلم» مى دهد، و آن، اين است كه از مشركان بپرسد و بخواهد خدايان خود را به وى نشان دهند تا آن جناب ببيند، آيا آن صفاتى كه واجب است در يك خدا و معبود باشد، در خدايان ايشان هست يا نه؟

مثلا آيا استقلال در حيات دارند؟ و آيا علم و قدرت و سمع و بصر دارند، يا خير؟ و معناى آيه، اين است كه: «به ايشان بگو: به من نشان دهيد آن خدايانى كه ملحق به خدا كرديد، و شريك او پنداشتيد».

آنگاه خودش اين تقاضا را رد نموده و فرموده: «كَلّا: نه»، بت ها، شركاى خدا نيستند. چون مشركان، يا بت ها را به عنوان معبود خود به وى نشان مى دهند، كه يك مشت سنگ و چوب، و خالى از حيات و علم و قدرت اند. و يا ارباب آن بت ها را كه ملائكه و غير از ملائكه مى باشد، نشان مى دهند و مى گويند:

ما ملائكه را مى پرستيم، و بت ها، عنوان تماثيلى از آن ارباب دارند، كه در اين صورت، هرچند خدايان ايشان خالى از حيات و علم و قدرت نيستند، وليكن هرچه از صفات كمال دارند، خداى سبحان به ايشان افاضه فرموده، و خودشان در داشتن آن صفات، استقلال ندارند. و حتى در كارهايشان كه اثر آن صفات است، مستقل نيستند، و با اين حال، ديگر آن استقلال در تدبير كه براى ارباب خود ادعا مى كنند، كجا است؟

پس وجود واجبى با كمال بى منتهايش، مانع از آن است كه يكى از مخلوقاتش در يكى از صفاتش، با او شريك شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۵۶۷

مگر آن كه بگويند: خداى تعالى، آن آلهه را در بعضى از شؤون خدايى، يعنى در «تدبير خلق» شركت داده، نه اين كه خودشان صلاحيت ذاتى داشته باشند، و اين هم با حكمت خداى تعالى، منافات دارد.

و به همين جهت، در جملۀ «بَل هُوَ اللهُ العَزِيزُ الحَكِيمُ»، به اين جواب پاسخ داده، و به اين حجت اشاره فرموده. چون «عزّت خدا» عبارت است از منيع بودن جانب او، از اين كه متجاوزى به حريم كمال او تجاوز كند، بى انتها است، و به هيچ حدى محدود نيست. و اين «عزّت»، مانع از آن است كه كسى يا چيزى، در صفات كمال او، از قبيل ربوبيت و الوهيت ذاتى، شریک بشود.

پس كلمۀ «عزيز»، شركت شريك را كه ناشى از صلاحيت ذاتى او باشد، نفى مى كند. و اما اين كه كسى بدون صلاحيت ذاتى، بلكه به تمليك خدا شريك خدا شود، اين هم از آن جايى كه مستلزم اراده گزافى است، منافى با حكمت خدا است، و كلمۀ «حكيم»، آن را نفى مى كند.

با اين بيان، روشن شد كه آيه شريفه، متضمن برهان و حجتى قاطع است. پس سزاوار است كه در آن دقت بيشترى بفرماييد.

عمومیت رسالت پيامبر«ص»، حجتی است بر توحيد و نفى آلهۀ مشرکان

«وَ مَا أَرْسلْنَاك إِلّا كافَّةً لِّلنَّاسِ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ لَكِنَّ أَكثرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ»:

راغب، در مفردات مى گويد: كلمۀ «كف»، به معناى دست آدمى، يعنى آن عضوى است كه با آن دفع مى كند و مى گيرد. و «كَفَفتُهُ»، معنايش اين است كه: «من مچ او را گرفتم». و هم به اين معنا است كه: «من با دست خود، او را دفع كردم».

و متعارف شده كه دفع را به هر وسيله كه باشد، هرچند با غير كف باشد، «كف» مى گويند. حتى به كسى هم كه نابينا شده، «مكفوف» مى گويند، و در قرآن كريم آمده كه: «وَ مَا أرسَلنَاكَ إلّا كَافَّةً لِلنَّاس». يعنى: «من تو را نفرستاده ام، مگر براى اين كه جلوگير مردم از گناه باشى»، كه البته در اين آيه، حرف «تاء» در آخر «كافّه»، تاى مبالغه است. نظير «تايى» كه در آخر كلمات «راوية» و «علامة» و «نسّابة»، در مى آيد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۵۶۸

مؤيّد گفتار وى، اين است كه: در آيه شريفه، رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» را، به دو صفت «بشير» و «نذير» توصيف فرموده، و در نتيجه، اين دو كلمه دو «حال» اند، كه صفت «كَافّة» را بيان مى كنند.

و چه بسا گفته شده كه: تقدير آيه «وَ مَا أرسَلنَاكَ إلّا إرسَالَةً كَافّةً لِلنَّاسِ» بوده. يعنى: ما تو را ارسال نكرديم، مگر ارسالى كه براى كافّۀ مردم باشد. ولى اين تفسير خالى از بُعد نيست و بيهوده خود را به زحمت افكندن است.

و اما اين كه «كَافّة»، به معناى همگى و «حال» از كلمۀ «ناس» باشد، و معنا اين باشد كه: «ما تو را نفرستاديم، مگر براى همگى مردم»، صحيح نيست. چون علماى ادب، جايز نمى دانند «حال»، از «صاحب حال»، آن هم صاحب حالى كه مجرور است، مقدّم بيفتد.

و بدان كه منطوق آيه، هرچند درباره مسأله «نبوت» است، و در حقيقت از آيات قبل كه راجع به توحيد بود، به مسأله نبوت منتقل شده است، و ليكن مدلول آن، حجتى ديگر بر مسأله «توحيد» است. چون رسالت از لوازم ربوبيت است، كه شأنش، تدبير امور مردم در طريق سعادتشان، و مسيرشان به سوى غايات وجودشان مى باشد.

پس عموميت رسالت خاتم المرسلين - كه رسول اوست، نه رسول غير از او - خود دليل است بر اين كه ربوبيت نيز، منحصر در اوست. چون اگر غير از او ربّى ديگر بود، او هم به مقتضاى ربوبيتش، رسولى مى فرستاد، و ديگر رسالت رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، عمومى و براى همه نمى بود، و مردم با بودن او، به رسول ديگر محتاج مى شدند كه از ناحيه آن ربّ ديگر بيايد.

و اين، همان معنايى است كه على «عليه السلام» - به طورى كه روايت شده - بدان اشاره نموده، و فرموده: «اگر براى پروردگار تو شريكى مى بود، رسولان آن شريك نيز، براى رساندن پيام هايش، نزد شما مى آمدند».

مؤيّد اين معنا، جمله اى است كه در ذيل آيه آمده، و فرموده: «وَلَكِنَّ أكثَرَ النَّاسِ لَا يَعلَمُون». چون اگر معناى آيه، تنها همان بود كه «راغب» در معناى كلمۀ «كافّة» گفت، چيزى نبود كه اكثر مردم آن را نفهمند، ولى دلالت انحصار رسالت در رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» بر انحصار ربوبيت در خداى عزّ اسمه، چيزى است كه اكثر مردم آن را نمى فهمند.

بنابراين مفاد آيه، اين مى شود:

مشركان نمى توانند شريكى براى خدا نشان دهند، در حالى كه ما تو را نفرستاديم، مگر بازدارندۀ جميع مردم، در حالى كه «بشير» و «نذير» باشى. و اگر براى مشركان خدايانى ديگر بود، ما نمى توانستيم تو را به سوى همه مردم بفرستيم، با اين كه عده اى بسيار از ايشان بندگان خدايى ديگرند - و خدا داناتر است -

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۵۶۹

«و يقولون متى هذا الوعد ان كنتم صادقين»:

در اين جمله، از وقت «جمع» و «فتح»، يعنى قيامت سؤال شده. بنابراين آيه مورد بحث، متصل است به آيه ماقبل، كه مى فرمود: «قُل يَجمَعُ بَينَنَا رَبُّنَا...»، و اين، خود يكى از شواهدى است بر معنايى كه ما براى آيه: «وَ مَا أرسَلنَاكَ إلّا كَافَّةً لِلنَّاس» كرديم. چون اگر معنا غير از آن بود كه ما گفتيم، آيه مورد بحث و آيه بعدى اش، دو تا جمله متعرضه مى شدند، كه بين آيه: «وَ مَا أرسَلنَاكَ» و آيات بعد كه متعرض مسأله «نبوت» اند، فاصله شده اند.

«قُل لَّكُم مِّيعَادُ يَوْمٍ لا تَستَئْخِرُونَ عَنْهُ سَاعَةً وَ لا تَستَقْدِمُونَ»:

دستورى است از خداى تعالى، به رسول گرامى اش، به اين كه پاسخشان دهد به اين كه:

ميعادى حتمى و معين دارند، كه ممكن نيست تخلف بپذيرد، بلكه قطعا واقع خواهد شد. به اين معنا كه خدا به آمدن آن وعده اى داده كه خُلف آن نمى كند. چيزى كه هست، وقت وقوع آن پوشيده است، و كسى جز خود او، از آن خبر ندارد.

و اين كه بعضى مفسران گفته اند: مراد از «ميعاد»، روز مرگ است، صحيح نيست. چون مشركان از روز مرگ سؤال نكرده بودند، زيرا قبلا هم وعدۀ مرگ به ايشان نداده بود، تا بپرسند روز مرگ چه روزى است، بلكه وعدۀ «جمع» و «فتح» داده بود، كه از خصائص معاد است، نه روز مرگ.

بحث روايتى

در تفسير قمى، در روايت ابى الجارود، از امام باقر «عليه السلام»، در ذيل آيه: «حَتَّى إذَا فُزِّعَ عَن قُلُوبِهِم قَالُوا مَا ذَا قَالَ رَبُّكُم قَالُوا الحَقَّ وَ هُوَ العَلِىُّ الكَبِير» آمده كه فرمود:

چون اهل آسمان ها از روز بعثت عيسى بن مريم تا روز بعثت محمد بن عبدالله «صلى الله عليه و آله و سلم»، هيچ وحيى نشنيده بودند، همين كه خداى تعالى، جبرئيل را به سوى محمّد «صلى الله عليه و آله و سلم» فرستاد، اهل آسمان ها صوت وحى را شنيدند، كه چون افتادن آهن بر روى سنگى صاف و محكم صدا كرد. پس همه تكان خوردند.

و همين كه از وحى فارغ شد، جبرئيل نازل شد. به اهل هر آسمانى برخورد، پريشانى و فزع از دل هاى اهل آن آسمان زايل گشت. آن وقت به خود آمده، از يكديگر پرسيدند: پروردگارتان چه مى گفت؟ و در پاسخ گفتند: خدا حق را گفت، و او، «علىّ» و «كبير» است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۵۷۰

مؤلف: نظير اين روايت، از طرق اهل سنت نقل شده كه سند بعضى از آن ها، تا رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» هست، و بعضى ديگر سندش موقوف است، و همه اش ذكر نشده. و به هرحال، كلام رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، مصداقى از مصاديق آيه است، ولى به هيچ وجه، صلاحيت براى تفسير آن ندارد.

و در الدر المنثور، از ابن مردويه، از ابن عباس، و در مجمع البيان، از ابن عباس، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» روايت كرده اند كه فرمود:

به من پنج چيز داده اند، كه به احدى از انبياى قبل از من ندادند:

اول اين كه: من مبعوث شده ام به كافّۀ مردم. چه سرخ پوست، و چه سياه پوست. و اما ساير انبياء، هر يك مبعوث مى شد به قوم خودش.

دوم اين كه: خداى تعالى، مرا به وسيلۀ رعب و وحشت يارى فرمود. دشمن من از مسافت يك ماه راه، از من مرعوب مى شود.

سوم اين كه: غنيمت براى من حلال شد.

چهارم اين كه: تمام روى زمين، برايم «مسجد» و هم «طهور» شد.

پنجم اين كه: به من «شفاعت» دادند، و من آن را براى امتم، در روز قيامت ذخيره كرده ام، و امتم، إن شاء الله، اگر چيزى را شريك خدا نسازد، بدان نائل مى شود.

مؤلف: اين معنا از ابن منذر، از ابوهريره، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» نيز، روايت شده.

ليكن روايت مزبور، معارض است با روايات بسيارى كه مى گويند: نوح «عليه السلام» نيز مبعوث بود براى رسالت به سوى تمام بشر، كه در بعضى از آن روايات، نام ابراهيم «عليه السلام»، و در بعضى ديگر، همه انبياى اولوالعزم نيز برده شده.

و از سوى ديگر، اين كه «شفاعت» را يكى از خصائص رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» دانست، مخالف است با روايات زيادى كه براى ساير انبياء هم، شفاعت را اثبات مى كند.

خداى تعالى هم، در قرآن، «شفاعت» را خاصّ عموم كسانى دانسته كه در دنيا «شهيد» و «گواه بر حق» باشند، و فرموده: «وَ لَا يَملِكُ الَّذِينَ يَدعُونَ مِن دُونِهِ الشَّفَاعَةَ إلّا مَن شَهِدَ بِالحَقِّ وَ هُم يَعلَمُونَ».

و قرآن كريم، گواهى داده به اين كه حضرت عيسى «عليه السلام»، از شهداء است و فرموده: «وَ يَومَ القِيَامَةِ يَكُونُ عَلَيهِم شَهِيداً».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۵۷۱

و روايات از طرق عامه و خاصه، در عموميت رسالت رسول اسلام بسيار است. و از ظاهر بسيارى از آن روايات بر مى آيد كه كلمۀ «كافّة» را در جملۀ «وَ مَا أرسَلنَاكَ إلّا كَافّةً لِلنَّاسِ»، حال از «ناس» گرفته، و «حال» را بر «صاحب حال» مقدم داشته، در حالى كه علماى نحو در آن اختلاف دارند. بصرى ها، آن را جايز ندانسته و كوفى ها، جايزش مى دانند.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←