تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۲۶

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



بى ادبى بنى اسرائيل و آزار حضرت موسى (ع ) توسط آنان كه از آيات قرآنى استفاده مى شود

نكته دوم اينكه آيه : «و اذ قتلتم نفسا»، كه گفتيم : خطاب به بنى اسرائيل است ، در سلك آيات قبل از داستان واقع است ، كه آنها نيز خطاب به بنى اسرائيل بودند، در نتيجه آيه مورد بحث و چهار آيه بعد از آن ، جمله هاى معترضه اى هستند، كه هم خطاب بعدى را بيان مى كنند، و هم بر بى ادبى بنى اسرائيل دلالت مى كند، كه پيغمبر خود را اذيت كردند، و باو نسبت دادند: كه ما را مسخره مى كنى ، و با آن توضيح خواهى هاى بيجاى خود كه پرسيدند: گاوى كه ميگوئى چطور گاوى باشد؟ اوامر الهى و بيانات انبياء را نسبت ابهام دادند، و طورى سخن گفتند، كه از سراپاى سخنشان توهين و استخفاف بمقام والاى ربوبيت استشمام ميشود،

چند نوبت بموسى گفتند: به پروردگارت بگو، كانه پروردگار موسى را پروردگار خود نميدانستند، «ادع لنا ربك يبين لنا ما هى »، (از پروردگارت براى ما بپرس : كه آن گاو چگونه گاوى باشد؟) و باين اكتفاء نكرده ، بار ديگر همين بى ادبى را تكرار نموده گفتند: «ادع لنا ربك يبين لنا : ما لونها»؟ (از پروردگارت بخواه ، تا رنگ آن گاو را برايمان روشن سازد)، باز باين اكتفاء نكرده ، بار سوم گفتند: «ادع لنا ربك يبين لنا ما هى ؟ ان البقر تشابه علينا»، (از پروردگارت بخواه ، اين گاو را براى ما مشخص كند، كه گاو بر ما مشتبه شده ).

بطوريكه ملاحظه مى كنيد، اين بى ادبان ، حتى يكبار هم نگفتند: (از پروردگارمان بخواه )، و از اين گذشته ، مكرر گفتند: (قضيه گاو براى ما مشتبه شده )، و با اين بى ادبى خود، نسبت گيجى و تشابه به بيان خدا دادند.

علاوه بر همه آن بى ادبيها، و مهم تر از همه آنها، اينكه گفتند: «ان البقر تشابه علينا»، (جنس گاو برايمان مشتبه شده )، و نگفتند: «ان البقرة تشابهت علينا»، آن گاو مخصوص كه بايد بوسيله زدن دم آن بكشته بنى اسرائيل او را زنده كنى ، براى ما مشتبه شده )، كانه خواسته اند بگويند: همه گاوها كه خاصيت مرده زنده كردن ندارند، و اين خاصيت مال يك گاو مشخص است ، كه اين مقدار بيان تو آن گاو را مشخص نكرد.

و خلاصه تاءثير نامبرده را از گاو دانسته اند، نه از خدا، با اينكه تاءثير همه از خداى سبحان است ، نه از گاو معين ، و خدايتعالى هم نفرموده بود: كه گاو معينى را بكشيد، بلكه بطور مطلق فرموده بود: يك گاو بكشيد، و بنى اسرائيل ميتوانستند، از اين اطلاق كلام خدا استفاده نموده ، يك گاو بكشند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۰۳

از اين هم كه بگذريم ، در ابتداى گفتگو، موسى عليه السلام را نسبت جهالت و بيهوده كارى و مسخرگى دادند، و گفتند: «اتتخذنا هزوا»، آيا ما رامسخره گرفته اى ؟ و آنگاه بعد از اين همه بيان كه برايشان كرد، تازه گفتند،: «الان جئت بالحق » (حالا حق را گفتى )، كانه تاكنون هر چه گفتى باطل بوده ، و معلوم است كه بطلان پيام يك پيامبر، مساوى است با بطلان بيان الهى .

و سخن كوتاه اينكه : پيش انداختن اين قسمت از داستان ، هم براى روشن كردن خطاب بعدى است ، و هم افاده نكته اى ديگر، و آن اين استكه داستان گاو بنى اسرائيل ، اصلا در تورات نيامده ، البته منظور ما توراتهاى موجود فعلى است ، و بهمين جهت جا نداشت كه يهوديان در اين قصه مورد خطاب قرار گيرند، چون يا اصلا آنرا در تورات نديده اند، و يا آنكه دست تحريف با كتاب آسمانيشان بازى كرده بهر حال هر كدام كه باشد، جا نداشت ملت يهود مخاطب بآن قرار گيرد، و لذا از خطاب به يهود اعراض نموده ، خطاب را متوجه رسولخدا (ص ) نمود.

آنگاه بعد از آنكه اصل داستان را اثبات كرد، به سياق قبلى كلام برگشته ، خطابرا مانند سابق متوجه يهودنمود. بله ، در تورات در اين مورد حكمى آمده ، كه بى دلالت بر وقوع قصه نيست ، اينك عين عبارت تورات :

داستان گاو در تورات

در فصل بيست و يكم ، از سفر تثنيه اشتراع ميگويد: هر گاه در آن سرزمينى كه رب معبود تو، بتو داده ، كشته اى در محله اى يافته شد، و معلوم نشد چه كسى او را كشته ، ريش سفيدان محل ، و قاضيان خود را حاضر كن ، و بفرست تا در شهرها و قراى پيرامون آن كشته و آن شهر كه بكشته نزديك تر است ، بو سيله پير مردان محل ، گوساله اى شخم نكرده را گرفته ، به رودخانه اى كه دائما آب آن جارى است ، ببرند، رودخانه اى كه هيچ زراعت و كشتى در آن نشده باشد، و در آنجا گردن گوساله را بشكنند، آنگاه كاهنانيكه از دودمان لاوى باشند، پيش بروند، چون رب كه معبود تو است ، فرزندان لاوى را براى اين خدمت برگزيده ، و ايشان بنام رب بركت يافته اند، و هر خصومت و زد و خوردى بگفته آنان اصلاح ميشود، آنگاه تمام پير مردان آن شهر كه نزديك بكشته هستند، دست خود را بالاى جسد گوساله گردن شكسته ، و در رودخانه افتاده ، بشويند، و فرياد كنند، و بگويند: دستهاى ما اين خون را نريخته ، و ديدگان ما آنرا نديده ، اى رب ! حزب خودت اسرائيل را كه فدا دادى ، بيامرز، و خون بنا حقى را در وسط حزبت اسرائيل قرار مده ، كه اگر اينكار را بكنند، خون بر ايشان آمرزيده ميشود، اين بود آن عبارتى كه گفتيم : تا حدى دلالت بر وقوع داستان بقره در بنى اسرائيل دارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۰۴

حال كه اين مطالب را كه خيلى هم طول كشيد توجه فرمودى ، فهميدى كه بيان اين داستان در قرآن كريم ، باين نحو كه ديدى ، از قبيل قطعه قطعه كردن يك داستان نيست ، بلكه اصل نقل داستان بنايش بر اجمال بوده ، كه آنهم در آيه : «و اذ قتلتم نفسا» الخ آمده ، و قسمت ديگر داستان ، كه با بيان تفصيلى ، و بصورت يك داستان ديگر نقل شده ، بخاطر نكته اى بوده ، كه آنرا ايجاب مى كرده .

داستان گاو بنى اسرائيل و برخورد آنان با پيامبر عصر خود

و اذ قال موسى لقومه ... خطاب در اين آيه برسولخدا (ص ) است و كلامى است در صورت داستان ، و مقدمه ايست توضيحى ، براى خطاب بعدى ، و در آن نامى از علت كشتن گاو، و نتيجه اى كه از آن منظور است ، نبرده ، بلكه سربسته فرموده : خدا دستور داده گاوى را بكشيد، و اما اينكه چرا بكشيد، و كشتن آن چه فائده اى دارد؟ هيچ بيان نكرد، تا حس كنجكاوى شنونده تحريك شود، و در مقام تجسس بر آيد، تا وقتى علت را شنيد، بهتر آنرا تحويل بگيرد، و ارتباط ميان دو كلام را بهتر بفهمد.

و بهمين جهت وقتى بنى اسرائيل فرمان : «ان اللّه يامركم ان تذبحوا بقرة » را شنيدند، تعجب كردند، و جز اينكه كلام موسى پيغمبر خدا را حمل بر اين كنند كه مردم را مسخره كرده ، محمل ديگرى براى گاوكشى نيافتند، چون هر چه فكر كردند، هيچ رابطه اى ميان درخواست خود، يعنى داورى در مسئله آن كشته ، و كشف آن جنايت ، و ميان گاوكشى نيافتند، لذا گفتند: آيا ما را مسخره مى كنى ؟.

و منشاء اين اعتراضشان ، نداشتن روح تسليم ، و اطاعت ، و در عوض داشتن ملكه استكبار، و خوى نخوت و سركشى بود، و باصطلاح ميخواستند بگويند: ما هرگز زير بار تقليد نمى رويم ، و تا چيزيرا نبينيم ، نمى پذيريم ، همچنانكه در مسئله ايمان بخدا باو گفتند: «لن نومن لك ، حتى نرى اللّه جهرة »، ما بتو ايمان نمى آوريم ، مگر وقتى كه خدا را فاش ‍ و هويدا ببينيم ).

و باين انحراف مبتلا نشدند، مگر بخاطر اينكه ميخواستند در همه امور استقلال داشته باشند، چه امورى كه در خور استقلالشان بود، و چه آن امورى كه در خور آن نبود، لذا احكام جارى در محسوسات را در معقولات هم جارى مى كردند، و از پيامبر خود ميخواستند: كه پروردگارشان را بحس باصره آنان محسوس كند، و يا مى گفتند: «يا موسى اجعل لنا الها، كما لهم آلهة ، قال انكم قوم تجهلون »، اى موسى براى ما خدائى درست كن ، همانطور كه آنان خدايانى دارند، گفت : براستى شما مردمى هستيد كه ميخواهيد هميشه نادان بمانيد، و خيال مى كردند: پيغمبرشان هم مثل خودشان بوالهوس است ، و مانند آنان اهل بازى و مسخرگى است ، لذا گفتند: آيا ما را مسخره مى كنى ؟ يعنى مثل ما سفيه و نادانى ؟ تا آنكه اين پندارشان را رد كرد، و فرمود: «اعوذ باللّه ان اكون من الجاهلين »، و در اين پاسخ از خودش چيزى نگفت ، و نفرمود: من جاهل نيستم ، بلكه فرمود: پناه بخدا مى برم از اينكه از جاهلان باشم ، خواست تا بعصمت الهى كه هيچوقت تخلف نمى پذيرد، تمسك جويد، نه بحكمت هاى مخلوقى ، كه بسيار تخلف پذير است ، (بشهادت اينكه مى بينيم ، چه بسيار آلودگانى كه علم و حكمت دارند، ولى از آلودگى جلوگير ندارند).

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۰۵

بنى اسرائيل معتقد بودند: آدمى نبايد سخنى را از كسى بپذيرد، مگر با دليل ، و اين اعتقاد هر چند صحيح است ، و لكن اشتباهى كه ايشان كردند، اين بود: كه خيال كردند آدمى ميتواند بعلت هر حكمى بطور تفصيل پى ببرد، و اطلاع اجمالى كافى نيست ، بهمين جهت از آنجناب خواستند تا تفصيل اوصاف گاو نامبرده را بيان كند، چون عقلشان حكم مى كرد كه نوع گاو خاصيت مرده زنده كردن را ندارد، و اگر براى زنده كردن مقتول ، الا و لابد بايد گاوى كشته شود، لابد گاو مخصوصى است ، كه چنين خاصيتى دارد، پس بايد با ذكر اوصاف آن ، و با بيانى كامل ، گاو نامبرده را مشخص كند.

لذا گفتند: از پروردگارت بخواه ، تا براى ما بيان كند: اين گاو چگونه گاوى است ، و چون بى جهت كار را بر خود سخت گرفتند، خدا هم بر آنان سخت گرفت ، و موسى در پاسخشان فرمود: بايد گاوى باشد كه نه لاغر باشد، و نه پير و نازا، و نه بكر، كه تاكنون گوساله نياورده باشد، بلكه متوسط الحال باشد.

كلمه (عوان ) در زنان و چارپايان ، عبارتست از زن و يا حيوان ماده اى كه در سنين متوسط از عمر باشد، يعنى سنين ميانه باكره گى و پيرى .

آنگاه پروردگارشان بحالشان ترحم كرد، و اندرزشان فرمود، كه اينقدر در سئوال از خصوصيات گاو اصرار نكنند، و دائره گاو را بر خود تنگ نسازند، و بهمين مقدار از بيان قناعت كنند، و فرمود: «فافعلوا ما تومرون »، همين را كه از شما خواسته اند بياوريد.

ولى بنى اسرائيل با اين اندرز هم از سئوال باز نايستادند، و دوباره گفتند: از پروردگارت بخواه ، رنگ آن گاو را براى ما بيان كند، فرمود: گاوى باشد زرد رنگ ، ولى زرد پر رنگ ، و شفاف ، كه بيننده از آن خوشش آيد، در اينجا ديگر وصف گاو تمام شد، و كاملا روشن گرديد، كه آن گاو عبارت است ، از چه گاوى ، و داراى چه رنگى .

ولى با اينحال باز راضى نشدند، و دوباره همان حرف اولشانرا تكرار كردند، آنهم با عبارتى كه كمترين بوئى از شرم و حيا از آن استشمام نميشود، و گفتند از پروردگارت بخواه ، براى ما بيان كند: كه اين گاو چگونه گاوى باشد؟ چون گاو براى ما مشتبه شده ، و ما انشاءاللّه هدايت ميشويم .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۰۶

موسى عليه السلام براى بار سوم پاسخ داد: و در توضيح ماهيت آن گاو، و رنگش فرمود: (گاوى باشد كه هنوز براى شخم و آب كشى رام نشده باشد، نه بتواند شخم كند، و نه آبيارى ، وقتى بيان گاو تمام شد، و ديگر چيزى نداشتند بپرسند، آنوقت گفتند: (حالا درست گفتى )، عينا مثل كسيكه نمى خواهد سخن طرف خود را بپذيرد، ولى چون ادله او قوى است ، ناگزير ميشود بگويد: بله درست است ، كه اين اعترافش از روى ناچارى است ، و آنگاه از لجبازى خود عذر خواهى كند، باينكه آخر تاكنون سخنت روشن نبود، و بيانت تمام نبود، حالا تمام شد، دليل بر اينكه اعتراف به «الان جئت بالحق » ايشان ، نظير اعتراف آن شخص است اين است كه در آخر مى فرمايد: «فذبحوها، و ما كادوا يفعلون »، گاو را كشتند، اما خودشان هرگز نميخواستند بكشند، خلاصه هنوز ايمان درونى بسخن موسى پيدا نكرده بودند، و اگر گاو را كشتند، براى اين بود كه ديگر بهانه اى نداشتند، و مجبور بقبول شدند.

و اذ قتلتم نفسا، فاداراتم فيها.. در اينجا باصل قصه شروع شده ، و كلمه «اداراتم » در اصل تداراءتم بوده ، و تدارء بمعناى تدافع و مشاجره است ، و از ماده (دال را همزه ) است ، كه بمعناى دفع است ، شخصى را كشته بودند، و آنگاه تداف ع مى كردند، يعنى هر طائفه خون او را از خود دور مى كرد، و بديگرى نسبت ميداد.

و خدا ميخواست آنچه آنان كتمان كرده بودند، بر ملا سازد، لذا دستور داد:

فقلنا اضربوه ببعضها... ضمير اول به كلمه (نفس ) برمى گردد، و اگر مذكر آورد، باعتبار اين بود كه كلمه (قتيل ) بر آن صادق بود، و ضمير دومى به بقره برمى گردد، كه بعضى گفته اند: مراد باين قصه بيان حكم است ، و ميخواهد مانند تورات حكمى از احكام مربوط بكشف جنايت را بيان كند، و بفرمايد بهر وسيله شده بايد قاتل را بدست آورد، تا خونى هدر نرفته باشد، نظير آيه : «و لكم فى القصاص حيوه »، قصاص مايه زندگى شما است ، نه اينكه راستى راستى موسى عليه السلام با دم آنگاو بمرده زده باشد، و بمعجزه نبوت مرده را زنده كرده باشد.

و لكن خواننده عزيز توجه دارد: كه اصل سياق كلام ، و مخصوصا اين قسمت از كلام ، كه مى فرمايد: (پس گفتيم او را به بعضى قسمتهاى گاو بزنيد، كه خدا اينطور مردگان را زنده مى كند)، هيچ سازگارى ندارد.

تشبيه قساوت قلوب به سنگ سخت

ثم قست قلوبكم من بعد ذلك ، فهى كالحجاره ، او اشد قسوه ... كلمه قسوة وقتى در خصوص قلب استعمال ميشود، معنى صلابت و سختى را ميدهد، و بمنزله صلابت سنگ است ، و كلمه (اءو) بمعناى (بل ) است ، و مراد باينكه بمعناى (بلكه ) است ، اين استكه معنايش با مورد (بلكه ) منطبق است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۰۷

آيه شريفه شدت قساوت قلوب آنان را، اينطور بيان كرده : كه (بعضى از سنگها احيانا مى شكافند، و نهرها از آنها جارى ميشود)، و ميانه سنگ سخت ، و آب نرم مقابله انداخته ، چون معمولا هر چيز سختى را بسنگ تشبيه مى كنند، همچنانكه هر چيز نرم و لطيفى را بآب مثل مى زنند، مى فرمايد: سنگ بآن صلابتش مى شكافد، و انهارى از آب نرم از آن بيرون مى آيد، ولى از دلهاى اينان حالتى سازگار با حق بيرون نميشود، حالتى كه با سخن حق ، و كمال واقعى ، سازگار باشد.

«و ان منها لما يهبط من خشيه اللّه » الخ ، هبوط سنگها همان سقوط و شكافتن صخره هاى بالاى كوهها است ، كه بعد از پاره شدن تكه هاى آن در اثر زلزله ، و يا آب شدن يخهاى زمستانى ، و جريان آب در فصل بهار، بپائين كوه سقوط مى كند.

و اگر اين سقوط را كه مستند بعوامل طبيعى است ، هبوط از ترس خدا خوانده ، بدين جهت است كه همه اسباب بسوى خداى مسبب الاسباب منتهى ميشود، و همينكه سنگ در برابر عوامل خاص بخود متاءثر گشته و تاءثير آنها را مى پذيرد، و از كوه مى غلطد، همين خود پذيرفتن و تاءثر از امر خداى سبحان نيز هست ، چون در حقيقت خدا باو امر كرده كه سقوط كند، و سنگها هم بطور تكوين ، امر خدايرا مى فهمند، همچنانكه قرآن كريم مى فرمايد: «و ان من شى ء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم »، هيچ موجودى نيست ، مگر آنكه با حمد خدا، پروردگارش را تسبيح ميگويد، ولى شما تسبيح آنها را نمى فهميد و نيز فرموده : «كل له قانتون »، همه در عبادت اويند، و خشيت جز همين انفعال شعورى ، چيز ديگرى نيست ، و بنابراين سنگ كوه از خشيت خدا فرو مى غلطد، و آيه شريفه جارى مجراى آيه : «و يسبح الرعد بحمده ، و الملائكه من خيفته »، رعد بحمد خدا و ملائكه از ترس ، او را تسبيح ميگويند).

و آيه «و لله يسجد من فى السماوات و الارض ، طوعا و كرها، و ظلالهم بالغدو و الاصال »، براى خدا همه آنكسانيكه در آسمانها و زمينند سجده مى كنند، چه با اختيار و چه بى اختيار، و حتى سايه هايشان در صبح و شب ميباشد كه صداى رعد آسمانرا، تسبيح و حمد خدا دانسته ، سايه آنها را سجده خداى سبحان معرفى مى كند و از قبيل آياتى ديگر، كه مى بينيد سخن در آنها از باب تحليل جريان يافته است .

و سخن كوتاه اينكه جمله «و ا ن منها لما يهبط» الخ ، بيان دومى است براى اين معنا: كه دلهاى آنان از سنگ سخت تر است ، چون سنگها از خدا خشيت دارند، و از خشيت او از كوه بپائين مى غلطند، ولى دلهاى اينان از خدا نه خشيتى دارند، و نه هيبتى .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۰۸

بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل آيات گذشته)

در محاسن از امام صادق عليه السلام روايت كرده ، كه در تفسير جمله : «خذوا ما آتينا كم بقوة »، در پاسخ كسيكه پرسيد: منظور قوت بدنى است ؟ يا قلبى ؟ فرمود: هر دو منظور است .

مؤ لف : اين روايت را عياشى هم در تفسير خود آورده .

و در تفسير عياشى ، از حلبى روايت كرده ، كه در تفسير جمله : «و اذكروا ما فيه » گفته است : يعنى متذكر دستوراتيكه در آنست ، و نيز متذكر عقوبت ترك آن دستورات بشويد.

مؤ لف : اين نكته از موقعيت و مقام جمله : «و رفعنا فوقكم الطور خذوا» نيز استفاده ميشود.

و در درمنثور استكه ، از ابى هريره روايت شده كه گفت : رسولخدا (ص ) فرمود: اگر بنى اسرائيل در قضيه ذبح بقره نگفته بودند: ((و انا انشاءاللّه لمهتدون (( هرگز و تا ابد هدايت نميشدند، و اگر از همان اول بهر گاو دست رسى مى يافتند، و ذبح مى كردند، قبول ميشد، و لكن خودشان در اثر سئوالهاى بى جا، دائره آنرا بر خود تنگ كردند، و خدا هم بر آنها تنگ گرفت .

و در تفسير عياشى از على بن يقطين روايت كرده كه گفت : از ابى الحسن عليه السلام شنيدم مى فرمود: خداوند بنى اسرائيل را دستور داد: يك گاو بكشند، و از آن گاو هم تنها بدم آن نيازمند بودند، ولى خدا بر آنان سخت گيرى كرد.

و در كتاب عيون اخبار الرضا، و تفسير عياشى ، از بزنطى روايت شده كه گفت : از حضرت رضا عليه السلام شنيدم ، مى فرمود: مردى از بنى اسرائيل يكى از بستگان خود را بكشت ، و جسد او را برداشته در سر راه وارسته ترين اسباط بنى اسرائيل انداخت ، و بعد خودش بخونخواهى او برخاست .

بموسى عليه السلام گفتند: كه سبط آل فلان ، فلانى را كشته اند، خبر بده ببينيم چه كسى او را كشته ؟ موسى عليه السلام فرمود: بقره اى برايم بياوريد، تا بگويم : آن شخص كيست ، گفتند: مگر ما را مسخره كرده اى ؟ فرمود: پناه مى برم بخدا از اين كه از جاهلان باشم ، و اگر بنى اسرائيل از ميان همه گاوها، يك گاو آورده بودند، كافى بود، و لكن خودشان بر خود سخت گرفتند، و آنقدر از خصوصيات آن گاو پرسيدند، كه دائره آنرا بر خود تنگ كردند، خدا هم بر آنان تنگ گرفت .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۰۹

يكبار گفتند: از پروردگارت بخواه تا گاو را براى ما بيان كند كه چگونه گاوى است ، فرمود: خدا مى فرمايد: گاوى باشد كه نه كوچك و نه بزرگ بلكه متوسط و اگر گاوى را آورده بودند كافى بود بى جهت بر خود تنگ گرفتند خدا هم بر آنان تنگ گرفت .

يك بار ديگر گفتند: از پروردگارت بپرس : رنگ گاو چه جور باشد، با اينكه از نظر رنگ آزاد بودند، خدا دائره را بر آنان تنگ گرفت ، و فرمود: زرد باشد، آنهم نه هر گاو زردى ، بلكه زرد سير، و آنهم نه هر رنگ سير، بلكه رنگ سيرى كه بيننده را خوش آيد، پس دائره گاو بر آنان تا اين مقدار تنگ شد، و معلوم است كه چنين گاوى در ميان گاوها كمتر يافت ميشود، و حال آنكه اگر از اول يك گاوى را بهر رنگ و هر جور آورده بودند كافى بود.

باز باين مقدار هم اكتفا ننموده ، با يك سئوال بيجاى ديگر همان گاو زرد خوش رنگ را هم محدود كردند، و گفتند: از پروردگارت بپرس : خصوصيات اين گاو را بيشتر بيان كند، كه امر آن بر ما مشتبه شده است ، و چون خود بر خويشتن تنگ گرفتند، خدا هم بر آنان تنگ گرفت ، و باز دائره گاو زرد رنگ كذائى را تنگ تر كرد، و فرمود: گاو زرد رنگى كه هنوز براى كشت و زرع و آب كشى رام نشده ، و رنگش يكدست است خالى در رنگ آن نباشد.

گفتند: حالا حق مطلب را اداء كردى ، و چون بجستجوى چنين گاوى برخاستند غير از يك راءس نيافتند، آنهم از آن جوانى از بنى اسرائيل بود، و چون قيمت پرسيدند گفت : به پرى پوستش از طلا، لاجرم نزد موسى آمدند، و جريان را گفتند: دستور داد بايد بخريد، پس آن گاو را بآن قيمت خريدارى كردند، و آوردند.

موسى (ع ) دستور داد آنرا ذبح كردند، و دم آنرا بجسد مرد كشته زدند، وقتى اينكار را كردند، كشته زنده شد، و گفت : يا رسول اللّه مرا پسر عمويم كشته ، نه آن كسانى كه متهم بقتل من شده اند.

آنوقت قاتل را شناختند، و ديدند كه بوسيله دم گاو زنده شد، بفرستاده خدا موسى (ع ) گفتند: اين گاو داستانى دارد، موسى پرسيد: چه داستانى ؟ گفتند: جوانى بود در بنى اسرائيل كه خيلى بپدر و مادر خود احسان مى كرد، روزى جنسى را خريده بود، آمد تا از خانه پول ببرد، ولى ديد پدرش سر بر جامه او نهاده ، و بخواب رفته ، و كليد پولهايش هم زير سر اوست ، دلش نيامد پدر را بيدار كند، لذا از خير آن معامله گذشت و چون پدر از خواب برخاست ، جريانرا بپدر گفت ، پدر او را احسنت گفت ، و گاوى در عوض باو بخشيد، كه اين بجاى آن سودى كه از تو فوت شد، و نتيجه سخت گيرى بنى اسرائيل در امر گاو، اين شد كه گاو داراى اوصاف كذائى ، منحصر در همين گاو شود، كه اين پدر بفرزند خود بخشيد، و نتيجه اين انحصار هم آن شد كه سودى فراوان عايد آن فرزند شود، موسى گفت ببينيد نتيجه احسان چه جور و تا چه اندازه به نيكوكار مى رسد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۰

مؤ لف : روايات بطوريكه ملاحظه مى فرمائيد، با اجمال آنچه كه ما از آيات شريفه استفاده كرديم منطبق است.

بحث فلسفى (درباره دو معجزه : زنده كردن مردگان و مسخ )

اين سوره بطوريكه ملاحظه مى كنيد، عده اى از معجزات را در قصص بنى اسرائيل و ساير اقوام مى شمارد:

يكى شكافتن دريا، و غرق كردن فرعون ، در آيه : «و اذ فرقنا بكم البحر فانجيناكم و اغرقنا آل فرعون » الخ ، است ،

و يكى گرفتن صاعقه بر بنى اسرائيل و زنده كردن آنان بعد از مردن است ، كه آيه : «و اذ قلتم يا موسى لن نومن لك » الخ ، متعرض آنست ،

و يكى سايه افكندن ابر بر بنى اسرائيل ، و نازل كردن من و سلوى در آيه : «و ظللنا عليكم الغمام » الخ است ،

و يكى انفجار چشمه هائى از يك سنگ در آيه : «و اذ استسقى موسى لقومه » الخ است ،

و يكى بلند كردن كوه طور بر بالاى سر بنى اسرائيل در آيه : «و رفعنا فوقكم الطور» الخ است ،

و يكى مسخ شدن جمعى از بنى اسرائيل در آيه «: فقلنا لهم كونوا قرده » الخ است ،

و يكى زنده كردن آن مرد قتيل است ، با عضوى از گاو ذبح شده ، در آيه : «فقلنا اضربوه ببعضها» الخ ،

و باز يكى ديگر زنده كردن اقوامى ديگر در آيه : «الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم » الخ است،

و نيز زنده كردن آنكسى كه از قريه خرابى مى گذشت در آيه : «او كالذى مر على قريه و هى خاويه على عروشها» الخ ،

و نيز احياء مرغ سر بريده بدست ابراهيم (ع ) در آيه «و اذ قال ابراهيم رب ارنى كيف تحيى الموتى » الخ است ،

كه مجموعا دوازده معجزه خارق العاده ميشود، و بيشترش بطوريكه قرآن كريم ذكر فرموده در بنى اسرائيل رخ داده است .

و ما در سابق امكان عقلى وقوع معجزه را اثبات كرديم ، و گفتيم : كه معجزه در عين اينكه معجزه است ، ناقض و منافى با قانون عليت و معلوليت كلى نيست ، و با آن بيان روشن گرديد كه هيچ دليلى بر اين نداريم كه آيات قرآنى را كه ظاهر در وقوع معجزه است تاءويل نموده ، از ظاهرش برگردانيم ، چون گفتيم : حوادثى است ممكن ، نه از محالات عقلى ، از قبيل انقسام عدد سه بدو عدد جفت ، و متساوى ، و يا تولد مولودى كه پدر خودش نيز باشد، چون اينگونه امور امكان ندارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۱

بله در ميانه همه معجزات ، دو تا معجزه هست كه احتياج به بحث ديگرى جداگانه دارد، يكى زنده كردن مردگان ، و دوم معجزه مسخ .

درباره اين دو معجزه بعضى گفته اند: اين معنا در محل خودش ثابت شده : كه هر موجود كه داراى قوه و استعداد و كمال و فعليت است ، بعد از آنكه از مرحله استعداد بفعليت رسيد، ديگر محال است بحالت استعداد برگردد، و همچنين هر موجوديكه از نظر وجود، داراى كمال بيشترى است ، محال است برگردد، و بموجودى ناقص تر از خود مبدل شود، و در عين حال همان موجود اول باشد.

و انسان بعد از مردنش تجرد پيدا مى كند، يعنى نفسش از ماده مجرد ميشود، و موجودى مجرد مثالى يا عقلى مى گردد، و مرتبه مثاليت و عقليت فوق مرتبه ماديت است ، چون وجود، در آندو قوى تر از وجود مادى است ، با اين حال ديگر محال است چنين انسانى ، يا بگو چنين نفس تكامل يافته اى ، دوباره اسير ماده شود، و باصطلاح زنده گردد، و گرنه لازم مى آيد كه چيزى بعد از فعليت بقوه و استعداد برگردد، و اين محال است ، و نيز وجود انسان ، وجودى قوى تر از وجود ساير انواع حيوانات است ، و محال است انسان برگردد، و بوسيله مسخ ، حيوانى ديگر شود.

اين اشكالى است كه در باب زنده شدن مردگان و مسخ انسانها بصورت حيوانى ديگر شده است ، و ما در پاسخ ميگوئيم : بله برگشت چيزيكه از قوه بفعليت رسيده ، دوباره قوه شدن آن محال است ، ولى زنده شدن مردگان ، و همچنين مسخ ، از مصاديق اين امر محال نيستند.

توضيح اينكه : آنچه از حس و برهان بدست آمده ، اين استكه جوهر نباتى مادى وقتى در صراط استكمال حيوانى قرار مى گيرد، در اين صراط بسوى حيوان شدن حركت مى كند، و بصورت حيوانيت كه صورتى است مجرد بتجرد برزخى در مى آيد، و حقيقت اين صورت اين است كه : چيزى خودش را درك كند، (البته ادراك جزئى خيالى )، و درك خويشتن حيوان ، وجود كامل جوهر نباتى است ، و فعليت يافتن آن قوه و استعدادى است كه داشت ، كه با حركت جوهرى بآن كمال رسيد، و بعد از آنكه گياه بود حيوان شد، و ديگر محال است دوباره جوهرى مادى شود، و بصورت نبات در آيد، مگر آنكه از ماده حيوانى خود جدا گشته ، ماده با صورت ماديش بماند، مثل اينكه حيوانى بميرد، و جسدى بى حركت شود.

از سوى ديگر صورت حيوانى منشاء و مبدء افعالى ادراكى ، و كارهائى است كه از روى شعور از او سر مى زند، و در نتيجه احوالى علمى هم بر آن افعال مترتب ميشود،و اين احوال علمى در نفس حيوان نقش مى بندد، و در اثر تكرار اين افعال ، و نقش بندى اين احوال در نفس حيوان ، از آنجا كه نقش هائى شبيه بهم است ، يك نقش واحد و صورتى ثابت ، و غير قابل زوال ميشود، و ملكه اى راسخه مى گردد، و يك صورت نفسانى جديد مى شود، كه ممكن است نفس حيوانى بخاطر اختلاف اين ملكات متنوع شود، و حيوانى خاص ، و داراى صورت نوعيه اى خاص بشود، مثلا در يكى بصورت مكر، و در نوعى ديگر كينه توزى ، و در نوعى ديگر شهوت ، و در چهارمى وفاء، و در پنجمى درندگى ، و امثال آن جلوه كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۲

و اما مادام كه اين احوال علمى حاصل از افعال ، در اثر تكرار بصورت ملكه در نيامده باشد، نفس حيوان بهمان سادگى قبليش باقى است ، و مانند نبات است ، كه اگر از حركت جوهرى باز بايستد، همچنان نبات باقى خواهد ماند، و آن استعداد حيوان شدنش از قوه بفعليت درنمى آيد.

و اگر نفس برزخى از جهت احوال حاصله از افعالش ، در همان حال اول ، و فعل اول ، و با نقشبندى صورت اول ، تكامل مى يافت ، قطعا علاقه اش با بدن هم در همان ابتداى وجودش قطع ميشد، و اگر مى بينيم قطع نمى شود، بخاطر همين است كه آن صورت در اثر تكرار ملكه نشده ، و در نفس رسوخ نكرده ، بايد با تكرار افعالى ادراكى ماديش ، بتدريج و خورده خورده صورتى نوعى در نفس رسوخ كند، و حيوانى خاص بشود، البته در صورتيكه عمر طبيعى ، و يا مقدار قابل ملاحظه اى از آنرا داشته باشد و اما اگر بين او و بين عمر طبيعيش ، و يا آنمقدار قابل ملاحظه از عمر طبيعيش ، چيزى از قبيل مرگ فاصله شود، حيوان بهمان سادگى ، و بى نقشى حيوانيتش باقى ميماند، و صورت نوعيه اى بخود نگرفته ، مى ميرد.

و حيوان وقتى در صراط انسانيت قرار بگيرد، وجودى است كه علاوه بر ادراك خودش ، تعقل كلى هم نسبت بذات خود دارد، آنهم تعقل مجرد از ماده ، و لوازم آن ، يعنى اندازه ها، و ابعاد، و رنگها، و امثال آن ، در اينصورت با حركت جوهرى از فعليت مثالى كه نسبت بمثاليت فعليت است ، ولى نسبت بفعل قوه ، استعداد است ، بتدريج بسوى تجرد عقلى قدم مى گذارد، تا وقتى كه صورت انسانى درباره اش تحقق يابد، اينجاست كه ديگر محال است اين فعليت برگردد بقوه ، كه همان تجرد مثالى بود، همانطور كه گفتيم فعليت حيوانيت محال است برگردد، و قوه شود.

تازه اين صورت انسانيت هم ، افعال و بدنبال آن احوالى دارد، كه با تكرار و تراكم آن احوال ، بتدريج صورت خاصى جديد پيدا ميشود، كه خود باعث مى گردد يك نوع انسان ، با نواعى از انسان تنوع پيدا كند، يعنى همان تنوعى كه در حيوان گفتيم .

حال كه اين معنا روشن گرديد فهميدى كه اگر فرض كنيم انسانى بعد از مردنش بدنيا برگردد، و نفسش دوباره متعلق بماده شود، آنهم همان ماده اى كه قبلا متعلق بآن بود، اين باعث نميشود كه تجرد نفسش باطل گردد، چون نفس اين فرد انسان ، قبل از مردنش تجرد يافته بود، بعد از مردنش هم تجرد يافت ، و بعد از برگشتن به بدن ، باز همان تجرد را دارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۳۱۳

تنها چيزيكه با مردن از دست داده بود، اين بود كه آن ابزار و آلاتيكه با آنها در مواد عالم دخل و تصرف مى كرد، و خلاصه ابزار كار او بودند، آنها را از دست داد، و بعد از مردنش ديگر نميتوانست كارى مادى انجام دهد، همانطور كه يك نجار يا صنعت گر ديگر، وقتى ابزار صنعت خود را از دست بدهد، ديگر نميتواند در مواد كارش از قبيل تخته و آهن و امثال آن كار كند، و دخل و تصرف نمايد، و هر وقت دستش بآن ابزار رسيد، باز همان استاد سابق است ، و ميتواند دوباره بكارش مشغول گردد، نفس هم وقتى بتعلق فعلى بماده اش برگردد، دوباره دست بكار شده ، قوى و ادوات بدنى خود را كار مى بندد، و آن احوال و ملكاتى را كه در زندگى قبليش بواسطه افعال مكرر تحصيل كرده بود، تقويت نموده ، دو چندانش مى كند، و دوران جديدى از استكمال را شروع مى كند، بدون اينكه مستلزم رجوع قهقرى ، و سير نزولى از كمال بسوى نقص ، و از فعل بسوى قوه باشد.

→ صفحه قبل صفحه بعد ←