تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۱۱

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



«قَالَ قَائلٌ مِّنهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسف وَ أَلْقُوهُ فى غَيَبَتِ الْجُب يَلْتَقِطهُ بَعْض السيَّارَةِ إِن كُنتُمْ فَاعِلِينَ»:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۳۰

كلمه «جب » به معناى چاهى است كه سنگ بست نشده باشد يعنى اطراف و ديواره اش را با سنگ نچيده باشند، و اگر سنگ بست باشد آن را «بئرطوى » گويند، و كلمه «غيابه » - به فتح حرف اول آن - گودالى را گويند كه اگر چيزى در آن قرار گيرد از دور نمودار نمى شود، و در نتيجه دو كلمه غيابت و جب مجموعا معناى ته چاه را مى دهد كه اگر چيزى در آن قرار گيرد به خاطر تاريكيش ديده نمى شود.

پيشنهادى كه برادران تصويب كردند: «يوسف را مكشيد، او را در ته چاه بيفكنيد»

از برادران يوسف آن كس كه پيشنهاد دوم يعنى : «او اطرحوه ارضا» را پذيرفت آن را مقيد به قيدى كرد كه هر چه باشد با رعايت آن جان يوسف از كشته شدن و يا هر خطرى كه منتهى به هلاكت او گردد محفوظ بماند، خلاصه با پيشنهاد اول كه كشتن او بود مخالفت كرد، و پيشنهاد دوم را هم به اين شرط قبول كرد كه به نحوى انجام گيرد كه سبب هلاكت او نشود، مثلا او را در چاهى بسيار گود و دور از راه نيندازند كه از گرسنگى و تشنگى جان دهد، و در نتيجه رحم خود را هلاك كرده باشند، بلكه او را در يكى از چاههاى سر راه و كنار جاده بيندازند كه همه روزه قافله در كنارش اطراق مى كنند و از آن آب مى كشند، تا در نتيجه قافله اى در موقع آب كشيدن او را پيدا نموده با خود به هر جا كه مى روند ببرند، كه اگر اين كار را بكنند هم او را ناپديد كرده اند و هم دست و دامن خود را به خونش ‍ نيالوده اند. از سياق آيات برمى آيد كه برادران نسبت به اين پيشنهاد اعتراض نكرده اند، و گرنه در قرآن آمده بود، علاوه بر اين، مى بينيم كه همين پيشنهاد را بكار بردند.

مفسرين در اينكه گوينده اين حرف كدام يك از ايشان بوده اختلاف كرده اند و بعد از اتفاق بر اينكه يكى از همان برادران بوده ، بعضى اسم او را «روبين » پسر خاله يوسف ، و بعضى ديگر «يهودا» كه بزرگتر و عاقلتر از همه بوده دانسته اند و بعضى گفته اند او «لاوى » بوده. و به هر حال بعد از آنكه قرآن كريم از بردن اسم او سكوت كرده ما چرا بى جهت و بدون هيچ ثمره اى در اين باره بحث كنيم.

بعضى از مفسرين گفته اند: «اينكه كلمه ((جب » را با الف و لام آورده ، دلالت مى كند كه مقصودشان جب معهودى بوده )) و اين حرف در صورتيكه الف و لام براى عهد باشد نه براى جنس حرف خوبى است و نيز اختلاف كرده اند كه اين جب در كجا واقع بوده ولى چون براى ما فايده اى ندارد درباره آن بحث نمى كنيم .

گفتگوى برادران يوسف (عليه السلام ) با پدر براى بردن او و اجراى قصد سوء خود

«قَالُوا يَا أَبَانَا مَا لَك لا تَأْمَنَّا عَلى يُوسف وَ إِنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ»:

اصل كلمه «تامنا» «تامننا» بوده ، دو نون در هم ادغام شده ضضضت (ادغام كبير).

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۳۱

اين آيه دليل خوبى است بر اينكه برادران پيشنهاد آن كس كه گفت : «يوسف را مكشيد و او را در ته جب بيندازيد» پذيرفته و بر آن اتفاق كرده اند، و تصميم گرفته اند همين نقشه را پياده كنند. لا جرم لازم بود، اول پدر را كه نسبت به ايشان بدبين بود و بر يوسف امينشان نمى دانست درباره خود خوشبين سازند، و خود را در نظر پدر پاك و بى غرض جلوه دهند، و دل او را از كدورت شبهه و ترديد پاك سازند تا بتوانند يوسف را از او بگيرند.

به همين منظور او را به اين كلمات مخاطب قرار دادند كه : «يا ابانا: اى پدر ما» و همين عبارت خود در بر انگيختن عواطف پدرى و مهر نسبت به فرزند تاءثير به سزائى داشته «ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لناصحون » چرا ما را بر يوسف امين نمى دانى با اينكه ما جز خير او نمى خواهيم و جز خشنودى و تفريح او را در نظر نداريم .

آنگاه آنچه مى خواستند پيشنهاد كردند، و آن اين بود كه يوسف را با ايشان روانه مرتع و چراگاه گوسفندان و شتران كند تا هوائى به بدنش ‍ بخورد، و جست و خيزى كند، آنها هم از دور محافظتش كنند، لذا گفتند: «ارسله معنا...»

«أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَب وَ إِنَّا لَهُ لَحَافِظونَ»:

كلمه «رتع » به معناى آزادانه چريدن حيوان و آزادانه گردش كردن و ضضضه خوردن انسان است.

و جمله «ارسله معنا غدا يرتع و يلعب » پيشنهاد آن درخواستى است كه قبلا اشاره شد. و در جمله «و انا له لحافظون » كلام را به چند وجه كردند، يكى به «ان » و يكى به «لام » و يكى هم به اينكه جمله را اسميه آوردند، همانطور كه در جمله «و انا له لناصحون » نيز همين تاكيدها را به كار بردند، و در هر دو جمله به نوعى پدر را دلخوش ‍ ساختند، گويا گفتند: چرا ما را بر يوسف امين نمى دانى ، اگر از ما بر جان او مى ترسى كه مثلا ما قصد سوئى نسبت به او داشته باشيم كه ما يقينا و بطور مسلم خيرخواه او هستيم ، و اگر بر جان او از غير ما مى ترسى كه مثلا ما در محافظتش كوتاهى كنيم و در نتيجه پيشامد سوئى برايش بشود كه ما يقينا و بطور مسلّم حافظ اوييم.

پس در كلام خود ترتيب طبيعى را رعايت كرده ، اول گفتند كه او از ناحيه ما تا هستيم و هست ايمن است، آنگاه پيشنهاد كردند كه او را صبح فردا با ما بفرست ، و سپس گفتند تا زمانى كه نزد ما است از او محافظت مى كنيم . پس معلوم مى شود جمله «انا له لناصحون » تاءمين جانى يوسف است از ناحيه آنان بطور دائم و جمله «انا له لحافظون » تاءمين جانى او است از ناحيه غير ايشان بطور موقت.

«قَالَ إِنى لَيَحْزُنُنى أَن تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخَاف أَن يَأْكلَهُ الذِّئْب وَ أَنتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ»:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۳۲

اين آيه ، حكايت پاسخى است كه پدرشان در ازاى پيشنهادشان داده و در اين جواب انكار نكرده كه من از شما ايمن نيستم . بلكه وضع درونى خود را در حال غيبت يوسف بر ايشان بيان كرده ، و با تاكيدى كه در كلام خود به كار برده فرموده : «يقينا و مسلما از اينكه او را ببريد اندوهگين مى شوم » و از مانع پذيرفتن اين پيشنهاد چنين پرده برداشته كه آن مانع ، نفس خود من است ، و نكته لطيفى را كه در اين جواب بكار برده ، اين است كه هم رعايت تلطف نسبت به ايشان را كرده و هم لجاجت و كينه ايشان را تهييج نكرده است.

و آنگاه چنين اعتذار جسته كه «من از اين مى ترسم كه در حالى كه شما از او غافليد گرگ او را بخورد، و اين عذر هم عذر موجهى است ، زيرا بيابانهايى كه چراگاه مواشى و رمه ها است طبعا از گرگها و ساير درندگان خالى نمى باشد، و معمولا در گوشه و كنارش كمين مى گيرند تا در فرصت مناسب پريده و گوسفندى را شكار كنند، غفلت ايشان هم امرى طبيعى و ممكن است . پس ممكن است در حالى كه ايشان به كار خود سرگرم هستند گرگى از كمينگاه خود بيرون پريده و او را بدرد.

«قَالُوا لَئنْ أَكلَهُ الذِّئْب وَ نَحْنُ عُصبَةٌ إِنَّا إِذاً لَّخَاسِرُونَ»:

در اينجا در برابر پدر تجاهل كردند، و كانه خواستند بگويند نفهميد نضضضه مقصود پدر چه بوده ، و جز اين نفهميده اند كه پدر ايشان را امين مى داند و ليكن مى ترسد كه در موقع سرگرمى آنها گرگ يوسفش را بدرد، و لذا در جواب كلام پدر بطور انكار و تعجب و بطورى كه دل پدر راضى شود گفتند: ما جمعيتى نيرومند و كمك كار يكديگريم . و به خدا قسم خوردند كه اگر با اين حال گرگ او را پاره كند او مى تواند به زيانكاريشان حكم نمايد، و هرگز زيانكار نيستند.

و اين سوگند كه از لام ((لئن » استفاده مى شود نيز براى دلخوش كردن پدر و به اين منظور بود كه اندوه را از دل او بيرون كنند تا مانع از بردن يوسف نشود، و اينگونه قسمها در كلام معمول و شايع است.

در اين كلام يك وعده ضمنى هم نهفته و آن اينست كه ما قول مى دهيم از او غفلت نورزيم . ليكن بيشتر از يك روز از اين قولشان نگذشت كه خود را در آنچه كه قسم خورده و وعده داده بودند تكذيب كرده ، گفتند: «يا ابانا انا ذهبنا نستبق ...».

«فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَن يجْعَلُوهُ فى غَيَابَتِ الجُْب»:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۳۳

راغب در مفردات گفته : «اجماع بر چيزى » غالبا در چيزى گفته مى شود كه هم جمعيت بخواهد و هم فكر، مثلا خداى تعالى به مشركين فرموده : «فاجمعوا امركم و شركائكم - شركاى خود را جمع و جور و در امر خود فكر كنيد» و همچنين گفته مى شود: «مسلمانان بر اين مطلب اجماع كرده اند» و معنايش اين است كه آرائشان بر اين معنا متفق شده.

و در مجمع البيان گفته : كلمه «اجمعوا» به معناى «همگى تصميم گرفتند» است و در آيه مورد بحث به اين معنا است كه همگى متفق شدند. آرى ، به يك نفر كه تصميمى بگيرد نمى گويند «اجمع » پس ‍ كانه اين كلمه از اجتماع دواعى گرفته شده است.

آيه مورد ب حث اشعار دارد بر اينكه فرزندان يعقوب با نيرنگ خود توانستند پدر را قانع سازند، و او را راضى كردند كه مانع بردن يوسف نشود، در نتيجه يوسف را بغل كرده و با خود برده اند تا تصميم خود را عملى كنند.

نكته اى كه در آيه : «فلمّا ذهبوا به ...» به كار رفته و بر عظمت حادثه دلالت دارد

جواب «لما» در آيه شريفه حذف شده تا اشاره شده باشد بر اينكه مطلب ، از شدت شناعت و فجيع بودن ، قابل گفتن نيست . و اينگونه حذفها در صنعت سخن شايع است ، مثلا مى بينيم گوينده اى را كه مى خواهد امر شنيعى از قبيل كشتن كسى را تعريف كند كه دلها از شنيدنش مى سوزد و گوشها طاقت شنيدنش ندارد، به ناچار در آغاز مقدمات و اسبابى كه به چنين جنايتى منتهى مى گردد بيان مى كند و همچنان شنونده را تا خود حادثه مى كشاند، ولى در بيان اصل حادثه ناگهان به سكوت عميقى فرو مى رود، آنگاه سر بلند كرده حوادث پس از قتل را بيان مى كند، و باز از خود قتل اسمى نمى برد، و به اين وسيله مى رساند كه اين قتل آن قدر فجيع بوده كه هيچ گوينده اى نمى تواند آن را تعريف كند و هيچ شنونده اى نمى تواند بشنود.

و گوينده اين قصه ، خداى تعالى است كه با حذف جواب «لما» اين معنا را رسانيده كه كانّه مقدارى سكوت كرده و از شدت تاسّف و اندوه اسمى از خود جريان نياورده است چون گوشها طاقت شنيدن اينكه چه بر سر اين طفل معصوم آوردند ندارد. آرى ، طفل بى گناه و مظلومى كه خودش پيغمبر است و پسر پيغمبر است و كارى نكرده كه مستحق چنين كيفرى باشد، آن هم به دست كسانى كه برادر او بودند و مى دانستند كه پدرشان چقدر او را دوست مى دارد، چرا بايد دچار چنين سرنوشتى شود؟ خدا اين حسد را بكشد كه پاره جگرى چون يوسف صديق را به دست برادران به هلاكت مى اندازد، و پدرى بزرگوارى چون يعقوب پيغمبر را به دست پسران خودش داغدار مى سازد، و جنايتى چنين شنيع را در نظر مردانى كه در دامن نبوت و خاندان انبياء نشو و نما كرده اند زينت مى دهد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۳۴

بعد از آنكه با آن سكوت آنچه را كه بايد بفهماند فهماند، دوباره به ذيل قصه پرداخته مى فرمايد: «و اوحينا اليه ...».

«وَ أَوْحَيْنَا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَ هُمْ لا يَشعُرُونَ»:

ضمير «اليه » به يوسف برمى گردد و ظاهر كلمه «وحى » اين اسضضضه وحى نبوت است، و منظور از «امرهم هذا» همان به چاه انداختن يوسف است.

و همچنين ظاهر جمله «و هم لا يشعرون » اين است كه حال از وحى فرستادن باشد كه كلمه «و اوحينا» بر آن دلالت دارد، و متعلق جمله «لا يشعرون » امر است ، يعنى حقيقت اين كار خود را نمى فهمند. ممكن هم هست به «وحى فرستادن » برگردد، يعنى : و ايشان اطلاع ندارند كه ما چه وحيى فرستاده ايم.

توضيح معناى جمله : «و اوحينا اليه لتنبّئهم بامرهم هذا...»

و معناى آن - و خدا داناتر است - اين است كه : وحى كرديم به يوسف كه سوگند مى خورم بطور يقين، روزى برادران را به حقيقت اين عملشان خبر خواهى داد و از تاءويل آنچه به تو كردند خبردارشان خواهى كرد.

آرى ، ايشان اسم عمل خود را طرد و نفى تو و خاموش كردن نور تو و ذليل كردن تو مى نامند، غافل از اينكه همان عمل نزديك كردن تو به سوى اريكه عزت و تخت مملكت و احياى نام تو و اكمال نور تو و برترى قدر و منزلت تو است ، ولى ايشان نمى فهمند و تو بزودى به ايشان خواهى فهماند. و اين در آن وقتى صورت گرفت كه يوسف تكيه بر اريكه سلطنت زده و برادران در برابرش ايستاده و با امثال جمله : «يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لنا الكيل و تصدق علينا ان اللّه يجزى المتصدقين » ترحم او را به سوى خود جلب مى كردند، او هم در جوابشان گفت : «هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذ انتم جاهلون - تا آنجا كه فرمود - انا يوسف و هذا اخى قد من اللّه علينا....».

جمله «هل علمتم » بسيار قابل دقت است ، چون اشاره دارد بر اينكه آنچه امروز مشاهده مى كنيد حقيقت آن رفتارى است كه شما با يوسف كرديد. و جمله «اذ انتم جاهلون » كه در آخر داستان است در مقابل جمله «و هم لا يشعرون » مورد بحث است ، البته در معناى آيه وجوه ديگرى نيز گفته اند.

اشاره به وجوه متعدد ديگرى كه در معناى آن گفته شده است

يكى از آن وجوه اين است كه : تو بزودى و وقتى كه تو را نشناسند به برادرانت خبر مى دهى كه آنچه كه به تو كردند. و مقصود خبرى است كه يوسف در مصر و قبل از آنكه خود را معرفى كند به ايشان داد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۳۵

يكى ديگر اينكه منظور از خبر دادن يوسف به ايشان مجازات ايشان است به كيفر كار زشتى كه كرده بودند، عينا مثل خود ما كه وقتى از كسى ناراحت مى شويم به عنوان تهديد مى گوييم بزودى خدمتت مى رسم و به تو مى فهمانم.

يكى ديگر قول بعضى است كه مى گويند از ابن عباس روايت شده ، و آن اين است كه منظور از اينكه فرمود: «ايشان را به اين كارشان خبر خواهى داد» همان جريانى است كه بعدها يوسف (عليه السّلام) در مصر با برادرانش داشت كه وقتى ايشان را شناخت ، جامى را به دست گرفت و آن را به صدا درآورد، آنگاه فرمود اين جام به من خبر مى دهد كه شما برادرى از پدرتان داشته و او را در چاه انداخته و سپس به قيمت ناچيزى فروخته ايد.

وليكن وجوه بالا خالى از سخافت و سستى نيست ، و وجه همان است كه گفتيم ، چون اين تعبير در كلام خداى تعالى در معناى بيان واقع و حقيقت عمل زياد آمده مثل اينكه فرموده : «الى اللّه مرجعكم جميعا فينبوكم بما كنتم تعملون » و نيز فرموده : «و سوف ينبئهم اللّه بما كانوا يصنعون » و نيز فرموده : «يوم يبعثهم اللّه جميعا فينبئوهم بما عملوا» و همچنين در آيات بسيارى ديگر.

بعضى هم گفته اند: معناى آن اين است كه ما به وى وحى كرديم كه بزودى خبرشان مى دهى به آنچه كه بر سرت آوردند، ولى آنها اين وحى را نمى فهمند. اين وجه خيلى بعيد نيست ، ليكن گفتگوى ما در اين بود كه جمله «و هم لا يشعرون » براى افاده چه نكته اى آورده شده ، و بنابراين وجه ، ظاهرا حاجتى به اين قيد به نظر نمى رسد.

بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه به زودى با ترقيى كه در زندگى و عزت و ملك و سلطنت مى كنى به آنان نتيجه و عاقبت اين رفتارشان را مى فهمانى ، چون خداوند تو را بر ايشان مسلّط و ايشان را براى تو ذليل مى سازد، و رويايت را حق و واقعى مى كند، در حالى كه ايشان امروز نمى فهمند كه خدا به تو چه داده .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۳۶

فرق عمده اى كه اين وجه با وجه ما دارد اين است كه معناى خبر دادن را از خبر دادن زبانى به خبر دادن عملى و خارجى برگردانيده ، و حال آنكه هيچ جهتى براى اين كار وجود ندارد، آنهم بعد از آنكه يوسف به حكايت قرآن گفته بود: «هل علمتم ما فعلتم بيوسف ...».

«وَ جَاءُو أَبَاهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ»:

«عشاء» به معناى آخر روز است ، بعضى هم گفته اند به معناى ضضضت زمانى است كه ميان نماز مغرب و عشاء فاصله مى شود، و اگر گريه مى كردند، گريه شان مصنوعى و منظورشان اين بوده كه امر را بر پدر مشتبه سازند تا ايشان را در آنچه كه ادّعا مى كردند، تصديق كند، و تكذيب ننمايد.

«قَالُوا يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَستَبِقُ وَ تَرَكنَا يُوسف عِندَ مَتَاعِنَا فَأَكلَهُ الذِّئْب...»:

بيان معناى كلمه : «نستبق » در آيه : «قالوا ابانا انّا ذهبنا نستبق ...»

راغب در مفردات مى گويد: اصل كلمه «سبق » به معناى پيشى گرفتن در راه و امثال آن است ، مثل «و السابقات سبقا»، كه به معناى تسابق و از يكديگر جلو زدن است ، مانند «انا ذهبنا نستبق » و نيز «و استبقا الباب ».

زمخشرى هم در كشاف گفته : «نستبق » به معناى «نتسابق » است و باب افتعال و تفاعل در معنا، شريكند، مانند «انتضال » و «تناضل » كه هر دو به معناى مسابقه در تيراندازى ، و «ارتماء» و «ترامى » كه هر دو به معناى تيراندازى است ، و امثال آن ، و معناى «نستبق » اين است كه «ما، در دو و يا در تيراندازى تسابق كنيم ».

صاحب المنار هم گفته : معنايش اين است كه ما از محل اجتماعمان رفتيم كه مسابقه بگذاريم ، يعنى هر كدام همت كنيم از ديگرى جلو بزنيم ، پس ‍ استباق به معناى زحمت سبقت را تحمّل كردن است ، و غرض از مسابقه و تسابق هم كه صيغه شان صيغه شركت است همين غلبه يافتن بر شريك است ، گاهى هم مقصود با لذّات مى شود، يا بخاطر غرض ديگر،

و از آن موارد يكى آيه «فاستبقوا الخيرات » است ، كه سبقت در اينجا به منظور غلبه نيست بلكه خودش منظور است . و آن جمله ديگرى كه بعدا مى آيد يعنى جمله «و استبقا الباب » اين معنا را افاده مى كند كه يوسف مى خواست از خانه بيرون رود، و از آنچه زليخا در نظر داشت (و به همان منظور او را دنبال كرده بود شايد بتواند او را برگرداند) بگريزد و افاده اين معنا از صيغه مشاركت (باب مفاعله و تفاعل ) برنمى آيد، و زمخشرى با اينكه علامه لغت است و همچنين اتباعش ، متوجه اين فرق دقيق نشده اند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۳۷

مؤ لف : اين مثالى كه ايشان به جمله «فاستبقوا الخيرات » زده نيز از موارد غلبه است ، براى اينكه در شرع مستحب است كه آدمى نگذارد ديگران در خيرات بر او پيشدستى كنند، بلكه سعى كند در خيرات و مثوبات و به دست آوردن بركات ، كسى بر او مقدم نشود، و اين همان معناى تسابق و مشاركت است .

مثال ديگرش هم ك ه همان «و استبقا الباب » باشد با تسابق منطبق است براى اينكه قطعا زليخا نيز مى خواسته بر او غلبه كند همچنانكه او مى خواسته بر زليخا فائق آيد، اين مى خواست در را باز كند، و او مى خواست نگذارد، و اين همان تسابق است پس حق اين است كه معناى استباق و معناى تسابق در مورد تصادق دارند.

و در صحاح گفته : «سابقت » با «استبقت » هر دو به معناى تسابق و مسابقه است . و همچنين در لسان العرب گفته : «سابق » و«استبق » در دويدن به معناى مسابقه است.

و شايد وجه تصادق «استبق» و «تسابق» اين باشد كه «سبق» خود معنايى است اضافى و وزن «افتعل» مفيد تاءكيد معناى «فعل» و امعان فاعل در فعل خويش است ، و مى رساند كه فاعل ، فعل خود را زينتى براى خود مى گيرد همچنانكه در امثال «كسب» و «اكتسب»، «حمل» و «احتمل» و «صبر» و «اصطبر»، «قرب» و «اقترب»، «خفى» و «اختفى»، «جهد» و «اجتهد» و نظاير آن به خوبى مشاهده مى شود، و ماده «سبق» هم وقتى به اين باب بيايد قهرا آن معنا در آن عارض مى شود، و با در نظر داشتن اينكه گفتيم خود ماده داراى معناى اضافى است ، اين نكته را مى فهماند كه فاعل كوشش دارد فعل «سبق» را به خود اختصاص ‍ دهد، و چون چنين معنايى جز با مسابقه صورت نمى گيرد قهرا دو صيغه «استبق» و «تسابق» در اين مورد با هم تصادق مى كنند.

و اينكه فرمود: «بمؤمن لنا» معنايش اين است كه تو تصديق كننده گفتار ما نيستى . و ماده «ايمان » همانطور كه با«باء» متعدى مى شود با «لام » هم مى شود، مانند جمله مورد بحث ، و مانند جمله «فامن له لوط».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۳۸

معناى آيه مورد بحث اين مى شود كه : فرزندان يعقوب وقتى در آخر روز نزد پدر آمدند گريه مى كردند و در اين حال به پدر خود گفتند: اى پدر جان ! ما گروه برادران رفته بوديم بيابان براى مسابقه دو، و يا تيراندازى - البته مسابقه دو با دور شدن از يوسف مناسب تر است ، پس بعيد نيست مقصودشان همين بوده - و يوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بوديم گرگى او را خورد، و بدبختى و بيچارگى ما اين است كه هم برادر را از دست داده ايم و هم تو گفتار ما را تصديق نخواهى كرد هر چند هم كه ما راستگو باشيم.

و اين كلام يعنى جمله «و ما انت بمؤ من لنا و لو كنا صادقين » كلامى است كه نوعا هر پوزش طلبى وقتى دستش از همه جا بريده شد و راه چاره اى نيافت بدان تمسّك مى جويد، و مى فهماند كه مى داند كلامش ‍ نزد طرفش مسموع و عذرش پذيرفته نيست ، ليكن مع ذلك از روى ناچارى حق مطلب را مى گويد و از واقع قضيه خبر مى دهد، هر چند تصديقش نكنند، پس اين تعبير كنايه از اين است كه كلام من صدق و حق است.

«وَ جَاءُو عَلى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ»:

«كذب » - به فتح كاف و كسر ذال - مصدر است ، و در اينجا به ضضضى اسم فاعل به كار رفته تا مبالغه را برساند، در نتيجه معنايش ‍ چنين مى شود: «به خونى كاذب كه كذبش آشكارا بود».

از اين آيه - با در نظر گرفتن اينكه «دم : خون » را نكره آورده و فرموده «خونى » تا بفهماند دلالت آن بر ادعاى ايشان دلالتى ضعيف بوده - چنين برمى آيد كه پيراهن خون آلود وضعى داشته كه نمودار دروغ آنان بوده ، چون كسى را كه درنده اى پاره اش كرده و خورده باشد معقول نيست پيراهنش را سالم بگذارد.

از اينجا معلوم مى شود كه چراغ دروغ را فروغى نيست ، و هيچ گفتار و پيشامدى دروغين نيست مگر آنكه در اجزاى آن تنافى و در اطرافش ‍ تناقض هايى به چشم مى خورد كه شاهد دروغ بودن آنست (و به فرضى هم كه طراح آن ، خيلى ماهرانه طرحش كرده باشد) اوضاع و احوال خارجى كه آن گفتار دروغين محفوف به آن است بر دروغ بودنش ‍ شهادت داده و از واقع و حقيقت زشت آن هر چه هم كه ظاهرش فريبنده باشد پرده برمى دارد.

سخنى درباره بى فرجام بودن دروغ و اينكه سرانجام ، حقيقت نمودار مى شود.

گفتارى در اين كه در دروغگويى رستگارى نيست

اين مطلب تجربه شده كه عمر اعتبار دروغ كوتاه ، و دروغگو ديرى نمى پايد مگر آنكه خودش به آن اعتراف مى كند، و اگر هم اعتراف نكند بارى اظهاراتى مى كند كه از بطلان گفتارش پرده برمى دارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۳۹

حال بايد ديد چرا چنين است ؟ دليلش اين است كه بطور كلى در اين عالم ، نظامى حكومت مى كند كه به واسطه آن نظام در اجزاء و ابعاض ‍ عالم نسبت ها و اضافاتى برقرار و در نتيجه ابعاض به يكديگر متصل و مربوط مى شوند و اين اضافات نسبت هايى غير متغيرند، پس هر حادثى از حوادث كه فرض كنيم وقتى در خارج واقع مى شود لوازم و ملزوماتى متناسب با خود دارند كه به هيچ وجه از يكديگر منفك نمى شوند، و در بين تمامى لوازم و ملزومات آثارى است كه بعضى را بر بعضى ديگر متصل مى سازد، بطورى كه اگر به يكى از آنها خللى وارد آيد همه مختل مى شود، و اگر همان مختل ، سالم گردد همه سلسله سالم مى شود، و اين قانونى است كلى و استثناء ناپذير.

مثلا اگر جسمى از مكانى به مكانى ديگر انتقال يابد، از لوازم اين انتقال آن است كه ديگر در آن زمان آن جسم در مكان اول نباشد، بلكه از آن و از لوازم آن و هر چه كه متصل به آن است دور و غايب باشد، و نيز مكان اول از آن خالى و مكان دوم مشغول به آن باشد، و نيز اينكه فاصله اى را كه ميان دو مكان است بپيمايد، و همچنين لوازم ديگر كه اگر يكى از آنها اختلال يابد - مثلا در همان زمان باز هم مكان اول شاغل آن جسم باشد - تمامى لوازمى كه شمرديم مختل شده ، ديگر صدق نخواهند داشت.

و انسان و هر سبب ديگرى كه فرض شود نمى تواند حقيقتى از حقايق هستى را به نوعى تدليس و تردستى بپوشاند، و در عين حال تمام لوازم و ملزومات مربوط به آن را هم مستور بدارد، و يا آن حقيقت را بطور كلى از محل واقعيش (كه محفوف به آن لوازم و ملزومات است ) خارج كند، و يا از مجراى هستى اش تحريف نمايد، و به فرضى هم كه بتواند يكى از لوازم را هم مستور سازد، لوازم ديگرش سر درمى آورد، و به فرضى كه آن را هم در پرده كند لازم سومى ظاهر مى شود، و همچنين تا حقيقت پنهان شده آشكارا گردد.

از همينجا است كه مى گويند حكومت و دولت از آن حق است هر چند باطل جولان و عرض اندامى هم بكند. و نيز مى گويند ارزش از آن صدق است هر چند احيانا باطلى مورد رغبت قرار بگيرد، و نيز از همين جهت است كه خداى تعالى فرموده: «ان الله لا يهدى من هو كاذب كفار» و نيز فرموده : «ان اللّه لا يهدى من هو مسرف كذاب» و نيز فرموده : «ان الذين يفترون على الله الكذب لا يفلحون» و فرموده : «بل كذبوا بالحق لما جائهم فهم فى امر مريج».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۴۰

و اين بدان جهت است كه چون حق را دروغ شمردند ناگزير پايه خود را بر اساس باطل نهاده و در زندگيشان بر باطل تكيه زدند، و در نتيجه خود را در نظامى مختل قرار دادند كه اجزايش با يكديگر تناقض داشته و هر جزئى جزء ديگر و هر طرفى طرف ديگر را رسوا و انكار مى كند.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←