تفسیر:المیزان جلد۸ بخش۲۷

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



بحث روایتی: رواياتى ذيل آیه: «إجعل لنا إلها كما لهم آلهة»

در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه و احمد و نسائى و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابوالشيخ و ابن مردويه، همگى از ابى واقد ليثى روايت كرده اند كه گفت:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۳۲۷

قبل از جنگ حنين، روزى در خدمت رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» از شهر بيرون شده و به درخت سدرى رسيديم. من عرض كردم: يا رسول الله! چه مى شود كه شما اين درخت را براى ما مسلمين، «ذات انواط» قرار دهى، تا ما نيز مانند مشركان، ذات انواط داشته باشيم، و اين «ذات انواط»، درخت سدرى بوده كه كفار، شمشيرهاى خود را به آن آويخته و در پيرامون آن معتكف مى شدند.

رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» در پاسخ من، از درِ تعجب و وحشت فرمود: «الله اكبر». آنگاه اضافه كرد: اين همان پيشنهادى است كه بنى اسرائيل به موسى كرده و گفتند: «إجعل لنا إلها كما لهم آلهة»، شما نيز، سنت امت هاى گذشته را عملى مى كنيد.

مؤلف: الدر المنثور، اين روايت را به طرق ديگرى، از عبدالله بن عوف، از پدرش، از جدش نيز روايت كرده، الا اين كه در اين روايات، اسم ابى واقد ليثى برده نشده، و در آن ها، اين جمله نيز ذكر شده كه درخت سدر مذكور، درخت بسيار بزرگى بوده كه مشركان، سلاح هاى خود را به آن آويخته و سپس به عبادت آن مى پرداختند. و به همين جهت «ذات انواط» ناميده شد. چون «نوط»، به معناى آويزان است.

و در تفسير برهان، در ذيل آيه «و جاوزنا ببنى اسرائيل البحر...»، از محمد بن شهرآشوب روايت شده كه گفت: وقتى رأس الجالوت، به امام على بن ابی طالب «عليه السلام» عرض كرد كه: شما مسلمانان بيش از سى سال از رحلت پيغمبرتان نگذشت، كه به جان هم افتاده و به روى يكديگر شمشير كشيديد. حضرت در جوابش فرمود: شما پاهايتان از آب دريا خشك نشده، به پيغمبر خود، موسى بن عمران «عليهما السلام» گفتيد: «إجعل لنا إلها كما لهم آلهة»!

و در تفسير عياشى، از فضيل بن يسار، از ابى جعفر «عليه السلام» روايت شده كه فرمود: وقتى موسى «عليه السلام» مى خواست از بين بنى اسرائيل خارج شده و به ميقات پروردگار خود برود، ايشان را وعده داد كه بعد از سى روز برگردد. و چون خداى تعالى، ده روز بر مدت ميقات افزود و در نتيجه، مراجعت موسى ده روز عقب افتاد. بنى اسرائيل به يكديگر گفتند: موسى با ما خلف وعده كرد و به همين بهانه، كردند آنچه را كه نمى بايست مى كردند.

روايتى پيرامون نحوه سخن خداوند با موسى «ع»

و در الدر المنثور است كه بزاز و ابن ابى حاتم و ابونعيم، در كتاب حليه و بيهقى، در كتاب اسماء و صفات از جابر روايت كرده اند كه گفت:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۳۲۸

رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرمود: وقتى خداى تعالى در ميقات با موسى سخن گفت، نحوه سخنش غير آن نحوه سخنى بود كه در روز اول بعثتش با او سخن گفته بود، و موسى چون چنين ديد، پرسيد: پروردگارا! آيا اين كلامى است كه قبلا آن را با من در ميان نهادى؟

فرمود: اى موسى! من با تو، با نيروى ده هزار زبان حرف زدم و مرا نيروى تمامى زبان ها، بلكه از آن هم بيشتر است. پس وقتى به سوى بنى اسرائيل باز گشت، از وى پرسيدند: كلام رحمان را چگونه يافتى، براى ما توصيف كن. گفت: شما توانايى درك آن را نداريد. فقط مى توانم بگويم كه دلنشين ترين صوت صاعقه هايى كه شنيده ايد، شبيه به آن است، وليكن باز هم آن نيست.

مؤلف: ذيل روايت اشكالى ندارد. زيرا مثالى كه زده، براى تقريب ذهن بوده، وليكن صدر آن اشكال دارد، و معلوم نيست مقصود از ده هزار زبان چيست، و بعيد نيست كه منظور از آن تأثير در تفهيم بوده باشد، و غرض اين باشد كه كلام خداى تعالى، از جهت تفهيم به منزله ده هزار زبان است، كه يكديگر را در فهمانيدن مطلب كمك كنند. چون قدرت زبان ها در فهماندن مطلب مختلف است. بعضى از زبان ها قدرت كمترى و بعضى ديگر قدرت بيشترى را دارند، و مغايرتى هم كه در دو كلام خداوند بوده، از همين نظر بوده است.

دو روايت در مورد تقاضاى موسى «ع»، رؤيت خداوند را

و در كتاب معانى الاخبار، به سند خود، از هشام روايت كرده كه گفت: نزد امام صادق «عليه السلام» بودم، كه ناگاه معاوية بن وهب و عبدالملك بن اعين، بر آن جناب در آمدند. معاويه بن وهب، رو به آن حضرت نمود و عرض كرد:

شما درباره روايتى كه مى گويد رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، پروردگار خود را ديده، چه مى گوييد؟ و اگر اين روايت به نظر شما صحيح است، رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، پروردگار خود را به چه صورتى ديده؟ و همچنين روايتى كه مى گويد مؤمنان در بهشت، پروردگار خود را مى بينند؟ اگر اين نيز صحيح است، به چه صورتى خواهند ديد؟

حضرت تبسمى نمود و فرمود: اى معاويه! چقدر زشت است كه مردى هفتاد يا هشتاد سال از عمرش بگذرد، و در اين مدت در ملك خدا زندگى نموده و از نعمت هاى خداوندى بهره مند باشد و خدا را آن طور كه بايد، نشناسد؟

آنگاه فرمود: اى معاويه! محمد بن عبدالله «صلوات الله عليه»، پروردگار خود را نديد، و خداوند بزرگتر از آن است كه به مشاهده چشم ها در آيد. بايد دانست كه رؤيت، دو گونه است: يكى رؤيت به چشم و يكى رؤيت به قلب.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۳۲۹

هر كس مقصودش از رؤيت خدا، رؤيت به قلب باشد، او مصيب است و به خطا نرفته، و هر كس مقصودش از آن رؤيت به چشم باشد، او دروغ گفته و به خداى تعالى و آيات او كفر ورزيده. براى اين كه خود رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرمود: هر كس خدا را به خلق خدا تشبيه كند، كافر شده است.

پدرم نيز، از پدرش، از حسين بن على «عليهما السلام» روايت كرده كه فرمود: شخصى از اميرالمؤمنين «عليه السلام» پرسيد: اى برادر رسول خدا! آيا پروردگار خود را ديده اى؟ حضرت فرمود: من هرگز عبادت نمى كنم پروردگارى را كه نديده ام، وليكن چشم ها او را به مشاهده اعيان نمى بيند، بلكه دل ها، او را به حقيقت ايمان مى بيند.

اى معاويه! چطور ممكن است مؤمن پروردگار خود را به مشاهده بصرى ببيند؟ و حال آن كه هر چيزى كه در چشم بگنجد و به رؤيت در آيد، آن چيز بدون شك مخلوق است و مخلوق را هم ناچار خالقى مى بايد. پس هر كس چنين ادعايى بكند، خدا را مخلوق و حادث دانسته، و هر كس او را به مخلوقات او تشبيه كند، براى او شريكى اتخاذ نموده.

واى بر چنين مردمى، مگر نشنيده اند كلام خداى را كه فرموده: «لا تدركه الأبصار و هو يدرك الأبصار و هو اللطيف الخبير»؟ و آن كلام ديگرش را كه خطاب به موسى نموده و فرموده: «لن ترينى ولكن انظر إلى الجبل فان استقر مكانه فسوف ترينى فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و خرّ موسى صعقا». تازه آن تجلى هم كه به كوه كرد و كوه را به آن صورت در آورد، به اين نحو بود كه از نور بى پايان خود مقدارى را كه - در مثل - از سوراخ سوزن عبور كند، ظاهر ساخت، و سرزمين طور را آن طور متلاشى و كوه ها را منهدم ساخت و موسى از ترس افتاد و مُرد، بلكه مُرد و افتاد.

«فلما أفاق». يعنى وقتى خداوند جان او را دوباره به كالبدش برگردانيد: «قال سبحانك تبت إليك»: توبه كردم از اين كه به زبان بياورم، گفتار كسانى را كه خيال مى كنند تو به چشم در مى آيى. من به معرفتى كه به تو داشتم و مى دانستم كه تو به چشم ها در نمى آيى، باز گشت نموده، «و أنا أول المؤمنين»، و من اولين كس هستم كه ايمان آورده ام، به اين كه تو مى بينى و ديده نمى شوى و اين كه تو در منظر اعلى و مسلط بر همه عالمى.

و در كتاب توحيد، به سند خود، از على بن ابى طالب «صلوات الله عليه» روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: موسى «عليه السلام»، در ضمن حمد و ثنایى كه بر زبان جارى مى ساخت، عرض كرد:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۳۳۰

«ربّ أرنى أنظر إليك»، و چون اين سؤال، سؤال بزرگى بود، لذا مورد عتاب الهى قرار گرفت و جواب آمد: «لن ترينى»، تو در دنيا مرا نخواهى ديد تا آن كه بميرى. وقتى مُردى، در آخرت مرا خواهى ديد. وليكن اگر ميل دارى در همين دنيا مرا ببينى، نظر به كوه كن. اگر كوه بر جاى ماند، تو نيز مرا خواهى ديد.

آنگاه خداوند بعضى از آيات خود را اظهار نمود و به كوه تجلى كرد. كوه قطعه قطعه شد و از هم پاشيد، «و خرّ موسى صعقا»، و موسى مُرد و به زمين افتاد. آنگاه خداوند او را دوباره زنده نمود و مبعوث كرد. موسى وقتى زنده شد، عرض كرد: «سبحانك تبت إليك و أنا أول المؤمنين»، يعنى من اولين كس هستم كه ايمان آورده به اين كه تو را نمى توان ديد.

مؤلف: به طورى كه ملاحظه مى كنيد، اين دو روايت همان بيانى را كه ما در ذيل اين آيه كرديم، تأييد مى كنند، زيرا چند نكته از آن دو استفاده مى شود:

اول اين كه: درخواست موسى رؤيت قلبى بوده، نه بصرى كه به هر معنا تصور شود، بر خداى تعالى محال است، و حاشا بر مقام موسى بن عمران و كليم الله كه نسبت به ساحت پروردگار خود، از يك امر بديهى بى خبر بوده باشد، در حالى كه او خودش مردمى را كه براى ميقات انتخاب نموده بود، به خاطر همين كه درخواست رؤيت خدا را كرده بودند، سفيه خواند و به پروردگار خود عرض كرد: «أتهلكنا بما فعل السفهاء منا»، با اين حال چطور ممكن است خودش به كارى اقدام كند كه مردم را به خاطر همان كار سفيه خوانده؟

گفتگوهای علمای اشاعره و معتزله، درباره درخواست رؤيت توسط موسى

و عجب اين جا است كه روزگارى همين مطلب، اهل بحث و علماى اسلامى را به خود مشغول كرده و از صدر اسلام تا زمان حضرت رضا «عليه السلام»، مورد نزاع واقع شده است. مخصوصا در زمان امام باقر و امام صادق «عليهما السلام» كه نزاع و مشاجره در آن به اوج شدت رسيده، معتزله آن را به طور مطلق انكار مى كردند، و اشاعره آن را نسبت به آخرت اثبات و نسبت به دنيا، انكار مى نمودند.

طايفه ديگرى هم بودند كه مى گفتند خداوند، هم در آخرت ديده مى شود و هم در دنيا. و از اين عجيب تر اين كه هر سه فرقه، به همين آيه استدلال مى كردند، و اين مشاجره، همچنان ادامه داشت تا آن كه با از بين رفتن فرقه معتزله به دست آل ايوب، سر و صداى آن خوابيد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۳۳۱

اين فرقه بر مدعاى خود - خداوند نه در دنيا ديده مى شود و نه در آخرت - به آيه: «لن ترانى»، و ساير ادله عقليه و نقليه عدم امكان رؤيت بصرى استدلال مى كردند، و آيات و رواياتى را كه دلالت بر امكان آن دارند، تأويل مى كردند.

و اما اشاعره - عمده چيزى كه اين طايفه به آن استدلال مى كردند، تنظير در جمله «ولكن انظر إلى الجبل فان استقر مكانه فسوف ترينى»، و نيز آيات و رواياتى كه دلالت دارند بر امكان رؤيت در آخرت. اين طايفه نيز، روايات و آيات داله بر عدم امكان را تأويل مى كردند، همچنان كه در ساير مسائل كلامى، همين روش را معمول مى داشتند. البته به غير از آيات و روايات مزبور، گاه گاهى به ادله ديگرى نيز تمسك مى جستند.

از آن جمله مى گفتند: هيچ دليلى در دست نيست كه دلالت بر انحصار رؤيت بصرى در جسمانيات كند، و بنابراين چه مانعى دارد بگوييم رؤيت بصرى به امور غير مادى نيز تعلق مى گيرد، و خلاصه چشم انسان مجردات را هم مى بيند.

و نيز استدلال كرده اند به اين كه چشم جوهر و عرض را مى بيند، و جز موجود مطلق، هيچ جامعى بين جوهر و عرض نيست. پس وقتى چشم آدمى موجود مطلق را مى بيند، صحيح است بگوييم چشم همه چيز را مى بيند، هرچند آن چيز، موجود مادى جسمانى نبوده باشد.

وليكن امروز بطلان اين دو استدلال و همچنين حرف هاى ديگرى كه در اين باره زده اند، آن قدر روشن شده كه مى توان آن را جزو بديهيات شمرد.

به هر حال، ما فعلا لازم نمى دانيم درباره آن حرف ها و نقض و ابرامى كه طرفين دارند، گفتگو كنيم، خواننده اگر بخواهد درباره آن اطلاعى به دست آورد، بايد به كتب كلامى و تفاسير مبسوط اين دو فرقه مراجعه كند.

گفتگوى ما در اين بود كه روايت توحيد و روايت معانى الاخبار بحث گذشته ما را تأييد مى كند. آرى، از بحثى هم كه ما درباره رؤ يت ايراد نموديم، اين معنا به دست آمد كه:

اولا: رؤيت بصرى، چه به همين نحوى كه تاكنون بوده باقى بماند و چه در اثر پيشرفت زندگى، مثلا در آخرت تحولاتى به خود بگيرد، مادامى كه مادى بوده باشد، و تنها به اجسام و اشكال و الوان تعلق بگيرد و خلاصه مادامى كه رؤيت عبارت بوده باشد از به كار افتادن عضلات و عدسى هاى چشم و گرفتن و پس دادن نور،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۳۳۲

محال است كه به خداى تعالى تعلق گرفته و در نتيجه انسان، خدا را ببيند، و در اين معنا، هيچ فرقى بين دنيا و آخرت نيست. برهان عقلى و آيات و روايات هم، بر اين معنا دلالت دارند.

بله، در اين ميان علمى است ضرورى و مخصوص كه به خداى تعالى تعلق مى گيرد و آن را نيز رؤيت مى نامند، و مقصود آيات و رواياتى كه رؤيت خدا را اثبات مى كند، به شهادت قرائن بسيار و صريحى كه در آن ها است، همين علم است كه جز در موطن آخرت براى كسى دست نمى دهد، و اين غير آن علم ضرورى است كه از راه استدلال حاصل مى شود.

و ثانيا: جمله «ربّ أرنى أنظر إليك...» به طور كلى از مسأله رؤيت بصرى از حيث اثبات و نفى و سؤال و جواب اجنبى است، و اصلا متعرض آن نيست، و مدار كلام در آن رؤيت، به معناى ديگرى است كه اصطلاح روايات بر آن است، و آن رؤيت به قلب است.

و اما روايت عيون الاخبا،ر كه متضمن سؤالات مأمون است از حضرت رضا «عليه السلام»، و در آن دارد كه: «حضرت رضا «عليه السلام» در جواب از مسأله «درخواست رؤيت» فرمود: موسى اين سؤال را از زبان قومش كرد. چون قوم او اصرار داشتند خدا را ببينند و مى گفتند: «أرنا الله جهرة فأخذتهم الصاعقة»، و وقتى خداوند دوباره زنده شان كرد، ناچار موسى را وادار كردند كه اين درخواست را براى خود كند، و موسى قبول نمى كرد.

ولى وقتى ديد اصرار مى كنند، عرض كرد: «ربّ أرنى». يعنى: خدايا اين ها مى گويند كه تو خودت را به من بنمایى»؟ همان طورى كه در اخبار راجع به بهشت آدم اشاره كرديم، سندش ضعيف است.

علاوه بر اين، مضمون آن با اصول مسلم اخبار ائمه اهل بيت «عليهم السلام» سازگار نيست. زيرا اخبار آن حضرات و مخصوصا خطبه هاى اميرالمؤمنين و حضرت رضا «عليهما السلام»، مملو است از داستان تجلى و رؤيت به قلب، و با اين حال جهت ندارد كه آن حضرت رؤيتى را كه در آيه مورد بحث، مورد سؤال و جواب واقع شده، بر رؤيت بصرى حمل نموده، آنگاه به امثال جواب هاى جدلى متوسل شده و آيه را توجيه كنند. توجيهى كه هم خلاف ظاهر خود آيه است، و هم خلاف ظاهر حال موسى «عليه السلام» است. زيرا اگر بنى اسرائيل از او درخواست كرده بودند كه رؤيت خدا را براى خود تقاضا كند، به طور مسلم درخواستشان را رد مى كرد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۳۳۳

همچنان كه وقتى از او خواستند كه برايشان بتى تعيين كند و گفتند: «إجعل لنا إلها كما لهم آلهة»، درخواستشان را رد نموده و فرمود: «إنكم قوم تجهلون».

مقصور از تجلى خدا تعالى

دومين نكته اى كه از روايت توحيد و روايت معانى الأخبار استفاده مى شود، اين است كه خداوند درخواست موسى را اجابت نموده و او را به ديدار خود - به آن معنايى كه ما براى رؤيت خدا نموديم - اميدوار ساخت. اين اجابت وعده براى ايام زندگى دنيوى موسى نبود، بلكه او را وعده داد كه در آخرت به ديدار خود نائل سازد، و از ظاهر روايات بر مى آيد كه ائمه «عليهم السلام»، اين معنا را از خود قرآن و از آيه «فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و خرّ موسى صعقا» استفاده نموده اند.

آرى، از استدراك «ولكن انظر إلى الجبل»، بر مى آيد كه همان تالى فاسد و اثرى كه در تجلى به كوه فرض شده، عينا همان اثر در تجلى به موسى هست، و همچنان كه كوه تاب تجلى خدا را ندارد، موسى نيز نمى تواند آن را تحمل كند. به شهادت اين كه وقتى تجلى صورت گرفت، كوه از هم پاشيده شد، و اگر اين تجلى به موسى مى شد، موسى نيز مانند كوه از بين مى رفت.

از اين جا به خوبى معلوم مى شود كه تجلى خداى تعالى، فى حد نفسه امر ممكنى است و تنها اندكاك و از بين رفتن طرف تجلى مانع از اين است كه خداوند خود را تجلى دهد، و اگر اين مانع نبود، خداوند خود را براى هر كسى كه شايستگى دارد تجلى مى داد، همچنان که در روايات بسيار زيادى از طرق ائمه اهل بيت «عليهم السلام» دارد كه خداوند سبحان، براى اهل بهشت تجلى مى كند، و اهل بهشت در هر روز جمعه، به زيارت خداى تعالى موفق مى شوند، و همچنان كه آيه «وجوه يومئذ ناضرة * إلى ربها ناظرة»، آن را تأييد مى كند.

نكته سومى كه از دو روايت مزبور، استفاده مى شود اين است كه: «صعقه موسى»، عبارت بود از مُردن او، و خلاصه اين كه موسى با ديدن تجلى به كوه، از دنيا رفت، نه اين كه بيهوش شده باشد.

چهارم آن كه: مقصود از تحديد نور خدا به مقدار سوراخ سوزن كه در روايت معانى الاخبار بود، تشبيه معنا به امور محسوسه است، و گرنه نور خدا، نور جسمى نيست تا به سوراخ سوزن و يا اندازه هاى حسى ديگر تقدير و تحديد شود. و لذا مى بينيم همين معنا را در روايت ديگرى كه به زودى خواهد آمد، به نوك انگشت كوچك مثال زده اند، و به هر حال مقصود از اين گونه مثال ها، بيان كمى مقدار و كوچكى آن است، مى خواسته اند بفهمانند نورى كه خداوند آن روز تجلى داد، به مقدارى بود كه براى متلاشى ساختن كوه كافى باشد،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۳۳۴

و گرنه كمال نور او نامتناهى است، و هيچ امر متناهى و مفروضى نيست كه با نور او برابرى كند. آرى متناهى، محاذى و برابر غير متناهى قرار نمى گيرد.

رواياتى ديگر، در مورد تقاضاى رؤيت و...

و در الدر المنثور است كه احمد و عبد بن حميد و ترمذى - ترمذى اين روايت را صحيح دانسته - و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابن عدى، در كتاب كامل و ابوالشيخ و حاكم - وى نيز صحيح دانسته - و ابن مردويه و بيهقى، در كتاب رؤيت، از چند طريق، از انس بن مالك روايت كرده اند كه گفت:

رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، وقتى آيه «فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و خرّ موسى» را قرائت كرد، فرمود: اين طور، و نوك انگشت ابهام را به بند انگشت كوچك - و در روايت ديگرى دارد كه بر مفصل بالایى انگشت كوچك - گذارد و فرمود: كوه از هم پاشيده شد و موسى در حالى كه دچار صعقه شده بود، به زمين افتاد - و در روايت ديگرى دارد كه كوه در زمين فرو رفت و تا قيامت، همچنان در زمين نشست مى كند.

مؤلف: در احاديث ائمه اهل بيت «عليهم السلام» چنين آمده كه: كوه در اثر اندكاك پوسيده شد. و در بعضى دارد كه به دريا فرو رفت و تا روز قيامت در آن فرو مى رود. و در بعضى ديگر، تا اين ساعت همچنان در دريا فرو مى نشيند. و ما اگر اين روايات را با يكديگر تفسير كنيم، حاصل جمع آن ها، اين مى شود كه: كوه مزبور پوسيده شده و در دريا فرو ريخت و ديگر، اثرى از آن باقى نيست.

و نيز، در آن كتاب است كه: ابوالشيخ و ابن مردويه، از طريق ثابت، از انس، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» روايت كرده اند كه در ذيل آيه: «فلما تجلى ربه للجبل» فرمود: اين مقدار از نور خود را ظاهر ساخت - آنگاه انگشت بزرگ را به روى بند انگشت كوچك قرار داد - حميد كه راوى اين حديث است، به ابامحمد كه روايت را از انس نقل كرده، گفت: اين حرف ها چيست كه تو به آن دل مى بندى؟

ابامحمد به سينه اش زد و گفت: تو كيستى و چيستى اى حميد؟! انس بن مالك، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، براى من حديث نقل مى كند، آن وقت تو مى گويى اين حرف ها چيست؟!

و نيز در الدر المنثور است كه حكيم ترمذى، در كتاب نوادر الاصول، و ابونعيم در كتاب حليه، از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، آيه «ربّ أرنى أنظر إليك» را تلاوت كرد و فرمود: خداى تعالى، در جواب موسى فرمود:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۳۳۵

اى موسى! هيچ زنده اى مرا نمى بيند، مگر آن كه مى ميرد، و هيچ خشكى نمى بيند، مگر آن كه از جاى كنده مى شود، و هيچ ترى نمى بيند، مگر آن كه متلاشى مى شود. تنها اهل بهشت مرا مى بينند، كه مرگ ندارند، نه چشم هايشان از كار مى افتد و نه بدن هايشان مى پوسد.

مؤلف: اين روايت نظير روايت قبلى است، كه از كتاب توحيد، از على «عليه السلام» نقل شد، و توضيح معنايش گذشت.

و در تفسير عياشى، از ابى بصير، از ابى جعفر و ابى عبدالله «عليهما السلام» روايت شده كه فرمودند: وقتى موسى «عليه السلام»، از خداى تعالى درخواست رؤيت نمود و عرض كرد: «ربّ أرنى أنظر إليك»، و خطاب آمد: «لن ترينى ولكن انظر إلى الجبل فإن استقر مكانه فسوف ترينى»، به بالاى كوه رفت تا تماشا كند. درهاى آسمان باز شد و ملائكه، فوج فوج، با گرزهايى كه از نوك آن ها نور مى درخشيد، بيرون شده و دسته دسته، از جلوى موسى عبور كردند، و هر دسته اى كه بر وى عبور مى كردند، مى گفتند: اى پسر عمران! ثابت باش، كه امر عظيمى درخواست كرده اى.

موسى، همچنان در تماشاى اين صحنه سرگرم بود، كه خداى عزوجل، به كوه جلوه اى كرد و كوه را از هم متلاشى نمود و موسى به زمين در غلتيد. بعد از آن كه خداوند دوباره جان او را به او برگردانيد و موسى به خود آمد، عرض كرد: «سبحانك تبت إليك و أنا أول المؤمنين».

و نيز در همان كتاب، از ابى بصير روايت شده كه گفت: من از امام صادق «عليه السلام» شنيدم كه مى فرمود: وقتى موسى بن عمران از خداوند درخواست كرد كه او را ببيند. خداوند دستور داد تا وى در يك محل معينى بنشيند. آنگاه ملائكه را دستور داد تا دسته دسته با رعد، برق، باد و صاعقه از وى عبور كنند. هر موكبى كه از ملائكه به وى عبور مى كرد، موسى، بند بند بدنش به لرزه در مى افتاد و مى پرسيد: كداميك از شما پروردگار من ايد؟ هر دسته اى در جوابش مى گفتند: موكب پروردگارت از دنبال مى آيد، ولى اى موسى، بدان كه امر عظيمى را درخواست كرده اى.

مؤلف: اين روايت جعلى است. چون مطالب آن با هيچ يك از اصول مسلمى كه از كتاب و سنت اتخاذ شده، سازگارى ندارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۳۳۶

و در بصائر الدرجات، به سند خود، از ابى محمد عبدالله بن ابى عبدالله فارسى و از غير او، روايت كرده كه ايشان، بدون ذكر سند، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده اند كه فرمود:

«كروبيين»، قومى هستند از شيعيان ما، كه از خلق اول اند، و خداوند محل ايشان را پشت عرش خود تعيين نموده. اگر نور يكى از آنان بر اهل زمين تقسيم شود، كافى است كه همه اهل زمين صاحب نور شوند. آنگاه فرمود: موسى «عليه السلام» بعد از آن كه آن درخواست را از خداى تعالى كرد، خداوند يكى از همين كروبيين را امر كرد تا تجلى كند، و اين تجلى بود كه كوه را متلاشى ساخت.

مؤلف: از اين روايت بر مى آيد كه تجلى خداوند هم، مانند ساير امورى كه منسوب است به اوف از قبيل قبض ارواح، زنده كردن، روزى دادن و وحى و غير آن، قابل وساطت هست، همان طورى كه ساير امور را به واسطه فرشتگان خود انجام مى دهد.

مثلا قبض ارواح را به وسيله ملك الموت، و زنده كردن مُردگان را به وسيله صاحب صور، و رزق را به وسيله ميكائيل، و وحى را به وسيله جبرئيل روح الامين انجام مى دهد، تجلى را نيز به وسيله يكى از ملائكه كروبيين مى كند. و ما به زودى، در محل مناسبى شرح اين روايت را خواهيم داد - إن شاء الله - و نام كروبيين در تورات هم آمده است.

و در الدر المنثور است كه ابن مردويه و حاكم - وى سند را صحيح دانسته - از انس روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، كلمه «دكّاً» را با تنوين و بدون مد قرائت مى فرمود.

و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه، از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، كلمه «دكّاً» را، با تشديد و با مد قرائت كرده است.

و نيز مى نويسد: ابونعيم در كتاب حليه، از معاوية بن قره، از پدرش روايت كرده كه گفت: رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرمود: وقتى خداوند تجلى كرد، از عظمت تجلى او، شش كوه كه در آن حوالى بودند، از جاى كنده شده و به طرف حجاز پرتاب شدند، و از آن شش كوه، «احد»، «ورقان» و «رضوى» در مدينه، و «ثور»، «ثبير» و «حراء»، در مكه قرار گرفتند.

مؤلف: اين روايت را، از ابن ابى حاتم و ابى الشيخ و ابن مردويه، از انس نيز نقل كرده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۳۳۷

و نيز مى نويسد: طبرانى، در كتاب اوسط، از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرمود: بعد از آن كه خداوند براى موسى تجلى كرد، هفت كوه از جاى خود كنده شدند. از آن هفت كوه، پنج عدد در حجاز و دو عدد در يمن قرار داشتند. كوه «احد»، «ثبير»، «حراء»، «ثور» و «ورقان»، در حجاز و كوه «حصور» و «صير»، در يمن.

مؤلف: راجع به كوه هايى كه در آن روز، در اثر تجلى از جاى كنده شدند، روايات ديگرى نيز هست، و اين روايات، صرف نظر از اختلافى كه در مضمون آن ها است، نمى تواند مفسر كلمه «دكّاً» باشد. چون با مورد آيه منطبق نيست. و اگر مقصود آن ها، تفسير كلمه مزبور نباشد، اشكالى در آن ها نيست، الا اين كه اثبات مضمون آن ها مشكل است. زيرا اين سنخ مطالب را نمى توان با امثال اين روايات آحاد، كه به حد تواتر نيستند، اثبات نمود.

رواياتى درباره: الواح تورات، و گوساله پرستى بنى اسرائيل

و همچنين رواياتى كه از طرق شيعه و سنى وارد شده بر اين كه الواح تورات، از جنس زبرجد بوده، و يا رواياتى كه تنها از طرق اهل سنت وارد شده بر اين كه الواح مذكور، از درخت سدر بهشتى و طول آن لوح، دوازده ذراع بوده، و يا اين كه موسى در موقعى كه خداوند الواح را مى نوشت، صداى صفير قلم را مى شنيد،

و يا بعضى اخبار ما كه دارد الواح موسى، فعلا در كوهى از كوه هاى يمن دفن است، و يا در آن موقع، سنگى آن الواح را در خود فرو برد، و در شكم آن سنگ محفوظ است، و يا اخبار آحاد ديگرى كه هيچ يك از آن ها قابل اعتماد نبوده و براى اثبات مضمون خود، حجيت ندارند. چون همه آن ها، خبر واحد است و قرينه قطعيه اى هم، همراه هيچ يك از آن ها نيست. علاوه بر اين كه ربطى هم به تفسير ندارد، و بحث تفسير، بى نياز از اين است كه در پيرامون اين گونه روايات، غور و موشكافى كند.

و در كتاب روح المعانى مى گويد: از على بن ابی طالب «كرم الله وجهه» روايت شده كه آن جناب، كلمه «خوار» را، «جوار» - با جيم به صداى پيش و با همزه - قرائت نموده و معناى آن، آواز و صوت شديد است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۳۳۸

و در الدر المنثور، در ذيل آيه: «و ألقى الألواح...» مى گويد: احمد، عبد بن حميد، بزاز، ابن ابى حاتم، ابن حيان، طبرانى، ابوالشيخ و ابن مردويه، همگى از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرمود:

خداوند، موسى را رحمت كند، كجا شنيدن مثل ديدن است. موسى، تنها از خداى تعالى شنيد كه قومش در غياب او فريب خورده اند، و با اين كه از پروردگارش شنيد، مع ذلك از درِ خشم الواح را به زمين نكوبيد. ولى وقتى كه به سوى قومش برگشت و به چشم خود ديد كه قومش چه كرده اند، آن ها را به زمين كوبيد.

و در تفسير عياشى، از محمد بن ابى حمزه، از مرد ديگرى كه اسم نبرده، از امام صادق «عليه السلام» روايت شده كه فرمود: وقتى خداى تبارك و تعالى، به موسى خبر داد كه قومش در غياب او، مجسمه گوساله اى ساخته و آن را معبود خود گرفته اند، آن موقع عصبانى نشد، ولى وقتى به سوى قوم باز گشت و انحراف ايشان را به چشم خود ديد، با شدت خشم، الواح را به زمين زد. آرى، ديدن اثر بيشترى دارد، تا شنيدن.

و در كافى، به سند خود، از سفيان بن عيينه، از سدى، از ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: هيچ بنده اى، چهل روز ايمان خود را براى خداوند خالص نمى كند، مگر اين كه خداوند او را موفق به زهد نموده، يعنى دنيا را از نظرش مى اندازد و او را نسبت به دردهايش و دواى دردش بينا مى سازد و حكمت را در دلش ثابت و پاى برجا نموده و آن را از زبانش جارى مى سازد.

راوى اين حديث، ترديد داشته در اين كه امام فرمود: «چهل روز ايمان خود را براى خداوند خالص نمى كند»، و يا فرمود: «چهل روز ذكر خدا را تجليل نمى كند». و سپس اضافه كرده است كه: امام «عليه السلام»، آيه: «إن الذين اتخذوا العجل سينالهم غضب من ربهم و ذلة فى الحيوة الدنيا و كذلك نجزى المفترين» را تلاوت نمود و فرمود: تنها قوم موسى دچار ذلت نشدند، بلكه هر صاحب بدعتى ذليل مى شود، و هيچ كس نيست كه به خداى عزوجل و به رسول خدا و اهل بيت او افتراء ببندد و ذليل نشود.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←